حذف آخرین مانع
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
مصدق و دیگر اعضای کمیسیون نفت مشغول کارشان بودند که نمایندهای آمد تو و به نجوا گفت رزمآرا تیر خورده. مصدق به صدای بلند گفت «خب، ما نباید اون سخنرانی رو میکردیم!» و برگشت سر کارش.
قتل کار یکی از اعضای فداییان اسلام بود اما شواهدی قوی هست که مصدق از پیش از قضیه خبر داشته. مجتبی نواب صفوی، رهبر فداییان اسلام، با چندتا از رهبران جبههٔ ملی بحث کشتن رزمآرا را کرده بود و هم مکی و هم حائریزاده (روایتهای شاهدان متفاوت است) ادعا کردهاند به عنوان نمایندهٔ مصدق توی این جلسه شرکت کردهاند. طبق یکی از روایتها مکی پیشنهاد قتل را تصدیق کرده و نواب صفوی ازش خواسته شرح بحثها را به اطلاع «دوستان غایب» برساند ــ منظورش هم مصدق بوده. دو روز بعد از این جلسه کاشانی هم نقشه را تأیید کرده. مصدق هیچوقت زیر بار نرفت که از پیش قضیهٔ سوءقصد به جان رزمآرا را میدانسته اما بعید است برای جلسهای چنین مهم با شرکت نزدیکترین همپیمانانش او را بیخبر گذاشته باشند. او آدم معمولی و بیخاصیتی در جبههٔ ملی نبود بلکه استراتژیستشان بود، استراتژیستی که روی حرفش حرف نمیآوردند، گواهش هم طرح عالیاش برای پیروزی در پیکار ملی کردن صنعت نفت. اگر مصدق جبههٔ ملی را صراحتاً سلسله مراتبی یا همچون تیولی شخصی اداره نمیکرد، دلیلش این بود که با چنان نظامهای سلسله مراتبیای راحت نبود و خود جبههٔ ملی هم شخصیتهای قدرتمندی داشت که در این صورت آماده بودند جواب او را بدهند. به همهٔ این دلایل جلسات جبههٔ ملی عموماً توی خانهٔ او برگزار میشد و همکارانش هم همیشه برای هر تصمیم بزرگی پی تأیید او بودند.
مصدق آدم خشنی نبود، هیچ وقت روی یکی از اعضای خانواده یا خدمتکارها دست بلند نمیکرد ــ کاری که آن زمان هیچ نامعمول نبود ــ و برای تفریح هم حیوان شکار نمیکرد. توی اتاقش در احمدآباد مجسمهٔ عاج کوچکی از گاندی داشت. اما مسلمانان ملیگرای خاورمیانه معمولاً گاندی را بابت مبارزهاش علیه بریتانیا و بردباری مذهبیاش ستایش میکردند تا ایدئولوژی عاری از خشونتش. این ایدئولوژی که ریشه در هندوئیسم داشت، در ایران غریبه و حتی برای آدمها نامفهوم بود، کشوری که تویش گیاهخواری پدیدهای بود ناآشنا و اسلام شیعی که غالب آدمها پیروش بودند، پر از داستانهایی درباره شهادت. در حد حرف، رویکرد مصدق به خشونت سیاسی مبهم و دوپهلو بود. ایرج اسکندری، یکی از رهبران حزب توده که مصدق را از سالها پیش میشناخت، سر یکی از گفتوگوهای قبلترش با او استانهای شمالی ایران را «کمربند امنیتی» شوروی خوانده بود. مصدق مدادتراشی از جیبش درآورد، تیغهاش را باز کرد و گرفت جلوی اسکندری و گفت: «تو عین بچهٔ من میمونی، ولی اگه فقط یه بار دیگه عبارت «کمربند امنیتی» رو ازت بشنوم، با همین زبونت رو میبرم!»
احتمالش هست مصدق در جلسه با نواب صفوی شرکت نکرده باشد یا چون مریض بوده یا چون همراهانش پیشبینی موضوع بحث را میکردهاند و میخواستهاند او را از این مسائل کثیف دور نگه دارند. شخصیت مصدق جوری بود که مثل کاشانی و بعضی همپیمانان ملیگرایش از قتل نخستوزیر خوشحال نمیشد و به وجد نمیآمد، اما هیچ حرفی هم نزد که نشان بدهد به نظرش این اتفاق غمانگیز یا نفرتانگیز بوده. به همینسان، او پیشتر سر قتل هژیر، وزیر دربار شاه، هم ابراز تأسفی نکرده بود.
فداییان اسلام با کشتن هژیر، جبههٔ ملی را از مرگ در همان ایام طفولیت نجات داده بودند. حالا با قتل رزمآرا آنها آخرین مانع پیشاروی ملی شدن صنعت نفت و شکل گرفتن دولتی تحت تسلط جبههٔ ملی را هم از سر راه برداشتند. مصدق بطور مضاعف مرهون این پیکارجویان بود و نواب صفوی این را میدانست و سر همین هم به ملیگراها تأکید میکرد ازشان انتظار دارد اگر به قدرت رسیدند، قانون اسلام را اجرا کنند. اما این اتفاقی نبود که افتاد و بعد از مرگ رزمآرا، مصدق بیهیچ عذاب وجدانی به همپیمانان قدیمیاش پشت کرد و هیچ اقدامی برای بازداشتن و منصرف کردن مقامات از انحلال فداییان اسلام و زندانی کردن رهبرانش نکرد. فداییان اسلام خود مصدق را تهدید کردند اما او هیچ وقت حتی فکر موافقت با خواستههای آنها را هم نکرد. او به اجرای قانون اسلام فکر نمیکرد. توجه او وسواسگونه معطوف نفت بود.
مدتها بعد که داشت سالهای آخر عمر را متین و معقول در تبعید احمدآباد زندگی میکرد، همراهانش در مجلس شانزدهم را با فهمی درست توصیف میکرد و فرق میگذاشت بین آنهایی که برای استقلال ایران به هر قیمتی میجنگیدند با دیگرانی که عطششان به استقلال را تردیدها در مورد چگونگی رسیدن به آن میکاست. اما در گرماگرم نبرد او هم مانند حامیانش روی همان جهانبینی مانوی صحه میگذاشت. در تحریکپذیرترین وضعیتش بود، غش میکرد، میزد زیر گریه و میافتاد به اداهای پیشپاافتادهٔ پیرمردی ـ مثل وقتی که دوربین آلمانیاش را به یکی از همکارها هدیه داد و برایش نوشت «در این روزهای آخر عمرم که به درد من نمیخورد.» بعد از نوشتن این جمله هفده سال دیگر هم زندگی کرد.
مریضیها ضعیفش میکردند اما تهدید مرگ نداشتند. با یک تغییر دما میافتاد به بستر بیماری یا ازش درمیآمد، توی خانهٔ خیابان کاخ پیژامه به پا مهمانانش را میدید، رفتاری که در آینده بدل میشد به مایهٔ تکرار شوندهٔ همهٔ کاریکاتورهایی که ازش میکشیدند. به خاطر اورهٔ بالای خونش خیلی بنیه نداشت و بابت همین هم دکترش برایش تجویز استراحت کامل کرده بود: خود بیمار هم اذعان کرده بود که کاری است نشدنی. به نظر میآمد شاخص همه چیز مسئلهٔ نفت است و سر این قضیه قولهایی میداد که بیشتر نق زدن بودند ــ نه اینکه خوب شود؛ اینکه دیگر هیچوقت پایش را توی مجلس نخواهد گذاشت ــ قولهایی که همراهانش هم جدی نمیگرفتند. زده بود به استعارههای قشنگ، افزایش انتشار اسکناس را با ریختن آب توی دوغ مقایسه میکرد ــ رنگش همان میماند اما مایهاش کم میشود ــ و ادعا میکرد خواب دیده «هیبتی آسمانی» آمده و اصرارش کرده به «شکستن غل و زنجیری که دست و پای ایران را بسته».
پرداختنش به سیاست عمیق بود و خوشحالش میکرد. بعدترها بیم مقام و تقلاها برای برآمدن از پس بحران دوران نخستوزیریاش، لبخند پهن بیتکلف صورتش را پاک میکرد؛ الان اما گل زندگیاش بود.
نظر شما :