فیروز گوران از روزنامهنگار شدنش میگوید(۱): بهخاطر تبریک مرگ زاهدی بازجویی شدم!
سرگه بارسقیان
"تاریخ ایرانی" در سلسله گفتوگوهایی با فیروز گوران از دوران کودکی و دست فروشیاش در پارک شهر آغاز کرده و دوران فعالیت مطبوعاتی او را مرور کرده است که گذری و نظری است بر برههای از تاریخ مطبوعات معاصر ایران. بخش نخست گفتوگو با گوران و شرح روزنامهنگار شدنش در پی میآید و در گفتوگوهای آتی به فراز و فرودهای روزنامه آیندگان و نقش داریوش همایون در آن، سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات و اعتصاب روزنامهنگاران در آستانه انقلاب می پردازیم.
***
از آغازتان آغاز کنیم. از فیروز گورانی که ۷۰ سال قبل بدنیا آمد.
متولد روستای اوریم از توابع سوادکوه استان مازندران هستم، در روز اول فروردین ۱۳۲۰. ۶ ساله بودم که پدرم فوت کرد و مادرم که همسر چهارم یا پنجم او بود برای گذران زندگی در روستای طالع در خانههای دیگران کار کرد. با این حال تنها دانش آموز روستا بودم که به مدرسه دولتی در پل سفید میرفتم که ۵ یا ۶ کیلومتر از روستا فاصله داشت. با ازدواج مجدد مادرم و واکنش تند فامیل، از طالع به "بهنمیر" رفتیم و کمتر از یکسال آنجا بودیم تا اینکه یکی از اعضای فامیل با برادرم دکتر عبدالغنی گوران که اولین فارغالتحصیل رشته دندانپزشکی دانشگاه تهران بود، مطرح کرد که من را به تهران بیاورند. اوایل تابستان سال ۳۰ از بهنمیر به طالع رفتم و از آنجا سوار بر کامیون حمل ذغال به تهران آمدم و در خانه برادر ناتنیام مشغول به کار شدم. اواخر شهریور درحالیکه برادرم و همسرش مشغول خرید لوازم التحریر مدرسه برای برادرزادههایم بودند، به برادرم گفتم "داداش، من مدرسه نشونبه؟"( برادر من را به مدرسه نمیگذاری؟) نگاه برادرم موقع شنیدن این حرف وصف نشدنی بود، احتمالا فکر میکرد که من میخواهم در خانهاش کار کنم و برای کار به تهران آمدهام. با این حال من را در دبستانی در خیابان شکوفه ثبت نام کرد و کلاسهای چهارم تا ششم را در آنجا با نمرات خوب گذراندم.
پیشتر گفته بودید دستفروشی در خیابان ناصرخسرو تهران در سال ۳۶، ۳۷ شما را به دنیای روزنامهنگاری کشاند. چطور از فالنامه و تصنیففروشی سر از کار در چاپخانه درآوردید؟
سال اول دبیرستان در مدرسه ناصرخسرو(خیابان عینالدوله) ثبت نام شدم اما هنوز یک ماه از شروع سال تحصیلی نگذشته، به دلایلی از خانه برادرم بیرون آمدم و چند روزی هم به مدرسه نرفتم. پیش از آن در تابستان در پارک شهر آدامسفروشی کرده بودم و با یک فالنامهفروش هم آشنا شده بودم. وقتی از خانه و دبیرستان بیرون آمدم رفتم سراغ آن فالنامهفروش و او هم مرا به خانه عمهاش در سلسبیل برد. فالنامه و تصنیفهایی از او قرض کردم تا بفروشم. ۴-۵ روزی بیشتر دوری از دبیرستان را طاقت نیاوردم، روبانی سیاه به سینه چسباندم و رفتم دبیرستان و گفتم یکی از بستگان نزدیکم فوت کرده است. به دبیرستان برگشتم و تحصیل را ادامه دادم. ظهر از دبیرستان ناصرخسرو به قهوهخانههای میدان توپخانه اوایل خیابان ناصرخسرو و سپه میرفتم و فالنامه میفروختم و ساعت ۲ بعدازظهر به دبیرستان برمیگشتم و دوباره ساعت ۵ به پارک شهر میرفتم و تا ساعت ۱۰ یا ۱۱ شب فالنامه و تصنیف میفروختم و شب به سلسبیل منزل عمه دوستم میرفتم. تا نهم دبیرستان اینگونه پیش رفت اما چون وقت نمیکردم درس بخوانم در کلاس دهم رفوزه شدم و از آن به بعد در مدارس متفرقه شرکت کردم، تا کلاس دوازده پیش رفتم اما نتوانستم دیپلم بگیرم.
در ایام تابستان غیر از فالنامه و تصنیف، در کنار راهروی زیرزمین تازه ساز خیابان ناصر خسرو آب یخ میفروختم. اوضاع بر وفق مراد بود، درآمد کافی برای خوردن صبحانه و ناهار داشتم، اما در یکی از همان روزها گفتند یکی از مقامات -احتمالا اسدالله علم- میخواست از آنجا بازدید کند. ماموران طرح مبارزه با سد معبر اسباب و وسایل دستفروشها را جمع کردند که نوبت به وسایل من رسید که بخاطر توهین و فحاشی یکی از پاسبانها، با او درگیر شدم که همین منجر به حمله آنها به من شد. در همان موقع یکی از همکلاسیهایم در دوره دبیرستان به همراه داییاش که عتیقه فروش بود، شاهد صحنه ضرب و شتم من بودند. همکلاسیهایم از دستفروش بودنم خبر نداشتند، این بود که همکلاسیام خیلی متعجب شد و داییاش از سر دلسوزی من را به برادر خود محسن موقر که صاحب چاپخانه مهر ایران در باب همایون بود، معرفی کرد. در این چاپخانه روزنامه مهر ایران به صاحب امتیازی موقر منتشر میشد. در چاپخانه پادویی کردم، صبحها به دبیرستان جدیدم صفوی در خیابان گوته میرفتم و ظهرها و شبها در چاپخانه پادویی میکردم. در ابتدا پادو بودم، بعد مبتدی شدم و بعد حروفچین و در نهایت مصحح شدم.
مهر ایران زمانی از روزنامههای مهم کشور بود، چنانکه ملکالشعرای بهار و حسین مکی مطالب تاریخی و تحقیقی خود را در این روزنامه منتشر میکردند. اما وقتی مجید موقر موسس مهر ایران وکیل مجلس شانزدهم شد و روزنامه را به برادرزادهاش محسن موقر سپرد، مشی این روزنامه تغییر کرد و گفتهاند که فقط روزنامهای خبری شد. در آن سالهایی که شما در چاپخانه مهر ایران مشغول بکار بودید، اوضاع این روزنامه چگونه بود؟
مهر ایران در آن زمان نشریهای اجتماعی بود، روزنامهای معمولی.
وظیفه شما به عنوان مصحح چه بود؟ چطور خبرنگار شدید؟
مسوولیت من به عنوان مصحح از جمله این بود که مطالبی که ادامه آن از صفحه اول روزنامه به صفحات دیگر میرفت کنترل کنم تا شماره صفحه زیر مطلب درست درج شده باشد. اگر اشتباه نکنم تابستان سال ۳۹ بود، در یکی از شبهایی که باید صفحه اول روزنامه را کنترل میکردم ساعت ۲ بامداد قتلی در شهرنو رخ داد و یکی از زنان آنجا کشته شد. من از این موضوع باخبر شدم و در چاپخانه بدون هماهنگی سردبیر و مسوول صفحه حوادث در صفحه اول روزنامه تیتر این خبر را زدم. آن روزها بین روزنامهها بر سر اخبار مهیج حوادث رقابت بود و من چون دیر وقت از این موضوع مطلع شدم و توانستم در چاپخانه خبر را بزنم، بنابراین مهر ایران تنها روزنامهای بود که صبح با این تیتر روی دکه رفت. مدیران روزنامههای دیگر با موقر تماس گرفتند که ببینند مهر ایران چطور توانسته خبر قتلی را که ساعت ۲ شب اتفاق افتاده منتشر کند. موقر از این موضوع باخبر نبود اما همین باعث فخرفروشی او به دیگر همکارانش شد. ظهر که به چاپخانه رفتم، خبرنگار حوادث پیگیری میکرد که ببیند خبر چطور در صفحه اول روزنامه منتشر شده، مشخص میشود که آن خبر کار من بوده است. البته همین کار من مورد توجه موقر قرار گرفت، گرچه با اخطارهای او و نیز درگیریهایی با اعضای تحریریه روبرو شدم.
سه سال بعد بر سر همین کار تصحیح بازداشت شدید. ماجرایش چه بود؟ پای مصححها هم به شهربانی باز میشد؟
کلاس دهم که رفوزه شدم صبحها با معرفی هوشنگ طاهرپور بهعنوان مصحح به روزنامه اطلاعات میرفتم که پرویز فنیزاده بازیگر معروف سریال دایی جان ناپلئون هم در بخش تصحیح آن بود و شبها هم به چاپخانه مهر ایران میرفتم که سرمصحح آن هوشنگ طاهرپور بود. من و طاهرپور در ضمن همسایه هم بودیم. شهریور سال ۴۲ سرلشکر فضلالله زاهدی درگذشت. روزنامه مهر ایران در یک اشتباه حروفچینی که البته طاهرپور هم متوجه آن نشده بود، پس از انتشار خبر درگذشت زاهدی نوشت «مهر ایران این مصیبت را به عموم ملت ایران بویژه به فرزند ارجمندش اردشیر زاهدی صمیمانه "تبریک" عرض میکند.» صبح که به روزنامه اطلاعات رفتم صحبت از تبریک مرگ زاهدی در روزنامه مهر ایران بود، آن روز رفتم خانه دیدم سر کوچه و جلوی در خانه ما پاسبان ایستاده است. ماموران شهربانی پی طاهرپور آمده بودند، منتهی او خانه نبود، ماموران چون قبلا با چاپخانه تماس گرفته بودند، اسم من را هم میدانستند. تا اسمم را گفتم مرا به شهربانی بردند. آنجا دیدم ۳، ۴ حروفچین چاپخانه را در یک اتاق نگه داشته بودند. بازجویی از من شروع شد، من هم چون میدانستم طاهرپور در گذشته بخاطر هواداری از حزب توده سابقه زندان دارد، بنابراین تصمیم گرفتم مسوولیت این اشتباه را برعهده بگیرم. با اعتراف من از شهربانی به مقامات رده بالا اطلاع دادند که مقصر اصلی را گرفتهایم. بازجو یک سیلی به گوشم زد و گفت از چه کسی دستور گرفتی؟ از کجا پول گرفتی؟ من هم توضیح دادم که نه دستوری گرفتهام و نه پولی، اشتباها تسلیت، تبریک شده است. بعد از ۳ یا ۴ ساعت طاهرپور را هم بازداشت کردند، او در جریان نبود، مسوولیت اشتباه را میپذیرد. صفحه روزنامه هم نشان میداد که غلط گیریها آن شب با دست خط طاهرپور انجام شده است. از او میپرسند نقش گوران در این موضوع چیست، او هم پاسخ میدهد گوران هیچ نقشی ندارد. دوباره آمدند سراغ من و شروع کردند به ضرب و شتم. آنها قبلا به مقامات رده بالا گزارش داده بودند که گوران مقصر بوده و او هم بازداشت شده و اعتراف کرده است. فردا شب من را آزاد کردند اما از ورود به چاپخانه مهر ایران منع شدم و روزنامه اطلاعات هم نرفتم.
و رفتید روزنامه کیهان.
بله. برادر خانم طاهرپور در بخش صفحه آرایی روزنامه کیهان کار میکرد. او مرا به عنوان رابط سازمان شهرستانهای روزنامه با حروفچینی پیشنهاد داد. من سال ۴۴ به روزنامه کیهان رفتم و ۳، ۴ ماه به عنوان پادو در تحریریه اخبار تلفنی خبرنگاران را به بخش حروفچینی میبردم. بعد از آن تا آخرین لحظات صفحه بندی منتظر میماندم و مواظب بودم تا این اخبار منتشر شود. پس از مدت کوتاهی از نامهبری و پادویی، مسوولیت صفحه یکی از استانهای کشور به من واگذار شد. روزنامههای کیهان و اطلاعات برای هر استان یا گاه دو استان یک صفحه داشتند. نیازمندیهای روزنامه متعلق به تهران بود، به همین دلیل صفحات استانها با آگهیهای مخصوص آنها منتشر میشد. پس از آن مسوولیت یک استان دیگر هم به من سپرده شد و بعد به صفحه شهرستانها رفتم که اخبار عمومی همه شهرستانها را منتشر میکرد. صفحهای داشتم به نام "شهرها و نکتهها" که اخبار خبرنگاران از شهرستانها را به مطالب طنز تبدیل میکردم. در ابتدا نصف صفحه در هفته بود، اما پس از حدود یک ماه که با استقبال روبرو شد، گاهی دو بار در هفته منتشر میشد و گاهی سه بار.
چطور شد از صفحه "شهرها و نکتهها" که محتوایی طنزگونه داشت، به نویسندگی مقالات سیاسی روی آوردید؟
سال ۴۶ بود که عبدالرحمن فرامرزی که موسس روزنامه کیهان بود،مقالهای علیه سربازان مصری نوشت که در جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل در ژوئن ۱۹۶۷ شکست خورده بودند. این مقاله بازتاب گستردهای در محافل سیاسی- مطبوعاتی داشت و برای کیهان هم انعکاس خوبی نداشت که سربازان مصری را خائن بخواند. فرامرزی هم قدرت داشت و سردبیر نمیتوانست مطلبش را کار نکند.
البته بسیاری از مطالبش بازتاب گسترده مییافت؛ بقول خسرو شاهانی "وقتی مقالهای از فرامرزی در کیهان چاپ میشد روز بعد نقل مجالس و محافل بود." ظاهرا هم علاقه عجیبی به پیگیری مسائل منطقه و نوشتن مقالات آتشین درباره وضعیت اعراب و فلسطینیان داشت.
بله، آن مقالهاش هم خیلی بازتاب داشت. من وقتی مقالهاش را دیدم به آقای مهدی سمسار، سردبیر وقت روزنامه کیهان گفتم: «من میتوانم به آقای فرامرزی جواب بدهم؟» سمسار هم گفت:«آره، حتما، آره». من ۱۲ ظهر بود که به سمسار گفتم، او هم همان موقع به منزلش رفت. ساعت ۵ عصر سمسار زنگ زد و از من پرسید مطلبت را نوشتی؟ من تعجب کردم، گفتم نه، فردا مینویسم. سمسار هم گفت نه، امشب بنویس. ظاهرا تماسها با سمسار درباره مقاله فرامرزی زیاد بود و او هم تاکید داشت که پاسخ من حتما کار شود. بنابراین در صفحه مقالات- صفحه ۶ که از صفحات مهم روزنامه بود- جایی برای مقاله من خالی گذاشت. من از ساعت ۱۰ شب شروع کردم به نوشتن مقاله و سمسار هم گفت بفرست چاپخانه. تعجب کردم چطور مطلب را نخوانده میگوید بفرست چاپخانه. گفتم لابد در صفحه میخواند. تیتر مقالهام این بود "استاد اشتباه میکنید" و در آن نوشتم مقصر افسران مصریاند که در آمریکا تعلیم دیدند، سربازان جانانه جنگیدند. من از سربازان مصری در جنگ با اسرائیل دفاع کردم و مطلبم هم تنها با حذف یک جمله پایانی که نوشته بودم "در جوانی به خویش میگفتم شیر شیر است گرچه پیر بود، حال که به پیری رسیدم میبینم پیر، پیر است، گرچه شیر باشد"، منتشر شد. پس از انتشار آن مقاله در روزنامه که با استقبال قابل توجهی روبرو شد، از من خواستند بیشتر مقاله بدهم.
وقتی واقعه سیاهکل در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ رخ داد، شما در صفحه شهرستانهای روزنامه کیهان بودید. این خبر را چطور منتشر کردید؟
تا چند روزی اجازه نداشتیم خبر واقعه سیاهکل را منتشر کنیم. پس از آن خبری کوتاه در یکی از صفحات عمومی کیهان منتشر شد و به سرپرست کیهان در گیلان (رشت) گفتیم به منطقه عکاس بفرستد. تعدادی عکس رسید که خبرنگار روزنامه در حال گفتوگو با روستائیان گرفته بود که در این عکسها آنها خانه و مسیر اعضای چریکهای فدایی خلق را نشان داده بودند. ما ۴ یا ۵ عکس از این واقعه را در صفحات عمومی شهرستانها در کیهان چاپ کردیم.
موارد ممنوعه مطبوعات چه بود؟ در برخی پژوهشها و خاطرات منتشر شده آمده که موارد سانسور در روزنامهها فراتر از اخبار سیاسی بوده و از تعطیلی سینماهای قزوین بخاطر تقاضای افزایش بلیت تا قیام در پاکستان در اعتراض به اجرای اصلاحات ارضی در این کشور را در بر میگرفته. موارد سانسور چطور ابلاغ میشد و شما چطور مطلع میشدید؟
موارد ممنوعه را به سردبیر روزنامه اطلاع میدادند و او هم به دبیر سرویس منتقل میکرد. ما مطلع نبودیم، البته در این حد که نباید عباراتی مثل گل سرخ، سرخ، ماهی قرمز، صمد بهرنگی، ماهی سیاه کوچولو و ... بکار رود را میدانستیم اما اینکه چه اخباری نباید منعکس شوند و یا طریقه انتشار برخی خبرها را به سردبیر میگفتند. موارد بسیاری هم بود که ربطی به سیاستهای رسمی دولت یا ساواک نداشت ولی وزرا و مدیران کل به خبرنگاران سرویسی که با آنها رابطه نزدیک داشتند میگفتند خبر چاپ نکنید. گاه خبرنگاران در سانسور این اخبار موثر بودند. روابط عمومی دستگاههای دولتی در مواردی که فکر میکردند ممکن است خبرنگار اختیار نداشته باشد، با دبیران سرویس هماهنگ میکردند.
محرمعلی خان را هم میدیدید؟
من محرمعلی خان را یکی دو بار در چاپخانه مهر ایران میدیدم. البته به ندرت هم یک افسر بازنشسته میآمد. محرمعلی خان با کارگران چاپخانه خوش و بش میکرد و گاهی هم به مطالبی که در دست حروفچینها بود، سرک میکشید. مینشست و گله میکرد که "پدر سوختهها سر هر چیزی بند میکنند، شما لااقل بیشتر مراعات کنید."
دلیل بازداشت شما در سال ۵۰ چه بود؟ به مطالبتان مربوط بود یا دلایل سیاسی داشت؟
به دلیل فعالیتهای سیاسی بازداشت شدم. من عضو ساکا (سازمان انقلابی کمونیستهای ایران) بودم که تعدادی از اعضایش حمید ستارزاده، آوانس مرادیان، آلبرت سهرابیان، هونان عاشق و ...بودند. ساکا مرام مارکسیست روسی داشت البته ضد حزب توده بود.
کجا بازداشت شدید؟
روز ۲۶ فروردین سال ۵۰ در کیهان بودم که اطلاع دادند دو نفر آمدهاند با من کار دارند. آنها به من گفتند بستهای به نام شما آمده که البته میدانیم اشتباهی رخ داده اما باید برای ادای برخی توضیحات به شهربانی بیایید. با آنها به قصد رفتن به شهربانی سوار ماشین شدم اما وقتی از میدان ۲۴ اسفند(انقلاب) گذشتیم فهمیدم مقصد شهربانی نیست. سر از زندان قزل قلعه درآوردم. تا آن موقع اسم قزل قلعه را هم نشنیده بودم. "ناصری" نامی بازجوی من بود که حتی در بدو ورودم به آنجا با حالتی صمیمی گفت: "فیروز تو را برای چه آوردند؟" اما وقتی من را به اتاق بازجویی بردند کشیدهای در گوشم زد و همین من را فروریخت. سر از سلول درآوردم و شکنجه. یکی از زندانیان تعریف کرده که از سلولش من را میدیده که تندتر از ماموران به اتاق بازجویی میرفتم و با حالتی خمیده برمیگشتم که اثرات ضربههای کابل به کف پایم بود.
اتهام شما چه بود؟
اقدام علیه امنیت کشور.
مگر حمید ستارزاده از اعضای کادر مرکزی ساکا در سال ۴۹ پیشنهاد انحلال سازمان را منحل نکرده بود، پس چرا فروردین ۵۰ بازداشت شدید؟
بله. این پیشنهاد مطرح و اعلام شد اما تعدادی از اعضای کادر مرکزی درصدد احیای تشکیلات با مشی غیرمسلحانه بودند. چون شاخههای سازمان در دیگر شهرها به مشی مسلحانه سوق یافته بودند، نظر ما اعلام انحلال بود تا سازمان جدیدی شکل دهیم. در این حین تعدادی از اعضا دستگیر شدند. پیش از همه حمید ستارزاده بود که قبلا گفته بود اگر بازداشت شوم، همه شما را لو میدهم. البته ما به پشتوانه این حرفش او را در جریان برخی تصمیمات قرار نداده بودیم. ستارزاده در جریان بازجوییها با تصور اینکه اگر موضوع انحلال سازمان را بازگو کند محکومیت کمتری در انتظار ما خواهد بود، اسامی ما را اعلام کرد، البته او دوره حبس کوتاهتری را گذراند.
دوره حبس را کجا گذراندید؟
مرا پس از قزل قلعه به زندان عشرت آباد بردند، البته پرونده دیگری در زندان قزل قلعه مفتوح شده بود. مدتی به پادگان جمشیدیه بردند و بعد از آن به قزل حصار و زندان کمیته مشترک. پس از آن دادرسی ارتش شروع شد و در دادگاه به ۴ سال زندان محکوم شدم. پس از آن به زندان قصر شماره ۳ رفتم و سپس شماره ۴. تا اینکه به زندان عادل آباد شیراز تبعید شدم. ۲.۵ سال انجا بودم که عفو خوردم و آزاد شدم.
نظر شما :