راز رزم‌آرا

ترجمه: بهرنگ رجبی
۰۱ آبان ۱۳۹۱ | ۰۷:۴۳ کد : ۲۷۰۶ پاورقی
راز رزم‌آرا
تاریخ ایرانی: آنچه در پی می‌آید ترجمه تازه‌ترین کتاب کریستوفر دی بلیگ، روزنامه‌نگار و محقق بریتانیایی است؛ «ایرانی میهن‌پرست؛ محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی»، بر اساس آخرین یافته‌ها و اسناد منتشرشده در آرشیوهای دولتی آمریکا، بریتانیا و دیگر کشور‌ها به شرح زندگی سیاسی مصدق می‌پردازد. هر هفته ترجمه متن کامل این کتاب که به تازگی منتشر شده را در «تاریخ ایرانی» می‌خوانید.

 

***

 

در ژوئن ۱۹۵۰ شاه اجازه داد کاشانی بعد از هجده ماه تبعید به تهران برگردد. مصدق دم باند پرواز منتظر بود تا او را در آغوش بکشد ــ روحانی و دکتر حقوق داشتند عهد حمایت از همدیگر می‌بستند. مردم دسته‌دسته با دوچرخه، ماشین، و الاغ به فرودگاه آمده بودند، و در مسیر منتهی به تهران طاق‌نصرت‌هایی موقتی و لرزان هم علم کرده بودند. کاشانی را سوار ماشین از خیابان‌هایی به خانه بردند که کیپ تا کیپ پر از هوادارانی سرکش بودند، ایستاده روی کاپوت بیوک‌هایی روباز؛ همزمان توی کوچه‌ها خون گوسفندهایی روان بود که به افتخار بازگشت کاشانی سر بریده بودند. خیابان باریک درازی را که کاشانی تویش زندگی می‌کرد، فرش کرده بودند، و طلبه‌ها فریاد می‌زدند «خدا! استقلال! آزادی!»

 

تصور کاشانی از اصول سیاست منعطف‌تر از تصور مصدق بود. او روابط خوبش را با سید ضیاء حفظ کرده بود، انگلیسی‌دوستی که در نشان دادن این دوستی هیچ شرم و ابایی نداشت. خانواده‌های کمونیست‌های زندانی و متعصبانی مذهبی را در خانه‌اش پذیرفت ــ از جمله رهبر فدائیان اسلام که قاعدتاً در رابطه با مرگ هژیر تحت تعقیب بود اما در خانهٔ آیت‌الله چنان احساس امنیت می‌کرد که می‌توانست نطق‌های غرّا کند. بلندپروازی کاشانی نه رسیدن به مقامی دولتی بلکه بدل شدن به مرجعیت اصلی در میان روحانیون بود ــ جایگاهی مسحورکننده. او نه خودش را به حد نماینده‌های معمولی و رفتن به مجلس تنزل می‌داد و نه رسماً به جبههٔ ملی می‌پیوست. با عزمی راسخ به ورای این‌ها نظر داشت ــ یکی دیگر از پدران ایران.

 

ائتلافی که مصدق و کاشانی تشکیل دادند در آینده تأثیری چنان بنیادین بر سرنوشت ایران می‌گذاشت که هیچ کم از خود انقلاب مشروطه نداشت، و در دل و جان ایرانیان شهری و روستایی به یکسان می‌نشست. کاشانی به مصدق احترام می‌گذاشت؛ مصدق به لحاظ سن بزرگ‌تر بود و تهور سیاسی‌شان هم (دست‌کم) یکسان بود. آیت‌الله نطق‌هایش را برای خواندن در مجلس با دقت و احتیاط تنظیم می‌کرد تا مصدق موقع خواندنشان معذب نباشد. مثلاً در ۱۸ ژوئن ۱۹۵۰ مصدق اعلامیه کاشانی را در مجلس خواند دربارهٔ اینکه ایرانی‌ها تا وقتی صلاح ببینند نفتشان را می‌فروشند، و ندا سر داد که کشور تسلیم مستبدی دیگر نخواهد شد. کاشانی خودش را «جدای مردم» می‌خواند. همچنان که زمان بعد‌ها نشان می‌داد، حرف‌های آیت‌الله بیشتر حرف دل عامی‌های کم‌سوادی بود که این گفته‌ها را ورد زبانشان می‌کردند.

 

شاه میل به تحمیل و زور استبداد نداشت اما آماده بود مجلس را تخته کند اگر حس می‌کرد بدیل تخته نکردن آشوب یا تحلیل رفتن قدرتش خواهد بود. به نظر خودش به جبههٔ ملی لطف کرده بود که گذاشته بود وارد مجلس شوند اما مصدق به محض اینکه به جایگاه نمایندگی‌اش برگشت، کارش را با حمله‌ای تند و بی‌مورد به شاه و شاهزاده اشرف شروع کرد. دربار ناراضی بود و سر فرانسیس شپرد، سر یکی از آن ناهارهای طاقت‌فرسایش در کاخ، به شاه گفت جبههٔ ملی حتی از حزب توده هم خطرناک‌تر است، و مصدق را هم «دموستنس ما» خواند ــ خطیب و سیاستمدار کارکشتهٔ یونان باستان که در سخن‌پردازی حریف نداشت.

 

شاه حالا علی منصور بزدل و رشوه‌بگیر را به نخست‌وزیری منصوب کرده بود، اما منصور با تلاش‌هایش جهت جلب نظر جبههٔ ملی و طفره رفتن از تمام کردن کار توافقنامهٔ الحاقی نفت شاه را کفری کرد. منصور به عوض کاری که شاه و بریتانیا امیدوار بودند بکند (از مجلس به زور تصویب توافقنامه را بگیرد) به هیاتی از نمایندگان ــ که مصدق هم به ناگزیر رئیسش بود ــ مأموریت داد توافقنامه را بررسی کنند و پیشنهاد‌هایشان را بدهند. اینجا بود که دغدغهٔ پیگیر شاه، میلش به داشتن دولتی «قدرتمند»، باز سر باز کرد. گزینهٔ بدیهی تشکیل چنین دولتی رزم‌آرا بود.

 

حاجعلی رزم‌آرا یکی از مستعد‌ترین و پیچیده‌ترین سپهبدهایی بود که ارتش ایران هر از گاه حاصل می‌داد؛ نظر شاه را بابت اداره کردن درست و درمان مؤسسه‌ای خیریه جلب خودش کرده بود، و درست به همین دلیل شک شاه را هم. در سن‌سیر، آکادمی نظامی فرانسه که ژنرال دوگل را به بار داده بود، تحصیل کرده و با خواهر پیشرو‌ترین داستان‌نویس ایران ازدواج کرده بود. آدمی بود آن ‌قدر چهارشانه و قوی، گزیده‌گو، و بی‌رحم که با رضاشاه مقایسه‌اش می‌کردند، اما افسرهای زیردست بابت سخت‌کوشی و زندگی مختصر و معمولی‌اش بهش احترام می‌گذاشتند. رزم‌آرا خودش را در میدان نبرد اثبات کرده بود؛ او فرماندهٔ نیروهایی بود که سال ۱۹۴۷ آذربایجان را آزاد کردند، و حالا هم با شاه در طراحی راهبردهای دفاعی در برابر حملهٔ احتمالی شوروی همکاری نزدیک داشت. به همهٔ این دلایل شاه هنوز هم اعتماد کامل به رئیس ستاد ارتشش نداشت. دشمنان رزم‌آرا درگوشی می‌گفتند او آدم پشت قضیهٔ سوءقصد به شاه در سال گذشته است اما دوستی‌اش با شاهزاده اشرف هم احتمالاً فرا‌تر از رابطه‌ای افلاطونی بود. فرا‌تر از همهٔ این‌ها جاه‌طلبی رزم‌آرا بود. به دیپلمات‌های خارجی وعده می‌داد بن‌بست پیش ‌آمده سر قضیهٔ نفت را فیصله می‌دهد و‌‌ همان رهبری قاطع و کارآمدی در کشور تثبیت خواهد کرد که خارجی‌ها از شاه انتظارش را داشتند اما دیگر مأیوس شده بودند.

 

معمولش این باید می‌بود که بریتانیایی‌ها و امریکایی‌ها حاضر به پشتیبانی از این سپهسالار خوش آتیه نشوند اما الان زمانهٔ معمولی نبود. خوش‌بینی حاصل از سقوط رضاشاه جایش را به یأس و سرخوردگی داده بود، و هر دوی قدرت‌های غربی ایران را در خطر فروپاشی می‌دیدند. نانسی لمبتون، اثرگذار‌ترین پژوهشگر بریتانیایی مسائل ایران در آن زمان، در مقاله‌ای اثرگذار از «نفرت عمومی» ایرانی‌ها از «طبقهٔ حاکم» نوشته بود. به حال و هوای تب‌دار پایتخت اشاره کرده بود، جایی که ممکن بود صحبت‌ها از مجلس رقصی با لباس‌های فاخر با حضور اعضای خانوادهٔ سلطنتی که لباس‌هایی عجیب ‌و غریب پوشیده‌اند، بکشد به خودکشی سربازی که به رغم ابتلا به ذات‌الریه فرستاده بودند سر پست نگهبانی.

 

نگرانی غربی‌ها آمیخته بود با اوضاع وخیم بین‌المللی. در ژوئن ۱۹۵۰ کرهٔ شمالی کمونیست از عرض جغرافیایی ۳۸ درجه گذشت و رخ به رخ ایالات متحده و هم‌پیمانانش شد و ترس‌ها از حریق خانمان‌سوزی وسیع‌تر را بالا برد. در تهران، سفیر ایالات متحده، جان سی. وایلی، بحث «تجزیهٔ کامل کشور و جذب درجا یا تدریجی‌اش از سوی شوروی و بدل شدن ایران به یکی از بلوک‌های شوروی» را پیش کشید.

 

به عوض مصدق و هم‌پیمانانش تمرکزشان را با وسواس تمام گذاشتند روی موضوعات مهمی چون استقلال ملی و اصلاحات دموکراتیک؛ کسانی از بی‌اعتنایی مشهود اینان نسبت به فقر و فلاکت اکثریت وسیع هموطنانشان جا می‌خوردند. از نمایندهٔ اول پایتخت احتمالاً انتظار این بود که از این آلام سخن بگوید و راه‌حل مطرح کند، اما نطق‌های مصدق، بیانیه‌ها و نامه‌های این زمانش را سراسر مخالفت با دولت و به خصوص با توافقنامهٔ الحاقی فراگرفته. این توافقنامه سرمایه‌هایی حیاتی به کالبد اقتصاد کشور تزریق می‌کرد، حال‌ و روز کارمندان دولت را بهتر می‌کرد که حقوقشان الان همین‌طور معوق مانده بود، و به دولت امکان می‌داد برنامهٔ شاه برای توسعهٔ کشور را اجرا کند. اما مصدق برای پر کردن شکم مردم به مجلس برنگشته بود.

 

ماه‌ها پیش از به قدرت رسیدن، حالا معمایی پیش ‌روی مصدق و جنبشش بود. برای جبههٔ ملی مسالهٔ صرف عایدات نفت برای کمک به شکل‌گیری و کار دولتی اصلاحی، تا وقتی دولت بنده و چشم‌ به ‌دهان شاه بود، موضوعیت نداشت. هیچ‌گونه تسکین صوری و سطحی‌ای نباید آشوب و مشکلات موجود در سرتاسر کشور را پنهان می‌کرد. این روش رهبران خیانتکار گذشته بود و نتیجه‌اش هم اینکه حالا آشوب و مشکلات عمیق‌تر و دردناک‌تر از همیشه رخ نموده بودند. رهبران جبههٔ ملی مکرراً به حامیانشان می‌گفتند اگر ایران مهار نفتش را به دست نگیرد بهتر است کلاً از نظر‌ها محو شود یا آتش خاکسترش کند. مصدق می‌گفت بیشتر علاقمند ــ به بیان خودش ــ «جنبهٔ اخلاقی» قضیهٔ ملی کردن صنعت نفت است تا «جنبهٔ اقتصادی»‌اش.

 

قدرت‌های غربی در این گفته‌ها جنون، بی‌منطقی، و بوالهوسی می‌دیدند ــ هر چیزی جز جنبشی مورد وثوق برای رسیدن به استقلال ملی. و با این ‌حال ایران حالا برای نخستین بار دقیقاً چنین جنبشی داشت. جا به جای دنیا خیزش استعمارزدایی داشت ملت‌هایی مستقل به بار می‌داد و ایرانی‌ها به غبطه نظاره‌گر بودند. حالا درگیر نبردی بودند که به اعتقاد خودشان نبرد مرگ و زندگی بود، و شاید بابت همین قابل فهم باشد که چرا ملی‌گراهای ایران به امنیت نسبی‌ای که توافقنامهٔ الحاقی برای ایران به بار می‌آورد، پشت کردند. در جست‌وجوی رسیدن به یک ملت مستقل، جا برای پرداختن به حساب‌ و کتاب‌های جزئی نبود.

 

اولاً اینکه دولت بریتانیا و حامیان مطبوعاتی‌اش خیلی کم به مصدق می‌پرداختند و بد و بیراه می‌گفتند. به نظرشان حزب توده خطرناک‌تر می‌آمد. بعدتر‌ها که وزنه‌اش سنگین‌تر شد، هیچ دست‌کمش نمی‌گرفتند اما حالا دیگر بحث با مصدق لحنی خیلی خوش و به موافقت می‌طلبید ــ لحنی که بریتانیایی‌ها اغلب در برابر دشمنانی در پیش می‌گرفتند که نمی‌فهمیدندشان. خبرنگار «تایمز» چهرهٔ مصدق را به ‌سان کاریکاتوریست‌ها ترسیم می‌کرد: «صادقانه و از ته دل به حال میهن‌پرستی خودش گریه می‌کند، میهن‌پرستی‌ای همان قدر خالص و حقیقی که جنون‌آمیز، و اگر عشق سوزان بدون ‌کمک آگاهی، هوشمندی یا کوشش می‌توانست ایران را قدرتمند و کامیاب کند، آن وقت دکتر مصدق نخست‌وزیر آرمانی این کشور بود.» خیلی از رسیدن سر فرانسیس شپرد برای تحویل گرفتن سمتش به ایران نگذشته بود که بالادستی‌هایش را به رساله‌ای در باب «ذهن شرقی» مهمان کرد.

 

امریکایی‌ها به سنت‌های متفاوتی تکیه کردند. در دل بسیاری از مأموران وزارت امور خارجۀ امریکا نوعی احساسات نیرومند ضد استعماری بود، اما واحد امور خاور نزدیک، آفریقا، و خاور دور وزارتخانه نوپا بود و ذوب در تجارب بریتانیا. جورج مک‌گی، معاون وزیر در امور مربوط به این مناطق که خودش اعتراف می‌کرد انگلیسی‌دوست است، ملی‌گراهای ایران را «به اصطلاح مخالف» می‌خواند؛ همزمان در تهران وایلی و دیگر دیپلمات‌های ایالات متحده با این نظرگاه بریتانیایی‌ها موافق بودند که ایرانی‌ها نمی‌توانند از پس حکمرانی بر خودشان بربیایند ــ حتی اگر هم بیشتر همدل این نظر بودند که باید به ایرانی‌ها کمک کرد از شر این ناتوانی رقت‌انگیزشان خلاص شوند.

 

در محدودهٔ امور ایران نیروی خارجی سومی هم بود که مهار چیزی مهم را در دست داشت ــ شرکت نفت ایران و انگلیس. اینجا پیشرفت کار‌ها متوقف شده بود. به یمن نوعی پدرسالاری ویکتوریایی، هیات‌ مدیره سخت و به ندرت می‌توانست کاری پیش ببرد و یکی از مدیران خود شرکت متهمشان می‌کرد «درمانده‌اند، ایراد بگیرند و هیچ فکری ندارند، گیج، خشک‌ مغز، کوته‌ فکر، کور» و کلاً ناکارآمد. رئیس خشن و وقیح شرکت، سر ویلیام فریزر، روابط صنعتی را در دورهٔ سلطنت ادوارد هفتم آموخته بود. اما حالا دیگر بریتانیا نمی‌توانست ریاست باقی دنیا را بکند و ایران هم آن کشور یکپارچه استبدادی‌ای نبود که شرکت سال ۱۹۳۳ باهاش سروکار داشت. سر آخر هم اینکه دیگر شرکت‌های رقیب، مشخصاً غول امریکایی شرکت آرامکو، داشتند قرارداد امتیازنامه‌هایی می‌بستند که سخاوتشان در برابر کشور صاحب منابع، باعث می‌شد توافقنامهٔ الحاقی خود خساست به نظر بیاید.

 

این سه گروه از خارجی‌ها، جدای از هم و با هم، داشتند سعی می‌کردند در آن برههٔ بحرانی آیندهٔ ایران را شکل دهند و سر آخر هم شاه را مجاب کردند نخست‌وزیری را به رزم‌آرا بدهد. آن‌ها امیدهای بسیاری به سپهبد کارکشته و سخت‌کوش داشتند.

کلید واژه ها: ایرانی میهن پرست رزم آرا


نظر شما :