ناگفتههای هاشمی رفسنجانی از عزل آیتالله منتظری
***
یکی از مسائلی که در این زمینه مطرح میشود، درباره نوع مدیریت جنابعالی و دیگران در مسئله اطرافیان آقای منتظری است. در خاطرات شما بعضاً وجود دارد که با سیدمهدی هاشمی ملاقات کردید یا پیشنهاد سفارت خارج از کشور را دادید تا جلوی چشم نباشد. یا پیش آقای منتظری رفتید، در حالی که ایشان از شما دلگیر بود، ولی اصرار کردید حتماً ایشان را ببینید و سعی داشتید دلش را به دست آورید. یا مواردی هست که ایشان مقدمه کتاب مواضع خود در مورد جنگ را به شما دادند و شما نوشتید. بعضیها میخواهند با برجسته کردن خاطرات؛ اینگونه برداشت کنند که مناسبات ویژهای بین شما و آیتالله منتظری وجود داشته که احتمالاً افراد دیگری چنین ارتباطی نداشتند. آیا اینگونه بود؟
من در حوزه علمیه قم، شاگرد ایشان بودم. به علاوه خیلی رفیق بودیم. پس از تبعید امام با هم در یک سازمان مخفی کار میکردیم که بعدها از همان تشکیلات جامعه مدرسین تشکیل شد. جمع یازده نفر ما، یک اجتماع به کلی سّری داشتیم که در پوشش اصلاح حوزه مسائل سیاسی را بررسی میکردیم. آقای منتظری در آن جمع رئیس ما بود. واقعاً هم برای همدیگر اصحاب سر بودیم و هم دوستیهای ما از حد شاگرد و استاد گذشته بود. رفاقت ما خیلی عمیق بود. در زمان رژیم پهلوی یک بار ایشان از ما دعوت کرده بود که با هم به منطقه کوهرنگ برویم. تازه سد و تونل اول را ساخته بودند. کوهرنگ نزدیک نجفآباد است. تابستانی از ما چند نفر دعوت کرد که چند روز میهمان ایشان بودیم. از آقایان حجتیها که با ایشان قوم و خویش بودند، یک ماشین جیپ گرفته بودند و رفتیم. از نجفآباد که حرکت کردیم، ایشان ماشین را پر از وسایل مورد نیاز مانند میوه، شیرینی و احتیاجات دیگر کرده بود. ما ایشان را "حضرت آیتالله" صدا میکردیم. هنوز جوان بودند و شوخی میکردیم. به تدریج آذوقهها داشت تمام میشد که گفتیم از الان "حجت الاسلام" هستید. در ادامه سفر که مضیقهها بیشتر شد، ایشان "ثقهالاسلام" شد. وقتی به نجف آباد برگشتیم. گفتیم "عماد الاعلام" هستید. این قدر صمیمی بودیم.
در یک سفر دیگر که ایشان گرفتار افسردگی شده بودند، گویا شکنجههای سبعانه فرزندشان، شهید محمد منتظری در زندان و عوامل دیگر ایشان را رنج میداد. من ماشین پژو داشتم. آقای مروارید هم گویا مخفی زندگی میکرد و تحت تعقیب بود. فکر کردیم سفری به شمال برویم برای تجدید روحیه. از کرج که حرکت کردیم، با آقای منتظری قرار گذاشتیم در این سفر خردهگیری و اعتراض نکنند. من راننده بودم، ولی ایشان نتوانستند خودداری کنند و خردهگیریهای زیادی داشتند. ما میشمردیم، به مقصد که رسیدیم (منزل آقای جعفری گیلانی در حومه رودسر) به حدود چهارصد نق رسیده بود. یک بار ماشین به دیوار پلی در مسیر خورد و مجبور شدیم ساعتی در تعمیرگاه باشیم که در آنجا اوج اعتراضها بود.
در دوران مبارزه سه سال با هم در یک زندان بودیم. آقای لاهوتی خیلی سربهسر آقای منتظری میگذاشت. در آن جمع با علمایی که در اوین بودند، خوش رفتاری میشد. دست ما باز بود. ملاقات، کتاب و مطالعه هم داشتیم. آقای منتظری گفت چون مبسوط الید هستیم، نماز جمعه واجب است. ایشان دو سه نماز جمعه را خواند و ما هم اقتدا کردیم و بعد هم ساواک جلوگیری کرد.
در خطبههای ایشان حرفهای قابل نقد زیادی بود. آقای لاهوتی هم منظره نماز و خطبههای ایشان را در قالب لطیفه در جلسات شبانه زندان تعریف میکرد. خیلی شیرین بود. در زندان فهمیدیم که ایشان هفت ماهه به دنیا آمده. معمولاً خیلی زود تصمیم میگرفتند. تعجب کردیم که رازش برای ما کشف شد.
در دوران مبارزه، وقتی امام را تبعید کردند، حقیقتاً رهبری مبارزه، با ایشان بود. ما جلسه داشتیم و کار میکردیم، اما ایشان پناه ما بود. در حوزه هم خیلی مقبول بودند. فکر میکنم در میان شخصیتهای قدیمی روحانی کشور خیلی کم هستند کسانی که پیش ایشان درس نخوانده باشند. همه به ایشان ارادت داشتند. صلح و صفا و خاکی بودن و با هم نشستن ویژگی ایشان بود. نظرات خوبی داشتند. سوادشان هم خیلی بالا بود. خیلی خوب میفهمیدند و خیلی خوب بیان میکردند. به همین ادلّه میگویند روابط ما ویژه بود. رفت و آمدهای خانوادگی داشتیم. پسر آقای ربانی املشی که برادرخوانده من بود، داماد ایشان شده بود. بله، روابط من با آقای منتظری صمیمی بود.
آیا این صمیمیت شخصی هیچ دخالتی در این مقوله که ایشان قائم مقام شوند، نداشت؟ به خصوص در زمان عزل ایشان شاهدیم که حضرتعالی تلاش زیادی پیش حضرت امام کردید که این تصمیم اجرا نشود. حتی گریه کردن شما در تاریخ هست.
درست است، من گریه کردم.
آیا اینها برای این بود که آقای منتظری حفظ شود؟ تصمیم امام را درست نمیدانستید یا مصلحت را به گونهای دیگر میدیدید؟
در مراحل قبل از آن حوادث تلخ، امام بیشتر از ما آقای منتظری را دوست داشتند. ایشان را پاره تن و محصول عمرشان میدانستند. آقایان منتظری و مطهری از شاگردان ویژه امام بودند. ما بعد از این دو نفر به کلاس درس امام رفتیم. همه ما آقای منتظری را دوست داشتیم. البته روابط صمیمی روی شناخت و تصمیمات انسانها بیاثر نیست، ولی جایگزینی نداشتیم. کسانی که حرف میزنند، الان بگویند آیا خوب بود که امام را با آن کسالت جسمی بدون جانشین نگه میداشتیم؟ حالشان به گونهای بود که حتی وقتی به حمّام میرفتند، همراهشان بیسیم بود که اگر حالشان به هم خورد، دکترها خیلی سریع برسند. حالشان اینگونه بود. مگر منطقی بود که نائب نداشته باشند و یک دفعه از دنیا بروند و دست ما خالی باشد؟ آن هم در دوران جنگ.
ما بعد از رحلت امام به خاطر آمادگیهایی که پیدا کرده بودیم، توانستیم در خبرگان، رهبر را انتخاب کنیم. خیلی خطرناک بود. در حال جنگ بودیم. در آن شرایط انتخاب جایگزین عقلانیترین کار بود. اینکه ایشان بعدها اشتباهاتی کرد یا نکرد و یا دیگران کارهایی کردند یا نکردند، بحثهای دیگری است. واقعاً در آن مقطع اختلافی نبود. رأی ایشان در خبرگان خیلی بالا بود. عمدتاً شاگرد ایشان بودند. به نظرم این حرفها زمینهای نداشت.
هنگام عزل چطور؟
در موقع عزل مسائل شکل دیگری پیدا کرد. ایشان به خاطر مباحث دیگر اشکالاتی داشت. زود قضاوت میکرد و با مردم مطرح میکرد. نائب امام بود و موقعیت بالایی داشت. همه فکر میکردند به زودی رهبر میشود. احساس تکلیف میکرد و اشکالات را در مصاحبهها میگفت و انتقاد میکرد. یکی از حرفهای ما به ایشان این بود که درست نیست شما همه انتقادها را علنی کنید. افرادی به ملاقات ایشان میرفتند و خبر تلخی میدادند، چند ساعت بعد از زبان ایشان به رسانهها میآمد. خیلی از آن حرفها درست نبود. شنیدهها را مطرح میکرد. تقریباً به همه ارگانها انتقاد داشت. به مجلس، جنگ، قوه قضائیه و دولت انتقاد داشت و علنی مطرح میکرد. کارهایش به تدریج مورد نقد قرار میگرفت. مثلاً افرادی را به عنوان نمایندگان خویش در دانشگاهها انتخاب کردند که بعضی از آنها هنوز هم ماندهاند. گویا آن موقع آیتالله خامنهای با این کار موافق نبودند. به هر حال انتقادات ایشان خیلی سیاستمدارانه نبود. قدری افشاگری بود. در حال جنگ بودیم. همیشه به ایشان میگفتیم. اینگونه مسائل باعث شد که کم کم کسانی موضع گرفتند. به خصوص کسانی که به فکر مراجع دیگری بودند.
در همه این مدت تا آخر در کنار ایشان بودیم، گرچه به ایشان حالت انتقادی داشتیم. گاهی ما ۵ نفر به عنوان جلسه سران خدمت ایشان در قم میرسیدیم که از عصر تا آخر شب مذاکره میکردیم تا در موضوعی قانع شوند و انتقاد نکنند، ولی فردا میدیدیم تکرار شد. این حالت بود و امام هم از این حالت ناراحت بودند. امام در مسائل سیاسی خیلی پخته عمل میکردند.
مسئله دوم اطرافیان ایشان بود. آقای سیدمهدی قبل از انقلاب از مبارزین بود، ولی تند و افراطی بود. همان موقع برایش پرونده تشکیل شد. ما آن موقع در زندان بودیم که آقای منتظری به خاطر آن پرونده خیلی مضطرب بودند. آقای منتظری در زندان که بودیم خیلی از آقای سید مهدی تعریف میکرد و میگفت مغزش میتواند کشور را اداره کند. ما آشنا بودیم ولی دقیق نمیشناختیم و آقای منتظری خیلی تعریف میکردند و تحت تأثیرش بودند که بعدها قوم و خویش شده بودند.
آیتالله خامنهای سید مهدی هاشمی را به عنوان مسئول نهضتهای خارج از کشور منصوب کرده بودند. ایشان از طرف امام در این بخشها مسئولیت داشتند و به ایشان مسئولیت دادند. کارهایی که در افغانستان شد، بیشتر توسط آقای سیدمهدی اداره میشد. حتی چیزهایی که به خارج برد و به ما صدمه زد.
روزنامهای به نام پیام شهید داشتند که تیتر اصلی یک شماره آنکه در نوع روزنامهنگاری هم بینظیر بود، این بود. «در ماجرای کردستان دنبال ردّپای بازرگان، یزدی و بهشتی بگردید، نه برادر مجاهد جلال طالبانی»!!
چنین تفکراتی داشتند. ما به احترام آقای منتظری کنترلشان میکردیم و مسئولیت هم میدادیم. شهید محمد منتظری را به حزب جمهوری اسلامی آوردیم که موقعیت هم داشت و در حادثه ۷ تیر شهید شد. محمد در دوره مبارزه خیلی شکنجه شده بود. سختترین شکنجهها را دیده بود.
بعد از اینکه وزارت اطلاعات گزارشهایی درباره سیدمهدی داد و بعد از اینکه امام هم دستور داد تا به جرایمشان رسیدگی شود، شما ملاقاتهایی با سیدمهدی دارید و پیشنهاد سفارت میدهید.
به آقای منتظری میگفتیم که یکی از مشکلات، بیت شماست. آقای ربانی املشی که قوم و خویش ایشان شده بود، تلاش کرد مواظب اینها در بیت باشد که نتوانند آقای منتظری را تحریک کنند. آنها به آقای ربانی میدان نمیدادند و خودشان نزدیکتر بودند.
وزارت اطلاعات گزارشهایی به امام میداد. میدانستیم آقای منتظری زندانی شدن سید مهدی را تحمل نمیکند. فکر میکردیم. اگر به عنوان سفیر به خارج از کشور برود، از بیت دور میشود. البته همه موافق نبودند و میگفتند: اگر به خارج برود، دستش بازتر میشود. چون در نهضتهای خارج از کشور هم بود که شاید کارهای افراطی کند. به هر حال پیشنهاد دادیم و آنها جواب دادند که میخواهند سید مهدی را تبعید کنند. در حالی که حقیقتاً اینگونه نبود. میخواستیم با این پیشنهاد یکی از ریشههای مشکل را برطرف کنیم.
چرا مثل امام موضع نگرفتید؟ یعنی ضرورت برخورد با کسی که پرونده دارد و متهم است.
ملاحظاتی داشتیم. به امام هم گفتیم. ولی ایشان که همه حرفهای ما را قبول نمیکردند. وزارت اطلاعات گزارشهایی به امام میداد. بعدها از خانم امام شنیدیم که امام با خواندن آن گزارشها عصبانی میشدند.
چه استدلالی برای حضرت امام میآورید که عزل نشود؟
در نقطه جوش زمان عزل ایشان که یادم است، این بود که مجلس خبرگان را داشتیم. احمد آقا نامهای را به من داد و گفت: امام میگویند شما و آقای خامنهای این نامه را برای آقای منتظری ببرید. نامه خیلی تند بود.
همان نامه مشهور ۱/۶ را؟
بله. قرار بود منتشر نشود که گویا بعدها در جاهایی منتشر شد.
تند بودن از نظر شما یعنی چه؟ نامه را دیدهاید؟
اگر منتشر میشد، آقای منتظری خیلی آسیب میدیدند. من و آیتالله خامنهای به حاج احمد آقا گفتیم لازم نیست به عنوان پیک نامه عمل کنیم. میتوانند در یک پاکت سربسته به هر کسی بدهند که ببرند. ایشان هم به امام گفت که قبول کرده بودند.
در همین فاصله احمد آقا اطلاع دادند که امام نامه را به رادیو دادند تا بخوانند. همان موقع در دفترم در مجلس جلسه هیأت رئیسه مجلس خبرگان را داشتیم که آیات خامنهای، اردبیلی، مشکینی، مؤمن، طاهری خرمآبادی و امینی جمع بودند. به احمد آقا گفتیم: به رادیو بگویند فعلاً نامه را نخوانند تا ما پیش امام بیاییم.
همه نیامدند. فکر میکنم من و آقایان خامنهای، موسوی اردبیلی و مشکینی رفتیم. ساعت ۹ رسیدیم. امام هم معمولاً از مغرب به بعد کسی را نمیپذیرفتند. برای استراحت به اندرونی رفته بودند. به ایشان اطلاع دادند و آمدند. خدمت ایشان بحث کردیم که نامه تندی است. شما که میگویید آقای منتظری در حوزه بنشینند و بعدها فقیه و مرجع شوند و طلبه تربیت کنند، با این نامه حتی بعضیها اقدام به کشتن ایشان میکنند. ایشان گفتند: اگر این کار را نکنم، فتنه نمیخوابد. این مسئله مهم است. خیلی بحث کردیم.
اگر امکان دارد تعابیر و کلمات ردّ و بدل شده را بفرمایید.
در ذهنم نیست. شاید همان مطالبی باشد که در خاطرات من آمده و منتشر شد. شاید تعابیر را حذف کرده باشیم. یعنی این مسائل از آنجاهایی است که گاهی در خاطرات خود نیاوردم و شاید در نوشته اصلی من باشد.
موضع شما چند نفر مشترک بود؟
بله
همان جا بود که گریه کردید؟
بله. دیدم امام مقاومت میکنند که رادیو بخواند. به گریه افتادم و گفتم ما آمدیم داریم از شما خواهش میکنیم و شما قبول نمیکنید. بالاخره ما مصلحت نمیدانیم این نامه خوانده شود. چه عجلهای دارید که رادیو بخواند؟ اجازه دهید اول خود ایشان نامه را بخواند تا ببینیم چه عکسالعملی نشان میدهد. اگر دیدید مسائل درست نشد، به عنوان آخرین کار بدهید بخوانند. بعد از گریه من گفتند: میگویم امشب نخوانند.
ما هم بیرون آمدیم. وقتی به منزل آمدم، خانواده فهمید و متأثر شد و به گریه افتاد. هنگام سحر بود که هنوز بیدار نشده بودیم. زنگ منزل را زدند که رفتم دیدم حاج عیسی پیش خدمت امام است. گفت: امام که برای نماز شب بیدار شدند، به من گفتند به شما بگویم که شما ناراحت از پیش من رفتید، حرف شما را قبول کردم. به رادیو نمیدهیم. پس از آن امام نامه را فرستادند و آقای منتظری هم کوتاه آمد و مسائل تا اندازهای حل شد که به مسائل بعدی میرسیم.
در خاطرات شما هست که هنگام تسخیر لانه جاسوسی شما و آیتالله خامنهای در حج بودید. درست است؟
بله
تعبیری دارید که شما و آقای خامنهای تعجب و به تعبیری مخالفت کردید.
بله. ناراحت شدیم. شب پشت بام خوابیده بودیم که از اخبار ساعت ۱۲ رادیو فهمیدیم. زود هم برگشتیم. مراسم حج تمام شده بود. به هر حال وقتی امام رسماً به عنوان انقلاب دوم اعلام کردند، ما هم پذیرفتیم.
نظر شما :