قبل از ترور با کسروی مناظره کردیم
فداییان اسلام به روایت مرتضی مستجابی
تاریخ ایرانی: «موسی یعنی یک دنیا. این حرفها برای موسی جزئی است. افق نگاه او بلندتر از این حرفها بود.» این جمله خلاصه نظر سید آیتالله مرتضی مستجابی از برجستهترین چهرههای خاندان بزرگ صدر است که در گفتوگوی تفصیلی خود با واحد تاریخ شفاهی موسسه فرهنگی ـ تحقیقاتی امام موسی صدر تاکید کرده است. این جمله اما آنجا گفته شد که به همراهی امام موسی صدر با جنبش ملی شدن صنعت نفت پرداختند.
گفتوگو با سید مرتضی مستجابی با نام «یاران موافق» در کتابی به کوشش حمید قزوینی منتشر شده است. هر چند که بخش مهمی از این کتاب درباره خاندان صدر و امام موسی و خاطراتی است که به ایشان مربوط میشود، اما نزدیکی آیتالله مستجابی به برخی از چهرهها و جریانات سیاسی مانند فداییان اسلام و ملی شدن صنعت نفت باعث شده تا این بخش از خاطرات به اهمیت فصلی باشد که او درباره امام موسی صدر گفته است.
آیتالله سید مرتضی مستجابی متولد ۱۳۰۲ در اصفهان و فرزند سید اسدالله مستجابالدعواتی است که فرزند علامه سید محمدمهدی نوه سید صدرالدین موسوی جبل عاملی بزرگ خاندان صدر است و نسبت عموزادگی با امام موسی صدر دارد. مستجابی در جوانی علاوه بر تحصیل در زمینه دینی، از ورزشکاران بود و همین نیز او را به برخی جریانات سیاسی پیوند میزند از جمله فداییان اسلام که مستجابی میگوید هیچگاه عضو آن نشده اما با نواب صفوی و سایر اعضای آن نزدیک بوده است. آیتالله مستجابی بیشتر حرفهای خود را به زبانی عامیانه و شکسته گفته است و تنظیمکننده این مصاحبه نیز دست به آن نبرده است. برای رعایت امانت دست به ویرایش مصاحبه نزدیم.
از مناظره تا ترور کسروی
مستجابی در نجف تحصیل میکرد که با نواب صفوی آشنا شد و همان جا بود که قرار شد در بازگشت به ایران با احمد کسروی که یکی از اهداف فداییان بود، مناظره کنند: «وقتی نجف بودیم با سید مجتبی نواب صفوی قرار گذاشتیم که بیایم تهران با احمد کسروی بحث کنیم و خلاصه یواش یواش فعالیتها بیشتر شد. البته من هیچ وقت موافق ترور و کشتن اینها نبودم. رفاقتمون تا آخر برقرار بود اما در این کارها وارد نشدم.»
او که با نواب در یک مدرسه علمیه تحصیل میکرد، آشنا شد و تصمیم گرفتند به تهران بیایند و با چند نفر از جمله کسروی گفتوگو و آنها را هدایت کنند: «اومدیم ایران تا با احمد کسروی و همینطور با آشیخ باقر کمرهای بحث کنیم. اطراف این شیخ را کمونیستها گرفته بودند. چیزهایی میگفت و مینوشت که اونها بیشتر راضی بودند. روز اولی که برای بحث رفتیم کسروی هر سه تای ما رو یه لقمه کرد. آخه آدم کارکرده و باسوادی بود. وکیل هم بود. با همه اون حرارتی که نواب صفوی و ما داشتیم، ما رو یه لقمه کرد. با مرحوم کمرهای که حرف زدیم، دیدیم که نه ایشون کمونیست نشده؛ احتمالا مشروطیت به ایشون نرسیده و وضعش کمی خراب شده بود. خلاصه خیلی زود راه افتاد و چیزی نبود؛ اما کسروی نه. همون جا بود که پایگاه فداییان اسلام کم کم درست شد. بالاخره رفتند و او رو کشتند. البته بار اول نشد و بار دوم سید حسین امامی این کار را کرد.»
مستجابی با آنکه با ترور مخالف است اما معتقد است فداییان و نواب فقط برای خدا کار میکردند و با مردم کاری نداشتند: «فقط برای خدا. نواب وقتی میخواست نماز بخونه اگه ما میرسیدیم، ما رو جلو میانداخت. اصلا جلو نمیایستاد؛ اما وقتی به نماز میایستاد یا تک یا جماعت به محض اینکه الله اکبر میگفت، رنگ صورتش مثل گچ میشد. اشک میریخت.»
مستجابی معتقد است بیشتر مردم از فداییان اسلام حساب میبردند: «یک دفعه گفت پسرعمو بیا امشب بریم قم. یک مردی بود احرار نامی واقعا هم پهلوون بود. از رفقای پدری. با هم، سه تایی رفتیم مسجد بالاسر نماز خوندیم. الان اولین جملهاش یادمه که گفت: «هنوز باد به پرچم اجداد ما میوزد.» این جمله اولش بود. بعد این فراشها اومدند و داد و قال کردند که اینجا سخنرانی ممنوعه و خلاصه دعوا شد. ما هم پایه فداییان اسلام رو در قم گذاشته بودیم و طلبههایی بودند که به هواداری ما بیایند. بزن، بزن و شلوغی شروع شد. آقا تقی کمالی، پهلوون قم که واقعا پهلوون بود و با من هم ورزش کرده بود، اومد. البته او پدر بود و ما پسر. من رو که دید، بغلم کرد و گفت: «فلانی پیغام میدادی، من منبر میگذاشتم. خودم پای منبر مینشستم. گفتم آقا تقی فقط تو، والا در و دیوار قم رو تا فردا خراب میکنیم. این دستپاچه شد. آخه فداییان اسلام کاری کرده بود که همه میلرزیدند. میترسیدند. گفتم: فردا تمام قم را خراب میکنیم.»
البته او معتقد است که بعضی فعالیتها و تحریکات فداییان اسلام را خیلیها نمیپسندیدند: «به خصوص علما و مخصوصا آقای بروجردی. یک وقت هم شیخ علی لر از طلبههای مرید آقای بروجردی، گروهی رو واداشت اعضای فداییان اسلام رو زدند. البته اون روز من نبودم والا من هم کتک میخوردم. واقعیت مطلب را بخواهید اونجا نباید سخنرانی میشد.»
مستجابی یکی از روحانیونی است که با لاتهای تهران از جمله حسین رمضون یخی ارتباط خوبی داشت و به عنوان رابط آیتالله کاشانی عمل میکرد: «حرف ما رو میشنیدند؛ مثلا زمان آیتالله کاشانی من به این بچهها پیغام میدادم. حسین مهدی قصاب، مصطفی دیونه، اکبر گیگلی، علمدار، علی تک تک، حسین رمضون یخی و این آخریها طیب حاجرضایی، طاهر حاج رضایی و اسماعیل رضایی یه دریا جمعیت جمع میکردند. هر کدام چهارصد، پانصد جمعیت میآورد. پشت دولت میلرزید از این جمعیت. خیلی آدمهای خوبی بودند. خیلی کار میکردند. صفا و وفا و ازخودگذشتگی که بین اینها بود، کمتر جایی دیدم.»
او اما شعبان جعفری را از این گروه جدا میکند و میگوید که: «اون زورخانه حاج وزیری میرفت که توی کوچه مروی بود. ما هم که مدرسه مروی بودیم، قبل از اینکه بیمخ بشه اونجا دیده بودیمش. اوایل آدم بدی نبود اما با شاه و دربار که مرتبط شد، بادش کردند و اسمی در کرد. والا یکی از اینها که من اسم بردم، اگه از این در میاومد اون از در دیگه فرار میکرد.»
مستجابی درباره ارادت شعبان جعفری به کاشانی نیز با اشاره به اینکه همه لاتها به ایشان ارادت داشتند، میگوید: «روحیه آقای کاشانی این جوری بود که اینها جذبش میشدند. در خونهاش هم به روی همه باز بود، اگه این بابا هم رفتوآمدی به اونجا داشته مثل بقیه بوده، اصلا ما لاتی مثل آقای کاشانی نداشتیم.»
مرید آیتالله کاشانی
مستجابی که ارادتش به آیتالله کاشانی را بارها در این خاطرات تاکید کرده است، او را برای اولین بار در خیاطی آشنایی دیده و تا روز آخر به دنبالش رفته است. او با اشاره به ماجرای ترور شاه در سال ۱۳۲۷ از قصد رژیم برای تبعید آیتالله کاشانی میگوید و تحصنی که در مقابل خانه آیتالله بروجردی توسط طلبهها برگزار شد: «بعد از ترور شاه در سال ۱۳۲۷ شمسی، دولت هژیر ادعا کرد که آقای کاشانی در این ماجرا دست داشته و ایشون رو به لبنان تبعید کردند. همون زمان ما یه تعدادی از بچههای تهران را جمع کردیم و رفتیم خونه آقای بروجردی. پنج، شش روز آنجا بودیم. اون وقت آیات عظام سید صدرالدین صدر، سید محمدتقی خوانساری، میرزا محمد فیض و سید محمد حجت هم بودند. اینها همه آیات اون وقت بودند؛ اما زعامت اصلی حوزه با آیتالله بروجردی بود. ما هم تحصن کردیم تا ایشون اقدامی بکنه. آقایون هر کس رو فرستادند که برید بیرون، ما قبول نکردیم. حتی رئیس شهربانی اومد، بچهها به او تندی کردند و رفت. بعد از چند روز که هیچ نتیجهای هم نداشت، حاج احمد خادم آقای بروجردی که با ما خیلی بد بود و خیلی هم قدرت داشت در خونه رو بست. در دستشویی رو بست تا ما از اونجا خارج بشیم. حتی از پشتبام برای ما وسایل و خوراکی میآورند. خلاصه اینکه خیلی قوی بود. در همین حال و هوا، دنبال فرصتی بودیم تا یه تغییر در کار ایجاد بشه. یه روز رفتیم کنار حوض وضو بگیریم. این حاج احمد داشت برگهای روی حوض را با چوب جمع میکرد. همین وقتهای قبل از ظهر بود. یه شیخی اومد گفت: یه رساله آقا رو بده. حاج احمد چون از دست ما خیلی عصبانی بود، حوصله نداشت برای همین به اون طرف توجه نکرد. دفعه دوم هم جواب نداد. تا اینکه دفعه سوم از روی عصبانیت حرف زشتی زد که یه جور توهین به رساله هم بود. آقا من این رو شنیدم، کوبیدم توی گوشش. گفتم: «مرتیکه فلان، به رساله آقا توهین میکنی؟» آقا دید بد خطایی کرده. مثل بمب صدا کرد که مستجابی زده توی گوش این. اصلا همچین چیزی محال بود. طرف دید ما عجب جایی رو گرفتیم پاک خودش رو باخته بود.» فردای آن روز این افراد البته توسط شهربانی دستگیر شدند و تحصن بدون نتیجه به پایان رسید، اما آیتالله کاشانی بعد از آن تبرئه شد.
مستجابی همچنین در جایی از این گفتوگو به اختلاف میان نواب صفوی و آیتالله کاشانی اشاره کرده و آن را به ترور رزمآرا توسط خلیل طهماسبی مربوط میداند که کاشانی از نواب خواست تا فداییان مسئولیت این کار را به عهده نگیرد تا بتوانند نجاتش دهند؛ اما نواب اعلام کرد که خلیل طهماسبی از فداییان اسلام است: «آقای کاشانی به من گفتند: برو به این بگو مسئولیت این کار رو شما بر عهده نگیرید. من میخوام شما رو نجات بدم. چون خلیل طهماسبی رو همون جا توی مسجد گرفتند. میگفت: من میخوام نجاتش بدم. رفتم اینور و اونور، سرما هم بود. گشتم تا پیدایش کردم. همه دور کرسی بودند، گفتم یه همچین چیزی رو آقا دلشون میخواد. پرید روی کرسی و میتینگ کرد؛ نخیر، خلیل این کار رو کرده و از ماست... به نظرم اختلاف از اینجا شروع شد. منتها آقای کاشانی مثل یک دریا بود.»
البته مستجابی معتقد نبود که کاشانی مخالف ترور بوده است و گفته نظر کاشانی این بود که میخواهد هم فداییان و هم طهماسبی را نجات دهد و پذیرفتن مسئولیت ترور از سوی فداییان این کار را با مشکل مواجه میکرد. هرچند که او بعد توانست طهماسبی را نجات دهد.
مستجابی در بخشی از گفتوگو با بیان اینکه کشتن رزمآرا را نمیشد تائید کرد، گفت: «بعضی معتقدند رزمآرا مستحق کشتن نبود. دومین مغز متفکر جنگی خاورمیانه بود. خیلی از خارجیها از کشتن او خوشحال شدند. باباش هم آدم متدین و خوبی بود. داداشش هم قبلهنمایی درست کرد و مشهور شد؛ یعنی تقریبا مذهبی بودند. حالا ممکنه یک مقدار غرور اینها هم داشت. منتها فداییان اسلام، هر کسی وابسته به انگلیس بود رو کافر میدونستند. یه موجی بود، شروع شد و تموم شد. باید یه موجبی بیاد و مسیر رو عوض کنه که کرد، بعد هم این بچهها را اعدام کردند.»
او این احتمال که فداییان اسلام تحت القائات دیگران دست به ترور میزدند را رد نکرد اما معتقد بود: «ولی مطابق عقیدهشون کار میکردند. نه اینکه پول بستونند و کار کنند یا خواهش کنیم این کار رو بکنید، نه. وقتی معتقد میشدند که این آدم خیانت کرده و وابسته به انگلیس است او رو میکشتند. در عین حال آدمهای معتقدی بودند.» مستجابی هم که دوستی نزدیکی با نواب داشت با این رویه مشکل داشت و آنطور که خودش گفته از آنها کنارهگیری کرد.
بقایی، مکی و دیگران
مستجابی در بخش دیگری از خاطراتش درباره مظفر بقایی و طرفدارانش نیز گفت. او بقایی را بیشتر سیاستمداری میداند که فکر نخستوزیری در مغرش بود و بیشترین کاری که میکرد به خاطر این بود؛ اما حسین مکی را مومنتر میداند و میگوید: «حسین مکی اهدافش با امثال بقایی فرق داشت. او به نخستوزیری نمیخواست برسه؛ یعنی تو مغزش نبود. ولی تقریبا به اون چه میخواست رسید. یه چند دوره وکیل شد و زمانی که رفتند نفت رو ببندند، اسم سرباز وطن روش گذاشتند.»
شمس قناتآبادی یکی دیگر از چهرههایی است که مستجابی با او آشنا بود و او را فردی سیاسی میدانست: «یادمه یک روز از همین پلههای مسجد شاه تهران، پایین میرفتم، میتینگ داشتیم علیه صهیونیسم. دیدم یه شقهای ایستاده. سید خوشگل و برازندهای هم بود. صداش زدم. دستش رو گرفتم بردم تو مسجد از اونجا هم بالاخره رفیق شدیم. خبر نداشتم قبلش کجا بوده و با چه کسانی ارتباط داشته؛ اما از آنجا که به طور جدی اومد تو کار و سیاسی شد و بعدا دربارشناس شد و دو سه دوره هم به مجلس رفت. همیشه به او میگفتیم: فرق من با تو اینه که رابطه تو سیاسیه اما من کارم رفاقتیه.»
مستجابی در جریان اختلاف کاشانی و نواب صفوی هر چند سعی کرد بیطرف بماند اما برخلاف شمس قناتآبادی پشت نواب را خالی نکرد: «ما جوان بودیم و وقتی نواب حرف آقای کاشانی رو نشنید، دیگه نشد که بیاد پیش آقای کاشانی. اونوقت، شمس هم از نواب برید. هی به من میگفت: تو چرا نمیبری؟ من هم میگفتم: برو دنبال کارت. تو سیاسی هستی. من رفاقتیام، من غیرممکنه رهاش کنم. من با نواب رفیقم نون و نمک خوردم، چند ساله ایشون را میشناسم، نجف با هم بودیم. من نمیتونم رهاش کنم. حالات من و او همین بود و با آقایان هنوز هم رفیقیم و به لطف خدا آبرو پیدا کردیم.»
او درباره آخرین دیدارش با شمس قناتآبادی بعد از انقلاب نیز به یاد میآورد: «این آخریها، یعنی بعد از انقلاب یه روز من دفتر بودم، دیدم آدم گندهای وارد شد، لباس سفید و ریش و سبیل سفید. من به خیالم بازرسه محل نذاشتم. معمولا توجهی به بازرسها نمیکردم. مشغول کارم بودم. اومد دم میز، صدا کرد: «آقای مستجابی سلام علیکم.» من باز نشناختم. گفتم: «بفرمایید؟» گفت: «من» تا گفت من فهمیدم شمسه! بلند شدم، اصلا قیافهاش عوض شده بود، اون وقت که ما همدیگر رو دیدیم معمم بود. من با کلاه و کت شلوار ندیده بودمش. محاسن سفید، لباس سفید، هیکل گنده. احوالپرسی کردم. آوردمش تو دفتر. گفتم کجا بودی؟ گفت مهدی میراشرافی را گرفتند - رفیقش بود - گفت تعداد زیادی خانواده رو اداره میکنه، اومدم تو با آقای خادمی صحبت کنی تا این رو نجات بدهند. گفتم به شرطی این کار را میکنم که درنگ نکنی و زود بری.»
در آن زمان آنطور که مستجابی میگوید کسانی که ظاهر شیک یا کراوات داشتند میگرفتند. «گفتم میدونم تو مهمون هستی اما نمیخواهم اینجا باشی. همین حالا برگرد.» مستجابی البته پادرمیانی کرد و یک بار میراشرافی را از اعدام نجات داد؛ اما بار دیگر به جرم دیگری اعدامش کردند. او درباره مکلا شدن شمس هم معتقد بود حسین علاء برایش کت و شلوار و کراوات فرستاد و او عبایش را برای علاء فرستاد.
او همچنین درباره سید ضیاءالدین طباطبایی و دیدارش با او هم گفت: «در همین مزرعه خودش، در منطقه سعادتآباد تهران بود. دفعه اول که رفتیم برنج و کوکو درست کرده بود. خیلی خوشمزه بود. جوان هم بودیم. گفتم: آقا این کوکوها خیلی خوشمزه است. گفت با یونجههای خودمان درست کردیم. با یونجه که به گاو میدهند! اول به ما برخورد. بعد کلی تعریف یونجه رو کرد. بعد هم چایی یونجه برامون دم کرد. بعد رفت تو سیاست. اصلا ما به حرفهاش گوش نمیدادیم. همین حرفها رو اگه جمع کرده بودیم، شاید یه چیزی میشدیم...»
رابطه امام موسی صدر با فداییان اسلام
مستجابی سالهای زیادی همراه امام موسی صدر و خانوادهاش زندگی کرده اما مرور خاطرات برایش کار سادهای نبود. او در جایی از این مصاحبه درباره موضع ایشان در برابر فداییان اسلام میگوید: «آقا موسی نسبت به آنها تا اندازهای توجه داشت.» البته بلافاصله بعد از چنین نظری میگوید: «موسی یعنی یک دنیا. این حرفها برای موسی جزئی است. افق نگاه او بلندتر از این حرفها بود. موسی یک دنیا بود از نظر درک. سرعت فهم و فعالیت او. او مثل جت بود. هرچی شما فکر کنید آقا موسی مافوق او بود.»
او پیرامون نظر امام موسی صدر درباره ملی شدن صنعت نفت هم معتقد است: «با همه رفیق بود. در اینکه موافق ملی شدن نفت بود و به نهضت ملی هم نگاه امیدوارانه داشت، حرفی نیست؛ اما اهل اختلاف و دعوا نبود. افق فکریش اینطوری بود که همه رو جمع میکرد.»
البته در ادامه یک پاورقی از گفتوگوی امام موسی صدر منتشر شده که نشان از تائید کامل نهضت ملی شدن صنعت نفت توسط امام دارد. موسی صدر گفته: «اما درباره روابط خاص من با جریانات دینی و سیاسی ایران... چنان که میدانید من در ایران متولد شدم و دوران جوانی و آغاز جوانی را در ایران گذراندم. تقریبا ۲۶ ساله بودم که ایران را ترک کردم. طبعا مانند هر شهروندی تمایلات و دیدگاهها و آرزوهایی در این دوره داشتم. آن زمان ایام جنبش مصدق بود. مصدق شعار ملی کردن نفت را مطرح کرد. ملی کردن و تلاش برای محدود کردن مطامع اقتصادی و سیاسی استعمار، در واقع از ایران و با حرکت مصدق و دوستانش آغاز شد. سپس این تلاش به این شکل (موج آزادیخواهی پس از استقلال) سرزمینهایمان در خاورمیانه را فرا گرفت. من هم مانند هر جوان دیگری به جنبش مصدق توجه تام داشتم و از حامیان این جنبش بودم. مصدق در راس جبهه ملی بود و در این جبهه عدهای از جوانان و رهبران سیاسی حضور داشتند که فرهنگ و تمایلاتشان دینی و اسلامی بود. از میان همین جوانان جنبشهای دانشجویی و انجمن اسلامی دانشجویان شکل گرفت. مصدق، جبهه ملی را رهبری میکرد و این جبهه شامل مجموعهای از رهبران سیاسی و احزاب بود، از جمله آنها نهضتی دینی و ملی بود. این سازمان از کنفرانسی آغاز به کار کرد که شامل جنبش پیوند مسلمین و معلمان مسلمان و مهندسین مسلمان و غیر اینها بود. این جنبش پیشرو و اسلامی بود که مهندس بازرگان و سید محمود طالقانی و دکتر سحابی و سنجابی و دیگر شخصیتهای مخلص از جمله عناصر آن بودند. شخصیتهای بزرگی که در نهضت مصدق و پیشرفت آن نقش داشتند. در آن زمان به صورت جدی به آنها سمپات بودم. وقتی که از ایران دور شدم و مسئولیتهای خودم را در لبنان به دوش گرفتم به طور طبیعی از جریانات سیاسی و دینی در ایران جدا شدم.»
عبدالرضا هوشنگ مهدوی که در ایام ملی شدن صنعت نفت در دانشگاه حقوق دانشگاه تهران بود در خاطراتش به یاد آورده که وقتی تظاهراتهای دانشجویی برگزار میشد امام موسی صدر وارد تظاهرات نمیشد اما در کنار تشویق میکرد و معلوم بود که نظرش به کدام طرف است.
***
یاران موافق (تاریخ شفاهی)
خاطرات آیتالله سیدمرتضی مستجابی
به کوشش حمید قزوینی
ناشر: موسسه فرهنگی - تحقیقاتی امام موسی صدر
چاپ اول، ۱۳۹۵
نظر شما :