رییس سابق انستیتو گوته: ده شب شعر آغاز سقوط رژیم پهلوی بود/ شش ماه تحت نظر بودم
حمایت هانس بکر از فعالیتهای فرهنگی و هنری و جلسات شعرخوانی با حضور شاعران فارسی زبان معاصر در سالهای حضورش در ایران، انستیتو گوته تهران را به یکی از مراکز مهم فعالیتهای فرهنگی ایرانیان در آن سالها تبدیل کرده بود.
یکی از تاثیرگذارترین این رویدادها که به ابتکار کانون نویسندگان ایران و همکاری و میزبانی انستیتو گوته در زمان هانس بکر رخ داد، ده شب شعر و سخنرانی کانون در مهر ۱۳۵۶ است که به «شبهای شعر گوته» معروف شده است. به مناسبت سی و پنج سالگی این رویداد، گفتوگوی زیر را نیکولتا ترسلی، روزنامهنگار و نویسنده آلمانی، در تیرماه ۱۳۹۱ و در محل زندگی دکتر بکر، واقع در غرب آلمان انجام داده که «بی بی سی» آن را منتشر کرده است.
شما، آن طور که من خواندهام، رییس انستیتو گوته در تهران بودید. از سال ۱۹۷۱ تا سال ۱۹۷۷؟
درست است.
و در آن سال، جلسات شعرخوانی کانون نویسندگان رخ میدهد که نقطه روشنی در سیاست فرهنگی خارجی به شمار میآید. سوال من این است که اساساً چه شد به فکر این برنامه افتادید و جرقه آن از کجا زده شد؟
باید به چند سال عقبتر برگردیم. وقتی رییس انستیتو گوته در جای جدیدی آغاز به کار میکند، باید بررسی کند ببیند حیات فرهنگی آن سرزمین چگونه است و چه اتفاقاتی دارد آنجا رخ میدهد و بعد تصمیم بگیرد حالا او، در واقع انستیتو، میخواهد در چه حوزههایی فعال باشد. من در تهران، نسبتاً آرام پیش رفتم. تصمیم گرفته بودم هر ماه، پخش فیلم داشته باشیم که منتهی بشود به یک جلسه نقد و بررسی فیلم، معتقدم ارتباطی که از خلال این جور بحثها، بین موسسه و عموم علاقمندان شکل میگیرد شروع خوبی است. یک بار یک اتفاق نادری افتاد. معمولاً سی چهل نفر در این برنامه شرکت میکردند و بحثها هم به آلمانی بود تا اینکه بعضی از شرکتکنندهها گفتند که ترجیح میدهند به فارسی حرف بزنیم و ما هم یک مترجم همزمان را به جمع اضافه کردیم. یک بار که فیلم «ثروت ناگهانی کُم باخ» را پخش کردیم بعد از پخش، بحثی پرشور و غیرمعمول درگرفت. ده پانزده دقیقهای که گذشت من احساس کردم که این بحث خیلی غیرعادی است. چرا که در واقع ایرانیها بخش کُم باخ را انگار کنایهای از خود ایران میگرفتند. به نظر میرسید درباره فیلم بحث میکردند ولی در واقع خیلی انتقادی و گزنده و پرشور داشتند درباره ایران بحث میکردند.
بعد از آن خیلی اتفاقی یک بار در یک شب شعر شرکت کردم و به شدت مجذوب این مراسم شدم. فارسی زبان بسیار زیبایی است؛ به ویژه برای شعرخوانی؛ و دیگر شب هم باشد و مهتاب هم بتابد آدم را به وجد میآورد. با خودم گفتم من هم دوست دارم یک همچنین برنامهای را در انستیتو داشته باشم. ما باغ بزرگی هم داشتیم و به این ترتیب ۱۹۷۲ اولین شب شعر را برگزار کردیم. بعد از آن سالی یک بار، ما شب شعر داشتیم و دو هزار نفر میآمدند. باید میدیدید چطور دو هزار نفر توی آن باغ جمع میشدند. برای خود من باورکردنی نبود ولی این اتفاق میافتاد. این یعنی ما یک اعتمادی را جلب ]کرده[ بودیم. هرچند این ایراد وجود داشت که من هیچ وقت نشد به خوبی فارسی بیاموزم ولی به هر حال بعد از آن، نویسندگان با من ملاقات میکردند. زنگ میزدند که مثلاً ما همین حوالی هستیم و شما میآیی سری به ما بزنی؟ و خب من، طبیعتاً با کمال میل میرفتم. باید سال ۱۹۷۶ باشد که شاملو مهاجرت کرد و دیگر ایران نبود.
حالا یک جمع دیگری که اسمهاشان خیلی در خاطرم نیست آمدند و گفتند ما میخواهیم کار بزرگی بکنیم. من پرسیدم چقدر بزرگ؟ جواب دادند: پنجاه، شصت نویسنده. و خب باید بگویم من مجاب شدم! یعنی گفتم: اگر قرار است کاری بکنیم کار بزرگ بهتر است از کار خُرد و این جوری بود که این قضیه گرفت.
من فکر میکنم که انستیتو گوته و هنرمندان ایران، یک تعاملی را برقرار کردند که از قبل آن، این رویداد رخ داد و ماندگار شد. باید اضافه کنم که ما در آن سالها به هنرمندان ایرانی از نقاش و گرافیست و رقاص این امکان را داده بودیم که در موسسه ما هنرشان را عرضه کنند. منظور اینکه، به واقع ما متمرکز بودیم روی همکاری با هنرمندان ولی اگر با شهبانو یا دولت ایران هم مراوده داشتیم برای من، یک همکاری ضروری و خوب بود، مثلاً وقتی زیمنس شروع کرد اولین نیروگاه اتمی را در ایران بنا کند ما در یک مرحله به حدود چهارصد و پنجاه مهندس و همکار ایرانی این پروژه که باید برای تحصیل به آلمان میآمدند زبان آلمانی آموزش دادیم. ذکر این مطلب برایم مهم است چون میخواهم بگویم که یک بازی نبود.
برگردیم به شب شعر. از دهم تا نوزدهم ]اکتبر[ ۱۹۷۷ این شب شعرها آغاز شد با شصت و سه شاعر و نویسنده، یعنی گاهی بخشی از رمانشان را میخواندند، اما بیشتر شعرخوانی بود. من گفتم باغ انستیتو به اندازه کافی جا ندارد و رفتیم باغ انجمن فرهنگی روابط ایران- آلمان بالای خیابان پهلوی (ولیعصر فعلی)، روبروی یک هتل بینالمللی بزرگ و همین طور بزرگترین زندان ایران. میخواهم بدانید این سیستم چقدر بزرگ بود. به واقع انجمن ایران- آلمان خانۀ بیست و پنج هزار ایرانی بود که در آلمان ]در حال[ تحصیل بودند: حقوقدان، مهندس و غیره. خیلی بزرگ بود.
ما با انجمن ارتباط برقرار کردیم و آنها بلافاصله اعلام موافقت کردند و این گونه شد که ده هزار نفر توی آن باغ و سرسرا جمع شدند. قاعدتاً تکنولوژی هم خیلی اهمیت پیدا کرد. باید بلندگوها و پخش صدای خوب و قوی میداشتیم. در طول شبهای شعر، من ترس و وحشت عجیبی داشتم. خیلی میترسیدم. وارد باشگاه که میشدی یک در آهنی دو لتهای خیلی بزرگ حدوداً ده متری بود. طرف راست، نیروهای زرهی مستقر شده بودند و رو به باغ صف کشیده بودند. سمت چپ هم، همین طور. همه جا در محاصرۀ پلیس و نیروهای نظامی بود و خب من وحشت کرده بودم. وقتی یک جمعیت ده هزار نفری آنجا جمع است با این وضعیت هر لحظه ممکن است که اتفاقی رخ بدهد. واقعاً هر لحظه ممکن بود اتفاقی بیافتد و ابایی ندارم که اعتراف کنم من خیلی ترس داشتم از این موضوع. از اینکه در قبال مرگ یکی از آن انسانهای نیکی که گویی خودشان را در اشعار و کلام شاعران باز یافته بودند مسئول باشم.
البته من فارسیام خیلی خوب نبود و خوب نمیفهمیدم ولی دستیارم در گوشم گفت که دکتر بکر! دارند ضد رژیم حرف میزنند و آن جو، آن اضطراب و هیجانی که در فضا بود آدمهایی که همه روی زمین نشسته بودند و بعضیهاشان، یعنی خیلیهایشان داشتند اشک میریختند؛ من چنین موقعیتی را پیش از آن هرگز تجربه نکرده بودم. یک کلمههایی وجود داشت در آن دوران مثل گل سرخ؛ یک واژههای به خصوصی که وقتی این واژهها به زبان آورده میشد، نیروهای اطلاعاتی خیلی گوش به زنگ و خبردار میشدند.
من با اطمینان میگویم که نیروهای امنیتی اطلاعاتی توی جمع بودند و من میترسیدم که اصلاً جلسه به هم بخورد و خب آن طوری، یک جنجال بزرگ سیاسی میشد که جمع و جور کردنش سخت بود ولی خب باید بگویم که همه چیز به خوبی پیش رفت. من مطمئنم که شهبانو باعث شد که هیچ برخوردی با انستیتو و شخص من صورت نگیرد و هیچ اتفاقی برایمان نیفتد.
این شب شعر البته که عواقب هم داشت. ایرانیها یک کانون نویسندگان داشتند که از طرف حکومت به رسمیت شناخته نمیشد. به خاطر این شبهای شعر، برای هیات رییسه کانون احکام زندان صادر شد و گفته میشد که این شب شعر آغاز سقوط رژیم پهلوی بود. من بعدها ده پانزده سال بعد، خیلی به آن ماجرا فکر کردم و با خودم تحلیلش کردم و صادقانه بگویم که نمیدانم آیا دوباره چنین کاری را میکردم یا نه. واقعاً یک بازی خطرناکی بود سر جان آدمها.
شما گفتید تماسهای مستقیمی داشتید با نویسندهها. میشود دقیقاً نام ببرید که چه کسانی بودند؟
شاملو. چهره اصلی شاملو بود. برای من خیلی دردناک بود که شاملو قبل از این ماجرا از ایران رفت. البته شاملو واقعاً به آخر خط رسیده بود. خیلی رنج میبرد. مدام زندانی میشد. به هر حال چهره اصلی بود. رابطه عمیقی بین ما شکل گرفته بود و بیش از بقیه با هم در ارتباط بودیم. یک چیزی را میخواهم اضافه کنم و آن اینکه من در خود انستیتو یک همکار خیلی خوب داشتم؛ «کورت شارف» که مسئول بخش زبانآموزی بود و آنقدر از شعرخوانی فارسی خوشش آمده بود که خیلی خوب، فارسی را آموخته بود و آنقدر توی این حوزه وارد بود که من میتوانستم خیلی از کارها را به او بسپارم. اگر درست به خاطر داشته باشم از ادبیات ایران ترجمههایی هم به آلمانی منتشر کرده است. کسی است که نقش مهمی در بخش ادبی این کار داشت و خیلی توانا بود.
گفتید که چه در خود جلسه، چه بعداً فشار از طرف حکومت به چشم میآمد، میخواهم بدانم آیا در مورد خود شما هم باز خواست، توبیخ یا اجبار به سانسوری در کار بود؟
باید بگویم که اصلاً و ابداً! من و انستیتو را هرگز کسی به خاطر آن ماجرا بازخواست نکرد. قبلا هم گفتم که من فکر میکنم که ما یک جورهایی محافظت و حمایت شدیم. البته چیزی که هست من شش ماه بعد از آن بیست و چهار ساعته تحت نظر بودم. وقتی میآمدم خانه همیشه پنج دقیقه قبلش یک ماشینی آنجا بود. دیگر میشناختمشان. شبها وقتی میرفتم بیرون، دوباره همان ماشین را میدیدم که آن حوالی میپلکید و حتی وقتی خیلی ترافیک بود، من از همان ماشین میپرسیدم که من فلان مسیر را میخواهم بروم و آیا من را سوار میکند؛ و یک جور برخورد راحتی با هم داشتیم ولی خب به واقع من تحت نظر بودم.
پس یعنی نمیتوانید درباره نقش ساواک و حضورش چیزی بگویید؟
ما ساواکیها را کاملا میشناختیم. توی هر برنامهای در انستیتو، آنها حاضر بودند. همیشه بودند و چیزی بود که ما پذیرفته بودیم. من ترجیح میدادم که ساواک باشد و بعد بگوید که آنها موردی نداشتند یا حتی بگوید که چرا فلان و بهمان مورد مسألهدار بود ولی خب رییس انستیتو دخالتی نداشت و من هم دقیقاً همین طور عمل میکردم و برای ما هم هیچ اتفاقی نیفتاد ولی همان طور که قبلا هم گفتم، دوستان ایرانی ما و مهمانان آن مراسم مسلماً خیلی چیزها بر سرشان آمد و خب این بخشی از آن باری است که بر دوش گرفتند.
به نظر میرسد خیلی جو خاصی بوده است؛ مایلید بیشتر از آن فضا بگویید؟
همان طور که گفتم خیلیها اشک میریختند یا اینکه کف میزدند و با هیجان تشویق میکردند به خصوص وقتی نویسندهها خواستههاشان را مطرح میکردند. یکی از مهمترین خواستههای خود نویسندهها، به رسمیت شناخته شدن کانون نویسندگان بود یا آزادی بیان و این جور مسائل. من، مسحور این جریانات میشدم و کمتر شبی پیش آمد که زودتر از ساعت دو نصف شب به خانه برگردم. در واقع من عملاً تلاش کردم که یک کم آن التهاب را فروبنشانم. چه طور بگویم؟ میدانید آنها آدمهایی بودند که یک تصویر خیالی را ناگهان از خلال کلمات آن شعرا مجسم و محقق میدیدند و آن آرزویی بود که تحقق نیافتنی به نظر میرسید. البته یک آرزو و آرمان، فینفسه جنبهای از تغییر برای آن آدمهاست. من فکر میکنم که ایرانیها - که میتوانند خیلی هم احساساتی باشند- خودشان به رغم همه مشکلات، خیلی از این مراسم راضی و خرسند بودند چرا که دست کم بعد آن همه سال کتمان و احتیاط، حالا به ناگهان، مسائل به زبان میآمدند و بیان میشدند و از این نظر، جو بسیار عالی بود فقط مشکل اضطراب و هیجانی بود که حاکم بود چون باید منتظر میماندیم ببینیم بیرون توی خیابان چه انتظارمان را میکشد.
نظر شما :