رودرروی سپهبد

ترجمه: بهرنگ رجبی
۰۸ آبان ۱۳۹۱ | ۰۹:۳۸ کد : ۲۷۲۵ پاورقی
رودرروی سپهبد
تاریخ ایرانی: آنچه در پی می‌آید ترجمه تازه‌ترین کتاب کریستوفر دی بلیگ، روزنامه‌نگار و محقق بریتانیایی است؛ «ایرانی میهن‌پرست؛ محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی»، بر اساس آخرین یافته‌ها و اسناد منتشرشده در آرشیوهای دولتی آمریکا، بریتانیا و دیگر کشور‌ها به شرح زندگی سیاسی مصدق می‌پردازد. هر هفته ترجمه متن کامل این کتاب که به تازگی منتشر شده را در «تاریخ ایرانی» می‌خوانید.

 

***

 

مصدق دست‌کم یک نسل مسن‌تر از اغلب همراهانش در جبههٔ ملی بود. آن‌ها ستایش و احترامش می‌کردند و بسیاریشان در آینده جانشان را برایش فدا می‌کردند. بنابراین غریب نیست اگر بگوییم در حال ‌و هوای مشتعل تهدید و ضد تهدیدی که صرف جلسهٔ رأی برای نخست‌وزیری رزم‌آرا شد، وقتی آن‌ها داشتند در صحن مجلس نعره می‌کشیدند و آن قدر روی میزهای چوبی جلویشان می‌کوبیدند تا لولا‌های‌شان از هم وا برود، او می‌توانست مدیریت و تعدیلشان کند. اما مصدق سر این قضیه اصراری به وادار کردن رفقایش به رفتار متمدنانه نداشت. راه داد آن‌ها شور و هیجاناتشان را بروز دهند تا شور و هیجانات خودش هم بارور شود. بحث‌ها آن قدر داغ شد که بلندگوهای مجلس یکی از سیلاب‌های جملات آتشین ملی‌گرا‌ها را قطع کردند: «آیا این کشور قرار نیست مشروطه باشد؟»

 

قرار بود و مصدق هم قرار بود قهرمانش باشد. او مظهر مشروطه‌خواهی بود. فهمش از دموکراسی مبتنی بود بر شناخت عمیقش از اصول راهنمای آن و درک غریزی‌اش از اینکه چطور ــ و با چه محدودیت‌هایی ــ باید دموکراسی را در ایران حاکم کرد. اما مصدق و همراهانش تمام هشت ماه نخست‌وزیری رزم‌آرا را صرف اذیت و آزار او کردند، جلوی همهٔ لایحه‌هایش را گرفتند ــ اما همزمان دولت او را حفظ کردند، از ترس این‌ احتمال که بدیل بعدی‌اش ممکن است مجلس را منحل و استبدادی تمام و کمال بر مملکت حاکم کند. این مضحکه‌ای بود از دموکراسی پارلمانی‌ای که مصدق برای به دست آوردنش زحمت کشیده بود.

 

استدلال ملی‌گرا‌ها این بود که دولت بدیل رزم‌آرا چهره‌ای از این هم کریه‌تر خواهد داشت. شاه رزم‌آرا را بدون ‌رأی مجلس به قدرت رسانده بود و مصدق در تشخیص آنچه خودش با الهام از خارجی‌ها «طعم تلخ استبداد نظامی» می‌خواند، تنها نبود. قانون جنگی، دستگیری‌های غیرقانونی، انتخابات‌ قلابی، سانسور؛ مصدق همهٔ این‌ها را خیلی خوب می‌شناخت و مصمم بود که هیچ کدامشان نباید تکرار شوند. اما رزم‌آرا دیگر یونیفرم نظامی به تن نداشت و اصلاحاتی که مجوزش را از مجلس خواست ـ از جمله تمرکززدایی و باز توزیع زمین‌های کشور ـ شایستهٔ این بودند که با احترام شنیده و برخورد شوند. حتی این خواسته‌هایش را هم رد کردند و خلاصه‌اش اینکه به عنوان رضاشاه دوم لعنش کردند. چون آدم‌توداری بود و در بیشتر دوران نخست‌وزیری‌اش هم موضع دفاعی داشت، قضاوت کردن در مورد نیات حقیقی‌اش دشوار است.

 

مصدق وقتی به بلوا پیوست که سپهبد در اولین حضورش در مجلس برای معرفی کابینه با لباس راه‌راه آمد. یکی مزه ریخت که «خبردار!» و بعد غوغایی شد؛ آن قدر روی میزها کوبیدند که لولا‌ها از هم وا رفت، ملی‌گرا‌ها داد می‌کشیدند سر مخالفانشان ـ مصدق و همراهان آتشین‌مزاج جوان‌ترش بقایی و مکی از همه بلند‌تر. از توی تالار اجتماعات یکی داد زد «مرگ بر استبداد!» و حامیان رزم‌آرا هم متهورانه جواب دادند «زنده باد استبداد!»، مصدق نطق نخست‌وزیر را قطع کرد و فریاد کشید «امریکا و انگلیس تو رو به قدرت رسوندن!» و حین رفتن کابینه، توپی هم به سمت آن‌ها شلیک کرد: «برین گم شین! در رو ببندین و دیگه هم برنگردین!»

 

مصدق ناگهان غش کرد و صدای این فریاد آمد که «وای خدا! مصدق مرده!» کارش تماشایی بود اما حالش واقعاً آن قدرها هم بد نبود و با مقداری اکسیژن دادن به هوش آمد. بیرون ساختمان مجلس حامیان کاشانی داشتند سنگ پرت می‌کردند و دم رفتن نخست‌وزیر سعی کردند ماشینش را چپه کنند.

 

ملی‌گرا‌ها صورتحساب هزینهٔ میزهای شکسته را متقبل شدند اما بنای تهمت و ناسزا هم گذاشته شد. مصدق در مجلس تهدیدآمیز‌ترین جملات علنی عمرش را به زبان آورد: «خدا شاهد است که حتی اگر ما را بکشند، پارچه‌پارچه بکنند، زیر بار حکومت این جور اشخاص نمی‌رویم... خون می‌کنیم، می‌ریزیم، و کشته می‌شویم. اگر شما نظامی هستید، من از شما نظامی‌ترم. می‌کشم، همین‌جا شما را می‌کشم.» بعدترش کاشانی گفت باید قلم نخست‌وزیر را شکست، استعاره‌ای از قتل. عکس‌های با حاشیهٔ مشکی هژیر، وزیر مقتول دربار، در مجلس دست به دست می‌گشت.

 

رزم‌آرا نترسید. او به رغم کت ‌و شلوارش سرباز باقی ماند. پیش‌بینی کرد: «بعد از مرگم ملت ایران مجسمه‌ام را می‌سازند!» تلاش ناکامی کرد بین مخالفان تفرقه بیندازد، پیشنهاد رشوه داد و به اسلام‌گرا‌ها هم وعده داد پرونده‌های قضایی‌شان را از بین می‌برد و دولتی دین‌مدار سر کار می‌آورد. به شوروی نزدیک شد، با آن‌ها معاهدهٔ تجاری امضا کرد و از رهبران حزب توده که از زندان فرار کردند، چشم بست. به دیدن همه رفت ــ شاه، سفرا، شرکت نفت. با ارنست نورث‌ کرافت، نمایندهٔ هیکلی و عینکی شرکت نفت ایران و انگلیس در تهران دیدارهای منظم هفتگی داشت. روی ریگ روان بود چون تنها حمایت‌های سفت‌ و سختی که داشت ـ از طرف خارجی‌ها ـ به دید هم‌میهنانش محکوم بود. شاه به‌‌ همان روش معمول خودش واکنش نشان می‌داد، خالی کردن زیر پای آدمی که خودش سر کار آورده بود.

 

حالا چندتایی روزنامهٔ مخالف وجود داشتند و آن‌ها بی‌رحمانه به رزم‌آرا حمله می‌کردند. تیتر‌ها و سرمقاله‌ها تند بود و استانداردهای روزنامه‌نگاری پایین. «شاهد»، احتمالاً پرفروش‌ترین روزنامهٔ صبح مملکت، خودش را محدود به حمله به میهن‌پرستی و درستکاری نخست‌وزیر نمی‌کرد بلکه ضمناً متهمش می‌کرد مهمانان زن مراسم عروسی شاه با ثریا اسفندیاری را مجبور کرده لباس‌های دکولتهٔ غیراسلامی بپوشند. نوشتهٔ روزنامه در ادامه با ذکر جزئیاتی غیراسلامی توضیح می‌داد معنای لباس دکولته چیست: «لباسی که بالاتنه را کاملاً لخت به حال خودش‌‌ رها می‌کند و روی دست‌ها و آرنج و شانه و زیر بغل و کل پشت و بخش بالایی و نیمی از سینه‌ها هم تقریباً هیچ پوششی ندارد...»

 

صاحب «شاهد»، نمایندهٔ ملی‌گرا مظفر بقایی، مبارزه‌جویی گردن کلفت بود با ادعاهای روشنفکرانه و دلبستهٔ عرق. نمی‌شد او را دستگیر کرد ـ مثل خیلی دیگر از سردبیر‌ها که دستگیر شده بودند ـ چون مصونیت پارلمانی داشت. هر وقت روزنامه‌اش را می‌بستند، با اسم دیگری دوباره راهش می‌انداخت. پلیس سعی می‌کرد مانع توزیعش شود اما نماینده‌های ملی‌گرا مجانی گوشه‌ و کنار خیابان‌ها پخشش می‌کردند. یک بار گردن کلفتی به اسم مصطفی‌ دیوونه و اوباش زیردستش را فرستادند بروند ماشین‌چاپ‌های «شاهد» را داغان کنند اما ملی‌گرا‌ها دست‌جمعی و با کمک فداییان اسلام جلوی حمله ایستادند و مقاومت کردند. تحت محاصره بودند که مصدق تلفنی با بقایی حرف زد و با اصرار از مدافعان روزنامه خواست فرار کنند چون پنهانی بهش خبر داده بودند مقامات قصد کشتن آن‌ها را دارند. رویارویی نهایتاً به خوشی و مسالمت‌آمیز انجامید؛ نماینده‌های ملی‌گرا به رهبری مصدق در ساختمان مجلس اعتصاب کردند و همین توجه‌ها را جلب قضیهٔ بقایی کرد. تماشای اینکه فرانسوی‌دان‌های غیرمذهبی دوشادوش متعصبان مسلمان می‌جنگند، نشان می‌داد پایه‌های هم‌پیمانی و اتحاد تا چه مایه منعطف شده.

 

مصدق بیشتر نیمهٔ دوم سال ۱۹۵۰ را در اتاق کمیسیونی در مجلس گذراند که داشت دربارهٔ سرنوشت توافقنامهٔ الحاقی تصمیم می‌گرفت. شرکت نفت ایران و انگلیس و حامیانش هیچ عجله‌ای برای به نتیجه رسیدن کار کمیسیون نداشتند چون به اعتقادشان هرچه وضع اقتصادی ایران خراب‌تر و نیاز به عایدات نفت مبرم‌تر شود، ساختن این تصویر از ملی‌گرا‌ها ساده‌تر خواهد بود: ماجراجوهای بی‌تجربه کله‌شقی که اعتنایی به مشکلات و فلاکت ملت ندارند. اما به عکس، کار طولانی ‌مدت کمیسیون به نفع ملی‌گرا‌ها تمام شد و بهشان فرصت داد بتوانند نمایندگانی محافظه‌کار‌تر را هم با خود هم‌نظر کنند. در این روند، مصدق آدم کارآمد به‌ دردخوری بود، با صبر و حوصله و دقت دیدگاه‌هایش را برای کسانی توضیح می‌داد که خالی از احساسات ملی‌گرایانه نبودند اما غریزتاً منشی داشتند محافظه‌کار‌تر از او.

 

بهترین هم‌پیمانش شاید خود شرکت نفت ایران و انگلیس بود چون نمایندگان شرکت کماکان واقعاً لایق بد‌ترین اتهام‌های ملی‌گرا‌ها بودند: دخالت‌های بیجا و توطئه‌چینی. شرکت سردبیر‌ها را با سیل نوشته‌هایی بچه‌گانه در ستایش توافقنامه بمباران می‌کرد و همزمان نورث ‌کرافت مؤکداً از رزم‌آرا می‌خواست روزنامه‌های غیرهمسو را ببندد، نمایندهٔ دولت را از کمیسیون نفت بیرون بکشد (چون زیادی بی‌طرف است)، و در سوق دادن اعضای کمیسیون برای دستیابی به نتیجه‌ای رضایت‌بخش بیشتر بکوشد. موضع شرکت در ادامه باز هم بهتر نشد. حالا دیگر توافقنامهٔ الحاقی چنان مورد انزجار همه بود و فرهنگ نفرت چنان جا افتاده بود که هیچ ‌کس حاضر نبود از توافقنامه دفاع کند.

 

در واشنگتن به این دریافت رسیده بودند که شرکت نفت ایران و انگلیس بد‌ترین دشمن خودش است، و وزارت امور خارجه محرمانه به دولت بریتانیا اعلام می‌کرد تأسف‌برانگیز است عزم این دولت به اینکه «بگذارد شرکت نفت ایران و انگلیس به‌ مانند گذشته رفتار کند و به نماینده‌های مجلس و مقامات دولتی رشوه بدهد.» امریکایی‌ها در سیاست‌ورزی هم از انگلیسی‌ها جلو زده بودند چون می‌فهمیدند توافقنامه اگر قرار است امکان تصویب در مجلس را بیابد باید ملایم و معتدل‌تر شود. وزارت امور خارجهٔ بریتانیا نهایتاً هوش و حواسش سر جا آمد اما شرکت قدّی کرد و سفت‌ و سخت سر موضعش ایستاد. در ژوئیهٔ ۱۹۵۰ وقتی شپرد - سفیر بریتانیا- پیشنهاد داد شرکت نفت ایران و انگلیس رقم طرف ایرانی را بالا ببرد تا به کمکش رزم‌آرا بتواند بر کسر بودجهٔ ۲۸ میلیون دلاری‌ای که پیش‌بینی می‌شد فائق بیاید، نورث کرافت در پاسخ پیشنهاد پرداخت شش میلیون پوند در شش ماه داد؛ رزم‌آرا نخواست چون به نظرش «بی‌فایده» بود. سر ویلیام فریزر تأکید داشت برای درآمدن از بن‌بست فقط یک راه‌حل هست: تصویب توافقنامه.

 

نورث کرافت بیشتر نیرویش را صرف مصرف کردن ایران از خواست تقسیم پنجاه - پنجاه سود شرکت کرده بود، همان‌طور که ونزوئلا آن اواخر مذاکراتش را با شرکت شل کرده بود. بعد در اوت ۱۹۵۰ شرکت نفت عراق (که صاحبش شرکت نفت ایران و انگلیس بود) موافقت کرد به عراق سودی بیشتر از آن مقداری بدهد که ایران قرار بود بعد از تصویب توافقنامهٔ الحاقی بگیرد. وزارت امور خارجهٔ بریتانیا تصدیق کرد شرکت باید همسو با توافقنامه و شرایط عراق، پیشنهاد بهتری به ایران بدهد اما بعد پادشاهی نفتی نوظهور عربستان سعودی از همه جلو زد و در دسامبر ۱۹۵۰ توافقنامهٔ تقسیم سود با شرکت آرامکو را امضا کرد که به صرفه‌ترین و پرسود‌ترین قراردادی بود که کشورهای تولیدکنندهٔ نفت در خاورمیانه تا آن زمان صحبتش را کرده بودند. مطابق این توافقنامه سهم میانگین طرف سعودی به ازای هر تن نفت سی شیلینگ بود، تقریباً دو برابر مقداری که ایران قرار بود در صورت تصویب توافقنامهٔ الحاقی بگیرد. حالا دیگر سر ویلیام فریزر هرچند ناراضی قبول کرده بود رقم را تا ۳۰ میلیون پوند بالا ببرد و دیگر بحث اصل پنجاه - پنجاه را تمام کند، اما امتیاز دادنش خیلی دیر بود.

 

اکتبر ۱۹۵۰ که ملی‌گرا‌ها درخواست استیضاح رزم‌آرا را دادند، دیگر معدود چهره‌های شناخته‌ شده‌ای در ایران بدون چسباندن صفت‌های تند و تیز دربارهٔ شرکت نفت ایران و انگلیس حرف می‌زدند ـ «غاصب» یکیشان بود، «غارتگر» یکی دیگرشان ـ و همزمان فداییان اسلام هشدار می‌دادند اگر توافقنامهٔ الحاقی تصویب بشود، کثافت همه‌جا را بر می‌دارد و «چادر زن‌ها را از سرشان پایین خواهند کشید.» سر جلسهٔ استیضاح، مکی به شرکت نفت حمله کرد که به ستوه آورده «ایران و مردمش را... با این بدبختی‌های عظیم و حیرت‌انگیزشان». از دم دفتر وزیر مالیهٔ رزم‌آرا افتادند دنبالش و ترسان دررفت تا جان به‌در ببرد. هیچ‌کدام از این اتفاقات به بحثی معقول و درست در مورد آیندهٔ نفت ایران منجر نشد؛ شپرد «عوام‌فریبی اقلیت» و «تهدیدات مطبوعات هرزه‌درا» را محکوم کرد. این یک بار را سفیر حق داشت.

 

استیضاح تکه‌ای بود از نمایشی بزرگتر که طراحی شده بود تا دولت را حتی بیشتر از پیش تحقیر کنند. در ۲۵ نوامبر ۱۹۵۰ بعد از آنکه کمیسیون نفت توافقنامهٔ الحاقی را رد کرد، مصدق خرگوشی از توی کلاهش بیرون کشید. آن روز اعضای ملی‌گرای کمیسیون راه‌ حلی تاریخی پیشنهاد دادند: «به نام سعادت ملت ایران و به منظور کمک به تأمین صلح جهانی، امضاکنندگان ذیل پیشنهاد می‌نماییم که صنعت نفت ایران در تمام مناطق کشور بدون استثنا ملی اعلام شود، یعنی تمام عملیات اکتشاف، استخراج، و بهره‌برداری در دست دولت قرار گیرد.»

 

از اینجا به بعد رخداد‌ها خیلی سریع و خشن پیش رفتند. ۲۷ نوامبر آیت‌الله کاشانی فتوایی صادر کرد و خواستار ملی کردن نفت شد و حامیان او و مصدق حملات تبلیغاتی شدیدی را شروع کردند، با اجتماعات و سرمقاله‌های آتشین و سیلی از تلگراف‌هایی که از استان‌ها در حمایتشان می‌آمد. شایعه شده بود که رزم‌آرا دارد نقشه می‌کشد با کودتایی قدرت را دست بگیرد و نظر خیلی‌ها این بود که او قراردادی سری با شرکت نفت ایران و انگلیس بسته سر تقسیم سود شرکت تا مساعدهٔ حسابی‌ای بگیرد و بتواند هزینه‌های دولتش را تأمین کند. رزم‌آرا جزئیات این قرارداد را افشا نکرده بود چون با اینکه شش ماه قبل‌ترش این کار عملی بود اما حالا نخست‌وزیر شک داشت بتواند وسط این جنون جاری قالبش کند. حالا شاه هم رودرروی سپهبدش بود، از این و آن برای جایگزینی احتمالی او نظر می‌خواست، از مصدق می‌خواست اطمینان بدهد (اطمینانی که مصدق داد) جبههٔ ملی قصد برپایی نظام جمهوری ندارد. مصدق به وزیر دربار، حسین علاء، گفت نخست‌وزیری را نمی‌خواهد. نخست‌وزیری باعث می‌شد از مجلس خارج شود، از جایی که الان تویش غرق فعالیت برای تبدیل کردن قضیهٔ ملی کردن نفت به قانون بود.

 

۴ مارس ۱۹۵۱ رزم‌آرا به مجلس آمد و به کمیسیون نفت گفت ملی کردن غیرعملی است و ایران نمی‌تواند خودش صنعت نفتش را بچرخاند و اداره کند. سه روز بعد او دیگر مرده بود.

کلید واژه ها: رزم آرا شرکت نفت ایرانی میهن پرست


نظر شما :