انور خامهای: من جلال آلاحمد را به حزب توده معرفی کردم/ نیما مخالف تودهایها شد
***
آقای دکتر خامهای گویا نمیشود کنار شما نشست و بحث را آغاز کرد و حرفی از تقی ارانی به میان نیاورد. در جایی گفته بودید دوران نوجوانی و جوانی خود تحت تاثیر ارانی بودهاید. کمی از رابطه خودتان با ایشان بگویید.
ارانی در کلاسهای پنجم و ششم متوسطه معلم درس فیزیک بود. آن زمان در مدارس متوسطه تهران دو معلم فیزیک بیشتر نبودند، یکی ارانی بود و یکی دیگر معلمی به نام اسفندیاری که هر دوی آنها هم در خارج تحصیل کرده بودند. ارانی در آلمان درس خوانده بود و اسفندیاری در فرانسه تحصیل کرده بود. رشته او هم مهندسی و علوم طبیعی بود. پس از تمام شدن دورهشان در اروپا برگشتند به ایران و چون معلم متوسطه و درسخوانده هم کم بود، اینجا در مدارس عالی یا اگر لازم بود در کلاسهای بالای دوره متوسطه درس رشتههای علوم و ریاضی و از این قبیل را یاد میدادند. البته دو معلم دیگر هم بودند اما زمانی از آنها استفاده میشد که این دو معلمی که گفتم به دلایلی نبودند یا روزی نمیتوانستند سر کلاسها بیایند. یعنی این معلمها برای همه تهران بودند چون آن زمان اینقدر وسیع نبود.
شما قبلا گفتهاید که تقی ارانی توجه خاصی به شما داشت و بین شما و دیگر شاگردان خود تفاوتی قائل بود. علت این توجه چه بود؟
در دوره متوسطه من یک مقدار وضعم با سایر شاگردان دیگر فرق داشت. در آن دوره همه به صورت منظم سالها را به کلاس بالاتر میرفتند، مثلا از کلاس چهارم به پنجم و از کلاس پنجم به ششم و الی آخر. که این یک ایدهآل و وضعیت عالی بود که کمتر کسی به آن نائل میشد. کسی که استعداد استثنایی داشته باشد، خیلی کم بود. بیشتر شاگردان همین اواسط میماندند. اما من نهتنها نمیماندم بلکه کلاسها را منظم بالا نمیرفتم، چون میخواستم زودتر دورهها را تمام کنم و به مراتب بالاتر بروم. این بود که پس از گذراندن کلاس چهارم به جای نشستن در کلاس پنجم، امتحان پنجم را هم شهریور همان سال دادم و در یک سال دو کلاس را خواندم. همین مساله باعث شده بود که من به چشم تقی ارانی بیایم. او مرا خیلی دوست داشت و همیشه با من مصاحبت داشت و در همین راهی که پیش گرفته بودم من را راهنمایی میکرد. خلاصه به همین دلایل خیلی با من خوب بود و من را یک دانشآموز بسیار موفق میدانست. از همین رابطه صمیمیت من با ارانی آغاز شد و الا قبل از آن تنها شاگرد و معلم بودیم. کسانی که دوره متوسط را تمام میکردند یا میرفتند دانشکده طب و دیگر دارالمعلمین بود. کسی که طب میخواند یا دانشسرا را تمام میکرد، به اصطلاح نانش در روغن بود چون کار ثابتی داشت و زندگیاش به روال میافتاد. بنابراین همه سعی میکردند این راه را بروند و البته این برای برخی ایدهآل نبود؛ و وقتی قرار شد عدهای را بفرستند اروپا تا درسشان را ادامه دهند، فرصت خوبی بود؛ و عدهای که از کنکور دولتی میگذشتند، با خرج دولت میرفتند اروپا و درس میخواندند و این موقعیت مهمی بود. زمان رضاشاه، دولت بر تمام کشور مسلط بود و عامل اصلی این تسلط هم اداره سیاسی شهربانی بود و نظارت تام داشتند بر درس خواندن شاگردان و البته همه معلمها. پس مجالی برای مطرح شدن تفکر سیاسی سر کلاسها و میان شاگردان نبود. بعد از دوران متوسطه اما رابطه ما با دکتر ارانی قطع نشد و شبهای معینی در خانه او مینشستیم و بحثهایی میکردیم، البته نه با همه کس. چون اگر کسی میآمد و ناشناخته بود و گزارشی میداد دردسر میشد و جلسات به هم میخورد. در این جلسات اولها مسائل مربوط به دانشکده و استادان را مطرح میکردیم؛ و البته گرایشها و تفکرات استادان را هم در میان میگذاشتیم. دکتر ارانی از مباحث ساده شروع میکرد، اینکه انسان نباید به درس خواندن و شغل گرفتن اکتفا کند، بلکه درسخواندهها و دیگران باید وارد زندگی سیاسی شوند و به امور سیاسی بپردازند. بعد هم که کم کم با این چیزهای ساده آشنا شدیم عقاید سیاسی و مارکسیستی، سوسیالیستی و... را با ما مطرح کرد و اینطور ما به جاده سیاست کشانده شدیم. آن روزها تقی ارانی جوان بود و سی و چند سالی بیشتر نداشت. البته این را هم بگویم که جلسات ما صرفا جنبههای سیاسی نداشت. دکتر ارانی مانند بسیاری دیگر از اروپا رفتهها و تحصیلکردهها روزی را در ماه از پیش مشخص میکردند و خانه مینشستند تا هر کس از شاگردان و آشنایان که در امور اجتماعی یا سیاسی و فکری یا مسائل مربوط به دانشگاه سؤالی داشتند، قبلا وقت میگرفتند و میرفتند و آنها پاسخ میدادند و راهنمایی میکردند و طبعا در این جلسات مسائل روز هم مطرح میشد.
آقای دکتر گروه ۵۳ نفر چگونه شکل گرفت. لطفا از وضعیت و فضای سیاسی دوران آغازین شکلگیری این گروه هم بگویید. پیش از بازداشت شما آیا این گروه شکل گرفته بود و اساسا هدف اصلی این جمع چه بود؟ در واقع بگویید ۵۳ نفر در چه وضعیت سیاسیای تشکیل شدند؟
کار سیاسی در دوران رضاشاه بسیار سخت بود چون حکومت نظارت بسیار سختی داشت؛ و باید بگویم در هر صنفی همه آدمها از مراجع بگیرید تا معلمان و شاگردان و آدمهای عادی همه تحت نظارت بودند؛ و این نظارت زیر نظر خود رضاشاه بود بنابراین نمیشد پا از حدود خودمان بیشتر برداریم و آهسته باید میرفتیم و اگر هم میخواستیم کار سیاسی بکنیم باید بسیار محدود و محروم میبودیم از یکسری مسائل و باید با ترس و لرز پیش میرفتیم، این وضع عمومی بود. یعنی گروه ۵۳ نفر در چنین وضعیتی تشکیل شد. در آن زمان تب و تاب مشروطیت هم بسیار خاموش شده بود یعنی از آن زمان که اغلب مردم سرشان به بهانه جریان مشروطیت به مسائل سیاسی و از این قسم امور گرم شده بود، گذشته و فضا خیلی آرام و رام بود و مردم دوباره به کار روزمره خود مشغول بودند. اگر هم مسالهای داشتند آهسته و محرمانه برای خودشان بود. گروه ۵۳ نفر در همین وضعیت کارش را آغاز کرد. البته کار چندان خاصی برای خودش ترسیم نکرده بود. دکتر ارانی تعدادی از همان آدمهایی که در جلسههای ماهانه خانهاش میآمدند بدون آنکه گردهم جمع کند، انتخاب کرد و خواست گروهی تشکیلاتی بسازد؛ و برای آنکه این تشکیلات قویتر و منسجمتر شود، مجله «دنیا» را به پایگاه اندیشههای این گروه اختصاص داد. من البته از اول با ۵۳ نفر نبودم و بعد از مطالعه چند جلد از «دنیا» که آن اول فقط در بیت اعضا و افرادی که در منزل ارانی رفت و آمد داشتند میچرخید، به کارشان علاقهمند شدم؛ و سؤالاتی برایم پیش آمد درباره برخی مطالب که آنجا نوشته بودند و آنها را با ارانی مطرح کردم و این آغاز پیوستن من به ۵۳ نفر بود.
گروه ۵۳ نفر به این سادگیها هم پا نگرفت، مثلا معلمها میان درسهای کلاس، وقتی بچهها خسته شدند مباحث اجتماعی را مطرح میکردند و از کتابهایی مانند تاریخ اجتماعی که باید خوانده میشد، میگفتند اما بسیار با احتیاط. بعد کسانی که آمادگی ذهنی قبلی در این امور داشتند، سؤالاتی را پیش میکشیدند و معلم به این بهانه که به سؤالات پاسخ دهند، مسائل دیگری را هم طرح میکردند و البته این فقط مربوط به معلمهایی بود که دغدغه و سر پرشوری داشتند. شاگردها هم به تدریج این استادها را شناخته بودند و از آنها بیرون از جای درس وقت میگرفتند و میرفتند و میپرسیدند؛ و اینطور آرام آرام کسانی که در این زمینه علاقه یا استعدادی داشتند، جمع شدند و گروه ۵۳ نفر از اینجا شکل گرفت.
بسیاری این ادعا را دارند که گروه ۵۳ نفر اولین گروه تشکیلاتی و اشتراکی در ایران بود که زندانی شدند. شما به عنوان تنها بازمانده این گروه آیا چنین ادعایی را قبول دارید. آیا میتوانیم بگوییم گروه شما اولین گروه سیاسی یا تشکیلاتی بود یا حتی اولین گروهی که جرمش در زندانی شدن فعالیت سیاسی بود؟
نه خیر. این ادعای بیخودی است که بگوییم ۵۳ نفر اولین زندانیان یا حتی گروه تشکیلاتی سیاسی بودند، چون قبل از آن زندانیان سیاسی بسیاری بودند. مشروطیت از مدتها پیش شروع شده بود و آن زمان خیلیها دستگیر و زندانی و حتی اعدام شدند. از زمان پیش از امیرکبیر که عدهای از ایرانیان به اروپا رفتند و به ایران برگشتند و اندیشههای تجددگرایانه وجود داشت، هم زندانی سیاسی بود و هم کار تشکیلاتی و هم گروه سیاسی. مشروطهطلبی و نهضتهایی مانند «جنگل»، فرزندان همین تجددخواهیاند که کار سیاسی و حزبی میکردند. اما تفاوت گروه ۵۳ نفر با این گروهها در این بود که بیشتر این گروهها لیبرال بودند. درحالیکه در تمام دنیا آن روزها نحلههای مختلف سوسیالیستی مطرح بود.
پس میتوانیم بگوییم گروه ۵۳ نفر اولین گروه تشکیلاتی در ایران هستند که به شکلی منسجم اندیشههای مارکسیستی را مطرح میکنند. در این میان نقش افرادی مانند بزرگ علوی یا عبدالحسین نوشین چه بود؟
در گروه ۵۳ نفر آنها در حقیقت استادان ما بودند و ما دانشجویان سرمان در کتابهای مدرسه عالی بود و فعالیتمان هم بیشتر جنبه دانشجویی بود و آنها هم میگفتند که شما باید اول همین نهضت دانشجویی را فعال کنید و بعد کم کم عقاید مارکسیستی و سوسیالیستی را در آن تبلیغ کنید. بین تقی ارانی و بزرگ علوی اما، خیلی فاصله بود. ارانی هم نظریهپرداز بود و هم مسائل اجتماعی و سیاسی را خوب میدانست اما علوی نه، او بیشتر در امور دانشجویی فعال بود. این افراد که بیشتر نویسنده بودند مثل بزرگ علوی، نوشین و خیلیهای دیگر وظیفه مدیریت دانشگاهی را داشتند البته بعدها فهمیدند میتوانند در آثار خود جوری چیز بنویسند که در آن حزب مطرح شود. اما در این برهه فقط کارشان این بود و سرشان در نویسندگی خودشان. بعضیها میگویند، اتفاق آشنایی بزرگ علوی با دکتر ارانی و پیوستناش به حزب توده باعث شد به خلاقیت ادبیاش ضربه بخورد و از دنیای ادبیات فاصله بگیرد. اما اینها فقط حرف است که اگر بزرگ علوی به حزب توده نمیرفت، شاید هدایت دومی میشد، علوی اتفاقا، با پیوستن به حزب توده فهمید که چطور بنویسد و طبعا عقایدش ادبیاتاش را رقم زد.
پس نقش اساسی بزرگ علوی مانند دیگر ادیبان و نویسندگان عضو حزب فقط مدیریت دانشگاهی بود.
البته نه فقط این؛ «مجله دنیا» هم به اینها سپرده شده بود، به خصوص بزرگ علوی. چون بالاخره دست به قلم بود و البته ایرج اسکندری. بزرگ علوی واقعا نویسنده خوبی بود. یادداشتهای آن موقعش را که با نام فریدون ناخدا چاپ میکرد بخوانید، خودش رمانی بلند است که ارزش ادبی بالایی هم دارد.
آقای دکتر شما گفتید که نهضت دانشجویی را با اندیشههای ملیگرایانه تقویت میکردید و پس از شکلگیری و منسجم شدن آن تفکرات سوسیالیستی را با دانشجویان مطرح میکردید؟
فضا آنقدر باز نبود که از همان آغاز صادقانه بگوییم که ما به چه فکر میکنیم. هم حکومت روی این قضایا خیلی حساس بود و کنترل داشت و هم خود دانشجویان در آن زمان چندان پذیرای چنین مواردی نبودند و هم تفکر تازهای بود و باید گام به گام جلو میرفت.
اجازه دهید از این مباحث فاصله بگیریم و به جلال آلاحمد برسیم. هم در کتاب خاطرات خودنوشت شما و هم در بسیاری روایتهای دیگر از رابطه آلاحمد با خلیل ملکی بسیار سخن رفته است. شما به عنوان کسی که با آقای ملکی رابطه بسیار نزدیکی داشتهاید، ارتباط آلاحمد با او را چگونه میبینید؟
آلاحمد نوعی علاقه و عقیده به ملکی داشت. در واقع ابتدا من جلال را پیدا کردم و به حزب و خلیل ملکی معرفی کردم، آن زمان کسی او را نمیشناخت. من در آن زمان مسئولیت جذب نیرو هم داشتم و باید به سلولهای حزب نیرو میرساندیم. ملکی آدم سادهای نبود، آدمی بود که سابقه سیاسی بسیار قدیمی داشت در زندان و معروف بود در مبارزه با پلیس و مبارزه با دولت و خودش هم خوشسخن بود و البته مسائل را بسیار قشنگ و دقیق میشکافت و جاذبهای داشت و نهتنها تاثیر زیادی روی آلاحمد گذاشت، بلکه همه جوانان تحت تاثیر او بودند. آلاحمد خیلی علاقه به ملکی پیدا کرد و ملکی به نوعی شده بود بتش و هم او جلال را به حزب معتقد کرد. آلاحمد عقاید سیاسیاش هم البته جنبه مذهبی داشت.
زمانی که جلال را به حزب معرفی کردید حتما قبلا در اندیشههایش بررسی داشتهاید، او چه تفکر و عقایدی داشت؟
جلال آدمی بود که هم از خانواده مذهبی بود و هم خودش اعتقادات خیلی مذهبی داشت. حتی بعد از اینکه ملکی او را به حزب جذب کرد، جنبه اعتقادات سیاسیاش هم جنبهای مذهبی بود. یعنی میگفت شاه کافر است و به خاطر همین کفر باید نباشد. به شدت مذهبی بود اما کسی احساس نمیکرد به این دلیل نمیشود با او کار کرد و همراه شد.
حزب چگونه آدمی با چنین عقایدی را در ساختار خود قبول میکرد؟
حزب توده هم خلاف مذهب نمیگفت. حتی خود برخی از بالا رتبهترین اعضای حزب افتخار میکردند که نماز و روزهشان ترک نمیشود. خب جلال هم شد یکی از آن افراد که با عقاید مذهبی وارد حزب شده بود و از جنبه مذهبی به گرایش سیاسی دامن میزد. خود اعضای حزب در شوروی و کمیته به اعضای حزب در ایران گفته بودند که هیچ حرفی نباید علیه مذهب زده شود و حتی افراد مذهبی باید بتوانند در حزب جذب شوند. آنها گفته بودند که حتی به شکلی مستقیم چندان اسم سوسیالیسم و مارکسیسم را نیاوریم و فقط روی مسائل سیاسی متمرکز شویم و آزادیخواهی را ترویج کنیم.
یعنی از همان نسخهای که برای دانشجویان قبل از تشکیل حزب پیچیده شد، برای مردم هم پس از تشکیل حزب توده استفاده شد.
بله، به دلیل حساسیت مردم، حزب اندیشههای اساسی خود را به یکباره در جامعه مطرح کند. او افرادی مانند جلال آلاحمد را میآورد و با همان اندیشههای مذهبی که داشتند به حزب و کار حزبی مشغول میکرد و منتظر بود که روزی از آنها استفاده کند. استفاده البته، نه سوءاستفاده.
با این گفته، آن نظرهایی که معتقد هستند جلال آلاحمد دو وجه زیستی اجتماعی و انسانی داشته، یکی زمانی که تودهای بوده و دیگری زمانی که از توده برگشته، رد میشود چون میگویید جلال در دوران حضورش در حزب هم آدمی بسیار مذهبی بود و همواره چنین عقایدی داشت.
جلال عضو رسمی حزب توده بود و این یعنی یک دوره از مبارزه ملی و آموزشهای اولیه را در آموزشگاههای حزب گذرانده است. کسی نمیتوانست عضو رسمی حزب باشد و این دوران را نگذرانده باشد. اما همانطور که گفتم جلسههای حزبی تشکیل میشد ولی به دلایل سیاسی، حزب توده در راستای اهدافش مسائل مارکسیستی را مطرح نمیکرد و از همین طریق هم توانسته بود افرادی مثل جلال را به سمت خود بکشد. جلال از همان زمانی که شناختمش و از زمانی که عضو رسمی حزب شد همیشه تفکرات خود را داشت. البته بعد از چند سال کمی از مواضع سابق خود فاصله گرفته بود و این هم از تاثیرهای حزب و مطالعاتی بود که درباره سوسیالیسم داشت اما همچنان مذهبی بود. من هیچ وقت ندیدم او مذهب را زیر پا بگذارد یا به طور کلی مخالفش باشد که حالا بخواهد بعد از دوران حزباش به عقایدش دوباره برگردد.
شخصیت جلال آلاحمد تا چه اندازه سیاسی بود؟ یعنی آن زمان که هنوز به حزب نیامده بود واقعا چقدر آدم سیاسیای بود؟
جلال بسیار سیاسی بود اصلا اگر نبود که انتخابش نمیکردم. من و کیانوری میرفتیم و جوانانی که تب و تاب سیاسی داشتند و دست به قلم هم بودند را شناسایی میکردیم و به حزب میبردیم و تا آن موقع آدمی مثل جلال ندیده بودیم. او سرش بسیار داغ بود مانند امیرحسین جهانبگلو که او را هم من معرفی کردم. بهترین افراد آن موقع حزب افرادی بودند که من و کیانوری آنها را جذب کردیم.
آقای دکتر شما به عنوان سرگروه جلال در حزب، پس از پیوستن او به تشکیلات چه مسئولیتی را به او دادید؟ برخی گفتهاند او برای حزب نامه کتابت میکرده.
یک زمانی بله، اما خیلی کوتاه چون نثرش خوب بود. اما جذب افراد همچون محیط فعالیت عملی و خیابانی نبود، از طریق تئوریک انجام میشد و برایشان «دیالکتیک طبیعت تاریخ» استالین خواندن یا «دیالکتیک طبیعت تاریخ» انور خامهای خواندن مهم نبود فقط باید آنها را جذب میکردیم و ما هم از آلاحمد برای همین کار یعنی گوینده و بیانگر چنین کتابهایی استفاده میکردیم. بعدا که افراد اینها را میخواندند میرفتند در سازمان افسری یا دیگر زیرمجموعههای حزب فعال میشدند.
برخی بر این باورند که جلال آلاحمد در راهاندازی «نیروی سوم» توسط خلیل ملکی تاثیر داشته است. واقعا تاثیر او تا این اندازه بود که کسی همچون خلیل ملکی به خواست و تحریک او نیروی سوم را راهاندازی کند؟
اصلا اینطور نبود. ملکی یکی از تئوریسینهای بزرگ مارکسیسم در ایران بود. امکان نداشت کسی حتی جرات کند که بخواهد او را برای انجام امری چون «نیروی سوم» شارژ کند. اصلا اینطور نبود. او به واسطه رابطه خوب جلال با خودش برخی مسائل را به جلال میگفت و جلال هم پیشاپیش شاید آنها را به بعضیها اعلام میکرد که شاید آنها فکر میکردند این امور زیر سر آلاحمد است. ملکی در سالهای ۱۳۱۲ در آلمان با اصول مارکسیسم آشنا شده بود، مثل ارانی و در کمیته مرکزی نام آنها به عنوان رهبر ثبت شده بود. چطور میشود یک رهبر از یک جوان مرید تاثیر بگیرد برای انجام یک کار بزرگ حزبی.
مهمترین دلیل انشعاب شما، ملکی و آلاحمد و دیگران از حزب توده چه بود؟
ببینید اساسا جذب شدن ما به عقاید و فعالیت سیاسی از انتشار مجله «دنیا» آغاز شد. ما با توجه به پیشزمینههایی که از فرهنگ خود داشتیم، با عقاید ماتریالیستی آشنا شدیم و بعد باید به راه دستورات حزب و شوروی میرفتیم و بعد برخی در همان مراحل اولیه با عقاید کورکورانه به راهی که شوروی میگفت رفتند، اما برخی دیگر که آدمهای بنیادیتری بودند کتابهای بیشتری خواندند و دیدند این عقاید پیشینه بیشتری دارند و به این نتیجه رسیدند که بروند عقاید مارکسیسم و تحولات آن را دنبال کنند و اصولی را که مارکس گفته و قبل و بعد او هم وجود داشته و خواهد داشت پیدا کنند و حالا این عقاید را با تحولات روز مورد بحث و تجدید نظر و برداشتهای متناسب با وضعیت قرار دهند. ملکی و بعدتر هم من این بحثها را اولین بار در حزب راه انداختیم و بعد هم که انشعاب پیش آمد. من و ملکی میگفتیم شاید ما عقاید مشترکی با شوروی داشتیم اما ما هم بحثهای خودمان و انتقادات خود را داشتیم و درباره کشور و وضعیت خودمان نظر داشتیم.
جلال آلاحمد چطور آدمی بود؟ اگر بخواهید خاطرهای از او و شیوه رفتارش بگویید چه وجهی از شخصیت او مورد توجه شما یا دیگران بود؟
جلال یک خرده تند بود. یک مرتبه به سرش میزد و داد و قال راه میانداخت و شروع میکرد به پرخاش و میگفت که شما پدرسوختهها ما را به حزب آوردهاید و گولمان زدهاید و کشیدید به این راه و حالا قرار است ما را طرد کنید. جویای نام بود و به همین خاطر با همه افراد ارتباط میگرفت و خلاصه سر پرشوری داشت و نقدهای زیادی به حزب. شوروی هم هر جوانی را که اینطور میدید سعی میکرد شیره آن را به نفع خودش بکشد و این کاری پرضرر بود. من جلال را بارها روشن کردم و گفتم بفهم که با اینها چطور رفتار کنی و البته چندان حرف گوش نداد. آخر آنها خودشان اربابی بودند آن دوران.
و آثار آلاحمد، شما در دورانی که جلال مینوشت، همزمان آثار او را میخواندید؟ چقدر با او همسو بودید چه در زمان «مدیر مدرسه» و چه زمان «اسرائیل عامل امپریالیسم»؟
بله میخواندم. او شاگرد خود من بود. هرچه نوشته است همانهایی است که خود من به او تحویل دادهام و بارها درباره آن با هم بحث کرده بودیم. جلال، نویسنده زبردستی بود و نثر بسیار خوبی دارد. آن روزها جوان بود و جویای نام. هر کاری میکرد در این راه بود که خود را بزرگتر نشان دهد از دیگران. با اینکه عقایدش را از همین رفت و آمدها گرفته بود، اما پر از انتقاد بود و خودش فکرهایی داشت و مثل بسیاری از ما میگفت خودمان باید فکر کنیم.
آقای دکتر اما گویا کسانی هم بودهاند که حزب خودش خیلی مایل بوده آنها را تودهای معرفی کند و از خودش بداند، مثلا نیما یوشیج. بارها شنیدهایم و خواندهایم که مجله «دنیا» و «نامه مردم» شعرهای نیما را بدون اطلاع خودش منتشر میکرده است؟
مگر میشود بدون اطلاع خودش باشد. نیما با اعضایی از حزب نامهنگاری هم داشت من آن زمان ۲۶ یا ۲۷ ساله بودم. آن موقع اینطور نبود که شعرهای کسی مثل نیما که شعر نو هم میگفت همهجا پخش باشد و به دست هر کسی برسد و مجلهای هم چاپش کند. شعرها را از خودش میگرفتند و میگفتند برای کجا میخواهند. یادم هست شعر «امید پلید»اش را که داد و در «نامه مردم» چاپ شد، خیلی طرفدار پیدا کرد.
دقیقا به همین دلیل است که میگویند اطلاع نداشته. همین شعر که نسخه چاپ شدهاش در شماره ۱۸ اردیبهشت ۱۳۲۳ در آن مجله چاپ شده، با انبوهی غلط چاپی منتشر شده و البته مقدمهای از آقای طبری.
نیما یکی، دو سال بعد نامه بلندی نوشت درباره همین شعر به احسان طبری و در آخر نامه نوشته بود غلطها را اصلاح کنید و تجدید چاپ کنید. خودش دوست داشت در مجلههای حزب شعرهایش چاپ شود. چون مجلهها پرفروش و پرتیراژ بود و خیلی هم مخاطب داشت. حزب هم از او استقبال میکرد. در واقع از هر اندیشه پیشتاز و پیشرویی در فرهنگ استقبال میکرد. فعالیت حزب جوری شد که همه روشنفکران بزرگ آن زمان را به خودش جذب کرد. نیما هم یکی از این افراد بود مثل خیلیهای دیگر، مثل خود من که بعدها با حزب مخالف شد.
پس در اصل نیما یوشیج بیشتر از حزب به عنوان یک تریبون استفاده میکرد تا آثارش را منتشر کند و در معرض بگذارد و همین آغاز آشنایی و پیوستنش به حزب شد؟
نیما را برادرش به حزب آورد و با تفکر سوسیالیستی آشنا کرد. او را به نگارستان ارژنگی برد و با رسام ارژنگی آشنا کرد، رسام ارژنگی هم فعال اصلی حزب بود...
رابطه نیما و حزب توده چطور بود؟
ببینید اینها کاری به کار هم نداشتند. نیما به شکل رسمی هیچ وقت عضو حزب توده نبود. هیچ وقت نبود. اما با توده بود. شعرهای نیما را همه منتشر میکردند. او شاعر ملی شده بود و اشعارش را همه منتشر میکردند. البته آن دورهای که ایشان در ایران خیلی معروف بود، من در زندان بودم و به او نزدیک نبودم بعدها با نیما آشنا شدم و به منزلشان هم رفت و آمد داشتم، سالهای آخر عمرش را میگویم. اشعاری از او میگرفتم و در مطبوعات چاپ میکردیم. ما هر دو آدمهای گوشهگیر و منزوی بودیم و با هم مأنوس شده بودیم. نیما، شاعری بود که درد مردم داشت و در آثارش هم از دردهای اجتماعی مردم میگفت.
نیما کلا با حزب توده موافق نبود. اواخر عمرش که میدیدمش با کارهایی که حزب توده میکرد مخالف بود. البته گویا آن اوایل که من چندان با او آشنا نبودم، با حزب یا با شوروی هم رفت و آمدی داشت که درست نمیدانم. به هر حال آن دورهای که من او را شناخته بودم و رفت و آمدی داشتیم، نظر خوشی نسبت به حزب نداشت. تقریبا تفکرش نسبت به حزب مثل من و خلیل ملکی بود.
خاطرهای از همنشینیهایتان با نیما در یاد دارید؟
خاطرم هست که یکبار رفتم خانهاش، بعد از انشعاب بود. به من گفت: آن درخت وسط حیاط را میبینی. گفتم: بله. گفت: درخت چیست؟ گفتم: نمیدانم درخت است دیگر. گفت: درخت سیب که نیست؟ گفتم: نه. گفت: اما من میتوانم چند تا سیب آویزانش کنم؟ گفتم: بله. گفت: اما آنکه درخت سیب نمیشه؟ گفتم: نه. گفت: پس خیالت راحت باشه اینجا کمونیستی نمیشه.
دکتر خامهای در آخر بگویید پس از این همه سال بزرگترین ضعف حزب توده را در چه میبینید؟
بزرگترین ضعف حزب توده و تودهایها این بود که هیچ آزادی عملیای نداشتند و قوانین به شکل حکم استبدادی به همه بدنه تزریق میشد. ما از آنها میپرسیدیم اگر شوروی به ایران حمله کند تکلیف ما چیست؟ باید از چه کسی حمایت کنیم؟ آنها در پاسخ به این سؤال هم میماندند و جوابی نداشتند. این ضعف تا دوران پس از انقلاب هم وجود داشت. دومین ضعفش هم این بود که از همان آغاز از ترس مردم به مسائلی راه داد که در کنارش قدم بزند و در دوران بعد از انقلاب هم این تفکرات در کنار هم آمدند که اصلا با هم جور درنمیآمدند و این شد که میبینید.
منبع: روزنامه شرق
نظر شما :