جزئیات منتشر نشده از رفتارهای خصوصی امام/ رادیو بیبیسی را سر ساعت و مرتب گوش میدادند
از علت سکوتش در همه این سالها که بپرسی، میگوید: نمیخواسته تا به عادت گفتن و مدام گفتن دچار شود تا اندکی از شگفتانگیزی لحظات بودن برایش کاسته نشود. میگوید برخی را دیده است که دستی از دور داشتهاند و بعدها راویان سخنهای شنیده، بودهاند نه حقیقتهای به چشم دیده؛ و برخی دیگر که با این نوع گفتنها، چه دکانها ساختهاند در این سالیان گذشته...
سلوک همه این سالهای او با پزشکی و پرستاری و تدریس در دانشگاه، در قامت پرستاری، پاسداری کردن بوده است. میگوید: تا «آقا» زنده بود، پاسدار او بودیم و پس از او به پاسداری از «روح» رسیدیم تا «راه» را گم نکنیم.
۲۳ سال است خرداد که میرسد، از آن رسانه و این روزنامه تا این همایش و آن محفل دانشگاهی، میآیند یا تماس میگیرند و اصرار که آقای دکتر! از روزهای با امام بگویید و او نیز طبق معمول دو جمله میگوید: «اولا من دکتر نیستم و ثانیا حرفی برای گفتن ندارم» و سپس با چند تعارف کوتاه درخواستهای خبرنگاران را بینتیجه میگذارد.
این نخستین باری است که پس از مدتها گفتن و شنیدن و همدلی کردن، بالاخره راضی شده تا حرفهایش را منتشر کنم و حالا چقدر اصرار دارد که از گفتههایش کسی بهره سیاسی نبرد و نتیجهگیری اقتصادی نکند. میخواهد که فقط نکتههای درس آموزی برای نسل نو گفته شود. میخواهد که گفتهها را بدون نام گوینده منتشر کنم و باری چند دلیل آوردهام که نمیشود. رسانه اقتضائاتی دارد و...
بالاخره آنقدر از ضرورت گفتن در این زمانه حرف زدیم و گفتیم که شرائط بد شده و نسل نو گرفتار این زمانهٔ بد. گفتیم نیاز است به حرفهای نو، گفتن ناگفتهها، روایت دیدهها و گشودن روزنهها. آن هم نه با زبان سیاسیکارها و دکاندارها بلکه با بیان دلدارها...
چرا که دیگر مردم به سادگی، فرق میان ریاکاری و سالوس صفتی را با صمیمیت و صداقتمداری میشناسند. آنقدر گفتیم تا بالاخره راضی شد اندکی از هزاران روزنهٔ به چشم خویش دیده را بگوید و ما نیز بگوییم برای زمانه بدی که تلاش میکنند تا خوب سیرتان را بسان بدان معرفی کنند و بدان را جامه خوبان بپوشانند...بگذریم.
«مجید جوادینسب» عضو هیات علمی دانشگاه علوم پزشکی بقیهالله است. متخصص مراقبتهای ویژه و عضو تیم پزشکی امام که روزها و شبهای فراوانی را در جماران سپری کرده است و حالا شاهد عینی ماست و راوی حقایقی ناگفته و نکتههایی منتشر نشده از سبک زندگی مردی به نام «آقا روحالله خمینی».
آنچه در پی میآید تنها بخشی از ناگفتههایی خواندنی و رازهایی شنیدنی از سالها بودن و زیستن جناب جوادینسب در جماران است. پرسشها را حذف کردیم و گفتارها را از پس یکدیگر آوردیم تا نکتههای نهفته بیشتر نمایان شود:
سیستم فرستنده ضربان قلب
سال ۶۵ که امام دو ماه در بیمارستان بستری شدند مجبور شدیم دستگاه فرستندهای برای کنترل ریتم قلب امام در داخل جیب لباس ایشان قرار بدهیم. در تمام اوقات از طریق سیستم فرستنده نوار قلبشان را کنترل میشد. بعد از دو ماه اول بیماری ایشان، ساختمانی بود که امام در طبقه پایین سکونت داشتند و ما در طبقه بالا مراقبتهای دقیقتر و مناسب را انجام میدادیم.
در تمام محیط خانه هم زنگ اخباری کار گذاشته بودند که امام یا اطرافیان در صورت مشاهده هرگونه ناراحتی آن را فشار بدهند و با اعلام زنگ، تیم پزشکی سریع خودش حضور مییافت. در این میان یک بار بود که یک ماه به صورت شبانه روزی مراقب امام بودیم و از جماران بیرون نیامدیم.
بلند گفتند: «سلام علیکم و رحمهالله»
به جماران که رسیدم، امام را بستری کرده بودند. سریع روپوش پوشیدم. با احتیاط خودم را آماده کردم. حس عجیبی داشتم. آنقدر شگفتزده بودم که صدایم در گلویم نمیپیچید. آرام سلام دادم. امام دراز کشیده بودند روی تخت. سلام کردم رفتم سمت دستگاه. من یواش سلام کردم و ایشان بلند گفتند: «سلام علیکم و رحمهالله» جواب سلام را با صدای بلند میدادند. آنچنان جواب دادند که من شرمنده شدم و خجالتزده دستگاه داخل اتاق را وارسی کردم و سریع بیرون آمدم. دیدن امام در آن لحظه و شیرینی سلام ایشان را نمیشود توصیف کرد.
عکاسی از وسایل برای چینش درست اتاق
این یک ویژگی ایشان بود که به تمام جوانب و اطراف خود دقت میکرد. زمانی که در اتاق نبودند ما اتاق را نظافت و آماده میکردیم. ایشان آنقدر به اطراف خود دقت نظر داشتند که اگر شما یک وسیلهای را جا به جا میکردی متوجه میشدند. یک بار بعد از نظافت اتاق، وسایل جا به جا شدند. وقتی ایشان به اتاق برگشتند، گفتند چرا وسایل روی میز جا به جا شده. تا آن موقع نمیدانستم روی میز ایشان هر چیزی جای مشخصی داشت. ادکلنشان، کتابها و دیگر وسایل همه جای مشخصی داشتند. این شد که ما همیشه بعد از ترک امام از اتاق سیسییو تصمیم گرفتیم تا از فضای اتاق و جای وسایل عکاسی کنیم. چنانکه بعد از هر بار نظافت، مطابق عکسهایمان، وسایل را بچینیم.
صبحها از دو ساعت قبل از نماز بیدار میشدند
قدم زدن، مطالعه کردن، گوش دادن به اخبار، دعا خواندن، ملاقاتها، خواب قیلوله و... همه اینها وقت مشخصی داشت. شانه زدن، ادکلن زدن و مرتب کردن محاسن سر ساعت انجام میشد. وقتشان هیچ وقت تغییر نمیکرد. جمعهها اول میرفتند حمام. ساعت هشت و پنج دقیقه دستگاه فرستنده جدا میشد تا نه و پنج دقیقه. این کار همیشه راس ساعت انجام میگرفت. ملاقاتها هم راس ساعت انجام میشد. صبحها از دو ساعت قبل از نماز بیدار میشدند و مشغول عبادت بودند. اینها یک سیستم برنامهریزی دقیق برای همه ما ایجاد کرده بود.
یک بار قرآن را زیر مفاتیح گذاشتم...
یک بار درباره قرآن و مفاتیح اشتباه کردم. قرآن را زیر مفاتیح گذاشتم. ایشان با لحن مهربانی گفتند: «هیچ وقت قرآن را زیر مفاتیح نگذارید و روی قرآن هیچ چیزی را قرار ندهید.» ایشان برای قرآن خیلی احترام قائل بودند.
تکیه کلامشان این بود
تکیه کلامشان این بود «سلامت باشید». این را با حالت خاصی میگفتند که متوجه میشدی مورد تشکر قرار گرفتهای. هر کاری برای ایشان انجام میدادیم میگفتند: «سلامت باشید».
پرسش امام درباره نام یک درخت
یک روز صبح داشتم میرفتم بیرون و ایشان در حیاط قدم میزد. من آمدم سلام کنم و از حیاط بیرون بیایم که ناگهان ایشان جلوی من ایستادند. گفتند این درختی که همهاش سبز است، اسمش چیست؟ من اول سوال ایشان را متوجه نشدم. فکر کردم میگویند درخت همیشه سبز. این بود که عرض کردم: «آقاجون درخت کاج است.» ایشان عصایش را بلند کرد و آن دورتر را نشانم داد و گفتند «اون درخت را میگم.» درختی که سر تا پا سبز بود. من اسمش را نمیدانستم. این بود که گفتم: «آقا این درختی است که شهرداری کنار خیابانها میکارد.»
امام لبخندی زدند و گفتند: «سلامت باشید و رفتند.» روز بعد من آمدم از یک نفر پرسیدم و فهمیدم اسمش اقاقیا است. بعد با فاصله کمتر از ۴۸ ساعت آمدم که در حیاط سر زمان مقرر امام داشتند قدم میزدند. سلام کردم و رفتم بالا. به بچهها گفتم دیروز امام از من سوالی کرده که جوابش را بلد نبودم و رفتهام و پرسیدهام. اما خجالت میکشم الان بروم به ایشان بگویم. بچهها مرا تشویق کردند که حتما برو و به ایشان جوابش را بده. باز برگشتم به حیاط و سلام کردم. وقتی سلام کردم ایشان ایستادند. گفتم: «آقا جان من رفتم اسم آن درخت را پرسیدم. اسمش اقاقیا است.» ایشان با کمال مهربانی و نگاه آرامش بخشی، ضمن تشکر از من در یک جمله پاسخ دادند و فرمودند: «گفتند اقاقیا است. سلامت باشید.» یعنی از فرد دیگری پرسیده بودند و جوابش را یافته بودند اما چنان صمیمانه و مهربان جوابم را دادند که فهمیدم امام در پیدا کردن پاسخ سوالاتشان چقدر دقیق هستند.
سیاسی صحبت نمیکردند، با خانواده خوش و بش میکردند
در ساعتی که خانواده برای دیدار میآمدند، این قدر جمعشان گرم بود که آدم احساس نمیکرد حالا این بزرگ مرد، رهبر یک مملکت است. گپ و گفتهایشان با اعضاء خانواده معروف بود. با همه خانواده سرو کله میزدند. سیاسی صحبت نمیکردند. با خانواده مزاح میکردند. بگو و بخندی در اتاق بالا بود که حتی احساس نمیکردی امام بستری و بیمار هستند. با بعضی، از جوانیشان حرف میزدند. برای برخی از حالشان میگفتند. با بچهها بگو و بخند میکردند.
یادم هست پس از تولد علی، او را آوردند که امام در گوش ایشان اذان بخوانند. گفتند مراقب باشید که سرش به جایی نخورد. گاهی علی بعدها که بزرگتر شده بود میآمد در بیمارستان با امام بازی میکرد. گوشی پزشکی را میگرفت و دکتر امام میشد و با ایشان شوخی میکرد.
شوخی امام با دخترها، فاطی و فوتی
میدانید حضرت امام برای نامگذاری دختر، فقط نام فاطمه و زهرا را میپذیرفتند. در خانواده خودشان هم چند تا فاطمه بود. یک بار در یکی از ملاقاتها که اعضاء خانواده جمع بودند دختر خانمها از ایشان پرسیدند آقا ما چند تا فاطمه داریم و هر کدام را صدا میکنیم همه جواب میدهند. حالا چه کنیم؟ امام به شوخی جواب داد: «خب یکی را فاطی صدا کنید و یکی را فوتی» که همه خندیدند.
وقتی امام ناراحت شدند و اعتراض کردند
میگفتند استفاده بیمورد برق، مورد ضمان است. حرام میدانستند. هیچ وقت ندیدیم که چند چراغ خانه را با هم روشن کنند. به هر جا وارد میشدند برق آنجا را روشن میکردند و هر وقت خارج میشدند، خاموش میکردند. مثلا حتی در راهرو هم وقتی میخواستند حرکت کنند یک چراغ، یک چراغ روشن میکردند و حرکت میکردند. وقتی داخل اتاق نشسته بودند، اگر میخواستند بروند دستشویی چراغ اتاق را خاموش میکردند. این قدر با وسواس و دقت نظر مساله را رعایت میکردند.
میخواستند بروند برای ملاقات عمومی. قبل از رفتن تاکید میکردند چراغها را خاموش کنید. یک بار بعد از ملاقات که رسیدند، دیدند چراغهای متعددی روشن است. ناراحت شدند، اعتراض کردند و گفتند وقتی کسی در اتاق نیست، این همه چراغ، چرا روشن است؟
آموزش تنظیم امواج رادیو
یک بار ایشان داشتند استراحت میکردند که مرا صدا کردند و رادیو را خواستند. یک رادیو بود که هفت تا موج داشت. گفتند این را روشن کن. من کار با این رادیو را بلد نبودم و خواستم بیرون بروم و از همکاران بپرسم. ایشان با لحنی مهربانانه گفتند: «کجا؟» نه به حالت دستوری. بلکه خیلی صمیمی گفتند: کجا میری؟ رادیو در دستم بود که اول اشاره به ولوم دستگاه کردند که روی کجا تنظیمش کنم. بعد اشاره به موج رادیو کردند و گفتند: «بیارین بیارین بیارین تا اینجا.» با همین لحن. بعد این دکمه سبز رنگ را فشار بدهید. وقتی دکمه را زدم گفتند لطفا بگذارید روی میز. جالب این بود که با وجود فاصلهشان، موج را دقیقا به من گفتند. چنان دقیق موج را نشان دادند که وقتی رادیو روشن شد صدا صاف و بیخش بود. این دقت امام برایم خیلی شگفتانگیز بود.
رادیو عراق هرگز، رادیو بیبیسی مرتب
ایشان کاملا به صداهای رادیوها آشنا بود. هنوز رادیو را باز نکرده، میتوانستند از روی صدا تشخیص بدهند که کدام رادیو را گرفته. یک بار یکی از بچهها رادیو را از بیرون آورد و سریع وارد اتاق شد تا به آقا بدهد. همین که وارد شد و رادیو را روشن کرد، امام تا صدای رادیو را شنید گفتند رادیو عراق است ببرید بیرون. هرگز به رادیو عراق گوش نمیکردند چون مدام فحاشی میکرد. حرف درست و حسابی برای شنیدن نداشت. اما رادیو بیبیسی را همیشه سر ساعت و مرتب گوش میدادند.
رادیوهای بیگانه را شش صبح گوش میدادند. امام همیشه ۵ تا ۱۰ دقیقه اخبار ساعتهای مختلف را گوش میکرد. برخی مواقع میدیدم که زمان خواندن روزنامه یا شنیدن رادیو و دیدن تلویزیون، یادداشتهایی بر میداشتند.
مقید بودن برای رعایت محرم و نامحرم
اولا اینکه برای ورود به داخل اتاق، یک آویزی قرار داده بودند که وقتی در باز میشد صدا میداد و همه متوجه میشدند کسی وارد شده. یک قاعده و رمزی را هم گذاشته بودند که هر کس وارد میشد میگفت یا الله و امام پاسخ میداد بسم الله تا فرد حق ورود به اتاق را پیدا میکرد. وقتی ما داخل اتاق بودیم و خانمها وارد میشدند امام سریع به خانمها اعلام میکردند یا الله که یعنی نامحرم داخل هست تا آنها مراعات کنند. با وجودی که اعضاء خانواده را هم ما دیده بودیم و هم به عنوان مریض گاهی مراجعه میکردند ولی امام این احتیاطها و دقت نظر را در برخورد محرم و نامحرم داشتند.
شهادت میدهی که این خون نیست؟
یک بار روی بازویشان یک پنبه الکل گذاشته بودم که جای تزریق یک سوند قلبی بود. بعد که پنبه را برداشتم، جای آن قرمز شده بود. البته خون نبود. فقط رنگش قرمز بود. به اندازه یک نصف عدس فرض کنید. میخواستند وضو بگیرند. سوال کردند: «این خونه؟» گفتم: «نه آقا جان، این خون نیست.» باز گفتند: «شهادت میدهی که این خون نیست؟» گفتم: بله آقا. برای من جالب بود که ایشان به عنوان یک مجتهد، از یک متخصص شهادت گرفتند.
ما به این همه سبزی خوردن نیاز نداریم
امام مراقبت میکرد از اینکه خوردنی یا هر چیز اضافهای وارد خانه نشود. آقای رضا فراهانی که خریدها را انجام میداد، یک بار سبزی خوردن خریده بود. امام در حیاط ایشان را دیده بود و پرسیده بود: «این همه سبزی برای کیست؟» حاجی فراهانی گفته بود برای خانه خریدهام. امام مقداری از سبزی را جدا کردند و گفتند: «ما به این همه سبزی نیاز نداریم.» همین مقدار کافی است بقیه را به آقایان دفتر بدهید.
پماد خیار و ماجرای جوراب سرمهای ساق بلند
پوست دست و پای امام شدید خشک میشد. تجویز شده بود که باید یک روز در میان، پماد خیار بزنند. یک پماد ایرانی بود که هر یک روز در میان کل دست و پای ایشان را پماد میزدیم. هر بار که میرفتم و کار را انجام میدادم امام با یک حالت مهربانی میفرمودند «سلامت باشید.» به طور مرتب این پماد زده میشد.
بعد از مالیدن پماد جورابشان را پایشان میکردم. یک جوراب سرمهای رنگ ساق بلند که خیلی کهنه بود که زیر و رویش اصلا قابل تشخیص نبود. این قدر کهنه شده بود. یک بار این جوراب را اشتباه پای امام کردم و ایشان لنگه دوم را گرفتند و خطی نازک روی جوراب را نشان دادند و گفتند این خط، خط زیر جوراب است.
مانیتور، قلب امام را در وضعیت قرمز و بمباران چگونه نشان میداد؟
وقتی که ایشان در سیسییو بودند و پدافند شروع به کار کرد، اعلام وضعیت قرمز شد. میدانید که جماران هم یکی از نقاط حساس بود. البته ایشان هیچ وقت نپذیرفت که به پناهگاهی که در آن نزدیکی درست کرده بودند برود. آقا خیلی آرام گفتند که چراغ را خاموش کنید. یعنی یک رفتار عقلانی و منطقی و موضع امنیتی در برابر واقعه. بعد خود ما قلبمان شروع میکرد به تپیدن از بمب باران و موشکباران. من که قلب امام را با مانیتور کنترل میکردم، دیدم ذرهای تغییر پیدا نکرده. خیلی این عجیب بود. طبیعتا در آن وضعیت باید دچار تغییر میشد. ضربان قلب ما میزد اما قلب امام انگار که آرامتر از قبل باشد مشغول کار خودش بود. انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده.
امام گفت: نگاه کن
یک روز کار همه ما در اتاق سیسییو تمام شده بود. همه داشتیم از اتاق بیرون میرفتیم. من آخرین نفری بودم که خواستم از اتاق بیرون بروم که ناگهان صدایشان را شنیدم. مرا با لحنی بسیار زیبا صدا کردند. کلامشان این بود: «نگاه کن» این گونه صدا زدند. بعد نکاتی را فرمودند که به دفتر منتقل کنم. کلامشان خیلی صمیمی و دوستانه بود. من تمام جانم لرزید و تا مدتها این کلام در من حالت شعف ایجاد کرده بود. سریع برگشتم فقط نگاه کردم. یک سیمای نورانی که یک دست لباس سفید پوشیده بود و رویشان هم یک لحاف سفید بود. دیدنیترین تصویری که میشد دید و صدایی که میشد شنید. هنوز این صدا، در قلبم هست.
یک سخن خودمانی
ببینید! من هر چی میگویم از رفتارهایی گفتم که خودم دیدم. شنیده نیست. خوانده نیست. چون نیازی هم ندارم حرفی از دیگران بزنم. خیلی از این رفتارها برای دل ما تعریف دارد. واقعا من نمیدانم چه طور شد که برای کار مهم پرستاری امام انتخاب شدم. این یک عنایت بزرگ بود که نصیبم شد. تا زمانی که امام زنده بود و ما جماران بودیم اصلا زندگی نمیشناختیم. ذرهای اطلاع نداشتم در خانه خودم چه میگذرد. زندگی ما امام شده بود. امام میدانید یعنی چی؟ از نظر شما شاید یک رهبر سیاسی باشد یا نمیدانم یک پیروز انقلاب ایران. برای ما نه. پیامبر بود که مبعوث شده بود. در دوران حیات حضرت امام، ذرهای به فکر کار و آینده و مسائل خانوادگی روزمره نبودم. نمیدانستم اصلا در خانه خرید میکنند، نمیکنند، کوپن میگیرند، نمیگیرند. تا رحلت امام و حتی یک سال بعد از رحلت نمیدانستم بچههایم کجا مدرسه میروند. کلاس چندماند. همه چیز مسئولیتش با حاج خانم بود. ما برای بودن در کنار امام سر و پا نمیشناختیم. خودمان را در وجود امام میدیدیم. شخصیت ما یک تعریف داشت آن هم فدایی امام.
منبع: خبرآنلاین
نظر شما :