هاشمی از قتلهای زنجیرهای بیخبر بود
گفتوگو با صادق زیباکلام
ساناز حمزهعلی
تاریخ ایرانی: دوران هشت ساله ریاستجمهوری آیتالله اکبر هاشمی رفسنجانی فصل تازهای در مناسبات اقتصادی و بینالمللی ایران پس از انقلاب گشود. او در جایگاهی نشست که گفتمان جدیدی را طلب میکرد. فضای پس از جنگ هشت ساله و نیازمندی ایران به فضای تازه، به بازسازی خرابیهای جنگ منتهی شد. از اقدامات مهم دوره هاشمی رفسنجانی، سیاستهای خصوصیسازی بنگاههای دولتی و آزادسازی ارزی است و شاید مهمترین دستاورد او در فضای بینالمللی، ایجاد نگاهی جدید در روابط خارجی با کشورهای اروپایی و نیز کشورهای حاشیهنشین خلیج فارس بود. صادق زیباکلام، استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران و نویسنده کتاب «هاشمی؛ بدون روتوش» در گفتوگو با «تاریخ ایرانی»، به چالشها و محدودیتهای دوره ریاستجمهوری هاشمی رفسنجانی پرداخته است.
***
از نظر شما مهمترین دستاوردهای اقتصادی و بینالمللی آقای هاشمی در دوران ریاستجمهوری چه بود؟
برای پاسخ به این سؤال دو نکته را باید توجه داشت: یکی اینکه اهداف، آرمان و چارچوب فکری آقای هاشمی در حوزه اقتصاد و سیاست خارجی چه بود و دو اینکه تا چه اندازه در تحقق این اهداف و آرمانها موفق عمل کرد؟ میتوانم با قاطعیت بگویم که ایشان در سال ۱۳۶۸ با عزم و اراده محکم وارد پاستور شد، کلنگی به دست داشت تا اقتصاد ناکارآمد دولتی ایران را ویران و به جای آن اقتصاد آزاد را جایگزین کند. همان مدلی که بعدها در ترکیه، مالزی، برزیل، آرژانتین، هند و مناطق آزاد چین اجرا شد. ترکیه پیش از مشکلات سیاسیاش نزدیک به ۱۵۰ میلیارد دلار صادرات غیرنفتی داشت که تا پیش از آن به ۴۰ میلیارد دلار هم نمیرسید. با نگاهی به این موارد به این نکته پی میبریم که آنچه پس ذهن آقای هاشمی بود، صرفا یک رویا، خیال و یا آرمان واهی نبود و حداقل در چندین کشور الگوی ذهنی ایشان اجرا و موفق شد. پیش از آن هم این الگو بعد از جنگ دوم جهانی در کره جنوبی، آلمان و ژاپن، درستی خود را اثبات کرده بود.
ایشان فکر نمیکرد در برنامهریزی اقتصادی، با مانعی جدی مواجه شود و به نوعی کار را قطعی و تمامشده در نظر میگرفت؛ اما به تدریج با مخالفت نیروهای سیاسی و اجتماعی جناح راست آن سالها مواجه شد. این جریانات به تدریج و به خصوص در دوره اول ریاستجمهوری (۷۲-۱۳۶۸) که نفوذ و قدرت سیاسی آقای هاشمی بسیار زیادتر بود، در برابر ایشان صفآرایی کردند؛ اما ایشان از یکسو تمایلی به اصطکاک با جناح راست نداشت و از سویی بر سازندگی پای میفشرد. بنابراین میتوان گفت ایشان به جای اصرار بر رفرم اقتصادی بر سازندگی، عمران و آبادانی کشور پافشاری میکرد.
در دوره دوم ریاستجمهوری در سالهای ۷۶-۱۳۷۲ آقای هاشمی در عمل تمام پروژههای بزرگ اقتصادی را که بنا بود به سمت اصلاحات اقتصادی برود، واگذار کرد و با این کار توانست تا اندازه محدودی خصوصیسازی کند که آن هم جدا از محدودیت، ناقص بود، به عنوان مثال یک شرکت بزرگ دولتی را خصوصی میکرد، اما در عمل از یک جیب دولت به جیب دیگرش میرفت، مثل سازمان تامین اجتماعی، بانک صادرات، بانک ملی و نمونههایی از این دست. علاوه بر معضلات سیاسی و اجتماعی این قضیه، اصل آن هم درست انجام نشد. در واقع خصوصیسازی دوره هاشمی چندان بر اساس اصول درست آن انجام نگرفت؛ بنابراین در دوره دوم ریاستجمهوری همه تلاشها به سازندگی معطوف شد و ایشان دیگر به دنبال تغییر ساختار زیربنایی اقتصاد ایران نبود.
در یک ارزیابی کلی از اقدامات اقتصادی آقای هاشمی باید گفت ایشان علیرغم تمام تلاشها از جمله راهاندازی پروژههای بزرگ، احداث صنایع و کارخانههای بزرگ، احداث یکسری واحدهای بزرگ پتروشیمی، گسترش راهآهن و سدسازی، اما در هدف خود که اصلاح ساختار اقتصاد ایران بود، هیچ توفیقی به دست نیاورد. به علاوه ایشان سیاست دیگری را هم پیش برد که اگرچه در ابتدا بسیار منطقی و درست به نظر میرسید اما بعدها و حتی تا به امروز مشکلات زیادی به بار آورد و آن دخالت سپاه در فعالیتهای اقتصادی بود. آقای هاشمی فکر میکرد فرماندهان سپاه جدا از زحمات و ایثارگریهایی که در هشت سال جنگ از خود نشان دادند، اکثرا جوان و انسانهای درستکار و متعهدی هستند و علاوه بر اینها توان مهندسی و اجرایی خوبی در این هشت سال کسب کردند، از طرفی یک سری ماشینآلات و امکانات اجرایی مناسب هم در اختیار دارند، بنابراین میشود از ظرفیت آنها در پروژههای سازندگی چون سد، جاده، تونل، کارخانهها و... استفاده کرد. فکر خوبی بود، اما از آنجایی که پاسخگویی درستی در نظام سیاسی و مدیریتی ما وجود ندارد، بعدها به تدریج بخشهایی که سپاه به آن وارد شده بود تبدیل به غولهای اقتصادی بزرگی شد. این پدیده را چه مثبت و چه منفی باید به آقای هاشمی رفسنجانی نسبت بدهیم؛ علیرغم این خدمت بزرگ به سپاه اما از قضای روزگار سپاه به یکی از بزرگترین مخالفان ایشان تبدیل شد.
با این تعبیر، در سیاست خارجی هم به رغم همه تلاشها، به همین نسبت دچار نتایج معکوسی شد؟
البته ایشان آنقدر واقعبین بود که بداند نمیشود به سمت برقراری رابطه با آمریکا رفت، اما در عین حال و به آرامی به تنشزدایی با آمریکا و ایجاد رابطه بسیار خوب با اتحادیه اروپا فکر میکرد. در رابطه با کشورهای منطقه نیز به استثنای سوریه، به دنبال ترمیم رابطه خدشهدار شدهای بود که در دوران جنگ، به دلیل حمایت کشورهای حوزه خلیج فارس از عراق ایجاد شده بود. به طور خلاصه سیاست خارجی ایشان در سه بخش خلاصه میشد: تنشزدایی رابطه با آمریکا، برقراری رابطه خوب با کشورهای اروپایی و بهبود روابط با کشورهای منطقه. در این بخش هم مانند اقتصاد، با وجود تلاشهایش موفق نشد. همانطور که جریانهای رادیکال در خصوص اقتصاد، نمیخواستند اقتصاد آزاد آدام اسمیتی وارد کشور شود، به تنشزدایی با آمریکا هم اصلا اعتقادی نداشتند. این مسئله در رابطه با اتحادیه اروپا هم صدق میکرد. بعد هم جریان ترور رهبران حزب دموکرات کردستان در آلمان به وجود آمد که به دادگاه میکونوس منتهی شد.
پس از پایان دوره هشت ساله ریاستجمهوری آقای هاشمی، رابطه ما با کشورهای اروپایی نه تنها بهتر نشد که وخیمتر هم شد. در واقع در پایان این هشت سال وضع ما از نظر سیاست خارجی از دوران جنگ هم بدتر شد. در دوران جنگ به هر حال با کشورهای اروپایی از جمله انگلیس، آلمان، فرانسه، ایتالیا، استرالیا و کانادا رابطه داشتیم، اما متاسفانه به دلیل خرابکاریهای تندروها در سیاست خارجی، وضع دیپلماسی ما بدتر شد. تنها موردی که ایشان توانست سیاست تنشزدایی را به درستی اعمال کند، بهبود و ترمیم ارتباط ما با کشورهای حاشیه خلیج فارس بود. روابط ما با عربستان، کویت، امارات و قطر بسیار خوب شد؛ حتی حرف این بود که سفارت مصر در ایران بازگشایی شود، اما جریانهای مربوط به کمپدیوید و حمایت مصر از توافق اسلو مانع از بهبود روابط این دو کشور شد.
به نظر شما دلیل عدم موفقیت آقای هاشمی در این حوزهها تنها موانع داخلی بود یا دلایل دیگری هم داشت؟
قطعا همه جریاناتی که ما امروزه به آنها تندرو و یا اصولگرا میگوییم، نمیخواستند ارتباطی با غرب به وجود بیاید و بر غربستیزی و آمریکاستیزی اصرار داشتند، همچنان که بر اقتصاد دولتی اصرار داشتند و به شدت با ورود شرکتهای بزرگ بینالمللی که اغلب غربی و آمریکایی هستند مخالفت میکردند. دلیل دوم متوجه خود آقای هاشمی است. ایشان از سال ۱۳۶۸ هر جا که با مقاومت جناح راست مواجه بود، تسلیم میشد و اصراری به پیش بردن کار نداشت، اهل مماشات بود و بر آنچه فکر میکرد و میپنداشت پافشاری نداشت. اگر نظر آقایان این است که رابطه ما با اروپا خوب نباشد، پس نباشد، اگر نظر آقایان این است که شرکتهای اروپایی و غربی وارد کشور نشوند، پس وارد نشوند؛ بنابراین برای اینکه از اصطکاک و مشکل جلوگیری شود، به سرعت عقبنشینی و از موضع خود عدول میکرد.
دلیل سوم این بود که آقای هاشمی یک تشکل و ساختار سیاسی و اجتماعی سازمانیافته مشخص نداشت، حتی تا پیش از تشکیل کارگزاران سازندگی در سالهای آخر دوره دوم ریاستجمهوری ایشان، هیچ نیروی سیاسی و اجتماعی مشخصی که اهداف و برنامههای ایشان را به پیش ببرد، وجود نداشت. میشود گفت فقط خودش بود و خودش! آقایان غلامحسین کرباسچی، حسین مرعشی، عطاءالله مهاجرانی از افرادی بودند که کمک میکردند. کابینه ایشان متشکل از هر گرایش و دسته سیاسی بود، از مهندس میرسلیم تا آقای محمد غرضی، در عین حال آقای سید محمد خاتمی، مصطفی معین و حسین کمالی که چپ بودند و آقای عبدالله نوری و یا حتی آقای علیاکبر ولایتی هم حضور داشتند. در حقیقت ایشان سازماندهیشده و برنامهریزیشده حرکت نکرد. آرمانها و اهدافی داشت اما این آرمانها هرگز به روی کاغذ و سندی نمیآمد، مثلا اینکه برای صنعت فولاد یا کشاورزی باید این کار را کرد یا رابطه ما با کانادا باید به این شکل شود. آنچه بود آرمانهایی از این دست بود که کشور را بسازیم، از گندم بینیاز شویم، راهآهن باید بین تمام استانها کشیده شود، فولاد باید به خودکفایی برسد.
آقای هاشمی زمانی رئیسجمهور شد که شرایط کلی کشور به دلیل سالهای پس از جنگ، خاص بود. شما تصور نمیکنید سیاستها و اهداف آقای هاشمی برای این دوره کمی زود بود؟
کاری که هاشمی کرد ترمیم کشور بود. ایشان به جای به وجود آوردن بنای جدید، فقط بازسازی کرد. اتفاقا من برخلاف نظر شما، فکر میکنم ایشان باید با یک تیم تکنوکرات، فنی و اقتصاددان، طرح و برنامه جامع و بلندمدتی را طرحریزی و از آن منظر حرکت میکرد نه اینکه لولهکشی شهر خرمشهر را وصل کنیم، پنجرههای آبادان را تعویض کنیم و یا فلان سد ترک برداشته را تخریب کنیم و از نو بسازیم. باید از نظر اقتصادی نقشه کامل و جامعی داشت، برنامههایی که برای رفرم اقتصادی داشت مشخص میکرد و بعد هم به بازسازی میپرداخت.
یکی از عمدهترین انتقاداتی که به دوران هشت ساله ریاستجمهوری آقای هاشمی میشود بیتوجهی ایشان به مسائل فرهنگی و توسعه سیاسی است. از طرفی ایشان با وجود نفوذی که در دهه شصت و در زمان حیات حضرت امام داشت تلاشی برای آزادی زندانیان سیاسی نکرد. تا چه اندازه این انتقادها را درست میدانید؟
من هم این انتقادها را شنیدم. نمیخواهم از ایشان دفاع کنم و یا بگویم اینطور نبود. اعدامهایی که در سالهای ابتدایی دهه شصت صورت گرفت، اعدام افرادی با عناوین طاغوتی و همکار رژیم شاه بود که واقعا معلوم نبود به چه جرمی اعدام شدند. اگر بخواهیم همه اینها را به حساب آقای هاشمی بنویسیم غیرمنصفانه است. در سالهای نخست انقلاب که آن اعدامها و مصادرهها اتفاق افتاد چه کسی سعی کرد در مقابل اعدامهای دادگاههای انقلاب بایستد؟ به جز مرحوم بازرگان که نسبت به اعدامهای آقای محمدی گیلانی و آقای صادق خلخالی معترض بود، افراد دیگر نه تنها اعتراض نمیکردند بلکه تایید هم میکردند. مرحوم منتظری و آقای خاتمی هم اعتراض نکردند، در واقع همه ما اینگونه میاندیشیدیم؛ بنابراین اگر انتقادی داریم، باید به فضای پس از انقلاب انتقاد داشته باشیم. به خاطر دارم به دلیل انتقاداتی که آقای مهندس بازرگان از دادگاه انقلاب کرده بود آقای خلخالی گفت من دیگر به عنوان قاضی شرع عمل نمیکنم و قهر کرد. در همه جوامع دانشجویان در مسائل سیاسی و اجتماعی به عنوان نیروهای آوانگارد عمل میکنند، اما آن سالها فضایی در ایران بود که دانشجویان دانشگاهها را بستند و به نفع آقای خلخالی تظاهرات کردند. آنها حتی اعلام کردند اگر آقای خلخالی به عنوان قاضی شرع برنگردد، ما طاغوتیها را از درختان خیابان مصدق (ولیعصر) آویزان میکنیم. اینها حرفهای جنبش دانشجویی است که چند ماه بعد سفارت آمریکا را اشغال میکند و ما آنها را با نام دانشجویان خط امام و بعدها دفتر تحکیم وحدت میشناسیم؛ حتی دانشجویان آن اعدامها، مصادرهها و حرکتهای تند انقلابی را تایید میکردند چه برسد به آقای هاشمی! جامعه آنطور بود. بعدها و به تدریج اینها زیر سوال رفت و مشکل پیدا کرد. به جز مهندس بازرگان و چند نفر لیبرال ملی - مذهبی که همه به آنها آمریکایی میگفتند کسی به این جریانات اعتراضی نداشت.
بنابراین شما ایشان را از این حیث مبرا میدانید؟
در این مورد انتقاد من به هاشمی در هشت سال ریاستجمهوریشان، جدیتر است. این انتقاد را در زمان حیات ایشان هم داشتم. به خودشان گفتم: روزی شما فردی قدرتمند و مقتدر بودید، سال ۱۳۵۸ شما امام جمعه تهران بودید، به دلیل اینکه مهندس بازرگان به اعدامها و مصادرهها اعتراض میکرد، در نماز جمعه شعار میدادند «مرگ بر بازرگان، پیر خرفت ایران». شما به عنوان امام جمعه فقط گفتید که آقای بازرگان مستحق مرگ نیستند، دفاع شما از ایشان در همین حد بود. ۳۰ سال بعد، سال ۱۳۸۸ و بعد از حوادث ۲۲ خرداد، در همان دانشگاه تهران و در همان نماز جمعه، شعار دادند «مرگ بر هاشمی» جالب است که امام جمعه آن روز حتی به اندازه واکنش آقای هاشمی در برابر شعار مرگ بر بازرگان، نسبت به شعار مرگ بر هاشمی واکنش نشان نداد! برای من تلخ بود چراکه واقعیت داشت و آقای هاشمی در آن هشت سال هرگز حاضر نشد قرص و محکم برای توسعه سیاسی، آزادی مطبوعات، جامعه مدنی و نبود زندانی سیاسی ایستادگی کند. زمانی یک رهبر سیاسی با آزادی سیاسی مخالف است، اما آقای هاشمی چنین اعتقادی نداشت، ایشان با آزادی مطبوعات و آزادی سیاسی مشکلی نداشت اما در عین حال در آن هشت سالی که رئیسجمهور بود هیچ گامی برای این مسائل برنداشت.
آقای هاشمی در بسیاری مواقع حساس از جمله فوت حجتالاسلام لاهوتی، اعدامهای سال ۶۷ و قتلهای زنجیرهای همواره سکوت کرد، این سکوتها چقدر به توسعه کشور کمک کرد؟
اساسا ایشان هیچ گام معمولی در جهت توسعه سیاسی بر نداشت. فرض بفرمایید آقای هاشمی بعد از بازدید از یک استان در حال بازگشت به تهران بود، در این میان از ایشان خواسته میشد با وجود خستگی، از یک مرغداری که با شرکتی آلمانی کار میکند بازدید کند، ایشان نه نمیگفت، اما اگر همان موقع از ایشان خواسته میشد چند دقیقه با اساتید و دانشجویان آن شهر نشستی داشته باشد، از آقای مهاجرانی میخواست که آن نشست را برگزار کند. منظورم این است که تا این حد موضوعات فرهنگی و مسائل مربوط به نخبگان و توسعه سیاسی، برای ایشان بیاهمیت بود؛ اما به این هم اعتقاد دارم که ایشان بغض و کینه و نفرت نداشت. حتی روح ایشان هم اطلاعی نداشت که آقای سعید امامی میخواهد اعضای کانون نویسندگان را سر به نیست کند، البته میشود به ایشان این انتقاد را وارد کرد زمانی که وزارت اطلاعات مرتکب چنین جنایاتی شد، شما رئیسجمهور بودید، شما باید آقای فلاحیان را بازخواست میکردید؛ اما من قبول ندارم که آقای هاشمی به همراه آقایان فلاحیان و سعید امامی نقشه قتل این افراد را کشیده باشد، ضمن اینکه مسئولیت ایشان را به عنوان رئیسجمهور قبول دارم. ایشان دستوردهنده و شریک جرم وزارت اطلاعات نبود. البته مرگ آقای لاهوتی از یکسو به ترورهای مجاهدین خلق و از سوی دیگر به اعدامها مربوط میشود. نباید اتفاقات سالهای ابتدایی دهه ۶۰ را با اتفاقات دهه ۷۰ یکی بدانیم. در مورد اعدامهای سال ۱۳۶۷ به جز مرحوم آیتالله منتظری هیچ کدام از چهرههای سیاسی ما با وجود اطلاعاتی که داشتند اعتراضی نکردند، آیا آقای خاتمی، تاجزاده، عبدالله نوری، موسوی خوئینیها و... اعتراض کردند؟ نمیخواهم آقای هاشمی را تبرئه کنم فقط میگویم باید شرایط کلی را در نظر بگیریم.
آقای هاشمی در همه دورهها تغییراتی داشت، آخرین و مهمترین تغییر ایشان در سال ۱۳۸۴ بود. این تغییرات باعث شد عدهای ایشان را در زمره سیاستمداران عرفیگرا قرار دهند، تحلیل شما در این رابطه چیست؟
مقصود از عرفیگرا را متوجه نمیشوم. اگر ما یک طیف سیاسی ترسیم کنیم، یک سر طیف را ایدئولوژی، آرمانها و ایدههای برگرفته از ایدئولوژی در نظر بگیریم و منتهی علیه آن سر طیف را واقعگرایی و پراگماتیسم بدانیم، آقای هاشمی هیچ وقت ایدئولوژی و سیاستزده نبود و آنگونه نمیاندیشید. البته در دهه نخست انقلاب ایشان هم مانند مابقی جریانات سیاسی در قسمت ایدئولوژیک قرار داشت، اما این بخاطر اعتقاد بنیادین ایشان نبود، بلکه همه در آنجا قرار داشتند. آقایان خاتمی، بهزاد نبوی و تاجزاده هم در آن قسمت قرار داشتند؛ اما روح و قلب آقای هاشمی با آن رویکرد عقلانی، عرفی، واقعگرایی یا پراگماتیسمی، همراه بود. میگفت اعتدال و میانهروی پیشه کنید. در دهه شصت هم برحسب ضرورتها کاملا مشخص بود که از نظر اعتقادی در آنجایی نیست که ایستاده است. همه ما میدانیم که ایشان ماجرای سفر مکفارلین را به راه انداخت و امام هم بر اساس اعتماد و اعتقادی که به توانایی و هوش ایشان داشتند موافقت کردند؛ اما در جریانی که در لبنان پیش آمد همه چیز لو رفت و بعد هم سید مهدی هاشمی از بستگان آیتالله منتظری، اطلاع پیدا کرد و خلاصه آن چیزی که آقای هاشمی دنبالش بود تحقق پیدا نکرد. در قضیه مکفارلین ما به دنبال این نبودیم که تسهیلاتی از آمریکا بگیریم و بعد از حزبالله بخواهیم گروگانهای آمریکایی را در لبنان آزاد کند، بلکه آقای هاشمی به طور جد به دنبال بهبود و تقویت رابطه با آمریکا بود. اگر کسی ایدئولوژیزده باشد چنین تفکراتی ندارد. در دهه شصت، زمانی که همه «مرگ بر آمریکا» میگفتند و ضد آمریکا بودند نگاه ایشان به سمت غرب و آمریکا بود. به تدریج وقتی ایشان از طیف گفتمان ایدئولوژی سیاسی ایران فاصله گرفت و به سمت واقعگرایی آمد، از بسیاری از یاران و دوستان آن طرف جدا شد و هرچه این فاصله بیشتر شد، دشمنی و کینه آنها نسبت به آقای هاشمی بیشتر شد. تا جایی که سال ۱۳۸۴ تبدیل به نقطه عطف این جدایی شد. سال ۱۳۸۴ زمان جدایی آقای هاشمی از پارادایم ایدئولوژی سیاسی ایران بود و این جدایی منجر به این شد که یاران و همرزمان سابق حاضر به بخشیدن ایشان نشدند. بعد از سال ۸۴ نیز سرعت جدایی آقای هاشمی از بخش ایدئولوژیک و گرایش به واقعگرایی بیشتر شد تا جایی که کار به شعار «مرگ بر هاشمی» و رد صلاحیت ایشان انجامید. قطب ایدئولوژیک به نوعی ایشان را خائن قلمداد میکرد.
میراث دوران آقای هاشمی از نظر شما چیست؟
به نظر من بزرگترین دستاورد زندگی سیاسی آقای هاشمی این بود که توانست اعتدال و میانهروی را به گفتمان مهمی در سیاست کلی جمهوری اسلامی ایران گره بزند. بزرگترین خدمتی که به نظام جمهوری اسلامی ایران و انقلاب کرد، خاتمه بخشیدن به جنگ بود. اگر هم گناهی در دوران هشت سال ریاستجمهوری و یا پیش از آن مرتکب شد با تحمل توهینها و تحقیرهای سال ۸۸ پاک شد.
نظر شما :