سانسور و عوارض ناشی از آن/ سانسور جلاد آزادی و ترقی است
سخنرانی باقر مومنی در شبهای گوته
به یاد این شعر مولوی افتادم که میگوید:
جان گرگان و سگان از هم جداست/ متحد جانهای شیران خداست
آرزو بکنیم که هرگز عوعو سگان و زوزۀ گرگان در اتحاد جانهای شیران خدا رخنه ایجاد نکند. به هر حال برویم بر سر مطلب و از سانسور و عوارض ناشی از آن مختصری بگوییم.
مطلب را با این نقل قول شروع میکنیم: «قلمی را که خدا در قرآن مجید بدان قسم خورده نمیتوان اسیر سلاسل و اغلال یک ادارۀ مستبده کرد و مقید به قیود و نظارت ممیزی مستبدین و ظالمین نمود. خداوند... هیچ ملک و فرشته را نگماشته که پیش از وقت اعمال صادره از انسان را تفتیش کند... تا چه رسد به موکل نمودن شیاطین.»
این عبارت بیشتر از هفتاد سال عمر دارد و در ۱۰ خرداد ۱۲۸۶ هجری شمسی در روزنامۀ «صوراسرافیل» نوشته شده. در آن زمان جنگ میان آزادی و استبداد درگیر و گرم بود و طبعا آزادی کلام برای اهل سخن در سرلوحۀ مطالباتشان قرار داشت. مطلب بر سر این نیست که استبداد با آزادی کلام مخالف است و میکوشد تا هر قلمی را بشکند و هر دهانی را ببندد؛ این تمایل طبیعی قدرت حاکمۀ استبدادی است. حرف بیشتر در اینجاست که بحث بر سر ضرورت و عدم ضرورت سانسور حتی در صف مشروطهخواهان آن زمان هم جریان داشت و عدهای هواخواه نوعی سانسور بودند و حتی قانون مطبوعاتی که از مجلس اول ـ که عنوان دمکراتترین مجالس مقننۀ ایران را گرفته است ـ چنان محدودیتهایی برای آزادی قلم پیشبینی کرده بود که یکی از روزنامههای آن زمان به نام «مساوات» به طنز نوشت که پس از «ظهور باهرالنور قانوننامۀ مبارکۀ مطبوعات باید... همۀ جراید فراید فارسی و روزنامجات مبارکه از... روزنامۀ مبارکۀ «ایران» پیروی نموده اطاعتشان را به قانون... اظهار کنند.»(۱) (مقصودش از روزنامۀ «ایران» روزنامۀ رسمی دربار ناصرالدین شاه بود که معمولا اخبار لباس پوشیدن و صبحانه خوردن و شکار رفتن ناصرالدین شاه را چاپ میکرد.)
طرفداران سانسور در هیات حاکمه اخلاق و شریعت را دستاویز سانسور قرار میدادند. مثلا یک وزیر علوم رسما در مجلس شورا گفت: «اگر با من باشد من هیچ وقت صلاح نمیدانم چند حکایت در گلستان... درج شود.» او «دیوان یغما» را سراسر لغویات تلقی میکرد که نباید اجازۀ انتشار بیابد و اظهار تاسف میکرد که چرا مردم اجازه میدهند مثلا «بستان السیاحه» که از تمام مذاهب باطله در آنجا نوشته شده است، در تهران چاپ شود. بعضی از وکلا نیز سادهلوحانه در دام این استدلالات میافتادند و حتی گاه از این وزیر هم جلوتر میتاختند به طوری که یکبار یکی از آنها نوشتههای عرفانی را در ردیف «کتب ضلال» گذاشت که به قول خودش علاوه بر «افراد جلیه» یک «افراد خفیه» هم دارند که باید از انتشار آنان جلوگیری کرد. البته بعضی از هواداران سانسور یا نوعی سانسور که در مجلس شورا سنگر گرفته بودند تنها دردشان درد اخلاق و مذهب نبود بلکه آنها میخواستند در پناه مصونیت از انتقاد، هر طور دلشان میخواهد ترکتازی کنند و کسی از گل نازکتر بهشان نگوید.
یکی از استدلالهایی که مستبدین یا بعضی سادهدلان تکرار میکردند این بود که هنوز ملت ما برای آزادی قلم و کلام آمادگی کافی ندارد و باید مدتی صبر کرد تا پس از ایجاد زمینه به او آزادی قلم و کلام داد. مثلا یکی از وکلا که جانب استبداد را رعایت میکرد، میگفت: «آزادی و مشروطه باید به اندازۀ اسباب موجود و مقتضای وقت باشد.» و ادعا میکرد که: «ما امروز آن اسباب را نداریم که مشروطۀ کامل داشته باشیم.» یکی دیگر میگفت: «باید تصور نکرد که مملکت ما مشروطه مثل آلمان با فرانسه است، ما حالا یک سال است که مشروطه شدهایم.» و سومی سادهلوحانه در تایید این مقایسه میگفت در آنجا مردم کمال و سواد دارند ولی در اینجا آنطور نیست. جالب است بدانیم که این بحثها هنگام توقیف روزنامۀ «حبلالمتین» صورت گرفت، آن هم به جرم اینکه پیشنهاد کرده بود دولت وقت برود و دولت تازهای بیاید و این آقایان سخت برآشفته بودند که روزنامهنگار چه حق دارد در آمدن و رفتن دولت اظهارنظر کند و حتی رییس مجلس به نام احتشامالسلطنه که مردی تحصیلکرده بود و به آزادیخواهی و ترقیطلبی شهرت داشت آب پاکی به روی دست همه ریخت و گفت که روزنامهها نباید «عبارات ذواحتمالین» نسبت به دین و یا بر ضد دولت بنویسند و نصیحت میکرد که «مطلب برای روزنامه نوشتن زیاد است» و «از فلسفه بنویسند، از تجارت و صناعت و فلاحت و فیزیولوژی و غیرذالک بنویسند.»
اما در همان زمان هم بودند کسانی که محکم در برابر سانسور روزنامهها و کتابها ایستادگی میکردند و آن را وسیلهای برای پایمال کردن آزادی و مشروطیت تلقی میکردند. آنها با سانسور پیش از انتشار، یعنی قصاص قبل از جنایت و تعطیل و توقیف روزنامه مخالف بودند و اظهار عقیده میکردند که اگر نویسندهای مرتکب جرمی شد تنها خود او باید به موجب قانون محاکمه و مجازات شود. یکی از این مخالفان سانسور اظهار عقیده کرد که «امروزه بالاترین راهی که از برای بیداری و انتباه ملت است از راه آزادی اقلام خواهد بود.» و دیگری با قاطعیت اعلام داشت که «با اصول قوانین مشروطۀ دنیا در هیچ مملکت نباید سانسور و ناظری برای انطباعات معین نمایند.» او جدا نتیجهگیری میکرد که به علت وجود ادارۀ انطباعات که سلف همین ادارۀ نگارش امروزی خودمان بود، «دولت ایران با آن همه دستخطها هنوز مشروطه نیست.» و صریحا گفت که توقیف روزنامه «یک نوع استبداد است.»
البته هنوز هم پس از هفتاد سال مخالفان آزادی قلم، به اخلاق و مذهب و عدم آمادگی مردم برای آزادی استناد میکنند ولی حقیقت اینست که هیچ کس در درون دستگاه سانسور نمیتواند خود را با شعورتر و آگاهتر از یک روشنگر متفکر بداند و یا برای خود قدرت تشخیص بیشتری از آنان قائل شود. در این زمینه من به نقل قولی میپردازم که نه از روبسپیر است و نه مثلا از میرزا آقاخان کرمانی، بلکه همین سه ماه پیش از دهان نخستوزیر قبلی بیرون آمده است. ایشان ضمن اشاره به گروه سانسورچیان ادارۀ نگارش که «جلو خلاقیت هنری را میگیرند»، گفتند: «این گروه چه تخصصی دارد که اندیشۀ یک نفر را درست یا نادرست بخواند؟ این منطق و قضاوت مردم است که باید تمیز دهد که چه درست است و چه نادرست.» و افزودند که: «دولت هیچ وظیفهای ندارد که قلم را به یک سو هدایت کند و آنها را از یک نوع جوهر یا اندیشه و نظر پر کند.»(۲) البته این حرف را ایشان زمانی میگفت که یکی از کارمندانش، یعنی رییس ادارۀ نگارش، داشت در برابر چشمانش ادعا میکرد که ادارۀ سانسور نه تنها در برابر مردم باید نقش معلم اخلاق، رهبر اجتماعی و مجتهد جامعالشرایط را بازی کند بلکه از نظر هنری نیز وظیفۀ هدایت هنرمندان را برعهده دارد و حق دارد که به آنان درس انشاء و معانی و بیان بیاموزد.
البته توسل به اخلاق و مذهب یا عدم آمادگی مردم برای استقرار سانسور در میان مردم عادی نیز هواخواهانی دارد ولی حقیقت اینست که سانسور به هر شکلش و به هر اندازهاش جلاد آزادی و ترقی است. برای اینکه این نیروی اهریمنی در هیچ جا ایست نمیکند و کافی است به نطفۀ آن امکان حیات داده شود تا مثل گلولۀ برفی کوچکی که در سراشیب میافتد به سرعت به بهمنی عظیم تبدیل شود و همه چیز را درهم بشکند. قبول سانسور به هر شکل و به هر اندازهاش یعنی پذیرفتن مرگ آزادی کلام و قلم. برای مثال باز از دوران اولیۀ مشروطیت نمونهای میآورم. میگویند اولین مجلس شورای ملی دموکراتیکترین مجلسهای تاریخ ایران است، برای اینکه اعضای آن در محیطی آزاد و انقلابی و در تماس مستقیم با تودۀ مردم انتخاب شدند ولی در میان همین مجلس عناصری که آزادی را درست نمیشناختند کم نبودند و زیر لوای دفاع از اخلاق و مذهب و استناد به عدم آمادگی مردم بود که یکبار همین مجلس دستور توقیف روزنامۀ «حبلالمتین» را به بهانهای که شاید به نظر عجیب و مضحک بیاید صادر کرد. علت توقیف روزنامه چاپ یک اعلان بود. اعلان را برایتان میخوانم: «یک باب خانۀ محلۀ بربریها لاطار گذارده میشود به چهارصد تومان. هر بلیطی یک تومان.» بله، همین! شاید باور نکنید، باور کردنی هم نیست ـ به خصوص برای ما که هر روز چهارشنبه میبینیم بعضیها مرتبا گوی آبی و قرمز از سوراخ در میآورند و تازه مستجابالدعوه هم هستند ـ ولی حقیقت دارد و همین که این آگهی در روزنامۀ «حبلالمتین» درآمد فریاد واشریعتا از جانب عدهای سادهدل و یا رند و کلاش بلند شد و آن را وهنی عظیم به دین و شریعت دانستند و توقیف روزنامه و محاکمۀ مدیر آن را طلب کردند.
ملاحظه میکنید که تنها قبول سانسور حتی به شکل بسیار محدودش دستاویزی میشود به دست اربابان ستم که به هر بهانه آزادی قلم را پایمال کنند. البته توطئه توقیف «حبلالمتین» خیلی سریع عقیم ماند زیرا روزنامۀ «صوراسرافیل» که به علت اختلاف سلیقه و مسلک با «حبلالمتین» در جدال بود، به خاطر دفاع از آزادی قلم تمام اختلافات خود را با او کنار گذاشت و به درستی نوشت که توسل به اعلان لاطاری فقط یک بهانه بوده و علت واقعی توقیف روزنامه «سوءادبی» است که مدتها قبل «حبلالمتین» نسبت به نخستوزیر وقت یعنی اتابک کرده است. البته در آن زمان مردم در میدان کارزار بودند و دست به اعتراض زدند. به قول خود حبلالمتین «عموم مطابع از حروفچین و مصحح و مدیر و غیره عموما دست از کار کشیدند، کتابخانهها نیز همراهی نموده شریک شدند.» روزنامه، حتی «روزنامۀ مجلس»، اعتصاب کردند، عدهای از انجمنهای سیاسی، که تعدادشان در آن زمان در تهران فراوان بود شدیدا به مجلس پرخاش کردند، خطیبانی مثل سیدجمالالدین اصفهانی و ملکالمتکلمین آزادی روزنامه را خواستار شدند و مدارس و مکاتب آمادگی خود را برای اعتصاب اعلام داشتند. باین ترتیب در واقع مردم رشد اجتماعی و سیاسی خودشان را به دولتیان و مجلسیانی که خودشان را عقل کل میدانستند نشان دادند و آنها را مجبور به عقبنشینی کردند بطوری که توقیف روزنامه بیش از سه روز طول نکشید.
از هفتاد سال پیش به روزگار خودمان برگردیم. میبینیم که سانسور به بهانههای مختلف چه بیدادی میکند. شمس آلاحمد پریشب در ضمن صحبت خودش از کلماتی که از طرف ادارۀ نگارش غیرقانونی اعلام شده بودند مثل شب و جنگل و گل سرخ اسم برد ولی کلماتی مثل «ببریخان» «پرچین» و «پلیس» در میان آنها نبود. (نمیدانم میدانید یا نه، ناصرالدین شاه گربۀ عزیزکردهای داشت که اسمش را گذاشته بود ببریخان و رجال را وادار میکرد که به او احترام کنند.) داستان این سه کلمه از این قرار است. طالبوف نویسندۀ معروف عصر روشنگری ایران کتابی دارد به نام «کتاب احمد». من بر این کتاب حاشیه و مقدمهای نوشتهام و همین روزها از طرف ناشر برای تجدید چاپ به ادارۀ نگارش فرستاده شده بود ولی ادارۀ محترمه فقط پس از حذف کلمۀ ببریخان و توضیح راجع به آن اجازۀ انتشار کتاب را صادر فرمودند.
کلمۀ «پرچین» هم مربوط میشود به داستانی به عنوان «بز آقای سگن» از آلفونس دوده که برای نوجوانان نوشته شده. در این داستان جملهای هست که میگوید: «بزه از پرچین باغ گذشت» و ناشر مجبور شد برای انتشار آن به دستور همان ادارۀ محترمه کلمه «پرچین» را حذف کند و فقط بنویسد «بزه از باغ گذشت.»
اما راجع به کلمۀ «پلیس»، البته شاید حق این باشد که وقتی کسی بخواهد بیماخذ از پلیس مملکت انتقاد کند و یا بدتر از آن، بیحرمتی کند به دست قانون و مجازات سپرده شود ولی نمیتوان تصور کرد که صرف گفتن کلمۀ پلیس به هر شکل و در هر جا ممنوع باشد. ولی به نظر ادارۀ نگارش ممنوع است. یک رمان مکزیکی به نام «فرزندان سانچز» ترجمه شده و این ادارۀ محترمه تمام جملاتی را که کلمۀ پلیس در آن آمده خط زده، برای نمونه، یکی از جملات حذف شدۀ کتاب را در اینجا میآورم: یکی از پرسوناژهای داستان میگوید: «از یک فرسخی میتوانم یک آدم شارلاتان، یک پلیس، یک معتاد، یک فاحشه و یا یک آدم درست را تشخیص بدهم.»
وضع سانسور در ایران چنان است که حتی صدای روزنامۀ «کیهان» هم درآمده و از «تعبیرات و دریافتهای شخصی سانسورچیان در کار انتشار کتاب»، «محافظهکاری ماموران و بیاطلاعی آنها از تحولات طبیعی جامعه و گاه حتی کجسلیقگیهایشان» و همچنین «از تاثیر گروههای فشار» فریادش بلند شده است. این مغزهای متحجر و مفلوک مجاز شدهاند که کتاب نهرو یا دیوان ملکالشعراء بهار و یا دفتر غزل رهی معیری را توقیف کنند و مجموعۀ کارهای عشقی و عارف را غیرقابل انتشار تشخیص دهند.
البته ده یازده سال پیش که این ادارۀ سانسور را درست کردند وضع به این سختی نبود ولی به قول سعدی هر که آمد چیزی بر آن مزید کرد تا بدین غایت رسید. و این خود بهترین دلیل است بر اینکه سانسور نمیتواند در حد معینی توقف کند و تا آنجا پیش میتازد که دیگر نه از تاک نشان بماند و نه از تاک نشان.
در میان سمینارهایی که برای ترویج کتاب تشکیل میشود و به قول یکی از صاحبنظران «پرداختن به نقش ایوان است»، سال پیش سمیناری در یکی از موسسات رسمی تشکیل شد که عدهای از ناشران و صاحبنظران به شرکت در آن دعوت شده بودند. آنها در این سمینار اغلب به جای لغو سانسور به اصلاحاتی از قبیل افزایش تعداد سانسورچی یا تسریع در جواب و یا رفع بعضی موانع بوروکراتیک و یا مثلا پرداخت دستمزد بیشتر به سانسورچیها اکتفا کردند. آنها سادهلوحانه تصور میکردند که شاید رفورم در ادارۀ نگارش و یا ایجاد یک رشته ضوابط که جلوی اعمال سلیقههای شخصی را بگیرد میتواند گشایشی در کار کتاب به وجود آورد. یک ناشر میگفت که «وجود سانسور بیضابطه و ماموران بیصلاحیت و کم سواد و ترسو "برای ناشر" نشر کتاب را در شرایط فعلی به قماری خطرناک تبدیل کرده است.» ناشر دیگر اظهار اطلاع میکرد که «تمام اولیای ممیزی کتاب، مولف و مترجم و ناشر را دشمن رژیم و وطن میدانند. و از طرف دیگر میترسند که پستشان را از دست بدهند و از نان خوردن بیفتند.» با این همه همین ناشر پیشنهاد میکرد که تنها راه حل گرفتاری سانسور موجود تبدیل عناصر بیسواد و اداری و ترسو به افراد شجاع و دانشمند و خلاصه خبره است.
این ناشر که فقط در غم سود بیشتر بود این نغمۀ کهنه را ساز میکرد که تا زمانی که سطح فرهنگ عمومی در حد نازلی است متاسفانه نمیتوان ممیزی کتاب را طرد و نفی کرد و در فکر «تعیین چهارچوب» و «آفریدن هدف» برای سانسور بود غافل که سانسور در هیچ چهارچوبی محصور نمیماند و تنها میتواند جامعه را به بیفرهنگی مطلق بکشاند. دلیل موجه این حرف هم پاسخی بود که رییس ادارۀ نگارش وزارت فرهنگ در همین سمینار به همین سادهلوحان داد. او به صراحت چهارچوب و هدف و شیوۀ کار سانسور را برای همۀ آنها روشن کرد. او توضیح داد که چگونه سانسورچیان اغلاط انشایی و املایی نویسندگان و شاعران را میگیرند، چگونه مترجمان و نویسندگان تازه کار و جوان را راهنمایی میکنند که چه بنویسند و بعد هم تشخیص میدهند که کدام کتاب ضاله است و کدام نیست. به این ترتیب او منصب رهبر فرهنگی و اجتماعی، ناصح و آموزگار و بالاخره مجتهد جامعالشرایط بودن را برای خودش و دوستانش مسجل کرد. او در عین حال با ذکر نمونههایی میزان درک و حدود سلیقۀ خود و اتباعش را هم نشان داد. مثلا با ذکر یک شعر عاشقانه از حمید مصدق گفت که شاعر در ایهامی که در این شعر به کار برده خواسته است بگوید: «خمینی پیروز است» و یا وقتی شاعری یا قصهنویسی میگوید «بچهها» این همانست که ما قبلا میگفتیم «رفقا!» باین ترتیب بعید نیست که به قول ناصر پاکدامن که در آن جلسه شرکت داشته فردا یک سانسورچی تصنیف کودکانۀ «هر کی به گل دست بزنه شبپره شاخش میزنه» را تعبیر بکند به شعار «کارگران جهان متحد شوید» و بعد هم شبپره و شاخ و گل در ردیف کلمات ممنوعه درآیند. جالب اینست که حتی یک سال پس از برگزاری این سمینار، سرسانسورچی ادارۀ کل نگارش فرهنگ و هنر از مدیرکل خودش هم پا پیشتر گذاشت و در مجلۀ «بنیاد» به این عنوان که «کتاب را نمیتوان بدون بررسی و تامل لازم در اختیار عموم قرار داد» از سانسورچیان به شدت انتقاد کرد که چرا تاکنون در اجازۀ نشر کتاب این همه دست و دلبازی به خرج داده و بیش از حد به ناشران و اهل قلم آزادی دادهاند. او صریحا نوشت که این هیات در برابر ادبیات معاصر ایران (چقدر هم طرف درد ادبیات معاصر ایران را داد) گناهی بزرگ دارد، زیرا برای حفظ آزادی انتشار کتاب (واقعا که دست خوش) به جزوهها و مطالبی شماره ثبت دادن را مجاز دانسته که نویسندگان آنها حتی الفبای کتابنویسی را نمیدانند، به آثار ادبی و اشعار و داستانهایی امکان انتشار داده که نویسندگان و سرایندگان آنها حتی نوشتن چند جملۀ صحیح فارسی را بلد نیستند و اشعاری را با شمارۀ ثبت کتابخانۀ ملی در دسترس همگان قرار داده که نه تنها از نظر شکل و محتوی بلکه از ابتداییترین قوانین و قواعد شعری و زیبایی کلام خالی هستند.» او در برابر حرف نخستوزیرش که به مقتضای موقع گفته بود: «قلم از آن کسی است که اندیشهای دارد»، پرده از خط مشی واقعی دولت برداشت و گفت که «نقش اصلی» این «هیات ارشادی» است و بعد هم اظهار تعجب کرد که «چرا این هیات برای اعلام عدم شایستگی فلان و بهمان کتابی که سرشار از اغلاط مشهور دستوری، انشایی، املایی، علمی و غیره و غیره است ملاحظه و بردباری روا میدارد.» (بنازم به این ملاحظه و بردباری.)
ملاحظه میشود که سانسور و سانسورچی حد و حدود و چهارچوب نمیشناسد و به قصد نابودی مطلق کتاب تا آخرین نقطه پیش میتازد. میبینید که این سانسورچی محترم چگونه روی دست همه بلند میشود و توصیه میکند که حتی به چند کتاب بیبو و بیخاصیت هم اجازۀ نشر داده نشود و اگر در آخر سال هم کتابی وجود نداشت که دولت برای حفظ ظاهر آماری از آن بدست دهد چه باک!
به هر حال میبینیم که پیشنهاد ایجاد رفورم در ادارۀ سانسور و یا تعیین و تنظیم یک ضابطه برای سانسور چقدر میتواند اگر موذیانه نباشد سادهلوحانه باشد. تازه نتیجۀ آن سمینار چه شد؟ این سمینار پس از همۀ سر و صداها در قطعنامۀ خود «تجدیدنظر اساسی» در فلسفه، دید و روش ممیزی کتاب را ضروری شناخت ولی این «تجدیدنظر اساسی» در عمل به آنجا منجر شد که یک سال پس از صدور آن قطعنامه ریاست و مسوولیت سانسور کتاب، و یا به قول سر سانسورچی نامبرده ارشاد فرهنگ کشور، به دختر خانمی سپرده شد که جمع کتابهایی که در تمام عمرش خوانده و حتی با محاسبۀ کتابهای درسیش، شاید بیشتر از پنجاه تا نباشد و علاوه بر اینکه حق دارد از تعطیلات تابستانی کنار دریا استفاده کند چندین شغل را هم یدک میکشد (سوء تفاهم هم نشود. من برای این دختر خانم احترام عمیق قائلم، به احتمال قوی ایشان میتوانند از عهدۀ کارهای بسیار دیگری به خوبی برآیند) منظور من فقط ثابت کردن این نکته است که دستگاه سانسور چگونه به این سادهلوحان یا رندان دهانکجی میکند و عملا نشان میدهد که اهل قلم و ناشران و هر گروه دیگری که به آزادی کلام علاقهمندند راهی ندارند جز اینکه مستقیما و به شدت هر چه تمامتر با هر گونه سانسور و در هر لباس و به هر عنوان مبارزه کند. و برای اهل قلم تازۀ این مرحلۀ کوچکی از مبارزه در راه آزادی کلام است زیرا سانسور تنها منحصر به صدور اجازۀ انتشار کتاب نیست.
همان آقای سرسانسورچی اعتراف میکند، و البته تفاخر هم میکند که خوشبختانه غفلت و یا گناه بزرگ دستگاه سانسور وزارت فرهنگ که به بعضی کتابها اجازۀ انتشار داده غالبا به طرق دیگر جبران شده است. به چه طریقی؟ از زبان خود او بشنویم: «چه بسیار کتبی از آن، توسط کتابخانۀ ملی شمارۀ ثبت گرفتهاند که بعدا»، البته به قول ایشان در اثر «ایراد شدید کتابشناسان و کتابدوستان واقعی»، «از ویترینها برداشته شده است». میدانید این «کتابدوستان واقعی» کیانند؟ از زبان ناشر بزرگ بشنویم. او میگوید: «وقتی به هزار مکافات و جنگ و جدال و التماس و استرحام کتابی را اجازۀ انتشار دادند تازه با ماموران دستگاه اجرایی روبرو میشوی.» در حقیقت نیز ماموران دستگاه اجرایی به شکلهای گوناگون و هر کدام با استقلال کامل در مورد کتاب عمل میکنند.
کتابهای بسیاری بودهاند که پس از انتشار در شهرستانها از طرف شهربانی یا یک دستگاه اجرایی محلی ممنوعالانتشار شناخته شدهاند. برای نمونه در حال حاضر کتاب «دربارۀ ادبیات» نوشتۀ گورکی در شهر تبریز به همین سرنوشت دچار شده است.
در سال ۱۳۵۰ هجری شمسی که ماموران دولتی به تمام کتابخانهها یورش بردند و بیش از شصت ناشر و کتابفروش را هم توقیف کردند، مقدار زیادی کتاب جمعآوری شد. ماموران در این یورش عظیم هیچ فهرستی از کتابهای ممنوعه در دست نداشتند و غالبا کتابها را از روی قد و قواره و یا بر حسب قیمت و یا هر مشخصۀ دیگری که خودشان دلشان میخواست جمعآوری و توقیف میکردند.
یکی دیگر از اشکال سانسور جلب روشنفکران به کارهای غیرخلاق و تعطیل کردن دستگاهها و سازمانهای مطبوعاتی مستقل است. در دهۀ اخیر نه تنها هیچ نشریۀ تازهای امکان انتشار نیافته بلکه بسیاری از نشریههای مستقل تعطیل هم شدهاند. ممکن است خیلیها با آن نشریات و مجلات مثل «فردوسی» و «بامشاد» و غیره موافق نباشند ولی تنها راه تعالی و کمال مجلهها و روزنامهها و نشریههای مستقل آزادی انتشار آنهاست زیرا همین آزادی است که آنها را در یک مسیر رقابت برای بهتر شدن میاندازد. بیضایی در سخنان خودش گفت که تئاتر و سینما در شرایط امروزی میهن ما فقط در وابستگی به سازمانهای دولتی حق نفس کشیدن دارند. حقیقت این است که این شیوه مدتهاست که بر کار مطبوعات به شکلی قویتر حکمفرماست.
من دیگر از ترسی که بر فضای جامعۀ ما حاکم است و نه تنها قلم و کلام بلکه حتی اندیشه را هم در وجود متفکران از جولان باز میدارد، و همینطور از سانسورهای چند درجهای درون خود جامعۀ فرهنگی حرفی نمیزنم که چطور هنرمند از بیم جان و ناشر در غم نان درجه به درجه خود را و اثر هنری را سانسور میکنند.
از اینها گذشته باید از سانسور خوانندگان هم اسم برد. بسا کتابهایی که اجازۀ انتشار گرفتهاند و مورد بیمهری ماموران دستگاههای اجرایی هم واقع نشدهاند و خواننده با خیال راحت کتاب را خریده و به خانه برده ولی بعدا معلوم شده که این کتاب نقش طعمه برای شکار کتابخوان را بازی میکرده است. و هستند بسیاری خوانندگان که به جرم خریدن و با خواندن یک کتاب مجاز از طرف سانسور، دستگیر و به زندانهای چند ساله محکوم شدهاند.
به این ترتیب دیده میشود که انحلال ادارۀ نگارش و لغو سانسوری که از طرف وزارت فرهنگ و هنر اعمال میشود هنوز اولین و کمترین خواست کانون نویسندگان ایران است. اما اهمیت آزادی کلام و جلاد آن سانسور، مسالهای است که مستقیما با فرهنگ و حیات معنوی آن سر و کار دارد و در واقع کانون نویسندگان ایران در نبرد خود به خاطر آزادی قلم و لغو هرگونه سانسور در حقیقت در راه نجات و اعتلای فرهنگ ملت ما گام برداشته و تمام کسانی که واقعا به اعتلای فرهنگ کشورشان علاقهمندند، حتی آنها که در درون دستگاه قدرت هستند، باید در تحقق این نیت خیر به کانون یاری برسانند. زیرا سانسور واقعا، و چنانکه دیدهایم و میبینیم، در جریان رشد و گسترش خودش به هیچ چیز و هیچ کس ابقا نمیکند. دکتر سیاوش مطهری در یکی از شعرهایی که شب اول این شبهای کانون خواند مطلبی به این مضمون گفت که «گناه این بود که در شهادت بابک افشین را ندیدم» یا چیزی شبیه به این. من تصور میکنم که سرنوشت افشین باید برای افشینهای زمانۀ ما تجربهای باشد که تیغ جلاد خلیفۀ بغداد سرانجام بر گردن آنها نیز آشنا خواهد شد، و چه بسیاری از ما که همین ماجرا را در زندگی کوتاه خویش تجربه کردهایم، امید که بار دیگر تجربه نکنیم.
مثل اینکه مطلب خیلی طولانی شد. کمی هم از عوارض سانسور صحبت بکنیم. بعضیها بر این عقیدهاند که سانسور و فقدان آزادی قلم مفاسد اجتماعی، سیاسی و حتی اقتصادی بزرگی ببار میآورد، مثلا از آن جمله میگویند فساد دستگاه اداری، فساد اجتماعی، استبداد حکومتی و خیلی چیزهای دیگر. ولی صرفنظر از اینکه این فسادها از فقدان آزادی به طور کلی ناشی میشود و نه از فقدان آزادی قلم به تنهایی، چون من شخصا خیلی سال پیش تعهد سپردهام که در سیاست دخالت نکنم و مهمتر از آن کانون نویسندگان یک سازمان صددرصد صنفی است که برای خواستهای صنفی اهل قلم مبارزه میکند، و از این هم گذشته اینجا که ما صحبت میکنیم یک مقام و محل فرهنگی است، بحث خود را تنها به عواقب فرهنگی ناشی از سانسور محدود میکنم.
اولین و مهمترین فساد ناشی از سانسور که دل هر ایرانی با فرهنگ را اعم از اینکه در قدرت حاکم بر کرسی نشسته باشد و یا جزء مردم محکوم باشد، به درد میآورد فقر فرهنگی جامعه است. در واقع من تصور نمیکنم هیچ روشنفکر واقعی که بقدر خردلی غم فرهنگ در دل داشته باشد، بتواند خود را راضی به تحمل این فقر فرهنگی بکند. حتی خود قدرت حکومتی هم که با تمام قدرتش قلمها را میبندد گاه از سقوط تعداد کتاب و کمبود آگاهی عامه، لااقل در زمینۀ مسائل فنی رنج میبرد. من معتقد نیستم که همۀ این سمینارهای گوناگون برای ایجاد روحیۀ کتابخوانی و افزایش تعداد کتاب و مانند اینها، یا همۀ اظهار علاقهها و برنامهریزیها برای جلب گروه تحصیلکردههای مهاجر به داخل کشور همهاش قلابی و نمایشی باشد. آخر برای هر کار و هر رشتهای که نمیشود و نمیتوان متخصصین خارجی را احضار کرد. البته این گرفتاری حکومت است و خودش بر خودش کرده است و چون من نمیتوانم وارد بحث سیاسی بشوم به خودم حق نمیدهم که به آن بپردازم.
به هر حال سانسور پیوند ملت را با فرهنگ گذشتهاش قطع میکند. در شرایط سانسور تاریخ را با زمان حال آغاز میکنند. به زعم سانسور، در گذشته هیچ چیز وجود نداشته است و عصر ماست که عصر طلایی است. ملت همیشه هیچ بوده هیچ گذشتهای هم ندارد، الان هم هیچ نیست و این وظیفه دستاندرکاران سانسور است که باید او را ارشاد کنند و آموزش بدهند. تنها وقتی میتوانی از ابوعلیسینا، از خیام، از مولوی، از حافظ سخنبگویی که آنها را از جوهر حیاتی خالی کنی، در این صورت هر چه دلت میخواهد دراز نفسی بکن. اگر میخواهی از میرزا فتحعلی آخوندزاده، از میرزا آقاخان کرمانی، از صوراسرافیل حرفی بزنی باید آنها را از مکان و زمان خارج کنی و اشباحی بیچهره و بیضرر از آنها بسازی. این گسیختگی از فرهنگ گذشته سبب میشود که ملت و روشنفکران آن در هر لحظه از زمان هر چیزی را از ابتدا شروع کنند و نیرویی عظیم برای چیزی خرد هدر بدهند و تازه پس از مدتی معلوم میشود که گذشتگان چیزهایی بهتر و والاتر از دستاوردهای آنان برایشان به میراث گذاشتهاند، منتها این میراث از صدقۀ سر سانسور در زیر خاک فراموشی میپوسد. این گسیختگی فرهنگی نه فقط نیروی ذخیره و بازمانده گذشتگان را بیمصرف میکند بلکه جلوی رشد و تعالی فرهنگ ملی را نیز بشدت میگیرد. روشنفکران یا با تلاشی عظیم به بضاعتی اندک و احیانا بیهوده و نامربوط و یا کهنه و بیمصرف میرسند و یا شیفتۀ ریزههای پر زرق و برق دیگران به عاریتپوشی ناهنجار رو میآورند. آنها اغلب در چنین اوضاعی خود را کاشف جهانهای تازه تصور میکنند که به مناسبت کشفیات بزرگشان باید ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنند و بر مردم «نادان» فخر بفروشند، ولی با این همه همه کس میداند که ز آب خرد ماهی خرد خیزد و تا وقتی سانسور بر اندیشهها حاکم است ملت ما نه صاحب اینشتینی خواهد شد نه آرتور میلری، نه مایا کوفسکیای و نه رومن رولانی.
سانسور، پیوند روشنفکر را با ملتش و مخاطبش و حتی با خودش به عنوان یک عضو جامعه قطع میکند. روشنفکر و هنرمند در هر رشتهای که کار کند وقتی از مادر غذا دهندهاش، یعنی ملت، جدا افتاد از رشد باز میماند و پس از مدتی کوتاه در درون تابوت تنهائیش مدفون میشود و میگندد و آن وقت اسکلتی که از او باقی مانده مار و مورانی را که در دور و بر خودش میبیند کودکان هنر خود میپندارد و چون مردمی که از کنارش میگذرند از گند گورش و از منظرۀ مار و مورش رو ترش میکنند به آنان ناسزا میگوید که بیهنر و نادانند. به این ترتیب، سانسور هنر و فرهنگ را میکشد و از لاشۀ مردۀ هنر، به جای هنر بیماری به میان توده میپراکند. فرزند ملت که باید مظهر فرهنگ و هنر او بشود یا سرزا میرود و یا به موجودی افلیج و کج و کوله و در عین حال خودبین و خودستا بدل میشود و خود ملت نیز پس از مدتی که باید از این فرزند دوباره بار گیرد عقیم و نازا میشود و فقر فرهنگی باز هم عمیقتر و ریشهدارتر میشود.
سانسور پیوند روشنفکران ملت را با فرهنگ مترقی جهان میبرد و آنها را از منبع ذخایر فرهنگ بشری محروم میسازد. همان سانسورچی که قبلا ذکرش رفت در مقالۀ خودش صریحا اعتراف کرده بود که در هیات ممیزی «کتابهایی معطل و یا با اظهارنظر نامساعد روبرو شدهاند که از شاهکارهای جهانی بشمار میروند و بسیاری از اهل کتاب بعضی از جملات آن را حفظند.» اما اگر دستگاه سانسور از یکسو چنین کاری میکند در عوض از سوی دیگر میگردد تا گندیدهترین آشغالها را از میان زبالهدانیهای دنیای غرب جمع کند و به خورد ما بدهد.
سانسور مردم را در بیخبری و غفلت نگاه میدارد و از سوی دیگر با تمام امکانات میکوشد تا توده را فاسد کند. کار به جایی ممکن است برسد که حتی اگر هنرمندی بخواهد پیوندش را با توده برقرار کند و از او غذایی بگیرد، این مادر چنان فرسوده و فاسد شده که یا جز پستانی خشک ندارد و یا به جای مادۀ حیاتی زهری کشنده در وجود او سرازیر است. سانسور میکوشد تا با مبتذلات، توده را تغذیه کند و تغذیه از ابتذال، انحطاط فرهنگی را به دنبال خود میآورد. سطح آگاهی و شعور ملت پایین میآید و امکان رابطه با هنرمند واقعی و مردم فرهنگی واقعی را از دست میدهد. هنر بازاری رواج مییابد. ابراهیم صهبا شاعر دوران، صمد، قهرمان روز سینما، و ح. م. حمید داستاننویس برجسته و سانفرانسیسکو ناندانی همۀ این قطار موجودات میشود.
سانسور از یک طرف استعدادهای خلاق را سرکوب میکند و از سوی دیگر دری از باغ سبز به روی روشنفکر میگشاید. اگر پیتر بروک را ستودی و میمونوار از گروتوفسکی تقلید کردی و به ضرب طاس و مشربۀ اشتوکهاوزن هروله کردی زهی سعادتت، آنقدر میتوانی در این باغ بچری که سرانجام ترکمون بزنی.
البته آنها که کمی سرسختترند میتوانند مشغولیات فریبندهتری داشته باشند. هر از چندگاهی مکتبی در فلسفه، ادب و هنر و جامعهشناسی باب میشود. دیروز موریس مترلینگ و برتراند راسل، امروز هربرت مارکوزه و سارتر، وگاه هم بانو سارتر، فردا امه سزر و فرانتس فانون به ترتیب قد به صورت پیامبران مرسل و نامرسل یکی پس از دیگری میآیند و میروند و تو پنجاه رفته و همچنان در خوابی و خلاصۀ مطلب اینست که تو مشغول باشی و احیانا بر سر متولی بودن این امامزادهها با دیگران هم گلاویز شوی که مثلا آقای ماک لوهان را من اول کشف کردم و یا من اولین کسی بودم که فهمیدم ژرژبورگز غلط و خورخه لویی بورخس درست است.
سانسور موجب جوانمرگی هنر و هنرمند و مرد فرهنگی میشود. وقتی هنرمند در معرض قضاوت مخاطبانش قرار نمیگیرد پیش خودش تصور میکند که به اوج کمال رسیده است. به این ترتیب در خودخواهیهایش غرق میشود، در نیمه راه میماند و به جوانمرگی میمیرد. وقتی اثرش منتشر نمیشود در خودش فرو میرود، از حرکت باز میماند و جوانمرگ میشود. وقتی در اثر یک ناپرهیزی، خودش و یا بیمهری سانسور در میان چهار دیوار زندان محصور میشود جوانمرگ میشود. وقتی محیط را بر خود تنگ میبیند و تاب نمیآورد قبل از آنکه به پایان راه زندگی برسد دست به خودکشی میزند. باین ترتیب سانسور جوشش و طغیان هنری و ادبی را مهار میکند و استعدادها را یا در اول راه یا در نیمۀ راه میکشد.
بدون شک سانسور نمیتواند همه را برای همیشه سرکوب کند و یا همه را برای همیشه بفریبد و یا همه را برای همیشه بخرد و یا بدلخواه جلو همه چیز را بگیرد. اینجاست که به شعبدهای دیگر دست میزند: ایجاد محیطی پر از سوءتفاهم، سوءتفاهم در همه چیز؛ هنر مترقی را به ابتذال آلوده میکند و بر ابتذال جلوهای مترقی میدهد، برنارد شاو و پرشت را بازاری میکند و بر فرمالیسم لباس اصالت میپوشاند. هنرمند ترقیخواه و پویا معمولا برای فرار از چنگ سانسور به تمثیل و یا شکلهای دیگری از نو و کهنه رو میآورد و از آنها برای بیان گفتنیهای خودش کمک میگیرد اما دستگاه سانسور نه تنها با تمام امکاناتش مدرنیسم را به بازار میآورد بلکه میکوشد تا همان هنرمند سانسورشده را هم آرام آرام به جانب پرداخت هر چه بیشتر فرم بکشاند و او از محتوا خالی کند و خلاصه از او یک فرمالیست بسازد.
سانسور موجب گسترش شارلاتانیسم در هنر میشود. بیهنران به جای تقویت استعدادهای خودشان دست به چشمبندی و خالبازی میزنند. در شعر به حجم متوسل میشوند و در نقاشی به خط، در ادب به شکل میپردازند و در هنر مثلا به تجربه. اما این شارلاتانی رویۀ دیگری هم دارد و آن به بازی گرفتن و سوداگری با تمایلات مردم است. شاعر یا نویسندهای که کمترین دردی ندارد بجای اینکه قلمش را در عالم خودش بکار بیندازد از روی تفنن و شوخی هزار نیرنگ میزند و در نوشتهاش کلماتی و اشاراتی بکار میبرد که یعنی من هم بله، از شما هستم. در واقع اینها از محیط سیاهی که سانسور بوجود آورده تغذیه میکنند و با بکار بردن کلماتی مانند شب، سیاه و سبز و مانند اینها مردم را دست میاندازند و در عین حال هنر جدی و راستین را هم تخطئه میکنند.
در دوران حکمروایی سانسور کلمات از محتوی خالی میشوند و مفاهیم حرمتشان را از دست میدهند. راهزن راهبر میشود و وقاحت جای صراحت را میگیرد. بیضایی نقل کرد که داریوش یا کورش، یکیشان، دعا کرده است که خداوند کشور را از خشکسالی و دروغ در امان بدارد. خشکسالی که دیگر همۀ ریشهها را سوزانده است و دروغ همچنان سکۀ رایج بازار است و سانسور رواج دهندۀ آن. نمونهای از این سکۀ رایج را از میان تبلیغاتی که دربارۀ همان سمینار نامبرده صورت گرفت مثال میآورم. در این سمینار تمام ناشران و صاحبنظران حاضر اظهار میکردند که: «ممیزی از عوامل عمدۀ سیر نزولی نشر کتاب در ایران است.» و حتی در قطعنامه نوشتند که مقررات ثبت کتاب... «به شکل و وضع عملکرد کنونی آن یکی از علل رکورد کتاب» است ولی نخستوزیر وقت در برابر تمام این مطالب به راحتی گفت: «عجالتا نمیبینم که ممیزی یقۀ کسی را گرفته باشد.»
سانسور بسط دهندۀ ریا و تزویر است. در روزهای اخیر که دستگاه سانسور خود را ناگزیر به تظاهر دید ناگهان آقایی که مثلا «هماهنگکننده جناح سازنده حزب رستاخیز» و وزیر ثابت و ابدی دولتهای ایران شناخته شده، با خطی جلی در روزنامهها گفت که «باید قلمها بنویسند و زبانها بگویند» و یا «انتقاد از دولت را حق مردم میدانم» ولی ادارۀ سانسور در عمل حلقۀ فشار را تنگتر میکند و حتی حق خواندن انتقاد از پلیس مکزیک را هم از مردم میگیرد و آن وقت چون چنین میشود وزیری دیگر، که هماهنگ کنندۀ جناح دیگر هم هست تقصیر همۀ فشارها را به گردن چهار تا مامور مفلوک سانسور میاندازد و ضمن تاکید این نکته که «آزادی بیان حق مسلم ملت ایران است» میگوید «اگر در این زمینه محدودیت و گرفتاریهایی برای اهل قلم بوجود آمده به برداشتهای نادرست بعضی از مجریان مربوط میشود» و پس از این گفتار فشار سانسور در عمل باز هم بیشتر میشود. نمونهای دیگر از این تزویر و ریا: کانون نویسندگان در شبهایی عدهای از شاعران و نویسندگان را به سخنگویی و شعرخوانی دعوت میکند. ناگهان هر چهار روزنامۀ موجود صبح و عصر و رادیو و تلویزیون همه یک زبان از این شبها سخن به میان میآورند که یعنی بازار آزادی گرم است ولی هیچکدام از آنها اسمی از کانون نمیبرند و سانسور حتی انجمن فرهنگی ایران و آلمان را مجبور میکند که اسم کانون را از روی آگهیها بردارد. همین دستگاههای تبلیغاتی گاهی عکس و تفصیلات هم چاپ میکنند و مردم را به این تردید میاندازد که چه خبر شده است؟ یعنی به راستی اجتماع هنرمندان آزاد است؟ ولی همین دستگاهها یک کلمه از آنچه در اینجا گفته میشود پخش نمیکنند. و تازه مگر این سخنگویان و شاعران آزادند آنچه را که میخواهند در این اجتماع بگویند؟ چو میاندازند که من آزادم در اجتماع حرف بزنم ولی من زن و بچه دارم و خودم بهتر میدانم که برای جلوگیری از بیوه شدن زن و یتیم شدن بچهام باید حد خودم را نگهدارم و پایم را از خط خارج نگذارم و خلاصه خفقان بگیرم، و تازه آنچه را هم که میگویم در همین اجتماع مدفون میشود و امکان انتشار ندارد. باین ترتیب سانسور به ایجاد محیط دروغ و ریا و سوءتفاهم دست میزند و آن را گسترش میدهد.
بدترین عارضۀ سانسوری که از جانب قدرت حاکم اعمال میشود سانسور دیگری است که از آن زاییده میشود: سانسور مردم بر روشنفکران و روشنفکران بر خودشان. سانسور که محیط بسته و در عین حال گسیختهای بوجود میآورد ـ یعنی روشنفکران از یکدیگر گسیخته و مردم از همۀ آنها ـ عطش مردم را برای شنیدن و دیدن مطالب دلخواه صد چندان میکند. اما در سرزمین سوختهای که همین سانسور به وجود آورده و حتی یک درخت پر گل نمیتواند سبز شود، مردم به رنگ و بوی گل نیممردهای هم دل خوش میکنند و در سیاهی تیرهای که بوجود آمده ستارۀ کور دوری را هم به صورت دریچهای بر دنیای روشنیها میپذیرند، اما اندک اندک این مردم گل نیممرده را به صورت درخت طور جلوهگر میبینند که ندای اناالحق سر میدهد و ده فرمان را به موسی دیکته میکند و خلق را به پرستش خود میخواند، و آن ستارۀ کور دور را به چشم کهکشانی مینگرند که راه کعبه را به گمراهان بیابانها نشان میدهد. اینجاست که اگر مردی یا زنی، پیدا شد که گفت این درخت طور نیست بلکه تنها یک گل است و آن هم گلی نیممرده، و این کهکشان نیست بلکه ستارهای و آن هم ستاره کور ـ دور، بیشک جملهاش به پایان نمیرسد ولی ممکن است زندگیش به پایان برسد و با چماق تکفیر همین مردم از پا درآید. و این خود بزرگترین فاجعهای است که سانسور قدرت حاکم بوجود میآورد یعنی سانسور مردم بر روشنفکران. چقدر مردم از آدمهای معمولی که در معمولی بودنشان شریف و با ارزشند امامزادهها و قهرمانهایی ساختهاند که به صورت امامزاده و قهرمان نه شریف بودهاند و نه با ارزش.
محیط سانسور ارتباط و تفاهم میان افراد را از بین میبرد، جلو انتقاد و اظهارنظرها را میگیرد و نمیگذارد امور و اشخاص در یک برخورد انتقادی بدرستی ارزیابی شوند. در چنین محیطی، بسیاری از مردم به دنبال محملی میگردند تا علایق و تمایلات خودشان را بر آن بار کنند. آنها مفاهیم را درهم میآمیزند و مثلا اگر از طریق شعر به شاعری علاقهمند شدند دلشان میخواهد که نقاش خوبی هم باشد و پس از مدتی در نظر آنان به نقاش خوبی هم بدل میشود. گاه نیز از شاعری که شعر خوب میگوید، از مترجمی که در ترجمه مهارت دارد، از قصهنویسی که قصههایش میتواند با ارزش باشد، از فقیهی که در رشتۀ خود عالم و صدیق است، از محققی ادبی یا تاریخی که احیانا ممکن است شعور تحلیلی داشته باشد فقط به خاطر اینکه در کار خودش نکتهگوییهای مطلوبی کرده ناگهان حتی یک رهبر سیاسی یا پیشوای اجتماعی میتراشند، رهبری که محبوب است و کامل است و کسی نباید به حریم مقدسش نزدیک شود. و بدبختانه در میان روشنفکران بایزد بسطامی فراوان نیست که برای غلبه بر خودخواهیهای ناشی از ستایش مردم در برابر همه در رمضان روزه بخورد و یا بند شلوار باز کند و سرپا بشاشد. برعکس روشنفکر اغلب به ریش میگیرد و باد به غبغب میاندازد که این منم طاووس علیین شده. در چنین محیطی رابطۀ انسانی میان مردم و روشنفکران از میان میرود و رابطۀ مرید و مراد جای آن را میگیرد. در چنین رابطهای انصاف و قضاوت به دنبال آن تحمل شنیدن قضاوت درست دیگر محلی از اعراب نخواهد داشت. مرید جز هالۀ قدس در مراد خود چیزی نمیبیند و مراد هم برای حفظ موقعیت خودش به دستهبندی و محفلبازی متوسل میشود تا در موقع لزوم دهان هر سرکش حقیقتجویی را پر از دندان کند. طبعا در چنینی محیطی که تحمل انتقادپذیری مطلقا از میان رفته، نه مردم میتوانند تحلیل درستی از بت مورد پرستش خودشان بشوند و نه پیر مراد خودش تاب پایین آمدن مقام قدوسی خود خواهد داشت. و این هم فاجعۀ بزرگتری است که سانسور در زمانۀ ما بوجود آورده است، فاجعهای که روشنفکران به جای مواجهۀ صادقانه با مردم به دنبال ستایشهای سطحی آنان یا به خاطر جلب این ستایشها در پوست شیر بروند و چون پوست به یکسو بیفتند و هم خودشان رسوا شوند، هم مردم یأسزده و دلمرده.
حرفهایم به تناسب محل مثل اینکه خیلی دراز شد. در آخر دعایی را که خانم دانشور در اول سخنرانی بجا و فشردهاش آورد به صورت کامل تکرار میکنم که رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی و یفقهوا قولی. و چون کلام خودم را با حکم «صوراسرافیل» شروع کرده بودم دلم میخواهد که با آرزوی او هم تمامش کنم. این آرزو که روزی: «عزراییل... به امر خدای ایران و زمین و آسمان جان این دیو خبیث را قبض کرده با پنجۀ فولادی قانون اساسی چنان بر مغز او بکوبد که ایران و ایرانیان را از شر او الیالابد آسوده کند و این لفظ منحوس فرهنگی سانسور را از صفحۀ این خاک براندازد.»
پینوشتها:
۱- روزنامه مساوات، شماره ۱۹، ۳ ربیعالاول ۱۳۲۶، ۵ آوریل ۱۹۰۸
۲- کیهان، ۱۴ تیر ۲۵۳۶
نظر شما :