معمای تقی شهرام و اهمیت تاریخی آن
عبدالله شهبازی | تاریخپژوه
تاریخ ایرانی: در خرداد - تیر ۱۳۸۹ سلسله مقالاتی در «خبرآنلاین» منتشر کردم با عنوان «داستان آن ده نفر» که بخشی از آخرین کتاب در دست تألیفم بود. این مقالات در داخل و خارج از ایران انعکاس وسیع داشت بویژه در بحث فرار تقی شهرام. برخی نظر مرا تأئید کردند و کسانی بر آن نقد نوشتند و نظرم را رد کردند.
این مقالات بخشی بود از کتابی که از اوایل سال ۱۳۸۹ در دست تألیف داشتم با عنوان «سرویسهای اطلاعاتی، فرقههای رازآمیز و ایران». تدوین این کتاب در سه بخش مد نظرم بود: ۱- احتمال نفوذ سرویسهای اطلاعاتی در انقلاب، ۲- احتمال نفوذ کالتها و فرقههای مخفی در انقلاب، ۳- تأثیر احتمالی این افراد یا کانونها و شبکهها بر سرنوشت پسین ایران. از سه بخش فوق تنها بخش اول را به اتمام رسانیدم و به صورت آنلاین منتشر کردم. دو بخش دیگر را در سالهای پسین جسته و گریخته در مقالات دیگر یا در یادداشتها و بحثهای فیسبوکی و تلگرامی به صورت عمومی یا در گروه تلگرامی «گفتوشنود» برای جمعی محدود از کارشناسان و اصحاب رسانه از همه جریانهای سیاسی داخل کشور عنوان کردم.
در بخش اول کتاب فوق یکی از کانونهای اطلاعاتی را، که کوشیدند در نیروهای انقلاب ۱۳۵۷ نفوذ کنند و در نظام برخاسته از انقلاب حضور و تأثیر داشته باشند، شبکه عوامل و منابع ساواک دانستم. نوشتم که برخی از این عوامل و منابع حائز اهمیت فراوان بودند و پرویز ثابتی، مدیرکل سوم ساواک که متولی امور امنیتی بود، و حلقه محارم او با حفاظت بسیار بالا از آنان استفاده میکردند تا شناخته نشوند. برای این افراد مأموریتهای بسیار مهم فوق سری تعریف شده بود.
استناد اصلی من به دو مورد فرار جنجالی از زندان بود: فرار سیروس نهاوندی (۲۹ مهر ۱۳۵۱)، [۱] فرار تقی شهرام (۱۵ اردیبهشت ۱۳۵۲) و نیز طرح نفوذ مسعود بطحایی به سازمان مارکسیستی «جبهه خلق برای آزادی فلسطین» به رهبری دکتر جرج حبش که در آن زمان از نظر عملیات چریکی و تروریستی به عنوان پرتحرکترین سازمان فلسطینی شناخته میشد.
در سالهای بعد، پیش از پیروزی انقلاب، فرار سیروس نهاوندی به عنوان طرح نفوذ ساواک در سازمان انقلابی توده ایران در درون و بیرون از زندانهای سیاسی شهرت فراوان یافت. بعدها پرویز ثابتی برخی جزئیات آن را توضیح داد از جمله شلیک گلوله به دست سیروس نهاوندی زیر نظر پزشک به نحوی که فرار او موجه جلوه کند. عباس میلانی به نقل از ثابتی گفته است: «وقتی نهاوندی را دستگیر کردیم و او حاضر به همکاری شد، مسئله فرار ساختگی را پیش کشیدیم. اما برای آنکه فرار او طبیعی جلوه کند تیری به دستش شلیک کردیم. این اقدام با نظارت یک پزشک صورت گرفت. حضور پزشک از آن جهت ضروری بود تا قسمتی از دست را که میبایست در اثر اصابت گلوله آسیب کمتری ببیند و به عصبها صدمه جدی وارد نشود نشان دهد.» (حمید شوکت به نقل از عباس میلانی، برکلی، ژوئن ۲۰۰۱ در: کورش لاشایی، حمید شوکت، نگاهی از درون به جنبش چپ ایران: گفتوگو با کورش لاشایی، تهران: نشر اختران، حمید شوکت، ۱۳۸۲، ص ۱۸۰)
اسناد منتشرشده در سالهای اخیر جزئیات این فرار ساختگی را نشان داد. محمدحسن ناصری (دکتر عضدی)، رئیس واحد اطلاعاتی کمیته مشترک ضد خرابکاری، در ۱۷ خرداد ۱۳۵۱ طرحی با نام «طرح عملیاتی شاهین» به مقام مافوق خود، پرویز ثابتی مدیرکل سوم ساواک، ارائه داد. در این سند ایجاد «آثار متعدد شکنجه و محل اصابت گلوله در کتف و یا پای سوژه به نحو طبیعی و به ترتیبی که ایجاد سوءظن نکند» ذکر شده است. (محمود نادری، مائوئیسم در ایران، تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ۱۳۹۷، صص ۲۷۲-۲۷۰)
در زمان تدوین کتاب فوق (۱۳۸۹)، از نظر من همین دو مورد شناخته شده و مستند، یعنی فرار ساختگی سیروس نهاوندی و همکاری مسعود بطحایی با ساواک و طرح نفوذ او به درون جبهه خلق جرج حبش، کفایت میکرد تا بدانیم که، برخلاف تصورات سادهاندیشانه پیش از انقلاب و سالهای اولیه انقلاب، ساواک سازمانی ابله نبود که فقط با خشونت و شلاق عمل کند. ساواک طرحهای بغرنج نیز داشت و از مشاوره سازمانهای اطلاعاتی درجه اول جهان، چون سرویس اطلاعاتی بریتانیا (ام.آی.سیکس) و آژانس مرکزی اطلاعات آمریکا (سیا) و موساد اسرائیل، بهره میبرد. توجه کنیم که در آن زمان «تروریسم چپگرا» موجی جهانی و قدرتمند بود که بسیاری از کشورها، از جمله برخی کشورهای اروپای غربی بویژه آلمان غربی و ایتالیا، را مورد تهدید قرار میداد و مقابله با آن را به اولویت سرویسهای اطلاعاتی غرب تبدیل کرده بود. بنابراین، معقول است که ساواک از همکاری فکری برخی متخصصان برجسته ضد تروریسم چپ در آن زمان بهره برده باشد.
مسعود بطحایی
ماجرای مسعود بطحایی اسطورههای رایج از برخی زندانیان سیاسی را میشکست؛ اسطورههایی که، بر اساس ظواهر رفتارشان در زندان، از آنان «قهرمان» میساخت و اعتماد مطلق به این «قهرمانان» و در موارد فراوان تبعیت از آنان را سبب میشد. اخیراً در کتاب آقای اکبر معصومبیگی نام یک زندانی سیاسی را، بدون ذکر نام کامل او، به عنوان منبع ساواک در بند چهار زندان عادلآباد شیراز دیدم که درباره سایر زندانیان گزارش مینوشت. (اکبر معصومبیگی، برگهایی از دفتر ایام: یادماندههای اکبر معصومبیگی، دفتر اول، انتشارات آفتابکاران جنگل، ۱۳۹۸، صص ۱۶۹-۱۶۸) دیدن نام این فرد متحیر و غمگینم کرد. او از نمادهای «قهرمانی» در زندان و از محبوبترین زندانیان جوان بود که بار سنگین ۱۵ سال محکومیت را بر دوش میکشید. در سال ۱۳۹۶، هفت سال پس از انتشار «داستان آن ده نفر»، اعترافات بطحایی را دیدم که در تاریخ ۱۸ فروردین ۱۳۵۸ در جریان بازجویی در ستاد چریکهای فدایی خلق در خیابان میکده تهران (دفتر سابق ساواک) نوشته بود. مطالعه دقیق این ۱۱۳ برگ دستنویس فرایند بریدن در زندان و همکاری با ساواک را نشان میدهد. ساواک بارها برای جلب اعتماد بیشتر زندانیان به بطحایی، بهرغم خواست بطحایی، او را به اتاق شکنجه برد و به شدت شکنجه کرد تا اعتماد سایر زندانیان به او بیشتر شود. ساواک با این روش بطحایی را بیش از چهار سال پس از شروع همکاریاش در زندان نگه داشت، او را «قهرمان»تر کرد و نهایت استفاده را از او برد. رضا علامهزاده، زندانی سیاسی دیگر آن زمان، مینویسد: «خبرچینترین، جاسوسترین و ناشریفترین زندانی که سالها در میان ما بود، کسی بود که به عنوان سمبل چریکهای زندانی با گردن افراشته به زندانیان دیگر فخر میفروخت: مسعود بطحایی… آن سالها در زندان قصر زندانی سرشناس کم نبود… ولی هیچکدام در نگاه جوّ جوان زندان به اندازه مسعود بطحایی محبوب نبود. مسعود هر ماه یک بار در یک درگیری «قهرمانانه» با یک مأمور به زیرهشت فراخوانده میشد و هفت، هشت روزی غیبش میزد و خبرش را از بند مجرد و کمیته مشترک میآوردند که داشت زیر شکنجه مقاومت میکرد. هرگز ورود پیروزمندانه او را به بند، وقتی هر بار با گردن افراشته به اتاقش برمیگشت، از خاطر نمیبرم. او با تندرویهای تصنعی خود را به راحتی به عنوان سمبل یک چریک زندانی جا زده بود و جوانان زندانی، که در اکثریت مطلق بودند، آرزوی نزدیک شدن به او را داشتند.» (رضا علامهزاده، دستی در هنر، چشمی بر سیاست: خاطرات زندان، لسآنجلس: شرکت کتاب، ۱۳۹۰، صص ۱۰۵-۱۰۴)
اگر بپذیریم: ۱- ساواک ابله نبود و فکر و اندیشه و طرحهای پیچیده هم داشت، ۲- زندانیان سیاسی «قهرمان» نبودند و مانند هر انسان دیگر میتوانستند، به هر دلیل، به همکاری با ساواک، از خبرچینی ساده تا نفوذ، تن در دهند، ۳- وقتی رفتارهای ساواک را با بطحایی برای قهرمانسازی از او و جلب اعتماد بیشتر زندانیان بشناسیم، دلیلی نمیماند که «حماسه»های ساختهشده برای فرار تقی شهرام برایمان «قداست» بیابد و احتمال نفوذ در سازمانهای چریکی را، به دلیل انضباط آهنین تشکیلاتی آن، غیرقابل تصور بدانیم.
به رغم گذشت ۱۲ سال از انتشار «داستان آن ده نفر» در خبرآنلاین (۱۳۸۹) نه من به اسناد تقی شهرام دست یافتم و نه پرونده او در ساواک منتشر شد. کتابی که آقای احمدرضا کریمی منتشر کرده نیز پرونده تقی شهرام و اسناد مرتبط با او در بایگانی ساواک نیست بلکه حاوی تحلیل وی از ماجرای تقی شهرام است. (احمدرضا کریمی، تقی شهرام به روایت اسناد ساواک، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۹۸) گرچه حتی اگر سندی مانند «طرح عملیاتی شاهین» (طرح فرار سیروس نهاوندی) به دستمان نرسد باز تحلیلم را معتبر میدانم زیرا میدانم که در بسیاری از عملیاتهای پیچیده و حساس میکوشند سندی باقی نگذارند.
طرح فرار تقی شهرام، مانند فرار سیروس نهاوندی، عملیاتی محدود علیه یک سازمان کمونیستی نبود؛ عملیاتی بسیار بزرگ و حساس بود که هم به قتل تعدادی از آمریکائیان ساکن ایران با سلاحهایی که تقی شهرام از زندان ساری برده بود انجامید، و طبعاً افشای آن برای پرویز ثابتی و سایر دستاندرکاران هنوز نیز در آمریکا عواقب قضایی جدی دارد، و هم پیامدهای سنگین برای جامعه ایران داشت. خصومت شدید نیروهای مذهبی را علیه کمونیستها در درون و بیرون زندان برانگیخت؛ نیروهایی که با پیروزی انقلاب به اِلیت و زمامداران نظام سیاسی جدید شدند و بخشی از آنان همان بدبینی و خصومت درون بندهای زندان را با شدت، و این بار از طریق اهرمهای قدرت سیاسی، ادامه دادند. این شالوده روانی - نظری، راستگرایان اسلامگرای پس از انقلاب را به نیرویی به شدت ضد کمونیست و حتی ضد اسلامگرایان چپ تبدیل کرد و بر تحولات قریب به ۴۵ سال اخیر تأثیرات جدی گذارد. به گمان من، دستگیری و اعدام سریع تقی شهرام (۲ مرداد ۱۳۵۹) برای آن بود که نتواند رازی را برملا کند؛ رازی بزرگ که در آن زمان اهمیت بسیار داشت و امروزه نیز از اهمیت فراوان برخوردار است.
شنبه، ۵ شهریور ۱۴۰۱/ ۲۷ اوت ۲۰۲۲ در یک اتاق در کلابهاوس حضور یافتم، درخواست کردند سخن بگویم و مجبور به صحبت شدم درباره فرار تقی شهرام، و نظر خود را دال بر ساختگی بودن فرار شهرام عنوان کردم. آقای امیرمصدق کاتوزیان، سردبیر پیشین رادیو فردا (بخش فارسی رادیو اروپای آزاد/ رادیو آزادی)، معترض شدند و ادعا کردند که سخنان من مواضع رسمی و حکومتی جمهوری اسلامی است که میخواهد مبارزان زمان شاه را تخریب کند. افراد مطلع میدانند که نظرات من در بسیاری موارد مختص خودم و برخاسته از تحقیقات خودم است. در مورد فرار تقی شهرام اتفاقاً برعکس آنچه است که آقای کاتوزیان ادعا کرد. در کتاب سه جلدی «سازمان مجاهدین خلق، پیدایی تا فرجام» (تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ۱۳۸۵) دیدگاه من اصولاً مطرح نشده و فرار شهرام طبیعی تلقی شده، به رغم انتشار «داستان آن ده نفر» در سال ۱۳۸۹، و در کتاب مرکز اسناد انقلاب اسلامی، با عنوان «تقی شهرام به روایت اسناد ساواک» (نوشته احمدرضا کریمی، ۱۳۹۸)، این دیدگاه، بدون ذکر نام من، مردود اعلام شده. مرکز اسناد تاریخی وزارت اطلاعات نیز تاکنون پرونده تقی شهرام در ساواک را، به رغم اهمیت آن، منتشر نکرده است.
دیدگاه فوق تنها به من تعلق ندارد بلکه برخی افراد سرشناس مطلع، که در کوران تحولات آن زمان بودند، نیز چنین نگاهی داشته و دارند. برخی موارد مهم را ذکر میکنم با تأکید بر نظر مرحوم دکتر ابراهیم یزدی و دکتر محمدمهدی جعفری که هر دو عضو نهضت آزادی ایران و از فعالین سیاسی مطلع آن دوران بودهاند.
دکتر ابراهیم یزدی در سال ۱۳۸۴، پنج سال پیش از انتشار «داستان آن ده نفر»، گفت: «من فرار تقی شهرام و دو نفر همراهش از زندان ساری را بسیار مشکوک و بحثانگیز میدانم… از آن تاریخ به بعد در درون سازمان آرامآرام تغییراتی شروع میشود. آن موقع این نظریه را مطرح کردم و هنوز هم معتقدم که ساواک به دلیل بازجوییهایی که از افراد مختلف کرده و خانههای امنی که کشف کرده بود، مجموعه اطلاعاتش از درون سازمان بیشتر از رهبری خود سازمان بود. بنابراین ساواک از نظر خودش، صحیحترین راه را برای مقابله با مجاهدین انتخاب کرد و به جای این که بیاید همه را دستگیر کند، چنین برنامهای را در داخل سازمان پیاده کرد. تأثیری که اعلام تغییر ایدئولوژی در داخل سازمان و بر کل جنبش اسلامی در ایران و روابط گروهها برجای گذاشت، ساواک خوابش را هم نمیدید. به نظر من این از هر راهحل دیگری برای ساواک مفیدتر بود. من از این خیلی ساده رد نمیشوم؛ این حادثه در تحلیل تاریخی مهم است، برای این که ما گاهی به برنامههای کلانی که ممکن است دشمن داشته باشد بیتوجهی میکنیم…» (نشریه چشمانداز ایران، شماره ۳۲، تیر و مرداد ۱۳۸۴، ص ۳۶)
http://www.meisami.net/Cheshm/Cheshm/Cheshm/ch32/08.htm
دکتر محمدمهدی جعفری سخنان خود را مستند میکند به مرحوم فریدون پورکشکولی، از اعضای سازمان مجاهدین خلق، و مرحوم حاج مهدی عراقی. او میگوید: «مرحوم فریدون پورکشکولی که از افراد سازمان در شیراز بود مسئله تقی شهرام را مدیریتشده از سوی ساواک میدانست. ایشان برای اثبات تحلیل خود مسئله شک در انتقال شهرام از زندان شیراز به زندان ساری و سپس فرار وی از آن زندان را مطرح کرد و معتقد بود ساواک میخواست از او چهره یک قهرمان بسازد که پس از فرار از زندان شیراز بتواند در میان نیروهای سازمان نفوذ زیادی پیدا کند و همه به او اعتماد کنند. پورکشکولی اسم این تحلیل را گذاشته بود کودتای ۱۶ اردیبهشت… اگر این را بگذاریم در کنار تحلیل شهید عراقی شاید بتوان به نتیجهای دست یافت… شهید عراقی معتقد بود که ساواک از جهت نظامی سازمان را خلع سلاح کرده بود زیرا در آغاز کار مسلحانه بود و از نظر تشکیلاتی هم تشکیلات را تقریباً نیمهویران کرده بود، اما از نظر ایدئولوژیک نه. هنوز عده زیادی از روحانیون و بازاریان و افراد دیگر حامی سازمان بودند بنابراین ساواک با همکاری سیا و موساد تلاش کرد که این پشتیبانی ایدئولوژیک را از اینها بگیرد. از این جهت برنامههای متعددی پیاده کرد. از جمله تخریب چهره سازمان نزد آیتالله طالقانی و آیتالله منتظری و ربانی شیرازی و… مثلاً پروندههای اینها را نزد این افراد نشان [میداد] یا خانههای تیمی را به شکل دیگری جلوه میداد و خلاصه آنکه میخواست بگوید اینها دروغ میگویند، منافقاند و تمایلات مارکسیستی با چهره اسلامی دارند، که تا اندازهای هم موفق شد. بنابراین اگر این دو تحلیل را کنار هم بگذاریم، میبینیم که روند تغییر موضع ایدئولوژیک، یک روند طبیعی، که نتیجه آن تلفیق در عقاید اولیه باشد، نیست. درست است آنها یک تاثیری داشتند ولی به نظر میرسد که این یک برنامه از پیش طراحی شده و پیچیده و از طرف سازمانهای حرفهای برنامهریزی شده بود که نتیجه هم داد.» (گفتوگوی محمدمهدی جعفری درباره تغییر ایدئولوژی مجاهدین خلق، تاریخ ایرانی، ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۰)
http://tarikhirani.ir/fa/news/746
آنطور که خانم اعظم طالقانی گفته، پدرش، آیتالله طالقانی، فرار تقی شهرام را کار سیا میدانست. کمال گنجهای هم چنین نظری دارد در گفتوگوی منتشرنشدهاش. حتماً کسان دیگری هم هستند.
اعظم طالقانی: «تا آنجایی که من در زندان متوجه شدم، ساواک، پدر و آیت الله منتظری و آقایان دیگر را تحت فشار قرار داده بود که اینها (مجاهدین) مارکسیست شدهاند، نجساند، شما اگر اینها را تأیید نمیکنید، کتباً چیزی بنویسید. اما در زندان اوین، که من مدتی در بهداری بودم، یکی دو بار پدر را آنجا دیدم. پدر معتقد بود که سناریوی تقی شهرام برای تغییر ایدئولوژی سازمان در واقع نفوذ تفکر سیا در اینها بود.» (اعظم طالقانی، نشریه چشمانداز ایران، شماره ۲۵، اردیبهشت و خرداد ۱۳۸۳)
کمال گنجهای: «خیلیها معتقدند که فرار تقی شهرام، به اصطلاح فراری که میگویند، به شکلی که ستوان احمدیان او را فراری داده نیست. خیلیها در این جریان نقش سازمانهای بینالمللی را میبینند. مثلاً اعتقاد دارند که سیا او را فراری داده بود که بعد از طریق او در تشکیلات نفوذ کند و تشکیلات را در اختیار خودش بگیرد. همانطور مسئله فرار اشرف دهقانی. خود بچههای چریکهای فدایی هم بعد به این نتیجه رسیده بودند که این فرار، فرار تشکیلاتی نبود و قرار بوده که از خارج او را فراری بدهند و بعد نفوذ کنند و در نهایت چریکهای فدایی را در اختیار بگیرند و تبدیل به ابزار کنند. که این مسئله در کشورهای دیگر هم به اصطلاح اثبات شده است مثل بریگاد سرخ ایتالیا یا پلنگان سیاه در آمریکا یا حتی فعالیت خود حزب کمونیست آمریکا را. معلوم شد سیا پول میداده که اینها باشند و نیروهای طرفدار را جذب کنند که آنها بتوانند در نهایت سرنخ را در دست داشته باشند.» (مصاحبه مرکز اسناد انقلاب با کمال گنجهای، جلسه دوم، شماره کاست ۲۷۱۷، تاریخ ۲۷ تیر ۱۳۷۸)
و آقای عبدالمجید معادیخواه، قاضی پرونده تقی شهرام، که میگوید از جریان دستگیری و بازجویی از شهرام بیاطلاع بوده است:
«پرسش: پرونده تقی شهرام فصل مهمی از سابقه قضایی شماست. آیا در جریان روند دستگیری و بازجویی از او بودید؟
معادیخواه: خیر، من در جریان دستگیری و بازجوییها نبودم.
پرسش: آیا در بررسی سوابق تقی شهرام خط ارتباطی بین او و ساواک پیدا کردید؟
معادیخواه: من در بعد امنیتی مربوط به تقی شهرام هیچ دخالتی نکردم و آنچه بیشتر من را درگیر کرده بود گروه فرقان بود که در آن افرادی صادق میدیدم و در دعوت به دادگاه تقی شهرام هم آنچه بیشتر میخواستند حضور یک قاضی بود که حریف گفتوگو با شهرام باشد.
پرسش: تقی شهرام دقیقاً با چه اتهامی به اعدام محکوم شد؟
معادیخواه: اتهام شهرام در واقع مجموعهای از قتلهای عمد بود که افراد زیادی را به دستور او کشته بودند. تقی شهرام با افسری از زندان ساری فرار کرد که بطور کلی آن فرار هم جای سؤال است و خیلی طبیعی به نظر نمیرسد؛ یعنی آنچه بیشتر به ذهن میرسید اینگونه بود که این یک صحنهسازی برای ساخت کاریزما از این افراد است تا سازمان مجاهدین را مصادره کنند؛ بنابراین تصور ما این بود که مدیریت این افراد با ساواک است. ساواک از تغییر ایدئولوژی خیلی خوشحال بود و خودش را در اوج پیروزی میدید؛ بنابراین بیشتر به ذهن میرسید که بعید بود با یک تصادف چنین دستاورد بزرگی برای رژیم پیش آمده باشد؛ اما هیچ وقت شرایطی پیش نیامد که ما بتوانیم تحقیق کاملی کنیم تا جوابهای هر پرسش را پیدا کنیم و کارهای دیگر در آن زمان برایمان اولویت داشت؛ اما همچنان جای این کار خالی است و احتیاج به یک کار جامع دارد.» (روایت معادیخواه از دادگاه تقی شهرام، تاریخ ایرانی، ۹ مرداد ۱۴۰۰)
http://tarikhirani.ir/fa/news/8654
تصور سید محمود طالقانی و حاج مهدی عراقی و کمال گنجهای دال بر نقش آژانس مرکزی اطلاعات آمریکا (سیا) در ماجرای تقی شهرام پرت نیست. تحلیل من، این است که پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ و استقرار نظام سیاسی جدید، برخلاف تصور آن زمان، پایان فعالیت شبکههای سری سرویسهای اطلاعاتی غرب در ایران نبود؛ از جمله شبکههای سری پیمان ناتو، که زیر نظر نهادی به نام کمیته برنامهریزی عملیات پنهان (سی. پی. سی.) [۲] فعالیت میکرد و در ایران نیز ایجاد شده بود.
این شبکهها به فعالیت خود، در فضای جدید و با مأموریتهای جدید، ادامه دادند. مهمترین بخش این شبکهها نیروهای خاص نفوذی پرویز ثابتی در میان زندانیان سیاسی و در گروههای سیاسی بودند. این نیروها نیز با مأموریتهای جدید سازماندهی شدند و توانستند مُهر و تأثیر خود را بر نظام جدید بگذارند و طی سالهای اولیه پس از انقلاب جامعه ایران را به شدت آشفته و درگیر بحرانهای مسلحانه کنند. طبعاً نیروهای نفوذی در فعالین مذهبی در نظام جدید بالا کشیده شدند و پس از پایان مأموریتشان به ایجاد مافیاهای مقتدر اقتصادی دست زدند. فرایند تطور شبکههای سری اطلاعاتی به مافیاهای قدرتمند پس از پایان جنگ سرد (۱۳۷۰) در سایر کشورها نیز کموبیش دیده میشود، البته با توجه به وضع خاص آن کشورها، مثلاً در صعود شخصیتهایی مانند برلوسکنی به نخستوزیری ایتالیا.
همکاری رسمی بطحایی با ساواک در زندان از اول مهر ۱۳۵۱ آغاز شد و پس از آزادی وی در ۱۸ آذر ۱۳۵۵ تا نزدیکی انقلاب ادامه یافت. (مسعود بطحایی در ۱۸ آذر ۱۳۵۵ آزاد شد. تصویر کارت زندان در فصلنامه مطالعات تاریخی، شماره ۵۶، ص ۹۹)
در «داستان آن ده نفر» نوشتم: «در سال ۱۳۸۲ پرسوجو کردم. یکی از مسئولین پرونده بطحایی را دید و گفت: «از اوّل مهر ۱۳۵۱ تا انقلاب منبع ساواک بوده است.» قرار بود پرونده بطحایی را برایم بیاورد که نیاورد. احتمالاً آقای محمود نادری در جلد دوّم کتابش، که به سرگذشت سازمان چریکهای فدایی خلق پس از انقلاب اختصاص دارد، از آن بهره خواهد برد.» (خبرآنلاین، داستان آن ده نفر، قسمت پنجم، ۲۷ خرداد ۱۳۸۹)
چنین شد. در سال ۱۳۹۰ آقای نادری در جلد دوم کتاب خود صفحاتی را به معرفی بازجویی ۱۸ فروردین ۱۳۵۸ مسعود بطحایی اختصاص داد. این بازجویی در ستاد سازمان چریکهای فدایی خلق در خیابان میکده تهران (دفتر سابق ساواک) انجام گرفته است. (محمود نادری، چریکهای فدایی خلق، ج ۲: انقلاب اسلامی و بحران در گفتمان، تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ۱۳۹۰، صص ۲۱-۱۴) هفت سال بعد، در سال ۱۳۹۶، متن بازجویی سازمان چریکهای فدایی خلق از مسعود بطحایی منتشر شد («آمیزهای از ابهام مابین موفقیت و شکست»، فصلنامه مطالعات تاریخی، شماره ۵۶، بهار ۱۳۹۶، صص ۹۹-۱۳) که اینک تصویر اصل آن را در ۱۱۳ صفحه دستنویس به خط بطحایی در اختیار دارم.
آنگونه که مسعود بطحایی، در زمان افشای مأموریت خود برای دوست من بیان کرد، مقام عالیرتبه ساواک به او گفته بود: شما ده نفر هستید که مأموریت دارید در نقاط حساس نفوذ کنید. آن زمان نوشتم: «پرویز ثابتی در یکی از جلسات پنهان با بطحایی، احتمالاً در همان پائیز ۱۳۵۱ که بطحایی را توجیه میکردند، به او گفته بود: «شما ده نفرید که مأمور نفوذ در عالیترین سطوح ده هدف مهم هستید.» نام این افراد و اهداف را نگفته بود. بطحایی فقط میدانست که «ده نفر» بودند.» (شهبازی، «داستان آن ده نفر»، خبرآنلاین، ۲۷ خرداد ۱۳۸۹)
در زمانی که سلسله مقالات «داستان آن ده نفر» را منتشر کردم، متن بازجویی سازمان چریکهای فدایی از مسعود بطحایی را ندیده بودم. اظهاراتم درباره او مبتنی بر روایت دوست ارجمندی است که با بطحایی رفاقت نزدیک داشت. بطحایی، که از شایعه دستگیری رسولی (ناصر نوذری) ترسیده بود، شبانه پیش این دوست رفت و تا صبح داستان همکاری خود با ساواک را برای او تعریف کرد و وی آن را به کیانوری، رهبر حزب توده، انتقال داد. سپس، با راهنمایی حزب توده، بطحایی ارتباط خود را با ساواک برای سازمان چریکها برملا کرد و با توصیه کیانوری، و بیان تجارب قتل حسام لنکرانی و دیگران در حزب توده و پیامدهای سخت طولانی آن برای حزب فوق، سازمان چریکها نصیحت رهبران حزب توده را شنید، بطحایی را نکشت و او را به کمیته انقلاب اسلامی تحویل داد. کمیته اندکی بعد بطحایی را آزاد کرد و او به فرانسه رفت.
روایت من، از طریق آن دوست، درباره مأموریت فرار بطحایی از زندان برای پیوستن به «جبهه خلق برای آزادی فلسطین» به رهبری جرج حبش دقیق و قابل اعتماد و منطبق با سخنان آن شب بطحایی است. پس از خواندن دستنوشته اعترافات بطحایی به این نتیجه رسیدم که وی، به ملاحظاتی قابل درک، ماوقع را، آنگونه که برای دوستم تعریف کرد، بیان نکرده است؛ هر چند در این دستنوشته هم طرح فرار بطحایی از زندان وجود دارد و هم طرح پیوستن او به سازمان جرج حبش، و به این ترتیب تحلیل سال ۱۳۸۹ مرا تأیید میکند:
[دکتر عضدی (محمدحسن ناصری) به بطحایی:] «ما یک هواپیمای قلابی میدزدیم و اسم تو چند نفر دیگر را در لیست قرار میدهیم و تو آزاد میشود [میشوی] و کسی هم مشکوک نمیشود [،] بعداً تو وارد سازمان میشود [میشوی] و ادامه میدهی و یا اینکه ترا [تو را] به یک نحو دیگری فراری میدهیم [.] تو کارت نباشد [،] ما ترتیبش را میدهیم.» (بطحایی، اعترافات، ۱۸ فروردین ۱۳۵۸، نسخه دستنویس، ص ۱۵)
[بطحایی به عضدی:] «رسولی گفته است شما دنبال کار فرار من هستید، آیا موقع آن نشده است؟ عضدی گفت: چرا، تو فکرش هستیم، ما باید یه راهی پیدا کنیم که بچهها شک نبرند.» (همان مأخذ، ص ۳۴)
این طرح فرار متعلق به نیمه دوم سال ۱۳۵۱ و پیش از فرار ۱۵ اردیبهشت ۱۳۵۲ تقی شهرام از زندان ساری است. بطحایی در دستنوشته خود به فرار شهرام هیچ اشارهای نمیکند. غیرطبیعی است که این فرار مورد توجه او قرار نگرفته باشد و به رغم سابقه همکاریاش با ساواک از مهر ۱۳۵۱ و به دلیل عدم تحقق طرح فرار خودش طی سالهای بعد، که ظاهراً به دلیل بیاعتمادی ساواک به اوست، به ساواک اعتراض نکرده باشد. بطحایی فقط به فرار سیروس نهاوندی، که آن زمان ساواکی بودن این عملیات شهرت فراوان یافته بود، اشاره کرده است. (همان مأخذ، صص ۳۴-۱۷)
[پس از آزادی از زندان] «عضدی روزی از طریق تلفن به من گفت ما از آدمهای بزرگ کارهای بزرگ میخواهیم، تو در وضعی هستی که بتوانی کارهای بزرگ انجام دهی، میخواهم روی مسئله حبش فکر کنی ببین چکار میتوانی بکنی، اگر توانستی او را بکشی که هیچ، ولی اگر نتوانستی در سازمان آنها نفوذ کن، من میدانم که تو این امکان را داری و میتوانی از طریق بچههای فلسطین که در خارج هستند و ما میدانیم که با سازمان حبش و فلسطین روابطی دارند اقدام کنی.» (همان مأخذ، صص ۱۱۱-۱۱۰)
«عضدی گفت: فکر پولش را نکن. یک میلیون، دو میلیون، سه میلیون، پنج میلیون، هر چه بخواهی برای این کار بودجه میگذاریم.» (همان مأخذ، ص ۱۱۱)
پس از آزادی بطحایی هنوز این عملیات در مرحله اجرا بود. بطحایی به عضدی گفت: «حالا میخواهم به عنوان اینکه یک یا دو قلم کالا را از خارج وارد کنم میخواهم به خارج بروم و در ضمن اینکه یکی دو بار سفر کردم با بچههای خارج تماس بگیرم تا ببینم چگونه میتوان در سازمان حبش نفوذ کرد. عضدی خیلی خوشحال شد اما گفت: اگر به تو پاسپورت بدهم به تو مشکوک میشوند. تو خودت را به بیماری بزن و به عنوان بیمار به تو پاسپورت میدهیم.» (همان مأخذ، صص ۱۱۳-۱۱۲) به این ترتیب، در حوالی شب عید ۱۳۵۶ بطحایی به کمک عضدی پاسپورت گرفت. (همان مأخذ، ص ۱۱۴) این در حالی است که از افراد سیاسی ممنوعالخروج، از جمله زندانیان سیاسی سابق، پس از روی کار آمدن دولت جمشید آموزگار (۱۶ مرداد ۱۳۵۶) رفع ممنوعیت خروج شد از جمله من که فوری پاسپورت گرفتم.
مسعود بطحایی تنها زندانی سیاسی نبود که طرح فرار یا آزادی خود را از زندان برای نفوذ به ساواک ارائه داد. مواردی هست که انگیزه طرحدهنده فریب ساواک بود آنگونه که رضا رضایی رفتار کرد. از این رو، ساواک هشیار و محتاط شده و به هر طرحی از این دست با اشتیاق واکنش نشان نمیداد بلکه میکوشید در مورد طرحدهنده به یقین رسد آنگونه که در مورد بطحایی کرد و چهار سال او را در زندان نگه داشت.
در دوران شیوع جنبش چریکی چپگرایانه در ایران، اولین نمونه فرار از دست ساواک به رضا رضایی تعلق دارد. درباره این فرار ابهامهایی مطرح است. طبق مندرجات پرونده رضا رضایی، دکتر عضدی (محمدحسن ناصری)، رئیس واحد اطلاعاتی کمیته مشترک ضد خرابکاری، در تاریخ ۲۶ آبان ۱۳۵۰ طی نامهای به ریاست ساواک خواستار آزادی رضا رضایی شد. همان روز ارتشبد نصیری، رئیس ساواک، به دادرسی ارتش نوشت که چون «بیم تبانی از ناحیه مشارالیه مرتفع گردیده» اقدامات قانونی انجام شود. در تاریخ ۲۷ آبان ۱۳۵۰ بازپرس شعبه ۷ دادستانی ارتش قرار بازداشت رضا رضایی را به «قرار التزام عدم خروج از حوزه قضایی تهران و به وجه التزام مبلغ بیست هزار ریال» تبدیل کرد. قرار التزام تعهد اخلاقی است و نیاز به کفیل یا تودیع وثیقه ندارد. به این ترتیب، به طور رسمی و قانونی رضا رضایی آزاد شد. در سند مورخ ۱۷ بهمن ۱۳۵۰ ساواک آمده است: «یاد شده در تاریخ ۵۰.۸.۲۷ به منظور تحویل سلاحهایی که در اختیار برادرش احمد رضایی بود، با سپردن تعهد مبنی بر تحویل سلاح و قول همهگونه همکاری با تبدیل قرار آزاد و پس از آزادی ۳۲ قبضه اسلحه کمری و نارنجک و تعدادی فشنگ تحویل و از آن تاریخ ارتباط تلفنی خود را قطع مینماید…» (سازمان مجاهدین خلق، پیدایی تا فرجام، ج ۱، صص ۵۱۴-۵۱۲)
به نظر میرسد آزادی رضا رضایی بر اساس توافق میان او و ساواک انجام گرفت دال بر تحویل سلاحهای سازمان و پس از تحویل مقداری از آن در ۳ آذر ۱۳۵۰ از دست ساواک گریخت و نیز به نظر میرسد ساواک توانمندی رضا رضایی را دستکم گرفت. او پس از فرار به مرکزیت دو نفره سازمان، مرکب از احمد رضایی و بهرام آرام، پیوست و پس از قتل احمد رضایی (۱۱ بهمن ۱۳۵۰) به همراه بهرام آرام رهبری سازمان را به دست گرفت و با موفقیت توانست به بازسازی آن دست زند.
اگر ساواک را هوشمند و برخوردار از مشاوره متخصصان ضد تروریسم چپگرای بریتانیا و آمریکا و اسرائیل بدانیم، این فرضیه را نیز میتوان مطرح کرد که فرار رضا رضایی به عمد بود برای ایجاد چنان فضای روانی که در میان مجاهدین و چریکها و سازمانهای مشابه پدیده فرار از زندان ممکن و باورپذیر شده و فرارهای بعدی با سوءظن مواجه نشود. فرار رضا رضایی در ۳ آذر ۱۳۵۰ بود، فرار سیروس نهاوندی در ۲۹ مهر ۱۳۵۱ و فرار تقی شهرام در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۵۲.
از اول مهر ۱۳۵۱ همکاری مسعود بطحایی با ساواک در زندان آغاز شد. در ۲۹ مهر ۱۳۵۱ سیروس نهاوندی از بیمارستان ارتش فرار کرد و از آبان ۱۳۵۱ «چپرویهای» تقی شهرام در زندان قصر آغاز شد که به تبعید او و حسین عزتی کمرهای، از پرونده ستاره سرخ، به زندان نوساز ساری انجامید.
در ساعت ۱:۳۰ بامداد ۱۵ اردیبهشت ۱۳۵۲ تقی شهرام و حسین عزتی به کمک افسر نگهبان زندان، ستوان یکم امیرحسین احمدیان چاشمی، اهل روستای چاشُم سنگسر و ساکن شاهی، گریختند و با خود مقادیر قابل توجهی سلاح بردند. محتمل میدانم ستوان احمدیان، به دلیل هممحل بودن با پرویز ثابتی، آشنا و مورد اعتماد ثابتی بوده است. عزتی یک روز بعد از فرار از زندان ساری به دست ساواک خوزستان بازداشت شد و «به علت نامعلومی» به قتل رسید. (همان مأخذ، ج ۱، زیرنویس ص ۵۵۱)
اگر ماجرای تقی شهرام را طرح عملیاتی ساواک بدانیم، به معنی هسته کوچکی از مقامات عالی ساواک و کسانی که در عملیات مشارکت داشتند، در همفکری با متخصصان بلندپایه ضد تروریسم در سرویسهای غربی، این عملیات پنج مرحله داشت. در سال ۱۳۵۷ یا این عملیات متوقف شد و یا طراحان، با توجه به احتمال سقوط حکومت پهلوی و استقرار نظام سیاسی جدید، در مورد اهداف آن به بازنگری دست زدند و برای آن مأموریتهای جدید تعریف کردند. به گمان من، دستگیری (۱۱ تیر ۱۳۵۸) و اعدام تقی شهرام (۲ مرداد ۱۳۵۹)، در زمان و فضایی که تصور آن نمیرفت، و فقدان هرگونه تحقیقی از او در این دوره طولانی حبس به منظور روشن کردن ابعاد ناشناخته این ماجرای مهم، به منظور حذف شهرام بود تا هرگونه احتمال لو رفتن این عملیات فوق سری منتفی شود.
این مراحل پنجگانه به شرح زیر است:
۱- فرار تقی شهرام از زندان، قهرمانسازی از او، به دست گرفتن رهبری سازمان مجاهدین خلق.
۲- مارکسیست شدن رسمی رهبری سازمان، و سپس قتلهای ایدئولوژیک درون سازمانی به منظور از بین بردن پایگاه وسیع مجاهدین در میان روحانیون و بازاریان و سایر قشرهای مذهبی جامعه و ایجاد بدبینی و خصومت و کینه در آنان علیه مارکسیستها.
۳- نفی و رد مبارزه مسلحانه چریکی و تبدیل سازمان مجاهدین، و به تبع آن سازمان چریکهای فدایی، به دو سازمان سیاسی غیرنظامی.
۴- ترویج استدلالهای تئوریک مارکسیستی برای کناره گرفتن فعالین هوادار جریان چریکی، اعم از مجاهد و فدایی و غیره، از مبارزه سیاسی علیه حکومت پهلوی.
۵- تسلط ساواک، از طریق تقی شهرام، بر سازمان چریکهای فدایی خلق در قالب وحدت دو سازمان مجاهدین و فدائیان.
مرحله اول با موفقیت انجام شد. با قتل رضا رضایی (۲۵ خرداد ۱۳۵۲)، که موفق به بازسازی سازمان شده و رهبر بالفعل آن به شمار میرفت، و تسلط فکری تقی شهرام بر بهرام آرام، که چهرهای نظامی بود نه تئوریک و به سرعت مارکسیست شد، رهبری سیاسی و فکری تقی شهرام بر سازمان تحقق یافت. با قتل/ خودکشی رضا رضایی مرکزیت سازمان به هسته سه نفره تقی شهرام، بهرام آرام و مجید شریف واقفی انتقال یافت. شهرام رهبری شاخه سیاسی، آرام رهبری شاخه نظامی و شریف واقفی رهبری شاخه کارگری سازمان را به دست داشتند.
نحوه مرگ «تصادفی» رضا رضایی عادی نیست. او در خانه مهدی تقوایی حضور داشت، ساواک برای دستگیری تقوایی مراجعه کرد، رضایی ترسید و از پشتبام گریخت و سرانجام با شلیک گلوله به سر خودکشی کرد. (همان مأخذ، ج ۱، ص ۵۶۲) ضربات سنگین بر سازمان پس از ورود تقی شهرام به رهبری آن، بویژه انفجار دو بمب در ۲۷ مرداد ۱۳۵۳، که منجر به مرگ و جراحت تعدادی از اعضای شاخه نظامی سازمان شد، از جمله نابینایی مهندس لطفالله میثمی، نمیتواند تصادفی باشد. برای شناخت اهمیت این دو انفجار «تصادفی» توجه کنیم به نظر بهرام آرام، فرمانده نظامی سازمان، که در انتقاد از خود نوشت: «این ضربه حتی از ضربه شهریور ۵۰ [دستگیری گسترده رهبری و کادرهای سازمان] نیز اهمیت بیشتری داشت و تأثیرگذارتر بود.» (همان مأخذ، ج ۱، ص ۶۲۵) احتمال خرابکاری در این حادثه بیسابقه باید مورد بررسی دقیق قرار گیرد.
بهرام آرام، که موتور حرکتهای نظامی سازمان بود، سرانجام در ۲۵ آبان ۱۳۵۵ به قتل رسید. او از ضربه شهریور ۱۳۵۰ تا زمان مرگ در ۲۷ سالگی به مدت پنج سال فرمانده عملیاتی و رهبر نظامی سازمان بود و تمامی عملیات ترور با فرماندهی یا نظارت او انجام گرفت. بهرام آرام را «استوارترین و قدیمیترین عضو مرکزیت طی این سالها» معرفی کردهاند. (همان مأخذ، ج ۲، ص ۴۸. به نقل از یادداشتهای حسین روحانی، جواد قائدی و قاسم عابدینی)
مرحله دوم مارکسیست کردن سازمان است و به این بهانه قتلهای «ایدئولوژیک» درونسازمانی که مشهورترین آن قتل مجید شریف واقفی (۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۴)، تنها عضو مسلمان در مرکزیت سه نفره (شهرام، آرام، شریف واقفی) بود و ترور نافرجام مرتضی صمدیه لباف در همان روز و طرح ترور سعید شاهسوندی. صمدیه لباف مجروح از ترس قتل به دست سازمان به بیمارستان رفت تا دستگیر شود و سعید شاهسوندی ده روز بعد دستگیر شد. (همان مأخذ، ج ۲، صص ۱۱-۶) صمدیه لباف، به همراه عدهای دیگر از اعضای سازمان، در ۴ بهمن ۱۳۵۴ تیرباران و سعید شاهسوندی به حبس ابد محکوم شد به رغم اینکه این دو سادهاندیشانه طی نامه مشترکی از ساواک خواستند آزادشان کنند برای مبارزه با رهبری مارکسیست سازمان. (گفتوگوی سعید شاهسوندی در کلابهاوس، کلاب «برای فردای ایران»، ۱۰ شهریور ۱۴۰۱/ اول سپتامبر ۲۰۲۲. تصویر این نامه در ۹ صفحه در اختیارم است.) به ذهن آنان خطور نکرد که این تحول در سازمان خواست و طرح ساواک بوده است.
«قتلهای درونسازمانی» در دو سازمان کمونیستی سرشناس ایران، حزب توده و سازمان چریکهای فدایی خلق، سابقه داشت ولی در هر دو سازمان، مانند قتل حسام لنکرانی به دست تیم خسرو روزبه، بطور عمده به دلایل امنیتی بود یعنی هراس از درز اطلاعات حساس به پلیس از طریق مقتول. قتلهای درونسازمانی مجاهدین خلق نخستین و تنها نمونه است که رهبری مارکسیست یک سازمان به قتل اعضای وفادار آن سازمان به بهانه باور آنان به «ایدئولوژی اسلامی» دست میزند.
در تاریخ جنبش جهانی کمونیستی رویه قتل درونسازمانی به دلایل ایدئولوژیک مرسوم نبوده یا من نمیشناسم. تصور نمیکنم لنین و استالین و مائوتسهدون در دوران مبارزه خود، پیش از پیروزی انقلاب، به چنین کارهایی دست زده باشند و سازمانهای چریکی سایر کشورها چنین کرده باشند. در آموزههای مارکسیستی چنین روشی دیده نمیشود و مذموم تلقی میشود. در آن سالها، رفتار تقی شهرام به گونهای مطرح شد که گویا لازمه مارکسیست شدن رهبری سازمان تصفیه مسلمانان از صفوف آن از طریق قتل بوده است. این رفتار نمونهوار (تیپیک) توطئهگرانی است که در پی تخریب و متلاشی کردن سازمان یا جنبش هستند. برای این رفتار تنها یک پیشنمونه تاریخی در ایران معاصر میشناسم: «کودتای سرخ» احسانالله خان دوستدار در نهضت جنگل. «کودتای سرخ» تقی شهرام به «کودتای سرخ» احسانالله خان به حدی شبیه است که تصور میکنم یک طرح عملیاتی در تاریخ معاصر ایران دو بار تکرار شده. در سال ۱۳۸۲ در مورد احسانالله خان نوشتم [۳] که او مأمور سرویس اطلاعاتی بریتانیا بود و اقدام وی نه از سر اعتقاد به مارکسیسم، که از آن شناختی نداشت، بلکه طرح خرابکاری در نهضت جنگل بود به رغم کمونیستهایی چون حیدر عمواوغلی که اتحاد با میرزا کوچکخان را دنبال میکردند.
سالها پیش سندی دیدم از آرشیوهای باکو. گزارش مأمور اطلاعاتی حزب بلشویک اعزامی به شمال ایران برای ارزیابی اختلافات میرزا کوچکخان و احسانالله خان در نهضت جنگل است. مأمور فوق به صراحت احسانالله خان را مأمور سرویس بریتانیا خوانده است. در این سند، به زبان روسی، آمده است: «احسانالله خان… دارای شخصیت ضعیف، خودخواه، دارای نظرات اغراقآمیز و آدمی شهرتپرست است. او جزو فرقه بابیها (یکی از فرقههای ایران) است و پدر زن او میرزا حسنخان یکی از مقامات مهم این فرقه است. از مشخصات ویژه او عدم ابتکار و نداشتن آگاهی سیاسی است. احسانالله معتاد و الکلی است به طوری که مصرف ودکای او در روز پنج بطری و مصرف تریاکش تا دو مثقال است و این مقدار زیادی است. او در اثر نفوذ گروه سردار محیی سریعاً ترقی کرده است… او میخواست کوچکخان را به مرام باب جلب کند ولی کوچکخان اعتراض کرد که حالا وقت پرداختن به مذهب نیست، لازم است برای آزادی وطن از انگلیسیها و از ظلم شاه کار کرد. این امر سبب شد که این بابی، که به تدریج شبکه دسایس خود را تنیده بود، با دارودسته خود از اردوی کوچکخان خارج شود… [سردار محیی] این شخص بیاراده و بیفکر [احسانالله خان] را مطمئن کرده بود که با استقرار کمونیسم در ایران بهائیگری در ایران موفق خواهد شد و آن را مذهب رسمی اعلام خواهند کرد. این موضوع برای هر فرد بهائی اغوا کننده است. این وعده احسانالله خان را کاملاً اغوا کرد که به منظور انتقام از تعقیب دیرینه بهائیها توسط مسلمانان شعارها و اعلامیههایی انتشار دهد… این بابی کهنه مغز باور کرده بود که کمونیسم اجازه خواهد داد بهائیگری در ایران توسعه یابد و مذهب رسمی کشور شود. این بود عللی که احسانالله خان را از کوچکخان دور میکرد و موجب شد به دشمنان او بپیوندد.» برخی محققین مطلع به من گفتند که در آرشیوهای شوروی سابق اسناد متعددی با این مضمون وجود دارد که در ایران شناخته شده نیست.
کسانی که دیدگاه سناریو بودن فرار تقی شهرام را نمیپذیرند به تأثیرات بزرگ مارکسیسم بر «ایدئولوژی» مجاهدین اولیه اشاره میکنند و فرایند تطور مجاهدین در درون زندان به سمت مارکسیسم. این تأثیر و تحول مورد تأکید من نیز بوده است از جمله در مقاله «تکوین اندیشه نظری مجاهدین خلق» که در آن به بررسی دیدگاههای بنیانگذاران سازمان و تأثیرپذیری آنان از مارکسیسم پرداختهام. در خاطرات در دست نگارشم نیز فضای زندان عادلآباد شیراز در سال ۱۳۵۳ را توصیف میکنم و سرخوردگی ناشی از شکست مشی چریکی و دو گرایش روبهرشد ناشی از آن را: گرایش برخی از اعضای سازمان مجاهدین خلق به مارکسیسم و گرایش هواداران مشی چریکی، اعم از مجاهد و فدایی، به نفی مبارزه مسلحانه. این فرایند طبیعی در درون زندان وجود داشت و دارای بسترهای نظری و روانشناختی بود ولی توضیح نمیدهد پدیده فرار تقی شهرام و «کودتای» او به سبک احسانالله خان دوستدار و قتل اعضای برجسته مسلمان سازمان را به دلیل مسلمان ماندن. این رفتار، توطئهگری یک کانون خرابکار اطلاعاتی بود با اهدافی بزرگ.
در «داستان آن ده نفر» به تفصیل فرایند کودتای تقی شهرام در سازمان را شرح دادهام و تکرار نمیکنم. باید اضافه کنم که این عملیات نه تنها پایگاه قابل توجه حمایتی و مالی مجاهدین خلق را در میان روحانیون و بازاریان از میان برد بلکه به انشعاب و اختلاف و تعارض در میان زندانیان سیاسی انجامید، صفوف زندانیان مذهبی را از مارکسیستها جدا کرد و برخی از آنان را به این نتیجه رسانید که اولویت کنونیشان مبارزه با خطر کمونیسم است نه حکومت پهلوی و پایه تئوریک «جشن سپاس» (۱۵ بهمن ۱۳۵۵) و خروج آنان از زندان قرار گرفت.
چنانکه گفتم، این نگرش به دلیل پیروزی انقلاب از اهرمهای حکومتی نظام سیاسی جدید برخوردار شد و در سالهای اولیه استقرار نظام جمهوری اسلامی ضدیت با مجاهدین و کمونیستها را به مسئله اصلی جامعه بدل کرد. رفتار جنونآمیز مجاهدین خلق، که اینک تحت رهبری مسعود رجوی بودند، و بعضی گروههای مارکسیستی، مانند کومله و اتحادیه کمونیستها و شاخه اشرف دهقانی سازمان چریکهای فدایی خلق، و اقدام آنان به مبارزه مسلحانه تروریستی علیه جمهوری اسلامی، ایران را به سمت فضای بسته دهه ۱۳۶۰ برد، و برای آن کانونهایی که نظام سیاسی آرمانیشان نظامی «ایدئولوژیک» و «تکصدایی» بود، فرصت آفرید. بدینسان، بار دیگر، پس از دو تجربه ناکام انقلاب مشروطه و فضای نسبتاً باز سیاسی سالهای ۱۳۳۲-۱۳۲۰، امکان استقرار و نهادینه شدن نظام سیاسی پلورال در ایران برای دورانی طولانی از میان رفت.
از دیدگاه امروزین من، در سالهای اولیه پس از انقلاب افرادی با مأموریتهایی مشابه با تقی شهرام در میان چهرههای تأثیرگذار طرفین، اعم از مدیران و کارگزاران نظام جدید و فعالین گروههای سیاسی تندرو از مجاهد تا کمونیست، حضور داشتند و بر فضای سیاسی آن زمان تأثیراتی چنان مخرب گذاردند که سرنوشت جامعه ایران را رقم زد.
همانگونه که دکتر ابراهیم یزدی در مصاحبه سال ۱۳۸۴ به درستی گفته، ساواک بر این تحولات فکری اشراف داشت و راهکارهای خود را دنبال میکرد از جمله تشدید موج گرایش به مارکسیسم در میان زندانیان مذهبی و تحریک مذهبیها علیه کمونیستها و قانع کردن آنان به همکاری با حکومت شاه علیه تهدید کمونیسم. دکتر حسینزاده (رضا عطارپور)، معاون پرویز ثابتی و مقام ارشدتر از دکتر عضدی (محمدحسن ناصری)، به مسعود بطحایی گفته بود: «مسعود، باور نمیکنی ولی عدهای از رهبران مذهبی بارها از ما خواهش کردهاند که مذهبیها را از کمونیستها جدا کنید ولی ما قبول نکردیم برای اینکه میخواستیم مجاهدین را در بین قشرهای مذهبی خراب کنیم.» (بطحایی، اعترافات، ص ۶۷)
در سندی فاقد تاریخ، که باید به اوایل سال ۱۳۵۶ تعلق داشته باشد، پرویز ثابتی، مدیرکل سوم، گزارشی از وضع فکری سازمانهای سیاسی «مضره و برانداز» به ارتشبد نعمتالله نصیری، ریاست ساواک، ارائه میدهد. این گزارش بیانگر تسلط ساواک بر پیامدهای ماجرای تقی شهرام و علایق و خطی است که دنبال میکند.
ثابتی مینویسد: «اخیراً اعلامیهای به امضاء دانشجویان مسلمان دانشگاه تهران چاپ و توزیع شده است که از جهات مختلف، و در رابطه با جریاناتی که در بطن فعالیت برخی از گروهها و دستجات راست افراطی مخالف در شرف تکوین و یا مورد بحث است، قابل توجه است… تأکید اصلی در اعلامیه مذکور روی مبارزه با مارکسیستها و دولت است. یعنی دو جبهه اصلی برای مبارزه وجود دارد و هر دو به مثابه یکدیگرند و اگر مبارزه فقط متوجه یک جبهه شود از جبهه دیگر ضربه وارد خواهد شد…
تحولات ایجاد شده در بطن گروه خرابکاران به اصطلاح مجاهدین خلق ایران، که از اواسط سال ۲۵۳۳ [۱۳۵۳] شروع گردیده و در اواسط سال ۲۵۳۴ [۱۳۵۴] نتیجه قطعی آن روشن و به مارکسیست شدن گروه مذکور و حاکمیت مارکسیستها بر ارکان آن انجامید. این حاکمیت، که با خشونت و خونریزی داخلی تثبیت شد، به جبههبندی درون گروه انجامید و گروه عملاً به دو جناح مارکسیست و مذهبی تقسیم شد…
این سرآغاز یک سلسله عکسالعملها از ناحیه مذهبیها بود… اکنون تعدادی از مذهبیها در این فکر هستند که راه مستقلی ایجاد نمایند و خود را از معرکههایی که مارکسیستها به وجود میآورند به دور دارند و برای رسیدن به این مقصود مبارزه در دو جبهه را در سرلوحه کار قرار دادهاند. اول دولت که از گذشته رکن اساسی مبارزه آنها را تشکیل میداده و دوم مارکسیستها… و این تجربه تلخ را برای مذهبیها به وجود آورند که دانسته یا ندانسته آلت دست و زمینهساز فعالیتهای کمونیستها شدهاند و جوانان مذهبی را به دامان مارکسیستها انداخته و گمراهی [آنان] را باعث شدهاند…
سید محمود علایی طالقانی در زندان با این تجربه تلخ آشنا شد که با وجود تجربه طولانی در فعالیت خود قربانی تعدادی از جوانان شده که او و دیگران را به گمراهی و در نهایت کعبه مارکسیستها رسانده است. لذا او نظریات خود را با زندانیان ضد امنیتی همسلول خود، که عموماً از روحانیون افراطی طرفدار خمینی بودند، مطرح کرد و سرانجام متفقاً این نتیجه را گرفتند که خط فاصلی بین کسانی که خود را وابسته به گروه خرابکاران به اصطلاح مجاهدین خلق ایران میدانند و کمونیستها وجود ندارد و آنها حامی گروه به اصطلاح مجاهدین خلق بودند در واقع از یک گروه مارکسیستی حمایت میکردهاند…
روحانیون افراطی متمایل به جمعیت مذکور نیز، که در پی رو به رشد گذاردن فعالیتهای گروه خرابکاران به اصطلاح مجاهدین خلق ایران از سال ۲۵۳۰ [۱۳۵۰] در نتیجه شعارهای مذهبی این گروه به انحاء مختلف برای کمک و حمایت به آن کوشش میکردند و این کمکها از عوامل اساسی استحکام بنیادهای گروه مورد بحث بود. در اثر این ارتباطات و همکاریهای متقابل، قشری از طلاب علوم دینی طرفدار خمینی نیز کم و بیش به گروه مذکور روی آوردند و در حاشیه و یا در متن فعالیتهای آن قرار گرفتند و بعد از تحولات درونی گروه مذکور و مارکسیست شدن آن این عده ناچاراً از دامنه همکاریهای خود کاستند و برای آنکه مهر الحاد نخورند حتی موضع مخالف نیز اتخاذ کردند و پس از مدتی که جریان مخالفت با حاکمان مارکسیست گروه شروع شد این عده هم به مخالفین پیوستند و در جریاناتی که اخیراً به وجود آمده، به ویژه پس از نظریه طالقانی در مورد مجاهدین، آنها هم وارد جرگه مخالفین مارکسیستها شدهاند و مانند دو گروه فوق دو جبهه مبارزه مارکسیستها و دولت را قبول کردند و چنانچه شرایط به وجود آید همگامی آنها مراحل جدید و نوینی را خواهد پیمود…
نتیجه آنکه هدفهایی که از زبانهای مختلف و به اشکال گوناگون بازگو میشود، میتواند زمینهساز و پیونددهنده فعالیتهایی باشد که هم اکنون بطور جدا و پراکنده بیاثر است و در نتیجه رابطه یافتن و هماهنگ شدن میتواند اثرات قابل توجه داشته باشد…» (روایت پایداری: شرح مبارزات حضرت آیتالله ربانی شیرازی، تهران: مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، ۱۳۷۹، صص ۳۸۵-۳۸۱)
گزارش فوق را خلاصه کردم. مبهم است ولی سطور نانوشته مهمی دارد. از نظر من، گزارش دستاوردهای ثابتی در عملیاتی است که فقط ثابتی و نصیری میدانند چیست و نام و موضوع و نحوه این عملیات نباید در گزارش ذکر شود. در نتیجهگیری گزارش به این جمله گنگ و نامفهوم توجه شود: «نتیجه آنکه هدفهایی که از زبانهای مختلف و به اشکال گوناگون بازگو میشود، میتواند زمینهساز و پیونددهنده فعالیتهایی باشد که هم اکنون بطور جدا و پراکنده بیاثر است و در نتیجه رابطه یافتن و هماهنگ شدن میتواند اثرات قابل توجه داشته باشد.» ترجمه من از متن گزارش و نتیجهگیری آن اینگونه است: عملیات ما به این موفقیت مهم دست یافته که نیروهای مذهبی، که پیشتر فقط علیه حکومت پهلوی مبارزه میکردند، اینک هدف مبارزه خود را متوجه دو نیرو میدانند: مارکسیستها و حکومت پهلوی. اگر سایر سازمانهای امنیتی فعالیتهای پراکنده خود را در این زمینه زیر نظر پرویز ثابتی متمرکز و هماهنگ کنند، «میتواند اثرات قابل توجه داشته باشد.»
نوشتم که مرحله سوم عملیات تقی شهرام غالب کردن خط فکری نفی مبارزه مسلحانه چریکی بر سازمان مجاهدین و تبدیل آن از سازمان چریکی مسلح به سازمان سیاسی غیرنظامی بود. این هدف برای ساواک اهمیت فراوان داشت. در این زمان مأموریت اصلی اداره کل سوم مبارزه با تروریسم بود که در سالهای ۱۳۵۰-۱۳۵۵، در اوج اقتدار شاه، وجهه حکومت پهلوی را تخریب و شاه را به شدت ناراضی کرده بود.
یافتن استدلالها و توجیهات تئوریک مارکسیستی برای نفی مبارزه مسلحانه چریکی دشوار نبود. در خاطراتم رشد این گرایش را در سال ۱۳۵۳ در زندان عادلآباد شیراز توضیح خواهم داد. در سایر زندانها نیز وضع اینگونه بود. تقی شهرام توانست با موفقیت این خط را ترویج کند و از نیمه دوم سال ۱۳۵۵ سازمان مجاهدین خلق را به سازمانی غیرچریکی تبدیل کند. آخرین عملیات مسلحانه سازمان در ۶ شهریور ۱۳۵۵ در میدان وثوق تهران بود که به قتل سه مستشار غیرنظامی آمریکایی انجامید. این حادثه را به یاد دارم زیرا آن زمان در خانهای در حوالی میدان وثوق زندگی میکردم. داستان نگرانیهای ناشی از این ترور را در مقالهای طنزگونه با عنوان «خانه آقای قلبی و فشنگهای جانپولاد خان» در نشریه «سه نقطه» آقای امید مهدینژاد منتشر کردهام.
چهارمین مرحله، تبیین چنان تحلیل تئوریک و سیاسی بود که بتواند فعالین مارکسیست را به انفعال و کنارهگیری از مبارزه سیاسی یا همکاری با رژیم سوق دهد. به دلیل پذیرش مارکسیسم از سوی اعضای سازمان، این کار نیز دشوار نبود و میشد از نظرات دیگران اقتباس کرد. نظراتی که تقی شهرام ارائه داد شبیه به تحلیلهای مارکسیستی بود که پرویز نیکخواه در زندان میگفت و از این طریق راه آینده خود را برای همکاری با حکومت پهلوی تبیین میکرد. طبق این تحلیل، حکومت پهلوی حکومتی است بورژوایی که با «انقلاب سفید»، و بخصوص «اصلاحات ارضی»، فئودالیسم را ریشهکن کرد و در راه بورژوایی کردن جامعه ایران قدم برمیدارد. این حرکت مترقی است و نیروهای سنتی مخالف آن، مانند روحانیت و سران عشایر، نیروهای محافظهکار و ارتجاعی به شمار میآیند.
تقی شهرام گامی بزرگ به جلو برداشت و با انتشار کتاب «ظهور امپریالیسم ایران در منطقه و تحلیلی بر روابط ایران و عراق» (سازمان مجاهدین خلق، چاپ اول، دی ۱۳۵۴) معاهده الجزایر میان دولتهای ایران و عراق (۲۳ خرداد ۱۳۵۴) را مبنای تحلیلی قرار داد دال بر فرارویی حکومت پهلوی به یک قدرت امپریالیستی جدید. پذیرش چنین نگاهی به حکومت پهلوی میتوانست انگیزههای مبارزه را در میان جوانان چپگرا از میان ببرد و آنان را به سمت زندگی غیرسیاسی سوق دهد زیرا طبق این تحلیل رسیدن به دوران آمادگی ایران برای انقلاب در زمان حیات نسل کنونی ممکن نبود. در فروردین ۱۳۵۸ سازمان پیکار، که ادامه سازمان مجاهدین مارکسیست شده بود، تحلیل تقی شهرام در کتاب فوق را نقد کرد و نوشت: «باز هم انحرافات عمیق و عمیقتر شده و در همان اشکال و حتى بدتر از آن تکرار مىشد. نقطه نظراتی که در بیانیه طرح شده بود، توسط «نظریه ظهور امپریالیسم ایران»، در کتاب ایران و عراق تکمیل مىشد. جالب است که عنصر اصلی رهبرى گذشته سازمان [تقی شهرام]، زمانی که جنبش انقلابی خلق آن چنان اوج گرفته بود (پائیز ۱۳۵۷) از اینکه هنوز کسی به نقد این کتاب ننشسته است، سخن مىراند… بدین ترتیب صرفنظر از التقاطى که در نظرات بیان شده در کتاب مزبور وجود دارد، آن چنان تصویرى از «استقلال» رژیم سرمایهدارى وابسته ایران ترسیم مىشود، که آن را به سرحد یک قدرت امپریالیستى مىرساند! جالب است که نویسنده مقاله به انتقادات اعضا و مسئولین سازمان در مورد همین نظریه… در چاپ دوم پاسخ مىدهد، و این نشاندهنده این واقعیت است که چگونه این رهبرى به نحوى غیردمکراتیک نظریهاى را به عنوان مواضع سازمان در سطح خارجی منتشر مىساخت که به هیچ وجه پروسه منطقى خود را در درون سازمان براى رسیدن به یک دیدگاه مشترک و همگانی از آن طى نکرده بود.» (تحلیلی بر تغییر و تحولات درونی سازمان مجاهدین خلق ایران، ۱۳۵۴-۱۳۵۲، سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر ایران، فروردین ۱۳۵۸، نشر اینترنتی، ۱۳۸۶، صص ۲۵-۲۴)
پنجمین و آخرین مرحله عملیات تقی شهرام باید وحدت دو سازمان مارکسیستی - لنینیستی مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق باشد که اشراف کامل ساواک را بر هر دو سازمان تأمین کند. از اوایل ۱۳۵۴ تا اوایل ۱۳۵۵ حدود یک سال جلساتی میان رهبری دو سازمان برگزار شد که نوارهایی از آن به جای مانده است. [۴] طرف اصلی بحث در این جلسات از جانب سازمان مجاهدین تقی شهرام و از جانب سازمان چریکهای فدایی حمید اشرف بود. اشرف به تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین نگاه منفی داشت. او نمیتوانست چرخش رهبری جدید از اسلام به مارکسیسم را بپذیرد و آن را ضربه بزرگی به اتحاد نیروهای ضد حکومت پهلوی میدانست. حمید اشرف میگفت: «این جریان جدید، به اسم سازمان مجاهدین، که دیگه آیه بالای آرمش نداره… در زمینه مسئله وحدت شیوهای که در پیش گرفته شده عملاً بخشهایی رو از نیروهایی که در جنبش کار میکردن، فعالیت میکردن، نه تنها متحد نمیکنه بلکه تجزیه میکنه. یعنی عملاً به این کار کمک میکنه. کما این که حمله شدید به مذهب، چیزی که مارکسیستها هیچ موقع ضرورتش را احساس نمیکردند که بهش حمله بکنن… با حمله شدیدشون به مذهب، به روحیات و اعتقاداتی که… در مردم هست حمله کردند و موضعگیری شدیدی رو در این زمینه ایجاد کردن، که در این موضعگیری شدید، بطور عملی، برخلاف وحدت عمل میکنه. معنیاش اینه که در آینده جنبش ما… همکاری باصطلاح نیروهای خردهبورژوایی رو با نیروهای مارکسیستی… بر علیه دشمن مشترک دچار اخلال میکنه.» (کتاب گفتوگوی سازمان چریکهای فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق ایران، سال ۱۳۵۴، انتشارات اندیشه و پیکار، ۱۳۹۳، صص ۴۳-۴۲)
این جلسات با کشف و محاصره خانه تیمی حمید اشرف، رهبر سازمان چریکهایی فدایی، در مهرآباد جنوبی و قتل او و ۹ نفر دیگر از چریکها متوقف شد (۸ تیر ۱۳۵۵). در این ضربه تقریباً تمام تشکیلات سازمان چریکهای فدایی خلق متلاشی شد و چیزی باقی نماند که با آن «وحدت» شود.
در ماههای پایانی سال ۱۳۵۵ و ماههای نخستین سال ۱۳۵۶ نگرش انتقادی به عملکرد تقی شهرام، که به انفعال و بحران در سازمان انجامیده بود، نارضایتی شدید در کادرها علیه رهبری برانگیخت. در تیر ۱۳۵۶ شهرام «به بهانه اعزام بخش استراتژیک رهبری به خارج» به لندن رفت و اندکی بعد جمعی ۱۲ نفره به عنوان شورای مسئولان امور را به دست گرفت. در این زمان بخش مارکسیست شده نام خود را به بخش منشعب از سازمان مجاهدین خلق م. ل. (مارکسیست لنینیست) تغییر داد. (سازمان مجاهدین خلق، پیدایی تا فرجام، ج ۲، صص ۳۰۴-۳۰۲) این گروه در آذر ۱۳۵۷ نام خود را به سازمان پیکار برای آزادی طبقه کارگر تغییر داد.
بدین سان، پس از قتل دو فرمانده نظامی برجسته سازمانهای چریکهای فدایی خلق و مجاهدین خلق، حمید اشرف (۸ تیر ۱۳۵۵) و بهرام آرام (۲۵ آبان ۱۳۵۵)، پدیدهای که جنبش چریکی نام گرفت به پایان راه خود رسید. بقایای مارکسیستشده سازمان مجاهدین خلق از سال ۱۳۵۶ رسماً مشی چریکی را به عنوان «مشی غیرمارکسیستی و غیرتودهای» (همان مأخذ، ج ۲، ص ۳۰۴. به نقل از حسین روحانی) مردود شناختند. از سازمان چریکها تشکیلاتی بر جای نماند و بسیاری از اعضا و هواداران آن در درون زندان به نفی مشی چریکی رسیدند. برجستهترینشان کسانیاند که در تیر ۱۳۵۸ سازمان کارگران انقلابی ایران (راه کارگر) را تأسیس کردند. از مجاهدین وفادار به «ایدئولوژی» بنیانگذاران مسلمان سازمان اندکی در خارج از زندان و تعدادی در داخل زندانها باقی ماندند. آنان اندکی پیش از پیروزی انقلاب از زندان آزاد شدند و بار دیگر با نام «سازمان مجاهدین خلق ایران» فعالیت خود را از سر گرفتند. رهبری کاریزماتیک و اقتدارگرای مسعود رجوی بر این سازمان پیامدهای مهلکی هم برای جامعه ایران و هم برای هواداران سازمان مجاهدین خلق در پی داشت و سازمان فوق را به فرقهای شبهدینی و اقتدارگرا تبدیل کرد که آن را «کالت رجوی» میخوانم.
از فرجام سیروس نهاوندی اطلاعی در دست نیست. وی تا سالهای پایانی حکومت پهلوی، به رغم افشای نفوذ او در سازمان انقلابی، همچنان با ساواک همکاری داشت و به فعالیتهای مشابه مشغول بود. اداره دوم ساواک در ۲۶ مهر ۱۳۵۷، یعنی حدود چهار ماه پیش از پیروزی انقلاب، طی نامهای به گمرک مهرآباد با ترخیص یک قبضه اسلحه کمری کالیبر ۳۸، که نهاوندی از خارج وارد کرده، موافقت کرد. رسولی (ناصر نوذری) در ۱۵ آبان ۱۳۵۷ نوشت که نهاوندی «در حال حاضر در انگلستان میباشد و حفاظت وی مورد نظر کامل است.» (نادری، مائوئیسم در ایران، ص ۳۵۲)
از نهاوندی در میانسالی، که چهره کنونی او را نشان دهد، تصویری در دست نیست. تصاویری از جوانی وی نیز در سالهای اخیر در کتابهای مرتضوی (۱۳۹۴) و نادری (۱۳۹۷) منتشر شده است. خانم افسر ستاری، از فعالین گروه سیروس نهاوندی که در سال ۱۳۵۵ دستگیر شد و در زندان به چریکهای فدایی گروید، گفته است که پس از زندان سه بار سیروس نهاوندی را در ایران دیده است: «اولین بار روز ۱۹ بهمن ۱۳۵۷ بود. من به دانشگاه تهران رفته بودم. در صف راهپیمایی سازمان فدایی به سمت محل درگیری همافران میرفتیم. یک طرف پلاکارد سنگینی را به دست داشتم. ناگهان دیدم در ردیفی که زنجیر محافظ صف بود، سیروس قرار دارد و با جمعیت راه میرود. نگاهم به او خیره شد. شاید از سنگینی نگاه من بود که خیلی سریع دست دو نفری که کنارش بودند را رها کرد و از صف بیرون رفت. من که درگیر هیجان راهپیمایی به سمت همافران بودم، او را دنبال نکردم.
بار دوم سال ۱۳۵۸ بود. سازمان چریکهای فدایی خلق برای آزادی حماد شیبانی در یکی از سالنهای دانشگاه صنعتی جلسهای برگزار کرده بود. من به اتفاق خواهرم به آن جلسه رفته بودیم. حزب توده نیز در سالن روبرو جلسه سخنرانی داشت. پس از پایان مراسم فدائیان از روی کنجکاوی خواستم ببینم در سالن مقابل چه میگذرد که ناگهان دیدم سیروس نهاوندی در جمع عدهای آنجا ایستاده است. در میان آن جمع از جمله سعید حدایق را شناختم. به خواهرم گفتم مواظب اینها باش تا من بروم به ستاد فدائیان خلق خبر بدهم بیایند او را دستگیر کنند. این کار را کردم. رفقای پیشگام [دانشگاه صنعتی] از ستاد علنی فدائیان، که در خیابان میکده قرار داشت، دستور گرفتند و او را دستگیر کردند و به ستاد بردند. مرتب میگفت: مرا اشتباهی گرفتهاید، من سیروس نهاوندی نیستم. ولی من او را میشناختم. بارها او را دیده بودم و جزئیات حرکات صورت و دست و پا و عادتهایش در موقع غذا خوردن و حرکات عصبیاش را میشناختم. چند روزی او را در ستاد فدائیان نگه داشتند. بعد گفتند که این شخص شناسنامهای با خود داشت و تشابه صوری بوده است. همچنین گفتند ما را به خانهاش برد و بر ما ثابت شد که او نهاوندی نیست، بنابراین آزادش کردیم.
یک بار هم در سال ۱۳۶۱ سیروس را دیدم. با مینیبوس از میدان راهآهن به سمت میدان ۲۴ اسفند میرفتم. متوجه شدم که سیروس نهاوندی در همان مینیبوس است. من بطور غیرارادی به او زل زدم. او نیز متوجه دقت من شد. مشخص بود که ناآرام شده است. بدون اینکه حرفی بین ما ردوبدل شود مواظب همدیگر بودیم. میدانستم همیشه مسلح است. فکر کردم اگر من که دستم خالی است سروصدا کنم ممکن است برای دفاع از خودش اسلحه بکشد و بعد برای مردم عادی، که در مینیبوس نشستهاند، مشکلی پیش بیاید. روبروی داروخانه سیمین، داروخانه پدرش، از مینیبوس پیاده شد. من هم پیاده شدم. وقتی دید من پیاده شدهام، تاکسی گرفت به سمت میدان کندی. من هم دنبالش کردم. ولی در میدان کندی توانست از معرکه بگریزد.» (باقر مرتضوی، حلقه گمشده: سیروس نهاوندی، آلمان، کلن: انتشارات فروغ، چاپ دوم با اضافات، ۱۳۹۴، صص ۳۷۷-۳۷۶)
آقای محمود نادری در کتاب خود اظهارات افسر ستاری را نقل و آن را رد کرده است. نادری مینویسد: در همان روزها ستاد چریکها مسعود بطحایی بازجویی شد و چریکها قصد جانش را داشتند که با پادرمیانی حزب توده ماجرا فیصله یافت. «بنابراین، چنین سهلانگاری که ستاری دربارهاش سخن میگوید از چریکها، که از سال ۱۳۵۵ رد نهاوندی را در ضربات به سازمان خود جستجو میکردند، بسیار بعید است و اصلاً پذیرفتنی نیست.» (نادری، مائوئیسم در ایران، ص ۳۵۵-۳۵۴) آقای نادری توجه نکردند که بطحایی خود را معرفی کرده و جرم خود را پذیرفته بود ولی فرد دستگیرشده به نام سیروس نهاوندی آنقدر استتار قوی داشت تا بتواند ثابت کند سیروس نهاوندی نیست. تصور نمیکنم چریکهای فدایی آنقدر توانمند بودند که بتوانند جعلی بودن این استتار را بشناسند. بسیاری از جوانان آن نسل، از مارکسیست تا مذهبی، مبتدی بودند و سرخوش از پیروزی انقلاب و نیروهای آموزشدیده و حرفهای میتوانستند آنان را فریب دهند.
عبدالله شهبازی
۲۰- ۲۴ شهریور ۱۴۰۱/ ۱۱- ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۲
پینوشتها:
۱- آقای محمود نادری مینویسد: «تاریخ فرار نهاوندی در ابهام است. به موجب نامه ساواک به ریاست اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی وی در ۲۹ مهرماه و به موجب گزارش کتبی یوسف میانجی در دوم آبانماه و به موجب اطلاعیه سازمان آزادیبخش خلقهای ایران، که شش ماه پس از فرار انتشار یافت، در سوم آبانماه از بیمارستان گریخت.» (نادری، مائوئیسم در ایران، ص ۲۷۸) دلیلی برای ابهام فوق وجود ندارد. بدیهی است که برای شناخت زمان دقیق فرار نهاوندی در میان سه مأخذ فوق باید نامه رسمی ساواک به اداره دادرسی نیروهای مسلح را ملاک قرار داد.
۲- Clandestine Planning Committee (CPC)
۳- عبدالله شهبازی، «جُستارهایی از تاریخ بهائیگری در ایران»، فصلنامه تخصصی تاریخ معاصر ایران، شماره ۲۷، پائیز ۱۳۸۲، صص ۵۰-۴۶.
۴- فایل صوتی ۱۱ نوار از مذاکرات دو سازمان در آدرس زیر موجود است:
http://www.peykarandeesh.org/PeykarArchive/Mojahedin-ML/mojahed_fadaii.html
نظر شما :