بازخوانی شاهنامه در گفت‌و‌گو با فریدون جنیدی

۰۵ دی ۱۳۸۹ | ۱۴:۳۰ کد : ۱۰۲ از دیگر رسانه‌ها

 مهدی غنی: شاهنامه ویراسته استاد جنیدی در حالی وارد بازار کتاب شد که شاهنامه‌خوانی رواج نسبتاً زیادی یافته و ناشران مختلفی می‌کوشند شاهنامه‌ای به شکلی زیبا و با ظاهری هنری به مشتریان عرضه کنند. اما او به جای شکل و شمایل به محتوای شاهنامه پرداخته و کوشیده اصالت آن را بازشناسد. او این کار را 30 سال پیش آغاز کرد و امروز تلاش 30 ساله‌اش به بار نشسته است. در آن سال‌ها او به این کشف نائل آمد که همه اشعار شاهنامه موجود از حکیم طوس نیست و پس از درگذشت آن بزرگمرد به دیوان او افزوده شده است. در فضای عمومی آن سال‌ها اقبال چشمگیری به شاهنامه نبود و علاقه‌مندان این حوزه هم حتی ایده جنیدی را برنمی‌تافتند. اما استاد عزم جزم کرد و همچون حکیم ابوالقاسم سطر به سطر و واژه به واژه شاهنامه را بازخوانی کرد. همچون باستان‌شناسی صبور عمق واژه‌ها را کاوید و آنها را تبارشناسی کرد و به زادگاه‌شان سفر کرد. اینک دستاورد 30 ساله او برابر چشمان همه علاقه‌مندان به تاریخ و ادب ایران، یادآور رنج 30ساله فردوسی است. برای آشنایی با این تلاش سترگ با استاد به گفت‌وگو نشستیم.

 

 

شما 30 سال است که روی متن شاهنامه فردوسی کار کرده‌اید و به دستاوردهای نو و شگفت‌انگیزی هم رسیده‌اید. ولی قبل از پرداختن به آنها اجازه بدهید از ابتدای کار شروع کنم و بپرسم چه شد که شما به فکر شاهنامه افتادید؟

 

یک روز در سال 1354 با خودم فکر می‌کردم چه باید کنیم؟ شما که به یاد دارید اوضاع آن سال‌ها را که بیشتر جوان‌ها چقدر پریشان بودند و گرفتار چه آرمان‌های سطحی و زندگی روزمره‌ای بودند. جوان‌های امروز نمی‌توانند تجسم کنند که چه بدبختی‌ای در آن زمان فرزندان ایران را فرا گرفته بود! من مدتی با خودم فکر می‌کردم راه چاره چیست؟ برای اینکه جوانان ایران از این حالت در بیایند، به عنوان یک معلم چه فکری می‌کنی؟ مدتی اندیشیدم و به این نتیجه رسیدم که فرزندان ایران باید شاهنامه بخوانند!

 

چرا شاهنامه؟ چرا حافظ و مولوی و... نه؟ شما شاهنامه را از چه زاویه‌ای در نظر داشتید؟

 

حافظ و مولوی درد خودشان را دارند، درد ایران را دوا نمی‌کنند. ستایش زیبایی هم خوب است ولی ما باید در مورد ایران فکر ‌کنیم. من خودم به سعدی خیلی ارادت داشتم و مفتون سعدی بودم. ولی او برای ایران کاری نکرد. اخلاقیاتی گفت که خوب است ولی شاهنامه درد ایران را درمان می‌کند. بنابراین من فکر کردم جوان ایرانی باید شاهنامه بخواند. خواهرزاده من آن موقع 16ساله بود- او اکنون یکی از بزرگ‌ترین استادان مرمت آثار باستانی ایران است- با خودم فکر کردم چطور یک شاهنامه سه کیلویی را بدهیم به دست یک دختر 16ساله و توقع کنیم که آن را بخواند؟ دیدم نمی‌شود. بعد از مدتی فکر کردم داستان‌های رستم را برای بچه‌ها عرضه کنیم. این داستان‌ها شیرین است و همه چیز از مردانگی و گذشت و جانفشانی در راه ایران و راستی و پاکی در آن هست. ضمن اینکه نماد یک پهلوان ایرانی معرفی می‌شود، که با خواندن آن تاریخ گذشته ایران را می‌شناسند و با خواندن آن خوانندگان خودشان به طرف شاهنامه گرایش پیدا می‌کنند. باز دیدم داستان‌های رستم هم نیمی از شاهنامه را در برمی‌گیرد و خواندنش برای یک جوان سنگین است. فکرم را هم روی همین خواهرزاده‌ام که 16سالش بود متمرکز کرده بودم. پس از مدت‌ها اندیشه به این نتیجه رسیدم که داستان‌های رستم را بخش‌بخش کنیم که هر بخشی 100 صفحه، 80 صفحه شود. بلافاصله شاهنامه را برداشتم علامت‌گذاری کردم، یازده داستان شد و از همان روز آغاز کردم. اما در عمل به نکات قابل تاملی برخوردم. پیشتر هم به این برخورده بودم که در بعضی جاهای شاهنامه پیوند منطقی بین گفتارها نیست. فکر می‌کردم ممکن است افتادگی داشته باشد. در حالی که بعدها فهمیدم افتادگی نبوده بلکه بخش‌هایی اضافه شده است. اگر آن بخش اضافه را برداریم متن به هم پیوند می‌خورد و آنجا که گمان افتادگی می‌رفت درست درمی‌آید. داستان اول که زال بود نوشتم. داستان دوم یعنی رستم و افراسیاب را شروع کردم ولی دیدم از داستان زال استقبالی نمی‌شود یعنی به قول کتابفروش‌ها فروش نمی‌رود. با خودم فکر کردم، چرا؟

 

چه سالی؟

 

فکر کنم که سال 59 بود. پیش از انقلاب آن را نوشته بودم، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آن را چاپ نکرد. وقتی توانستم چاپ کنم فکر کنم 58 یا 59 بود. به هرحال به این فکر افتادم که داستان به این خوبی چرا باید عرضه نشود؟ به این نتیجه رسیدم که من مخاطب خودم را درست انتخاب نکرده‌ام. اگر مخاطب من کودکان هستند کار باید با نقاشی و نگارگری فراوان همراه باشد تا آنها را جلب کند. این کار در آن زمان در توان ما نبود. شما الان در بنیادی نشسته‌اید که ساختمانی و حیاطی دارد، اندکی گل و سبزه دارد، کتابخانه و پژوهشگاه داریم. آن زمان هیچ کدام از اینها نبود و دست ما بسیار تنگ بود. یکی از دوستان من روانشاد علی‌اکبر خرمشاهی آپارتمانی اجاره کرده بود، یک اتاق هم در آن آپارتمان به من داده بود. هیچ امکاناتی نداشتیم. به همین دلیل کتاب دوم دیر به چاپ رسید. به هرحال به این نتیجه رسیدم که ما برای کودکان نمی‌توانیم کار کنیم، پس برای بزرگتران بنویسیم. برای این کار باید شیوه گفتار دگرگون شود، شیوه گفتار را دگرگون کردم. با خودم اندیشیدم که هدیه دیگری به ایرانیان بدهم و آنها را فارسی‌نویسی کنم. آنچه را که نوشته بودم دوباره فارسی‌نویسی کردم. البته فارسی‌نویسی من بر آیین گفتار فارسی دلپذیر است. بعضی‌ها امروز که فارسی می‌نویسند خیلی واژه‌های نادر یا دور از ذهن به کار می‌برند، نمی‌دانند اگر کسی بخواهد فارسی بنویسد باید پهلوی بداند. من گفتارهای خواجه عبدالله انصاری یا سعدی و دیگران را نفی نمی‌کنم، منتها باید بدانیم که اگر فارسی را به آیین خودش بنویسیم، به صورت یک گنجینه باقی خواهد ماند. اما اگر نثر جدیدی اختراع کنیم آثار گذشتگان‌مان را از دست داده‌ایم که از خرد نیست که ما گنجینه عظیم گفتارهای پیشینیان‌مان را که در این هزار و دویست سیصد سال نوشته‌اند از دست بدهیم. به هر صورت من آن نوشته‌ها را به فارسی درآوردم. از روزی که اندیشیدم تا روزی که اینها چاپ شد و به دست فرزندان ایران رسید 21 سال طول کشید. من در این 21 سال مرتباً کار ویرایش شاهنامه را هم دنبال می‌کردم و راه خود کم‌کم به من نشان می‌داد که باید چه کنم.

 

می‌شود مثال بزنید، چگونه به نتایج جدیدی رسیدید و این مسیر را پیمودید؟

 

بخش عظیمی از داستان‌های شاهنامه درباره نبردهایی است که ایرانیان با دشمنان داشتند. برای اینکه ما آنچه فردوسی گفته را درست بفهمیم نیاز است میدان نبرد را، شیوه‌های رویارویی دو هماورد را بشناسیم. باید با اسب و رفتار او آشنا باشیم. آداب ‌سواری را بدانیم.

 

یعنی شما خودتان را در صحنه داستان‌ها قرار دادید؟

 

بله، زندگی جهان‌پهلوان ما با اسب آغاز شد، با اسب هم از جهان رفت. اسب همراه نزدیک و صمیمی انسان بوده، ما باید بشناسیم که اسب چه احوالی دارد تا آنچه را که گفته شده ارزیابی کنیم. فی‌المثل اسب در سرازیری بسیار با احتیاط گام برمی‌دارد، سرش را می‌اندازد پایین، از گاو آرام‌تر می‌رود. پس اگر در یک داستان بخوانید که در سرازیری کره اسب را به تاخت در آورده‌اند باید بدانید این از شاهنامه نیست. از افزون‌های پسین است، کسی که اسب را نمی‌شناخته است.

 

باید جنگ‌افزارها را بشناسیم. تمام جنگ‌افزارهایی که در شاهنامه به کار رفته باید بشناسیم تا بدانیم آیا کاربرد این درست است یا نه. به عنوان مثال جنگ‌افزاری در زمان ایران باستان به نام خَشت- به فتح خ- بود. این خشت به اندازه یک بَدَست بود یعنی یک وجب. سرش یک نیزه داشته، بنش یک حلقه. به این حلقه زهی به اندازه تقریباً دو گز می‌بستند و حلقه انتهایی آن را به انگشت میانین می‌بستند آنگاه خشت را میان انگشتان شست و اشاره و میانین می‌گرفتند و آن را به سوی دشمن پرتاب می‌کردند و با شتاب آن را به سوی خویش می‌کشیدند و دوباره خشت به میان انگشتان باز می‌گشت و اینچنین به دشمن زخم و آسیب وارد می‌کردند، درحالی که باز نیزه در دست‌شان بود. این جنگ‌افزار خیلی اهمیت داشت. به این دلیل که سبک بود و می‌توانستند آن را توی جیب‌شان بگذارند. با گرز یا شمشیر یا سپر که سنگین بود فرق می‌کرد. ضمناً کاربرد خشت در جنگ‌های عمومی نیست، مربوط به دو هماورد است. یا اگر کسی خیلی زرنگ باشد با یک خشت با چند نفر مقابله می‌کند. به هرحال خشت متعلق به جنگ‌های عمومی نیست، چون در آن صورت زه را نمی‌توان برگرداند.

 

حالا می‌بینیم خیلی جاها در شاهنامه از خشت‌های گران نام برده شده، در حالی که خاصیت خشت سبک بودنش بود و نباید گران باشد. در شاهنامه سه بار به طور درست فردوسی از خشت یاد کرده است. یکی در نخستین نبرد رستم و سهراب که می‌فرماید: یکی تنگ میدان فروساختند/ به کوتاه نیزه بپرداختند. بیت پسینش این است: نماند ایچ بر نیزه بند و سنان/ به چپ باز بردند هر دو عنان. که در این گفتار هم از بند خشت یاد می‌کند، و هم از سنان (سرنیزه آن). می‌گوید بند و سنانش از بین رفت. یعنی برگشتند و پشت به هم کردند. چون عنان پشت گردن اسب است، اگر دست راست‌تان گرز باشد دیگر نمی‌توانید عنان را برگردانید. اگر بخواهید برگردانید حتماً باید با دست چپ برگردانید. زمانی که باید دست‌تان به راست فشار بیاورد، دست راست باید جلوی دست چپ باشد. اینها مسائل خیلی ظریف و فنی است. بار دیگر در یکی از نبردهای بین ایران و توران می‌بینیم که هومان بین دو صف قرارگرفته: یکی خشت رخشان به کف. خشت توی دستش است. یکی هم در سرگذشت پهلوان بزرگ بهرام پورگشسب که ساسانیان از روی دشمنی و کوتاه‌بینی نام چوبینه به او دادند تا خفیفش کنند. چون چوبینه مرغی است که پای دراز و گردن و نوک درازی دارد و آوایش هم خیلی بد است. در این داستان بهرام و دوستانش در یک باغی بوده‌اند که در شب میگساری می‌کردند، دشمنان پی می‌برند و باغ را پَروسَت یعنی محاصره می‌کنند. بهرام دستور می‌دهد که در دیوار آن سوی باغ رخنه کنند، یکی دو تا از یاران‌شان با اسب می‌آیند و با هم حرکت می‌کنند دنبال دشمنان. ابیات این است که: همی رفت بهرام خشتی به دست/ چنان چون بود مردم نیم مست/ نجستند جز اندک از دست او/ به خون گشت یازانی سر شست او. برای اینکه خشت را که می‌زده خونی می‌شده و وقتی برمی‌گشته شست را خونی می‌کرده است. این سه بار است که به گفتار خود فردوسی کاربرد خشت به گونه درست آمده است. بقیه جاها هر جا خشت آمده خشت‌های گران آمده که معلوم می‌شود از خود فردوسی نیست.

 

این ابیات چطور اضافه شده؟

 

عرض می‌کنم. بگذارید یک صحنه دیگر را برای شما بگویم و آن سپه‌کشی است: سپه‌دار چون قارن رزم‌زن/ سپه‌کش چو شیروی لشگرشکن. هیچ کس تا به حال معنی این عبارت را نگفته، من در هیچ کتابی سختی درباره سپه‌کش ندیده‌ام. سپه‌کش کارآزموده‌ی‌ پخته‌ای که با همه مسائل زندگی روبه‌رو باشد و بداند این سپاه که می‌خواهد به سوی میدان جنگ برود، به وسایل زندگی نیاز دارد که باید فراهم کنند. شما می‌دانید در بیشتر جنگ‌هایی که بین ایران و توران در زمان کاووس رخ داد پایتخت قزوین بود. بنابراین وقتی سپاه می‌خواست طرف توران برود، باید از کویر بگذرد. اگر سپاه از جایی می‌رفت که شهر بود، تمام مردم شهر و روستا سپاهیان را به خانه‌هایشان دعوت می‌کردند و ‌پذیرایی می‌کردند و می‌رفتند. ولی وقتی محل عبور در کویر است چه کار کنند؟ ناچار این سپه‌کش باید فکر می‌کرد که این سپاهی که از کویر می‌گذرد چه نیازهایی دارد. به خصوص کویر شمال ایران که تقریباً از دامغان و گرمسار تا سبزوار ادامه دارد راه کمی نیست. سپه‌کش می‌داند این 10 هزار تا 20 هزار تا سوار که از راه می‌رسند، اسب‌هایشان تشنه هستند و آب می‌خواهند. بنابراین باید از مدت‌ها پیش در محل چندین چاه زده باشد. چرخ چاه آورده باشند، استخر کنده باشند و در آن آب ذخیره کرده باشند. آب‌ها در آغاز به زمین فرو می‌رود، آنقدر باید بریزند تا زمین اشباع شود و آب را در خودش نگه دارد. از این گذشته، اسب رسیده، کاه و جو و یونجه می‌خواهد؛ یونجه خشک، پس باید از پیش کاه و جو و یونجه خشک فراهم کرده باشند. بسته‌های یونجه را که می‌پیچیدند، باید کسانی این بسته‌ها را به اندازه‌ای ببرند که اسب‌ها بتوانند بخورند. پس به اندازه کافی کارگر باید آمده باشند، به تعداد اسب‌ها باید آخور بسازند. مردانی که می‌رسند هم تشنه هستند پس باید به اندازه کافی مشک و آب و آب‌کش تدارک دیده شود تا در زمان لازم بین لشگریان راه بروند و به سربازان آب بدهند. همه اینها را باید در نظر بگیرند. برای استراحت سپاه، چادر و زیرانداز و روانداز لازم است. فکر نکنید که این لوازم نبوده، سپاهی که عازم جنگ است، باید بین راه روی سنگ نخوابد و استراحت کافی داشته باشد. تدارک غذای این سپاهیان نیز مساله مهمی است. گوشت لازم است، پس باید گوسفند به تعداد لازم در محل آماده کرده و قصاب‌ها در روز موعود با سرعت عمل آنها را کشته و گوشت‌شان را آماده کنند. خود این کار باز لوازم و ابزارهایی می‌خواهد. در مرحله بعد آشپز و سرآشپز و شاگرد و... نیاز است. وسایل آشپزی و محل مناسب برای این کار لازم است. اجاق می‌خواهد، هیزم می‌خواهد که باید قبلاً آورده باشند. افسار برخی اسب‌ها پاره می‌شود، پالان‌دوز می‌خواهد. نعل اسب افتاده باشد نعل‌بند می‌خواهد. سربازانی که از راه کویر آمده‌اند و مریض شده‌اند دارو و پزشک می‌خواهند.

 

من در مورد سپه‌کشی 24 مورد را نوشته‌ام که باید در آنجا آماده باشد. نباید گمان برد که کار به پایان رسیده است زیرا فردا که سپاه حرکت می‌کند و به منزل بعدی می‌رود، در آن منزل همه این لوازم را می‌خواهد. فلسفه اینکه چهار فرسخ چهار فرسخ در ایران کاروانسرا درست شد همین است. در هیچ جای جهان چنین چیزی نیست. اینها برای برآوردن نیاز ارتش بود. این کاروانسراهایی که نیاکان ما ساخته‌اند بیشتر در راه‌های کویری است. امروز این کار را لجستیکی و ترابری می‌خوانند. سپه‌کش کسی است که مشغول این کارها باشد. اما در افزوده‌های جنگ سیاوخش با تورانیان می‌بینیم که رستم سپه‌کش سیاوخش است. از آنجا که رستم خودش سیاوخش را تربیت کرد، کار سپه‌کشی کار جهان‌پهلوان نبوده ولی خودش برای اینکه پرورده خودش را تقویت کند مسوولیت سپه‌کشی را گرفته است. حالا می‌بینیم که در بلخ از سیاوش شکست خورد در نامه‌ای به افراسیاب می‌نویسد: سپه‌کش چو رستم پیل‌تن/ به یک دست خنجر به دیگر کفن. معلوم است این سخن تا چه اندازه نادرست است. مگر سپه‌‌کش به میدان جنگ می‌رود؟ او سپاه را از پشت حمایت می‌کند. ایراد دوم اینکه این چه جنگی است که رستم کفن خودش را دستش بگیرد بعد بخواهد بجنگد. نبرد با تیراندازی پیادگان آغاز می‌شده. وقتی تیرهای آنان به پایان می‌رسید، عقب می‌کشیدند و سواران نیزه‌دار پیش می‌رفتند و با نیزه حمله می‌کردند. حمله با نیزه هم این طور بود که نیزه‌دار باید سر را پایین بیاورد از بین دو گوش و یال اسب کمر حریف را ببیند و نیزه را که در سوی راست گرفته شده به کمر حریف بزند. او نباید نشسته باشد، چون در این حالت نیزه به هر جای بدنش بخورد او را از پا درمی‌آورد. اگر هم زره جلویش را بگیرد شکستگی پیش می‌آورد، به استخوان‌ها می‌خورد و آنها را می‌شکند. برای همین سر حتماً باید پایین باشد، برای اینکه به کلاهخود یا اطراف شانه‌ها بخورد یا رد شود. نیزه‌داران وقتی به هم می‌رسیدند نیزه را می‌انداختند. بعد نوبت شمشیر می‌رسید. شمشیر اسلحه برتر بوده است. منتها باید بدانیم شمشیر در برخورد با سپر و کلاهخود و زره هماورد، زود لبه‌اش می‌شکست و کند می‌شد و در نتیجه کارایی خودش را از دست می‌داد. بعد از این مرحله نوبت گرز می‌شد. کاربرد گرز نزدیک‌تر و دسته گرز هم کوتاه‌تر است. دو طرف به هم نزدیک می‌شدند. به هر ترتیب چندین نفر کشته می‌شدند و آنقدر به هم نزدیک می‌شدند که گرز هم دیگر کارایی نداشت. اینجا نوبت خنجر می‌شد. در این حالت این دو هماورد باید با دست چپ خود، دست راست حریف را بگیرند که خنجر دارد تا نگذارند خنجر بزند. بنابراین من که خنجر می‌زنم در دست راستم خنجر است، دست چپم دست راست حریف را گرفته است. در این حالت چطور در دست چپم کفن بگیرم؟ ببینید چقدر اینها دقیق است. از اینجا نتیجه می‌گیرم که ابیاتی که اشاره کردم نادرست است. کسی که وارد جهان شاهنامه می‌شود باید همه اینها را بداند. از جمله باید ورزش باستانی و قوانین و آداب آن را بداند. من الان در همین سن روزی یک صد جفت میل می‌روم. خیلی هم سالم هستم. ورزش را می‌شناسم. خیلی از مسائل اجتماعی و تاریخی‌ای که در شاهنامه آمده با تاریخ همخوان نیست. مثلاً گفته شده شاپور دوم به روم رفت، او را در پوست خر بستند و آمد ایران، این در تاریخ رومیان نیست. یا بهرام گور به هندوستان رفت و فیل و گرگ‌ و اژدها را کشت بعد برگشت. در تاریخ هندوستان چنین چیزی نیست. برای سنجش این اشعار باید تاریخ را بدانید، جغرافی را بدانید و خیلی مسائل دیگر که برخی را اشاره کردم. موضوعی که در این ویرایش خیلی اهمیت دارد این است که در شاهنامه چیزی مغایر فرهنگ ایران نباشد. به عنوان مثال گفته شده بهرام گور در یک روز گرم اردیبهشت یا خردادماه به خانه یک روستایی وارد می‌شود. زنی را می‌بیند که سبوی آب روی دوش‌اش است. می‌بینیم که زن فوری طبق آیین ایرانی می‌گوید: زود اندر آی ‌ای سوار/ تو این خانه را خانه خویش دار. در همین زمان هم همه می‌گویند خانه خودتان است بفرمایید. منتها با بیان فردوسی وقتی بهرام وارد می‌شود، شوهر آن زن شروع می‌کند به سرزنش زن که برای چه مهمان آوردی، ما خرجی نداریم الان بره بکشیم و... سر و صدا راه می‌اندازد. من از ایرانیان می‌پرسم در همین روزگار که زندگی ما ماشینی شده و سوسیس و کالباس بر زندگی ما حکمرانی می‌کند آیا ممکن است میزبانی ایرانی در حضور مهمان به ورود او اعتراض کند؟ در خفا ممکن است بزند توی سر زنش که برای چه این را آوردی؟ ولی در حضور مهمان هیچ وقت چنین کاری نمی‌کند. در ابیاتی که افزودنی نیست، می‌بینیم که.... زن مهماندار بی‌درنگ کله‌جوش یا کشک‌جوش درست می‌کند. کشک را می‌جوشانند و با نان آماده خوردن است. منتها فردوسی می‌گوید «به اندام...» یعنی پیازداغ با روغن زرد و نعناداغ و مغز گردو هم اضافه می‌کنند و اگر شد تخم مرغ هم در آن می‌شکنند. برای اینکه سر ظهر مهمان رسیده، این غذا خیلی زود آماده می‌شود. اما بهرام را نگه می‌دارند شب برایش بره می‌کشند. آنها نمی‌دانستند که او بهرام گور است، فکر می‌کردند یک سوار معمولی است. وقتی بهرام گور از آن روستا می‌خواهد برود، می‌گوید این ده را بخشیدم به تو، همین طور مهمان‌نوازی کن. حالا توجه کنید مهمان‌نوازی کن یعنی به مهمان دشنام بده؟ پس معلوم می‌شود آن ابیات افزوده شده است و باید از شاهنامه برداشته شود. نکته دیگر... اشعاری که با دین ایرانی مغایرت داشته باشد، نمی‌تواند جزء شاهنامه فردوسی باشد. مثالی را دو سه بار گفته‌ام بد نیست اینجا هم بگویم. در ابیات افزودنی شاهنامه در ستایش خداوند آمده است: جهان و مکان و زمان آفرید/ توانایی و ناتوانان آفرید این سخن چند ایراد دارد؛ یکی اینکه در برابر توانایی باید باشد ناتوانی. نمی‌توانیم بگوییم توانایی و ناتوان. این گفتار از دیدگاه زبان فارسی ایراد دارد. دوم جهان و مکان را آفرید. مکان چیست غیر از جهان؟ چرا باید دو بار گفته شود؟ یک بار جهان بگوییم یک بار هم مکان، معنی ندارد. سوم زمان را آفرید یعنی چه؟ در دین ایران باستان زمان آفریده مستقیم خدا نبوده، خداوند جهان را آفرید و از حرکات هر کدام از این اجرام آسمانی زمانی ویژه خودش پدیدار شد. به طوری که الان در کره ماه که متعلق به خودمان است زمان به گونه دیگری است که ما نمی‌توانیم بفهمیم. مجموعه این زمان‌ها می‌شود زروان آن چیزی که امروز فیزیک جهان به عنوان بعد چهارم از آن یاد می‌کند چیزی است که نیاکان ما گفته‌اند. در اوستا از زروان یاد می‌شود. زروان اکر نهه منیده یعنی زروان بی‌کران را می‌ستاییم. زروان ذرخو خوه داتهه یز مئیده دره قو یعنی دراز خو داتهه یعنی خود داده یعنی خود آفریده. آن بیت از شاهنامه نیست. علت دوم اینکه خداوند «ناتوان» آفرید، در اندیشه دینی ایرانیان جایی نداشته است. یک جمله داریم می‌گوید اهورایی مزدایی ویسپو و هو چی ‌نهمی یعنی اهورامزدا سرآغاز همه نیکی‌هاست. پس ناتوانی از خداوند نیست. با این وضع وقتی من دقیق شدم که این بیت را تفسیر کنم، دیدم در قرآن هم یاد نشده که خداوند زمان را آفرید. چهار ایراد پیدا کرده‌ام که این عبارت با دین ایرانی مغایر است. گزینه‌های دیگر برای ویراستاری شاهنامه زبان‌های پهلوی و اوستایی است که به ما یاری می‌کنند متن را بفهمیم. به عنوان مثال درباره ضحاک که می‌خواهد خوراک تخم‌مرغ بدهد آمده: خورش زرده خایه دادش نخست. در زبان پهلوی خاگ بوده، «خورش زرده خاگ دادش» درست است. در تمام نسخه‌های شاهنامه که موجود است فقط یک شاهنامه است که در لیدن نگهداری می‌شود و در آنجا خاگ آمده است. وقتی فرهنگ‌مان با عرب آمیخته شد، کلماتی را که با «ژ» بود با «ز» یا «ظا» می‌نوشتند. ژنده‌پیل را می‌نوشتند زنده‌بیل. همین طور اگر گاف بود می‌نوشتند کاف.خاک همان خاگ است که نه‌تنها در زبان پهلوی خاگ خوانده می‌شد بلکه در زبان‌های اردستان، لری، بختیاری هم خاگ گفته می‌شود.

 

واژه خاگینه را هم‌اکنون هم داریم. نشان می‌دهد آن بیتی که در شاهنامه نگهداری شده در لیدن آمده که خورش زرده خاک دادش نخست، درست است. پس شما باید زبان‌های باستانی را بدانید تا این نکات را متوجه شوید. این چیزی است که هیچ یک از کسانی که روی شاهنامه کار کرده‌اند، نمی‌دانند. این نکته درباره اوستا هم صادق است. به هرحال مجموعه این معیارها 27 سنجه شد که من همه آنها را در ویرایش به کار گرفتم و براساس این 27 سنجه ابیات افزوده را درآوردم.

 

این ابیات چگونه افزوده شده‌اند؟

 

در شاهنامه‌های موجود می‌بینیم انبوهی از اشعار هست که در مدح محمود ناستوده آمده است. همه استادان ما هم گفته‌اند این سروده‌‌های فردوسی است. این استادان ما ندیده‌اند که فردوسی در پیشگفتار شاهنامه و در پایان شاهنامه دو بار به محمود اشاره‌ای کرده است چون ننگش می‌آمده که نام او را ببرد. در آغاز شاهنامه وقتی محمود دستور می‌دهد امیرمنصور فردوسی پشتیبان فردوسی را در زندان گریز بکشند، می‌گوید ستم باد بر جان او ماه و سال/ کجا بر تن شاه شد بدسگال. ستم به جان محمود. اما داستان چگونه است؟ این یکی از شگفتی‌های عظیم تاریخ ماست. به نظر من یک هیپنوتیزم اجتماعی شگفت است که دروغی به این عظمت و بزرگی را هزار سال روان کنند و مردم ایران هم باور کنند که فردوسی برای صله محمود ناستوده به کار شاهنامه پرداخته است. اما در آغاز شاهنامه خود فردوسی می‌فرماید: بدین نامه چون دست بردم فراز/ یکی پهلوان بود گردن فراز/ جوان بود و از تخمه پهلوان...

 

یعنی پسر ابومنصور محمد بن عبدالرزاق توسی بود که او فرمان به گردآوری شاهنامه داد. ابومنصور از جهان رفت. امیر منصور در انیران: جوان بود و از تخمه پهلوان/ خردمند و بیدار و روشن روان/ مرا گفت کز مر چه باید همی/ که جانت سخن بر گراید همی/ به چیزی که باشد مرا دسترس/ برآرم، نیارم نیازت به کس/ همی داشتم چون یکی تازه سیب (یعنی نگهداری مرا می‌کرد همچون یک سیب تازه)/ که از باد بر من نیاید نهیب/ چونان نامور گمشد از انجمن/ چو از باد سرو سهی در چمن/ نه زو مرده بینم نه زنده نشان/ به دست نهنگان و مردم‌کشان. نهنگان مردم‌کشان که دژخیمان دربار پادشاهان بودند و در شاهنامه از آنان بسیار باشد. جالب این است که آقایی که 35 سال است که روی شاهنامه کار می‌کند، کتاب‌هایش به چاپ پانزدهم هم رسیده و یکی از کتاب‌هایش را انجمن خوشنویسان هم به قیمت گران چاپ کرد، نوشته است که ما امیرمنصور را نمی‌شناسیم کیست. یعنی چه؟ ما که روی شاهنامه کار می‌کنیم باید منصور را بشناسیم. او پشتیبان و مشوق فردوسی بوده است. فردوسی خودش می‌گوید که او مرا از مال دنیا بی‌نیاز کرد. این ستم را به کجا ببریم که هزار سال مردم ایران باور می‌کنند و می‌گویند و تکرار می‌کنند که محمود می‌خواست فردوسی این کار را بکند و فردوسی این بزرگ‌ترین شاهکار فرهنگ جهان را برای صله‌ای که می‌خواست از محمود بگیرد سرود. این توهین است. چرا ما باید اینقدر ناآگاه باشیم و به دیده کور به جریان جهان نگاه کنیم؟ چرا سخن خود فردوسی را گوش نکنیم که گفت امیرمنصور از من حمایت می‌کرد؟ و وقتی کشته می‌شود می‌گوید: ستم باد بر جان او ماه و سال/ کجا بر تن شاه شد بدسگال.

 

دو خبر در تاریخ گردیزی است. شما می‌دانید که گردیزی در دستگاه غزنویان بعد از بیهقی بود و جریانات روزمره را نوشته است. می‌نویسد سبکتکین که مرد، پسرش که در غزنه بود امارت را گرفت. آن موقع محمود در نیشابور بود. سپاه را برداشت آمد و برادرش را از تخت فرو کشید و خودش امیر شد. تاریخ گردیزی تصریح می‌کند در ذی‌قعده 389 محمود امیر شد. بعد امیرمنصور در جنگ‌هایی که بین تاش و دیلمیان بوده در نیشابور، بی‌گناه دستگیر می‌شود. او را می‌برند به بخارا، این امیرزاده نواده اسپهبدان ایرانی را سوار گاو می‌کنند و وارد شهر می‌کنند برای اینکه آزارش بدهند. بعد او در زندان بخارا بود. مدتی بعد سبکتکین او را از زندان بخارا می‌خواهد به زندان غزنه. چرا؟ بی‌گمان برای اینکه شکنجه بیشترش بدهند. چون آنجا هم زندان بود. او را در قلعه گردیز زندانی می‌کنند. گردیزی در شرح احوال امیرمنصور می‌گوید در ذی‌قعده 389 او را در قلعه گردیز کشتند. شما از این اخبار چه برداشتی دارید؟ رمز بزرگی در آن است. محمود در ذی‌‌قعده 389 امیر می‌شود و در ذی‌قعده 389 امیرمنصور ما را می‌کشند. یعنی بی‌درنگ محمود پس از رسیدن به قدرت او را می‌کشد. علتش هم معلوم است، برای اینکه به خودش اطمینان نداشت. فکر کرد که ممکن است خراسانیان به این اندیشه بیفتند که یک امیرزاده بزرگ اسپهبدزاده ایرانی در زندان است و خیزش کنند و او را آزاد کنند. پیشگیری کرده زودتر او را کشته است. به همین دلیل فردوسی گفته نه او را زنده بینم نه مرده نشانش؟ چون کسانی را که در زندان می‌کشتند جایی به خاک می‌سپردند. نه قبرش را می‌بینم نه خودش را. محمود چه کار کرد برای شاهنامه ما؟ پشتیبان فردوسی ما را بی‌درنگ کشت. این کاری است که محمود کرد. وقتی این شاهنامه دارد به پایان می‌رسد، در نبرد قادسیه فردوسی از قول رستم فرخزاد که به برادرش نامه می‌نویسد، سخنان خودش را می‌گوید، از جمله: بر این سالیان 400 بگذرد... (400 سالی است که شاهنامه تمام شد و ضمناً در این زمان محمود پادشاه است.) / کزین دوده کس تخت را نسپرد (یعنی از ایرانیان)/ شود بنده بی‌هنر شهریار/ نژاد بزرگی نیاید به کار.

 

آخر، این گوش شنوا می‌خواهد؟ این همه استاد و پروفسور در جهان همه دروغ‌هایی که در مقدمه شاهنامه وارد شده است، باور کرده‌اند. مطلب دیگر، شاهنامه در سال 400 هجری به پایان می‌رسد. مفهومش این است که در 370 هجری آغاز شده است. محمود در 389 به امیری خراسان می‌رسد یعنی 19 سال از کار سرایش شاهنامه گذشته بود که محمود امیر می‌شود. چطور فردوسی پیش از آغاز شاهنامه می‌خواست برود غزنه و محمود ناستوده را ببیند و به دربار او راهش نمی‌دادند؟ این سرو آزاد خراسان و این خورشید تابان ایران را اینقدر خوار و بی‌مقدار کردند که دستش را دادند به دست ایاز تا این ایاز پست رذل روسیاه تاریخ که با کسی پست‌تر و رذل‌تر از خودش به نام محمود رابطه داشت، دست فردوسی ما را بگیرد ببرد پیش محمود؟ ما چرا غیرت نداریم آخر؟ البته از مردم عادی ایران هیچ گله‌ای ندارم ولی از کسانی که استاد هستند جای گلایه هست. بیهقی بزرگ‌ترین تاریخ روزشمار جهان را نوشته. در یکی از بخش‌های تاریخ بیهقی می‌بینیم مداحان محمود را نام برده و از هر کدام هم یک قصیده گذاشته ولی نام فردوسی در بین نیست. می‌دانید چرا؟ برای اینکه در روزگار محمود بود، و فردوسی نیز زنده بود نمی‌توانست دروغ بگوید. مردم ایران می‌دانستند که فردوسی به محمود اعتنا نکرد.

 

مطلب دیگر، چه بیهقی، چه گردیزی هر جا از محمود نام می‌برند می‌گویند امیر، بعد که می‌میرد می‌گویند امیر ماضی. هیچ‌گاه نام شاه نداشته است. حالا در این افزوده‌های شاهنامه، محمود شهنشاه ایران و توران و هند شد. هیچ کدام از این امیران غزنوی شاه نبودند. مثلاً مسعود را می‌نویسند امیرمسعود. بعد از آنکه کشته شد می‌گفتند میرشهید. به نظر من 30 سال بعد که فردوسی از جهان رفته بود، محمود نیز به درک واصل شد. آن وقت اینها فکر کردند که این بزرگ‌ترین شاهکار فرهنگ جهان را هم به نام محمود کنند. بنابراین یک عده شاعر مزدور که من از روی سنجش گفته‌هایش یکی از اینها را عسجدی می‌دانم جمع شدند و داستان‌های شاهنامه را باز کردند، و میان این ابیات بازشده ابیاتی افزوده گذاشتند تا مدح محمود را بگنجانند. هیچ کدام از کسانی که روی شاهنامه کار کرده‌اند نیامده‌اند روش گفتار فردوسی را با آنها بسنجند. اصلاً اینکه در آغاز و پایان شاهنامه محمود را دشنام می‌دهد، و بیهقی نام فردوسی را به نام مداح محمود نمی‌آورد مورد توجه قرار نگرفته است. اکنون به یاری زبان فارسی و البته به یاری خرد باید متوجه شد که این گفتار با خرد همخوان نیست. من به یاری زبان فارسی این کارها را کردم و سنجیدم و دریافتم اینها افزوده است. تنها یادی که از محمود شده دوجاست؛ یکی نفرین است، یکی دشنام. دشنام البته به شیوه گفتار بلند فردوسی می‌گوید: «بنده بی‌هنر.» بعد از هزار سال من اینها را متوجه شدم. ببینید روان فردوسی چقدر در این هزار سال آزار دیده است.

 

اقدام شما در رابطه با شاهنامه کار بکری است. خیلی جاها الان شاهنامه‌خوانی می‌شود ولی به این ظرایف کمتر توجه می‌شود. فکر می‌کنید چطور می‌شود این مساله را حل کرد؟ بالاخره شاهنامه یک اثر ملی و تاریخی ماست و در جامعه اثرگذار است. فکر می‌کنید چطور می‌شود این واقعیات را در جامعه رواج داد چون خیلی‌ها متوجه این مساله نیستند؟

 

جشن مهرگان امسال بیست‌و‌هشتمین سال شاهنامه‌خوانی بنیاد نیشابور است. با رسانه‌ها و تلویزیون و رادیو همکاری نمی‌کردم. به همان دلایلی که خودتان گفتید. اگر در یک رسانه دولتی که باید نگاه پدر به فرزند باشد یکسو‌نگری باشد این درست نیست. اخیراً رادیو فرهنگ از من خیلی خواهش کردند و دیدم فرزندان ما بسیار نگران هستند، این را‌ پذیرفتم. بنابراین هفته‌ای یک شب، یکشنبه‌شب از رادیو فرهنگ درباره شاهنامه صحبت می‌کنم. خوشبختانه با استقبال خیلی عمیق، زیبا، خیلی‌خیلی خوب از طرف ایران روبه‌رو شد.

 

دستگاه‌های رسانه‌ای ما باید بیدار شوند و دست به کار شوند. باید ببینند یکی از فرزندان ایران این کار را کرده. این فرزند ایران خراسانی هم هست. نگاه کنید این چیزهایی که من می‌گویم اگر درست است آن را قبول و ترویج کنید. دانشگاه‌های ما مدت زیادی چشم‌بسته می‌گفتند شاهنامه فقط چاپ مسکو. البته آنها کوشش کرده بودند. یکی از شاگردانم که می‌خواست برای دکترایش روی شاهنامه کار کند گفته بودند نه شاهنامه خالق مطلق قبول نیست. حالا که به حمایت فرهنگستان چاپ شده، فقط شاهنامه خالق مطلق را توصیه می‌کنند و شاهنامه جای دیگر نباید باشد. اکثراً هم ندیده‌اند که من چه نوشته‌ام. به هر حال روزی، کار خودش خودش را معرفی خواهد کرد.

 

آیا نمی‌شود استادانی را که روی شاهنامه کار کرده‌اند شما دعوت به یک همایشی کنید و تبادل آرا صورت گیرد تا قدری با افکار و نتایج پژوهش‌های یکدیگر آشنا شوند؟

 

اکثر آنها هر کدام‌شان سوار رخش اندیشه خودشان هستند و گمان دارند با گردآوری یا رونویسی و چاپ شاهنامه برترین خدمت را به فرهنگ ایران کرده‌اند، و دیگر نیازی به آموختن و فرا گرفتن ندارند. غافل از آنکه فردوسی خود در شاهنامه چنین سروده است:

 

میاسای از آموختن یک زمان/ ز دانش میفکن، دل اندر گمان/ چو گویی که نام خرد توختم/ همه هرچه بایستم، آموختم/ یکی نغز بازی کند روزگار/ که بنشاندت پیش آموزگار

 

کاری که من به انجام رساندم برای بیدار کردن جوانان ایرانی است، و نظر به آینده ایران دارد؛ آینده‌ای که در آن فردوسی و شاهنامه را چنان که از آغاز بوده است بشناسند و با آرمان‌های بالای فرهنگ ایران زندگی خویش را بیارایند.

 

 

منبع: روزنامه شرق

 

 


کلید واژه ها: شاهنامه فردوسی جنیدی


نظر شما :