نجفی: خلخالی حکم اعدام مرا داد/ افراد مسلح نگاتیوهای فیلم مخملباف را بردند/ سه ساعت از سربداران حذف شد
معاونت سینمایی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را به عنوان اصلیترین نهاد و مرجع سینمایی کشور باید معرفی کرد. این نهاد دولتی در وزارت فرهنگ و هنر قبل از انقلاب اسلامی دایر بود که برای مدت کوتاهی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تغییراتی پیدا کرد. وزارت فرهنگ و هنر به دلیل تبدیل شدن به یک معاونت ذیل وزارت فرهنگ و آموزش عالی باعث شد معاونت سینمایی آن نیز تبدیل به یک ادارهکل شود. بعدها این معاونت با برگشت به وضعیت قبلی و ادغام در وزارت اطلاعات و گردشگری وزارت فرهنگ و ارشاد فعلی تشکیل یافت.
بازخوانی سرنوشت و سرگذشت معاونت سینمایی این وزارتخانه که یکی از حساسترین و جنجالیترین بخشهای فرهنگی تاریخ بعد از انقلاب و همواره شاهد اتفاقات و حوادث گوناگون بوده است، بعد از ۴۰ سال باید مورد بررسی و واکاوی قرار بگیرد تا بدانیم سینمای ایران از نظر سیاستگذاری و ریلگذاری چه روندی را طی کرده و چگونه به نقطه کنونی رسیده است؟
به سراغ محمدعلی نجفی اولین مسئول امور سینمایی کشور رفتیم تا ماجرای انتصابش در این جایگاه و برنامهها و سرگذشت مدیریت خود را در یک سال و اندی که در آنجا بوده است برای ما بگوید.
آقای نجفی! اوایل انقلاب شور و غوغایی وجود دارد و سینما در یک وضعیت نابسامانی خاصی قرار دارد، خصوصاً اینکه ما در تاریخ در آن بازه حوادثی مربوط به سینما را مشاهده میکنیم، مثلاً یک سری از سینماها آتش میگیرند یا یک سری از هنرمندان به تعبیری کمرنگ و ناپیدا میشوند، به طور کلی یک فضای آشوبی در سینما وجود دارد، البته در همین حین زمانی که حضرت امام وارد ایران میشوند سینما را مظهر تمدن میدانند و نشان میدهد که انقلاب اسلامی یک نگاه کاملاً مثبتی نسبت به سینما دارد، پس در یک فضای دوقطبی قرار داریم! در این فضا و در این شرایط میخواهیم بدانیم که شما چطور مسئولیت اولین دوره سازمان سینمایی را به عهده گرفتید. اگر موافق هستید فضای آن زمان را برای ما ترسیم کنید و بفرمایید چه شد که شما این مسئولیت را قبول کردید؟
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
آغاز کار سینمایی من برمیگردد به قبل از انقلاب که از اواخر دهه ۱۳۴۰ ما هم کار سینما و هم کار تئاتر را در حسینیه ارشاد شروع کردیم. البته میدانید سربداران اول به صورت تئاتر در حسینیه ارشاد اجرا شد. قبل از آن وقتی من دانشجو بودم هم معماری و هم عکاسی میکردیم و هم فیلم میگرفتیم. اولین فیلم تجربه من در سال ۱۳۴۹ بود که در پاوه از رقص دراویش و مراسم آنان فیلم گرفتم. بعد از سال ۱۳۵۲ دیگر ما شروع کردیم به فعالیتهای سینمایی منتها به شکل زیرزمینی. فیلم الماس را سال ۱۳۵۳ ساختیم که کاملاً یک فیلم زیرزمینی بود و فرستادیم خارج برای انجمنهای اسلامی گروههای سیاسیمان در خارج که با آنها ارتباط مستقیم داشتیم.
تا اینکه سال ۱۳۵۵ به این نتیجه رسیدیم که یک مقداری اوضاع تغییر کرده است، در واقع بعد از آمدن کارتر اصلاً اوضاع ایران به لحاظ سیاسی تغییر کرد. ما به این نتیجه رسیدیم که فعالیت سینماییمان یک مقداری روتر و جدیتر شروع شود که در نتیجه «آیت فیلم» در سال ۱۳۵۶ شکل گرفت، بنابراین پس سابقه فعالیت سینمایی برای ما با دوستانم یعنی آقای مهندس بهشتی، مهندس انوار و مهندس هاشمیطبا وجود داشت و ما به صورت مستقیم از حسینیه ارشاد همچنان فعالیتهایمان ادامه داشت. من و آقای بهشتی هر دو دانشجوی معماری بودیم و هم فعالیت معماری با هم داشتیم. خود آقای بهشتی هم فیلمبردار فیلم الماس – همان فیلم زیرزمینی که عرض کردم – و هم تدوینگرش بود، چون با هم کار میکردیم، من هم کارگردانش بودم هم بازیگرش.
همه آن بچهها آمدیم و با کمک انجمن اسلامی مهندسین «آیت فیلم» را شکل دادیم. من بودم، آقای مهندس میرحسین موسوی، مهندس بهشتی، مهندس انوار مدیرعاملمان هم هاشمیطبا بود. دو دفتر هم روبهروی هم داشتیم یکی از آنها کارهای نرمافزاری بود یعنی کارهای فعالیتهای سیاسی در آن شکل میگرفت و اصلاً فعالیتهای انتشارات قلم آنجا شکل گرفت و دفتر این طرف هم دفتر تولیدمان بود.
اصلاً روحیه اداری نداشتم و نمیتوانستم پشت یک میز بنشینم و کار کنم. انقلاب که شد بچهها اکثرشان رفتند تلویزیون، آقای هاشمیطبا، آقای انوار و آقای مهندس حجت، همه رفتند تلویزیون اما من اصلاً روحیه اداری نداشتم، چه در خود دفتر معماری چه در دفتر سینمایی یک میز مشخص مال من نبود، من مثلاً گهگاهی پشت یکی از این میزها مینشستم. من یا کار فیلم کرده بودم یا معماری، کارها اکتیو بود، معماری هم مثل الآن نبود که همه کارها را کامپیوتر انجام بدهد همه کارها و فعالیتمان را دستی انجام میدادیم. با این روحیه من با همهشان همکاری میکردم مثلاً شورای طرح و برنامه تلویزیون میرفتم، تئاتر شهر هم میرفتم اما اینکه بتوانم پشت یک میز بنشینم و کارهای اداری را انجام بدهم خیلی با روحیهام جور نیست.
تا اینکه فروردین ۱۳۵۸ همین بچهها یعنی آقای بهشتی و حجت به من گفتند «قرار است برویم قم خدمت امام خمینی، چهارشنبه بعدازظهر میرویم قم تو هم بیا!»، نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد ما بعدازظهر رسیدیم قم، وقتی رسیدیم منزل امام، ایشان بالای پشتبام بودند و مردم در پایین و ایشان به ابراز احساسات مردم جواب میدادند، تا اینکه ما رفتیم منزل امام، بعد ایشان آمدند و نشستند، بچهها درباره سینما صحبت کردند، بعد قرار شد که برویم و فردا صبح بیاییم، یعنی صبح پنجشنبه. شب جالبی بود. در قم ما قبل از انقلاب هم با خیلی از بچهها ارتباط داشتیم، طلاب جوان و طلاب قم. رفتیم مدرسه فیضیه، یادم نمیرود مثلاً روزنامه را زده بودند به دیوار که سازمان جهنمی ساواک که هر ۴ رئیسش کشته شدند، همه را نوشته بود تا «ناصر مقدم» که آخرش بود، این خاطره هم در ذهنم هست.
صبح پنجشنبه که رفتیم، امام و مرحوم مهندس بازرگان کنار هم نشسته بودند، این طرف هم شورای انقلاب بود. همه هم همدیگر را میشناختیم شهید مطهری و شهید بهشتی و مرحوم مهندس سحابی، آقای صباغیان و… بودند. ما نشستیم مهندس بازرگان به امام گفتند «در مورد سینما ایشان را داریم»، بعد اشاره کردند ما رفتیم جلو، یادم هست مثلاً زانوی من با زانوی امام چند سانتیمتر یکی دو سانتیمتر فاصله داشت. مهندس بازرگان توضیح داد، من گفتم «من اصلاً روحیه اداری ندارم و اصلاً نمیتوانم.»، امام گفتند که «تکلیف است برایتان، بروید!»، مثل اینکه با این دست ما را جارو کردند. من یادم هست بلند شدم خندهای را که روی لبهای مهندس سحابی و شهید مطهری و شهید بهشتی داشتند هیچ وقت فراموش نمیکنم.
بعد از انقلاب و قبل از این جریان، اولین برخورد ما در نوفللوشاتو با شهید مطهری در منزل امام بود. چون در لندن فیلم «لیلة القدر» را میساختیم یعنی میآمدیم نوفللوشاتو فیلم میساختیم مصاحبه با امام و… بعد میآمدیم لندن مرکز مونتاژمان لندن بود. با شهید مطهری خاطرات خیلی خوبی در نوفللوشاتو داشتیم. بعد از انقلاب اواخر اسفند بود که در تلویزیون من از آسانسور آمدم پایین، من از آسانسور ساختمان ۹ طبقه آمدم بیرون شهید مطهری از درب وارد شدند که بروند سمت آسانسور، در این حال همدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه کردیم، بعد شهید مطهری گفتند «آقای نجفی! یک ملت منتظر هستند که ببینند برای آنها چه میکنی؟!»، ما تا دم آسانسور با شهید مطهری رفتیم و ایشان رفتند و من آمدم بیرون. برخورد بعدیمان در شورای انقلاب است و آن خنده که تعریف کردم! همهشان میدانستند که روحیه اداری ندارم. صبح شنبه ما رفتیم دفتر آقای ورجاوند، همین ساختمانی که الآن در میدان بهارستان است. آقای ورجاوند قائممقام دکتر شریعتمداری بود؛ اولین وزیر فرهنگ و آموزش عالی. نشستیم آقای ریپور آمد، آقای ورجاوند گفتند «آقای ریپور، ایشان مسئول امور سینمایی هستند.»
بهرام ریپور؟
بله «بهرام ریپور» آن موقع مدیرکل امور فرهنگی و تحقیقات وزارت ارشاد و سازمان سینمایی بودند. مرحوم «اکبر عالمی» مدیرکل تولید بودند. ما رفتیم طبقه دوم در یک اتاق را باز کردند، خانم امیرحسینی منشی بودند، آقای اکبر عالمی من را معرفی کردند و ما دیگر شدیم مسئول امور سینمایی.
همه چیز خیلی مخدوش بود. من را بچههای سینما دعوت کردند به محفلی که داشتند به اسم «کانون هنرمندان سینما»، مرکزش هم روبهروی دانشگاه تهران بود، همه هنرمندان سینما بودند، کسانی که خوب در ذهنم هستند آقای فخیمزاده، سیروس الوند، کامران قدکچیان، آقای متوسلیانی و… بودند. ما رفتیم آنجا نشستیم. آقای علامهزاده آمد شروع کرد به صحبت و به من هم اشاره کرد – من او را از طریق مطالعاتم میشناختم – به من اشاره کرد و هرچه هم از دهنش در آمد گفت! ما هم ساکت نشستیم.
آقای علامهزاده به چریکهای فدایی نزدیک بودند!
بله. من حیرت کردم و کسی هم من را نمیشناخت، آقای «حسین گیل» هم که پاسدار بود در آنجا بود. حسین گیل ظاهراً دلش برای من سوخت و دید که من مظلوم واقع شدهام آمد پشت تریبون و گفت: «ایشان که اینجا هستند، پس خودتان تشریف بیاورید و صحبت بکنید.»، آقای علامهزاده هم اصلاً از آن سالن رفت بیرون، من هم رفتم صحبت کردم. همه آنان را از نظر چهرهای میشناختم، یک عدهشان را هم خیلی خوب میشناختم، مثلاً در آن جلسه اگر اشتباه نکنم آقای کامران شیردل هم بود. کامران شیردل هفتاد هشتاد درصد حدس میزنم که بود، چون الآن چهرهاش آمد توی ذهنم.
آقای کیمیایی و مهرجویی نبودند؟
نه، نبودند. از آقای کیمیایی، چون سر پروژه «سفر سنگ» رفته بودم، از او خواهش کردم بیایند با ما در معاونت سینمایی همکاری کنند. افراد دیگری هم با ما همکاری داشتند، یکی آقای «علی هاشمی» بود، یکی هم آقایی که فارغالتحصیل مدرسه سینمایی بود و از بچههای همدان که از قبل از انقلاب با هم ارتباط داشتیم. این دو نفر را هم ما در سازمان سینمایی داشتیم. من رفتم یک «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» ی گفتم و شروع کردم صحبت کردن، گفتم «مشخص است که نسبت به شما آدم مرتجعی هستم و خیلی برایم مشکل است که جلوی این همه هنرمند بتوانم صحبت کنم، پس اولش عذرخواهی میکنم اگر بیانم قاصر است» و شروع کردم به صحبت، آقای «محمد متوسلانی» بعد از صحبت من سؤال داشت، گفت «یعنی ما باید فیلم مذهبی و اسلامی بسازیم؟»، گفتم «از من سؤال میکنید؟»، گفت «بله!»، گفتم «اگر من باشم و شما بخواهید این کار را بکنید من اجازه نمیدهم بلکه من پیشنهادم این است که هر کسی باید فیلمی را که خودش فکر میکند بسازد.»، این باعث شد که بچهها یک حسوحال دیگری پیدا کنند، بعد گفتم «مگر انقلاب نشده است؟ مگر قرار نشده مردم کار خودشان را خودشان انجام بدهند؟ از شما خواهش میکنم دعوت میکنم که تشریف بیاورید آنجا با همدیگر یک چیزی تشکیل میدهیم مانند یک هیاتی که برای سینما برنامهریزی کنیم». از هفته بعد آقای فخیمزاده، قدکچیان، سیروس الوند – اینها که خوب یادم هست – به علاوه یکی دو نفر دیگر هم بودند، فکر کنم آقای میرلوحی و آقای اصلانی هم بودند، ما شروع کردیم به برنامهریزی برای سینما.
خود مرحوم اکبر عالمی هم همراهتان در این برنامهریزی بودند؟
نه! ما برنامهریزی نرمافزاری میکردیم، به تدریج سینماداران و واردکنندگان و تهیهکنندگان را هم دعوت کردیم. برنامهریزی اولین کارمان این بود که یک سری فیلمها را ببینیم و اگر اصلاحاتی از نظر صحنههای غیراخلاقی دارد ترمیم کنیم، از جمله یکی از آنها فیلم قیصر بود چون فیلم قیصر مساله دارد که بعداً موضوعش را میگویم، لیست را آوردیم. ببینید تا ساعت ۱۴ اداره بود، یا ساعت ۱۵. بعد من خواهش کرده بودم که آقای ویژن – که مسئول آپارات بود – یکی، دو تا فیلمفارسی را برایمان بگذارد تا با این هنرمندان آشنایی بیشتر پیدا کنیم، مدام وقت میگیرند میآیند «ببینم نجفی کیست؟»، بخشیشان را میشناختم مثلاً خاچیکیان، شیردل، فرمانآرا و مهرجویی را خیلی خوب میشناختم یا تقوایی و خسرو سینایی را میشناختم، خلاصه یک عده را میشناختم ولی یک عده را خیر.
طیف روشنفکری را بیشتر میشناختید.
مثلاً آقای «رضا صفایی» را نمیشناختم، اینها همه وقت میگرفتند میآمدند. من روز قبل به خانم امیرحسینی میگفتم «کسی که وقت میگیرد فیلمش را بگذارید من ببینم، فردا که میآید من با آگاهی صحبت کنم.»، پس ما لیست فیلمها را آوردیم و انتخاب میکردیم که این فیلمها را نمایش بدهیم.
این فیلمها برای تولید سال مثلاً ۵۷ و آن سالهای آخر بود؟
نه کل سینما، بیشتر هم فیلمهای خارجی بود، مثلاً «زد» ساخته «کوستا گاوراس» محصول ۱۹۶۹ را که من پروانه دادم، صاحبان سینما حاضر نبودند آن را پخش کنند، بعد آمدند دستخط من را کپی گرفتند و در ویترین سینما زدند.
در حقیقت بهعنوان جواز!
بهعنوان جواز که این را دولت داده است، خیلی برایشان سخیف بود.
چون فیلم سیاسی بود؟
بله، چون خیلی تند بود! این سیر را میرفتیم که ما با دو تا پدیده روبهرو شدیم؛ یک پدیده مصادره سینما که من اصلاً نمیتوانستم هضم بکنم، «یعنی چی با اسلحه میروید سینما؟ تو چرا میروی میگیری؟ یک دادگاهی است اگر آن دادگاه محکوم کرد به مرکز سینمایی یعنی وزارت فرهنگ و آموزش عالی اعلام میکنند خود معاونت سینمایی حالا میرود برنامهریزی برایش میکند که چه اتفاقی افتاده است، اینکه شما میروید میگیرید». مثلاً یک عدهای بودند جزو لولهکشهای سینمای آزادی بودند اینها با ساختمان سینمای آزادی آشنایی داشتند یکی از جماعتی که رفتند سینما را گرفتند اینها بودند چون یک فامیلی نزدیک یا دور با آقای «سرحدیزاده» داشتند که وزیر کار بود.
یک اتفاقاتی اصلاً عجیب و غریب بود، من نمیتوانستم اینها را هضم کنم، روبهرویش هم میایستادم، حتی برای فیلم ما پروانه میدادیم میرفتند پرده سینما را میکشیدند پایین، ما کارمان به جایی رسید که دست به دامان آقای «عمید زنجانی» امام جماعت مسجد لرزاده شدیم.
ایشان مسئول یکی از کمیتههای مناطق هم بودند.
بله! ما رفتیم و بعد از نماز جماعت با ایشان صحبت کردیم خیلی جالب است کسانی که با من بودند آقای سیروس الوند و آقای فخیمزاده هم بودند، فیلمی هم که در حال اکران بود مربوط به آقای الوند بود، بالاخره توانستیم اجازه بگیریم ولی بعد از منبر ایشان یک آقایی رفت منبر شروع کرد به صحبت کردن – این خیلی خاطره جذابی بود برای من – گفت «هر معضلی در این مملکت برای ما و مردم پیش میآید از این مهندسین است». سیروس الوند یک نگاهی به من کرد! «بیشتر هنرپیشهای تو!» نمیدانی با چه میمیکی، وقتی گفت «هر معضلی داریم هر مشکلی داریم از مهندسین است»، این آقای الوند یک نگاه خیلی جذابی به من کرد. ما بالاخره با کمک روحانیونی که با ما ارتباط داشتند و میشناختیم این ارابه را جلو بردیم، بعد به این نتیجه رسیدیم که فیلمفارسی برای اینکه نمایش بدهیم ما زیاد نداریم ولی فیلم خارجی داریم، زیاد هم بود که خیلی فیلمهای خارجی هم بود، مثلاً خود من به آقای فرمانآرا گفتم «این فیلم «مسیح هرگز به ابولی نیامد» ساخته «فرانچسکو رزی» را بیاور.»، چون در فستیوال مسکو برای فیلم «جُنگ اطهر» رفته بودم، آنجا این فیلم را دیدم که جایزه اول را هم گرفت، آمدم ایران به آقای فرمانآرا گفتم «شما این را بیاور». ما به این نتیجه رسیدیم که ما فیلمهای خارجی را اجازه میدهیم به شرط اینکه به ازای هر فیلم خارجی یک فیلم ایرانی تولید بشود.
یعنی قانونی که باعث میشد تولید سینمای ایران هم رونق پیدا کند.
بله، چون که نه دولت آمادگی سرمایهگذاری داشت و نه لازم است دولت سرمایهگذاری بکند، چون سینما را بخش خصوصی باید ببرد و شکل تعاونی هم به سینما بدهیم، بعد به این نتیجه رسیدیم که یک صندوقی درست کنیم که این صندوق یک درصدی از فروش فیلمهای خارجی و فروش سینما را به اسم خودشان وارد این صندوق کنند، مثل اینکه شما فیلمت را میگذاری بانک بعد این بشود منبع تولید فیلم و هر پولی هم برمیدارید معلوم میشود که صندوق در آن سرمایهگذاری کرده است، آن آدمها هم نسبت به سرمایهشان پول خودشان را برمیدارند.
این ادامه داشت تا اینکه سازمان تبلیغات مطرح شد و دیگر اصلاً سازمان تبلیغات شروع کرد به کار کردن، گفتم «چرا دو تا جا داریم؟ بیاییم وزارت فرهنگ یا مرکز سینمایی را ببریم سازمان تبلیغات یعنی یک جا دیگر تصمیم بگیرد.»، گفتند «نه، ما اصلاً دولت را قبول نداریم.»
جناب مهندس نجفی! در همین برهه سال ۱۳۵۸، که حضرتعالی مسئولیت داشتید شاهدیم که طیفهای مختلف سینماگران فیلم تولید کردند. از «امان منطقی» تا «رضا صفایی» تا «پرویز نوری» و «داریوش مهرجویی» که «مدرسهای که میرفتیم» را ساخت، طیفهای مختلف سینماگران قبل از انقلاب فعالیت داشتند و سعی هم میکردند که فیلمها با تم انقلابی باشد، یعنی همراه باشند با موج مردمی، یکجوری میشود گفت مثلاً بیعت سینماگران با فضای جدید در نظر گرفت، این فضا با مدیریت جنابعالی بوده یا نه؟ آیا فضایی بوده است که بهصورت جوششی و خود به خودی ایجاد شد؟
هر دو، یعنی من شرایطی ایجاد کردم که امنیت شغلی ایجاد بشود و هنرمندان انگیزه پیدا کنند، این را از دل همان گروهی که در سازمان سینمایی تنظیم میکردیم منعکس میشد، مثلاً فیلم آقای مهرجویی یعنی «دایره مینا» را با همدیگر نشستیم در سالن سینما تماشا کردیم و با هم گپ زدیم. با اینها ارتباط تنگاتنگ داشتیم. فیلم «قیصر» را که من پروانه دادم، همان بچههایی که سینمای آزادی را مصادره کرده بودند، آقای «خلخالی» را دعوت میکنند و بخشی را که ما حذف کرده بودیم یعنی رقص بازیگر را میگذارند و میگویند که «نجفی پخش کرده.»، آقای خلخالی حکم اعدام من را میدهد صفحه اول روزنامه هم مینویسند «نجفی باید اعدام شود!»، بچهها به من گفتند «عذرخواهی کن!»، گفتم «من عذرخواهی کنم؟»، گفتم «باشه، مصاحبه میکنم»، و مصاحبه کردم گفتم «من ترجیح میدهم که حضرت آقای خلخالی در امور سینما دخالت نکند برای اینکه اطلاعات من به دلیل اینکه مجتهدزاده هستم و از یک خانواده روحانی، اطلاعاتم از اسلام بسیار بسیار بیشتر از مطالعات ایشان است درباره سینما و من ترجیح میدهم که من در مورد سینما اظهارنظر کنم تا آقای خلخالی.»
این موضوع و اتفاق برای چه زمانی است؟
همان سال ۱۳۵۸.
چون یکی از اقوالی که من درباره زمانی که شما از سازمان سینمایی میروید شنیدم این است که فشارهای مرحوم آقای خلخالی باعث رفتن شما شده بوده است، این درست است؟
نه اصلاً؛ من مصاحبه کردم آقای خلخالی هم دیگر ساکت شد. من به جایی رسیدم که متوجه شدم به خلاف تفکری که در دوره دانشجویی و قبل از انقلاب داشتیم و فعالیت میکردیم که اختلاف طبقاتی، اختلاف طبقاتی اقتصادی است، متوجه شدم نه، اختلاف طبقات فرهنگی است، وقت گرفتم خرداد ۱۳۵۹ از شهید بهشتی در قوه قضائیه، که آن دوران رئیس فستیوال کن با امضای خودش از من دعوت کرده بود، ایشان گفتند «بعد از نماز صبح میآیم»، وقتی من رفتم هنوز هوا خیلی روشن نشده بود. ایشان حزب جمهوری اسلامی جلسه داشت، همه بودند، من نشستم تا جلسه تمام شد، خدا رحمت بکند همهشان را، آقای رفسنجانی، آقای دکتر باهنر، آقای موسوی اردبیلی همه آمدند و رفتند و من و دکتر بهشتی رفتیم داخل اتاق با هم صحبت کردیم.
من عیناً این جمله را گفتم، گفتم «من به این نتیجه رسیدم که کار من نیست و تصمیم دارم که سربداران را بسازیم»، ایشان گفتند که «میخواهیم اتفاقی بیفتد»، گفتم «در هر صورت من نیستم.»، پیاده از قوه قضائیه آمدم میدان بهارستان استعفا دادم – خدا رحمت بکند – دکتر حبیبی قبول نکرد گفت «چند ماه دیگر بیشتر نمانده، بمان». من یک ماه دیگر تا اواخر تیر هم ماندم، فستیوال کن هم نرفتم، چون میرفتم آنجا به عنوان رئیس امور سینمایی میخواستم مصاحبه بکنم من میخواستم نباشم و نرفتم.
اواخر تیر برای اینکه یک وقت ممنوعالخروج نشوم، به خانمم گفتم «من نمیروم بهارستان. وقتی که رفتم ایتالیا از آنجا به شما زنگ میزنم شما بگو دیگر نمیآیم»، همین هم شد، اوایل مرداد بود که من رفتم، هدفم این بود، یک دوستی داشتم آقای «حمید شرکت» که ایشان تهیهکننده فیلمها بود در ایتالیا. از دهه ۱۳۳۰ رفته بود همان جا مانده بود. با او آشنایی داشتیم، میزبانمان بود رفتیم و با هم رفتیم چینهچیتا (به ایتالیایی به معنی «شهر فیلم»، نام استودیوی وسیع و مجهزی است که در اواخر دهه ۳۰ در رم، پایتخت ایتالیا، ساخته شد و تحت نظارت دولت قرار گرفت.)
میخواستید فیلم سربداران آنجا باشد؟
نه میخواستم نحوه دکورسازی و… را ببینم، حتی فیلم «کشتی میرود» ساخته «فلینی» را در لندن دیدم اما وقتی در «چینهچیتا» به من نشان دادند که همه آن دریا با نایلون است و کشتی چطوری حرکت میکرد! من گفتم «اینجا که آب فراوان است»، گفت که «فلینی گفته باید موجها برای دوربین من حرکت بکند.»، یعنی میخواهم بگویم خیلی چیزها هم دستگیرم شد. بعد از آن هم دیگر اصلاً میدان بهارستان هم نرفتم!
برگردیم به دوره مسئولیت شما؛ جریان سازمان تبلیغات و حوزه هنری و مخملباف در این دوره شکل میگیرد. همزمان با دوره مسئولیت شما بود که ظاهراً تعدد مراکز تصمیمگیری در سینما ایجاد شد، درباره وقایع آن دوران و مثلاً فیلم برزخیها و مشکلاتی که به وجود آمد زیاد شنیدیم منتها خیلی جالب است درباره محتوای فکری آن طیف که اعتقاد داشتند «کلاً برای سینمای قبل از انقلاب باید یک نقطه پایانی گذاشته و یک دوران جدیدی شروع بشود.» فقط هم آقای مخملباف هم نبودند، یک طیف فکری ذینفوذ بودند که قطعاً یک طراحی فکری داشتند، میشود درباره آن تفکر بحث بکنید؟
اولاً اینکه هیچ بحث و مباحثهای میان ما نبود چون آنها فکر میکردند که مثلاً من روشنفکر و بورژوا هستم؛ من هم با این اصطلاحات خیلی خوب آشنا بودم. بحث اینکه آقای مهندس بازرگان و اطرافیان او لیبرال و ضدانقلاب هستند و این دست حرفها را میشنیدم، برای همین به این نتیجه رسیدم که معضل ما فرهنگ است؛ ما اختلاف طبقاتی فرهنگی داریم نه اختلاف طبقاتی اقتصادی، بنابراین میان ما برخوردی صورت نگرفته بود فقط با آقای صبحدل در حسینیه ارشاد با هم ارتباط داشتیم که در آن اتفاق خاصی نیفتاد.
با تمام اینکه گفتم معضل را فرهنگی میدیدم بعد از مدتی فهمیدم خیر، موضوع فرهنگی نیست بلکه منافع اقتصادی است، اسلام هم بهانه است فقط اقتصاد است که اهمیت دارد، از سینما و فرهنگ هم هیچی نمیدانند، تنها مغز متفکرشان هم آقای مخملباف است، بعدها مثل اینکه مثلاً یک چند نفر دیگر هم به جریان آنها اضافه شدند، بعداً هم همه اینها شرکت زدند و رفتند مدیر شدند، من این را همان موقع بیان کردم و همه را به شهید بهشتی گفتم، گفتم که «باید انرژیمان را صرف چیزهای دیگر بکنیم.»
مخلمباف از اینکه من دست هنرمندان را باز کردم به شدت ناراحت بود و برای همین وقتی سربداران را ساختم، در روزنامه جمهوری اسلامی مصاحبه کرد و گفت که «نجفی هنرمندان را در سریال سربداران تطهیر میکند.»، مثلاً من باید بیتالمال را صرف این کنم که به یک نفر آدم ناوارد بدهم که قاضی شارح را بازی کند که از رو هم نمیتواند متن را بخواند، برای همین زیر بار این چیزها نرفتم، «چنگیز وثوقی» را هم در سریال بازی دادم، مینو ابریشمی را هم آوردم.
آقای نجفی، از مهمترین اقوالی که وجود دارد مبنی بر نزدیکی نگاه مخملباف و مهندس موسوی و خانم رهنورد است، حتی میگفت «من کارهایم را با خانم رهنورد هماهنگ میکنم»، از سویی شما هم با آقای موسوی در ارتباط بودید، دوستان شما مانند آقای بهشتی و انوار که با هم شراکت داشتید دراینباره چه میگفتند و نظرشان درباره فعالیت شما که مورد انتقاد آقای مخملباف هم بودید چه بود؟
آنها هم منتقد من بودند، آقای مهندس موسوی به شخصه منتقد بود. من آقای مهندس موسوی را دعوت کردم به جلسهای، وقتی که هژیر داریوش را در دفتر روزنامه جمهوری اسلامی در خیابان فردوسی دیدند به من گفتند که «نه! این راه تو نیست و درست نیست (ارتباط با هنرمندان قبل از انقلاب).»، در واقع بهصورت گازانبری به من فشار آمد. من به این نتیجه رسیده بودم که اینگونه نیست، وقتی که مثلاً مهندس موسوی بخواهد نقد بکند چه بگویم؟
آقای انوار (سومین رئیس سازمان سینمایی) میگوید که «چرا از این تهیهکنندگان غیره و غیره حمایت میکنی؟»، گفتم «اصلاً چه تهیهکنندهای حاضر است بیاید در سینما سرمایهگذاری بکند؟»، میدانید، چون همه چیز را تلویزیونی میدیدند و تهیهکننده تلویزیون هم بودند نمیتوانستند با مواضع من کنار بیایند، به همین دلیل وقتی هم آمدند آن صندوق را که ما ایجاد کردیم به آقای انوار گفتم اما گفت «چرا این کار را آنها (هنرمندان) بکنند؟ ما خودمان این کار را میکنیم.»
ببینید، اینجا دو تا جهانبینی است؛ یک جهانبینی این است که شما من را میخواهید فعال کنید، یک جهانبینی این است که میخواهی من را هدایت کنی، اسمش هم گذاشتند «هدایت و حمایت» (شعاری که بهشتی و انوار در دوره مدیریتشان برای سینما وضع کردند). من این مثال را برایشان زدم گفتم «میدانید مثل چیست؟ مثل اینکه شجریان بخواهد بخواند یکی این دستش را بگذارد زیر گلویش را نرم نوازش بکند، میگوییم این نوازش درست است که نوازش است اما او نمیتواند بخواند». من حتی جزو هیأت امنای فارابی بودم اما باز آن را هم ادامه ندادم، اختلاف نظرمان در این است.
در حقیقت دیدگاه سوسیالیستی داشتند که دولت باید دست فراخی داشته باشد و همه چیز را مدیریت کند، درحالی که شما به یک نگاه باز و آزاد اعتقاد داشتید.
شما یکوقت رک حرف میزنید و میگویید «من سوسیالیست هستم»، نمونهاش هم شوروی بوده است. من خودم «گزارش یک قتل» را ساختم، قبل از فروپاشی شوروی بود و در آنجا گفتم که «پوسیدهتر از آن است که بشود ترمیم بشود.»
مثلاً ما به مجاهدین میگفتیم سوسیالیست – کمونیستهای کَمرو، یا این هستی یا آن، من الآن میپرسم که در جامعه ایران که همچنان تفکر و روابط اقتصادی و ارزشهایش سنتی است، میتوان از یک جهان مدرن حرف زد؟ سینما تنها هنری است که مولود مدرنیته است. یک وقت هنر شعر یا نقاشی یا موسیقی و معماری است، همه اینها ریشه در سنت دارد، از وقتی که این بشر روی دوپا بلند شد و حرف زد همه اینها با او شکل گرفت، تنها هنری که مولود مدرنیته است سینما است، هنر جمعی است، حالا شما مدرنیته را نمیشناسید یا نمیخواهید بشناسید و در عین حال هم میخواهید راجع به سینما نظر بدهید، خب، همین میشود که دیدید.
چرا الآن دو مرتبه فیلمهای قبل از انقلاب در حال جان گرفتن است؟ بهترین فیلمهایمان را تحلیل کنید، ببینید کدام هست که دارد از یک مسالهای که مساله اجتماعی باشد حرف بزند؟ یا قاچاقچیان یا معتادان در آن هستند، چیزهایی میبینید که بعد هم از سیاست هم که حرف میزنند روبنایی است و هیچ پشتوانه سیاسی ندارد. شما تصمیم میگیرید من کراوات بزنم یعنی آدم بدی هستم و اگر ریش بگذارم آدم خوبی هستم، این میشود سینما به نظر شما؟ هشت سال جنگ داریم یک فیلم داریم که بتوانیم به اندازهای که «ارتش سری» را نشان دادیم نشان بدهد؟ یک سریال دارید از دفاع مقدس و هشت سال جنگ که بتوانیم دوباره نشان بدهیم؟
مساله فرهنگ و هنر، چیزهایی نیست که من و تو تصمیم بگیریم بلکه یک پروسه است که در یک دوره تاریخی شکل بگیرد، یکشبه میشود پادگان را گرفت اما یکشبه هم میشود فرهنگ را ساخت؟
جناب نجفی! در دورهای که شما مسئولیت داشتید با مرحوم بازرگان و خود دکتر شریعتی و اینها ارتباط داشتید، از طرفی یک خانواده مذهبی سنتی هم داشتید، به شخصه اندیشه دینی سنتی یا نواندیشی دینی برای شما در سیاستگذاری ملاک قرار گرفته بود؟
من خیلی صریح به شما میگویم ما فیلم اولمان را که ساختیم یک نقدی بود بر اسلام سنتی. مرحوم دکتر بهشتی و مرحوم دامادشان دکتر اژهای این فیلم را دیدند، در منزل دکتر بهشتی آپارات را بردیم، فیلم که تمام شد دکتر اژهای خیلی ناراحت شد حسابی به او برخورد! دکتر بهشتی رویش را کرد به دکتر اژهای گفت «آقای دکتر! به خود باید بیاییم، درست انجام دادند. ما باید درک کنیم.»، همان باعث شد که این تلنگر بخورد که دکتر بهشتی بگوید «باید جدیتر کار کنید» و تلنگر آیت فیلم را بزند. در آن دوران برخی از چهرههای مذهبی نگاههای منفی و بیاساسی نسبت به جریان تجدد داشتند، یکی از آنها به دکتر شریعتی گفته بود که «آقای دکتر، برو طبابت بکن! تو را چه به اسلامشناسی؟» حاجیاشرف گفت «چه میگوید این دکتر؟ هی میگوید ابوذر ابوذر!»
در حقیقت اسلام خشکهمذهب را نقد میکردید.
این اسلام کاسبی است نه اسلام واقعی، اسلامی که مشخص است. من به عنوان یک معمار آیه «انّا للّه و انّا الیه راجعون» را که بالای همه اعلامیههای ختم مینویسند در باغ فین کاشان دیدم، دیدم که ما سرچشمه آب را نمیبینیم، این آب میآید در یک زمین مربع – مستطیل در اینجا شکل شکلهای مختلف میگیرد حوض و مربع میشود، مستطیل میشود و بینهایت فواره دارد اما بینهایت را به ما القا میکند از آن طرف هم میرود بیرون. ما نه از این طرف دیدیم سرچشمهاش کجاست نه میدانیم کجا میرود اما در این چهاردیواری باغ دنیا را برای ما میسازد، اینطوری هم میشود به قرآن نگاه کرد.
اسلام میگوید همه چیز پاک است تا عکسش ثابت بشود، بروید نهجالبلاغه را بخوانید ببینید حضرت علی چه میگوید، من سواد عربیام خیلی کم است، ادعایی ندارم. از قرآن حسّم این است، یعنی میگویم با این نگاه هم میشود به قرآن نگاه کرد، منبع است برای من. من با هنر دیکانستراکتیو (ساختارشکنی) که آشنا شدم متوجه شدم که ساختار قرآن چقدر مدرن است. چطوری یک کتابی میآید میگوید که «ما یک آیهای فرستادیم برای هدایت شما و گمراهی یک عده»، این یک هنر ساختارشکن است، هنر مشخصی نیست این حتی نمیتواند مثلاً به صورت یک مانیفست باشد، میشود اینطوری اسلام را هم دید، میشود شکل دیگر هم دید.
جالب برای من این بود که همین نگاهی که شما نسبت به اسلام خشکهمذهبیها داشتید، در حقیقت در تفکر مخملباف و امثال اینها هم به شکل دیگری حلول داشت. از همان زمانی که آن اسلام را نقد میکردید هم باز با همان فضا درگیر بودید، با آقای موسوی درباره مخملباف چه گفته بودید؟ آیا او شما را بهخاطر مواضعتان نقد میکرد؟
من و آقای مهندس موسوی همدیگر را میشناختیم، نیاز نبود چیزی به هم بگوییم. او منتقد نگاه من بود، خیلی رک بگویم؛ اما سال ۱۳۶۶ که فیلم «گزارش قتل» را ساخته بودم و جایزه هم در جشنواره گرفته بودم، آقای دکتر اژهای داماد شهید بهشتی معاون آقای نخستوزیر بود، من را برای صبحانه دعوت کرد در نخستوزیری، رفتیم با هم صبحانه خوردیم، صبحانه تمام شد آقای مهاجرانی آمد با ما سلام و علیک کرد و تبریک و خوشامد گفت. آقای مهاجرانی رفت، آقای اژهای گفت که «هدفم از این دعوت این است که آقای مهندس موسوی گفتند «آقای مخملباف از سازمان تبلیغات آمده بیرون،» سفارش کردند که تو تهیهکننده فیلم مخملباف برای فیلمی که میخواهد بسازد بشوی.»
چند دقیقه بعدش در باز شد آقای مخملباف آمد برای اولین بار ما همدیگر را دیدیم، دست داد و همدیگر را بغل کردیم، تبریک گفت، گفت «جرأتی کردی این فیلم را ساختی!»، نشست و شروع کرد با من حرف زد، گفتم «آقای مخملباف، شما سناریوی آماده دارید؟»، گفت «بله، دو تا دارم.»، گفتم «بدهید من مطالعه کنم و به شما میگویم که چهکار کنید.»، آمدیم بیرون قرار شد که آقای مخملباف سناریو را برای من بیاورد، گفت که «من موتور دارم میخواهید شما را برسانم؟»، گفتم «من ماشین دارم چند تا کوچه پایینتر گذاشتم با ماشین میروم»، خداحافظی کردیم و دوتا سناریو آورد یکی «دوچرخهسوار» یکی هم «عروسی خوبان.»
من از عروسی خوبان خوشم نیامد، با سلیقه من جور نبود اما از دوچرخهسوار خوشم آمد، گفتم «آقای مخملباف، من پیشنهادم این است که ما لوکیشن مشخصی را برای کار بسازیم، برادر من پیشاور است من با او صحبت میکنم. در پاکستان دوچرخهسوار را میگویند «بایسیکلران»، من پیشنهادم این است که اسمش را بگذاریم بایسیکلران. من هم خودم میدان جلفای اصفهان را برای ایجاد فضای متناسب با فیلمنامه طراحی میکنم که به شکل پاکستان درآید، شما هم با فیلمبردارت و هنرپیشه اصلیات میروی، آنجا یکسری صحنه هم میگیرید و ما یک فیلمی میسازیم که نمیگوییم این لوکیشنش کجاست.»
اما فیلم که تمام شد نگاتیوها را آمدند و بردند. مدیر استودیو به من زنگ زد گفت «نگاتیوها را بردند.»، گفتم «شما نمیدانید که نگاتیوها مال تهیهکننده است؟»، گفت «چرا، ولی با اسلحه که میآیند میبرند من نمیتوانم کاری بکنم.»، گفتم «اشکالی ندارد هیچ موردی ندارد.»، اما وقتی که میخواست فیلم تمام شود به آقای مهندس احمدیان که در بنیاد مستضعفان بود پیشنهاد کردم که بخرد اما به یک شرط که به هیچ عنوان اسم من در آن نباشد نه تهیهکننده نه طراح و….
خود مخملباف با گروه مسلح آمدند نگاتیوها را بردند؟ یعنی میخواستند اسم شما نباشد؟
نه! من هنوز هم نفهمیدهام. مدیر استودیو هم میگفت «من شرمندهام.»، گفتم «تو چرا خجالتزدهای؟ مهم نیست.»، حاضر نشدم اسمم تحت هیچ عنوانی باشد. چرا به این روز میرسیم و چرا آقای مخملباف فیلم فریاد مورچگان را میسازد؟ موضوع سر عکسالعمل است، آن موقع با اسلام آشنا بود البته منظورم همان اسلامی بود که میشناخت اما با هنر آشنا نبود، به تدریج با هنر آشنا میشود و میرود سمت هنر. من به احترام آقای مهندس موسوی و دکتر اژهای گفتم «هستم وگرنه وارد کار نمیشدم.»
اما وقتی سر صحنه رفتارش را با خانمش در اصفهان دیدم آنقدر ناراحت شدم که نماندم و به آقای صادق جلالی که مدیر تولیدمان بود گفتم «صادقجان، من نمیتوانم تحمل کنم، میروم ولی شما حتماً باید با خانمشان قرارداد بنویسید.»
میتوانید بگویید برخورد چه بود؟
خیلی برخورد تندی سر صحنه بود. من گفتم «ایشان قرارداد دارند؟»، آقای مخملباف گفت «نخیر، چون خانم افشارزاده هستند من خواستم خانمم بیاید و با ایشان باشد که یکوقت مسالهای پیش نیاید! و به این دلیل هم گفتم چون اینجا در هتل غذا میخورند برای اینکه این هم حلال باشد بیایند یک کار بکنند.»، گفتم «در گروه ما چنین شغلی نداریم.» که خود مخملباف گفت «من قرارداد نمینویسم»، گفتم «من هم نمیسازم برای خدا میخواهی کار کن برو کار کن. من یقه خدا را که نمیتوانم بگیرم ولی یقه قرارداد را میتوانم بگیرم. شما قرارداد را بنویسید به من هم نگو، پولش را به خدا بده اما به من بگو قرارداد کارگردان این است.»، به آقای جلالی گفتم «یا با خانمشان قرارداد مینویسید یا اینکه برمیگردم.»
قرارداد بسته شد با خانم مشکینی؟
بله.
با چه عنوانی؟
با عنوان دستیار صحنه، به جلالی هم گفتم «قشنگ در صحنه دارند فعالیت میکنند.»
یعنی رفتار آقای مخملباف با همسر مرحومش توهینآمیز بود.
از نظر من. من نمیتوانستم تحمل کنم شاید من حساس بودم. من که نمیدانستم ایشان کیست، به آقای جلالی گفتم «ایشان کیست؟»، گفت «خانم مخملباف است»، گفتم «چه کار میکند؟»، گفتند «در صحنه کار میکند.»، گفتم «چرا اینطور برخورد میکنند؟ صحنه مدیر دارد، به مدیر صحنه میگویند که چه کسی چهکاری باید انجام دهد.»
بعد از اینکه دوران شما تمام شد و یکی دو سال بعد دوستان قدیمی شما مثل آقای بهشتی و آقای انوار بر مسند سکانداری فارابی و سازمان سینمایی بودند، میدانیم که با آنها مراوده و ارتباط داشتید؛ برای آن مسائلی که صحبت کردیم مثل رفع توقیفها و باز شدن فضا با این دوستان اگر صحبت میکردید دیدگاه آنها چه بود؟
به نظر من هم دارای ایراداتی بودند و هم نقاط مثبتی داشتند. در هر حال سینمای ما در آن دهه رشد داشته است و بهترین کارگردانهایمان میبینید از آن دهه هستند. من نمیخواهم اسم ببرم اما چهرههایی مانند جعفری جوزانی، کمال تبریزی، ملاقلی، همه، خود آقای مهرجویی چقدر فیلمهای درخشانی میسازد، آقای تقوایی چقدر، خود آقای کیمیایی «سرب» را میسازد که به نظرم یکی از کارهای درخشان است، همه اینها محصول آن دهه است، پس این وجهه مثبت عملکرد آنهاست، یک جا من با آنها اختلاف نظر دارم به همین دلیل از فارابی آمدم بیرون؛ اینکه فرهنگ را نمیشود دیکته کرد! «حمایت و هدایت» شعاری بود که آنها میدادند، من با این مسئله مشکل دارم، خدا باید هدایت کند.
به طور مشخص بیشتر منظور ما بحث بازیگران قبل از انقلاب و محدودیت آنان است.
من آن موقع به آقای مهندس موسوی هم گفتم «مشروب حرام شد اما مشروبفروشان دکه دیگر نزدند جنس کارشان را عوض کردند.»، گفتم «اینها (هنرمندان) شغلشان این است، من حق دارم شغلشان را حذف کنم؟»، برای همین من خودم به آقای ایرج قادری برای انتخاب بازیگران فیلمش راهنمایی کردم، وقتی گفت «هنرپیشههایم چه کسانی هستند؟»، گفتم «چند تا هنرپیشه تئاتر را بگذار کنار بازیگرانت (که عموماً از بازیگران قبل انقلاب بودند)» و همین کار را کرد، آقای کشاورز و آقای خسرو شجاعزاده را اضافه کرد، هم آقای ملکمطیعی از آقای کشاورز تعریف کرد و هم آقای کشاورز از آقای ملکمطیعی، آخر سر هم در ختم آقای ملکمطیعی آقای کشاورز با ویلچر آمد.
نظر دوستانتان یعنی آقای بهشتی و انوار درباره این طرز تفکر چه بود؟
اصلاً نگاه من را قبول نداشتند و منتقد من بودند، میگفتند «اشکال تو دقیقاً همین است»، برای چه سه ساعت سربداران حذف میشود؟ از کجا تصمیم میگیرند که دوبله سربداران را تغییر بدهند و همه کلمات و نگاه عرفانی و معرفتیاش را حذف کنند؟ چرا نماز قاضی شارح را حذف میکنند؟ چرا عبادتها حذف میشود؟ من میتوانم با نصیریان صحبت و او را قانع کنم و دو سال سرش را با تیغ بزند که آقای علی حاتمی مجبور بشود نقشی را که به او در هزاردستان میدهد نگه دارد، نکنیم این کار را، من نمیکنم! این قبیل سانسورها به فرهنگ ما ضربه زده است. اگر کسی بنشیند کتاب سانسور بکند، کتاب کسی میخواند؟ آن وقت چه میشود؟ موبایلتان میشود کتاب.
البته جالب این است که همه کسانی که آن دوران عاشق این سانسورها و آن بستن فضا بودند بعدها سنگ آزادی را محکم بر سینه زدند، مثل قصه مخملباف که اشاره کردید بعداً رفت فریاد مورچگان را ساخت.
ما که دیدیم اینها را. نکنیم این کار را. من که نمیدانم که کجا به کجا است اما یکی به من میگفت «ما اگر دوستانی مثل شما داشته باشیم نیاز به دشمن نداریم». به نظر من بسیاری از این دوستیها بزرگترین دشمن است. ما پاس میدهیم اسرائیل گل میزند، دیدیم دیگر، رئیسجمهور میگوید «من از تلویزیون شنیدم که بنزین گران شده است.»، شما پس چه رئیسجمهوری هستید؟
یکی از بازیگران قبل انقلاب خودش آمد داوطلب شد که طغای را بازی کند من هم رویم نمیشد که رد کنم، گفتم «بسیار خب!»، دیالوگهای طغای را دادم دستش نتوانست بخواند، گیر کرد، خب! چه کار میشود کرد؟ گفت «اینها را دوبلرها درست میکنند»، گفتم «بله، ولی حسّش چه میشود؟»، میگفت «من میتوانم پشتک بزنم روی اسب و روی اسب این کارها را میکنم»، گفتم «حس قضیه چه میشود؟ وقتی میخواهد به قاضی شارح بگوید قاضی «طغای مرد جنگ است مرد سیاست نیست»، بگو چه کنیم؟ این باید حسش در بیاید!»
پروانه ساخت و نمایش را در آن دوران شما صادر میکردید، از سویی همین موضوع کماکان مورد انتقاد است، اگر به گذشته برگردید باز هم پروانه ساخت و نمایش را مدنظر قرار میدهید؟
من پروانه را نمیدادم، پروانه را گروهی میدادند که یک نفر از ارشاد بقیه هم نماینده تهیهکنندهها، کارگردانان، فیلمبرداران و بازیگران بودند. آقای «رضا صفایی» به من گفت «میخواهم فیلم بسازم»، گفتم «بساز»، رفت ساخت، پروانه نمایش را همینها ندادند، گفت «تو به من گفتی که برو بساز!»، گفتم «من حالا هم میگویم.»، گفت «چرا پروانه نمیدهند؟»، گفتم «مگر ندادند؟ صورتجلسه را بیاور.»، گفتم که «اینها نماینده خودتان است که رد کردند.»، گفت «آقای نجفی، خیلیها خواستند من فیلم نسازم اما واقعاً عجب سیاستمداری هستی!»، دفعه بعد از مشهد یک تسبیح شاهمقصود برای من آورد، بوسیدم و رفت.
یک بار ساموئل خاچیکیان آمد نشست، خیلی صحنه جالبی است برایتان بگویم، من یک اورکت داشتم رفتم بیرون، خانم امیرحسینی به خاچیکیان میگوید «بفرمایید داخل، الآن نجفی میآید.»، من با یک پرونده برگشتم، پرونده را گذاشتم روی میز، اتاق اینطور بود که یک میز از این میزهای شکل ال انگلیسی که تلفن دارد و سه چهار تا مبل جلویش بود، اتاق ما این بود، من پرونده را گذاشتم روی میز همانطور که ایستاده بودم گفتم «آقای خاچیکیان، در خدمت هستم.»، سرش پایین بود سرش را آورد بالا گفت «ببخشید؛ من منتظر آقای نجفی هستم!»، رفتم نشستم گفتم «نجفی هستم»، یکمرتبه گفت «استاد، خیلی معذرت میخواهم، خیلی شرمنده هستم من فکر کردم شما یکی از کارمندانی هستی که یک پرونده برای آقای نجفی آوردید.»، گفتم «نه، من خودش هستم». ما شروع کردیم با همدیگر صحبت کردن این مرد یکمرتبه اشکش درآمد گفت «من باور کردم که انقلاب شده است! اولین بار است که من آمدم توی این اتاق که یک نفر دارد از سینما حرف میزند، از دکوپاژ حرف میزند.»، بعد هم از «شبنشینی در جهنم» شروع کرد گفتن، من هم از آن گفتم هم از فیلم «فریاد نیمهشب» ش و از فیلم «دلهره» اش گفتم، از نحوه دکوپاژ و نورپردازیاش هم گفتم که «چطوری نور و دود را دادی و این چه پرسپکتیوی ایجاد کرد.»، اشکش درآمد، برای همین، من کاری کردم که امنیت شغلی ایجاد کنم.
منبع: خبرگزاری تسنیم
نظر شما :