پوستر فیلم «واکسی» را بیژن جزنی طراحی کرد
خاطرات هارون یشایایی- ۱
تاریخ ایرانی: خاطرهٔ جمعی سینمای ایران بعد از انقلاب فیلمهایی را به یاد دارد که بخشی از آنها به تهیهکنندگی «پخشیران» و هارون یشایایی ساخته شدهاند؛ فیلمهایی همچون «اجارهنشینها»، «ناخدا خورشید»، «هامون»، «در مسیر تندباد» و... اما حالا سالهاست که هارون یشایایی دست از سینما شسته است. او سالهای سال با سینما زندگی کرده، از اوایل دههٔ ۳۰ که اولین تیزرهای تبلیغاتی در سینماهای ایران و بعدتر تلویزیون پخش شد، او با سینما همراه بوده است. یشایایی یکی از چهرههای شناخته شده جامعهٔ کلیمیان ایران است که در حوزههای دیگری هم نامش به میان میآید، از ریاست انجمن کلیمیان ایران تا پروندههای ساواک دربارۀ چپهای ایران و چریکهای فدایی خلق و دوستی با بیژن جزنی.
بخش اول گفتوگوی «تاریخ ایرانی» با یشایایی، درباره زندگی او در خانواده سنتی کلیمی در تهران و چگونگی آشناییاش با بیژن جزنی در دوران دبیرستان و سپس همکاری با او در پخشیران است.
***
شما در یکی از قدیمیترین محلههای تهران به دنیا آمدهاید، تصویری که از آن محله در ذهنتان مانده بیشتر معطوف به چیست؟
من سال ۱۳۱۴ در محلهٔ یهودینشین عودلاجان متولد شدم. عودلاجان یکی از قدیمی محلات تهران است، در واقع یکی از هستههای اولیه شکلگیری شهر تهران همین محله است. عودلاجان و سنگلج دو محلهای هستند که حلقهٔ تهران امروز دور آنها شکل گرفته است. محلهٔ سنگلج در روزگار رضاشاه تخریب شد و به جای آن پارک شهر کنونی را ساختند، اما عودلاجان باقی ماند. محلهٔ ما از طرف غرب به مدرسهٔ مروی و از شرق هم به امامزاده یحیی میرسید و بین این دو مکان اسلامی هم محلهٔ کلیمیها قرار دارد. در نقشههای قدیمی که از تهران به جا مانده منطقهٔ کلیمینشین کاملا مشخص است، خانهٔ ما در یکی از کوچههای پر رفت و آمد این محله قرار داشت، کوچهای به نام «مسجد حوض» که به دلیل حوضی که در حیاط مسجد قرار داشت به این اسم مشهور بود.
محدوده کلیمینشین و مسلماننشین عودلاجان فاصلهگذاری شده بودند؟
خیر، این مرزبندیها خیلی وجود نداشت، همانطور که گفتم خانهٔ ما در کوچهٔ مسجد حوض بود که به فاصلهٔ کمی از آن هم یک کنیسا قرار گرفته بود. کسبه و ساکنان مسلمان هم در همان محدوده زندگی میکردند. با این حال در بخش شرقی امامزاده یحیی تمرکز با مسلمانها بود و سمت دیگرش را ساکنان کلیمی عودلاجان در اختیار داشتند. اما اصولا همجواری محلههای یهودینشین با مراکز مقدس مسلمانها از یک باور و عادت قدیمی میآید، اگر نگاهی به محلههای قدیمی یهودیها بیندازید میبینید که همۀ آنها در نزدیکی مساجد و امامزادهها ساخته شدهاند و این مجاورت برای آنها یکجور حاشیه امنیتی به بار میآورد که از دست اوباش و باجگیران در امان بمانند، همینطور هم شد، مثلا در همان دوران کودکی ما و کمی قبل از کودتای ۲۸ مرداد محلهٔ یهودینشین مورد تعرض عدهای آدم تندرو قرار گرفت که همین همجواری نجاتش داد.
یعنی به دلیل حمایت از دکتر مصدق و به دلیل اختلاف سیاسی این تعرض رخ داد؟
خیر. همزمان با سال ۱۹۴۷ میلادی که دولت اسرائیل تشکیل شده بود، یک عده ریختند در محلهٔ عودلاجان تا یهودیهای ایرانی را به این دلیل مورد آزار و اذیت قرار بدهند. خیلی هم پیش رفتند و سعی کردند رعب و وحشت ایجاد کنند، آن موقع ما بچههای کم سن و سالی بودیم، یادم هست چند تن از بزرگان محلهٔ کلیمیها همراه با همسایههای مسلمان ما راهی منزل آیتالله کاشانی در محلهٔ پامنار شدند و از ایشان خواستند که کاری کنند. آیتالله کاشانی هم چند تن از معتمدان و نزدیکانش را راهی عودلاجان کرد و آنها چند روزی در محلهٔ یهودینشین عودلاجان گشتزنی کردند و رفتند و آمدند تا اینکه پیغامها به گوش آن عده رسید و دست از ایجاد ارعاب برای یهودیهای ایرانی برداشتند. اما همجواری با محلههای مسلماننشین در آن زمان همیشه موجب امنیت بیشتری بود، در اصفهان محلهٔ جویباره را داریم که کنار مسجد جامع بزرگ است و در شیراز هم گود عربها که ساکنان یهودی داشت در جوار شاهچراغ بوده و در یزد هم به همین ترتیب. اما محلهٔ یهودیهایی که در شهرهای بزرگ ایران وجود داشت با گتوهای اروپا بسیار متفاوت بود، مثلا گتوهایی که در آلمان، لهستان یا روسیه بودند با وجود اینکه محصور نبودند که البته در جریان جنگ دوم جهانی محصور شدند، فقط امکان رفت و آمد یهودیان وجود داشت و محلههایی کاملا یکدست بودند و همه ساکنانش به اجبار یهودی بودند، اما در محلهای مثل عودلاجان ساکنان در کوچههای مختلف کاملا ترکیبی بودند از مسلمانها، زرتشتیان و یهودیها، بخشی از کسبه مسلمان بودند و بخشی هم یهودی، پدر من در همان عودلاجان قصابی داشت. خط کشی چندانی در این محله وجود نداشت، اگر بچههای محله بازی تیمی میکردند اینطوری نبود که بچه مسلمانها توی یک تیم باشند و کلیمیها در یک تیم دیگر.
تعداد یهودیهای ساکن عودلاجان در آن زمان چقدر بود؟
محلهٔ عودلاجان در اوایل دههٔ ۲۰ بالاترین آمار ساکنان یهودی را داشت و نزدیک به ۶ هزار یهودی ساکن این محله بودند که به نسبت جمعیت آن روز تهران رقم قابل توجهی است.
جدای از برخوردهای جامعه با اقلیت یهودی، تعامل یهودیان با حکومت چگونه بود؟
یکجور روحیهٔ محافظهکاری در بافت جامعهٔ سنتی یهودی وجود دارد که آنها را به فاصله گرفتن از سیاست ترغیب میکند، اینجا هم همین روحیه حکمفرما بود، یعنی لااقل در این موارد پیشقدم شدن از سوی جامعهٔ کلیمی وجود نداشت. سال ۱۳۲۷ حکومت ایران دولت اسرائیل را به شکل مشروط یا همان دوفاکتو پذیرفت، که خیلی هم به رسمیت شناختن نبود و در سالهای ۱۳۲۹ و ۱۳۳۰ در دولت دکتر مصدق روابط ایران و اسرائیل کلاً قطع بود و در سال ۱۳۳۲ دوباره مناسبات با همان شرایط دوفاکتو برقرار شد. اما جامعه یهودی ایران هرگز خودش را نزدیک به این جریان نکرد، در حالی که همان موقع هم دولت اسرائیل برای برقراری یک ارتباط رسمی با نهادهای مردمی یهودی در ایران تلاش بسیاری کرد که به در بسته خورد. اوایل دههٔ ۳۰ ایران پر بود از مستشارهای اسرائیلی و دولت اسرائیل هم درصدد تاسیس سفارتخانهای در ایران بود، آن موقع انجمن کلیمیان در ایران ساختمانی در اختیار داشت که در تقاطع خیابان فلسطین شمالی و بزرگمهر امروزی قرار دارد، این ساختمان باشگاه یهودیان ایرانی بود. سال ۱۳۳۴ دولت اسرائیل اصرار داشت که این ساختمان را در اختیار بگیرد و سفارتش را آنجا راه بیندازد، دولت وقت هم فشار میآورد که انجمن کلیمیان ساختمان را پیشکش کند. اما دست آخر انجمن کلیمیان ایران گفت تا وقتی که دولت ایران ننویسد و تاکید نکند، آنها حاضر نیستند این ساختمان را در اختیار سفارت اسرائیل بگذارند. در نهایت آنها یک شخصیت حقیقی را معرفی کردند که به محضر اسناد رسمی آمد و با انجمن کلیمیان برای اجارهٔ آن ساختمان قرارداد امضا کرد، یعنی زیر بار اهدا کردن نرفتند. البته بعد از انقلاب ۵۷ و رفتن اسرائیلیها از ایران، این دفتر در اختیار دولت موقت فلسطین قرار گرفت و همچنان در این ساختمان سفارت فلسطین برپاست، هر چند که مالکیت ساختمان هنوز متعلق به انجمن کلیمیان است. با وجود این سختگیریها از طرف جامعهٔ کلیمیها، بعدها از این نظر برای یهودیان ایران مشکلی پیش نیامد و آنها از هر اتهامی مصون ماندند.
بافت خانوادهتان چطور بود، یعنی در خانواده گرایشهای سیاسی و مرزبندیها چطور تعریف میشد؟
خانوادهٔ من اصلاً با مقولهٔ سیاست کاری نداشتند، یک خانوادهٔ کاملاً سنتی و پر اولاد که با باورهای مذهبی یهودی تربیت شده بودند. من پس از سه خواهر و پنج برادر به دنیا آمدم و آخرین فرزند خانواده هستم، پدرم سه ماه پس از تولد من بر اثر ابتلا به کزاز فوت کرد و بعد از آن مادرم و خواهر و برادرهای بزرگترم هر کدام مشغول کاری شدند تا خانوادهٔ پرجمعیتمان اداره شود. دخترها در خانه قالیبافی میکردند و مادر و یکی از برادرهایم قصابی پدرم را اداره کردند و همه دنبال کسب رفتند و اصلاً فضایی برای فکر کردن به این مرزبندیها و گرایشها وجود نداشت. در واقع من تنها عضو خانواده بودم که مدرسه رفتم و درس خواندم، آن هم به اصرار مادرم که میگفت باید یکی از بچهها درس بخواند و قرعه به نام من که کوچکترین بچه خانواده بودم، افتاد. در واقع اگر گرایش سیاسی هم پیدا کردم به خانواده برنمیگشت و از وقتی که به دبیرستان رفتم با این مقوله آشنا شدم.
در همان محله عودلاجان مدرسه رفتید؟
اولین مدرسهای که رفتم مدرسهٔ اتحاد یا همان آلیانس بود که در محلهٔ کلیمیها واقع شده بود. آلیانس یک سازمان یهودی- فرانسوی از سالها قبل در ایران پایهگذاری کرده بود و در شهرهای دیگر هم شعبههایی داشت، در این مدرسه تمام دانشآموزان یهودی بودند. بعد هم به مدرسهای به اسم «نور و صداقت» رفتم که میسیونرهای پروتستان مسیحی ادارهاش میکردند، میسیونرها چون شیوهشان تبشیری است مسلمانها رغبتی نداشتند بچههایشان را آنجا به مدرسه بفرستند و برای همین هم بیشتر دانشآموزانش اقلیتهای مذهبی بودند؛ و بعد هم دوباره در دورهٔ دبیرستان برگشتم به مدرسهٔ آلیانس (اتحاد) در خیابان ژاله.
در مدرسهٔ اتحاد چه گرایشهای سیاسی مطرح بود؟
در اواخر دههٔ ۲۰ و اوایل دههٔ ۳۰ محبوبیت جبهه ملی و جریان چپ به اوج خودش رسیده بود و طبیعی بود که این فضا در دبیرستانها هم ایجاد شود. آن سالها همه جا این مباحث مطرح بود و در مدرسهٔ اتحاد هم به تبع همین بحثها مطرح بود. اما از همهٔ اینها گذشته دانشآموزان دبیرستان اتحاد دلیل دیگری هم برای گرایش به جریان چپ داشتند و آن هم آزارهایی بود که جامعهٔ یهودی از سوی جریان حزب سومکا میدید. آن روزها داوود منشیزاده و دارودستهاش در قالب این حزب افکار نازیها را تبلیغ میکردند و یکی از اصلیترین کارهایشان ایجاد وحشت و رعب بین جوانان یهودی بود. در واقع زورشان به جریان چپ و جبهه ملی نمیرسید و تنها جایی که میتوانستند اظهار وجود کنند در مقابل یهودیها بود. از اواخر دههٔ ۲۰ تا سال ۳۲ هر روز عدهای از این دارودسته با لباسهای یکدست قهوهای در خیابان ژاله جلوی مدرسه اتحاد جمع میشدند، به خصوص بیشتر جلوی مدرسه دخترانه و شعار میدادند و دانشآموزان را میترساندند. آن موقع در مدرسهٔ اتحاد گرایش روشن سیاسی وجود نداشت و بیشتر هراس و انزجار از حزب سومکا بود، اما مدرسهٔ ما در جوار مدرسهٔ ۱۵ بهمن قرار داشت که دبیرستان پسرانه بود و جریانهای سیاسی در آن جای خود را باز کرده بودند. بچههای تودهای و نزدیک به جبهه ملی در این مدرسه زیاد بودند، ما تنهایی حریف سومکاییها نبودیم و برای اینکه مقابل آزارهای آنها بایستیم به بچههای مدرسه ۱۵ بهمن نزدیک شدیم. آشنایی من با بیژن جزنی و نزدیک شدن به گرایشهای چپ هم از همان جا شروع شد. بیژن دوستی داشت به اسم محمد فیضی که حریف همهٔ سومکاییها میشد و بعد از چند زد و خورد شدید بالاخره کار آنقدر بالا گرفت که پلیس دخالت کرد و اجازه نداد که سومکاییها آنجا تجمع کنند، اما رابطهٔ بچههای مدرسه اتحاد و ۱۵ بهمن ادامه پیدا کرد و یکجور همدلی و همفکری همراهش آمد.
یعنی دوستیتان با بیژن جزنی از همان جا آغاز شد؟
بله، بیژن در خانوادهای زندگی میکرد که پدربزرگ و همهٔ داییهایش گرایش تودهای داشتند، پدرش هم جزو افسرانی بود که بعد از شکست فرقه دموکرات آذربایجان مجبور شده بود به شوروی فرار کند. آن موقع هنوز سازمان دانشآموزی حزب توده به شکل رسمی وجود نداشت، اما محافلی بود که میشد به آنها رفت و آمد داشت و من با هیجان خاصی با آنها رفت و آمد میکردم. به هر حال اقلیتها در این فضاها کمتر مورد توجه قرار میگرفتند و جریان چپ مفری بود برای ما و جایی که احساس میکردیم به ما اهمیت میدهند. بیژن آن موقع یک بار بازداشت شده بود و چند هفتهای را در بازداشت گذرانده بود، اما بعدش به دلیل صغر سن آزادش کرده بودند، تا اینکه بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دوباره هر دو با هم بازداشت شدیم. این اولین بازداشت من بود، حوالی پاییز بود که با یکی، دو تا از دوستانم در چهارراه استانبول مشغول فروختن روزنامههای دانشآموزی حزب توده بودیم، چند وقتی بود که دیگر روزنامه منتشر نمیشد و برای همین هم نسخههای قدیمی که هنوز باقی مانده بود را پخش میکردیم، یک دفعه چند نفر با لباس شخصی به سمت ما هجوم آوردند، دوستانم فرار کردند، اما من نتوانستم و گیر افتادم. به زندان قصر منتقل شدم و آنجا دوباره بیژن را دیدم، در واقع آنقدر کوچک بودیم که ما را به زندان عمومی نبردند بلکه در دارالتأدیب یعنی بند مربوط به نوجوانان زندانی بودیم. بعد از هفت ماه از زندان آزاد شدیم و دیگر فقط دو دوست معمولی نبودیم.
بعد از زندان دوباره برگشتید به دبیرستان؟
خیر، وسط سال تحصیلی بود و دیگر امکانش برای من نبود، برای همین هم به شکل متفرقه امتحان دادم و دیپلمم را گرفتم و در کنکور شرکت کردیم و در رشته فلسفه دانشگاه تهران درس خواندیم. بیژن آدم فوقالعادهای بود، ذهن خلاق و ایدهپردازی داشت، با اینکه درگیریهای ذهنی سیاسی بسیاری داشت اما در دانشگاه شاگرد اول بود، درس خواندنش استثنایی بود، وقتی درسش را در رشتهٔ فلسفه تمام کرد شاگرد اول آن سال شد، بعد هم میتوانست برود و دکترا بخواند، اما برای نرفتنش یک دلیل بیشتر نداشت، آن هم این بود که برگزیدگان دانشگاهی را هر سال پیش شاه میبرند و او هم به آنها تفقد میکرد و بیژن حاضر نبود این کار را بکند و برای همین هم قید گرفتن دکترا را زد.
کسب و کار مشترکتان را هم همان وقتها راه انداختید؟ ایده اولیه اینکه یک شرکت راه بیندازید مربوط به چه کسی بود؟
سال ۱۳۳۴ بعد از آزاد شدن از زندان به سینما علاقمند شدم، البته از قبل کمی با سینما آشنا بودم. سینمایی بود به اسم مایاک در چهارراه استانبول، روزی مشغول تماشای عکسهای داخل ویترین سینما بودم، صاحب سینما که میدانست چقدر فیلم دیدن را دوست دارم، آمد و گفت بیکاری؟ گفتم بله، پیشنهاد کرد که پوستر فیلمهایی که در سینمایش نمایش میدهد را به من بدهد که هر روز در جاهای مشخصی بچسبانم. کارمان شروع شد، بعد به فکرم رسید همین میتواند منشا یک کسب و کار باشد، به زودی جایی دست و پا کردیم که با سینماها طرف حساب میشدیم و پوسترهایشان را میگرفتیم و چند نفر را هم استخدام کردیم و همگی با هم پوسترها را روی در و دیوار شهر میچسباندیم. خیلی زود کار به جایی رسید که بعضی از پوسترها را خودمان طراحی میکردیم، بیژن از همان اول ذوق هنری داشت و نقاشیاش خوب بود، پوستر فیلم مشهور هندی «واکسی» را خودش طراحی کرد و بعد هم همه جای شهر پوستر را چسباندیم، کار و بارمان گرفته بود.
خودتان هم سینما میرفتید؟
بله، سینما تفریح آن روزها بود، البته مشکلات مالی چندان این اجازه را نمیداد، گاهی برای تماشای فیلم به سینما میرفتیم. از همه به یادماندنیتر هم برایمان تماشای فیلمهایی مثل تارزان بود که همگی از بازی جانی ویسمولر در این فیلم حیرت کرده بودیم.
در واقع اولین شرکتی که راه انداختید پرسپولیس بود؟
سال ۱۳۴۹ در خیابان شاهآباد توانستیم در ساختمان علمی یک اتاق اجاره کنیم. اسم دفتر را هم گذاشتیم موسسه پرسپولیس و قرار شد کارهای تبلیغاتی انجام بدهیم، اتاقهای دیگر دفتر را هم اجاره داده بودند و پنج، شش نفر آنجا هر کس کار خودش را میکرد. علیاکبر صادقی، نصرالله افجهای، عباس کیارستمی و اصغر بیچاره در همین ساختمان کار و رفت و آمد میکردند. اول کار ما برای سینماها اسلایدهای تبلیغاتی صامت میساختیم، یکسری اسلاید داشتیم که بیژن آمادهشان میکرد، سر و شکل بهشان میداد و روی آنها نقاشی میکشید و من و منوچهر کلانتری و دایی بیژن هم به سینماها سرکشی میکردیم و این اسلایدهای تجاری را در سراسر کشور به سینماها میرساندیم.
چه سالی بود؟ آیا به جز شما شرکت دیگری هم بود که کار ساخت اسلاید تبلیغاتی انجام بدهد؟
شروع کار ما برمیگشت به سالهای ۳۴ و ۳۵، آن موقع اصلاً مفهومی به اسم تبلیغات و آگهی چندان جا نیفتاده بود و ما اولین گروهی بودیم که برای سینماها اسلایدهای تبلیغاتی میساختیم. سال ۳۵ و ۳۶ به این ایده رسیدیم که پیش از نمایش فیلمها اسلایدهای تبلیغاتی نمایش بدهیم. در همان دفتری که داشتیم اصغر بیچاره همکارمان شده بود، بیژن اسلایدها را طراحی میکرد و رنگشان میکرد و اصغر بیچاره هم از آنها عکاسی میکرد. آن سالها هنوز تلویزیون نبود و سینما تنها رسانهٔ تصویری بود که به زندگی مردم رنگ و طراوت میداد، در همه شهرستانها سالنهای سینما فعال بود و کسب و کار ما عالی شده بود. حالا آمارها نشان میدهد که هر ایرانی در بهترین حالت شش سال یکبار سینما میرود ولی در میانهٔ دههٔ ۳۰ قیمت بلیت سینماها طوری بود که همه مردم میتوانستند راهی سینما بشوند.
یعنی اسلایدهای تبلیغاتی شما در شهرستانها هم مشتری داشت؟
بله، تعداد سینماها در شهرستانها چنان قابل اعتنا بود که برای رساندن اسلایدها و سرکشی به سینماها گاهی ماهها با ماشین در حال سفر از این شهر به آن شهر بودیم و بعدها نمایندگیهایی هم در شهرهای بزرگ راه انداختیم. الان تصورش هم مشکل است اما در دهه ۵۰ حدود ۲۰ میلیون نفر ماهانه به سینما میرفتند. سال ۱۳۰۵ اولین سینمای عمومی به نام گراند سینما در خیابان لالهزار افتتاح شد. علی وکیلی بنیانگذار این سینما هرگز فکر نمیکرد که به زودی سینما در کمتر از یک دهه به اصلیترین تفریح مردم ایران تبدیل شود. سرشماری سال ۱۳۴۷ در ایران نشان میدهد که بیش از ۳۰۰ هزار صندلی سینما وجود داشت و به شکل متوسط روزانه ۶۰۰ هزار نفر در ایران به سینما میرفتند. از این رقم نزدیک به ۱۸۰ هزار نفر در تهران و بقیه در شهرستانها به سینما رفتهاند. حتی تهران در اواخر دهه ۴۰ با دو میلیون و ۷۰۰ هزار نفر جمعیت، ۱۲۷ سینما داشت که جمعا هر روز با ۱۰۴ هزار و ۷۳۳ صندلی به نمایش فیلم میپرداختند. استان اصفهان ۱۹ سینما داشت و آذربایجان با ۳۴ سینما یکی از بالاترین سرانههای مراجعه به سینما را نسبت به جمعیت سه میلیون نفریاش داشت. این روند صعودی تا اواخر دهه ۵۰ نیز ادامه داشت و برای نمونه سال ۱۳۵۴ آذربایجان ۴۰ سالن سینما داشت و در شهرستانهای کوچکی همچون نقده و میاندوآب و سراب و مرند سینماها جدا از اینکه به نمایش فیلمهایی به زبان فارسی میپرداختند با میانپردههای ترکی و آگهیهای تبلیغاتی رونقی دوچندان گرفته بودند.
نظر شما :