شب شیشهای یهودکشی
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
یهودیهایی که از هولوکاست جان به در بُردند میگفتند یادبود و موزه و غیره مهم است اما بهترین کار روایت و شهادت دادن مستقیم است و میرفتند به مدرسهها تا برای دانشآموزان آنچه را بر سرشان گذشته تعریف کنند. و با خودشان فکر میکردند چطور خاطرۀ هولوکاست را بعد مرگشان حفظ کنند، و انجمن سوئدی زندانیان یهودی سابق پیشنهاد انتقال روایتها و شهادتها را به یک جوان داد، جوانی که گفتهها را از بَر میکرد و میرفت به مدرسهها و برای دانشآموزان تعریف میکرد کسی را میشناخته که چنین و چنان را تجربه کرده. و قبل این هم که بمیرد، روایتها و شهادتها را به جوانی دیگر منتقل میکرد و غیره. و سال ۱۹۴۵ یهودیها دادخواستی خطاب به افکار عمومی منتشر کردند که مطالبهاش تأسیس دولتی اسرائیلی در فلسطین بود، جایی که یهودیها میتوانستند بین خودشان زندگی کنند و ترس از هولوکاستی دیگر نداشته باشند. و علیه اعراب و بریتانیاییها که آن زمان فلسطین در اشغالشان بود، جنگیدند و جنایتهایی سازمانیافته و مهاجرتهای برنامهریزیشده غیرقانونی در پیش گرفتند. و سال ۱۹۳۹ انگلیسیها میزان مهاجرت را سهمیهبندی کردند و همین شمار مهاجران یهودی را ۷۵ درصد کاهش داد و قانونی تصویب کردند که زمین خریدن یهودیان را ممنوع میکرد. و سال ۱۹۴۷ کشتیای در فلسطین پهلو گرفت که مهاجران یهودی غیرقانونی از آلمان آورده بود و انگلیسیها بَرَش گرداندند. و سال ۱۹۳۸ دولت سوئد از مقامهای آلمانی خواست در گذرنامهها یهودی بودن اشخاص مشخص شود تا پلیس مرزی سوئد بتواند یهودیهایی را که قیافهشان به یهودیها نمیخورد تشخیص بدهد.
اسم کشتیای را که در فلسطین پهلو گرفت از روی یکی از اسفار عهد عتیق «خروج» نام گذاشته بودند و ۴۵۰۰ مسافر یهودی داشت که از اردوگاههای مرگ جان به در بُرده بودند و میخواستند برگردند به سرزمین موعود. و ماه نوامبر سازمان ملل متحد رأی مثبت به تأسیس کشور اسرائیل داد. و در اروپا کلی آدم سفر کردند به اسرائیل تا کشور تازۀ در حال تأسیس را ببینند. و از اروپا جوانانی رفتند تا در کمونهای زراعی یهودی کار کنند که معروف بودند به کیبوتزیم و تویشان هم در راه خوبی و خیر عمومی کار میکردند. و آژانسهای مسافرتی اسرائیلی پوسترهایی منتشر میکردند که جوانان را با چهرههایی جدی نشان میداد که طلوع آفتاب در اورشلیم را نظاره میکنند و زیرشان هم نوشته شده بود «رنج ما بیثمر نبود» و «قیمتهای پایین را غنیمت بشمرید».
و در دهۀ هفتاد تولید عروسکهایی سیاهپوست یا سبزه شروع شد، اگرچه این عروسکها را عمدتاً پدر و مادرهای سفیدپوستی میخریدند که میخواستند به بچههایشان نشان بدهند نژادپرست نیستند. نژادپرستی نظریهای قرن نوزدهمی بود که میگفت نژادهای بشری خصایصی تغییرناپذیر دارند و در سطوح متفاوتی از رشدند و رشد یافتهترینشان نژاد سفید است که ذاتاً شم سازماندهی اجتماعی و تفکر مجرد و سرگرمی جمعی دارد، و نژادپرست کسی بود که میترسید اختلاط میان نژادها خصایص خاص نژاد سفید را به خطر بیندازد و موهبت ژنتیکیای را زایل کند که عامل تداوم پیشگامی سفیدپوستها در صف نوع بشر بود. آدمهایی که از یهودیها خوششان نمیآمد نه نژادپرست بلکه ضد یهود بودند، چون یهودیها را اکیداً نه مثل سیاهپوستها، سرخپوستها، کولیها و غیره پَست بلکه بیشتر نوعی نابههنجاری طبیعی میشمردند. سر و کلۀ کلمۀ ضد یهود اواخر قرن نوزدهم پیدا شد و به معنای کسی بود که دلش نمیخواست یهودیها بر دنیا حکومت کنند و دیگر شهروندان را دعوت به مقاومت میکرد.
بعد جنگ دوم جهانی نژادپرستی معضل اجتماعی عمدهای شد چون در کشورهای اروپایی ثروتمند اقلیتهای قومی بزرگی ساکن بودند و جامعه باید جذبشان میکرد. دو الگو برای جذب اقلیتهای قومی وجود داشت ـ همنشینی و استحاله، و همنشینی را کشورهایی در پیش گرفتند که معتقد بودند در چارچوب جامعۀ مدنی الگوهای فرهنگی مختلفی میتوانند وجود داشته باشند و اینکه بهتر است فرهنگها را با همدیگر درنیامیخت و هر کدامشان هم بهتر است خصیصۀ خاص خودشان را حفظ کنند، و استحاله روال کشورهایی شد که جهانشمولباور بودند و نظرشان این بود که مصلحت اجتماعی متعالیتری وجود دارد که بر خصایص قومی و فرهنگی خاص مقدم است. تا مدتها به نظر میآمد الگوی استحاله موفقتر است چون در کشورهایی که این روال را در پیش گرفته بودند خبری از بلواهای نژادی نبود که انگلستان و آمریکا و غیره درگیرش بودند، اما در پایان قرن که آدمها شروع کردند به حرف زدن از جهانی شدن، جهانشمولباوری از سکه افتاد و دیگر هر کس دلش میخواست هویت خودش را داشته باشد و به نژادش افتخار کند، اما نه به خود نژاد بلکه به تمدنش، و مطابق سنتهای خودشان زندگی کنند و به ریشههایشان برگردند و غیره.
روانکاوی را سال ۱۹۰۰ عصبشناسی وینی ابداع کرد که میخواست روی فرایندهای ذهنی مطالعه کند و اشخاص را با صافی ناخودآگاه بسنجد، و به این نتیجه رسید که اختلال عصبی، هیستری و غیره علائم آسیبهای جنسی در کودکیاند، و به همین خاطر روشها و مفاهیم تازهای ابداع کرد مثل وسواس دائمی، سرکوب، ایگو، سوپرایگو، لیبیدو و عقده که ممکن بود عقدۀ اُدیپی یا عقدۀ اختگی باشد. و سال ۱۹۳۸ از دست نازیها فرار کرد به لندن و چهارتا از خواهرهایش در اردوگاههای مرگ مُردند. و وقتی بیمارها میفهمیدند چرا افسرده و رواننژندند درجا حالشان بهتر میشد چون طبیعی بود که افسرده و رواننژند باشند. کمونیستها میگفتند آدمهایی که در جامعۀ کمونیستی زندگی میکنند نیاز به تمرکز روی جنسیت ندارند چون بزرگترین خوشبختی آدمها باید از کاری باشد که خوب و درست انجام میشود، اینکه در نظامهای سرمایهداری آدمها از کارشان لذت نمیبرند چون استثمار میشوند و در نتیجه متوسل میشوند به جانشینهای مختلفی برای رسیدن به لذت. و میگفتند بدون آگاهی طبقاتی آمیزش نمیتواند ارضاکننده باشد، حتی اگر بینهایت بار تکرار شود و میترسیدند آدمها به جلسات روانکاوی بروند و متوسل به جانشینهایی شوند که همبستگی اردوگاه سوسیالیسم را به خطر میانداخت. و نمیخواستند آدمها کتابهای غیراخلاقی بخوانند یا لباسهای جلف بپوشند، موهای عجیب و غریب برای خودشان درست کنند، آدامس بجوند و غیره. آدامس را داروسازی آمریکایی اختراع کرد و اولین بار سال ۱۹۰۳ در اروپا فروخته شد، اگرچه شیوع استفادهاش عمدتاً در دهههای ۵۰ و ۶۰ بود. آدامس را بیشتر جوانها میجویدند و از این طریق نگرششان را به جامعه بیان میکردند و هنوز مادۀ پُرکنندۀ دندانپزشکی توی دهانهایشان جایی نداشت.
روانکاوی در دهههای ۶۰ و ۷۰ در اروپا فراگیر شد و آدمهایی به جلسات درمانی میرفتند که مریض نبودند بلکه حس میکردند درماندهاند و تنها ماندهاند و میخواستند بدانند قدیمها آسیبی دیدهاند یا نه. و وقتی دیگر خجالت بیمارها میریخت و آرام میشدند برای روانکاو از کودکیشان میگفتند، و اسم این روند جابهجایی بود، چون بیمارها بالاخره چیزی را به یاد میآوردند که در کودکی از حافظهشان پاک کرده بودند، چون نمیدانستند همه چیز در ذهن زنده میماند، و اگرچه ممکن است چیزی مدتی از حافظه پاک بشود اما جایی زنده میماند، و این جوری بیمار سرنخهایی کلامی به روانکاو میداد که روانکاو میتوانست پیشان را بگیرد. جابهجایی وقتی بود که پسربچه یا دختربچهای میل شدید به چیزی یا کاری خلاف اخلاق داشت و در نتیجه غریزهاش را روانۀ ناخودآگاه میکرد، اما بزرگ و بالغ که میشد، ممکن بود مثلاً خوابهای عجیب و غریبی ببیند که نشان از آسیبی در کودکی داشتند. و عقدۀ ادیپ وقتی بود که دختربچهای میخواست مادرش را بکُشد تا پدرش را مال خود کند، یا پسربچهای میخواست پدرش را بکُشد تا مادرش را مال خود کند، اما خیلی خوب میدانستند این کار جایز نیست. بین متخصصان بحثها بود سر عقدۀ ادیپ، چون به نظر بعضی قضیه جهانی و همگانی بود و به نظر دیگرانی فقط در فرهنگهای خاصی اتفاق میافتاد ـ در وین و غیره. و سال ۱۹۱۸ همایشی دربارۀ روانکاوی و نقشش در دوران جنگ در بوداپست برگزار شد و بیشتر روانپزشکها متفقالقول بودند که دلایل اختلالات عصبی دوران جنگ همان دلایل اختلالات عصبی دوران صلح است. و روانپزشکهای مختلفی پیشنهاد درمان اختلال عصبی با شوک الکتریکی دادند و همینطور پیگیر سربازها را با شوک الکتریکی درمان میکردند، تا وقتی بالاخره سربازها به زبان میآمدند که حالشان کامل خوب شده. اما روانپزشکهای دیگری موافق این درمان نبودند و میگفتند شوک الکتریکی صرفاً آسیبهای کودکی را بیشتر به ناخودآگاه میبَرد اما حقیقت اینست که علاجشان نمیکند. و دیگرانی میگفتند سربازها الکی آسیب کودکی از خودشان در میآوردند تا بتوانند دوران جنگ را در دیوانهخانه بگذرانند و با دیگر دیوانهها سر پول یا سیگار ورقبازی کنند.
در جریان جنگ اول جهانی سازمانهای بشردوستانه و انجمنهای خیریه خیلی زیاد شدند، چون جنگ اول جهانی از خیلی جهات بدعت بود و طرفهای درگیرش آتشبار و ابزارهای نابودگر قویتری داشتند، و قانون خدمت اجباری نظام این امکان را میداد که شمار زیادی سرباز به جنگ فرستاده شوند و توپهای دوربُرد و بالون و هواپیما انجام اقدام نظامی علیه غیرنظامیان و عملیات مؤثر در آن سوی خط دشمن را به قصد تضعیف روحیۀ نفراتش شدنی میکردند. و سال ۱۹۰۵، ۱۲ کشور اعلامیهای امضا کردند که به موجبش پیمان بستند سربازان مجروح را بدون توجه به اینکه برای کدام طرف میجنگند، در امان بدارند و نگهداری کنند، چون سرباز نه صرفاً عضوی از یک موجودیت ملی بلکه موجودیتی بشری هم هست. بعضی فرماندهها با این توافقنامه موافق نبودند و در مورد تفسیر فردگرایانه از موجودیت هشدار میدادند و میگفتند سربازها فرزندان میهناند و باید فرمان میهن را اطاعت کنند. و از آن طرف صلحطلبها و اومانیستها میگفتند فرد باید به نوع بشر و نه میهن وفادار باشد، اما بعضی اومانیستها میپنداشتند میهن اگر در خطر باشد بدل به نمایندۀ نوع بشر میشود. و سال ۱۹۲۹ کشورهای مختلفی بیانیهای امضا کردند که به موجبش پیمان بستند با اسرای جنگی درست و شایسته رفتار کنند و اینکه اسرا بتوانند از خانوادهها و همسران و انجمنهای خیریه و سازمانهای بشردوستانه نامه و بسته دریافت کنند. و سال ۱۹۴۱ دولت شوروی اعلامیهای منتشر کرد که میگفت این کشور نمیخواهد هیچ سازمان بشردوستانهای به اسرای جنگیاش کمک کند یا سازوکاری مهیا کند که بتوانند نامه و بسته بگیرند، و فرماندههای ارتش شوروی میگفتند آنها در حقیقت فراریهاییاند که صرفاً عنوان سرباز شوروی را غصب کردهاند، چون سرباز شوروی قبل اینکه بگذارد اسیرش بگیرند، میمیرد.
سازمانهای بشردوستانه کمکهای اولیه و داروهای مورد نیاز و نوار زخمبندی ارتشها را تأمین میکردند و برای بازرسی میرفتند به اردوگاههای اسرای جنگی تا مطمئن شوند با اسرا درست و شایسته رفتار میشود، و مشهورترین این سازمانها صلیب سرخ بود. و سال ۱۹۴۲ نمایندههای صلیب سرخ سوئیس از قضیۀ اتاقهای گاز و اردوگاههای مرگ باخبر شدند اما تصمیم گرفتند خبر را منتشر نکنند چون میترسیدند نازیها ازش در جهت بیاعتبار کردن سازمانهای بشردوستانه سوءاستفاده کنند و مانع دسترسی آنها به اردوگاهها و بیمارستانهای اسرای جنگی شوند. و سال ۱۹۴۴ آلمانیها فیلم مستندی دربارۀ زندگی در اردوگاه مرگ ترزن ساختند که تصویری مثبت از نمایندههای صلیب سرخ و کمیسیونهای بینالمللی مختلف میداد. ۲۷۰ بازیگر و ۱۶۰۰ کودک به همراه چند هزار سیاهی لشکر در این فیلم بازی کردند، سیاهی لشکرهایی که مو روشنهایشان را پیشاپیش کنار گذاشتند چون سر و ریختشان شبیه یهودیها نبود. اسم فیلم بود «چقدر در ترزن خوش میگذشت» و تویش یهودیها میرفتند کافه و در باغهای سبزیجات سبزی پرورش میدادند و شیرجه میزدند توی استخر و میرفتند بانک پول میگرفتند و میرفتند ادارۀ پُست پی بستههایشان و اُپرا گوش میدادند و توی کتابخانۀ محل دربارۀ معنای تمدن اروپایی بحث میکردند. و فیلمبرداری که تمام شد، نازیها ۱۱ گروه تحتالحفظ مخصوص راه انداختند و هر آنکه را در فیلم نقشی داشت فرستادند به اردوگاه نابودی آشویتز. و بعد جنگ وقتی اسرای جنگی شوروی به وطن برگشتند، دولت فرستادشان به اردوگاههای کار اجباری تا از گذر کار سخت تاوان فقدان روحیۀ جنگاوری در طول جنگ را بدهند. و با اینکه در جنگهای پیشین مرگومیر سربازها به دلیل مریضیهای مختلف و بیماریهای مُسری پنج برابر بیشتر از مرگومیر حاصل از نبرد بود، در طول جنگ اول جهانی به لطف کمکهای بشردوستانه و پیشرفت جراحی و تسلیحات تازه و غیره نسبت مرگومیرها برعکس بود و خود این هم یک بدعت بود.
کمونیستها و نازیها میگفتند باید دنیایی برپا کرد مطابق با نظم طبیعی امور. تاریخنگارها و انسانشناسها بعدترها گفتند کمونیسم و نازیسم اعتقاد به انقلاب را جایگزین اعتقاد مذهبی کردند و اینکه آدمها به همان انگیزههایی که از مذهب طرفداری میکردند از کمونیسم و نازیسم طرفداری میکردند، و نیرومندترین انگیزه اینکه احساس میکردند جزو برگزیدگانند، برگزیدگانی که از آن پس سرنوشت نوع بشر در دستانشان جا خوش کرده. نازیها اعتقاد داشتند جهان سازگار با آینده باید متشکل از افرادی قدرتمند و از خود گذشته باشد که به واسطۀ همبستگی با هم پیوند مییابند، و منافع مشترک و رابطۀ خونی همگیشان با همدیگر سنگری ایجاد خواهد کرد در برابر زوال و انحطاطی که اومانیستها و روشنگری دنیای قدیم را گرفتارش کردهاند. از آن طرف کمونیستها فکر میکردند در دنیای تازه همۀ شهروندان قابل جابهجایی با همدیگرند و آدمها در کنار یکدیگر کلیتی یکپارچه و ناگسستنی شکل میدهند، و هیچ کس منافع شخصی ندارد چون همه چیز اشتراکی است، و همین مانع از زوال و انحطاطی خواهد شد که منافع خودخواهانۀ طبقۀ حاکم، دنیای قدیم را گرفتارش کرده. و هر دو علناً از لزوم ترور میگفتند و اینکه تنها روش موفق برای مبارزه با دموکراسی است، دموکراسیای که همه چیز را فاسد میکند و باعث میشود آدمها همجنسخواه و آنارشیست و انگل و شکاک و فردگرا و الکلی و غیره بشوند. و علیه همجنسخواهها و انگلها و الکلیها کارها میکردند، و در روسیۀ کمونیست بچههای الکلیها مجبور بودند هر یکشنبه با نوشتهای آویزان از گردنشان دور میدان شهر رژه بروند، با این متن که «بابا، دست از الکل خوردن بردار. من جایگاهم را در دنیای تازه میخواهم»، و در آلمان نازی، الکلیها مجبور بودند با نوشتهای آویزان از گردنشان دور میدان شهر رژه بروند، با این متن که «من با حقوقم الکل خوردهام و دیگر پولی برای خانوادهام نمانده». و اگر الکلیها روال زندگیشان را درست نمیکردند فرستاده میشدند به اردوگاههای کار اجباری و آنجا برای خیر و خوبی همه کار میکردند. در آلمان تابلوی بالای ورودی اردوگاههای کار اجباری این بود که «کار حتماً شما را آزاد خواهد کرد» و در شوروی تابلوی بالای ورودی اردوگاههای کار اجباری این بود که «مصمم کار کنید تا برنامه محقَق شود». و کمونیستها به عوض «صبح به خیر» میگفتند «کار پُرافتخار» چون فکر میکردند کار مهم است و اگر همه کار کنند کمونیسم در کل دنیا پیروز خواهد شد. و آدمهایی که به عوض «کار پُرافتخار» میگفتند «صبح به خیر» یا «سلام» یا «خدا به همراهت» مشکوک بودند و همسایههایشان میگفتند آنها مهینپرستهای خوبی نیستند.
و سال ۱۹۳۳ وقتی نازیها انتخابات را بُردند، قانونهایی تصویب کردند که یهودیها را از چیزهای مختلفی منع میکرد، یهودیها حق نداشتند شغل دولتی داشته باشند، در ارتش، دادگستری، یا رسانهها کار کنند، و حق نداشتند استخر یا سینما بروند و در پارکها فقط حق داشتند روی نیمکتهایی بنشینند که برایشان مشخص شده بود، نیمکتهایی که رنگ زرد خورده بودند تا در جا قابل تشخیص باشند. و بچههای یهودی حق نداشتند مدرسه بروند یا چرخ و فلک سوار شوند، و نازیها امیدوار بودند یهودیها بفهمند آلمان جای خوبی برایشان نیست و خودشان بگذارند بروند به جایی دیگر. و نازیها نمایشگاههایی هم برگزار کردند از هنر منحط، انتارتت کونست، که در آنها آثار هنری منحط و منحرفی از نقاشها و مجسمهسازهای یهودی یا عبریزبان نشان دادند تا خطرات نهفته در ذات هنری را که آدمهای مریض بیافرینند، به مردم آلمان هشدار بدهند. نازیها هنر را مهم میدانستند و هنر منحط گام اول بود به سمت جامعهای که در آن همه چیز منحط خواهد بود، همین را هم میخواستند به مردم آلمان هشدار بدهند. و رژه و مسابقههای ورزشی راه میانداختند با کارناوالهای تمثیلی و تصاویری از بدنهای انسانی و میگفتند مردم آلمان نمیتوانند بدون هنر زندگی کنند، چون هنر مثل تیغۀ یک تبر در دستهاش، در جان مردم آلمان نشسته، و کارگران آلمانی را دعوت میکردند به دیدن اُپراهای آلمانی و راهپیماییهای سازماندهی شده و غیره، و میگفتند نباید هنر آلمان را توی موزهها و گالریها و تالارهای بورژوایی قایم کرد، چون هنر مال همه است. و سال ۱۹۳۵ قانونی تصویب کردند که ازدواج بین قومی میان یهودیها و غیریهودیها را ممنوع میکرد تا خون آریایی و هنر آلمان را از گزند تأثیرات مهلک یهودیت در امان بدارند. و یهودیها مجبور بودند ستارۀ شش گوش زرد روی یقه و پشتشان بدوزند و حق نداشتند سوار اتوبوس و تراموا شوند و از خشکشوییهای آریایی استفاده کنند.
در یکی از شبهای نوامبر ۱۹۳۸ اعضای پلیس مخفی آلمان ریختند مغازههای یهودیها را چپاول کردند و کنیسهها را آتش زدند و هر یهودیای که در خیابان دیدند لَت و پار کردند یا کُشتند تا ترس به جان یهودیها بیندازند و شتاب رفتن آنها را از آلمان تُندتر کنند. و وزیر تبلیغاتشان گفت این کار تلافی مردم آلمان بابت قتل وابستۀ نظامی آلمان در پاریس به دست یک یهودی لهستانی بوده. بعدها اسم آن شب را گذاشتند «شب بلورین»، چون ۷۲۰۰ ویترین مغازههای یهودیها شکسته شد و خیابانها با خُرده شیشه فرش شده بودند. و دولت آلمان به یهودیها دستور داد جمعاً جریمهای یک میلیارد مارکی بابت برانگیختن خشم به حق مردم آلمان بپردازند. و دولت سوئد از آلمانیها خواست گذرنامۀ یهودیها را مُهری بزنند تا یهودی بودن اشخاص مشخص شود و پلیس مرزی سوئد بتواند یهودیهایی را که قیافهشان به یهودیها نمیخورد تشخیص بدهد. و بعد جنگ در لهستان، چکاسلواکی و غیره، کشورهایی که اقلیت وسیع آلمانی داشتند، اخراج جمعی و گستردۀ آلمانیها راه افتاد، و آلمانیهای شهر برنوی چکاسلواکی مجبور بودند نوار سفیدی روی بازویشان ببندند تا معلوم شود آلمانیاند و حق نداشتند سوار تراموا یا اتوبوس برقی بشوند. دولت سوئیس میترسید کل یهودیهای آلمان بروند در سوئیس مستقر شوند و همزیستی قومی و وفاق ملی را در سوئیس به هم بزنند. و یهودیهایی هم که قبل جنگ در اسناد رسمی آلمانی ثبت شده بودند یا اسمهای آلمانی داشتند، آلمانی شمرده میشدند، همچنین یهودیهایی هم اسم چکی داشتند اما نمیتوانستند چکی حرف بزنند، و حرف جی لاتین مشخصکنندۀ یهودی بود، و همزیستی قومی و وفاق ملی ارکان کنفدراسیون سوئیس بودند.
نظر شما :