مسعود کیمیایی: من جنازه فروغ را شستم/ پوران فرخزاد: تکذیب میکنم
پوران فرخزاد، خواهر بزرگ فروغ فرخزاد در واکنش به این گفتهها، حضور کیمیایی در غسل جنازه فروغ را از اساس تکذیب کرد و خواستار رعایت صدق گفتار در بیان روایتهای اینچنینی شده است. فرخزاد در گفتوگو با «تابناک»، تصریح کرد: اینکه در زرگنده مردهشور نبود، درست است و پس از این، فروغ را به ظهیرالدوله آوردند. در ظهیرالدوله یک جای کوچک و متروکی که انگار صد سال است کسی آنجا نرفته، وجود داشت که فروغ را آنجا بردند و مقداری طول کشید که کسی بیاید برای غسل و در نهایت زنی را پیدا کردند که آمد و غسل فروغ را انجام داد.
وی تاکید کرد: تنها من به همراه دختر عمهام، احمدرضا احمدی، علیرضا احمدی، علیرضا میبدی و اسماعیل نوری علاء (نوری علاء را مطمئن نیستم) حضور داشتیم که رفتند و فروغ را برای آخرین بار در آن اتاق دیدند. دختر عمهام اصرار کرد که برای آخرین بار بیا و فروغ را ببین و گفت: «مثل ماه شده است» و من نتوانستم بروم و از آنجا آوردند و به خاک سپردند. شاهد حرفهای من هم اشخاصی که نام بردم، هستند.
فرخزاد ضمن اظهار تعجب از روایت کیمیایی از این واقعه متذکر شد: با کمال احترامی که برای آقای کیمیایی قائلم، گفتههایشان را تکذیب میکنم و متاسفانه تمام اینها که گفتهاند، داستان است. ایشان هیچ نقشی در غسل فروغ نداشت و من یادم نمیآید اصلاً ایشان را دیده باشم. تصاویر این تشییع جنازه نیز ثبت شده و مشخص است که جایگاهها چگونه بوده است.
به گزارش «تاریخ ایرانی»، گزیده گفتوگوی روزنامه «شرق» با کیمیایی در پی میآید:
* ابتدا باید زندگیام را بگویم. بعد خانوادهام را بگویم. بعد هم نگاهم را به زندگی بگویم. از کودک ۱۰، ۱۱ سالهای بگویم که آتشفشانی بزرگ در درونش به پا خاست که بسیار رعبآور بود. فرض کنید یک پسربچه ۱۰ ساله چیزی را کشف کرده است به نام سینما. چیزی را کشف کرده به نام داستان. داستان ایرانی، فیلم خارجی. بعد نگاه میکنی دور و بر زندگیاش چیست؟ هیچ. جز یک مشت چاقوکش که دارند توی کوچهها زندگی میکنند. ما بچههای آن نسل داشتیم در آن فضا رشد میکردیم. چیزهایی که میدیدیم، این بود. حالا باید از توی آن فضا میآمدیم بیرون. از آن وضع نجات پیدا میکردیم. در آن سالها، در کارخانهای کار میکردم به نام «آسیای گندمکار» در جاده تهران- شاه عبدالعظیم. چند وقتی میشد که پدرم ورشکست شده بود و در آن کارخانه آردسازی شریک شده بود. پیمانکار شرکت نفت بود که ورشکست شد. من هم رفته بودم همان کارخانه وردست او تا کار کنم. در آنجا خیلی به ادبیات فکر کردم. به سینما خیلی فکر کردم. در کارخانه گونیهای آرد با تسمه نقاله بار گاریها میشد. پشت همه گاریها نقاشی بود. نقاشیهایی از شاهنامه. رستم بود. اسفندیار بود. دیو سفید بود. من صاحبان آن گاریها را نمیشناختم. از آن نقاشیها میفهمیدم که هر گاری متعلق به کیست. من ۱۰ ساله بودم. کارم شمارش کیسههایی بود که بار گاریها میشد. در ۱۸ سالگی تجربه اداره یک کمپ را در یک شرکت کسب کردم. شرکت «نوکار» در جاده قزوین - زنجان. نوجوانی من این چنین به تجربه در اجتماع گذشت.
تنها پشیمانیای که دارم از ساخت فیلم «خاک» است که چرا این اتفاق افتاد. به وقتش راجع به آن صحبت خواهم کرد. من در جایی زندگی کردهام که بوی مقابله در آن به مشام میرسید. مقابله هم بوی باروت میداد. بوی جنگ. خیاط محل در مغازهاش را باز میگذاشت. صدای رادیوی بزرگ لامپیاش را بلند میکرد. تا همه محل بشنوند. مردم جلو خیاطی جمع میشدند. تا اخبار بشنوند. یا نطق نمایندگان مجلس. دو روحانی جوان از آن سر خیابان رد میشوند که یکی از آنها شال سبزی به گردن دارد. هر دو اسلحه به دست دارند، میشوند سه نفر، میشوند پنج نفر. یکی از آنها دیوار به دیوار خانه ماست. همسایه است. - خلیل طهماسبی - آنسوتر گروهی در حال ظهورند؛ که میگویند خدا را قبول ندارند - اینها کمونیستها هستند - من ۱۰ سالهام و همه این وقایع دارد پیرامون من رخ میدهد. همه این صداها را میشنوم و همه این تصاویر را میبینم. در همان سالهاست که صدای گلوله در شهر میپیچد. میگویند سیام تیر است. دارد اتفاقی در شهر میافتد. به یکباره کرکره مغازهها پایین میآید. گروهی از اینسو و گروهی از آنسو به خیابان میآیند تا با دشنام و چماق به جان هم بیفتند. خونها که ریخته میشود، غائله هم ختم میشود. کرکره مغازهها بالا میرود. در میانه این هیاهو، مراقبی نانی که در بغل گرفتهای، آسیب نبیند. سالم به خانه برسد. از سینهکش دیوار که میگذری همه چیز را میبینی.
دوران نسل ما، دوران پراضطرابی بود که این اضطراب به نسل ما لطمه زد. این اضطراب از مشروطه تا حال با ماست. اما فراز و فرود داشته است. هنرمندی که در جامعهای مضطرب زندگی کند، قطعا مضطرب است. او از آن اضطراب سهم گرفته است. نتیجتا اثرش هم اثر مضطربی است و اثر مضطرب اثر قابل نقدی نیست. نمیتواند درست نقد شود. چون آن نقد هم نقد مضطربی است. چه اتفاقی میافتد که همه چیز آرام شود؟ مثل روزی که در یک کشتی توفانزده از خواب برخیزی و آسمان را آفتابی ببینی و پرندگانی که بشارت ساحل میدهند. نمیدانم چه باید رخ دهد؟ گویا رخ داده است.
* در گوشهای دیگر از همین شهر هیاهوزده، گری کوپر هم هست که میتوانی بروی آن را روی پرده ببینی. مرد آرام و بلند قدی که با شیاطین میجنگد. در همان گوشه آرام شهر، صادق هدایت هست. یا صادق چوبک، بهرام صادقی، ابراهیم گلستان، احمد محمود و غلامحسین ساعدی که گاه با آنها دیدار میکنی. داری قد میکشی. در همان شهر تبآلود دوست همسن و سالی دارم که شعر میگوید. ۱۳، ۱۴ سالهایم. احمدرضا احمدی است. دوست دیگری دارم - نصرت رحمانی - که جور دیگری شعر میگوید. یا دوست دیگر- بیژن الهی - که با حلقه بزرگی از شاعران در ارتباط است. فروغ فرخزاد در حادثه رانندگی سرش به جدول میخورد و کشته میشود. باید فردا برویم از پزشکی قانونی جنازهاش را تحویل بگیریم و تشییع کنیم. اتومبیل خواهرم را میگیرم. ۱۹ سالهام. تصدیق رانندگی ندارم. همه سوار میشوند. محمدعلی سپانلو، مهرداد صمدی، اسماعیل نوری علا و احمدرضا احمدی. راه میافتیم به سمت پزشکی قانونی. جنازه را با آمبولانس حمل میکنند. تند میرود. همه جا میمانند. جا ماندهها میروند ظهیرالدوله. ما به دنبال آمبولانس میپیچیم زرگنده، آنجا یک غسالخانه هست. مردی از غسالخانه بیرون میآید. میگوید: غسال زن نداریم. باید به مرحوم محرم شوید. خطبهای خوانده میشود. دو نفر از ما به فروغ محرم میشویم. میشویم برادران او. روی او آب میریزیم. (لحظهای سکوت) مگر میشود کسی این حوادث را دیده باشد و دروغ بگوید؟ مگر میتواند به خود اجازه دهد چیز دیگری بگوید؟ فیلمساز آینده این سرزمین است. اصلا مگر میتواند از اینها خلاص شود؟ مگر میشود از مصدق خلاص شد؟ از آن دادگاهش؟ مگر میتوانم از ورشکستگی پدرم خلاص شوم؟ پس راست میگویی. وقتی راست میگویی، راست میگویی.
* شبیه او توی آن محل پر است. اطرافت را نگاه میکنی. تا لب رئالیسم میروی. ولی آدم خودت را میسازی. اصلا آدمی مثل «قیصر» وجود ندارد. آدمی مثل «خاندایی» وجود ندارد. در آنجا آدمها را دیدهای. حالا انتخاب میکنی تا آدم خودت را بسازی که آن آدم اگر قدری جابهجا شود، اثرت دروغ است. من که نوکر حادثه نیستم؟ من بلدم حادثه را بسازم. اینجا است که میشوی سینماگر. بلدی حادثه را بسازی. آدمهایش را هم داری. حالا آنها مثل تو، شکل عقیده تو حرف میزنند. شکل عقیده تو رفتار میکنند. میسازی «بیگانه بیا». میسازی «قیصر».
بعد از «بیگانه بیا» کارگردانی به نام ژان نگولسکو به ایران آمد تا فیلم «قهرمانان» را بسازد. برای خودش کارنامهای داشت. با مرلین مونرو، همفری بوگارت و بازیگران بزرگ کار کرده بود. فیلمساز شناخته شدهای بود. در زمان ساخت فیلم «قهرمانان»، من دستیار اول کارگردان بودم. زبان انگلیسی هم در حد کم میدانستم. خیلی چیزها یاد گرفتم. همانطور که از ساموئل خاچیکیان یاد گرفتم. ژان نگولسکو شنید که من فیلم ساختهام. - همان بیگانه بیا- گفت میخواهم ببینم. فیلم را دید گفت: «هیچ شباهتی به زندگی مردم ندارد. مگر تو در اینجا زندگی نمیکنی؟» گفتم: چرا؟ گفت: «آدمهای این فیلم شباهتی به آدمهای بیرون ندارند؟» میدانست که من حرفهایش را نمیفهمم «اکت» میکرد. با ایما و اشاره به من میفهماند. حالت تهوع به خود گرفت که یعنی دارم «بالا میآورم» یعنی این سینما را رها کن. سه، چهار روز، وقت داشت. نشست پای میز مونتاژ و فیلم را بار دیگر مونتاژ کرد. اینطوری است که آدم یاد میگیرد. یاد میگیری. خنگ که نیستی. یاد میگیری. یک فیلم سیاه و سفید ایرانی آن موقع - قصد توهین ندارم - نمیتواند روی من تاثیر بگذارد؛ که من بروم دنبال «فیلمفارسی». سینمای روشنفکرانه «سال گذشته در مارین باد» ساخته آلن رنه و «عشق من هیروشیما» آن هم تاثیر نمیگذارد. اینها زورشان به من نمیرسد. یعنی به این حوادث زورشان نمیرسد. به این زندگی که من در آن محلهها و این شهر میکنم. زورشان نمیرسد. پس وقتی میسازی، میشود فیلم خودت.
* من «بیگانه بیا» را ساخته بودم. بدون آقای وثوقی در ساخت آن. من در «خداحافظ تهران» که دستیار ساموئل خاچیکیان بودم، آقای وثوقی در آن بازی میکرد. ابتدا آقای وثوقی با دیدن من تصور کرد که برای بازی در فیلم آمدهام. به من نزدیک نمیشد. بعد که فهمید من دستیارم، رفاقت کرد. آنجا به بهروز گفتم تو بازیگر خوبی هستی اما بازیگر این سینما نیستی. با تو میشود یک کار دیگری کرد. یک کار اساسی. به او گفتم یک سناریو دارم. اینطوری و اینطوری است. بعد او را بردم نزد برادران اخوان که پیشتر سر صحنه «خداحافظ تهران» از من برای ساخت فیلم دعوت کرده بودند. موقعی نزد آنها رفتیم که استودیوی فیلمسازیشان تعطیل شده بود. استودیویی هم بود به نام «آریانا فیلم» که به شکل تعاونی اداره میشد. جلال مقدم و چند فیلمساز دیگر در آن سهم داشتند. بهروز هم آنجا رفتوآمد میکرد. از دوستان عباس شباویز بود. با شباویز من را آشنا کرد. من سناریوی «قیصر» را برای او تعریف کردم. عباس شباویز خودش در مصاحبههایش ماجرا را شرح داده است. او که تهیهکننده بود هیچ دخالتی در فیلم نکرد و این فیلم ساخته شد.
* روز نخست اکران «قیصر» همه در «آریانا فیلم» بودیم. آقای بهروز وثوقی هم آنجا بود.
تا ساعت سه بعدازظهر خلوت بود. از ساعت چهار، عباس شباویز که گوشی را گذاشت، گفت: «یک چیزی اتفاق افتاده. میگویند همه از سینما که میآیند بیرون دوباره میروند توی صف!» آقای شباویز همه اینها را در مصاحبههایش گفته که با بهروز و دیگران ذوق کردیم و توی سر و کول هم زدیم. از فردای آن روز فروش فیلم رفت بالا. آن زمان اگر فیلمی فروشش از یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومان بالاتر میرفت، میگفتند فروش بسیار بالایی داشته است. فروش «قیصر» بالای آن بود.
* هزینه ساخت قیصر ۲۱۰ هزار تومان شد. در تهران یک میلیون و ۲۵۰ هزار تومان فروخت. آن را برداشتند. بلافاصله بعد از مدتی دوباره گذاشتند که بار دوم بیشتر فروخت. سینمادارهای شهرستانها کپی «قیصر» را به مرکز پس نمیدادند. فیلم را برمیداشتند. فیلم دیگری میگذاشتند. بعد دوباره آن فیلم را برمیداشتند قیصر را مجددا میگذاشتند. از نظر تعداد تماشاگر فکر میکنم رکوردی است برای خودش.
* در این ۳۵ سالی که آقای وثوقی آمریکا رفته کار نکرده است. من خیلی متاسفم برای استعداد بازیگریاش که حیف شد. آقای وثوقی در تولید یا ساخت یک فیلم تا حالا نبوده است. اصلا هیچ وقت نبوده است. آقای وثوقی آن لحظه که کارگردان میگوید دوربین، حرکت، قطع؛ آن لحظه فوقالعاده است. بقیهاش یک آدم کاملا عامی و عادی است. من خیلی برای او زحمت کشیدم. خیلی با او کار کردم، خیلی زیاد. فرضا فیلمهای قبل او را ببینید، متوجه میشوید بازیگری بوده که میخواسته در فیلمهایی که بازی میکند پا جای پای فردین بگذارد. آواز میخوانده، میرقصیده، همه این کارها را میکرده است. بلد هم نبوده است. نمیتوانسته. البته یک سوی دیگرش بازیگر خوبی بود. یعنی هست. منتها اندازههای استعداد خودش و جایگاه خودش به عنوان بازیگر را نمیشناسد. مثل این میماند که بخش ناآگاه وجودش راجع به بخش هنرمندانهاش تصمیم بگیرد. آن بخش ناآگاه درک درستی از استعداد بازیگری او ندارد. نمیداند که چه بازیگر بااستعدادی است؛ بااستعداد برای نوعی از نقشها. به قول اسفندیار منفردزاده تمام پیچ و مهرههایش دست من بود. واقعا هم همینطور بود. وقتی هم در فیلم دیگران باز میکرد، همه آن آموختهها را با خود به آنجا میبرد و در آن فیلمها خرج میکرد. خودش هم این را میگفت. میگفت آنها چیزی از من جلو دوربین نمیخواهند. من هم، همان کارهایی را که از تو آموختهام آنجا انجام میدهم.
* آقای عبدالله اسکندری را من از تلویزیون به سینما آوردم و ایشان برای بهروز وثوقی در فیلم «گوزنها» دندان ساخت. لابد دیدهاید که دندانهای بهروز - یا همان سید - جلو آمدهاند. آن دندانها را در دانشکده دندانپزشکی دانشگاه تهران ساختیم که در فیلم استفاده شد. بعد از «گوزنها» قرار بود فیلمی بسازم به نام «خانواده»، سناریوی آن را نوشته بودم و قرار بود مهدی میثاقیه آن را تهیه کند. در همان استودیوی میثاقیه تست گریم را انجام دادیم. داستان یک آدم عقبافتاده بود. بنا بود آن نقش را بهمن مفید بازی کند. تست روی او انجام شد. عکسهای آن تست هنوز هست؛ آدمی کله کدویی. بعدا که فیلم را نساختم بهروز و آقای اسکندری آن شخصیت را با همان قیافه و گریم میبرند در فیلم «سوتهدلان» آقای علی حاتمی. همان ماجرایی که برای «کندو» هم افتاد. آقای فریدون گله یک اسم به من داد، «خاک». اسم فیلم «خاک» را فریدون گله به من پیشنهاد داد. قشنگ بود. خوشم آمد. من هم طرحی داشتم که از اول تا آخر یک نفر را میزنند. فریدون گله خوشش آمد. گفت این را به من بده. من هم به او دادم. من با ابتدای فیلم «کندو» موافق نیستم. فیلم باید از جایی شروع شود که پرسوناژ فیلم راه میافتد. اگر نام فیلمهای من خاصند به این خاطر است که «پرجراتند».
* درباره فیلم «قیصر» هیچ کس نگفت چرا فیلم مضطربی است؟ فیلم «قیصر» مضطرب است. فیلم «رضا موتوری» خیلی مضطرب است. فیلم «گوزنها» مضطرب است. کسی ممکن است بگوید. پس اگر فیلمهایت الان مضطرب نیستند، یعنی کمتر اضطراب وجود دارد؟ نه. اضطراب به جایی میرسد که تو از آن میترسی.
* اگر نسیم قصهای یا داستانی به من رسیده باشد حتما آن را در تیتراژ فیلمم ذکر میکنم. در مصاحبههایم، هم حتما اشاره میکنم. با خانواده «صادق هدایت»، این اتفاق افتاد. بعد از «قیصر» وقتی سراغ «داش آکل» رفتم، آن خانواده محترم، به من فیلمساز جوان اعتماد کردند و اجازه دادند تا «داش آکل» را بسازم. بعدها بعد از اکران فیلم، تقدیر کردند و گفتند که خوب شده است. بعدی فیلم «خاک» بود. داستان از آقای «محمود دولتآبادی» بود. آقای دولتآبادی آن موقع که قصه را از ایشان خریدم، نویسنده وسیع و پهناوری نشده بودند. علاقه داشتند در فیلم بازی کنند - نقش «مصیب» را علاقه داشتند خودشان بازی کنند، نقشی که «فرامرز قریبیان» بازی کرد- علاقه داشتند دستیار کارگردان باشند که هیچ کدام اتفاق نیفتاد. نمیشد. بدشانسی من بود. آقای دولتآبادی حالا نویسنده بزرگی است. اینکه به «کلیدر» چقدر اعتقاد دارم، به کجای آن اعتقاد دارم و به کجای آن ندارم، نقد نمیکنم. به آنجا نمیرسم. در همین یک عکس عمومی، آقای دولتآبادی قابل احترام است برای من. اما پشیمانم. - از ساختن فیلم «خاک» - چون پر از تنش بود. پر از اضطراب بود. آن زن چرا اینطوری شد؟ آن مرد چرا آنطوری شد؟ در صورتی که من کاغذ گرفته بودم آزادم هر کاری میخواهم بکنم. کاغذش هم هست هنوز. یعنی اقتباس آزاد گرفتم از ایشان. از بهرام بیضایی عزیز هم کاغذ گرفتم برای اقتباس آزاد از «شب سمور» که «خط قرمز» را از روی آن ساختم. بیضایی هیچ وقت نگفت چرا اینجایش اینطور شد یا آنجایش آنطور. تنها کسی که واکنش نشان داد آقای دولتآبادی بود. آن هم به این دلیل که هنوز این وقار و سنگینی حالا را نداشت. هنوز اوایل بود. به هر حال جوانی است. ایشان آن ابتدا به فیلم اظهار علاقه کرد. فیلم را خیلی دوست داشت. این را در مطلبی همان موقع نوشتم. محمود دولتآبادی هنوز باور ندارد که او را، به عنوان یک نویسنده خوب دوست دارم. هنوز به خاطر آن نوشته دلگیر است. تند است. دوست ندارم بگویم کینهای است. نه کینهای نیست. اما با خودش دارد. با این حال او را دوست دارم.
* در یک جایی ایشان (دولتآبادی) راجع به چند فیلم حرفهایی زدهاند که آن فیلم از من سرقت شده یا آن فیلم دیگر. نام «گوزنها» را هم آورده است و گفته است که از من سرقت شده است. این کلمه «سرقت» را ایشان به کار برده بود که به من خیلی برخورد و من ناچار به پاسخگویی شدم، همان متنی است که همان موقع منتشر شد. ببینید یک نوع رفتارهای خارج از عرف هست که فکر میکنند که دیگری بلد نیست ولی دیگری متمدنتر است. وقتی میگویی «سرقت شده» یعنی دزدی با وقاحت یا دزدی وقیحانه. واژه سرقت، مفهومی را که در ذهن متبادر میکند خوشایند نیست. میتوان به ناگاه وقیح شد. وقاحت که تحصیلات نمیخواهد. آن نوشتهای که ایشان گفته است «گوزنها» از آن وام گرفته است، کتاب لاغری است به نام «تنگنا» که اصلا بعد از «گوزنها» منتشر شده است. تا آنجا هم که یادم هست آن یک داستان روستایی و «گوزنها» یک داستان شهری است. همه اجزای این دو با هم فرق دارند و شباهتی نمیتوان بین این دو داستان پیدا کرد. حالا چرا پس از سالها دوباره این موضوع را تازه کردهاند؛ نمیدانم دلیلش چیست؟ من متاسفم از اینکه یک نویسنده و کارگردان سینما راجع به یک نویسنده دیگری این جوری حرف بزند. یا اینکه با هم این جوری حرف بزنند. به آقای بیضایی بگوید از من برداشته. به من بگوید از من برداشته. هر فیلمی را ببیند بگوید از من برداشته. از قلبم میگویم. برای اینکه آقای دولتآبادی حیف است که بخواهد از اینها برای خودش یک اتفاق بسازد. من آن خانه «گوزنها» را بیشتر دیدهام یا شما؟ من آن آدمها را بیشتر دیدهام یا شما؟ من کنار آن خانه زندگی کردهام یا شما؟ همانطور که شما لهجه «دولتآباد» را میشناسید من لهجه «تهران» را میشناسم. من لهجه خیابانها را تک تک میشناسم. من لهجه خیابان «مولوی»، خیابان «ری»، خیابان «نادری» و «خیابان» تخت جمشید را میشناسم. من با اینها زندگی کردهام، با اینها فیلم ساختهام. با اینها رمان نوشتهام. اینکه هر اسبی را ببینیم دارد میدود دلمان بخواهد روی آن بپریم و از آن سواری بگیریم خیلی بد است. هر اثری را که موفق است بگوییم مال من است. تهاش را که نگاه کنید در آن یک نوع مظلومیت میبینید. به موفقیت کامل نرسیدن یک نوع مظلومیت در آن هست. در این روزهای گذشته احساس دیگری به آقای محمود دولتآبادی دارم. دلگیر شدهام که دوباره فیلم «گوزنها» را با شما در میان بگذارم که شما دوباره شروع کردهاید. من اگر یک سال فیلم «گوزنها» را به شما تقدیم کنم کافی است؟ سالهای کمی مانده، سالهای کینه را بد بداریم. آقای دولتآبادی عزیز، به خدا، به جان شما، هیچ جای فیلم «گوزنها»، حتی نقشی، نقطهای مال شما نیست. آن کتاب «تنگنا»ی شما هست. چرا یک اثر خوب صاحب زیاد پیدا میکند، اما یک اثر مهجور را همه با احتیاط از کنارش میگذرند؟ احتیاجی هست بعد از این همه سال شروع کنید؟ شما را دوست دارم. احترام قائلم.
* آخر فیلم «گوزنها» را عوض کردند. دستور این بود که حتما هم نمایش داده شود. گفتند چون در جامعه این جور، این جور شده است، باید عوض شود. آخرش را دستکاری کردند. اصلا با دکوپاژ آمدند سر صحنه. کارگردان داشت. الان آن دکوپاژی که آنها آوردند، دست آقای «طوسی» است. یادم نمیآید چند بار ساواک احضارم کرد. یک بار برای فیلم «بلوچ» بود. یک بار برای فیلم «خاک» بود و یک بار هم برای «گوزنها». هیچ وقت هم چیزی نگفتم. هیچ وقت هیچی نگفتم، حتی به نزدیکترین رفقایم. بیشترش برای «بلوچ» بود و «گوزنها». در زمان «گوزنها» یک دوست سینمایی من را بیرون آورد. آن تو بودیم دیگر. یک کسی که آن موقع در سینما بود و من خیلی دوستش داشتم، واسطه شد تا آزاد شوم. خود تیمسار نصیری - رئیس ساواک - من را آزاد کرد. گفت برو. با لحن بدی گفت برو. فحش داد. یک روز آمدند به استودیو میثاقیه. فیلم را بردند. من را هم بردند. میتوانستند بگویند بیا، من بروم. آنها مرا دستبند زدند و بردند. آن روزها «احمد نجفی» جوانی بود که به دلیل آشناییاش با مدیر پخش استودیو - آقای رستاق - به آنجا رفتوآمد داشت. آن روز او شاهد این ماجرا بود. پیشتر با احمد نجفی بحثهایی داشتم. اهل خرمشهر بود. جوان علاقهمندی بود. جاگوار سفید رنگی داشتم که آن روز احمد سوار آن شد. اتومبیل که حرکت کرد یکی از ماموران پرسید کسی را که دنبال ما میآید میشناسی؟ برگشتم ببینم کیست؟ مامور گفت: تو نباید نگاه کنی. اما دیدم. احمد نجفی بود. دنبال ما آمد. تا آنجا که مرا به بازداشتگاه بردند. حتی همان جا آن بیرون نشست. علت دوستی من با احمد نجفی به همین دلیل بود که بعدا با هم کار کردیم، البته تا یک جایی.
* سال ۱۳۵۸ از من خواسته شد که به تلویزیون بروم. از من خواسته شد بروم. من رفتم. با صادق قطبزاده معاملهام نشد. برگشتم. باز از من خواسته شد که بروم. من رفتم. دوام نیاوردم. چند ماهی بیشتر نماندم. قطبزاده نخواست. یک شب در «کانون نویسندگان» با گروهی از نویسندگان بودیم. احمد شاملو، باقر پرهام، محسن یلفانی، محمدعلی سپانلو، غلامحسین ساعدی و خیلیهای دیگر بودند، به من گفتند که باید به تلویزیون بروی. گفتند تو به آنجا برو. ما هم به اداره نگارش میرویم. من هیچ عزل و نصبی نکردم. فقط شنیدم که حقوق گروه موسیقی را نصف کردهاند، مثل مرحوم «اصغر بهاری». دستور دادم تا حقوق آنها کامل پرداخت شود و حتی خواهان افزایش آن هم شدم. از این کارها کردم. نانها را برگرداندم، اما نانی را قطع نکردم.
* آن موقع تلویزیون تولید نداشت. همه چیز متوقف شده بود. من فقط تعدادی از آثار «جان فورد» را پخش کردم تا مردم فیلم ببینند.
* در زمان حضور در تلویزیون شورای طرح و برنامهای را روی کار آوردم، آقایان محمدرضا حکیمی، باقر پرهام، محمدعلی سپانلو، احمد جلالی، کمال خرازی، حسین شیخ زینالدین و خودم، اعضای آن شورا بودیم. این شورا تشکیل شد و همه لطف کردند آمدند. سختترین فرد در آن میان علامه محمدرضا حکیمی بود که وقتی گذشته من را دیدند آمدند. من نرفته بودم که گذشتهام تایید شود. رفته بودم کاری انجام دهم. اما باید گذشته تایید میشد. این روال بود. آن روزها، خیلی شلوغ بود. اوایل انقلاب بود و تلویزیون هم پر بود از همه نوع عقیدهای. در ادامه دیدم نمیتوانم، چند ماه بعد استعفا دادم و بیرون آمدم.
* من میخواستم موسیقی راه بیندازم که نشد. نمیتوانستم جایی باشم که موسیقی در آن ممنوع باشد، امکان پخش نداشته باشد. یکی از کارهایی هم که کردم شرایط ساخته شدن یک فیلم از «امیر نادری» را مهیا کردم. فیلم سیاه و سفید «جستوجو» که پس از تولید توقیف شد و هرگز به نمایش درنیامد. فیلم بسیار خوبی بود. با این اتفاق نمیشد در تلویزیون ادامه داد. باید بیرون میآمدم. وقتی در تلویزیون بودم از خیلیها دعوت کردم که بیایند فیلم بسازند. با بهرام بیضایی حرف زدم. با ناصر تقوایی حرف زدم، با داریوش مهرجویی حرف زدم. با همه حرف زدم، همه موافقت کردند بیایند. اوایل سر پرشوری داشتم برای کار. اما وقتی موانع به وجود آمد. دلسرد شدم. دیدم نمیشود ادامه داد، کار دولتی دوست نداشتم. هنوز هم دوست ندارم. اصلا نباید میپذیرفتم. اشتباه کردم.
* گرایش به چپ گرایش غالب آن روزگار بود. من بحثهای زیادی با باقر پرهام داشتم. قبلتر، با پویان داشتم. به هر حال نزدیک هم بودیم. وقتی با رژیم شاهنشاهی نبودی این سو درها بیشتر به رویت باز بود. منظورم از چپ حزب توده نیست. بعد سؤالی مطرح میشود که تو چطور «سفر سنگ» ساختی؟ که این خودش موضوعی است که میشود به آن پرداخت. اینکه انقلاب پیشبینی شده است یا نه، در فیلم هست. در تاریخ ساخت فیلم هست. تمام اینها هست، وجود دارد. سال ۱۳۵۵ این فیلم نوشته شده است و سال ۱۳۵۶ فیلمبرداری شده است. آخر سال ۱۳۵۶ هم نشان داده شده است. این را یکی، دو بار گفتهام، در فستیوال کن، یک کنفرانس مطبوعاتی بود برای این فیلم. یک انگلیسی و یک تونسی در آن کنفرانس از من سؤال کردند که این فیلم، یک فیلم رئالیستی است، ولی آخرش یک دفعه ایدهآلیستی میشود. سنگ راه میافتد و به کاخ میخورد و آن را خراب میکند. آیا شما فکر میکنید واقعا این اتفاق میافتد؟ مترجم گفت من این را ترجمه نمیکنم و رفت. او از سفارت ایران در فرانسه آمده بود. مرحوم گیتی پاشایی - مادر پولاد - که انگلیسیاش خوب بود گفت من ترجمه میکنم. آمد کنار من نشست. ترجمه کرد و من جواب دادم که: «بله این موضوع به زودی اتفاق خواهد افتاد.» این را گفتم. سوار هواپیما شدم و برگشتم ایران. گمان میکنم اردیبهشت سال ۵۷ بود.
* این را آقای پرویز ثابتی - معاون ساواک - در آن کتاب گفتوگویی که با ایشان شده توضیح دادهاند. از ایشان پرسیدهاند: «که میگویند آقای کیمیایی را شما گرفتهاید؟» ایشان میگوید: «نه.» مجددا میپرسند: «چرا شما گرفتهاید.» نمیگوید چرا؟ چرای آن «سفر سنگ» است. میگوید من رفتم در خانه کیمیایی، زنش - عین این عبارت - در را باز کرد. گفت صبح قهر کرده رفته. من تلفن زدم به آن خانم و گفتم که میگویند قهر کرده رفته؟ گفت نه او را گرفتهاید. من دوبار چند روزی، در خانه سعید پیردوست مخفی بودم که یکیاش این بود.
* در سالهای ۵۷ و ۵۸ یک نفر نشسته بود بیرون سفارت آمریکا. اصلا لازم نبود داخل شوی، همان بیرون یک میز گذاشته بودند. پاسپورتت را میدادی، چهار سال از توی آن میزد. اما من ماندم. خودم خواستم بمانم. راه برای ما باز بود که برویم. مثل همه دوستانی که داشتهام - دوست کمرنگ و پررنگ- آنها همه رفتند. انتخابی که ما کردیم، در باورمان بود این انقلاب. باورمان بود. ما الان داریم میبینیم. فیلم من آنقدر مستقل است که بودجه آن را که یک بیلبورد در خیابان بزند ندارد. فیلم «متروپل» را در سینمایی گذاشتهاند که هنوز یکی، دو سانس آن متعلق به فیلمی است که چند ماهی هست که روی پرده است. این نفس فیلم را میگیرد. با فیلم مهرجویی همین رفتار را کردهاند. اصلا فیلم مهرجویی باید این جوری نمایش داده شود!؟ مگر «هامون» یادتان رفته است؟ اینقدر راه دوری نیست. یا «اجارهنشینها» یادتان نیست؟ زمان زیادی نگذشته است؟ چطور میشود که انگار میرسی ته صف. به تو میگویند بفرمایید منزل. من یا داریوش مهرجویی یا ناصر تقوایی میخواهیم فیلم بسازیم. شما باید صندلی ما را مهیا کنید تا بنشینیم روی آن فیلممان را بسازیم. با این کارها میخواهید به ما بگویید دیگر فیلم نساز؟ سرگروه فیلم «اشباح» سینما آزادی است. خود سینما آزادی یک سانس در روز فیلم آقای مهرجویی را نشان میدهد. اسفبار است دیگر. از آن طرف یک دفعه ۸۰ سالن میدهند به یک فیلم که شغل آن خنداندن مردم است. خنداندن الان شده است یک شغل. هنر نیست. یکسری الان شغلشان شده است این. در تلویزیون، در سینما. حتما وقتی یک جا، بلیت برای خنداندن میفروشند و یک جایی برای تفکر. قطعا مردم دستشان را به گیشهای میبرند که قرار است بخندند.
* در سالهای ۴۰ و ۵۰ بیشتر با احمدرضا احمدی، بیژن الهی و بهرام اردبیلی به جهتی کنارتر بودیم. در سینما با فریدون رهنما موافق نبودم. با فرخ غفاری موافق بودم، البته مقداری. با ابراهیم گلستان با فیلم خشت و آینهاش چرا. نه به شکل آتشفشانی. نه. به شکل معقول.
* بعد از انقلاب اولین سؤال و جوابی که از من شد به دلیل همین فیلم «خط قرمز» بود در سال ۱۳۶۰. از همان موقع بود که من وارد آن جریان منگنه بنیاد سینمایی فارابی و معاونت امور سینمایی ارشاد شدم که آقای سید محمد بهشتی بود و آقای فخرالدین انوار. از آنجا بود که «خط قرمز» را نگه داشتند و بعد از آن حدود ۴۰ دقیقه از فیلم بعدیام «تیغ و ابریشم» را - که چند سال بعد ساختم - سانسور کردند. ۴۰ دقیقه! آن موقع به فیلمها «الف» و «ب» و «ج» میدادند. «الف» خیلی خوب بود، «ب» متوسط و «ج» خیلی بد بود. این نظام ارزشگذاری روی فیلمها بود. به «تیغ و ابریشم»، «ج» دادند. فکرش را بکنید به مسعود کیمیایی «ج» دادهاند! به چه چیز مسعود کیمیایی» ج» دادهاند؟
* محافظهکار نیستم. هرگز هم نبودهام. این را سفره «گوزنها» میگوید. این را زندگیام نشان میدهد.
* قرار بود «آشغالدونی» غلامحسین ساعدی را من بسازم. نشستیم. صحبت کردیم کارهایمان را انجام دادیم. من بر اساس قصه «آشغالدونی» سناریو نوشتم. یک روز ساعدی آمد. گفت: «با تو کاری دارم. میگویم و در میروم.» گفتم: «چه کاری؟» گفت: «داریوش مهرجویی میخواهد آشغالدونی را بسازد. گفته آن را از کیمیایی بگیر.» گفتم: «چرا بگیری!؟ من خودم میدهم.» گفت: «واقعا!؟ با اینکه فیلمنامهاش را نوشتهای؟» گفتم: «بله» که داریوش مهرجویی هم بر اساس آن «دایره مینا» را ساخت. بعد از آن قصه دیگری از خودش را پیشنهاد کرد که آن موقع من فیلم دیگری را شروع کرده بودم. روزگار خوبی با هم داشتیم. یکی از شیفتگیهای من به «آشغالدونی» فضای آن بود. غلامحسین ساعدی، یک چپ آرمانگرای واقعی بود. مطباش جنوب شهر بود. یک کاسه گذاشته بود آنجا هر کس داشت پولی میانداخت و میرفت. هر کس نداشت، میرفت.
* جهان سوم، مهمترین بافتش «اضطراب» است. چنین جوامعی در «اضطراب» زندگی میکنند. نمیدانم این حرف را «هربرت رید» میزند که میگوید سیاستهای امروزه، یورشی است به سمت مردم. دول دنیا، در حال ستیز با مردمانشان هستند. مردم سیاستها را دوست ندارند. به همین دلیل است که میگوید یک رویکرد زیباشناسانه به سیاست، همه چیز را حل میکند. در واقع این هنرمندان هستند که میتوانند با یک رویکرد زیباشناسانه و از زبان هنر تندی سیاستها را تقلیل دهند. من مطمئنم که همه دولتها هر سؤالی را از تاریخ هنر بپرسند پاسخ سرراستتری دریافت میکنند. به همین دلیل است که من به نقد اجتماعی معتقدم. اگر برسیم به جایی که نقد اجتماعی داشته باشیم. نقد سینما هم خواهیم داشت. نقد ادبیات هم خواهیم داشت. نقد اجتماعی پایههای نقد است. اگر نقد اجتماعی نداشته باشیم چه نقدی میتوانیم داشته باشیم؟
من معتقد هستم اگر فرضا من «متروپل» میسازم، اگر بتوانم کاریکاتوری از یک دریچه، یا یک روزنه در آن باز کنم، بمانم و بسازم، بهتر از این است که نسازم. من هم زیستم این است، هم ایستم این است. فکر میکنم با هر صدای بدی، حرف حساب بزنی بهتر از این است که نزنی. حتی اگر نگذارند صدای خوبی داشته باشی.
* سینما، همان هنری است که باید از آن سؤال کرد. راست جواب میدهد. منظور از سینمای ویران، ویرانی سالن سینما نیست، بلکه ویران شدن خود سینماست. تخریب سینماست. یعنی یک هنر شریفی که چطور افتاد در دست جعبه تکنولوژی دیجیتال و از طرف دیگر هم افتاد در جعبه معاملات املاک هالیوودی. همان اژدهایی که اخیرا دارد سینما را میبلعد. چقدر فیلم راجع به حمله فضاییها به کره زمین ساخته شده؟ چند دفعه دیدهایم «نیویورک» نابود شده است؟ آن همه تکنولوژی؟ آن همه جلوههای کامپیوتری؟ اینها هم تخریب سینماست. کجاست آن «ماجرای نیم روز» که کلانتر میرود در خانه رفقایش. میگویند به او بگویید خانه نیست. قرار است چهار نفر بیایند مرا بکشند. من برای شما ایستادهام. به او میگویند الان که آنها دارند به این شهر میآیند به تو میگوییم که بیخود کردهای. این کافه من وقتی آدمهای خبیث میآیند، راه میافتد. به این کافه آدمهای تمیز نمیآیند. آدمهای بد که میآیند کافه راه میافتد. هتلدار میگوید. بد کاری کردی که امنیت ساختی. آدمهای شرور که میآیند، اینجا شلوغ میشود. آن کافه که شلوغ شد هتل من هم پر میشود. یک فیلم سیاه و سفید مهجور. این همان سینمایی است که از آن حرف میزنیم. مردمی که با عدالت، سیاه برخورد میکنند و آن مرد که میخواهد بیاتکا به همه آنها، پای عدالت بایستد. منظورم از تخریب، تخریب این سینماست که حالا سالهاست وجود ندارد. دیگر ساخته نمیشود.
نظر شما :