عبدخدایی از دوران کودکی، پدرش و آشنایی با نواب صفوی میگوید
سرگه بارسقیان
نام "محمد مهدی عبدخدایی" از 60 سال پیش وارد تاریخ شد؛امروز 74 ساله است و این نشان میدهد از نوجوانی سر از بازار سیاست درآورد؛15ساله بود (1330) که تیری بسوی حسین فاطمی شلیک کرد و نشانهای بر فاطمی گذاشت و نشانی از خود."تاریخ ایرانی" در سلسله گفتوگوهایی با دبیرکل جمعیت فدائیان اسلام،از خاطرات دوران کودکی،پدرش آیت الله شیخ غلامحسین تبریزی و آشنایی او با سید مجتبی نواب صفوی بنیانگذار فدائیان اسلام آغاز میکند و در ادامه به کالبدشکافی سه ترور میپردازد.
***
زمانه و زمینهای که شما در آن کودکیتان را گذراندید، چگونه بود که در 15 سالگی به جمع فدائیان اسلام پیوستید و اسلحه در دست حسین فاطمی را ترور کردید؟
اینکه چطور یک نوجوان 15 ساله وارد مسائل سیاسی شد،هم بحث روانشناسی است و هم جامعه شناسی و نیاز به خودبازبینی دارد.باید از محیط خانوادگیام شروع کنم؛پدر من،شیخ غلامحسین تبریزی از طلبههای نجف بود که همزمان با مشروطیت در خدمت مرحوم آیت الله سیدمحمد کاظم یزدی و آخوند خراسانی تلمذ کرد و در گرایشهای فکری بیشتر از مرحوم کاظم یزدی صاحب عروه الوثقی الهام گرفت.او همچنین از محضر شیخ محمد حسین نائینی کسب فیض کرد.دورنمای نجف در آن روزگار پویا و شکوفا بود.شخصیتهای علمی که در آن دوره نجف را اداره می کردند و نیز در سامره حضور علمایی چون میرزا محمد حسن شیرازی و قبل از او شیخ مرتضی انصاری و پیش از ایشان علامه وحید بهبهانی که از اصولیون بنام بودند،سلسله حرکتی در حوزههای دینی آن زمان شروع کرد که ثمرهاش نقش حوزه نجف در مشروطیت و پیروزی اصولیون بر اخباریون بود. پدر من طلبه حوزه نجف در این دوره شکوفا بود و خصلتهای خاصی داشت.اول اینکه او یک روستایی مقدس بود.از نظر شخصی هنوز خصوصیات روستایی و در عین حال دانشمند بودن در نهاد مغفولهاش خانه کرده بود. تقدس حوزوی شخصیت فکریاش را شکل داده بود.او وقتی به تبریز رفت اولین کاری که خواست بکند شکلدهی یک حرکت فرهنگی بود،بنابراین او بنیانگذار نوعی جلسات تفسیر است.پدرم فکر میکرد بدون داشتن نشریه نمیشود حرفش را به اهالی برساند،به همین دلیل نشریه "تفکرات دیانتی" را منتشر کرد که سال 1305 توزیع شد. او در تبریز با احمد کسروی و شیخ محمد خیابانی همحجره بود و همین همنشینی او را با مسایل روشنفکری که نسیم آن از غرب آمده و با شیوههایی از باستانگرایی و ناسیونالیسم در احمد کسروی آمیخته شد که بعدها بصورت یک ملحد درآمد و نیز با شیخ محمد خیابانی آزاداندیش و دموکراسیطلب آشنا میکند.
پدر من سال 1307 در تبریز و در جریان تغییر شکل لباس و متحدالشکل کردن مردم شدیدا با رضاخان مخالفت کرد.او پس از بازگشت از نجف دارای شخصیت برتری شده بود و شهرتش گسترده بود و در عین حال زندگی بسیاری سادهای داشت و حرفهای جدیدش باعث شده بود عدهای جوان پرشور تبریزی اطراف او باشند. مخالفتهای پدرم باعث شد دولت دستور دستگیری او را بدهد.آن زمان برق نبود و علما فانوسچی داشتند،ماموری که برای دستگیری پدرم آمده بود چون آن زمان عکس نبود،به اشتباه میخواست شیخ حسن قمه ساز،فانوسچی او را دستگیر کند.مردم هم نمیدانستند و شایع شده بود که شیخ غلامحسین را میخواهند دستگیر کنند،مردم میریزند و مامور را کتک میزنند.پدر من به خانه سید ابوالحسن انگجی میرود،ماموران هم منزل ایشان را محاصره میکنند و مردم را متفرق میکنند. داماد انگجی خواهش میکند پدرم به کتابخانه ایشان برود.پدرم به کتابخانه میرود و داماد انگجی هم در کتابخانه را قفل میکند.ماموران به خانه میریزند،آیت الله انگجی را دستگیر و به دامغان تبعید میکنند.ماموران بومی بودند،وقتی میخواهند در کتابخانه آیت الله انگجی را باز کنند،داماد ایشان میگوید مردم اسراری پیش این عالم بزرگ تبریز دارند و دلشان نمیخواهد کسی بفهمد،برای شما هم خوب نیست که در کتابخانه را باز کنید و ماموران هم به کتابخانه نمیروند.پدرم در آنجا میماند،بعد از دو روز از آنجا خارج میشود و هشت ماه در تبریز مخفی میماند.سرلشگر امیر طهماسب فرمانده نیروهای تبریز گفته بود شیخ را میگیرم،اعدام میکنم بعد به رضاخان خبر میدهم. پدرم پس از 8 ماه با همراهی آیت الله شیخ عبدالکریم حائری از مراجع نجف که بنیانگذار حوزه علمیه قم بود و آیت الله سیدابوالحسن اصفهانی از اختفا در میآید.استاندار آذربایجان در آن موقع علی منصور،پدر حسنعلی منصور بود.او به نوعی ارتباطاتش را با پدرم زیاد میکند،منزل پدرم زیاد میرفت و گاهی درشکه میفرستاد که پدرم در مجلس روضهای شرکت کند.یکی از بزرگان تبریز که به پدرم ارادت داشته به منصور میگوید شما که میدانید شیخ با این حاکمیت مخالف است،چرا به او این قدر بال و پر میدهید،منصور در جواب میگوید میخواهم او را در نظر مردم از وجهه بیندازم.اتفاقا آن موقع رضاشاه میخواسته به تبریز بیاید،استاندار اصرار میکند که پدرم در مراسم استقبال از رضاشاه شرکت کند.پدرم بهانه میآورد من که وسیله ندارم،امکانات ندارم.استاندار میگوید من درشکهام را میفرستم شما را بیاورند،آن موقع استاندارها درشکه مخصوص داشتند.درشکه را به خانهمان فرستادند و مثل یک زندانی پدرم را سوار درشکه کردند و به واسمونج،دو فرسخی تبریز بردند.پدرم میگوید من در آنجا وحشتم گرفت با شاه برخورد بکنم یا نکنم.اگر برخورد کنم رضاشاه آدم خشنی است و شاید منجر به برخوردهای تندی در شهر بشود.همین جور که من را پیاده کردند،آرام آرام از پشت سر مردم رد شدم و به صف مستقبلین نپیوستم و در یک گوشهای نشستم.یکی از تجار تبریز در مراسم استقبال میبیند که پدرم چطور رنگش پریده و نمیخواهد به جمع مستقبلین بپیوندد.بعدها پدرم میگفت من ناظر بودم که یک عده از روحانیون تبریز که سوادی هم نداشتند،خودشان را جلو میانداختند که با شاه ملاقات کنند.تاجر تبریزی میبیند پدر من نه تنها به این چیزها اعتنایی ندارد،نه تنها نمیخواهد با شاه ملاقات کند بلکه احساس رنج میکند که مبادا خدای نکرده از این مراسم استقبال عکسی از او گرفته شود.تاجر میبیند،پدرم دورتر رفت،خارج از جمع مستقبلین،بر روی سنگی نشست.دلش میسوزد،پدرم تعریف میکند فردای آن روز تاجر تبریزی100 تومان برای من پول فرستاد گفت آقا شیخ این پول وجوهات نیست،هبه است؛چون نمیتوانید در تبریز در این شرایط بمانید،با این 100 تومان نائبالزیاره من در کربلا و نجف شوید. پدرم در سال 1308با کجاوه به سمت نجف حرکت کرد و آنجا مراجع نجف از پدر من استقبال کردند.طبق یکی از دو سندی که موسسه نشر آثار حضرت امام منتشر کرده،کنسول ایران در نجف و کربلا به ایران تلگراف میکند که شیخ غلامحسین تبریزی شتربانی به نجف آمده و حرفهای جدیدی علیه حکومت میزند.از وزارت خارجه جواب میدهند به او تذکر بدهید ایران بیاید،برایش اسباب زحمت میشود.
با این تهدید حکومت و استقبال علما ایشان چقدر در نجف میمانند؟
پدرم همان سال 1308 به ایران برمیگردد اما علی منصور به او میگوید اگر به مشهد یا به شهر دیگری بروید،برای شما بهتر است؛محترمانه تقاضای تبعید پدر من را میکند.لذا پدر من از تبریز از راه عشقآباد به مشهد میرود.پدرم آنجا دوستانی داشت.حاج کریم آقای تبریزی نماینده نشر تذکرات دیانتی در مشهد از آشنایان بود و مرحوم حاج آقا غلامحسین قمی هم در مشهد در درسش به طلبهها گفته بود که این نشریه که در تبریز منتشر میشود،بخوانید.به پدرم می گویند یک سال مخارجتان را به شما قرض میدهیم و در مشهد بمانید.پدرم خانهای که در تبریز داشته میفروشد و خانهای در محله آذریهای مشهد در منطقه پاچنار میخرد و به مادرم که فاصله سنیاش با پدرم زیاد بوده و دو پسر در تبریز یکی پنج ساله و یکی هم دوساله داشته،می نویسد شما جوانید اگر میخواهید میتوانید ازدواج کنید یا به مشهد بیایید و با ما زندگی کنید.مادر من ترجیح میدهد به مشهد بیاید که همراه همسرش زندگی کند. مادرم 24 ساله بود که یک روز در سال 1316 همراه یکی از زنان همسایه بنام خانوم آقا به حمام میرود.پاسبان اداره ثبت میبیند دو زن چادری از حمام بیرون میآیند،حمله میکند چادر را از سر مادرم بردارد،مادرم و خانوم آقا فرار میکنند.سر خانوم آقا میخورد به در حیاط میشکند و پای مادرم به پاشنه در خانه حاج کریم آقا گیر میکند،با شکم به زمین می افتد،حامله بوده،بچه را سقط میکند.مادر من به روی زمین افتاده بود،پاسبان میبیند در حیاط ما نیمه باز است،میآید در حیاط ما چادر مادرم را که از سرش کشیده بود،روی سرش میکشد.پاسبان کار ثبتی داشته یک امضا از پدرم برای این کار میخواسته؛برادرم که 5 سال از من بزرگتر است،آن موقع در حیاط بود و پایش را در حوض گذاشته بود،پاسبان میآید و امضا را از برادرم میگیرد. مادرم 17 روز بعد فوت میکند.من آن زمان یک ساله بودم.
پس شما در 1315 در مشهد بدنیا آمدید.
بله. پدرم از امضاکنندگان نامه علیه بیحجابی در مشهد بود که بر سر این موضوع در 17 دی1314 از مشهد فرار میکند و به اطراف شهر میرود.در موقعی که پدرم فرار کرده بود،من در سال 1315 به دنیا آمدم.
بعد از فوت مادر،پدرتان مجددا ازدواج میکنند؟
پدرم بعد از آن با عمه آقای علمالهدی ازدواج میکند.
آقای علمالهدی،امام جمعه مشهد؟
بله با ایشان.پدرم چون در مشهد ازدواج میکند در آنجا ماندگار میشود.من در 4 سالگی(1319) به مکتب رفتم،پدرم هم بعد از شهریور 20 در بازار سرشور مشهد نزدیک حرم خانه گرفت و در مسجد گوهرشاد امامت جماعت کرد.در همین موقع نشریه احمد کسروی بنام پرچم و کتابهایش شیعهگری،صوفیگری،بهاییگری،در پیرامون شعر،در پیرامون روان و ...منتشر شدند و پدرم به مطالب کسروی پاسخ میداد.کسروی در سال 1317 نشریهای به نام پیمان داشت و از پدرم دعوت کرد در آن نشریه مقاله بنویسد،پدرم نمینویسد و آنها رودرروی هم میایستند.
پس پدر شما هم در مخالفت با کسروی،با نواب صفوی همنظر بوده است.آشنایی شما با نواب صفوی هم از طریق روابط نواب با پدرتان بود؟
نواب صفوی در سال 1324 کسروی را مضروب کرد.من اولین عکسی که از نواب صفوی دیدم در نشریه رهبر بود که عکس سید جوانی را انداخته بود که طلبه است و نوشته بود "نواب صفوی و هوچیگریهای او در پایتخت". در اسفند 1324 که من کلاس سوم ابتدایی بودم،در حال رفتن به مدرسه بودم که دق الباب کردند،در را باز کردم،دیدم پشت در همان سیدی است که من عکسش را دیدم.با یک لحنی به من گفت "آقا جون خونهست"،گفتم بله،گفت "بگو نوابه." من دویدم به پدرم گفتم پدر نواب آمده،به من گفت بیرونی را باز کن ایشان برود بیرونی.ظهر که از مدرسه آمدم،سر ناهار مادر دوم من که سیده و هاشمی بود،گفت چهره حضرت علی اکبر را در قیافه نواب صفوی دیدم.اینها در ضمیر مغفوله من اثر عجیبی داشت.بحثهای سیاسی در خانه ما فراوان بود،مادر دوم ما مثلا به مجسمه میگفت منجسه.خانواده از نظر مخالفت با حاکمیت همسویی خاصی داشت.مادر دومم با اینکه مادر اصلی من نبود و شاید اعتنای زیادی به من نمیکرد،خیلی خوشصحبت و متدینه بود.اینجا بود که من نواب صفوی را دیدم و شناختم.پدرم به او خیلی ارج میگذاشت و او را مخفی کرده بود.
نواب صفوی از قبل پدر شما را میشناخت؟
من بعدها از نواب صفوی پرسیدم چطور شد به منزل ما در مشهد آمدید؟گفت فدائیان اسلام وقتی میخواستند کسروی را از بین ببرند،من در تهران از آیت الله کاشانی و مرحوم حاج سراج انصاری که نویسنده "شیعه چه می گوید؟" بود و از پارهای علمای مشهد] بنظرم از مرحوم شاهآبادی،استاد عرفان امام[ پرسیدم،اگر رفتم مشهد،کجا بروم؟آنها گفتند در مشهد حاج شیخ غلامحسین ترکی هست که مخالف سلطنت و از مقدسین مشهد و از علمای تحصیل کرده است،برو به خانه او؛نواب گفت من وقتی به مشهد آمدم؛آدرس خانه شما را گرفتم و هیچ پولی هم نداشتم.صبح یک تومان داشتم به حمام رفتم،از حمام آمدم در خانه شما را زدم.نواب صفوی با معرفی بزرگان تهران با پدرم ارتباط پیدا کرده بود.البته چون پدر من هم مخالف کسروی بود،از او استقبال کرده بود.نواب صفوی هم تا آخر ارادت خاصی به مرحوم پدرم داشت و پدرم هم با کارهای آنها زیاد مخالف نبود.مثلا وقتی هژیر را زدند،مخالف نبود.
همین دیدارها با نواب صفوی تغییری در روحیه و علاقه شما ایجاد کرد؟
نواب پس از آن به تهران رفت و پس از آنکه کسروی در تهران کشته شد و قتل کسروی با فتاوای مراجع آزاد شده بود،همراه با سیدحسین امامی به مشهد آمد. شبهای دوشنبه پدرم منزل علی آقای ضیایی جلسات تفسیر داشت.من برای بار دوم نواب صفوی را در منزل علی ضیایی با مرحوم سید حسین امامی و مرحوم سید عبدالحسین واحدی ملاقات کردم.اینها در ذهنیت من جا داشت و از من یک پسر بچه پرخاشجو ساخت،یک پسر بچه ناراحت که نسبت به همه چیز بدبین است،مخصوصا در شهری زندگی میکند که خاله،عمه،دایی و عمو ندارد و همه شهر گویی با خشونت با او برخورد میکند.در محله با تحقیر به او میگویند بچه شیخ،چون تبلیغات رضاخانی در جامعه اثر گذاشته بود؛بعلاوه مشهدیها میانه خوبی با ترکها نداشتند،با اینکه پدر من عالمی بزرگوار بود،بجای اینکه بگویند حاج غلامحسین تبریزی میگفتند حاج غلامحسین ترک.اینها در شکلگیری شخصیت من خیلی موثر بود.لباسهایم ژنده بود،چون پدرم خیلی متدین بود،سعی میکرد وجوهات را مصرف نکند،لباسهای خودش اصلا از وجوهات نبود،زندگی ما خیلی قناعتبار و سخت بود.همه بچههای مدرسه دفتر میآوردند،اما ما مشقهایمان را در صفحه سفید پشت نامهها و استفتائاتی که برای پدرم میرسید،مینوشتیم. برایش سخت بود یک مداد ده شاهی برای ما بخرد،در عین حال که خودش تحصیلکرده و به تحصیل علاقهمند بود،اما امکانات مالی ما خیلی کم بود.در خانواده هشت نفره ما وقتی میخواستیم ناهار بخوریم،پدرم سه سیر حلوا ارده میخرید و در زمستان بین هشت نفر تقسیم میکرد.اگر روزی 5 سیر شیر میخرید،برای ما نصف استکان آب میریختند،نصف استکان شیر.یا مثلا صبحها پنج تا آبنبات و نان میدادند و به ما میگفتند آب نبات را گوشه لپتان بگذارید و نان را هم بگذارید در دهانتان تا با شیرینی آبنبات بخورید.
در خانه شما درباره رخدادهای سیاسی سالهای ملتهب پس از شهریور 20 چه صحبتهایی مطرح بود؟
پس از شهریور 1320، جامعه از دوره رضاخانی بیرون آمده بود،حتی من یادم هست تجار متدین برای عروسیهایشان از زنان برای رقصیدن دعوت میکردند.جامعه خاصی بعد از شهریور20 شکل گرفته بود،مخصوصا احمد کسروی با نوشتههایش ایجاد اشکال کرده بود،حتی روزنامههایی که مخالف دربار بودند،علیه مذهب مینوشتند.مجموعه نشریات چه حزب توده،چه احزاب ملی مثل حزب ایران،چه نشریه پرچم احمد کسروی بمباران تبلیغاتی عجیبی علیه خداشناسی،دین باوری و مذهب تشیع در ایران پس از شهریور 20 آغاز کردند. کشور هم اشغال شده بود و قحطی نیز پیش آمده بود.در منزل ما به این مسایل طوری نگاه میکردند که حاکمیت و اشتباهات رضاخان باعث بوجود آمدن این وضعیت شده است.جنگ قدرتی که در تهران وجود داشت و مسائل حزب توده که توسط روسها حمایت میشد،همه اینها در منزل ما مطرح بود. من حضور روسها را در مشهد میدیدم.حتی بخاطر دارم روزی دو سرباز روس مست کردند و وارد مسجد گوهرشاد شدند و به ایوانی که وارد حرم میشود داخل شدند.سیدی که کاسب بود و شال سبزی بسته بود؛سیدهای مشهدی بعد از سقوط رضاشاه که کلاه پهلوی برداشته شده بود شال سبز میبستند،این سید این دو سرباز مست را کنار هم نگهداشت و با دستهایش دو سیلی محکم به گوش آنها زد.من این دو سیلی را دیدم،چنان زد که مستی از سرشان پرید.فکر میکنم سال 1322 یا 23 بود.خادمان مسجد این سید را کنار کشیدند گفتند "چکار میکنی؟اینها سربازان روس هستند."سید با همان لهجه مشهدی گفت:«مکشمشان،میخوان با کفش برن حرم امام رضا؟مگه مشه؟مزنمشان بدتر هم مزنمشان.»بالاخره خادمان این دو سرباز را از مسجد بیرون کردند.من به خانه برگشتم،دیدم پدرم میخواهد به حرم برود و سر کوچه نشسته است.کفشهای من هم در مسجد جا مانده بود.آن شب در اینباره در خانه ما بحث شد.این اتفاق در روحیه من اثر زیادی گذاشت.این وقایع بود تا اینکه کسروی کشته شد و هژیر هم به قتل رسید.من سال 1329 همراه با پدرم به تهران آمدم.البته کلاس چهارم ابتدایی بودم که من را از مدرسه برداشتند و شاگرد زرگر شدم.
چرا؟ پدرتان با تحصیل شما مخالف بود؟
خیر.ایشان با تحصیل ما مخالف نبود.تحصیل مقدمات پذیرایی در منزل را میخواهد و این مقدمات برای ما فراهم نبود.پدرم مدرسه دارالتعلیمی در بازار سرشار مشهد تاسیس کرده بود که فکر کنم آیت الله علی خامنهای کلاس اول را در این مدرسه گذراند و آقای محمد خامنهای،اخوی ایشان هم کلاس چهارم آنجا بود. البته این مدرسه پس از مدتی منحل شد.من به مدرسه دیگری رفتم،بعد مدتی طلبه شدم،بعد شاگرد زرگر شدم.شاید پدرم امکانات مالی نداشت.من تا کلاس چهارم بیشتر نخواندم.شاگرد زرگر که بودم،شب ها به اکابر میرفتم و خرج آن را خودم میدادم،در درس تفسیر پدرم هم شرکت میکردم.
چه شد به تهران آمدید؟
حاج علی آقای قبا از تجار تبریز و از ارادتمندان پدرم سال 1329به مشهد آمد و گفت اهالی تبریز ساعتشماری میکنند به تبریز برگردید و سری به آنجا بزنید،الان حدود 18سال است به تبریز نرفتید.پدرم تصمیم گرفت به تبریز برگردد.من هم نمیتوانستم در مشهد بمانم. با برادرم به قم رفتم،اما با همسرش که دو سال از من بزرگتر بود نساختم،من 14ساله بودم و او 16ساله،با هم دعوایمان میشد. به تهران آمدم و ساکن شدم. در خیابان ناصرخسرو روبروی مغازه حاج قاسم باقرزاده خرسندی،خواهرزاده ستارخان و از ارادتمندان پدرم که دو چشمش را در مشروطیت از دست داده بود، دستفروشی میکردم.چون جا نداشتم،پدرم دنبال جا برای من میگشت،آقایی به نام حاج اسدالله رجبی بود که یک کارخانه سینیسازی در خیابان ارامنه در شاپور داشت.این کارخانه روبروی خانه حسین مکی بود.حاج آقا رجبی دنبال نگهبان میگشت و پدر من هم برای ماندنم آنجا را در نظر گرفت.ما هم بی خبر بودیم که من اینجا نگهبانم،پدر من هم فکر میکرد من را دست فرد متدینی سپرده است.شبها آنجا میخوابیدم،روزها هم میرفتم ناصرخسرو دست فروشی میکردم،صابون میفروختم.من در ناصرخسرو به آشیخ معروف بودم.در زمانی که رزم آرا ترور شد،من مشغول صابونفروشی بودم.
نظر شما :