جهش بشر روی ماه

ترجمه: بهرنگ رجبی
۰۱ تیر ۱۳۹۳ | ۱۴:۳۵ کد : ۴۴۲۵ پاورقی
جهش بشر روی ماه
تاریخ ایرانی: پاتریک اوردنیک الان ۵۷ ساله است، متولد چک‌اسلواکی و ساکن پاریس، مترجم ادبیات چک به فرانسه (کارهای کسانی چون بهومیل هرابال، ولادیمیر هولان، میروسلاو هولوب و بسیاری دیگر) و نویسندهٔ دوجین رمان که بیست و پنج سال است او را بدل به یکی از بحث‌برانگیز‌ترین نویسندگان معاصر ادبیات فرانسوی زبان کرده است. سه ‌تا از رمان‌هایش به انگلیسی ترجمه شده‌اند و روایت پرشتاب و نامتعارفش از جهانی سراسر هراس و بی‌معنایی، راهی تازه پیش روی داستان‌پردازی معاصر دنیا گذاشته است. مشهور‌ترین و غریب‌ترین اثرش، «اروپایی»، که آغازش را اینجا می‌خوانید، تکه‌هایی از تاریخ حقیقی را در بر می‌گیرد، با تخیلی لجام گسیخته می‌آمیزد و نهایتاً روایتی یکه از برهه‌های مهم سدهٔ بیستم به دست می‌دهد که تاریخش هست و نیست. روایت اوردنیک از غرایب این سدهٔ دهشت‌بار را از این هفته در «تاریخ ایرانی» خواهید خواند.

 

***

 

دیگر نژادهای پست کولی‌ها و اسلاوها بودند. کولی‌ها پوست سبزه و بهرۀ هوشی محدود و گرایشی فطری به دزدی و آدمکشی داشتند. اسلاوها هم بهرۀ هوشی محدود داشتند و گرایش ذاتی به چاپلوسی و بندگی نشان می‌دادند، اما همزمان تنبل هم بودند و نمی‌توانستند روی ساده‌ترین کارها تمرکز کنند. نازی‌ها به اسلاوها می‌گفتند «اونترمنشن»، و معنایش این بود که اسلاوها به نسبت آدم‌ها، «منشن»، در سطحی پایین‌تر از رشدند و بچه‌های اسلاوهای جمجمه‌ درازی را که می‌توانستند ثابت کنند تبار آلمانی دارند ازشان می‌گرفتند و به خانواده‌هایی آلمانی می‌دادند که می‌خواستند بچه به فرزندی بپذیرند. تخمین آلمانی‌ها این بود که تقریباً ۱۲ درصد اسلاوهای جمجمه ‌دراز در لهستان، ۲۵ درصد در روتنیا اطراف کوهستان کارپاتین، ۳۵ درصد در اوکراین و حدود ۵۰ درصد در بوهم‌اند. کولی‌ها و یهودی‌ها «لیبنزورویرت» بودند یعنی ارزش زندگی کردن نداشتند و نیم میلیون کولی و سه میلیون یهودی در اردوگاه‌های مرگ مردند، و بیشتر از دو و نیم میلیون یهودی در محله‌های یهودی‌نشین بابت یورش و اعدام‌های دسته‌ جمعی و در مسیر رسیدن به اردوگاه‌های مرگ مردند. و سال ۱۹۴۱ به واحدهای ویژه‌ای از ارتش به نام «آینزتزگوپن» دستور داده شد در مناطق اشغالی هر تعداد یهودی‌ را که شد با تیر بزنند و آن‌ها هم ظرف نیم سال ۸۰۰ هزار نفر را با تیر زدند. روی قالب‌های صابون مهر می‌کردند «ریف» و بعضی تاریخ‌نگارها می‌گفتند مخفف «راینس ‌یوجنفت» بوده، چربی خالص یهودی و تاریخ‌نگارهای دیگر می‌گفتند مخفف «مرکز صنعتی محصولات چربی و مواد پاک‌کننده» بوده. و سال ۱۹۰۵ «انجمن آلمانی معضل کولی‌ها» چیزی چاپ کرد به نام «زیگانبوخ»، کتاب کولی‌ها، که در آن روان‌پزشک‌ها، انسان‌شناس‌ها و زیست‌شناس‌ها توضیح می‌دادند چرا کولی‌ها پست‌اند و چه خطری می‌توانند برای جامعه داشته باشند. و سال ۱۹۲۲ آلمانی‌ها سجل برای کولی‌ها درست کردند که جایگزین گواهی تولد شد، و سال ۱۹۳۹ تصمیم گرفتند همۀ کولی‌ها را در اردوگاه‌های مرگ جمع و رهسپار راه‌حل نهایی کنند که آن زمان مشهور بود به اتانازی جهانی. و سال ۱۹۴۱ یک لهستانی جمجمه ‌دراز زبانی جهانی ابداع کرد، آلمانی جهانی.

 

سال ۱۹۳۶ نازی‌ها نهادی راه انداختند به نام «لیبنزبرن»، سرچشمۀ زندگی، که در آن زنانی آلمانی که می‌خواستند فرزندی نثار میهن‌شان کنند، تلقیح می‌شدند. این سازمان هشت مؤسسۀ تلقیح، چهارده زایشگاه و شش پرورشگاه داشت که در آن‌ها نه فقط بچه‌های زن‌های آلمانی تلقیح شدۀ اعضای برگزیدۀ «شوتشتافه»، جوخۀ حفاظت، بلکه بچه‌های اسلاوهای جمجمه‌ دراز هم بزرگ می‌شدند، و سردر ورودی مؤسسه‌های تلقیح نشان یک چشمه بود و تصویر صورت فلکی دب اصغر و ستارۀ قطبی بزرگی نماد خون مردمان اروپای شمالی. و سال ۱۹۴۴ به مدیریت اردوگاه مرگ بیرکنو دستور داده شد همۀ کولی‌های باقی‌مانده را بدون فوت وقت به اتاق‌های گاز بفرستند و مدیریت اردوگاه حکم شیفت‌های ‌کاری ویژۀ شبانه داد که معروف شدند به «سیگوناناخته»، شب‌های کولی‌ها و همزمان کماکان زبان‌های جهانی بیشتری داشت ساخته می‌شد ــ کاسمولینگو، لاتینولوس، موندیال، کاسمن، کامون، نوترال، سیمپلیمو. و سال ۱۹۸۵ شورای جهانی یهودیان بیانیه‌ای منتشر کرد که یهودی‌ها همدلی‌ کاملشان را با ملت کولی اعلام می‌کنند، اما ضمناً اینکه اتانازی کولی‌ها واقعاً نسل‌کشی نبوده چون بر اساس برنامۀ اجتماعی اصلاح نژاد انجام شده نه بر اساس قومیت.

 

سال ۱۹۰۷ مردی فرانسوی دریای مانش را با هواپیمایی موتوری طی کرد و سال ۱۹۱۰ یک پرویی با هواپیمایی موتوری از روی بخش ایتالیایی کوهستان آلپ پرواز کرد و سال ۱۹۱۱ ایتالیایی‌ها از هواپیمایی موتوری در جنگ با ترکیه استفاده کردند و سال ۱۹۱۴ طراحان هواپیما فهمیدند مسلسل‌ها را باید کجا جاسازی کرد تا هواپیماها بتوانند به همدیگر شلیک کنند و سال ۱۹۱۵ فهمیدند چطور باید با هواپیما بمب انداخت و سال ۱۹۴۵ آمریکایی‌ها بمب اتم را اختراع کردند و انداختند روی شهری به نام هیروشیما. اسم هواپیما «انولا گی» بود و خلبانش بعداً برای روزنامه‌نگارها توضیح داد اسم هواپیما را از روی اسم مادربزرگ ایرلندی‌اش گذاشته چون اسمش خیلی بامزه بوده. انفجار تا شعاع سه کیلومتر اغلب ساختمان‌ها را ویران کرد و در آسمان ابری از دود شکل گرفت که بعدتر کم‌کم اسمش را گذاشتند قارچ چون شبیه قارچ بود. یک پایگاه کمک‌های اولیه توی مدرسۀ محلی آنجا برپا کردند و بچه‌مدرسه‌ای‌هایی که از انفجار نجات یافته بودند با چاپستیک کرم‌ها را از توی زخم‌های مریض‌ها درمی‌آوردند، و هر وقت مریضی می‌مرد با فرغون می‌بردندش به کورۀ مرده‌سوزی. و در ماه‌های متعاقب انفجار آدم‌های بیشتری از مریضی‌هایی مردند که بهشان می‌گفتند بیماری‌های اتمی، سرطان خون، ضعف و غیره. آدم‌هایی که از انفجار و بیماری‌های اتمی نجات یافتند باقی مردم را می‌ترساندند چون سر و ریخت‌شان شبیه جذامی‌ها بود و عین دیوانه‌ها رفتار می‌کردند. بعدتر به نظر خیلی آدم‌ها آمد وحشی‌گری بی‌موردی است که ته ته جنگ روی سر کسانی بمب اتم بیندازی، اما استراتژیست‌های نظامی می‌گفتند اگر آمریکا بمب را نینداخته بود، کسی دیگر می‌انداخت، چون این بمب باید دستکم یک‌ بار در شرایط واقعی امتحان می‌شد تا بتوان با استفاده از تعادل‌بخشی وحشت تضمین کرد جنگ سوم جهانی اتفاق نخواهد افتاد.

 

سال ۱۹۴۴ آمریکایی‌ها آدمکی در اندازه‌های واقعی اختراع کردند که اسمش بود روپرت. تن روپرت لباس چتربازها را می‌پوشاندند و تویش را پر نارنجک دستی و مواد منفجره می‌کردند و آمریکایی‌ها با هواپیما می‌انداختندش پشت خطوط دشمن و وقتی آلمانی‌ها یا پارتیزان‌ها می‌دیدند روپرت دارد فرود می‌آید می‌دویدند به طرفش و روپرت که زمین می‌خورد منفجر می‌شد و هر کسی را که آن دور و بر بود می‌کشت. و سال ۱۹۱۹ آلمانی‌ها اسلحه‌ای اختراع کردند به نام ریگ برتا که بردش ۱۲۸ کیلومتر بود و سال ۱۹۴۴ موشک هدایت شونده‌ای به نام فرگلتونزوافه، سلاح تلافی، اختراع کردند که سرعتش به ۵۸۰۰ کیلومتر در ساعت می‌رسید و به این قصد ساخته شده بود که آلمان را به پیروزی نهایی‌اش برساند. و سال ۱۹۴۷ آمریکایی‌ها هواپیمایی با سرعت مافوق صوت اختراع کردند و سال ۱۹۵۷ روس‌ها ماهواره اختراع کردند و سال ۱۹۶۱ اولین انسان را به فضا فرستادند و سال ۱۹۶۹ آمریکایی‌ها سه فضانورد به ماه فرستادند و وقتی اولین فضانورد با نردبان پایین آمد و پا روی سطح ماه گذاشت این جملۀ تاریخی را گفت که «این قدمی کوچک برای یک انسان و جهشی عظیم برای نوع بشر است». سرمهندس برنامۀ فضایی آمریکا یکی از سرهنگ‌های سابق یگان‌های ویژۀ ارتش آلمان بود مشهور به شوتشتافن، دفاع نامنظم، که سال ۱۹۴۴ موشک هدایت‌شوندۀ فرگلتونزوافه را اختراع کرده بود. متعاقب این اتفاق بحثی درگرفت که فضانورد جملۀ تاریخی‌اش را خودش فکر کرده بوده یا از قبل یک متخصص روابط عمومی برایش فکر کرده بوده. موشک هدایت‌شوندۀ فرگلتونزوافه در اردوگاه کار و مرگ دورا تولید شد و ۵۸ میلیون بینندۀ تلویزیون پوشش زندۀ فرود انسان روی ماه را تماشا کردند و سیاستمدارها و متخصص‌های روابط عمومی می‌گفتند این گامی بلند به سمت ارتباطات جهانی و دستاورد بهبود روابط میان انسان‌ها است.

 

و در جریان جنگ دوم جهانی فیزیکد‌ان‌ها نظریۀ نسبیت را ارزیابی دوباره کردند و ریاضی‌دان‌ها نظریۀ اطلاعات را ابداع کردند که ابتکاری بود چون اعتنایی به حوزۀ معنا نداشت و اطلاعات را چیزی می‌پنداشت بی‌ارتباط با معنا. و بعضی ریاضی‌دان‌ها و متخصصان فیزیک نجومی می‌گفتند اطلاعات یکی از اجزای سازندۀ کیهان است و سامان کیهان نتیجۀ ارتباط معکوس است، از یک طرف میان انرژی و اطلاعات و از طرف دیگر میان اطلاعات و ماده. فیلسوف‌ها می‌گفتند اطلاعات مفهومی فلسفی است و شکل دادن به هستی است و همیشه ردی از محتوا تویش هست، و اگرچه خودش جدا از پویش پنهان درونش معنایی ندارد اما می‌شود فارغ از شکل فعلی هم بیانش کرد، و این پرسش را مطرح می‌کردند که آیا غیبت دلالت در اطلاعات ربطی به غیبت معنا در تاریخ دارد یا نه. بعضی ریاضی‌دان‌ها می‌گفتند نظریۀ نسبیت بنیان ریاضی منظری تازه به دنیا فراهم آورده و نظریۀ اطلاعات هم منطقاً تکمیل‌کنندۀ آن است. نازی‌ها اول نظریۀ نسبیت را قبول نداشتند و می‌گفتند جمله‌ای زیباشناختی و روشنفکرانه از طرف یهودی‌ها است که می‌خواهند به ملت آلمان ضربه بزنند، و کمونیست‌ها می‌گفتند نظریۀ نسبیت را بورژوازی از خودش درآورده تا ثابت کند خود علم هم نسبی است و در نتیجه اعتبار کمونیسم را خدشه‌دار کند که بر بنیان‌های علمی محکم استوار بود.

 

جنگ اول جهانی جنگی بین ملت‌ها و میهن‌پرستانه بود و آدم‌ها به شدت به میهن‌پرستی و روح ملی و آثاری به یادبود جنگ اعتقاد داشتند و تا مدت‌ها بعد جنگ دوم جهانی، که جنگ تمدن خوانده شد، معیار و ملاک آدم‌ها کماکان ملیت بود تا تمدن و هر ملتی مشخصه‌های خاص خودش را داشت. و انگلیسی‌ها عمل‌گرا بودند و زن‌های انگلیسی پاهای درشت داشتند و ایتالیایی‌ها بی‌خیال بودند و آلمانی‌ها خیلی به فکر بهداشت بودند و اصلاً شوخ‌طبعی نداشتند. و ایرلندی‌ها دائم مست بودند و اسکاتلندی‌ها حسابی پیاده‌روی می‌کردند و فرانسوی‌ها متکبر بودند و یونانی‌ها مشکل روانی داشتند و چک‌ها ترسو بودند و لهستانی‌ها دائم مست بودند و ایتالیایی‌ها شلوغ‌کن و بلغاری‌ها عقب‌مانده و اسپانیایی‌ها افسرده و مجارها پر افاده. و مجسمه‌سازها و سنگ‌تراش‌ها خوشحال بودند که کلی دستمزد می‌گیرند. فرانسوی‌ها آداب معاشرت بلد بودند و انگلیسی‌ها حس جوانمردی داشتند. و در موقعیت‌های مهم بچه‌ها دم بناهای یادبود جنگ نگهبان می‌ایستادند تا نشان بدهند شاهدان جنگ تا ابد در یادها باقی می‌مانند و اینکه آدم‌ها باید به این قضیه فکر کنند.

 

انسان‌شناس‌ها می‌گفتند بناهای یادبود برای برانگیختن ذهن آدم‌ها کارآمدتر از موزه‌ها و آرشیوها هستند، چون متوسل به حافظه می‌شوند نه تاریخ، و حافظه احیا می‌شود اما تاریخ با گیر ماندن در زمان وقوعش، حقانیت را از گذشته‌ای که هنوز هم زنده است می‌گیرد. تاریخ‌نگارها می‌گفتند بناهای یادبود کمک می‌کنند حافظۀ جوامع را جهت بخشید و حافظۀ جمعی را سر و سامان داد و کلاً با فراموشی و بیشتر از همه با موارد خاص فراموشی جنگید، و اینکه این هم راهی برای خلق صورت‌هایی دیگر از فراموشی است، و فیلسوف‌ها می‌گفتند حتی فراموشی هم می‌تواند ساختاری باشد. بناهای یادبود جاهای مختلفی هوا می‌شدند ـ در محوطه‌های عمومی، در فضای باز، کنار جاده، یا در میدان‌های جنگ، و انسان‌شناس‌ها می‌گفتند در قرن ‌بیستم جانمایی بناهای یادبود در جاهای مختلف، سر و سامان دادن دوباره به فضای نمادین است، و ساماندهی فضا اساس هویت فردی و جمعی را در جامعه و همزمان نهادی اجتماعی و الگویی خردمندانه می‌سازد و بنابراین مبدأ همۀ تاریخ بعدش می‌شود. آدم‌هایی که جلوی بنای یادبود می‌ایستادند احساس می‌کردند کمی در زندگی سربازان و پارتیزان‌ها و زندانی‌های اردوگاه‌های کار و مرگ شریک‌اند، و کمی هم در مرگشان، و بعضی تاریخ‌نگارها می‌گفتند بناهای یادبود مثل صدف‌های ساحل دریایند وقتی موج همراه حافظه پس می‌نشیند، یا مثل کرم‌هایی نصف شده‌اند، که توی تنشان هنوز بقایایی از زندگی وول می‌خورد، که دیگر نه واقعی بلکه نمادین است.

 

یک زن جوان یهودی به لطف نواختن قطعه‌ای از «بیوۀ خوشحال» با ویولن در ایستگاه راه‌آهن اردوگاه مرگ اشتروتف از جنگ نجات یافت. و موهای مردها و زن‌ها را می‌تراشیدند و بلیت‌هایی دستشان می‌دادند و می‌گفتند باید بلیت‌ها را دم باجۀ حمام نشان دهند. و سال ۱۹۱۷ سربازی ایتالیایی در نامه‌ای به خواهرش نوشت: «هر روز بیشتر و بیشتر احساس مثبت بودن می‌کنم.» و در کشورهایی که آلمانی‌ها اشغال کرده بودند، بعد جنگ آدم‌ها همدست‌ها و خائن‌ها و غیرۀ نازی‌ها را جمع می‌کردند، و موهای زن‌هایی را که با آلمانی‌ها خوابیده بودند می‌زدند، و یک زندانی اردوگاه کار و مرگ با سر تراشیده به خانه برگشت و رفت با یکی از دخترهایی که دوست خواهرش بود برقصد، دختری که شهروندهای محلی موهایش را بابت خوابیدن با سربازهای اشغالگر آلمانی تراشیده بودند، و با کله‌های تراشیده‌شان با همدیگر و رو به همدیگر رقصیدند و به نظر باقی آدم‌ها ناشایست و بگی‌ نگی زشت آمد. و اسپانیایی‌ها فلامنکو می‌رقصیدند و کولی‌ها نگاه‌های شریرانه می‌انداختند و روس‌ها متکبر بودند و سوئدی‌ها عمل‌گرا بودند و یهودی‌ها موذی و فرانسوی‌ها بی‌خیال و انگلیسی‌ها پر افاده و پرتغالی‌ها عقب‌مانده. اما با توسعۀ جامعۀ صنعتی و ابزارهای ارتباطی، سبک زندگی آدم‌ها در اروپا به تدریج شبیه همدیگر شد و بعضی جامعه‌شناس‌ها و تاریخ‌نگارها معتقد بودند دیگر زمانش گذشته معیار و ملاک ملیت باشد و می‌گفتند شاخص‌ترین ویژگی جامعۀ صنعتی غرب جهان‌وطنی است و عملاً چیزی به عنوان آلمانی یا رومانیایی، سوئدی و غیره وجود ندارد، و اینکه این‌ها صرفاً نسبت دادن کلیشه‌ها و تعصبات اجتماعی به خود است. اما جامعه‌شناس‌هایی دیگر حرف این‌ها را قبول نداشتند و می‌گفتند با توسعۀ جامعۀ مصرفی و ابزارهای ارتباطی آدم‌ها به تدریج بیشتر شاخص‌های هدایتگرشان را از دست داده‌اند، غیرمنطقی است اما همبستگی ملی مهم‌تر از همیشه شده. و کلیشه‌ها برای حفظ حافظۀ جمعی و تاریخی ضروری بودند و بدون آن‌ها جامعۀ غرب وحدت فرهنگی‌اش را از دست می‌داد، چون بنیان وحدت به ناگزیر باید بیرون خودش می‌بود. و حافظۀ جمعی تعاملی بینابین میان گذشته و حال بود و کلیشه‌ها و تعصبات این برتری را داشتند که کندتر از تاریخ و نوآوری‌های تکنولوژیک و غیره کهنه می‌شدند، و اینکه نمایندۀ واپسین و فعال‌ترین حوزه‌ای بودند که هویت اجتماعی در آن حفظ می‌شود.

 

قوم‌شناس‌ها و انسان‌شناس‌ها می‌گفتند تاریخ‌گرایی می‌تواند دو شکل به خود بگیرد، یکی خاص جوامعی که می‌خواهند هستی نمادین‌شان را حفظ کنند و دیگری برای جوامعی که از تاریخ عبرت و نیرو می‌گیرند. و جامعۀ غرب سنتاً در زمرۀ دستۀ دوم بود اما الان احتمالاً داشت جا عوض می‌کرد و می‌رفت توی دستۀ اول. و فیلسوف‌ها می‌گفتند شتاب تاریخی که در قرن بیستم اتفاق افتاد بی‌تفاوتی نسبت به زمان و افول تاریخ‌گرایی را در شکل سنتی‌اش حاصل داد، و اگر بنا است شکل دیگری از تاریخ‌گرایی ظهور کند، باید از شتاب تاریخ کاست، و بعضی‌شان می‌گفتند لازم است در اعلامیۀ حقوق بشر حق انسان برای مالکیت بر وقتش هم گنجانده شود.

 

فکر ساختن یادبودهایی برای جنگ تا مبادا سربازها فراموش شوند، در جریان خود جنگ پیدا شد، وقتی شهردارهایی به این نتیجه رسیدند که فهرست نصب شدۀ سربازان کشته شده در بیرون ساختمان شهرداری‌ها زیادی غیررسمی و بی‌خاصیت است و به اندازۀ کافی نمادین نیست. بعد در کشورهای پیروز و شکست‌خورده یادبودهای جنگ ساختند، و در کشورهای پیروز عمدتاً پیروزی و ایثار را تجلیل می‌کردند و در کشورهای شکست‌خورده عمدتاً ایثار و رشادت را. و سال ۱۹۸۹ یک متخصص آمریکایی علوم سیاسی نظریه‌ای ابداع کرد دربارۀ پایان تاریخ، که مطابقش تاریخ عملاً به انتها رسیده، چون دانش مدرن و ابزارهای تازۀ ارتباطی به آدم‌ها امکان می‌دهند خوشبخت زندگی کنند و خوشبختی همگانی تضمین دموکراسی است و نه برعکس، آنچنان که فیلسوف‌ها و اومانیست‌های عصر روشنگری زمانی اعتقاد داشتند. و شهروندان عملاً همان مصرف‌کننده‌ها بودند و مصرف‌کننده‌ها هم شهروند بودند و همۀ اشکال جامعه در تحولشان می‌رسیدند به دموکراسی لیبرال و دموکراسی لیبرال خودش به افول همۀ اشکال تمامیت‌خواهانۀ حکومت و به آزادی سیاسی و اقتصادی و برابری و عصری تازه در تاریخ بشری می‌انجامید که دیگر تاریخی نبود. اما کلی آدم‌ها خبر از این نظریه نداشتند و کماکان تاریخ می‌ساختند، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.

کلید واژه ها: تاریخ مختصر قرن بیستم هولوکاست فتح ماه


نظر شما :