داستان مینا؛ دختری که در نیویورک به پیشواز مصدق رفت
وایکل دیلی/ ترجمه: شیدا قماشچی
هشت سال پیش از آن مینا و خانوادهاش از ستم شاه گریخته و ایران را ترک کرده بودند. ابتدا به لبنان و مصر رفته و از آنجا سوار یکی از سه کشتی حمل و نقل شدند. دو کشتی دیگر این ناوگان در حین عبور از دماغهٔ امید نیک مورد حملهٔ کشتیهای آلمانی قرار گرفته و غرق شدند، ولی کشتی حامل مینا و خانوادهاش به سلامت به نیویورک رسید.
پدر مینا، محمد معضد، پزشک بود و بضاعت کافی داشت تا بتوانند از الیسآیلند (اقامتگاه مهاجرین) خارج شوند و به هتل والدورف آستوریا نقل مکان کنند ولی فقط برای مدتی کوتاه میتوانستند هزینهٔ این اقامت را بپردازند. آنها در محلهٔ جکسون هایتس کوئینز مستقر شدند و طبق آمار جزء پانصد خانوادهٔ ایرانی بودند که در طی یک قرن به آمریکا مهاجرت کرده بودند. دختر مینا، مران رایلی این جابجایی را «سفر از والدورف به کوئینز» مینامد. تاریخ تولد پدر خانواده فقط با ماه تولد مشخص شده بود ولی طبق قوانین آمریکا، روز تولد نیز میبایست مشخص میشد. به گفتهٔ مران او روز باستیل (جشن ملی فرانسه) را به عنوان تاریخ تولدش برگزید. علاقهٔ او به دموکراسی در این انتخاب نیز به چشم میآید.
پس از آن بود که خبر رسید در تهران معجزهای رخ داده است. محمدرضا شاه پهلوی به ندای مردم برای برگزاری انتخابات آزاد پاسخ داد. محمد مصدق با رای مردم به نخستوزیری برگزیده شد. مصدق شرکت نفت ایران - انگلیس که ثروت نفتی ایران را در اختیار داشت، ملی اعلام کرد. انگلیسیها نیز در پاسخ به این عمل، رزمناوهایشان را اعزام کردند و تحریمهای بینالمللی را برای تهدید به کار گرفتند.
پس از شنیدن این خبر که مصدق برای ارائهٔ پروندهٔ ایران در سازمان ملل راهی نیویورک است، پدر مینا به عنوان نمایندهٔ انجمن ایران - آمریکا مراسم استقبال از مصدق در فرودگاه را برنامهریزی کرد و مینا برای پیشکش گلهای رز به نخستوزیر انتخاب شد.
مرد بزرگ هنگامی که میخواست از هواپیما پیاده شود خسته به نظر میرسید ولی با دیدن مینا که با گلهای رز به استقبالش آمده بود، خوشحالی تمام چهرهاش را فرا گرفت. او خم شد و چیزی به فارسی به مینا گفت، پس از آن برای مواجهه با مطبوعات آماده شد. او از آمریکاییها خواست تا مبارزات دو قرن پیش خودشان را علیه فشارهای اقتصادی و سیاسی که او «امپریالیسم بریتانیایی» مینامید، به خاطر بیاورند.
سپس مصدق با اسکورت پلیس راهی بیمارستان نیویورک شد، هم به دلیل انجام برخی معاینات جسمی و بخشی هم به دلیل فرار از فشارهای مطبوعات و اطرافیان. او در بیمارستان میتوانست با مقامات آمریکایی ملاقات کند بدون آنکه سر و صدای ناسیونالیستهای تندروی ایرانی که او را به خیانت متهم میکردند، مزاحمش شود. او امیدوار بود که آمریکاییها بتوانند به نوعی با انگلیسیها وارد معامله شوند تا ایران نیز بیشترین سود ممکن را ببرد.
کشور ایران ورشکسته بود تا جایی که مصدق مجبور به ترک بیمارستان شد زیرا متوجه شد هزینهٔ تخت بیمارستان (بدون معاینهٔ پزشک) روزانه ۴۵۰ دلار است. او ۵۰۰۰ دلار از یک ایرانی - آمریکایی متمول قرض کرد تا بتواند هزینهٔ بیمارستان را بپردازد، سپس به هتلی رفت که باقی هیات مذاکرهکننده در آن اقامت داشتند. بحرانها هنوز تمام نشده بود که مصدق به تهران بازگشت. اما دختری که با دسته گل به استقبال او رفته بود تا آخر عمر با این حس خوب زندگی کرد که کار بسیار مهمی انجام داده است. او در آن زمان به اندازه کافی بزرگ شده بود تا بفهمد پدرش از حضور مصدق و هر آنچه که او نمایندهاش بود، تا چه حد خوشحال و سرفراز است.
مران دختر مینا ادامه میدهد: «متاسفانه این احساس دیری نپایید.» به تشخیص بریتانیا، تنها راهحل ممکن انجام یک کودتا بود، آنها از رئیسجمهور ترومن درخواست پشتیبانی کردند ولی او درخواستشان را رد کرد. اما در عوض، جانشین او آیزنهاور به گونهای از این درخواست استقبال کرد که گویی روز عملیات نرماندی است و او به انگلیسیها پیوسته تا دشمن مشترکشان را نابود کند.
سیا هدایت ماجرا را به عهده گرفت، برای نخستین بار بود که آمریکا برای سرنگونی حکومت یک کشور مداخله میکرد، به اضافهٔ چندین بمباران تبلیغاتی که صورت گرفت تا کمونیستها مقصر جلوه داده شوند. سیا کار را درست به انجام نرساند و با پیشگامی یک افسر ایرانی برای مداخله، مامورینش مجبور به ترک ایران شدند. مصدق خلع شد و شاه دوباره قدرت را به دست گرفت.
برادر مینا، سیروس معضد، عقیده دارد که «ترکیب ایران و نفت، ترکیب هولناکی است.» اما روح آزادی در مینا رشد پیدا کرد، تا جایی که برای خانوادهٔ محافظهکارش نیز تا حدی غیرقابل قبول بود. دختری که دوست داشت با پدرش پیکنیک به پارک ساحلی جونز برود و کوفتهٔ ایرانی بخورد، به زنی با روحیات غیرمتعارف بدل شد که در محلهٔ گرینویچ (دهکده) نیویورک موسیقی مینواخت و به تولید آثار هنری میپرداخت - چیزی که در آن دوران به زندگی بوهیمیان معروف بود. او عاشق جو بائر شد، بائر روزها نگهبان یک کارخانهٔ شکلاتسازی بود و شبها در یک گروه موسیقی درام مینواخت. گروه موسیقی او یانگ بلادز نام داشت و آهنگ Get Together آنها در میان جوانان به سرود دوران تبدیل شده بود.
خانوادههای جو و مینا از این ازدواج خرسند نبودند. مران میگوید: «خانوادهٔ هیچ کدام راضی نبودند. هر دو طرف فکر میکردند که با خانوادهای پایینتر از خودشان وصلت میکنند.» ولی اینها هیچ کدام مانع خوشحالی و خوشبختی این زوج نشدند. دخترشان در سال ۱۹۷۰ به دنیا آمد و او را مران نامیدند، چرا که پدرش از ممفیس بود و مادرش از تهران. مران یازده سال داشت که پدرش به دلیل سرطان مغز از دنیا رفت. مینا در غم و اندوه شدیدی فرو رفت ولی با جسارت به زندگی ادامه داد. او با روحیهٔ آزاد و رهایش در فرانسه و سپس در مارین کانتی کالیفرنیا مستقر شد. او هرگز در اسارت هیچ قید و بندی نبود. مران میگوید: «نکته مهم دربارهٔ شخصیت مادرم این بود که کاری را که دوست داشت در لحظهای که دوست داشت، انجام میداد.»
محمد معضد - پدر مینا- در سال ۱۹۷۷ از دنیا رفت، یعنی دو سال پیش از آنکه رژیم ظالم و فاسد شاه منجر به شکلگیری انقلاب اسلامی شود و بحران گروگانگیری سفارت آمریکا در ایران به وقوع بپیوندد. پس از آزادی گروگانها رابطهٔ ایران و آمریکا بهبود نیافت.
در سال ۲۰۰۷، هنگامی که محمود احمدینژاد، رئیسجمهور منکر هولوکاست به فرودگاه جی.اف.کی قدم گذاشت دخترکی با دسته گل به استقبالش نیامد بلکه رئیس پلیس نیویورک به فرودگاه رفت تا شخصا اطمینان بیابد که تعداد محافظان شخصی احمدینژاد از حد مجاز بیشتر نیستند. اگر دخالت وزارت امور خارجه آمریکا نبود، ۴۰ دقیقه معطلی در باند فرودگاه، به یک واقعهٔ بینالمللی تبدیل میشد. پلیس مجبور شد تا دخالتش را به چند سوال و جواب محدود کند.
رئیس پلیس نیویورک پرسید: «شما فقط یازده فرد مسلح به همراه دارید، درست است؟»
رئیس گروه امنیتی ایران پاسخ داد: «بله».
- فرد دیگری مسلح نیست؟
- خیر.
اما دختری که روزگاری با دستهٔ گل آنجا ایستاده بود، در کالیفرنیا بود؛ زنی شاداب و سرزنده در سن ۶۶ سالگی.
در سال ۲۰۱۰، رابطه با ایران هنوز بهبود نیافته بود که مینا به دلیل بیماری لوگریگ (اسکلروز جانبی آمیوتروفیک یا ALS) از دنیا رفت. روزنامهای محلی در آگهی درگذشتش اینگونه نوشت: «یک هنرمند، یک بوهیمیان، عاشق موسیقی، مردم، غذا، سفر، سیاست و صلح.»
اگر مینا زنده بود بدون شک از بارقههای امیدی که با ورود حسن روحانی به همان فرودگاه نیویورک پدید آمد، مشعوف میشد. روحانی همانند رئیسجمهور پیشین با خود تنفر و انزجار به همراه نداشت و به نظر میرسید امیدی وجود دارد که ایران و آمریکا به درک متقابل دست یابند.
مران میگوید: «من امیدوارم. ولی هنوز هیچ چیز مشخص نیست، درست است؟» مران که اکنون ۴۲ سال دارد و صاحب دو دختر است به سراغ جعبه عکسهای خانوادگی معضد میرود و میگوید: «پیدایش کردم!» عکسی بود از ۶۲ سال پیش هنگامی که مادرش گلهای رز را به مصدق پیشکش میکرد. مران گفت: «این موضوع واقعا برایش مهم بود.»
منبع: The Daily Beast
نظر شما :