ملیگراها، تودهایها و موتلفهایها در زندان در گفتوگو با اسدالله بادامچیان
نام و چهره "اسد الله بادامچیان" نام آشنایی است برای همه آنها که به نوعی در این سالها از خاطرات انقلاب شنیده اند. صبغه سیاسی و مبارزاتی "حاج اسد الله" ریشه در خانوادهای کاملا مبارز دارد. پدربزرگش "حاج احمد امانی" از جمله مخالفان رضاخان در مبارزات مشروطه بود. مرحوم راسخی که خواهرزاده بزرگ اوست، از عناصر مؤثر «نهضت جنگل» بود که دو سال در خانه پدربزرگ اسد الله، زندگی مخفی داشت. "حاجهاشم امانی" دایی او، از اعضای مؤثر فداییان اسلام و دو دایی دیگرش شهید "حاج صادق امانی" و "حاجهادی امانی" عضو گروه شیعیان بودند.
خودش در محله پاچنار، بالای منزل آقای کاشانی بزرگ شد و سپس به کوچه صدیق الدوله نقل مکان کردند. کوچه ای که محل رفت و آمد مبارزان بود. خانه مادر و مادربزرگش در محله گذر قلی محل رفت و آمد اکثر سیاسیون زمان بود. بادامچیان در جریان اجرای حکم حسنعلی منصور، در اسفند 1343 دستگیر و 4 ماه زندان کشید. همچنین پس از ان دوبار یکی در سال 1344 و دیگری سال 53 بار دیگر دستگیر و در کمیته مشترک به شدت شکنجه شد. بادامچیان زندانهای کمیته مشترک ضدخرابکاری، زندان قصر و زندان اوین را تجربه کرده است. گفتوگوی گروه تاریخ خبرآنلاین را با این مبارز پیشکسوت موتلفهای میخوانید:
**********
شما در دورههای مختلف زندان بودید. زندانیان متشکل از گروههای گوناگون سیاسی بودند. بفرمایید فضای زندان را چه کسانی تشکیل میدادند و وضعیت زندانها در دورههای گوناگون چگونه بود؟ آیا برخورد ماموران زندان با گروههای مختلف متفاوت بود؟ ماموران زندان چه گروههایی را بیشتر شکنجه میدادند؟
پس از کودتای 28 مرداد که رژیم، توسط ساواک بر اوضاع مسلط شد ، برای زندانها برنامهریزی کرد. در این دوره زندانها پر از افراد گوناگون شد و فردی به نام "استوار صمدی" به همراهی "ساقی" آزار و شکنجه زندانیان را به عهده گرفت . این "استوار صمدی" آدم جنایتکاری بود. یکی از بچهها به نام "سیدحسین امیر حسینی" روزی از او درباره شکنجههایی که به فداییان اسلام داده بود، سؤال کرد. در آن دوره فداییان اسلام را بیشتر از گروههای دیگر شکنجه میدادند. او گفت: "خلیل طهماسبی" را به خاطر اینکه حرف بزند، شکنجه نمیدادیم. چون او حرف پوشیدهای نداشت. اصولاً فداییان اسلام، گروه مخفی زیرزمینی نبودند که عناصر و اهدافشان معلوم نباشد. آنها فقط میخواستند خلیل ضعف نشان بدهد که نشان نمیداد.
خلاصه هر چه شکنجهاش کردند و شلاق زدند، صدایش در نمیآمد. مثلا او را در بشکه چوبی میاندازند و در سرازیری میغلتانند تا به در و دیوار آن بخورد و بدنش کوفته و زخمیشود. در مواردی هم که دیگر حریف نمیشدند، زندانی را برهنه میکردند و سر و صورت او را با پارچهای میپوشاندند و او را داخل بشکه پر از شیشه خرده میانداختند و غلت میدادند و بعد هم که خونآلود از بشکه بیرون میکشیدند، روی زخمهایش نمک میریختند و یا شمع مذاب میچکاندند. صمدی میگفت:«یک بار با مرحوم خلیل این کار را کردیم. موقعی که از بشکه بیرون آمد، به حالت سجده روی خاک افتاد و تکبیر و حمد میگفت. من به قدری از دست او عصبانی شدم و از شدت خشم با لگد به او زدم و خلیل از شدت ضعف افتاد و نتوانست ذکر بگوید. در این حالت برگشت و طوری نگاهم کرد که دلم آتش گرفت» وقتی جلاد، دلش به حال زندانی بسوزد، معلوم میشود که چقدر این گروه و مخصوصاً مرحوم خلیل را شکنجه دادهاند.
از طرفی در آن دوران افسران حزب توده از جمله سرهنگ سیامک را هم بسیار شکنجه دادند. البته حزب توده در این مورد راست و دروغ زیادی سرهم کرده. از جمله اینکه اعضای دستگیر شده برای اینکه اعتراف نکنند زبانشان را بین دندانهایشان قرار میدادند تا جایی که نزدیک بود قطع شود. در حالیکه اعترافها معمولاً کتبی بودند و نیازی به اعتراف زبانی نبود. در هر حال در مورد فداییان اسلام، بیش از همه خلیل را شکنجه دادند و سپس مرحوم نواب و سیدمحمد واحدی را خیلی اذیت کردند. بنابراین در دوره پس از کودتای 28 مرداد در زندانها فدائیان اسلام و افسران کمونیست را خیلی شکنجه میدادند.
ملی گراها چطور؟ آنها هم در زندان بودند. با آنها چگونه برخورد میشد؟
در مورد ملیگراها، شکنجه زیادی در کار نبود. غیر از دکتر حسین فاطمی که او را به شکل انتقامی شکنجه دادند. چون علیه دربار اقدام کرده بود. گروه دکتر بقایی، مکی و حائری زاده را در دفتر اداری زندان نگه میداشتند و چندان آزاری ندیدند. ولی بقیه را حسابی شکنجه میکردند.
اما پس از سرکوب علنی گروهها تا سال 1334، وضعیت زندانها به دلیل سقوط دیکتاتوری شاه تغییر کرد . شما که در زندان بودید چه تغییری در این فضا حس میکردید؟ بعد از 1334 چه گروههایی بیشتر فضای زندان را تشکیل میدادند؟
در این دوره زندانی سیاسی کم شده بود و زندانیان مذهبی به شدت زیر فشار روحی بودند. در این دوره از اعضای حزب توده افرادی مثل "عمویی" بودند که خیلی مقاومت کردند ولی در داخل زندان عضو مؤثری نبودند. خلق عربیها و مجموعه گروههای قومیتی هم بودند که موقعیت برجستهای در زندان نداشتند. از افسران حزب توده هم چندتایی بودند که روش خودشان را داشتند. از مبارزان ملی چندان خبری نبود. جز در مورد "درخشش" که چند روزی او را بازداشت کردند.
رژیم شاه به خاطر ضعف کمونیستها و تودهایها توانست کنترل زندانها را کاملاً در دست بگیرد. تودهایها، دائماً توبهنامه مینوشتند و رژیم هم آنها را به صورت جزوه چاپ و پخش میکرد. آن روزها در زندانهای عمومی مراسم صبحگاه و شامگاه بود. برای 28 مرداد و 4 آبان جشن میگرفتند و آنهایی که بریده بودند سخنرانی و نسبت به اعلیحضرت همایونی اظهار چاکری و ندامت میکردند و خلاصه زندان در دست حکومت شاه بود.
باز این وضعیت پس از 15 خرداد 1342 تغییر کرد؟ بعد از این تاریخ فضای مبارزان و زندانیان سیاسی متشکل از چه کسانی میشد؟
از آغاز نهضت امام درگیریها دوباره شروع و زندانها بار دیگر پر شدند. بعد از رویداد فیضیه و پخش اعلامیههای امام(ره)، رژیم متوجه شد که باید خشونت به خرج بدهد. یادم هست که باجناق من "غلامحسین رحمانی" و چند نفر دیگر برای اعلامیه دستگیر شدند و حسابی کتک خوردند.
در 15 خرداد 1342، درگیریها جدی و زندانها پر از مبارزان مذهبی شدند. در این دوره، حدود 90 نفر از روحانیون را به شکل گروهی دستگیر کردند و به زندان شهربانی بردند. روزهای اول برای آنها سخت و پراز فشار بود. البته کسی را کتک نزدند، ولی به آنها غذا نمیدادند و اهانت میکردند و جمعیت زیادی را در یک اتاق جا داده بودند. روحانیون به سرعت دست به سازماندهی زدند و مرحوم مطهری مسئولیت آنها را به عهده گرفت. آنها در دفترچههایی یادداشت مینوشتند که موزه عبرت آنها را چاپ کرده است. زندانیان برای اینکه روحیه خود را از دست ندهند، حتی شعار آن روز روزنامه توفیق را که خطاب به علم نوشته بود، «گفتی که نان ارزان شود، کو نان ارزانت، عمهات به قربانت» تکرار میکردند و میخندیدند. در هر حال مرحوم مطهری به همراهی سایر روحانیون در آنجا یک مدرسه طلبگی بسیار مفیدی را راهاندازی کردند. از جمله آقای فلسفی بحث منبر رفتن و وعظ کردن و دیگران هم به تناسب دروس دیگر را تدریس میکردند.
با حضور آنها، ناگهان فضای زندان عوض شد. آنها نماز میخواندند. عزاداری میکردند. زیارت عاشورا میخواندند و با استفاده از عاشورای حسینی، مأموران رژیم را تحت تأثیر خود میگرفتند. در این زمینه انصافاً اعضای هیئت مؤتلفه بیشترین کار را کردند.
رفتارهای گروهها با هم در زندان چگونه بود؟ مثلا توده ایها، ملی گراها و موتلفه ایها با هم و بین هم درگیری یا اختلافی پیدا نمیکردند؟ آیا مشکلی بین رفتارها یا برخورهای این گروهها در زندان پیش نیامد؟
مذهبیها و خصوصا روحانیون که بعد از قیام 42 به زندان امدند، خیلی فضای ارتباطی زندان را تغییر دادند و فضا حالت همبستگی به خود گرفت.سران حزب توده و ملیگراها که ادعای تحصیلکرده بودن داشتند با کسی حرف نمیزدند. مثلاً فروهر که در زندان بود. همه میگفتند «پیشوا»ست و با زندانی عادی صحبت نمیکرد. اعضای هیئت مؤتلفه با همه گپ میزدند و برایشان چپ و راست فرقی نداشت. حتی بریدههای مؤتلفه هم رفتارهای سخیف از خود نشان نمیدادند.
از دیگر رفتارای تأثیرگذار، تأمین داخلی زندانیان بود. قبلاً غیر از جیره، برای هزینههای داخلی که بعضی از آنها جمعی بود، هزینهای پرداخت نمیشد و زندانیها خودشان دانگ میدادند. یکی از زندانیها که کمونیست هم بود روزی در وقت ملاقات با مادرش گفت: «برایم پول بیاور که در اینجا آبرویم رفت.» مادر بینوا گفت: «من که غیر از تو نان آوری ندارم. تو هم که اینجایی من چطور با پول رختشویی به تو هم پول برسانم؟» من متوجه موضوع شدم و گفتم: «چرا به پیرزن زور میگویی؟ بیا خودمان این را تأمین میکنیم.» اولین کاری که کردیم ایجاد یک صندوق مشترک بود. به این ترتیب کسی متوجه نمیشد که چه کسی پول داده و چه کسی پول گرفته. هر کس هر چقدر که پول داشت در صندوق میریخت . بعضیها هم مثل "حاج ابوالفضل توکلی بینا" که مسئول صندق بود یا آقای "میرفندرسکی" که وضعیت مالی خوبی داشتند، هر وقت صندوق کم میآورد، در آن پول میریختند. خلاصه اینکه محیط زندان از حالت خشک دانگی در آمد و برادری اسلامیبین ما حاکم شد. از اینجا بود که بعضی از افراد عادی هم آمدد و قاتی ما شدند.
یعنی گروهها با هم مشکلات رفتاری یا برخوردهای گروهی نداشتند؟
عموما در زندان از طرف طیف بچه مذهبیها مشکلی پیش نمیآمد ولی از طرف چپیها چرا. مثلا ما هر چه میوه و خوراکی برایمان میآوردند، بین همه افراد بدون توجه به فکر و طبقه و این نوع تفاوتها تقسیم میکردیم و هیچ کس با دیگری برایمان فرق نمیکرد. سال 44 کمونیستها اعتراض کردند که این چه کاری است که میکنید؟ چرا غذا میپزید و بین همه تقسیم میکنید؟ شما اوضاع زندان را به هم ریختهاید.
میپرسیدیم: چرا این حرف را میزنید؟ میگفتند: زندانی آمده که رنج بکشد و بعد انقلاب کند. با این کار شما رنجی نمیکشد. میپرسیدیم: پس چرا خودتان این کار را نمیکنید و برایتان از بیرون زندان همه چیز میآورند؟ میگفتند: این کار را میکنیم که فرق بورژوا و فقیر معلوم شود. ما میگفتیم: انقلاب ما شکمی نیست و ما براساس موازین اسلامی حق نداریم این کار را بکنیم و سوای دینمان. فرهنگ ایرانیمان هم این اجازه را به ما نمیدهد. در هر حال سفره مشترک و کمونی که آنها ادعایش را میکردند، توسط مذهبیها به آبرومندانهترین وجه اجرا شد. اما این نوع مشکلات هم گاهی پیش میآمد.
جریانهای مذهبی در مقابل ملی گراها ، توده ایها یا کمونیستها در زندان احساس منفی یا مقابله نداشتند؟
ما تلاش میکردیم با آنها به خوبی ارتباط برقرار کنیم. این نوع تنگنظریها و حرکتهای جناحی از توان مبارزاتی ما کم میکرد. ما با آن که با آنها اختلاف اعتقادی داشتیم، نمیگذاشتیم حتیالمقدور کار به رویارویی و مشاجره بکشد.
حتی در مباحث اعتقادی با کمونیستها هم اصطکاکی پیش نمیآمد؟
دورهها و فضاها متفاوت بود. در یک دوره ای با دیگران از جمله چپیها، بحث اعتقادی نداشتیم. در این مرحله نباید میگفتیم کمونیست نجس است. البته باید احتیاطهای لازم را میکردیم، اما نه طوری که طرف مقابل را بشکند و به او بربخورد و جاسوس شاه شود. در زندان عمومیهم بحثها باید به صورتی میبودند که رژیم سوءاستفاده نکند. بحث و گفتوگو کاملاً آزاد بود، ولی کمونیستها جلوی این کار را گرفتند.
پس فتوای نجس بودن کمونیستها در زندان را چه زمانی و کسانی مطرح کردند؟ همچنین طبق اسناد تاریخی درباره نوشتن عفونامهها برای خروج از زندان هم بین گروههای سیاسی و حتی بین افراد هم سو مثلا شهید عراقی و برخی روحانیون در زندان اختلاف افتاده بود. این طور نیست؟
دقت کنید که فضای زندان از یک دوره ای تغییر کرد. در سال 54، در جریان انحراف منافقین، شهید لاجوردی، شهید عراقی و آقای عسگراولادی در افشای واقعیتها نقش مؤثری را ایفا کردند. در اردیبهشت 55، رژیم نهایت تلاش خود را کرد که این موضوع، باعث جدال بین منافقین و کمونیستها و مذهبی شود و جنگ به نفع رژیم خاتمه یابد. برای شفاف کردن عرصه مبارزه، آن فتوای معروف توسط روحانیون داخل زندان صادر شد که کمونیستها نجس هستند. منافقین ابتدا تمکین کردند ولی بعد بازیهایشان شروع شد و ما را بایکوت کردند.
آنها ابتدا میگفتند که کمونیستها نجس سیاسی هستند نه شرعی. به این ترتیب، هر کسی که اسلحه به دست نگیرد و مسلحانه مبارزه نکند، نجس است، پس آقای مطهری و شریعتی و احمد خوانساری نجس هستند. اما "هوشیمینه" پاک است! آنها در این دوره بیشترین فشارها را به ما آوردند. ابتدا ممنوع کردند که کسی ما با حرف بزند و بعد هم بدترین تهمتها و افتراها را به ما بستند. رژیم حس کرد ما داریم در داخل زندان یک حرکت خالص اسلامیرا ایجاد میکنیم و شاید بهتر باشد عدهای از ما را بیرون بفرستد. اینجا بود که پیشنهاد تقاضای عفو مطرح شد. آقایان علما: منتظری، طالقانی، مهدوی کنی وهاشمیرفسنجانی جمع شدند و به این نتیجه رسیدند که مبارزه در بیرون زندان بدون مدیریت مانده است.
منافقین که اوضاعشان درهم ریخته بود و تنها تشکیلاتی که میتوانست اداره امور را به دست بگیرد، مؤتلفه بود. به همین دلیل حتی اگر رژیم خواست که تقاضای عفو بدهیم، باید این کار را بکنیم. این مسئله بسیار برای همه گران بود. مخصوصاً شهید عراقی که به شدت آزرده شد. پس بحث بر سر این بود که آیا این تکلیف شرعی است یا نه؟ هرگز چهره شهید عراقی را از یاد نمیبرم. به او گفتم: «تو میخواهی قهرمان شوی یا به تکلیف عملی کنی؟» کمیفکر کرد و گفت: «انشاءالله به تکلیف.»
ششم بهمن بود و رژیم تصمیم داشت آبروی ما را در میان مذهبیها ببرد. سالن سخنرانی پر بود از گروههای که میخواستند آنها را آزاد کنند. عسگراولادی و بقیه را در سالن پخش کردند و بالای سر همه مأمور گذاشتند. خلاصه، پردهها کنار رفت و سخنرانی درباره سپاس به اعلیحضرت و این حرفها. در عکسی که به جا مانده کاملاً مشخص است که آقایان دارند بحث میکنند که چه باید بکنند. آیا از جا بلند شوند و فریاد بکشند یا سکوت کنند.
تلویزیون همان شب این جلسه را نشان داد و در زندان اوین هم دو بار فیلم آن را پخش کردند. آن روز خیلی به ما سخت گذشت. منافقین شایع کردند که ما سازشکاریم. به شهید رجایی گفتم: «آقایان حکم کردهاند که بیرون برویم. نظر شما چیست؟» شهید رجایی گفت: «اگر کسی بیرون از زندان رفت و به فعالیتش ادامه داد، معلوم میشود که رژیم را فریب داده ولی اگر سراغ کار خودش رفت، معلوم میشود که اهل مبارزه نیست.
اگر آقایان علما گفتهاند که باید رژیم را فریب بدهیم. تکلیف ایجاب میکند که این کار را بکنیم.» امام (ره) مخطاب به تمام کسانی که بیرون آمدند فرمودند: «ریشههای این جرثومه فساد از خاک بیرون است. یکدل و یکرنگ این ریشهها را بیرون بکشید.» ما به دستور امام(ره) و همراه با ایشان مبارزه را ادامه دادیم.
از افراد سایر گروهها، چه کسانی در فضای مبارزه و زندانها، شکنجههای سختی کشیدند ؟
شکنجههایی که متوجه شهید رجایی، عزت شاهی، شهید لاجوردی و مرحوم گلسرخی شد، بسیار تأثیرگذار بود. از مجاهدین خلق، بدیعزادگان و لبافینژاد بسیار شکنجه شدند و صمدیه لباف به خاطر گلولهای که خورده بود کمتر شکنجه شد. مسعود رجوی و دیگران هم شکنجه شدند، اما نه آنقدرها که مبالغه میکنند.
در زندانها، قدرت معنوی به دست اسلامیها و قدرت پشت پرده در دست مؤتلفه بود. تودهایها منفور بودند و چریکهای فدایی خلق فقط هنگامیکه در سایه مجاهدین قرار گرفتند دارای موقعیت مناسبی شدند. در میان ملیگراها مرحوم بازرگان و عزت الله سحابی چهرههای محترمیبودند. مهندس سحابی چهره مبارزی بود که شکنجههای بسیاری را تحمل کرد.
داخل زندان آدمهایی را داشتیم که هر چند نبریده بودند، اما میخواستند زودتر بیرون بروند. سعی میکردیم کمونیستها و مسلمانها را در کنار هم نگه داریم. در سال54 که خیانت جناح کمونیست مجاهدین آشکار شد، مؤتلفه نقش بزرگی در نقل فتوا بازی کرد و به این ترتیب قدم در میدان مین گذاشت. با این حرکت، چهره مجاهدین مشخص شد. مذهبیها هم که سه گروه شدند که من در جلد اول کتاب «اسطوره مقاومت: شهید لاجوردی» درباره آن به تفصیل نوشتهام.
کمی به عقب برگردیم مبارزات شما پس از کودتای 28 مرداد آغاز شد.آن موقع با چه گروههایی فعالیت میکردید؟
با تشکیل هیئتهای مؤتلفه از عناصر فعال و مؤثر آن بودم و در اکثر مبارزاتی که به رهبری امام (ره) انجام گرفت یا شرکت یا مسئولیت داشتم در این دوران با گروهها و تشکیلات مبارزاتی، همکاری میکردم و سه بار، گرفتار زندان رژیم شاه شدم.
یعنی پس از کودتای 28 مرداد در نهضت آزادی عضویت نداشتید و با اعضا آن فعالیت نمیکردید؟
خیر. من عضویتی در نهضت آزادی نداشتم . پس از کودتای 28 مرداد بدون عضویت در نهضت آزادی با عناصر این تشکیلات، در همان حدی که نوجوانی من اقتضا میکرد، همکاری میکردم و این همکاری تا سال 1340، کم و بیش ادامه داشت تا در جریان اجرای حکم الهی برای حسنعلی منصور، در اسفند 1343 توسط شهربانی دستگیر و به زندان قزل قلعه فرستاده شدم.
در آن سال که اعدام انقلابی منصور انجام گرفت و اعضا هیئتهای موتلفه زندانی شدند، وضعیت مبارزاتی تشکیلات چه شکلی گرفت؟
در سال 43 سران هیئت مؤتلفه به زندان افتادند و شهید عراقی و عسگراولادی را به زندان شماره یک قصر بردند و در میان هزار دزد و جانی انداختند تا رنج بکشند و اذیت شوند. اتفاقاً ایام ایام محرم بود. ما تصمیم داشتیم شیوههای مبارزاتی خود را در همان زندان ادامه دهیم. شهید عراقی به عسگراولادی گفت: «میشود عاشورا باشد و ما برای امام حسین کاری نکنیم؟ خوب است اینجا را سیاهپوش کنیم و عزاداری راه بیندازیم.» عسگراولادی پرسید: «چطور این کار را میکنی؟»
شهید عراقی که آدم بسیار خاصی بود، گفت: «میروم و از رئیس زندان اجازه میگیرم.» رئیس زندان با نهایت حیرت گفت: «اینها جانی و قاتل هستند. ممکن است از هم انتقام جویی کنند.»
شهید عراقی گفت: «مسئولیتش با من!» خلاصه در بندها را باز کردند و همه جا را سیاهپوش کردند و از بیرون چراغهای پایه بلند آوردند، غذای امام حسین پختند و مراسم عجیبی به راه انداختند. در این دوره در واقع هیئت مؤتلفه زندان را اداره میکرد نه حکومت! شهید عراقی این توانایی شگفت را داشت که با زبان و لحن خود زندانیها و با بهرهگیری از عرق دینی و اعتقاد قلبی آنها به حضرت اباعبدا... و حضرت اباالفضل، دلهای آنها را تسخیر کند و در زندان جنایتکاران، عزاداری محرم راه بیندازد.
شهید عراقی از این پس نظارت بر آشپزخانه را به عهده گرفت تا به این زندانیها غذای خوب داده شود. غذای داخل زندان بسیار بد بود. او همچنین مشکلات و گرفتاریهای آنها را رفع میکرد و به این ترتیب، فرهنگ امداد و خدمت به زندانیها، ترویج شد.
بیرون از زندان هم کسانی بودند که مبارزه را ادامه دهند؟
بله بودند. یادم هست مرحوم شیخ جواد فومنی، از روحانیون مؤتلفه، در مسجد نور در خیابان خراسان، نماز میخواند. در همان سال او را هم به بند عادی بردند. بعد که آزاد شد به مسجدش که محلی برای مبارزات انقلابی بود، برگشت. او انسان بسیار به درد بخوری بود. شب آزادی به مسجد رفت که افرادی که میخواستند با او دیدار کنند، در آنجا جمع شوند. او به منبر رفت و گفت: «دستگاه جبار شاه حقا که بسیار احمق است.
او ما را به زندان زندانیان عادی میبرد و گمان میکند که این برای ما رنج است و به ما بد میگذرد. ما آنجا رفتیم و دیدیم که اینها چه آدمهای به دردبخوری هستند که به خاطر شرایط و مظالم رژیم به این روز افتادهاند. حالا اینها قرار است به مسجد بیایند. توجه داشته باشید که حسابی تحویلشان بگیرید.
اینها خالکوبی دارند،به طرز خاصی حرف میزنند و خلاصه رفتارشان با شما فرق دارد. به شما بگویم که من یکی از اینها را به صد تا مقدس مثل شما نمیدهم. هرکس نمیخواهد همراهی و حمایت کند برود. اینها کسانی هستند که وقتی یک تار موی سبیلشان را گرو میگذارند، تا ته خط همراه آدم میآیند ولی به شما که حرفی را بزنم هزار تا اما و اگر میآورید که این مصلحت هست یا نیست و از این قبیل حرفها.»
این افراد چه تیپ افرادی بودند؟ آیا واقعاً انقلابی و مقید بودند؟
ممکن است به آن شکل مقید و انقلابی نبوده باشند. اما اغلب آنها به تعبیر خودشان داش مشدی و مخلص بودند. یادم هست که مرحوم فومنی سال بعد عدهای از آنها را به مکه برد. هنگامیکه از سفر برگشت خاطرات بسیار خندهدار و در عین حال به شدت مؤثری را از حالات و سکنات آنها تعریف میکرد.از جمله میگفت که موقع طواف کعبه مثلاً یکی از آنها برمیگشت و میگفت: «آشیخ. ببین این فلان فلان شده...» میگفتم: «این حرف را نگو.»
میپرسید: «چرا؟» میگفتم: «به ازای هر دشنامی که میدهی باید یک گوسفند قربانی کنی.» با حیرت میگفت: «نه بابا!» و لحظهای بعد، دشنام دیگری از دهانش میپرید! خلاصه عالم و زبان خاص خودشان را داشتند اما همینها موقعی که به در خانه کعبه میرسیدند، با خلوص و توجه خاصی پرده کعبه را میگرفتند و زار میزدند و میگفتند: «خدایا! من سگ پلید کثیفی بودم یکی از بندههای خوب تو آمد و مرا نجات داد حالا هم مرا آدم حسابی کردی و در خانهات مهمانم کردی بیا و مردانگی کن موقعی که برگشتم دیگر به مسیر سابق برنگردم.» و الحق که بسیاری از آنها همین طور بودند و در دوران مبارزه پایمردی کردند و بعدها هم فرزندان بسیاری از آنها به جبهه رفتند و شهید شدند.
یک پرسش از گذشته توسط تودهایها و گروهک مجاهدین مطرح میشد که هیئت مؤتلفه به رغم گستردگی مبارزات اما کمترین زندانی را در زندانهای زمان شاه داشت. این درست است ؟
اصل مساله در آن دوره درست است. میدانید چون با وجود شکنجههای سنگینی که در زندان به اعضای موتلفه وارد میشد، اعتراف نمیکردند. برخلاف چپیها که در اثر اعترافاتشان افراد را به صورت کامیونی به زندان میآوردند و به همین دلیل به آنها «کامیونیسم» گفته میشد! مثلاً خود من با آن که سابقه مبارزاتی بسیار طولانی داشتم، هنگامیکه در شهربانی گیر افتادم، به کلی منکر شدم که چیزی میدانم. یادم هست که در زندان قزل قلعه، شکنجههای بسیار بدی کردند.
به طوری که بچهها مسخره میکردند و میگفتند شکنجههای خرکی میکنند. پس از آمدن هلمز، رئیس سیا، نوعی شکنجه دقیق و حساب شده رواج پیدا کرد. من در ورقه بازجویی خود در این دوره نوشتم که نه عربی بلدم و نه انگلیسی و شش کلاس ابتدایی سواد دارم. نوشتم که اگر قرار بود کار سیاسی کنم چرا به هیئت دینی میرفتم؟ دائماً به آنها میگفتم، «آخر من که کارهای نیستم. چرا مرا گرفتهاید؟»
اشاره کردید در مباحث تاریخی نباید دچار تنگ نظری شد. امروز در بیان خاطرات آن دوران احساس نمیکنید نوعی تنگ نظری وجود دارد؟
ما پس از گذشت سالهای مبارزه وقتی به قضاوت مینشینیم، منصفانه نیست که حق و سهم دیگران را در مبارزه نادیده بگیریم. همه گروهها بودند. افرادی که مخلصانه عمل میکردند.
اما ذکر این نکته را لازم میدانم که برخی جریانات بسیاری حقایق آن سالها را تحریف کردهاند. به عنوان یک نمونه عرض کنم ، خداوند از سر تقصیرات محسن مخملباف بگذرد که در فیلم بایکوت تصویر سخیفی را از زن یک زندانی سیاسی ارائه کرد.
آن روزها کسی غلط میکرد به این زنها نگاه چپ کند. زن زندانی سیاسی بین مردم حرمت داشت و زنها، سهم عمدهای در مبارزات داشتند. یادم هست که آقایم زیبرم کمونیست بود و میخواست فرار کند و در آن جو هولناک، خانم مسنی به او پناه داد و کمکش کرد.
نظر شما :