فصلی از کتاب خاطرات بلر در تاریخ ایرانی/عراق،شمارش معکوس برای جنگ

ترجمه:نسرین رضایی
۱۵ آذر ۱۳۸۹ | ۲۰:۰۵ کد : ۹ کتاب
فصلی از کتاب خاطرات بلر در تاریخ ایرانی/عراق،شمارش معکوس برای جنگ

شاید بتوان گفت هفته های پیش از حمله نظامی 19 مارس(2003) به عراق از سخت ترین هفته های ده سال نخست وزیری من بود. بازرسان به عراق بازگشته بودند و مشغول تهیه گزارش بودند،اما تمامی گزارش ها بی نتیجه بود.گزارش 27 ژانویه 2003 "بلیکس"{ رئیس بازرسان تسلیحاتی سازمان ملل متحد از 2003-2000} نخستین گزارش رسمی بود که از سوی بازرسان ارائه شد.بلیکس در نهم ژانویه در جلسه توجیهی ارائه خلاصه گزارش های کمیسیون امنیت سازمان ملل اعلام کرد که بسیاری از موضوعات مهم در بیانیه دسامبر 2002 درباره عراق به صورت حل نشده باقی مانده و اطلاعاتی که بازرسان در جستجوی آن بودند به زودی آماده نخواهد شد.

 

در جلسه 27 ژانویه بازرسان این موضوع را روشن کردند که عراق تا حدی آزادانه و بی اعتنا پیش رفته است و این در حالی بود که قطعنامه 2002 شورای امنیت از صدام حسین خواسته بود تا فوری، بدون پیش شرط و به صورت واضح و روشن با شورای امنیت همکاری داشته باشد.جلسه آن روز بسیار پر اهمیت بود چرا که زمینه ای را فراهم کرد که همگی از آنچه در ذهن من و دیگر اعضا می گذشت باخبر شویم.بلیکس در آن جلسه گفت:« قطعنامه 687(1991)نیز مانند دیگر قطعنامه های پیشین که مبنای آن همکاری های بیشتر با شورای امنیت بود،از سوی صدام نادیده گرفته شده و یا به عاملی برای کینه ورزی عراقی ها تبدیل شده است.این در حالیست که در آفریقای جنوبی کاملا شاهد عکس این موضوع بودیم.آفریقای جنوبی خود تصمیم گرفت تا ساخت سلاح های هسته ای را کنار بگذارد و ازحضور بازرسان شورای امنیت در کشورش استقبال کرد تا این اطمینان را ایجاد کند که فعالیت های خود را به طور کامل متوقف کرده است.اما در مورد عراق به نظر می رسد که این کشور نمی خواهد حتی اکنون نیز صادقانه درخواست ما را برای خلع سلاح پذیرفته و به سمت پیروزی نهایی یعنی همان ایجاد اطمینان برای تمام دنیا و زندگی در صلح حرکت کند.»بلیکس در ادامه جلسه به ارائه توضیحاتی در مورد درک و دریافت کنونی خود از برنامه های مطرح شده پرداخت.

 

سلاح های کشتار جمعی عامل وقوع درگیری بود.ما و متحدان اصلی خود هیچ شکی نداشتیم که صدام یک برنامه فعال در زمینه ساخت سلاح های کشتار جمعی دارد.ما واقعا سخت کار کردیم تا قطعنامه 1441 را تهیه کنیم.شکی نبود تنها عاملی که باعث می شد تا بازرسان اجازه بازگشت به عراق را پیدا کنند،تهدید نظامی بود.اعلام آمادگی نیروهای آمریکایی برای حمله نظامی نیز تنها عامل موثری بود برای تحریک صدام به همکاری.اما همکاری هایی که در قطعنامه 1441 از دولت عراق درخواست شده بود کند پیش رفت و پیشینه برخورد با حکومت صدام حسین نیز کاملا حاکی از آن بود که او در مقابل شورای امنیت صداقت ندارد.در همین زمان سربازان انگلیسی نیز برای جنگ احتمالی آماده شده بودند.در ماه ژانویه چندین بیانیه به پارلمان ارسال شد.در آن زمان هنوز امید اندکی به دستیابی به راه حلی دیپلماتیک برای حل این موضوع داشتم.من در عین حال به تدوین دومین قطعنامه شورای امنیت فکر می کردم .برای خود ما هم این موضوع که نقض قطعنامه 1441 توجیهی برای اقدام نظامی هست یا نه به صورت حل نشده باقی مانده بود.اختلافات و بحث های حقوقی در مورد این موضوع مطرح بود اما خیلی سریع مشخص شد که سیاست و قانون با هم درآمیخته اند.دو حالت وجود داشت یا مردم با جنگ مخالفت می کردند که در آن زمان مطمئنا با صدور قطعنامه دوم صراحتا به حمله نظامی سریع و فوری در صورت عدم همکاری با شورای امنیت اشاره می شد و یا اینکه با سرنگونی صدام حسین مخالفتی نداشتند و این موضوع را می پذیرفتند.در هر صورت وجود قطعنامه دوم نیز بستگی زیادی به موافقت ژاک شیراک و ولادیمیر پوتین داشت و یا اینکه این دو حداقل تصمیم برای تهیه قطعنامه دوم را وتو نکنند.

 

شاید بهتر باشد اشاره ای داشته باشم به مشورت های زیاد و خسته کننده ای که با دادستان "پیتر گلد اسمیت" در این مقطع صورت گرفت،چرا که همچنان بحث بر سر این موضوع وجود داشت که طراحی جنگ علیه عراق اقدامی غیر قانونی است. پیتر واقعا این گونه فکر می کرد .اما او قانع شده بود تا ذهنیت خود را تغییر دهد اما نه این که جنگ را به صورت امری قانونی پذیرفته باشد،بلکه واقعیت وقوع آن را به دلایل سیاسی بپذیرد...

 

پیتر از طریق مذاکرات قانع شد. به ویژه اینکه او را متوجه این موضوع کردیم که اگر قطعنامه جدیدی هم تدوین شود، فرانسه و روسیه تصمیمی برای الحاق گزینه نظامی در آن ندارند.اما در هر صورت از لحاظ سیاسی جدا از این موضوع که حمله به عراق با اتکا به همان قطعنامه نخست مشروعیت قانونی پیدا کرده بود، تدوین قطعنامه دوم نیز به نوبه خود اتحاد و اتفاق نظر جامعه بین الملل بر سر این موضوع را به نمایش می گذاشت.متاسفانه در ماه فوریه علی رغم تلاش های زیادی که در راستای اتحاد جهانی برای توافق بر سر این موضوع انجام دادم، اختلافات در جامعه بین المللی نه تنها کمتر نشد بلکه بیشتر هم شد.اروپا به دو بخش تقسیم شده بود.13 کشور از 25 عضو اتحادیه اروپا موافق اقدام نظامی بودند.در این میان ده کشور تازه وارد به اتحادیه اروپا مخالف با این تصمیم ایالات متحده بودند و بی پرده بگویم که مخالفت آن ها در رابطه با این موضوع کم تاثیرتر از رفتارهای سیاسی ژاک شیراک نبود.اما در مقابل مخالفت کشورهای جدید عضو اتحادیه اروپا،کشورهای قدیمی چون اسپانیا و ایتالیا از این طرح حمایت کردند.کشورهایی چون ژاپن و کره شمالی نیز که از متحدان ایالات متحده در خارج از اتحادیه اروپا بودند حمایت خود را از آمریکا اعلام کردند.بنابراین کشورهای زیادی داوطلب همکاری با نیروهای ناتو شدند.استرالیا هم حمایت قاطع خود را از سوی "جان هاوارد" اعلام کرد.با این حال در برخی کشورهایی که سیاست دولتشان حمایت از ایالات متحده و حمله به صدام بود، نگاه افکار عمومی نسبت به اقدام نظامی کاملا منفی بود.ترکیه از جمله این کشورها محسوب می شد.کانادا و مکزیک هم اعلام کردند که بدون تدوین قطعنامه دوم از سوی شورای امنیت،از حمله به عراق حمایت نخواهند کرد.

 

 به طور کلی اتحاد با ایالات متحده مبنای اساسی سیاست خارجی برخی از کشورها به حساب می آمد که خب آنها بطور قطع خواهان حمایت از آمریکا بودند.اما در این میان گروه دیگری از کشورها نیز وجود داشتند که اتحاد با آمریکا برایشان مهم بود اما نه در حد یک اصل ضروری در سیاست خارجی کشورشان.بنابراین آن ها از این تصمیم حمایت نکردند.همین مخالفت های درونی،خود آغاز مرحله ای بود برای شکل گیری اتحادی جدید که اعضای آن کشورهایی چون فرانسه،آلمان و روسیه بودند.از همه مهمتر اینکه این اتحاد جدید در حال حرکت به سمت تشکیل یک قطب قدرتمند و تاثیرگذار بود.

 

من به شدت به مضر بودن این موضوع می اندیشیدم و در عین حال وقوع آن را نیز اجتناب ناپذیر می دانستم.آنها خود نیز متوجه میزان قدرتشان شده بودند و حاضر به گفت و گو با ایالات متحده درباره طرح گزینه نظامی علیه عراق نبودند.آن ها معتقد بودند که درگیری و جنگ به رابطه میان اسلام و غرب آسیب وارد خواهد کرد و البته مدام این موضوع را تکرار کرده و سعی می کردند تا با تحلیل و تقویت این بعد از قضیه از تصمیمشان دفاع کنند.اما من همچنان موافق حمله نظامی علیه حکومت صدام حسین بودم و معتقد بودم که حکومت عراق یک تهدید به شمار می آید. فکر می کردم که صدام یک اعجوبه است و از بین بردن روابط دوستانه با ایالات متحده در چنین شرایطی و در حالی که متحدان اصلی آمریکا در کنارش هستند،آسیب بسیار جدی را به روابط دو کشور وارد خواهد کرد.البته اکنون هم همان اعتقاد گذشته را دارم.در هر صورت آخرین تاس خود را هم پرتاب کردم.مساله ای که کاملا احساس می شد این بود که همه چیز برای آغاز جنگ مهیاست.موقعیت ایالات متحده خیلی خوب به نظر می رسید.آنها 250 هزار سرباز را راهی منطقه کرده بودند و نمی توانستند دیگر منتظر رقص دیپلماتیک بمانند.

 

رویکرد آن ها اینگونه بود:"ارائه قطعنامه 1441 شورای امنیت به عراق فرصت آخر برای این کشور بود.اما صدام به آن عمل نکرد،اگر زمان بیشتری را به او بدهیم،تنها فرصتی را برای بدتر شدن شرایط در اختیار این حکومت قرار داده ایم،آنچه که در گذشته هم شاهد آن بودیم.صدام اصلاح نمی شود و اگر اینگونه فکر کنیم خودمان را گول زده ایم. بنابراین پیش می رویم." گزارش بازرسان کامل نبود اما مطمئنا دال بر اقدامی فوری و بی قید و شرط در مقابل عراق نیز نبود.اما رئیس جمهور بوش با صبر کردن تنها حمایت ها از طرح حمله به عراق را از دست می داد.جامعه بین المللی بر سر این موضوع دچار انشعاب شده بود.افکار عمومی مردم انگلیس دچار انشعاب و دودستگی شده بود. حتی در درون حزب هم برای حمایت از راهکار نظامی اختلاف وجود داشت.من در میان مشکلات و دشواری های بیشماری قرار گرفته بودم.تحمل فشار از جانب هر یک از اطرافیان برایم اغلب اوقات غیر قابل تحمل بود.در خانه (داونینگ استریت) شبیه ماری بودم که آشفته وار غذا می خوردم،هیچ کدام از پرسش های بچه ها را نمی شنیدم،در عین حال سعی می کردم تا شرایط زندگی خانوادگی خود را در حالت عادی نگه دارم و تداخلی میان کار و زندگی شخصی خود ایجاد نکنم.اما با تمامی این تلاش ها کاملا متوجه شده بودم که همه چیز خیلی غیرعادی جلوه می کند و این به خاطر نوع رفتارهایم بود.من خودم را مجبور به استراحت می کردم اما آنچه ذهنم را به خود مشغول کرده بود چون دردی متناوب که تمامی ندارد به سراغم می آمد و حتی اجازه یک لحظه فراموشی را به من نمی داد. مدام به این که چطور باید پیش رفت، فکر می کردم.کم کم با این موضوع کنار آمدم. نشستم و تمامی دلایل را کنار هم گذاشتم.می دانستم که در نهایت از آمریکا وتصمیمش حمایت خواهم کرد چرا که از دید من این تصمیم درست، اخلاقی و استراتژیک بود.اما ما باید آخرین تلاش خود را برای حل صلح آمیز مساله عراق انجام می دادیم. من تصمیم گرفتم دو کار انجام دهم:ابتدا ایجاد یک جو معنوی با هدف حمایت از سرنگونی صدام حسین در مقابل جوی که معترضان مخالف جنگ راه اندازی کرده بودند و در مرحله بعد، تلاشی دوباره برای متحد ساختن جامعه بین المللی برای مقابله با ادامه شکاف ها و اختلاف ها بر سر موضوع حمله به عراق.

 

قرار بود تا در روز 15 فوریه، درست روزی که در لندن تظاهرات برپا بود، برای کنفرانس بهاری حزب کارگر اسکاتلند در گلاسگو سخنرانی داشته باشم. شب قبل از سخنرانی خوب نخوابیدم،مدام با افکارم کلنجار می رفتم.اما مطمئن بودم که در سخنرانی فردا به این نکته اشاره خواهم کرد که هر اندازه شدت انزجار مردم از جنگ و هولناکی آن زیاد باشد،آنها نباید پشت حقیقت هولناک تری چون ادامه قدرت صدام حسین پنهان شوند...

 

کنفرانس با تدابیر شدید امنیتی آغاز شد.تمامی اعضای حزب با احترام تمام به سخنرانی من گوش کردند.گرچه عده ای از مردم هم تصمیم داشتند تا درگیری ایجاد کنند...زمانی که به بخش اصلی سخنرانی رسیدم بحث جنگ را اینگونه عنوان کردم:"پاسخ ما نیز در مقابل مخالفان نسبت به اخلاقی نبودن بحث شروع جنگ در عراق پاسخی اخلاقی است.پاسخ اخلاقی ما سرنگونی صدام حسین است و این تنها به دلایل شخصی ما نیست.این اقدام بر پایه حکم سازمان ملل در رابطه با ساخت سلاح های کشتار جمعی صورت می گیرد و این تنها دلیل واضح و روشن ما برای اتخاذ چنین تصمیمی است.ما باید این کار را با یک وجدان راحت انجام دهیم.بله عواقب جنگ وجود دارد.اگر بخواهیم صدام را به زور کنار بگذاریم مطمئنا مردم زیادی درگیر این جنگ شده و می میرند.شمار زیادی از مردم بی گناه.و ما خواهیم ماند و حاصل آنچه که کرده ایم.اما در مقابل شاهد نتیجه دیگری نیز خواهیم بود و آن توقف جنگی دیگر است.اگر به برخی توصیه ها مبنی بر عدم پافشاری برای خلع سلاح حکومت صدام گوش دهم،بله مطمئنا جنگی اتفاق نخواهد افتاد اما صدام همچنان به اقدامات خود ادامه خواهد داد. شمار زیادی از افرادی که همین حالا در اینجا هستند از صدام متنفرند اما در عین حال مخالف جنگند. اما می دانم که نتیجه پذیرفتن پیشنهاد آنها ماندن صدام حسین بر عرصه قدرت و حکمرانی بر مردم عراق است.کشوری که در سال 1978 و پیش از به قدرت رسیدن صدام کشوری غنی و ثروتمندتر از مالزی و پرتقال بود.کشوری اکنون در آن از هر 1000 کودک عراقی زیر پنج سال، 130 نفر می میرد.هفتاد درصد از این مرگ و میرها تنها به دلیل اسهال ، بیماری های عفونی و تنفسی است که به سادگی قابل پیشگیری است.اغلب یک سوم کودکانی که در جنوب و مرکز عراق متولد می شوند دچار سوء تغذیه مزمن هستند و 60 درصد از مردم به کمک های غذایی نیاز دارند.کشوری که نیمی از جمعیت مناطق روستایی آن از آب تمیز برخوردار نیستند.هر ساله و حتی اکنون که من در حال سخنرانی هستم شمار زیادی از زندانیان سیاسی در زندان های مخوف صدام حسین در حبس و در اننظار حکم اعدام به سر می برند... "

 

روزهای موفقیت آمیزی از لحاظ فعالیت های سیاسی همچون مصاحبه ها،کنفرانس های مطبوعاتی و تماس های تلفنی پیش رو داشتم.من آدرنالین خالص را به مردم تزریق کرده بودم و حالا کاملا فکرم را متمرکز کرده و در انتظار تصمیم نهایی دیگر رهبران جهان بودم. برخی همراه ایالات متحده بودند و برخی مخالف این اقدام آمریکا.گروهی هم خود را پنهان کرده بودند.لحظات دشواری بود،ایالات متحده قصد سرنگونی صدام حسین را داشت و سربازان آمریکایی اطراف عراق را احاطه کرده بودند. نکته جالب همان طور که به جورج نیز گفته بودم این بود که هر چه اهداف آمریکا روشن ترمی شد موضع صدام به سمت و سوی همکاری بیش تر پیش می رفت. گزارش بلیکس در چهاردهم فوریه خود این موضوع را به وضوح نشان می داد .

 

در حالی که گزارش ماه ژانویه به نقض قطعنامه ١٤٤١ اشاره داشت، گزارش ماه فوریه به پیشرفت و همکاری های چشمگیر از سوی عراقی ها اشاره می کرد. به محض اینکه چشم انداز عملیات نظامی جدی تر شد،توافق به نحو قابل توجهی پیش رفت،البته مشخص بود که احتمال حل شدن مساله کم باشد مگر این که دولت عراق صداقت داشته و تغییر عقیده اش موقتی نباشد. گزارش فوریه از کشف تجهیزات وارد شده برای موشک هایی با برد بالاتر که در واقع نقض قطعنامه های سازمان ملل بود خبر می داد. همچنین در آن به مشکلاتی در رابطه با جستجو و یافتن عامل عصبی وی ایکس و سیاه زخم و عدم همکاری دولت عراق در این زمینه اشاره شده بود.نتیجه گیری نهایی آن نیز این بود که:«عراق در سال ١٩٩١ همکاری لازم را داشته است، (مرحله ای از خلع سلاح بر اساس قطعنامه ٦٨٧ سال ١٩٩١ که می توانست کوتاه بوده و مانع از تصویب یک دهه قطعنامه شود.) پس از گذشت سه ماه از تنظیم قطعنامه ١٤٤١ سال 2002، با توجه به نتایج بازرسی ها دوره خلع سلاح همچنان می توانست در صورت همکاری بی قید و شرط، فعال و به موقع با کمیته حقیقت یاب سازمان ملل و آژانس بین المللی انرژی اتمی،در مدت کوتاه تری انجام پذیرد.»

 

آن ها امیدوار بودند که عراق می تواند خلع سلاح شود؛در گزارش اشاراتی به همکاری عراق در رابطه با شروط سه ماه پیش قطعنامه سازمان ملل شده بود. حتی در گزارش هفتم مارس هانس بلیکس به سازمان ملل هم اشاره هایی در رابطه با همکاری های دولت عراق شده بود.در آن گزارش عنوان شده بود که همکاری عراقی ها بیشتر شده است،که البته بلیکس به این مطلب اشاره کوچکی کرده بود و دلیل آن می توانست به خاطر فشار عوامل بیرونی باشد.او در ادامه گزارش به موضوع مصاحبه ها و مدارک پرداخته بود:«روشن است که هم اکنون با وجود این همه ابتکارعمل از سوی دولت عراق به منظور حل تعدادی از مباحث مفتوح خلع سلاح( که مدت ها منتظر همکاری در مورد آن ها بودیم) می توان آن ها را به عنوان اقداماتی موثر تلقی کرد،اما این ابتکار عمل ها ٤ ماه مانده به قطعنامه جدید نمی توانند نشانه همکاری جدی باشند.»

 

علاوه بر این، بلیکس در مصاحبه ها به اهمیت همکاری های صورت گرفته اشاره نکرده بود و تنها پس از مارس سال 2003 این موضوع را با گروه حقیقت یاب مطرح کرد. بنابراین با وجود اینکه ما و بلیکس زمان بیشتری نیاز داشتیم،باز هم بسیار بعید بود که به چیزی بجز آن نتیجه برسیم؛نتیجه ای که مفهوم آن این بود که چون صدام هیچ برنامه سلاح کشتار جمعی جدی نداشت بنابراین نمی توانست یک تهدید باشد.مصاحبه ها در این زمینه درعراق به طور قطع بسیار با اهمیت بود.اما واقعیت این بود که صدام به سران رده بالایش اجازه نمی داد چیزی را افشا کنند. دسامبر سال ٢٠٠٢ پس از آنکه بلیکس و کمیته ناظران و بازرسان سازمان ملل وارد عراق شدند، اداره اطلاعات ما خبر داد(و این موضوع هنوز هم معتبر است) که صدام افراد کلیدی را گرد هم آورده و به آن ها هشدار داده است که هر کسی در مصاحبه های خارج از عراق همکاری کند به عنوان عامل دشمن تلقی می شود. پس از آن در سال ٢٠٠٤ کمیته حقیقت یاب پرده از مدرکی برداشت که حاکی از جلسه ای درست قبل از بازگشت بازرسان با حضور حدود چهارصد دانشمند به ریاست "طه رمضان"، معاون رئیس جمهور عراق بود که در آن جلسه به آن ها هشدار داده شده بود که اگر بازرسان چیزی پیدا کنند که در پیشبرد مصوبه اختلال ایجاد کند،با عواقب وحشتناکی رو به رو خواهیم بود.به طور قطع این موارد با شروط ذکر شده در قطعنامه ١٤٤١ کاملا در تقابل بودند؛شروطی چون روشن سازی هر گونه عملی که به بازرسی ها مربوط می شد.

 

کمیته حقیقت یاب همچنین پی برد هنگام از سرگیری دوباره بازرسی ها،متخصصان خارجی از دید بازرسان مخفی شده بودند. بنابراین در زمان بازنگری،گرچه فکر می کردم مصاحبه ها ممکن است در واقع چیزی به همراه داشته باشند اما در عمل نشان داد که تصور من بیهوده بوده است.در حالیکه یک گزارش مبهم،گزارش مبهم دیگری را به دنبال داشت،نظرات متفاوت بیشتر شد. افکار عمومی در اکثر نقاط اروپا به شدت مخالف بود.در اسپانیا،" ازنار" به من گفت که فقط چهار درصد، حمله نظامی را تایید کردند. به او گفتم این تقریبا همان درصدی بود که تو در انتخابات از مردمی کسب کردی که اعتقاد داشتند "الویس" هنوز زنده است. البته او مرد سرسختی بود و با قاطعیت از آمریکا دفاع می کرد. او مانند من معتقد بود که تصور ارتباط میان گسترش سلاح کشتار جمعی و گروه های تروریستی بیش از حد واقعی است و حالا زمان آن بود که در برابر رژیمی که از سلاح کشتار جمعی استفاده می کند موضعی اتخاذ کنیم. البته او مانند من فکر می کرد آیا مهم است و یا اصلا احتمال دارد که سازمان ملل قطعنامه ای صادر کند که اجازه حمله در آن به تصویب برسد. "جک"، "هیلاری آرمسترانگ"،"سالی"(از اعضای حزب کارگر انگلیس)همه آن هایی که به من نزدیک بودند، توصیه کرده بودند که بدون قطعنامه دوم سازمان ملل به خصوص در رابطه با توافق با حمله نظامی به عراق، انجام چنین اقدامی سخت و تا حدودی بعید به نظر می رسد. از "آلستیر" پرسیدم که چه قدر احتمال می دهی که مجبور به استعفا شوم،گفت :«تقریبا بیست درصد». پاسخ دادم بیشتر از سی درصد به نظر می رسد و بالاتر هم می رود.

 

جلسات هیات دولت به طور منظم تشکیل می شدند و در کل موثر بودند."رابین" آشکارا برای رفتن مانور می داد اما این کار را می کرد تا شخصا خود را موافق من نشان دهد. "کلر" مثل همیشه رفتار می کرد. او بی توجه به کابینه در گوشه ای خلوت روی کاناپه ای معروف می نشست و با تعدادی از مشاوران خاص به گفت و گو می نشست. یکی از عجیب ترین چیزهایی که در رابطه با پدید آمدن جنگ می گویند این است که نوعی ماموریت یک نفره است اما در اصل این مساله نزدیک به شش ماه، موضوع هر جلسه کابینه بود، نه تنها من بلکه "جک" و "جف هون"هم به طرز قابل ملاحظه ای به شرح مساله پرداختند و هر کس نه تنها حق ابراز عقیده داشت بلکه باید دلایل عقاید خود را بیان می کرد.

 

حمله نظامی به عنوان تنها راه حل مساله بود که مجلس عوام با آن موافقت کرد.در عین حال رهبران مخالف همه جا به بحث و توجیه پرداختند و اداره اطلاعات و روسای نظامی هم برای مباحثه و مقابله با آنان آماده شدند.

 

رهبران دو گروه مخالف محترمانه و به نحو شایسته ای رفتار کردند. "چارلز کندی که روشن بود بتدریج داشت به یک مخالف جنگ تبدیل می شد، راه و رسمی منطقی و عاقلانه در پیش گرفت و من تصور می کنم متوجه شد که من در موقعیت سختی قرار دارم.

 

"ایاین دانکن اسمیت" طرفدار حمله و مخالف صدام بود. عقیده داشت که صدام یک تهدید است، که هرگز تغییر نخواهد کرد و باید با او رو در رو شد. او در اوایل سال ٢٠٠٢ کتابچه ای بسیار موثر در این باره نوشت.او همانند وزیران سابق تاچر و پیروانشان مخالف اتحادیه اروپا و با تمام وجود طرفدار اتحاد با آمریکا بود.او حمایت زیادی از خود نشان داد و من از این بابت واقعا ممنون بودم.علاوه بر این، برخلاف بسیاری از همکارانش،او دوست روزهای خوشی بود اما در روزگار سختی نیز همچنان همان آدم بود.خیلی زود بود که بخواهم به این نتیجه برسم که برای اطمینان در پیروزی در مجلس عوام به آرای حزب محافظه کار نیاز دارم.

 

ما پیش از حمله آرای آنها را به دست آورده بودیم. بنابراین می دانستم که رای گیری را خواهم برد. شانس زیاد بود اما اعضای حزب محافظه کار به نحو کاملا قابل توجیهی روشن کردند که اگر حرکتی بدون اطمینان،رای گیری را به درگیری و شورش بکشاند، آن ها از معترضان حمایت می کردند. در آن صورت من قدرت را از دست می دادم. بنابراین می بایست به بهترین نحو پیروز می شدم،بطوری که افرادی را که در جناح من بودند از برخورد با مخالفانشان منع کرده و در عین حال آنان را به توافق با مخالفین دولت که بدون حرکتی مطمئن رای خواهند داد،هدایت می کردم.چهارشنبه ۵ مارس در حالی که فرانسه، آلمان و روسیه بیانیه مشترکی مبنی بر جدایی از تصمیم ایالات متحده صادر کردند،جک پس از جلسه پرسش و پاسخ از نخست وزیر،تغییر موضع داد.او واقعا نگران و ناراحت از کناره گیری سیاسی بود. "اگر چهارشنبه آینده با بوش و بدون قرارداد جدید بروید، تنها تغییر رژیمی که صورت خواهد گرفت در همین اتاق خواهد بود."او این موضوع را به عنوان یک دوست و همکار گفت و حرفش جدی بود. من متوجه شده بودم که "اندرو ترنبول" که در سپتامبر سال ٢٠٠٢ به عنوان وزیر،جانشین "ریچارد ویلسن" شد،مخفیانه درباره قوانین حزب کارگر و آنچه که آنها در صورت سقوط من مناسب دولت می دانستند، مطالعه و تحقیق کرده است.این موضوع قاعدتا باید توسط "جان پریسکات "هدایت شده باشد.یک سری اعتبارات طبق مقررات وجود داشت که اندرو تلاش می کرد از طریق آنها کارش را پیش ببرد.او این کار را مخفیانه انجام داده و کاملا در چارچوب اختیاراتش تمام احتمالات را بررسی کرده بود.البته وقتی این موضوع را شنیدم کمی با نگرانی خندیدم و تصور کردم آن روزها می توانست آخرین روزهای کار من در دفتر باشد. می خواستم ببینم که آیا راهی دیپلماتیک باقی مانده است. هفتم مارس زمانی که پوتین به روشنی اعلام کرد که با هر گونه قطعنامه جدید مخالفت خواهد کرد، اوضاع باز هم پیچیده تر شد.می دانستم تقریبا ده روز فرصت دارم تا برای بازرسان وقت بگیرم. هنوز تصور می کردم که احتمال آن وجود دارد شانس موفقیتی کسب کنیم و بتوانیم صدام را تسلیم کنیم؛یا تصور دیگری که با بازرسان خاص(پشتیبان سازمان ملل) که در واقع روند خلع سلاح را در دست خواهند داشت، به توافق برسیم.

 

در این مدت با فکر خود همراه شدم و با هانس بلیکس و تعدادی از کشورهای غیر متعهد در شورای امنیت سازمان ملل همکاری کردم. شورای امنیت سازمان ملل پنج عضو دائم دارد و ده عضو غیر دائم که به نوبت از کشورهای مختلف انتخاب می شوند.آنها عمدتا از آمریکای جنوبی،آفریقا و آسیا هستند.هر یک از اعضای دائم یک حق وتو دارد؛اعضای غیر دائم این حق را ندارند.ابهام موجود در گزارش های بازرسان سازمان ملل که توسط هانس بلیکس ارائه شد،تصورات من را تائید کرد.همانطور که آمریکایی ها به درستی به آن اشاره کردند،به زودی می شد دریافت که گزارش ها به عنوان مدارکی بودند که نشان می دادند قطعنامه سازمان ملل در نوامبر سال ٢٠٠٢ نقض می شود. بنابراین گفته شد که به دلایل سیاسی و قانونی حمله نظامی موجه خواهد بود.

 

به هر حال می توانستیم با زیرکی بگوییم که بسیار خب همکاری کاملی از سوی دولت عراق وجود ندارد ولی یک چیزهایی شبیه همکاری به چشم می خورد. بخش هایی که صدام در زمینه آنها همکاری نکرده بود به خصوص ناکامی در گرفتن مجوز برای مصاحبه در خارج از عراق، بی حاصل بودن مدارک مربوطه،امتناع از فراهم کردن مدارکی که نشان دهنده از بین بردن تجهیزات غیرمجاز بود و موارد دیگر،به وضوح قابل تشخیص بودند.افکاری به ذهنم خطور می کردند که ما مدارکی را با توجه به بازرسان سازمان ملل تنظیم کنیم و جمعی از موارد حل نشده را در آن مطرح کنیم و خواسته هایی را شرح دهیم و در آن تاکید کنیم که صدام باید بی درنگ تسلیم آنها شود و اینکه فقط زمان محدودی تقریبا هفت روز برای پذیرش کامل این توافقنامه فرصت دارد و در غیر این صورت حمله نظامی دنبال خواهد شد.بلیکس تصور می کرد صدام می تواند این خواسته را برآورده کند.من مسئولیت متقاعد کردن ایالات متحده برای موافقت با این طرح را برعهده گرفتم.

 

مصاحبه ها بار دیگر به طور عمده ای توجه من را به خود جلب کردند. در این خصوص به مکالمات دردسرساز خود با هانس بلیکس پایان دادم.به او گفتم باید افراد کلیدی را از عراق خارج کنیم.این تنها راهی است که آنان را وادار می کند که حتی علی رغم میل خود صادقانه برخورد کنند.او زیاد راضی نبود.می گفت آن ها ممکن بود کشته شوند یا خانواده هایشان آزار ببینند. او نمی خواست این مسئولیت را به عهده بگیرد.من کمی عصبانی شدم.به هر حال در نهایت او انعطاف نشان می داد.

 

با در نظر گرفتن تمامی جوانب به این نتیجه رسیدم که اگر ما فرصت را غنیمت می شمردیم و قطعنامه ای به شورای امنیت سازمان ملل ارائه می دادیم و با آن مخالفت می شد،می توانستیم از این موقعیت استفاده کرده و حمایت اکثریت آن سازمان را به دست آوریم که این دیگر موردی سیاسی است و نه قانونی.

 

در فاصله هفتم تا چهاردهم مارس برنامه بسیار فشرده ای داشتم و باید تماس های زیادی می گرفتم. از آن جایی که در بسیاری از موارد با آن هایی که می خواستم صحبت کنم زمانشان بر طبق زمان استاندارد غربی بود، اغلب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم. البته این مساله برای جورج دشوار بود. سیستم او کاملا بر خلاف این مساله بود. ارتش او به طرز کاملا منطقی نگران بود که تاخیر به دشمن فرصت و زمان داده است و این زمان می توانست به معنای درگیری های جدی تر و از دست دادن زندگی بیشتر باشد.این مساله برای ارتش من نیز دردسرساز بود.ما تمام احتیاط لازم در مقابل هرگونه عکس العملی از طرف صدام را در نظر گرفتیم.او ممکن بود تصمیم بگیرد که یک منطقه نفت خیز را آتش بزند، مواد شیمیایی را پخش کند و یا به اسرائیل حمله کند. گذشته او نشان می داد که هیچ اطمینانی به او و انسانیتش نیست. سازمان اطلاعاتی بریتانیا و ایالات متحده قبلا احتمال وقوع چنین خطری را هشدار داده بودند.

 

با وجود این فکر کردم که شاید این موضوع ارزش یکبار تلاش کردن را داشته باشد."ریکاردو لاگوس"، رئیس جمهور شیلی یک انسان واقعا باهوش وهم پیمان بود، یک سیاستمدار در حال پیشرفت و جسور برای انجام کارهای مهم. هم او و هم "فاکس"،رئیس جمهور مکزیک در شرایط به شدت دشواری بودند،آن ها از جمله متحدان بزرگ ایالات متحده بودند که در داخل کشور با افکار عمومی مخالفت جنگ روبرو شده بودند. من مساله ام را در رابطه با تاخیر ممکن در یادداشتی برای جورج بیان کردم. بعد تماسی تلفنی داشتیم. دشوار بود اما من حرف خود را با صراحت زدم و او با بی میلی موافقت کرد.افرادی را برگزیدیم تا با نیروهای بلیکس مدرکی آماده کنند که پنج مساله جدی در آن مطرح شود. آن مدرک که بر اساس مصاحبه ها تنظیم شده بود نقاط پنهان رژیم عراق را آشکار می کرد و روشن می ساخت که آیا رژیم به جامعه بین المللی و سازمان ملل متعهد باقی مانده است یا خیر.

 

شیلی و مکزیک قبول کردند که تا حدی با ما همکاری کنند. "ریکاردو" گفت که اگر مخالفت شدیدی از طرف فرانسه صورت گیرد، ادامه همکاری برای آنان سخت خواهد شد.او خاطر نشان کرد که همکاری در مساله ای که بعدها با آن مخالفت خواهد شد و به خاطر یک رای وتو پذیرفته نمی شود،برای آنان امکان پذیر نیست. به خصوص اینکه رای وتو با فرانسه بود نه روسیه.متاسفانه موقعیت و جایگاه فرانسه به هر صورت محکم تر نیز شد.

 

فرانسوی ها بدون توجه به یافته های بازرسان،گفت و گوها درباره عدم حمایت از حمله نظامی را آغاز کردند.آنها با این کار رابطه ای سه جانبه و بسیار قوی نیز بین خودشان، آلمان و روسیه برقرار کردند که منجر به تشکیل یک قطب تازه قدرتمند شد. اتحاد قدرتمندی که در برابر ایالات متحده مقاومت می کرد و برای سه کشور منافعی همچون رابطه خوب با مسلمانان و اعراب را به همراه داشت.

 

تصمیم خود را گرفتم.اینکه کاری کنیم که در هر صورت آن پنج مساله را به مذاکره بگذاریم. در ساعات اولیه پنجشنبه سیزدهم مارس این تصمیم را عملی کردیم که به سرعت از جانب فرانسه رد شد.ژاک شیراک در گزارشی محکم اعلام کرد که او در هیچ شرایطی از حمله نظامی حمایت نمی کند."دومینیک دوویلپن" وزیر خارجه وقت فرانسه بود و من واقعا به او علاقه داشتم ،اما او نیز حمایت از آن پنج مساله را رد کرد. همه این موضوعات درست پیش از آنکه عراق حتی پاسخی دهد،اتفاق افتاد. "ریکاردو" پس از آن اعلام کرد که نمی تواند در یک بازی کاملا بی نتیجه در شورای امنیت سازمان ملل شرکت کند.

 

مسیر سازمان ملل بسته شده بود و نمی شد از این طریق به جایی رسید. در فاصله این مدت به موارد قانونی خودمان رسیدگی کردیم. هفتم مارس پیتراسمیت رای نهایی را ارائه داد. همان طور که قبلا گفته بودم او به واشنگتن پیوسته و بحث مفصلی با وکلای سازمان ملل انجام داده بود. او بحث های موافق و مخالف را راه انداخت و با در نظر گرفتن همه جوانب به نتیجه قابل قبولی رسید.بعدها در اثر فشار بر او برای انجام کار ها نتایج زیادی حاصل شد. حقیقت این است که او فردی کاملا صادق بوده و هست. او واقعا می خواست که مطمئن شود.شرایط بسیار سخت بود.تعداد وکلا زیاد شده بود و هر وکیل فریاد خود را از هر نقطه ای در دنیا بانگ می زد.او مسئولیت را عمیقا و همانطور که باید احساس کرد. موردی خلاف قانون به وضوح دیده می شد؛اما برای رفع آن نیز راهی وجود داشت.او گفت و گو کرد،بحث کرد، پیش خود فکر کرد و تصمیم گرفت. نظرش قابل قبول بود.او وظیفه اش را انجام داد.

 

او همچنین یکی از وکلایی بود که با مسئولیت سازمانی، قدرت اجرایی واقعی داشت.تغییراتی که "پیتر" در جایگاه سرپرست دادستانی ها در دادگاه قضایی بریتانیا و دادگستری جنایی ایجاد کرد، تفاوتی در کیفیت سیستم به وجود آورد.او با بی صبری های آشکار و دائمی من(که همیشه مودبانه بیان نمی شد)بر سر موضوعاتی چون مهاجرت،تروریسم و قوانین پناهندگی مدارا می کرد و اهمیت زیادی به طی شدن مراحل به صورت کامل می داد. با این وجود در آن چارچوب ها، او آدمی بنیادستیز بود که توانست در افراط گرایی تغییری جدی دهد.

 

جورج و من قرار گذاشتیم که در شانزدهم مارس یکدیگر را در "آزور" ملاقات کنیم تاحدی بتوانیم با اسپانیا و پرتغال که هر دو حامی و نخست وزیران هر دوی آنها به خاطر ناسازگاری پارلمان و افکارعمومی تحت فشار بودند، ارتباط برقرار کنیم. جورج توافق کرده بود که به صدام برای کناره گیری اولتیماتوم دهد. به هر حال انتظار نمی رفت که او بپذیرد."آلستیر"، "جاناتان" و "دیوید" به همراه افراد بوش به خصوص "کاندولیزا رایس" با جدیت مشغول فعالیت شدند تا گزارشی مناسب با شیوه ای درست تنظیم کنند.
 

ادامه این وضعیت در بریتانیا منجر به بی ثباتی بسیار زیادی شده بود.در یازدهم مارس" دونالد رامسفلد " ندانسته باعث هرج و مرج شد. او در کنفرانس مطبوعاتی اعلام کرد که مدیون سیاست های داخلی بریتانیا هستیم و این شاید بدان معنا بود که ما باید جزو پیشقدمان حمله نظامی باشیم. تعدادی تصور کردند که او تلاش می کند توی دل ما را خالی کند. برای من روشن بود که کار او فقط یک خرابکاری بود و بس. او در واقع تلاش می کرد که کمکی کرده باشد که البته کمکی نکرد، به هر حال در آن زمان نظامیان دیگر به طور قطع تعیین کننده شدند و باید گفت که آنها از ابتدا هم بخشی از عملیات بودند "رابین کوک" آمد و اعلام کرد حالا که صدور قطعنامه جدید غیر ممکن است،استعفا خواهد داد و ما هم کاملا دوستانه ترتیب استعفای او را دادیم.من به اهمیت قطعنامه جدید به عنوان عامل بقای تصمیم حمله به عراق پی بردم.اعتراف می کنم در جریان حمله، نبود آن را خلاف موارد اخلاقی می دیدم.حقیقت این بود که قطعنامه به تصمیم حمله اعتبار بیشتری می داد اما این که ما قطعنامه جدید را تصویب می کردیم یا نه اساسا وابسته به سیاست های فرانسه و روسیه و برآورد آنان از منافع سیاسی شان بود.

 

 ما بدون اجازه سازمان ملل در کوزوو اقدام کردیم .در آن زمان شک داشتیم که بتوانیم حتی موافقت شورای امنیت سازمان ملل را در مورد بوسنی یا رواندا بگیریم. من حتی در مورد سیرالئون هم هرگز تصوری از کسب رضایت شورای امنیت نداشتم. هنوز هم دشوار خواهد بود که بتوان از نظر اخلاقی بحث کرد که در آن موقعیت ها ما نباید دخالت می کردیم. مهم تر از آن،اگر همان طور که در افغانستان دیدیم،اوضاع جدی می شد،قدرت سازمان ملل الزاما به تنهایی نمی توانست مردم را به هم پیوند دهد.به هر حال باید در می یافتیم که تصویب قطعنامه سازمان ملل برای حمله خیلی راحت تر خواهد بود. البته این طور نشد و در نتیجه انتخاب و تصمیم گیری دیگر روشن بود.همان طور که برای بسیاری از رهبران ملت ها در آن زمان روشن بود: داخل یا خارج؟ ما تقریبا می توانستیم روی 30 متحد برای حمله نظامی به عراق حساب کنیم و البته روشن بود که در این میان ایالات متحده و بریتانیا چه فشار سنگینی را تحمل خواهند کرد.

 

شانزدهم مارس صبح زود بیدار شدیم و به سمت آزور پرواز کردیم. یک اتفاق نسبتا عجیب بود. در ظاهر ما هنوز برای راه حل سیاسی فشار می آوردیم. آخرین لحاظات به پیشقدمی اعراب برای بیرون کردن یا تسلیم صدام حسین امید داشتیم.جورج تمایل داشت تا روشی اتخاذ کند که در نهایت نوید صلح دهد.ما نشستیم و مدتی را در اتاق انتظار کوچک عجیبی بیرون از اتاق اصلی جایی که جلسه در آنجا برگزار شده بود، صحبت کردیم. این اتاق در پایگاه هوایی لجاس بود و امکاناتش همانند بسیاری از پایگاه های هوایی، ابتدایی بود، اتاق ها به شکل محیطی کاری بود. دکوراسیون هم به جز داشتن نمایی از تعدادی آزولجوس ( کاشی های پرتغالی) روی دیوارها، بسیار ساده بود. جزیره زیبایی بود که هنگام پرواز می توانستیم بیشتر آن را ببینیم اما آن را کم دیدیم.

 

ما دوباره در مباحث اصلی تجدید نظر کردیم. او(بوش) کاملا خونسرد بود. نظرش این بود که ما باید پیامی کاملا روشن برای دنیا ارسال کنیم "با سلاح کشتار جمعی مقابله کنید،ما همراه شما خواهیم بود." او حتی بیشتر از من روی امکان دستیابی گروه های تروریستی به سلاح های کشتار جمعی تمرکز کرده بود. او گفت من نمی خواهم رئیس جمهور کشوری باشم که در زمانش حملات تروریستی این چنینی اتفاق می افتد، من کشورم را دوست دارم و این مردم با دشمنی با ما آن را تهدید می کنند.به سخره گرفتن صراحت دیدگاه جورج بوش نسبت به دنیا کار آسانی است.بخشی از آن جنبه اخلاقی دارد و از طرف دیگر صراحتی است نشات گرفته از یک تحلیل بسیار مستقیم.

 

 آمریکا کشور بزرگ و آزادی است.در بسیاری از موارد طرز فکر ما اروپائیان را با آمریکایی ها متضاد می بینم،نمونه هایی چون مجازات قاتل و اعدام و سیستم زندان ها و یا بی تفاوتی به فقر محلات قدیمی شهر.البته بسیاری از مردم آمریکا نیز با آنها مخالفند.اما هیچ یک ازآن ها نمی بایست از قدرت، جذبه یا خوبی ذاتی آن به عنوان یک ملت بکاهد. می دانم که خوب بودن به عنوان یک ملت عجیب به نظر می رسد اما این از آن جهت است که آنها و ما سیستم های دولتی و قوانین اساسی و آزادی هایی داریم که خوبند.بسیاری از ملت ها هنوز هم نمی توانند به چنان آزادی هایی دست یابند و یا در راه رسیدن به آن هستند،معتقدم چین نمونه یک چنین ملتی است.چین مشکلات خاص خود را دارد.بزرگ ترین جمعیت دنیا را دارد که بیش از پنجاه گونه نژادی مختلف در آن زندگی می کنند و توسعه آن به لحاظ سیاسی زمان بر است. ما هم باید نسبت به فشارها و نگرانی های چنین توسعه ای حساس باشیم.
 

اما هنگامی که به ملت های دیگر بنگریم، هیچ نشانه ای از تحولی مثبت نمی بینیم. به جای آن دیده می شود که قدرت به طرز اشتباهی در اختیار افرادی خاص قرار گرفته است، ملت ها به عقب بازگشته اند، مردم ستم دیده اند و آینده انکار می شود. هیچ نقطه آرمانی ای نیست که ارزش تلاش امروز خود را ببینند؛ تا جایی که چشم کار می کند فقط افقی است سرشار از یاس عمیق تر.برای چنان مردمی در چنین بیابان دلگیری،آمریکا کشوری برجسته است،می درخشد،جای امنی در سرزمینشان نیست که آرزومندش باشند مگر در دوردست ها، و با دیدن آن در می یابند که شیوه زندگی آنان چه قدر متفاوت است.

 

بنابراین وقتی به عقب برمی گردم و تمامی مدارک و خاطرات را به خاطر می آورم که مرا به همه آن جلسات دردناک و دردآور،آن تماس ها و مشاوره ها باز می گرداند، درمی یابم که هرگز هیچ راهی نبود که بریتانیا در آن زمان به خاطر بودن با ایالات متحده به کار نگرفته باشد، یکبار هم از مسیر سازمان ملل پیش رفتیم و صدام مقابله کرد.یک تعرض احمقانه؟ نه، ما آن را تایید نخواهیم کرد.اما با توجه به تاریخ می توانستیم بگوییم صدام یک هدف احمقانه بود. من خود شخصا تردیدی ندارم که ما در مقاطعی مجبور بودیم با او ارتباط برقرار کنیم.البته من با مطرح کردن این موضوع در سخنرانی گلاسکو،روشن کردم که حتی اگر ما اشتباه می کنیم، تنها هدفمان برکناری یک دیکتاتور است و من طرفدار انجام این کارم.

 

با وجود این می دانستم که دوگانگی از دیدگاه بین المللی به این معنا بود که ما به طور قطع دستخوش اتفاقات هستیم و در جنگ ها،اتفاقات آن هم از نوع پیش بینی نشده نامطلوب هستند.بنابراین همان طور که آزور را ترک می کردیم، دریافتم که کار از کار گذشته است.از انزوای خود و عدم تسلط بر قدرت آگاه بودم؛مهمتر این که اولین باری بود که در موقعیتی قرار گرفته بودم که بریتانیا در آن به عنوان یک شریک ایالات متحده مسئولیت عملیاتی را عهده دار می شد که در آن از نیروهای زمینی اش برای براندازی یک رژیم استفاده می شد؛موقعیتی که مقدمات آن در دست ما نبود و از سوی ایالات متحده فراهم شده بود.درست است که در افغانستان سربازان بریتانیایی از راه زمینی حمله کردند اما حمله اولیه یک عملیات هوایی بود. این بار می خواستیم با نیروهای صدام بجنگیم که خودشان در دو جنگ بودند .آنها در عین حال برای حفظ جایگاه مرفه شان در میان مقامات عراقی می جنگیدند.

 

 هنگامی که از پنجره هواپیمای خطوط هواپیمایی بریتانیا که برای روز سفر کرایه شده بود، به بیرون خیره شده بودم و به خط ساحلی آزور که کم کم در دوردست ها ناپدید می شد نگاه می کردم، می دانستم که چه زندگی هایی به سر خواهد رسید و از نتیجه چنین تصمیمی کاملا آگاه بودم.من زیادی خونسرد بودم زیرا حالا سرنوشتم با سرنوشت بسیاری رقم می خورد. من کاری را انجام می دادم که تصور می کردم درست است.اما آرزو می کردم که ای کاش آن را انجام نمی دادم.

 

ما بازگشتیم. روز دوشنبه جلسه اضطراری کابینه را برگزار کردیم. رابین استعفا داده بود و در جلسه حاضر نشد. با همه دوباره بحث و گفت و گو کردیم. در نهایت دریافته بودم که جورج طبق برنامه ای پیش می رود که در روند صلح خاورمیانه بسیار حائز اهمیت است. در اصل چارچوبی را آماده کرد برای قدم برداشتن به سوی صلح همان طور که امروز نیز این کار را انجام می دهد. اسرائیلی ها با آن مخالفت کردند (عجیب آن که بعدها به شدت از آن حمایت کردند) و سیستم ایالات متحده در بهترین زمان آن،حمایت چندان مطلوبی از خود نسبت به این طرح نشان نداد اما این طرح برای فلسطینی ها، دنیای عرب و اروپای شرقی حکمی مقدس بود.
 

بعد از کلی بحث و مشاجره، ایالات متحده را متقاعد کردیم که آن را بپذیرد و حتی الزام دیگری به اولتیماتوم ایالات متحده به عراق افزودیم. تمام افراد کابینه به غیر از "کلر شرت" پشتیبان این طرح بودند. همه وفادارانم از من حمایت کردند."جان پریسکات" هنوز بر رای خود بود". دری ایرواین" به موقع وارد شد و گفت اگر فرانسه تهدید نکرده بود که به هرقطعنامه ای مبنی بر حمله نظامی، رای مخالف خواهد داد، می توانستیم قطعنامه جدیدی را به تصویب برسانیم.مشکل اینجا بود که ما تلاش می کردیم قطعنامه جدیدی تصویب کنیم که مردم فکر می کردند به یکی مثل آن از لحاظ قانونی نیاز داریم.

 

سپس هجدهم مارس و زمان بحث در مجلس عوام شد.اولتیماتوم بوش به همراه تغییرات اعمال شده ما،معقول و نه از روی ستیزه جویی و بسیار به نفع مردم عراق بود و به گونه ای جدی روند صلح خاورمیانه را مهم جلوه داد.من روی سخنرانی ام تا دیر وقت آن شب و سه شنبه صبح کار کرده بودم، مهم ترین سخنرانی که تا به حال داشتم. در چنین مواقعی فقط سرم را پایین می انداختم و می نوشتم.

 

بحث به آرامی آغاز شد. من گذشته سرپیچی مداوم از اصل قوانین بین المللی و قطعنامه های سازمان ملل،بیرون کردن بازرسان و حمله نظامی سال ١٩٩٨ را مورد بررسی قرار دادم. توضیح دادم که چطور توانستیم اجازه دهیم این روند ادامه یابد؛چطور بعد از یازدهم سپتامبر بر آن شدیم روشن ترین هشدار ممکن را بفرستیم که الگوهای امنیتی تغییر کرده اند و مجبور بودیم رژیم های خودسری را که از سلاح کشتار جمعی پیشرفته استفاده می کردند تحمل کنیم. راهی را برای ادامه صحبت در پیش گرفتم که بعد خودم از آن پشیمان شدم و تغییرش دادم. اشاره ای داشتم به دهه ١٩٣٠ و به انکار تقریبا جهانی و طولانی مدت مردمی که معتقد بودند هیتلر یک تهدید بود. مراقب بودم مورد صدام را با هیتلر یکی نکنم و به خصوص بسیاری از مقایسه های قانع کننده بین سال های ١٩٣٣ و ٢٠٠٣ را کنار گذاشتم. اما نگفتم مردم در مونیخ چه قدر خوشحال بودند وقتی تصور کرده بودند که بحث حمله منتفی شده است. تصمیم داشتم آن را جور دیگری بیان کنم. در واقع در دو مساله یک تشابه عمده وجود داشت.تشابه نگرش ما نسبت به افزایش خطر فاشیسم با نگرش اسلام گرایان نسبت به افراط گرایی با انحراف از اسلام.در هر دو مورد با اکراه هر چه تمام تر می پذیریم که در موقعیت ضروری برای جنگ قرار داریم .در هر دو مورد اشتیاقمان برای صلح،ما را درمقابل دشمنانمان و حرکت و پیشروی آنها نابینا می کرد ودر نهایت می پرسیم:از این همه مداخله چه می خواهیم؟ …..

در نهایت متن سخنرانی را با تغییر رژیم خاتمه دادم....

 

بنابراین بخش اخلاقی این اقدام را هرگز فراموش نکردم و در بخش پایانی نطقم به آن اشاره کردم .اشاره ای که به طور ناخودآگاه شاید همان انعکاس صدایی بود که در سخنرانی سال 1999 شیکاگو طنین انداخته شد.تیم ما در نهایت با 412 رای موافق نمایندگان در مقابل 119 رای مخالف،آرا را پس از سخنرانی،از آن خود کردیم و پیروز میدان شدیم. تیم ما اعم از مشاوران و خدمتگزاران مردمی فوق العاده عمل کردند و از من حمایت و پشتیبانی زیادی کردند.

 

به داونینگ استریت بازگشتم.همه تصور می کردند که فردای آن روز این ایالات متحده بود که جنگ را رقم زد.اما حقیقت آن بود که شعله های جنگ از سوی نیروهای انگلیس روشن شد.نیرو هایی که در عین حال امنیت مناطق نفت خیز را نیز لحاظ کرده بودند تا هیچ فاجعه بومی در این مناطق رخ ندهد.

 

ما در جنگ قرار گرفتیم.خیلی زود همه چیز مشخص شد:اینکه چه مدت این جنگ ادامه یافت و چه دشواری هایی را به همراه داشت و چه خون هایی که ریخته شد.

 

 


کلید واژه ها: بلر جنگ عراق


نظر شما :