ادعاهای فرد دوم ساواک پس از سه دهه سکوت: طرح دستگیری ۱۵۰۰ نفر را به شاه دادیم/ تختی خودکشی کرد/ صمد بهرنگی شنا بلد نبود غرق شد/ شریعتی به مرگ طبیعی مرد
این بخشی از یادداشت پرویز ثابتی بر کتاب «در دامگه حادثه» است، کتابی که در آن ثابتی پس از سه دهه سکوت، به پرسشهای عرفان قانعی فرد پاسخ گفته است. حسین فردوست، تنها شخصیت امنیتی قابل توجه در حاکمیت پهلوی است که کتاب خاطرات خود را منتشر کرده و غیر از او هیچ شخصیت امنیتی عمدهای لب به سخن نگشوده است، چرا که در همان ابتدای انقلاب ناصر مقدم، نعمتالله نصیری و حسن پاکروان، سه رئیس پیشین ساواک اعدام شدند.
پرویز ثابتی به سال ۱۳۱۵ در سمنان به دنیا آمد و در سال ۱۳۳۷ از دانشکده حقوق دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد. او بلافاصله همکاری با ساواک، سازمان امنیت و اطلاعات کشور را آغاز کرد و تا آبان ۵۷ و روزهای منتهی به سقوط حکومت پهلوی لحظه به لحظه در ساواک بود. او که در چهار دوره ساواک تحت ریاست تیمور بختیار، حسن پاکروان، نعمتالله نصیری و ناصر مقدم در این سازمان حضور داشت و فرد دوم بود، حالا در هفتاد و پنج سالگی تصمیم گرفته است سخن بگوید و به پرسشهای صدای آمریکا پاسخ دهد که بخشهایی از این گفتوگو در پی میآید:
آقای ثابتی چه شد که بعد از بیش از سه دهه تصمیم گرفتید از دوران فعالیتتان در ساواک حرف بزنید؟
من با آقای قانعی فرد مصاحبهای انجام دادم و ایشان مطالبی که گفتم را در کتابی که در دست انتشار دارد منعکس کرده است. البته باید بگویم که پاورقیها را خود ایشان آورده و من مسئولیتی درباره این زیرنویسها ندارم.
منظورتان این است که در برخی پاورقیها مطالبی عنوان شده که با حقیقتی که شما گفتهاید سازگار نیست؟
بیشترش سازگار است اما بعضیهایش هم نه. در بعضی پانوشتها، سخنان افرادی که تاریخ شفاهی را منتقل میکنند عینا پیاده شده که نامربوط است وگرنه در کل در بسیاری زمینهها درست است. منظور من این است که مسئولیتی در قبال آنچه که در زیرنویسها میآید ندارم و حرفهایم را در همان متن اصلی زدهام.
میتوانید مثال بزنید؟
مثلا در یک جا نقل شده که والاحضرت اشرف را با چمدانی پر از هروئین گرفتهاند. اینها یک سری اراجیف و مزخرفاتی است که مخالفین درآورده بودند و همچین چیزی صحت نداشت و اینکه اینجا نقل شود مردم فکر میکنند درست است درحالی که نیست. از این قبیل حرفها. البته یک چیزهاییش هم درست است مثلا اینکه آقای امیرهوشنگ دولو را با تریاک گرفته بودند. این درست است ولی اینکه والاحضرت اشرف را با یک چمدان هروئین گرفتهاند، اینها چیزهایی غیرمنصفانه و نادرست است. به هر صورت من خاطراتم را در همان سالهای بعد از انقلاب نوشتهام ولی تاکنون منتشر نکردهام. یادداشتهای من شامل دو قسمت است. یکی از قسمتهای اصلی مربوط به مبارزه با مخالفان رژیم (پادشاهی پهلوی) است و قسمت دیگر مربوط به مشکلات و معایبی که در رژیم خودمان، رژیم سابق وجود داشته و من در حد توانم کوشش کرده بودم که آن را کم کنم. بنابراین خاطرات من شامل مطالب مثبت و منفی و البته عمدتا مثبت است. درباره بخش مربوط به مبارزه با مخالفین رژیم سابق اعم از کمونیستها، تروریستها و افراطیون مذهبی این ملاحظه را داشتم که این مطالب به تنشی که هنوز هم متاسفانه بین طرفداران و مخالفان رژیم شاه وجود دارد دامن بزند.
برخی افراد اتهاماتی را به شما وارد میکنند مبنی بر وابستگی شما به موساد و سیا. پاسختان به این اتهامات چیست؟
مسئله وابستگی به موساد و سیآیای حرفهای بیربطی است که زدهاند. البته خب ما زمانی که سر کار بودیم با موساد و سیآیای تماس و ارتباط حرفهای داشتیم و تبادل اطلاعات میکردیم و در زمینههایی همکاری میکردیم. بله بنده سفر هم میکردم به اسرائیل ولی هیچ وقت با موساد روابط خارج از روابط اداری نداشتم، با سیآیای هم همینطور. گاهی اوقات بعضیها در سیآیای حتی از من دلخور شدند. مثلا در سال ۱۳۵۴ یک خبرنگار نیویورک تایمز به نام اریک پیس آمده بود به ایران که هنوز هم خیال میکنم در نیویورک تایمز است. او با شاه مصاحبهای کرد و بعد خواسته بود که با کسی هم در ساواک صحبت کند و اعلیحضرت هم گفته بودند که با من صحبت بکند. اولین سوالی که از من کرد درباره رضا براهنی بود و گفت براهنی میگوید زمانی که در زندان بوده او را به یک پنکه بسته بودند و در ضمن اینکه پنکه میچرخید کسی میخواست به او تجاوز کند. من به آن آقای خبرنگار گفتم به نظر میآید شما آدم معقولی باشید. ببینید که اصلا همچین ادعایی عملی است؟ یا گفت این شبکهای که افسران آمریکایی را کشتند و شما اخیرا دستگیرشان کردید، سرنخش را سیآیای به شما داده. این صحت دارد؟ من هم به او گفتم اگر سیآیای همچنین قابلیتی دارد که سرنخ دستگیری تروریستها را به ما بدهد، بهتر است برود به افبیآی سرنخ بدهد تا پرونده قتل کندی را روشن کند. او گفت مثل اینکه شما با سیآیای مخالفید؟ گفتم نخیر بنده هیچ مخالفتی با سیآیای ندارم و دارد کار خودش را میکند و کارش هم ربطی به اینجا ندارد. (به شاه) گزارش کردم که بله خبرنگاری که شما فرموده بودید با من مصاحبه کند، من این حرفها را بهش گفتم. اعلیحضرت عصبانی شد و گفت این حرفها چیست که این میزند و چرا به اینها متلک میگوید؟
شما دو سال پیش از وقوع انقلاب در نامهای به شاه، آن را پیشبینی کردید ولی ظاهرا مورد توجه ایشان قرار نمیگیرد. چرا؟
موقعی که کارتر در آمریکا داشت برای ریاستجمهوری فعالیت میکرد مطالبی را علیه شاه گفته بود. نتیجتا در داخل، مخالفین رژیم بسیج شده بودند و فکر میکردند که الان دوباره فرصتی پیش میآید که بتوانند کارهایی بکنند. زمانی که کارتر انتخاب شد ولی هنوز به دفترش نرفته بود، یعنی در آذر ۱۳۵۵، من بوسیله (ارتشبد نعمتالله نصیری سومین رئیس ساواک) یک گزارشی برای اعلیحضرت فرستادم و گفتم به نظر میآید که سناریوی سال ۱۳۳۹ و ۴۰ یعنی دوره ۱۹۶۰ و ۶۱ در دوره کندی دوباره دارد تکرار میشود و مخالفین به این نتیجه رسیدهاند که حالا کارتر اعلیحضرت و ایران را تحت فشار قرار میدهد و فرصتی پیش میآید که اینها بتوانند خود را به صحنه بیاورند و به اصطلاح ایشان را به چالش بکشند. و نوشتم که الان وضع مملکت ما با سال ۱۳۴۰ فرق کرده چون به جمعیت کشور ۷-۸ میلیون نفر اضافه شده، جمعیت تهران که آن موقع یک میلیون بود حالا شده ۴ میلیون نفر، تعداد دانشآموز و دانشجو که آن موقع بود ۲ میلیون حالا شده ۱۰ میلیون، واحدهای بزرگ کارگری در اطراف تهران و شهرهای بزرگ ایجاد شده و اینها همگی میتوانند آسیبپذیر باشند و بعد هم یک عناصر تازه و یک گروههای تروریستی تازهای پیدا شدهاند که تجارب جدیدی به دست آوردهاند، رفتهاند زندان و آمدهاند بیرون... حالا درست که در سال ۵۵ سرکوب شده بودند و لااقل نیروهای مسلح نداشتند و قوای پراکندهای بودند که عدهایشان هم زندان بودند، ولی به هر حال تجربه کسب کردهاند و اگر این بار هم بگذاریم مانند دفعه قبل کار پیش برود ممکن است کار به جای خطرناکی برسد و کنترل مشکل شود، مثلا مثل ۱۵ خرداد بشود که بتوانیم کنترل کنیم. این گزارش را دادم نصیری برد برای اعلیحضرت. اعلیحضرت هم از دست من عصبانی شد که این ثابتی باز چیزهای منفی را سرهم کرده و هیچ پیشرفتهای مملکت را ندیده، به اصلاحات ارضی اشاره نکرده، سهیم شدن کارگران در سهام کارخانجات را ندیده، ارتش ما از ۱۵۰ هزار نفر شده ۶۰۰ هزار نفر را ندیده، ساواک و شهربانی را ندیده و همه سیاهها را سرهم کرده و میگوید اوضاع خراب میشود. نخیر هیچ چیز نخواهد شد و شما کار خودتان را بکنید. این اولین گزارش است در آذر ۱۳۵۵. اعلیحضرت فکر میکرد مثل همان بحرانی که در دوره کندی پیش آمد و توانست طوری اداره کند تا طوفان از سر بگذرد، این بار هم میتواند اداره کند. این بار اما، -البته ما که آن موقع نمیدانستیم- ولی به هر حال ایشان مریض بود و نمیتوانست قاطعانه تصمیم بگیرد و به هر حال مملکت به مرحلهای رسید که دیگر کنترل از دست خارج شد.
ساواک از روحانیون و فعالین مذهبی چه درکی داشت؟
اعلیحضرت بعد از آن گزارش اولیه شروع کرد ساواک را بیاثر کردن. از صلیب سرخ بینالمللی بازرس آوردند برای زندانها. نتیجتا زندانیها از داخل فهمیدند که دست زیر ساطور است. در خارج هم فهمیدند و راه افتادند. بعد هم مسائلی مثل فوت شریعتی و فوت پسر ]امام [خمینی پیش آمد و بعد هم ختمهایی که برای پسر ]امام [خمینی گرفته شد و ما میخواستیم جلویش را بگیریم ولی اعلیحضرت میگفت نخیر جلویش را نگیرید و این جور اجتماعات آزاد است. اصلا تمام این انسجامی که این آخوندها پیدا کردند در دوره چهل روز ختمهای پسر ]امام[ خمینی بود. بعضیها میگویند شماها اصلا از آخوند خبر نداشتید. چطور خبر نداشتیم؟ خیلی هم خبر داشتیم. خیلیها یا در زندان بودند یا در تبعید بودند، کنترل شده بودند. موقعی که ول شدند اینطور شد، یعنی در پنج شش ماه آخر. یادم است که این آقای ابراهیم یزدی آتشبیار معرکهٔ واقعا عجیبی بود. اتفاقا در سال ۱۹۷۷ (۱۳۵۶) در آمریکا بودم چون دعوت داشتم در جایی، موقعی که از نیویورک به تهران میرفتم در فرودگاه همکارانم گفتند آقای (علی) شریعتی در لندن فوت شده و آقای (ابراهیم) یزدی از هیوستون تگزاس به نجف رفته تا از آقای خمینی بخواهد که اعلامیه بدهد و بگوید آقای شریعتی را دستگاه کشته. فردایش در تهران، از خانه خود ]امام[ خمینی - به هر حال ما آنجا مامور داشتیم- خبر آمد که یزدی آمد اینجا و به آقای خمینی همچنین حرفی زد و ]امام[ خمینی گفته این شریعتی در حسینیه ارشاد، اینها وهابی هستند و از عربستان سعودی کمک میگیرند و حاضر نشده بود که آن اعلامیه را صادر کند. یزدی باز هم ول کن نبود و گفته بود حالا فرصتی پیش آمده که آمریکاییها حاضر هستند شاه را تحت فشار قرار دهند، شما بیایید و یک اعلامیه علیه کمونیستها بدهید. ]امام[ خمینی هم تحت فشار آقای یزدی[...] اعلامیهای علیه کمونیستها داد. این داستان گذشت و آنها که نتوانسته بودند سر جریان فوت شریعتی اقدامی بکنند، شد زمان فوت پسر ]امام[ خمینی و ختمهایی که برای او راه افتاد که ما خواستیم جلوش را بگیریم و اعلیحضرت نگذاشت، تا اینکه چهلم و اینها تمام شد و بعد ]امام[ خمینی سه نامه تشکر نوشت. یکی برای انجمنهای اسلامی در خارج، یکی برای مردمی که در داخل برای ایشان تسلیت گفتند و یکی برای یاسر عرفات و تشکر کرد و گفت مرگ پسر من در مقابل فجایعی که در رژیم شاه میگذرد ناچیز است. حتی خود ]امام[ خمینی در نامهاش میگوید مرگ پسر من و نمیگوید قتل. اینها همه چیزهایی است که خود اینها، مثل نهضت آزادی درست کردند بعنوان اینکه شهید شده و یا به قتل رسیده، خود ]امام[ خمینی هیچ وقت نگفت. در نامهاش هم نیست. موقعی که ما گزارشی تهیه کردیم مبنی بر اینکه قصد داریم جلوی انتشار این مسئله را بگیریم و گزارش را نصیری برد پیش شاه، اینجا دیگر شاه عصبانی شد [...] شاه به نصیری گفته بود که دو تا مقاله تهیه کنید راجع به [...] خمینی و دفعه دیگر که شرفیاب میشوید بیاورید من ببینم.
شما با چه هدفی طرح دستگیری چند هزار نفر را به شاه میدهید که سرانجام هم مورد موافقت قرار نمیگیرد؟ در این باره، پس از حوادث تبریز با جمشید آموزگار اختلاف داشتید؟
آموزگار گفت میخواهید ۱۵۰۰ نفر را دستگیر کنید؟ جواب محافل بینالمللی را کی میدهد؟ گفتم جواب محافل بینالمللی را جنابعالی باید بدهید که نخستوزیر هستید[...] بنده باید جواب قانون را بدهم. قانون ساواک یک وظایفی را برای ما مقرر کرده، به ما نه کسی دستور کتبی میدهد که جلوی این کارها را نگیرید و نه دستگاه ما را منحل میکنند. اگر فردا حساب و کتابی باشد و به ما بگویند چرا جلوی اینها را نگرفتید معلوم است که جواب من چیست. و بعد هم محافل بینالمللی کی هستند؟ آمریکاییها؟ گفت آقا شما چرا شانتاژ میکنید؟ گفتم خب محافل بینالمللی کی هستند؟ محافل بینالمللی دنبال دو تا جبهه ملی و چهار تا خبرنگار هستند. دنبال این تروریستهای مذهبی و فدائیان اسلام و موتلفه و اینها نیستند که میروند این چلهها را راه میاندازند و مملکت را دارند به آشوب میکشند. گفت نه نمیشه. گفتم خب نمیشه که نمیشه. از آنجا که خارج شدم به نصیری گفتم که با آموزگار دعوایمان شده ولی نگفتم که دارم میروم پیش هویدا. رفتم پیش هویدا و گفتم خبر اعلامیه دولت را شنیدید؟ گفت بله خوب بود بد نبود. گفتم حالا داستان این شده و آقای آموزگار اینطوری میگوید و شما باید اعلیحضرت را متقاعد کنید که ما این ۱۵۰۰ نفر را دستگیر کنیم وگرنه اوضاع از کنترل خارج میشود. گفت اینها کی هستند؟ من یکی یکی میگفتم و او یادداشت میکرد. سران نهضت آزادی و جبهه ملی و ۳۰۰ نفر وعاظ افراطی طرفدار ]امام[ خمینی، ۴۰۰ نفر طلاب مدارس حقانی و فیضیه و خان قم بودند، تعدادی هم اعضای همین گروههای تروریستی بودند که ما پیش از آمدن صلیب سرخ آزادشان کرده بودیم که دلیلش مفصل است و باید جداگانه بگویم. هویدا اینها را یادداشت کرد و گفت بهت خبر میدهم. ساعت ۹ شب به من تلفن کرد که من مطالب شما را به عرض شاه رساندم و فردا صبح نصیری یک گزارش بیاورد. من ساعت ۱۰ شب برگشتم اداره و این گزارش را نوشتم و صبح دادم به نصیری و گفتم با حرفهایی که دیروز به آموزگار زدم شما از اعلیحضرت اجازه بگیرید که ما کارمان را شروع کنیم و این دستگیریها را انجام دهیم. بعدا دیدم که جلوی بعضی از این اسمها منها و جلوی بعضی به اضافه گذاشته. اول از همه نهضت آزادی و سرانش منها داشتند. گفتم یعنی چی؟ گفت اعلیحضرت فرمودهاند که چون اینجا یک کمیته حقوق بشر درست کردهاند و اینها با آمریکا در ارتباطند، نه. جبهه ملی هم همینطور، نه. بعد ۴۰۰ نفر طلاب مدرسه فیضیه و حقانی و خان قم هم نه. گفتم اینها دیگر برای چه نه؟ گفت فرمودهاند اینها بازداشت دسته جمعی است... نه، نه، نه، تا آمد روی وعاظ افراطی طرفدار خمینی با چند تا افراد تروریست که روی هم ۳۰۰ نفر بود. ما از فردایش شروع کردیم به دستگیری این ۳۰۰ نفر. تمام تدارکاتی که اینها میکردند برای ۱۵ خرداد بود تا در سالگرد ۱۵ خرداد قدرتشان را نشان دهند. به علت دستگیری این ۳۰۰ نفر، ۱۵ خرداد آب از آب تکان نخورد. در صبح ۱۵ خرداد در بازار تهران ۲۰-۳۰ درصد از مغازهها بسته بود بعدش هم باز شد و تمام شد و رفت.
آنطور که میگویید پس از این موج دستگیریها آرامش نسبی برقرار شد ولی با تغییر رئیس ساواک و آمدن آقای ناصر مقدم، شاهد برخورد ایده «شدت عمل» در برابر «رفورم» هستیم. فکر میکردید با سرکوب همه چیز تمام میشود؟
روز ۱۷ خرداد نصیری عوض شد و مقدم رئیس شد. با مقدم دعوا داشتم. ایشان تازه از آمریکا آمده بود و ملاقاتهایی کرده بود و شده بود آزادیخواه. گفتم تیمسار الان مخالفین ما را در یک وضع بدی میبینند. الان بایستی یک مقداری قدرت هم داشته باشیم که بتوانیم صحبت کنیم. مملکت ما وضع انقلابی نداشت. مملکت ما در سال ۵۵، از سال ۵۰ و ۴۵ بدتر بوده؟ در سال ۵۵ این همه گروههای کمونیستی و تروریستی همه کنترل شده بودند. ۳۰۰۰ نفر زندانی داشتیم ولی به هر حال در بیرون دیگر چریکهای فدایی خلق و مجاهدین خلق سلولهای مسلح نداشتند، رهبرانشان هم کشته شده بودند. مسئله بحران رهبری بود. مملکت ما آمادگی انقلاب نداشت بلکه احتیاج به اصلاحات داشت و من هم بارها برای گزارشهایی که درباره اصلاحات میدادم سرزنش شدم. من همیشه معتقد به اصلاحات بودم. دعوای من با مسئولین این بود که ما باید اول به طرفداران رژیم آزادی بدهیم که اینها بتوانند حرفشان را بزنند و مخالفان خلع سلاح بشوند بعد هم به مخالفین آزادی بدهیم. من همیشه طرفدار یک مقدار آزادی بیشتر بودم. در آن موقعیت میدیدم آنها به این نتیجه رسیدهاند که دست ما زیر ساطور است و اینها به قول معروف تا سن پترزبورگ ما را دنبال میکنند. باید حرف حسابشان را گوش کرد چون شاید یک مقداری از حرفشان حساب بود که گاهی اوقات شنیده نشده بود. من معتقد بودم که باید ابتدا قدرت را حفظ کرد، بعد از موضع قدرت نشست و به یک راه حل مسالمتآمیز رسید وگرنه این داستان نتیجهاش همان میشود که شد. من معتقد نیستم که اگر همان وضع را ادامه میدادیم بحرانها حل میشد. تنش بود ولی به این سرعت همه چیز از هم پاشیده نمیشد. در یک موقعیت طوری همه چیز از هم پاشید که ایشان (شاه) هم نمیتوانست تصمیم بگیرد. مامورین مسلح را آوردند در خیابان بعد گفتند تیراندازی نکنید. منظور من این بود که ما باید در موضعی باشیم که تصور نشود ما رفتنی هستیم. از موقعی که مخالفین به این نتیجه رسیدند یعنی شش ماه آخر، همه چیز تشدید شد و به فاجعه منجر شد.
پاسختان به آنهایی که ساواک را با شکنجه و کشتن مخالفین برابر میدانند چیست؟
مثلا مرگ تختی که میگویند تختی را کشتند. تختی فردی بود که گرفتاری داشت و گرفتاری جنسی و ناتوانی جنسی و گرفتاری خانوادگی پیدا کرده بود و رفته بود سه روز در هتل آتلانتیک مانده بود و ظرف این سه روز رفته بود محضر و کاظم حسیبی از رهبران جبهه ملی را برای قیومیت پسرش تعیین کرده بود. کسی که سه روز رفته در هتل مانده و برای بچهاش هم قیم تعیین میکند، یعنی چی؟ یعنی قصد دارد خودش را بکشد دیگر و خودش را هم کشت. بعد اینها میگفتند نخیر او را کشتند. یا پسر خمینی و صمد بهرنگی هم همینطور. صمد بهرنگی رفته بود با آن آقای (حمزه) فراهتی از رود ارس رد بشود، شنا بلد نبود و غرق شد. بعد گفتند او را کشتند. آقای جلال آلاحمد هم که این داستان را درآورده بود بعدا گفت بله ما این را درآوردیم، بد هم نبود. اینها اتهامات بیجا و بیربط بود. یا (علی) شریعتی که مریض بود و در لندن مرد و بعد از نمونهبرداری گفتند به مرگ طبیعی مرده. بحث شکنجه بحثی طولانی است. بنده همیشه به سهم خودم با شکنجه که یک چیز غیرقانونی بود مخالفت کردهام و چون حقوق خوانده بودم به سهم خودم همیشه با هر چیزی که منجر به شکنجه شود مخالفت کردهام و هیچ وقت هم خودم نه شکنجه دیدهام و نه بازجویی کردهام. من اهل بازجویی نبودم من فقط هفت هشت ده نفر آدم را دیدهام که کسانی بودند که میخواستند مصاحبه تلویزیونی بکنند، آن هم تازه محدود بود. مثلا آقای (پرویز) نیکخواه بود، آقای (کورش) لاشایی، آقای (سیاوش) پارسانژاد بود، بهرام مولایی و سه چهار نفر دیگر که یک موقعیتی داشتند و بهشان تضمین داده بودند که اگر همکاری بکنید تعقیب نمیشوید. اینها بازجوها را نمیشناختند. بازجوها به من گفتند اینها آدمهای مهمی هستند و اگر شما به آنان اطمینان بدهید، چون قیافه شما را میشناسند قبول میکنند. در زمان مصدق که آقایون جبهه ملی سمبل دمکراسی و آزادهخواهی میدانند تمام مدت در زندانها شکنجه بوده.
نظر شما :