حکایت دست اول از لو رفتن دانشیان و گلسرخی
اینها جملات اول کتاب یک فنجان چای بیموقع، رد پای یک انقلاب است که به واقعه لو رفتن و اعدام دو شخصیت شناخته شده در تاریخ چپ و در تاریخ مبارزات قبل از انقلاب ۵۷ در ایران یعنی کرامت دانشیان و خسرو گلسرخی میپردازد، اما نکته مهم آن است که نگارنده این کتاب کسی است که قریب چهل سال به قول خودش مانند «یهودای اسخریوطی» اتهامی را با خود در جای جای دنیا حمل میکند: لو دادن کرامت دانشیان و طرح او برای ربودن ولیعهد سابق ایران در سال ۱۳۵۲ خورشیدی به ساواک که منجر به اعدام دانشیان و گلسرخی شد. و اکنون که چهل سال و اندی از آن حادثه میگذرد، نویسنده تلاش میکند تا در این کتاب به آن اتهام پاسخ بگوید. به گزارش بیبیسی، هر چند آقای فطانت در این گفتوگوی تلفنی میگوید کتاب را نه برای پاسخ به اتهامات یا توضیح و حتی توجیه گذشتهها، که برای بیان خود نوشته و آنچه در این چهل سال بر او گذشته و معتقد است خود کتاب در بینامتنیت موجود میان آن و سایر خاطرات و کتابهایی که به شرح این حادثه و شخصیتهای درگیر در آن پرداختهاند از خود دفاع خواهد کرد.
نویسنده خاطرات خود را از نوجوانی مینویسد و آشنایی خود را با آدمهایی مثل محمدجواد باهنر و جلالالدین فارسی در دوران تحصیل در دبیرستان کمال، نقطه ورود خود به فعالیتهای سیاسی میداند. او همان قدر که از فعالیتهای چریکی و نقش خود در ماجرای هواپیماربایی میگوید از عشقهای دوران جوانی و نوجوانی خود هم مینویسد تا شاید در این تقابل خواننده بداند که چریکها هم میتوانند مانند هر انسانی عاشق شوند و گاهی هم اصول انقلابی را نادیده بگیرند. فطانت برای اولین بار در سال ۱۳۴۹ به جرم مشارکت در هواپیماربایی دستگیر و زندانی میشود و پس از آزادی سعی میکند به زندگی عادی برگردد.
پاسخ به اتهامی چهل ساله
شاید مهمترین بخش کتاب برای کسانی که سالها منتظر پاسخی از این دوست قدیمی دانشیان هستند فصل سوم باشد: «از ره رسیدن و بازگشت»، فصلی که نویسنده در آن از نقش خود در جریان دستگیری و اعدام دانشیان و یارانش میگوید.
نویسنده در این فصل به صراحت میگوید که دانشیان را لو داده. او قبلاً هم در همین کتاب نوشته که پس از آزادی از زندان برای بازگشت به دانشگاه به پیشنهاد همکاری با ساواک پاسخ مثبت داده است. حالا هم به روشنی جریان تلفن زدن خود به مأمور ساواک را میگوید و میگوید که برنامه دانشیان برای ربودن ولیعهد سابق ایران چیست.
او میداند که اگر جریان به طرز دیگری لو برود پای او هم گیر خواهد بود، با این همه هرگز تصور نمیکند که برای چنین کاری دانشیان به مجازات اعدام محکوم شود. دانشیان و گلسرخی به همراه ده تن دیگر دستگیر میشوند و نام او به عنوان نفر سیزدهم و فرد «فراری» اعلام میشود تا امکان هرگونه اقدام و افشای تبانی او با ساواک ناممکن شود.
امیرحسین فطانت امروز هم نمیداند آن جوان بیست و دو ساله چه کار دیگری جز این میتوانست بکند. او پشت تلفن میگوید هر کسی در هر موقعیتی کاری را میکند که در آن لحظه فکر میکند بهترین کار ممکن است. بنابراین قضاوتهای بعدی در مورد این کار باید با در نظر گفتن تمام آن موقعیتهایی باشد که در آن لحظه وجود داشته است.
اما نکته دیگری که آقای فطانت در کتاب خود بر آن انگشت میگذارد رد پای مقام امنیتی یا پرویز ثابتی در بزرگ جلوه دادن فعالیتهای جوانان کمونیستی است که هرگز نمیتوانستند خطری برای سلطنت داشته باشند.
به باور او ثابتی از کاه کوه ساخت تا جایگاه خود را در نگاه خاندان سلطنتی بالا ببرد و همچون منجی سلطنت جلوه کند اما در نهایت همین امر مهمترین عامل سقوط سلطنت شد.
نویسنده در بخشهای بعدی از خروج خود از ایران میگوید. انقلاب پیروز شده و همه به دنبال او میگردند تا حکم اعدام انقلابی را در مورد کسی که لودهنده دانشیان و گروه او بوده اجرا کنند. او از راه زاهدان به پاکستان میرود و از آنجا داستان خود را در افغانستان و روسیه و بعد سوریه شرح میدهد. در زندان سوریه که گرفتار میشود وقت رهایی یکی از زندانیان عرب برای او پول جمع میکند اما لب مرز وقتی از زائران ایرانی که راهی سوریه و زیارت هستند کمک میخواهد کسی به او اعتنایی نمیکند.
در بخش ششم کتاب راوی به ایران باز میگردد و خود را به زندان اوین معرفی میکند اما قبل از آن برای دیدن «زیبا» همسر سابقش میرود. تهمتها و محاکمه غیابی او از سوی سران چپ، زندگی را بر این زن هم تنگ کرده و او خواهان جدایی است. زیبا قبلاً در نامهای «زشتترین صفات» را به صورت او «تف کرده است» و گفته او نه تنها به صادقترین انقلابیون بلکه به او هم خیانت کرده و فطانت این نامه را زیر سنگی در کوههای ترکیه دفن کرده و حالا که در ایران به دیدار او رفته مینویسد که آخرین نگاه زیبا به او اما هنوز «بیاختیار» عاشقانه است، هر چند او میداند که اینجا پایان داستان است. در اوین به او میگویند که اگر «کمونیست»ها را لو داده که کار خیر و خوبی کرده. اما به هر حال به دلیل خروج غیرقانونی از مرز زندانی اوین میشود.
ادامه کتاب شرح حضور راوی در جنگ ایران و عراق زمان سقوط خرمشهر و پس از آزادی از زندان اوین است و بعد رفتنش به ترکیه، فرانسه و در نهایت کلمبیا، جایی که الان از همان جا در مورد کتابش با ما صحبت میکند. کشوری که تنهاییاش را بیشتر کرد، نبودن همصحبت او را به انزوایی کشاند تا در آن خلوت و تنهایی بنشیند و به نوشیدن آن چای بیموقع بیندیشد.
از این بخت نامساعد
نویسنده در این کتاب برای کاری که انجام دادنش را «تأیید» میکند، دنبال «فهمیده شدن» میگردد. از همین رو تمام هنر خود را به کار میگیرد تا در قالب یک رمان - خاطرات زندگی خود را بازگو کند. او تأکید میکند به دنبال قهرمان ساختن از خود نیست. در کتاب هم به روشنی جریان سرقتهای مسلحانه و غیرمسلحانه خود را برای به دست آوردن یک لقمه نان توضیح میدهد و از شرمندگی خود هم سخن میگوید. در واقع خواننده در این کتاب با یک راوی اول شخص روبهروست که قصد پنهانکاری ندارد و به روشنی مسئولیت اعمال خود را میپذیرد - هر چند نمیتوان از نظر دور داشت که در این میان جاهایی هم گناه را بر گردن «روزگار» و «بخت»ای میاندازد که با او مساعد و همراه نبوده.
خوانندهای که کتاب را میخواند همه جا با گونهای نگاه جبرگرایانه از سوی نویسنده روبهرو میشود که در عنوان کتاب هم هست: یک فنجان چای «بیموقع» که شاید همین «بیموقعی» کار را به اینجا کشانده.
او جابهجا بر امکانات مختلفی انگشت میگذارد که موجود بودنشان از او آدم دیگری میساخت. جایی از امکان تولد خود در روسیه سخن میگوید، جای دیگری از اینکه کاش دعوت دوستانش را در تریای دانشکده رد کرده بود و آن فنجان چای «بیموقع» را نمینوشید و هر جا خسته میشود خود را به دست تقدیر میسپارد.
امیرحسین فطانت در پاسخ به این سؤال که چرا این همه بر نقش تقدیر تأکید میکنید میگوید: در زندگی همیشه لحظاتی هست که نمیشود جلو آمدنشان و حضورشان را گرفت و هر حادثهای علت یا علتهایی دارد که باید بررسی شوند.
فطانت که امروز در دهکده گواتاویتا guatavita در نزدیکیهای بوگوتا در کشور کلمبیا زندگی میکند از پشت تلفنی که گاه به گاه قطع میشود در پاسخ به این پرسش که آیا نمیشد آن فنجان چای بیموقع را ننوشید میگوید کاش دانشیان آن روز پیدایش نمیشد، اما باز هم تأکید میکند که در آن لحظه، فارغ از تمام قضاوتها، درستترین کار را کرده.
او مخاطبان این کتاب را دو دسته میداند: دستهای همنسلان او که شاید اصلاً کتاب را نخوانند و همچنان قضاوت چهل ساله خود را در مورد او حفظ کنند و دسته دیگر نسل امروز. او امیدوار است این نسل کتاب او را مانند «سرنوشت یک انسان» بخواند.
چهل سال پس از آن چای بیموقع
کتاب «یک فنجان چای بیموقع، رد پای یک انقلاب» در بهار ۲۰۱۴ توسط شرکت کتاب در لسآنجلس به چاپ رسیده است. فطانت پیش از این کتاب در سال ۱۳۶۶ «داستان تمام داستانها» را نوشته. او میگوید که تا قبل از آن تجربه نوشتن نداشته اما این کتاب را از سر نیاز درونی مینویسد. ترجمه «گزارش یک آدمربایی» و «خاطرات روسپیان سودازده من» هر دو از گارسیا مارکز، کارهای دیگری است از امیرحسین فطانت که باز به قول خود او حاصل همین تنهایی و انزواست. شاید همینها دستگرمی بوده برای نوشتن کتابی که در آن از خود بگوید و از اتهامی که چهل سال است متوجه اوست.
او ادامه میدهد یادداشتی از آن حوادث نداشته اما از سال ۲۰۰۶ شروع میکند به شرح آن حوادث در وبلاگ خود و چهل سال پس از اعدام دانشیان و گلسرخی کتاب را به شکل فعلی تمام میکند.
باری، نسل امروز شاید به بینامتنیت خاطراتی که از تاریخ معاصر نوشته میشود کاری نداشته باشد. او صرفاً کتابی را خواهد خواند با نثری داستانی از یک چریک قدیمی که خیلی زود از سیاست کنار کشید اما باز هم در چنبرهای گرفتار آمد که خودش فکر میکند راه گریزی از آن نداشت. قهرمان این کتاب برای خواننده شاید یهودایی باشد که هر کس پس از خواندن سرگذشت او در مورد آخرین بوسهاش بر مسیح قضاوت خود را خواهد داشت. بوسهای که شرح آن برای ما چهل سال طول کشیده است.
نظر شما :