خونآشام عزیز، یادت به خیر
مهدی تدینی، مترجم و پژوهشگر تاریخ
دیکتاتورها پس از مرگ هم زنده میمانند، مانند استالین که روحش هفت دهه پس از مرگش دوباره در روسیه حلول کرده است. چند سال پس از مرگ، در ۱۹۶۱، جنازهاش از آرامگاه میدان سرخ به جای دیگری منتقل شد و چندی بعد همه مجسمهها و بناهای یادبود او از فضای عمومی محو شد. نسلهای بعدی حتی در دوران اتحاد شوروی نیز اطلاعات زیادی درباره استالین دریافت نمیکردند. دلیل آن واضح بود. هر روز از دوران استیلای سه دههای استالین بر شوروی همراه بود با کشتار و زندان و تبعید مردم؛ نه مردم بیگانه، مردم شوروی. حتی فرمانروایان و شهریاران قرون وسطا و عهد باستان هم چنین بیپروا همه رفقا و همقطارانشان را قتلعام نکردند که استالین کرد.
به هر حال روزی روسیه از قبضه حزب کمونیست خارج شد، بایگانیها گشوده شد و به لطف آزادی بیان و مطبوعات آزاد ابعاد مهیب جنایات استالین افشا شد. اما این پایان بازی نبود. در سرزمینی که «اقتدارگرایی» ریشههایی تا اعماق زمین دارد و پیشواپرستی شایع است، شبح دیکتاتورهای مُرده مترصد میمانند تا باز در پیکر شهر حلول کنند. این طبیعی است که با گذر زمان نگاه مردم به فرمانروایان قدیمی عوض میشود، اما وقتی سیاهه سیاهکاریهای آن دیکتاتور سر به فلک بکشد، عشق دوباره به آن دیکتاتور چه معنایی دارد؟ این همان اتفاقی است که امروز در روسیه با ترفندهای پوتینیستی و با همت گروههای کمونیستی در حال وقوع است.
وقتی مردم یک کشور دیکتاتور پیشینشان را فقط به این دلیل که نام کشورشان را در جهان بلندآوازه کرده دوست داشته باشند، بزرگترین برنده کسی خواهد بود که خود را جانشین آن دیکتاتور بزرگ میداند. همه آن عشق و نوستالژی تاریخی ناخواسته و ناخودآگاه به سوی جانشین امروزی او سرازیر میشود. برنده اصلی استالیندوستی مردم روسیه هم کسی جز پوتین نیست؛ با این امتیاز بزرگ که پوتین میتواند مدعی باشد، فضایل استالین را دارد و رذایلش را نه.
لِف گودکوف، مدیر مؤسسه افکارسنجی لِوادا، نیز معتقد است این استالیندوستی بیش از همه از کرملین و پوتین آب میخورد. پوتین که زمانی خود افسر اطلاعاتی بود اگر هم استالینیست نباشد – که قطعاً نیست – مزایای امنیتی نظام استالینی را میپسندد، ضمن اینکه با مصادره کردن استالین برای خود، برگه آسِ کمونیستهای امروزی را هم میبُرَد؛ و مهمتر از همه اینها میتواند استالین را به نمادی در بازی ملیگرایانه خود بدل کند… این همه سود… یک تیر و این همه نشان…
طبق تحقیق مؤسسه افکارسنجی لِوادا، (http://www.levada.ru/2017/02/15/15388) در ۲۰۱۷ حدود ۴۶ درصد مردم روسیه نگاه مثبتی به استالین داشتند (این میزان فقط ۵ سال پیش از آن ۲۸ درصد بود!). در نظرسنجی دیگری حدود ۴۰ درصد مردم روسیه استالین را برجستهترین شخصیت «همه زمانها و ملتها» معرفی کردند، در حالی که در ۱۹۸۹، یعنی در واپسین سالهای نظام شوروی، فقط ۱۲ درصد مردم روسیه چنین نظری داشتند. آن زمان ۷۲ درصد مردم روسیه جنایات استالین را نابخشودنی میپنداشتند و در سالهای اخیر فقط ۳۹ درصد چنین نظری دارند. امروز حتی ۲۵ درصد مردم همه آن جنایات را ضرورتی تاریخی میدانند! فقط ۵ درصد مردم از او میترسند. و نتیجه همه آنها اینکه در چند سال اخیر حدود ۱۰۰ مجسمه استالین به فضای عمومی روسیه بازگشته است.
دنیای عجیبی است. استالین بزرگترین رهبر کمونیستهای جهان بود؛ هیتلر هم بزرگترین دشمن کمونیستهای جهان بود. اما – امایی تکاندهنده – استالین بسیار بیشتر از هیتلر کمونیستهای شاخص را کشت! چه فرقی میان هیتلر و استالین است؟ اگر امروز کسی در آلمان سخنی ستایشآمیز درباره هیتلر بگوید درست مانند این است که تفنگ بر شقیقهاش بگذارد و شلیک کند! او دیگر در دنیای سیاست هیچ بختی ندارد و با انواع محدودیتها روبرو خواهد شد. اما در روسیه ستایش، چه بسا پرستش استالین روزبهروز دامن میگستراند.
بهانه اصلی برای ستایش استالین این است که شوروی به فرماندهی او در جنگ بر آلمان پیروز شد. اما این دلیل بسیار نامعقول است. میان کشتارهای هولناکی که استالین انجام داد و پیروزی در جنگ هیچ ربطی وجود ندارد. یعنی آن کشتارها هیچ کمکی به پیروزی او در جنگ نکرد. پس چطور پیروزی در جنگ میتواند آن کشتارها را فروپوشاند؟ من از مردمی که پیشوای خونآشامشان را میستایند میترسم…
آن مرد مُرد؛ آن مرد که همه را کشته بود، مرد!
او خدمتگزار خلق بود، اما جهان فرمانروای خودکامهای چون او به خود ندید. او از پلکانِ انقلابی به قدرت رسید که نظام تزاری را در هم کوبیده بود، اما جهان تزاری به قدرت و خونخواری او به خود ندید. او مردی انقلابی بود، اما هیچ دیکتاتوری به اندازه او انقلابیها را قتلعام نکرد. آن گرجیِ بیرحم را میگویم: «یوسیب جوغاشویلی»، معروف به «استالین».
لقب «استالین» را لنین به او داده بود؛ یعنی «پولادین». او در گرجستان در خانوادهای بسیار فقیر به دنیا آمد، آبلهرو بود و یک پایش کمی کوتاهتر از دیگری بود. قرار بود کشیش شود، پدر روحانی؛ اما به پیشوای دینستیزترین حکومت تاریخ تبدیل شد. خیلی زود به مارکسیسم علاقمند شد، درس را رها کرد و از اواخر دهه ۱۸۹۰ مطمئن بود میخواهد انقلابی شود. به حزب «سوسیالدموکراتیک کارگران روسیه» پیوست، همان حزب انقلابی اصلی در روسیه تزاری که پِلِخانوف و لنین چهرههای شاخص آن بودند. وقتی حزب در سال ۱۹۰۵ دوپاره شد (منشویکها و بولشویکها)، او طرف بولشویکها را گرفت که انقلابیتر بودند و رهبرشان لنین بود. استالین، تا ۱۹۱۷ که انقلاب شد، بارها و بارها بازداشت شد، تبعید شد به سیبری و فرار کرد! همین نشان میدهد نظام تزاری از جهت امنیتی چقدر ضعیف و پُررِخنه بود.
برای اینکه مسیر سیاسی استالین را بفهمیم باید به این نکته دقت کنیم که او برخلاف دیگر رهبران حزب بولشویک سواد چندانی نداشت، اهل نظریهپردازی نبود و مرد عمل و سازماندهی و اجرا بود. ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۲ در کنار لنین نقش حاشیهای داشت، تا اینکه لنین بیمار شد و از صحنه سیاسی کنار رفت. راه «پیشوا» از اینجا آغاز شد. او در کمیته مرکزی با دو بولشویکِ یهودی، کامِنِف و زینوفیِف، رابطه نزدیکی داشت. این سه، شورای سه نفره رهبری (تروئیکای) شوروی را تشکیل دادند. کارهای اجرایی و سازماندهی به استالین واگذار شد و از اینجا فرصت یافت تا دستگاه حزبی را آنطور که دوست داشت ساماندهی کند.
لنین، در اوج بیماری، نامهای (وصیتنامهای) نوشت و هشدار داد جلوی استالین به نوعی گرفته شود، اما زور تروئیکا چربید… لنین ۱۹۲۴ درگذشت و تروئیکا به رهبری استالین، اول از همه، دشمن اصلی درونحزبی خود، یعنی تروتسکی را از میدان به در کرد، تروتسکی و هوادارانش (تروتسکیستها) از حزب اخراج شدند. از ۱۹۲۴ تا ۱۹۳۸ استالین «رفقا» ی کمونیست و همحزبیها و همرزمان سابقش را اخراج کرد و کشت، اخراج کرد و کشت، اخراج کرد و کشت… پس از ۱۹۲۷ نزدیکترین یارانش، کامنف و زینویفیف را نیز از میدان به در کرد. تا اینکه...
تا اینکه نوبت به «ارعاب بزرگ» رسید: ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸. در این دو سال وحشتناک حدود ۱.۵ میلیون نفر (از جمله بخش عمده رهبران کمونیست شوروی) بازداشت و ۷۵۰ هزار نفر اعدام شدند. در نظام اردوگاهی گسترده شوروی، موسوم به «گولاگ»، دهها میلیون نفر بازداشت شدند. به ناچیزترین بهانهها فردی را به ۱۰ سال زندان محکوم میکردند. الکساندر سولژِنیتسین، نویسنده نامدار روس که گولاگ را تجربه کرده بود و با کتاب «مجمعالجزایر گولاگ» این نظام اردوگاهی را به جهانیان معرفی کرد، تعریف میکند: خیاطی حین کار سوزنی را به روزنامهای که بر دیوار بود زد. سوزن در عکسِ روزنامه، در چشمِ یکی از سیاستمداران کشور فرو رفت، خبرچینی این ماجرا را دید و گزارش کرد. مرد خیاط به ۱۰ سال حبس در سیبری محکوم شد!
قربانیان سرکوب استالین از شمار خارج است، اما مسئلهام در اینجا، قساوت او در کشتار رفقای انقلابیاش است. به جز چند مورد انگشتشمار، او همه رهبران انقلاب روسیه را به اسم انقلاب کشت! معروف است که هیتلر کمونیستها را میکشت، اما در کمونیستکُشی به گرد استالین نرسید! ضمن آنکه هیتلر، فقط در چند مورد رفقا و همرزمان سابقش را کشت. اینها را گفتم تا به نکته تکاندهنده دیگری اشاره کنم. در سال ۲۰۱۶ مرکز نظرسنجی لِوادا در روسیه نظرسنجیای را درباره نگاه مردم روسیه به استالین انجام داد. ۳۷ درصد نظر مثبت، ۳۲ درصد بیتفاوت و ۱۷ درصد نظر منفی داشتند. هراسانگیز است وقتی میبینیم مردمان یک کشور نسبت به دیکتاتوری چنین بیرحم و خونریز چنین نگاه مثبتی دارند! یعنی از هر ۶ روس، تنها یک نفر نگاه منفی به استالین دارد! در حالی که خروشچوف، جانشین استالین، خود منتقد شماره یک استالین بود و فرایند «استالینزدایی» پس از مرگ استالین آغاز شد!
مگر آن مرد که همه را کشت، در ۵ مارس ۱۹۵۳ نمرد؟
«داس و چکش» و شقیقه تروتسکی
(گزارش یک قتل سیاسی)
ایدئولوژیای که تصویر «داس و چکش» را بر پرچم سرخش حک میکند، عجیب نیست اگر مخالفانش را با داس درو کند یا با چکش فروکوبد. اما آنچه شگفتانگیز و هولناک است وقتی است که این ایدئولوژی بزرگترین ایدئولوگ خود را هم با چکش میکشد!
ماجرای قتل تروتسکی یکی از شاهکارهای اطلاعاتی و امنیتی شوروی است، البته شاهکاری انزجارآور و هولناک! تروتسکی وقتی نبرد سیاسی را به استالین باخت، مجبور شد از شوروی برود. اما استالین این رفیق قدیمی و دشمن امروزش را حتی اگر آن سر دنیا هم بود تاب نمیآورد و خیلی زود نقشههایی برای کشتن تروتسکی کشید.
تروتسکی، در سال ۱۸۷۹ با نامخانوادگی «لِف داویدوویچ برونِشتاین» در امپراتوری روسیه به دنیا آمد. از همان نام «داوود» میتوان فهمید که او یهودی بود. او در سال ۱۹۰۲ نام خانوادگیاش را تغییر داد و از آن پس خود را «تروتسکی» مینامید. او از هفده سالگی روحیه انقلابی پیدا کرد، هنوز مارکسیست نبود، بلکه در بحثهای گروهی دختری که ۷ سال از او بزرگتر بود، او را مجاب کرد مارکسیست شود. تروتسکی در سال ۱۹۰۰ با همان زن ازدواج کرد. فعالیتهای تروتسکی باعث شد بازداشت و به سیبری تبعید شود، اما ۱۹۰۲ از تبعید گریخت. لنین او را به لندن دعوت کرد و مدتی با لنین زندگی میکرد. از ۱۹۰۲ تا ۱۹۱۷ تروتسکی از چهارگوشه جهان سر درآورد! از بریتانیا و آلمان و اتریش و فرانسه و اسپانیا و بالکان تا سرانجام به نیویورک رسید. حتی در سال ۱۹۰۵ به روسیه بازگشت، اما بازداشت و دوباره محکوم به تبعید مادامالعمر شد و البته دوباره گریخت!
نبرد داوود و جالوت
پس از انقلاب اکتبر که بولشویکها قدرت را در روسیه تصاحب کردند، تروتسکی نیز که در کمیته مرکزی حزب بود سمتهای کلیدی داشت: از وزارت خارجه تا وزارت جنگ و فرماندی ارتش سرخ. اما پس از مرگ لنین در ۱۹۲۴ نزاع تروتسکی و استالین که روزبهروز قدرتمندتر میشد بالا گرفت. تروتسکی مدافع «انقلاب جهانی» بود و استالین مدافعِ «سوسیالیسم در یک کشور».
با هدایت استالین، تعبیرِ «تروتسکیگرایی» در شوروی معادل «خیانت» شد و تروتسکی از همه مناصبش عزل، از حزب اخراج و تبعید و در نهایت در ۱۹۲۸ از کشور اخراج شد. در حالی که بسیاری حکومت بولشویکها را حکومت «لنینتروتسکی» میدانستند و نفوذ نظری و عملی تروتسکی کمتر از لنین نبود. او ۵ سالی در ترکیه ماند و با نوشتن خرج زندگی را درمیآورد، ضمن اینکه باید محافظ شخصی نیز استخدام میکرد. بعد از ترکیه به فرانسه و از آنجا به نروژ رفت و با فشار استالین باید از آنجا هم میرفت تا اینکه به سختی توانست در سال ۱۹۳۷ در مکزیکو ساکن شود.
در مکزیکو چند بار به او حمله شد، برای همین خانه خود را به شکل دژ درآورده بود و هفت، هشت نفر نیز داوطلبانه از خانه او محافظت میکردند. در این چند سال استالین در شوروی همه همرزمان قدیمی خود را اعدام کرده بود، مانده بود تروتسکی…
کمونیستی اسپانیایی به نام رامون مِرکادر، به عنوان نیروی امنیتی شوروی، مأمور شده بود تروتسکی را بکشد. مرکادر برای این هدف سالها برنامهریزی کرد. او به دختری که منشی تروتسکی بود نزدیک شد، با او دوست شد و بعد نامزد کرد. از این راه توانست خود را به تروتسکی نزدیک کند و سرانجام به خانه تروتسکی راه یافت. روز قتل فرارسید! مرکادر یک چکش یخنوردی، یک دشنه و یک تپانچه در کت خود پنهان کرد. وقتی تروتسکی را دید از پشت با چکش به شقیقهاش کوبید. تروتسکی با شقیقه خونبار به مرکادر حمله کرد و دستش را گاز گرفت، نگهبانها رسیدند، اما تروتسکی نگذاشت او را بکشند، فریاد زد: «نکشید این مرد را، او داستانی برای تعریف کردن دارد!» اما فردای آن روز خود تروتسکی در بیمارستان جان باخت…
مرکادر به بیست سال زندان محکوم شد و تا پایان عمر به آدمکشیاش افتخار میکرد و چندین نشان افتخار از حکومت شوروی گرفت. و تاریخ بهتزده به تماشای ایدئولوژیای نشست که ایدئولوگِ خودش را با چکش کشت…
انقلابی که فرزندان و پدرانش را بلعید
معروف است که انقلاب فرزندان خود را میبلعد. این جمله را پییر وِرنیو یکی از سیاستمداران دورانِ انقلاب فرانسه گفته بود. ماجرا از این قرار بود که وِرنیو خود به یکی از جناحهای انقلاب تعلق داشت (ژیروندنها)، اما با جناح تندروتر و جمهوریخواه انقلاب (ژاکوبنها) درگیر شد. او و همه رفقایش بازداشت و به مرگ محکوم شدند. وِرنیو آخرین نفری بود که گردنش زیر تیغ گیوتین میرفت. میگویند بطری زهری در جیب داشت تا پیش از آنکه کار به گیوتین رسد خود مرگ را سر کشد تا رُعب اعدام را نچشد، اما بطری زهر در جیبش ماند و از آن استفاده نکرد. شاید هم همه اینها لطف تلخ و گسِ ایزدبانوی تاریخ در حق بشر بود تا ورنیو خودکشی نکند و وقتی او را بر سکوی اعدام میآورند آخرین گفتهاش همین جمله معروف باشد: «انقلاب فرزندان خویش را میبلعد.» پس از این جمله ورنیو را گردن زدند.
اما همین جمله تکاندهنده و رعبآور هم برای توصیف انقلابی دیگر نارسا و ناکافی است! و آن زمانی است که به انقلاب روسیه میرسیم. در این مورد باید بگوییم: «انقلاب فرزندان و پدرانش را میبلعد!» و این داستان چنان غریب است که تا آن را نخوانیم باور نمیکنیم.
اعدام همه رهبران انقلاب!
به محض آنکه پایههای قدرت استالین در رأس حاکمیت شوروی محکم شد خونبارترین سالهای حاکمیت کمونیسم هم فرارسید: دوران «ارعاب بزرگ» یا «پاکسازی بزرگ» بین سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸. تنها در همین مدت کوتاه یک و نیم میلیون نفر بازداشت شدند که نصفشان اعدام شدند. دست راست استالین در اجرای این ارعاب نیکولای یِژوف بود، برای همین این سالها را «عصر یِژوف» هم مینامند.
پس از مرگ لنین، تروتسکی شاخصترین فرد در میان رهبران انقلاب بود، اما استالین نیز پس از کنارهگیری لنین در شورایی سه نفره به همراه کامنِف و زینوفیِف جایگاه استواری یافته بود. تروتسکی شخصیتی بیشتر نظریهپرداز داشت، اما استالین سواد نظری کمتری داشت و مرد سازماندهی و عمل بود. به زودی نزاع میان این دو بالا گرفت و استالین توانست تروتسکی را از تمام مناصب حذف و مجبور به تبعید کند. از این پس، استالین همه رقیبان خود را با اتهام «تروتسکیگرایی» حذف کرد. در دادگاههای نمایشی مسکو هم کلیدواژه همین «تروتسکیگرایی» بود.
در سال ۱۹۳۴ سرگئی کیروف، مردی که دست راست و ستایشگر استالین بود در شرایطی نامشخص به قتل رسید. همان روز حکمی قضایی صادر شد که اجازه میداد متهمان اقدامات تروریستی بدون تعلل محاکمه شوند و بنابراین میشد بازداشتشدگان را در روند قضایی نامعمولی بلافاصله و بدون حق تجدیدنظر اعدام کرد.
به زودی همه کسانی که در انقلاب نقش رهبری داشتند بازداشت شدند. اتهامهای آنها همواره یکسان بود: ارتباط با قدرتهای کاپیتالیستی و ارتباط با تروتسکی برای توطئهچینی. البته دلیل و مدرک خاصی برای این اتهام ارائه نمیشد، بلکه با شکنجه روحی و جسمی، متهمان به گناه نکرده خود اعتراف میکردند. در مجموع از اوت ۱۹۳۶ تا مارس ۱۹۳۸ چهار دادگاه برگزار شد، سه دادگاه نمایشی و علنی و یک دادگاه نظامی غیرعلنی. ۶۶ نفر که همه چهرههای بلندپایه سیاسی و نظامی و بانیان انقلاب اکتبر و معماران شوروی بودند محاکمه شدند، ۵۰ نفر حکم اعدام گرفتند و ۱۶ نفر به حبس در سیبری محکوم شدند.
همه مردانی که این نظام مهیب را برپا کرده بودند اعدام شدند. تنها تروتسکی مانده بود، در تبعید در مکزیک، که او نیز به زودی به دست مأمور مخفی استالین به قتل رسید. از شش مردی که لنین در وصیتنامهاش از آنها نام برده بود تنها یک نفر ماند: «استالین».
پس از مرگ استالین رفتهرفته از همه این محکومان اعاده حیثیت شد. ابتدا سه سال پس از مرگ استالین، جانشین او، خروشچف، در سال ۱۹۵۶ در مجمع عمومی حزب اعلام کرد محکومان زیر شکنجههای وحشتناک و بیرحمانه مجبور شده بودند به گناه نکرده اعتراف کنند. در سالهای پایانی حکومت شوروی کمیتهای ویژه محکومیتهای دوران استالین را بررسی کرد و نه تنها این ۶۶ نفر که بیش از یک میلیون محکوم دیگر را بیگناه اعلام کرد.
فقط برای اینکه به «طنز سیاه» تاریخ پی ببریم به این نکته دقت کنید: «بزرگترین دشمن کمونیستها در تمام تاریخ هیتلر بود و بزرگترین رهبر کمونیستها استالین بود. اما استالین بیشتر از هیتلر کمونیستکُشی کرد!»
ده سال حبس در سیبری به خاطر یک سوزن!
آنچه میخوانید کابوس نیست، واقعیتی منجمد است از زمهریر ایدئولوژی…
مرد خیاط مشغول کار است. سوزنی در دست دارد و در شتاب کار نمیداند سوزن را کجا نگهدارد. بیآنکه حواسش باشد، سوزن را در روزنامه چسبیده به دیوار فرومیکند. این سادهترین رخداد زندگی روزمره است؛ اما برای کسی که در یک امپراتوری ایدئولوژیک زندگی میکند همه چیز به این سادگی نیست! روی آن روزنامه تصویر شخصی بود، یکی از رهبران سیاسی شوروی؛ تصویر کاگانوویچ، مرد دست راست استالین… خیاط بینوا ناخواسته سوزن را در چشم کاگانوویچ فرو کرده بود؛ در چشمِ عکس کاگانوویچ. یک مشتری در مغازه بود، این سوزنزنی را دید و گزارش داد. مرد خیاط بازداشت شد و به ده سال حبس در سیبری محکوم شد… مگر میشود؟ آری، میشود!
مردی در جمعی خانوادگی – در جمع خانوادگی! – از فناوری آلمانیها تعریف میکند. چیزی نمیگذرد که بازداشت میشود، به هشت سال حبس و بیگاری محکوم میشود! چرا؟ به اتهامِ «حمایت از بورژوازی بینالملل»! مگر میشود گفتن یک جمله ساده هشت سال حبس و بیگاری برای آدم بیاورد؟ آری، میشود!
افرادی که در شوروی چنین محکومیتهایی میگرفتند به مجموعه اردوگاههایی فرستاده میشدند که مانند جزیرههای دورافتاده در اقیانوسی بیکران در گوشهوکنار شوروی پراکنده بود؛ به همین دلیل معروف شدند به «مجمعالجزایر گولاگ» (واژه «گولاگ» مخفف «اداره کل اردوگاهها و اقامتگاههای کار اجباری» است). البته در اینکه فرد به چه اردوگاهی میرفت و چه سرنوشتی در انتظارش بود به قضا و قدر هم ربط داشت. مثلاً محکومانی که در ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸ به رودخانه دورافتاده کولیما در سیبری فرستاده شدند، در چادرهایی زندگی میکردند که دیوارکشیِ سه طرف آنها جنازههای رویهمچیده بود. این جنازههای منجمد واپسین امید محکومان برای تحمل سرمای کشنده سیبری بود. یا در موردی دیگر، در اردوگاهِ جزایر سولووتسکیه (Solovetsky) وقتی در یکی از چادرها یک مورد بیماری تیفوس دیده شد، مسئولان اردوگاه کل منطقه را قرق کردند تا زندانیان همگی بمیرند… راهحلی کمهزینه و بیدردسر…
ضربهای که این روایتهای هولناک به حیثیت کمونیسم و شوروی زد، بیش از همه ضربههایی بود که دشمنان شوروی میکوشیدند به آن بزنند. و مردی که با کتاب خود با عنوان «مجمعالجزایر گولاگ» جهان را شوکه کرد، نویسنده بزرگ روس، «الکساندر سولژِنیتسین» بود.
اما این سرکوب ددمنشانه بر اساس یک ماده قانونی انجام میشد که به «ماده ۵۸» معروف بود. با این ماده قانونیِ اهریمنی میشد هر بنیبشری را با ناچیزترین بهانه روانه حبسهای بلندمدت (و مرگ احتمالی) در اردوگاههای کار اجباری در بدآبوهواترین نقاط سیبری کرد.
و اما ماده ۵۸
«ماده ۵۸ قانون کیفری اتحاد شوروی» در فوریه ۱۹۲۷ صادر شد و تا ۱۹۵۹ اِعمال میشد. طبق این ماده هر اقدامی در جهت تضعیف شوروی یا «دیگر کشورهای کارگری» به عنوان عملی «ضدانقلابی» به شدت مجازات میشد؛ دستبالا اعدام و مصادره اموال، دست پایین ده سال حبس و مصادره اموال. این قانون که ۱۸ بند داشت حتی پلک زدن نابجایی را از قلم نینداخته بود. برای مثال اگر سربازی از خدمت فرار میکرد، بستگان نزدیک آن سرباز در صورت اطلاع و خبر ندادن این تخلف ۵ تا ۱۰ سال مجازات میدیدند، ضمن مصادره کامل اموال؛ برای بقیه اعضای خانواده هم ۵ سال تبعید!
فقط تصور کنید در بند چهارم ماده ۵۸ از جمله مواردی که مشمول مجازات میشد چنین بود: «هرگونه حمایت از بورژوازی جهانی، عدم پذیرش این واقعیت که نظام کمونیستی جایگزین نظام کاپیتالیستی خواهد شد…» یعنی اگر فردی باور نداشت کمونیسم عالم را خواهد گرفت و چنین باوری از دهانش میپرید به حبسی بلندمدت محکوم میشد!
کسانی که با ماده ۵۸ محکوم میشدند، مانند دو مورد ابتدای این نوشتار، معروف بودند به «پنجاهوهشتیها»؛ پنجاهوهشتیهای دوزخنشینی که گواه زنده رذالت ایدئولوژیک در عصر مدرنند.
نویسندهای در دوزخ ایدئولوژی
نگاهی به زندگی «الکساندر سولژِنیتسین»، نویسندهای که جهان را تکان داد
در ۱۹۱۸ در جنوبیترین نقطه روسیه کنونی به دنیا آمد. دانشجوی ریاضیات و فلسفه بود که در مهیبترین جنگ دنیا، جنگ میان کمونیسمِ استالینی و فاشیسم هیتلری، باید به خدمت نظامی میرفت، در سال ۱۹۴۱. شوروی پیروز شد، اما قرار نبود او لذت پیروزی بر فاشیسم را بچشد، زیرا در ماههای پایانی جنگ سازمان ضدجاسوسی ارتش سرخ او را بازداشت کرد. او کمونیست بود اما گویا در نامههایش به دوستی از استالین انتقاد کرده بود. به دلیل همین انتقادها در نامههای خصوصی به ۸ سال زندان محکوم شد، و این یعنی سرنوشتی تاریک در انتظارش بود: اسارت در گولاگ!
ابتدا به اردوگاهی فرستاده شد که محل حبس کشیدن دانشمندان بود، سالها بعد تجربیات خود در این اردوگاه را در رمان «حلقه نخست جهنم» بازگو کرد. پس از آن به اردوگاهی در قزاقستان فرستاده شد و در آنجا در کارخانه ذوبآهن به بیگاری گمارده شد. در این اردوگاه، در این ذوبآهن، حین بیگاری چیزی نیز در وجود سولژنیتسین ذوب میشد و شکل جدیدی میگرفت: او که کمونیستی خداناباور بود در کشاکش دائمی با مرگ به یک مسیحی ضداستالین تبدیل شد. مردی که اکنون سرخی آهن مذاب در چشمانش منعکس میشد در چند دهه آتی به بزرگترین رسواکننده استالینیسم تبدیل میشد. گویی شیطان حریفش را در کوره زندانش میساخت!
اما فروپاشی دیگری نیز در راه بود. چیزی به پایان محکومیتش نمانده بود که نامهای از عمهاش دریافت کرد که در آن نوشته بود: «ناتاشا از من خواهش کرد به شما خبر دهم او میتواند به تنهایی زندگیاش را سامان دهد.» ناتاشا همسر الکساندر بود و این پیام معنایی جز این نداشت که ناتاشا از او جدا شده بود. ناتاشا میدانست زندگی با مردی با سابقه محکومیت سیاسی دردسرهای فراوانی داشت، پس…
در فوریه ۱۹۵۳ از زندان آزاد شد، اما باید تا آخر عمر در تبعید میماند. انتقاد از استالین، این پدر مهربان کارگران جهان، مجازاتی داشت که هیچ خدای هیچ دینی در هیچ جهنمی بر سر کافرانش نمیآورد. اما در مارس ۱۹۵۳ این بدکیفرترین خدای عالم اِمکان، استالین، چشم از جهان فروبست. سولژنیتسین در تبعید در قزاقستان ماند و به سختی (چون سابقهدار بود) شغلی به عنوان معلم یافت. مینویسد: «من – سر کلاس، با گچ در دست! این روز آزادی من بود… مسائل دیگر تبعید اصلاً برایم مهم نبود.»
دوران «استالینزدایی» در شوروی آغاز شده بود و الکساندر هم بهره آن را چشید: در سال ۱۹۵۷ از او اعاده حیثیت شد و اکنون میتوانست به زندگی عادی بازگردد. ناتاشا هم بخشی از آن زندگی عادی بود. او دوباره با ناتاشا ازدواج کرد. اکنون دغدغه اصلی او این بود که صدای کسانی باشد که صدایشان خفه شده بود، یعنی صدای گذشته خودش.
دوران رهبری خروشچف بود و با اجازه او در سال ۱۹۶۲ کتاب «یک روز از زندگی ایوان دسینوویچ» به قلم سولژنیتسین منتشر شد؛ کتابی که روزمرههای جهنمی یک زندانی در گولاگ را شرح میداد. اما ۱۹۶۴ خروشچف سقوط کرد و دردسرهای سولژنیتسین نیز دوباره آغاز شد. در سال ۱۹۷۰ وقتی جایزه نوبل ادبیات به او اعطا شد، خود برای دریافت جایزه نرفت، از بیم آنکه دیگر نتواند به کشور بازگردد. اما اکنون زمان آن بود که کاریترین ضربه را به قلب استالینیسم بزند: در ۱۹۷۳ کتاب «مجمعالجزایر گولاگ» به طور غیرقانونی در شوروی منتشر شد؛ کتابی که همه ابعاد رعبآور نظام سرکوب استالینی را افشا میکرد. تاوان انتشار چنین کتابی چه بود؟
سولژنیتسین در سال ۱۹۷۴ از شوروی اخراج شد. اول به فرانکفورت رفت و مهمان هاینریش بُل، نویسنده نامدار آلمانی شد. اما در نهایت به آمریکا رفت و تا ۱۹۹۴ مهمان بزرگترین دشمن بلوک شرق بود. پس از فروپاشی اتحاد شوروی وقتی نخستین بار به خانه بازگشت استقبال باشکوهی از او انجام شد، مانند یک قهرمان ملی.
«گولاگ» مخفف این عنوان است: «اداره کل اردوگاههای بازتربیت و کار». در واقع گولاگ نظام اردوگاههای شوروی بود. درست است که غرب برای رسوا کردن سوسیالیسم نهایت بهرهبرداری سیاسی را از کتاب سولژنیتسین کرد، اما بیتردید سولژنیتسین با آثارش بسیاری از هواداران سوسیالیسم را در جهان به فکر واداشت تا پیامدهای «غیرانسانی» ایدههای ظاهراً «انسانی» خود را ببینند.
سولژنیتسین در ۲۰۰۸ در روسیه درگذشت. او منتقد گورباچف و یلتسین بود، اما به نظر پوتین را تا زنده بود میپسندید.
منبع: کانال تلگرامی نویسنده tarikhandishi@
نظر شما :