گفتوگوی تاریخ ایرانی با محمود عسکریه (۱): ویزیتور یا تحصیلدار کیهان نبودم
ناگفتههای دبیر و سخنگوی انجمن اسلامی کیهان پس از ۳۰ سال
***
محمود عسکریه کیست و از کجا در کیهان پیدایش شد؟
من اصالتا یزدی هستم، متولد ۱۳۳۵. پدرم خوش قلم و اهل مطالعه بود. تاریخ رجال ایران را خوب میدانست. حرفهای روزمره را حتی ادیبانه میزد. کارمند دولت بود. هر روز، روزنامههای کیهان و اطلاعات را به خانه میآورد و من از همان دوره دبستان با علاقه زیاد آنها را میخواندم، گرچه روزنامه کیهان را به خاطر فرم و لوگو و کاغذ سفیدترش شاید، بیشتر دوست داشتم. مادر من از خاندان علومی یزدی است؛ پدربزرگم مرحوم آیتالله آشیخ جلالالدین علومی یزدی، مجتهد تحصیلکرده نجف بود. خانه بزرگی که محل بازی دوران کودکی و نوجوانی ما بود امروز در شمار جاذبههای معماری اصیل است و تابلو «خانه هنرمندان» بر سردر دارد و پاتوق اهل فرهنگ در یزد است. مدرسه و کتابخانه پدربزرگم که هنوز باقی مانده، میعادگاه ما بچهها با «آقا بزرگ» بود. کودکی من در چنین خانوادهای گذشت، پدری داشتم اهل ادب، با حضرت حافظ مانوس، که گاه برای دلش غزل هم میسرود و به ۶ فرزندش جایزه میداد وقتی در امتحانات یا امور هنری موفقیتی کسب میکردند، و با صدای خوش تلاوت «آیةالکرسی» در تعقیب نماز صبح گوش و روح و روان فرزندانش را مینواخت. در عین حال با ریش تراشیده، لباس اطو کشیده و کراوات خانه را به مقصد اداره ثبت اسناد و املاک ترک میکرد. مادری داشتم کتابخوان از خاندانی که اکثرا عالم دینی بودند یا پزشک. دبیرستان را در مدرسه علوی یا رسولیان یزد گذراندم و سه سالی مسوول انجمن ادبی بودم و در فعالیتهای فوق برنامه فرهنگی مدرسه مشارکت داشتم. حدود ۱۵ نفر از ۳۳ نفر همکلاسیهایم در سال آخر دوره دبیرستان الان پزشک هستند با تخصصهای مطرح علمی. نسلی متفاوت بود انگار این نسل ما و آدمهای شاخصی به جامعه تحویل داد. عقب مانده و گمنامشان منم! میخواهید تک تک این بزرگان را نام ببرم.
بعد از دبیرستان هم درس خواندن را ادامه دادید؟
در همان مدرسه رسولیان یزد، از جمله با مرحوم حسن منتظرقائم آشنا شده بودم. او اهل ادب بود و شعر. قلم کم نظیری داشت؛ دست تقدیر او را به کیهان آورده بود، برای اولین باری که حسن منتظر را در کیهان دیدم، از دفتر آقای خاتمی بزرگوار یا شهید وارسته و ارجمند شاهچراغی، بیرون میآمد. ذوق زده شدم و گفتم: «چقدر خوشحالم که از نزدیک میبوسمت!» کلی خندید و گفت از دور هم بوسیدن ممکنه پس؟ اصطلاح «از نزدیک میبوسمتان» بین ما از همان برخورد شکل گرفت که تا چند ساعت به حادثه تلخ تصادف در جاده تهران به یزد، هر بار موجب خنده و انبساطی میشد. حالا از راه دور حسن آقا را میبوسم، و خاطرهای نقل میکنم که به ترتیبی میشود به علت به کیهان رفتنم ربطش داد.
در سالهای ۵۲ و۵۳ نوارهای سخنرانی دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد را میآورد دم منزل تا پیاده کنم و چون خط خوبی داشتم آن را روی کاغذ مومی برای استنسیل بنویسم. از این رهگذر به دکتر شریعتی علاقهمند شدم و این علاقه مفرط باعث شد در سال ۵۴ که دیپلم گرفتم، با وجودی که امکان ثبت نام در رشته پزشکی دانشگاههای اصفهان یا ملی (شهید بهشتی) را داشتم، رشته جامعهشناسی دانشگاه تهران را انتخاب کنم. سال ۵۴ تنها سالی بود که دانشگاهها و مدارس عالی کشور به صورت غیر متمرکز دانشجو میپذیرفتند. معدل امتحانات کتبی دیپلم و کارنامه کنکور را میفرستادیم برای هر کدام از این مراکز علمی و آنها ابتدا از طریق روزنامه و سپس از طریق پست، برای ثبت نام دعوت میکردند. من در ۸-۷ جا، از جمله مدرسه عالی علوم ارتباطات، امکان ثبت نام یافتم. اما شیفته جامعهشناسی بودم، جوانی است و خامی. هر گردی گردو نمیشود، من هم شریعتی نشدم.
عسکریه جوان و دانشجو، قبل و بعد از انقلاب، به کدام گروه سیاسی، مذهبی یا حزبی پیوست؟
همان روزهای اول ورود به دانشکده، فضولتا در کلاس درس سال بالاییها شرکت کرده بودم. کلاس درس اجتماعیات در ادبیات فارسی بود که استادش، مرد فاضل و سالخوردهای بود؛ شادروان دکتر غلامحسین صدیقی. یکی از بهترین درسهای زندگیام را از این استاد فقید گرفتم، روحش شاد که فرمود: «دانشجوی علوم اجتماعی و به خصوص جامعهشناسی، باید محققانه با پدیدههای دور و برش برخورد کند، از هرگونه وابستگی فکری، جانبداری متعصبانه و پیشداوری گریزان بشود، فردی محقق و مستقل باشد» و شاید این پند ارزشمند آویزه گوشم شد که از آن روز به بعد آن شیفتگی به شادروان دکتر شریعتی، کم کم جایش را به کوشش در جهت فهم دکترین این نظریهپرداز جامعهشناسی دین داد که ضمنا مسلمانی نواندیش و معتقد به مذهب پویا و پویایی مذهب بود. روانش شاد.
از ابتدای جوانی تا امروز، به هیچ حزب و دسته و محفلی نپیوستهام، از انجمن حجتیه در نوجوانی گریزان بودم و در دبیرستان وقتی برای توزیع فرم عضویت در شاخه نوجوانان حزب رستاخیز شاه ماموران حزب فراگیر همایونی آمدند به اتفاق دوست عزیزم سید حسین طاهری، از پنجره کلاس پریدیم بیرون و رفتیم فوتبال! در همان ماههای اول بعد از پیروزی انقلاب هم وقتی فرم عضویت در حزب جمهوری اسلامی در مساجد، مدارس و خلاصه همه جا توزیع میشد، مثل جن از بسم الله، پیوستن به این حزب عملا فراگیر را نپذیرفتم. جالب است بدانید اولین باری که به محل حزب جمهوری اسلامی رفتم، ساعت ۳ بامداد روز هشتم تیرماه، سالی بود که فاجعه هفتم تیر اتفاق افتاد. رفته بودم برای بیرون آوردن اجساد، از جمله یکی از بستگان سببی و معلمم دکتر سید رضا پاکنژاد، کمک کنم. باز هم بگذریم! پند دکتر صدیقی با جان و روانم سازگار آمد که از آن روز که شنیدم (نیمه دوم سال ۱۳۵۴) تا امروز، به هیچ حزب و دسته و محفلی نپیوستهام و چقدر سخت میگذرد در شرایطی که هیچ صاحب منصب و ارباب قدرتی تو را از خود نمیداند و از این بدتر هر یک از علمداران تو را سینهزن دسته رقیب میشمارد که ظاهرا بنا نیست کسی خودش باشد و «مستقل» باز هم بگذریم!
پیش از ورود به کیهان، سابقه کار هم داشتید؟ اگر داشتید آیا کمکی هم به کار در کیهان کرد؟ کار شما ابتدا چه بود؟ آن طور که کیهانیهای قدیمی گفتهاند شما ویزیتور آگهیها یا تحصیلدار نیازمندیهای کیهان بودید و قبضها را وصول میکردید؟
خیر! من حق ملت بزرگ و مقتدر ایران اسلامی که به رهبری امام خمینی انقلاب کرده بود را از تعدادی خیالباف و خودبزرگ بین و مردم تحقیرکن، وصول میکردم! این جواب قسمت انتهایی پرسش شما. اما پیش از ورود به کیهان، کم و بیش کار کرده بودم. در دوره دبیرستان عکس کوچک پرسنلی میگرفتم و با سیاه قلم (مداد کنته) تابلو میساختم برای کسانی که دلشان با این چیزها خوش میشد! چهل تومان مزدش بود که میرفتم لباس میخریدیم چون بیشتر از کوپنم لباس دوست داشتم. چشم و گوشم که در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران باز شد، رفتم سراغ کار دانشجویی و در موسسه بینالمللی مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران به ریاست دکتر احسان نراقی که ساختمانش در دل دانشکده علوم اجتماعی واقع در میدان بهارستان مستقر بود، به عنوان پرسشگر و کارآموز طرحهای پژوهشی شروع به کار کردم. در این فاصله یکی دو ساله، از جمله با طرح تحقیقاتی بزرگ «بررسی میزان حداقل معیشت در ایران» همکاری داشتم. به اعتبار این پرسشگری بود که به خانه خیلی از بزرگان وقت کشور (اگر لازم باشد نام خواهم برد) راه یافتم و برای به سرانجام رساندن پرسشهای باز این پرسشنامه پر و پیمان، چای و قهوه و مصاحبه ۳-۲ ساعته را تجربه کردم. باز هم از حجم کارم راضی نمیشدم. داوطلب شدم که در فصلنامه تخصصی «نامه علوم اجتماعی» کار کنم. این نشریه هم از محصولات همین مؤسسه تحقیقاتی بود. گاه مطلبی میگرفتم برای ویرایش ادبی و صوری. به کمک این تجربهها بود که درست ده سال بعد، افتخار یافتم برای آماده سازی فرهنگ علوم اجتماعی نوشته آلن بیرو، ترجمه جناب آقای دکتر ساروخانی از اساتید دانشمند و برجسته دانشگاه تهران، مدتی در خدمتشان باشم و گاه برای رفع خستگی پینگپونگی هم با استاد بزنیم. حالا که نامی از ایشان برده شد یادآوری کنم که درس جامعهشناسی ارتباطات را هم سال ۵۷ با ایشان گذرانده بودم، در درس جامعهشناسی توسعه با آقای دکتر ازکیا، سمیناری با موضوع «وسایل ارتباط جمعی شاخص توسعه یافتگی جوامع عصر جدید» داده بودم. میزان دانش نظری بنده در مقطع زمانی ورودم به کیهان تا رسیدن به انقلاب درونی آن در زمینه کارکردهای مطبوعات و نسبت میان رسانه و مخاطب، نیز تعریف نشریات مستقل و ارگانی یا حزبی، بسیار کم بود. من ۲۱ سال و ۲۱ روز از تولدم میگذشت که به ۲۲ بهمن ۵۷ رسیدیم. نمیخواهم سطح سواد و معلومات کم آن روزهای جوانی (البته هنوز هم از بیسوادی مفرط رنج میبرم و روشنفکرها از هر سو که باشند به حسابم نمیآورند و به همین عقبماندگی عادت هم کردهام) را با جوانان عضو تحریریه به جا مانده از مرحوم مصباحزاده مقایسه کنم که همه برگ برنده برخی از آنان دانشآموختگی در مدرسه عالی علوم ارتباطات بود، اما اجازه بدهید بگویم که آن روزها پذیرفته شدن در دانشگاه تهران کار هر کس نبود. از دو سه نفر اساتید دوره تحصیلم یاد کردم. بگذارید مصداقی حرف بزنم، من تا سال ۵۷ تمام کتابها و جزوههای درسی جناب آقای دکتر کاظم معتمدنژاد و دکتر محسنیانراد را هر آن چه به قد فهم و سوادم بود را خوانده بودم. به لطف شاگردی دکتر اسدی و دکتر ساروخانی واژه «سایبرنتیک» در ارتباطات به گوشم خورده بود. توپ جمع کردن در کنار زمین والیبالی که اساتیدی مثل ایشان در آن بازی میکردند، بالاخره آدم را وسوسه میکرد که از وادی «واژگان» به دنیای «مفاهیم» سرکی بکشد. دردسرتان ندهم، در ماههایی که ما را به ۲۵ اردیبهشت ۵۸ در کیهان رساند، مقطع مورد نظر شما برای کاویدن، از فاصله روزنامه کیهان و کاری که داشت میکرد با کاری که باید میکرد تا روزنامهای مستقل و در خدمت مردم ایران باشد، اندکی سر در میآوردم! اتفاقا مشکل رفقا و دوستانی که مورد نظر شما هستند آن روزها این نبود و نیست که یک نادان به جانشان افتاده بود و کارگران و کارمندان (حدود ۱۴۰۰ نفر) را تحریک میکرد، همه مشکل آقایان و خانمها این بود که میدانستم! آن قدری از دانش کیمیاگری دوستان و اسرار میدانستم که از عهده مباحثه و گفتوگوی استدلالی برآیم و در بزنگاههایی که کار را به جدل و مناقشه میکشاندند هم از پس آدمهای سفسطهگر بر میآمدم. اگر غیر از این بود پس از سی و چند سال، هنوز به دروغ و ادبیات زشت متوسل نمیشدند که تحقیرم کنند، والا خیلی بیمعرفت و بیمرام باید باشند که آدم کوچکی را به جرم کمسوادی تحقیر کنند. البته این هم لطفی است. کسی چه میداند!
از اصل موضوع خیلی پرت نشدیم. احتمالا برای رفع ابهام ایجاد شده توسط رفقا و رقبای کیهانی در ذهن اشخاص ثالث (آنها خودشان بهتر از هر کس من را میشناسند) در مورد خاستگاه اجتماعیام از بدو تولد تا استخدام در کیهان، توضیح کافی و وافی دادم. خود آقایان بیش از خودم، مخلص را میشناسند. شاید خیلی بیش از ظرف زمانی و طاقت شما و خوانندگان سایت تاریخ ایرانی حرف زدم اما یک بار برای همیشه، باید در جایی ثبت میشد که رفتم آنجا کار کنم تا از کیسه پدر بزرگوارم نخورم و بتوانم تا رسیدن به دکترا (به خیالم در سوربن یا آکسفورد) درس بخوانم و برای رساندن بار به منزل، پساندازی داشته باشم.
چطور و توسط چه کسی و با چه انگیزهای به کیهان راه یافتید؟
از رفتن به کیهان بگویم تا بدانید به قول شوخ طبعی نازک خیال، مامور جایی در جایی و بالاخره «دوجانبه»، ماموری معذور از انسانیت و رعایت اخلاق و انصاف، مثل حضرتشان نبودم. حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد، علیالخصوص که پیرایهای بر او بستند! درد دوری از وطن و غربت کشیدن هم به مشکلات شخصیتی و خصلتی رفیق اسدی اضافه شده که اباطیل میبافد. خدا آدمی را اول از شر خودش به خودش بازدارد و حفظ کند. باز هم بگذریم!
انگیزه به کیهان رفتنم همین بود که قبلا و در پاسخ به پرسشهای قبلی گفتم. کار در مطبوعات و روزنامه کیهان را از بچگی دوست داشتم و ضمنا میخواستم کار کنم که با پولش بشود در خارج از کشور ادامه تحصیل داد. اما باید گفت دست کیهان، تقدیری دیگر رقم زد. قرار بود سرمه به چشمم بکشد، کورم کرد. همان لیسانس را هم به دلیل وقوع انقلاب و کار در کیهان، ده ساله گرفتم، آن هم به خاطر کمتر از ۲۵ واحد درسی باقیمانده! سال ۵۴ که به تهران آمدم، به روزنامه کیهان برای یافتن کار مراجعه کرده بودم. در خطاطی و طراحی اندک تبحری داشتم، در دوره دبیرستان در مسابقات خوشنویسی و نقاشی سیاه قلم، مقام منطقهای میآوردم. لذا داوطلب همکاری با بخش طراحی و گرافیک روزنامه بودم. ولی هر بار از من سابقه کار میخواستند و به ادعایم که به اندازهای که در نشریات شما شاگردی کنم از عهده بر میآیم، از من امتحان بگیرید، یا مرا بپذیرید تا کار را یاد بگیرم و تا آن زمان هم حقوق نمیخواهم، توجهی نمیکردند. از ردههای پایین امور اداری پاسخ دیگری نشنیدم تا اینکه رسیدم به سال دوم دانشگاه!
مثل این سالها که از روابط خاص با بزرگان وقت در گردش آسیاب نوبتی قدرت و ثروت، اعم از نسبت خویشاوندی، ارادت قلبی، قرابت فکری، و... هرگز بهرهای نبرده و نداشتهام (اگر غیر از این بوده باری از محبت رانتیگونهشان سود بردهام، خودشان یا اطرافیانشان اعلام عمومی کنند، بر من منت گذاشتهاند) در خلال یکی دو سالی که منتظر فرصت کار و اشتغال در کیهان بودم از رفاقت پسر عموی ناتنی پدرم (دکتر عسکری) طرفی نبستم. دکتر عسکری، مدیرعامل بانک داریوش و از همقطاران مرحوم مصباحزاده بود؛ او را هرگز ندیدم و حتی نمیدانم در قید حیات است یا دستش از دامان دنیا «این عجوزه هزار داماد» کوتاه شده، گناه گلهمند شدن و دلخوری نابجای پدرم از پسرعمویش را به جان خریدم و نامه پدر با موضوع درخواست سفارش «نورچشمی محمود آقا» به دکتر مصباحزاده را هرگز به بانک داریوش نبردم. پس از انقلاب این بانک به همراه بانک عمران، بانک تهران،... یک کاسه شدند و بانک «ملت» نام گرفتند؛ مثل دانشکده مصباحزاده که با تعدادی از مدارس عالی دیگر در هم تنیدند و شدند: دانشگاه علامه طباطبایی!
القصه، محمود اسماعیلی از همکلاسیهای دوره دبستان و دبیرستان، در سال ۱۳۵۴ در دانشکده حسابداری دانشگاه تهران پذیرفته شده بود. (همان دانشکدهای که حسن منتظر هم، از یکی دو سال قبلش درس میخواند. محمود اسماعیلی و حسن در یزد آن روزگار، بچه محل هم بودند.) محمود زرنگ و خود ساخته، همزمان شغلی در شرکت کوپرز (یک شرکت معتبر بینالمللی و چند ملیتی با محوریت انگلستان) برای خودش دست و پا کرده بود. در یکی از روزهای شهریور ۵۶ هنگام بازی فوتبال در زمین چمن دانشگاه (محل برگزاری نماز جمعه از سال ۵۸ تا امروز) گفت: «تو دنبال کار در روزنامه کیهان بودی، من حالا چند هفتهای است دارم هر روز از صبح تا شب در آنجا کار میکنم!» و کلی کرکری خواند چون تیم دانشکدهشان از تیم ما باخته بود. آنها داشتند در کیهان حسابرسی میکردند و گردش کار امور اجرایی آنجا را متناسب با برنامههای توسعه کیهان، تدارک میدیدند. به قول امروزیها داشتند سیستم جدید تعریف میکردند و کیهان را به سمت اتوماسیون در امور اجرایی، مالی، آگهیها، و... میبردند. محمود اسماعیلی برایم توضیح داد که کیهان از سال ۱۳۵۱ توسعه کمی و کیفی خوبی بالاخص در آموزش و جذب نیروی انسانی داشته است، چنانکه در سال ۱۳۵۱ بیش از هزار نفر در بخشهای مختلف کیهان، مشغول به کار بودهاند؛ در بخش فنی ۵۰۰ نفر، تحریریهها کمتر از ۲۰۰ نفر و قسمتهای اداری و اجرایی ۴۰۰ نفر. جان کلام این دوست بذلهگو، این بود که از سال ۵۴ به بعد، نیروی انسانی کیهان در حالی که با رشد ۲۰ درصدی مواجه بوده، و فقط این دو سال حداقل چند صد نفر را استخدام کرده، به تو کار نداده چون آنها هم فهمیدهاند به درد هیچ کاری نمیخوری! با خنده ادامه داد: «حالا بگو، اگر هنوز میخواهی طراح و روزنامهنگار بشوی، من فردا بروم صحبت کنم دستت را بگیرند؟» هر دو به شدت خندیدیم. احتمال میدهم امروز هم اگر به همدیگر برسیم، باز لازم باشد سفارش کند کسی و جایی دستم را بگیرد! میگویند در آمریکا فروشگاههای زنجیرهای مواد غذایی دارد و به قول جناب محمد بلوری «دم و دستگاهی به هم زده که بیا و ببین» اما این شنیدهام افواهی هم باشد، افسانه نیست!
محمود اسماعیلی به قولش عمل کرد. این بار که به کیهان رفتم (اواخر تابستان ۱۳۵۶) به آقای دکتر پدیدار، مدیر مالی و اداری روزنامه که فارغالتحصیل حسابداری در رده عالی از انگلیس بود، دست یافتم و گفتم من حقوق نمیخواهم، فقط به من کاری بدهید که به آن علاقهمند باشم و در آن پیشرفت کنم. او پاسخ داد که اول به نیازشان فکر میکند و با اشاره به محمود اسماعیلی، ادامه داد: «دوستت که با کوپرز اینجا کار میکند میداند که ما الان به چه نیرویی نیاز داریم. او گفته که تو از عهده هر کاری بر میآیی، حتی حسابداری را دورادور از او یاد گرفتهای و فهم سیستمی داری، راست گفته؟» گیر افتاده بودم! گفتم برای شاگردی کردن و یاد گرفتن هر مهارت تازهای آمادهام، بفرمایید چه کنم در خدمتم! و پدیدار من را به سازمان وصول مطالبات معرفی کرد و رابط بین این سازمان با امور کامپیوتر موسسه شدم و عملا شدم طرف کیهانی دوست معرفم در شرکت «کوپرز» برای پیشبرد امور طراحی سیستم و اتوماسیون در حوزه امور مشتریان اعتباری آگهیهای کیهان. نگو که رفیق قدیمی ما رفته بود یک نفر برای تیم خودشان در کوپرز، اما از جیب مؤسسه کیهان، استخدام کرده بود. تا ایران بود به او همیشه میگفتم: «وقتی کوری عصا کش کور دگر شود آدم راه به جایی نمیبرد؛ مصداقش من بینوا که خودم را با یک دنیا استعداد شکوفا شده و نشده، دادم به دست تو!»
بعدا برای کیهان آگهی گرفتید یا قبض آن را وصول کردید؟ این طور میگویند!
درست نمیگویند! از مکتب روزنامهنویسی و خبرنگاری این گویندگان، سخن گفتن سنجیده و قابل اعتماد و شایسته نقل بر نمیآید! متاسفانه افتخار ویزیتوری آگهیها یا تحصیلداری قبوض آگهی نیازمندیهای کیهان را در طول سالها خدمتم در این مؤسسه، از روز اول تا آخر، کسب نکردم، در حالی که توفیق یافتم مشاغل و مسوولیتهای مختلفی را در هر سه بخش اداری، فنی و تحریریه تجربه کنم؛ از سرایداری بگیرید تا سردبیری! اینکه میگویم افتخار نداشتم آن باشم که برخی از باب «تحقیر» گفتهاند و میگویند، تعارف نیست؛ به دلایل کارشناسی و بنا به حکم قواعد حرفهای، معتقدم «استقلال» هر رسانه، مهمترین مزیت آن بوده، هست و خواهد بود. این اصل اساسی و مهم، تحقق نمییابد مگر به دست تولید کنندگان «آگهی» و به سرانجام نمیرسد مگر به دست تحصیلداران صورت حسابهای آگهی. بگذارید از باب مطایبه عرض کنم که اگر کارکنان کیهان در دوره طولانی برخورداری این مؤسسه از کمکهای مالی دربار پهلوی، نان حلالی خورده باشند، حاصل زحمت ویزیتورها و تحصیلدارانی بوده که در سال ۱۳۵۷ شمارشان در اداره مرکزی (نه نمایندگیهای تهران و شهرستانها) به حدود ۳۰۰ نفر میرسید. من واقعا شگفتزده میشوم وقتی به بعضی لقب «استاد روزنامهنگاری» داده میشود در حالی که ابتداییترین اصول و قواعد مدیریت روزنامه را نمیدانند و از واژگان «ویزیتور» یا «تحصیلدار آگهی» به عنوان نسبتهای تحقیرآمیز و مشاغل دون، استفاده میکنند. شاید «ژورنالیسم» را به عنوان حرفه و قلمرویی با لذات «وابسته» فرض میکنند؛ والا خبر، سرمقاله، تیتر و سوتیتر، شرح عکس و... اگر بخواهند از قلمهای مستقل و با شرافت تراوش کنند، بیشک جز به درآمد آگهیها و تکفروشی، نباید وامدار کسی و قدرتی باشند. پاکت پول مفت وجود ندارد، بلکه همواره در جوف آن، دستوری است و یا متعاقبا فرمان دست دهنده اعانه از راه میرسد!
تمام سوابق و مدارک کیهان از جمله شماره چهار رقمی کد استخدامی من (۱۷۲۱) نشان میدهد که نه یک سطر آگهی در کسوت «ویزیتور» گرفتهام و نه یک ریال به نمایندگی از کیهان و به عنوان «تحصیلدار و مامور وصول قبض آگهی» از جایی ستاندهام. روز دوم مهر ماه ۱۳۵۶ با معرفی یک دوست جوان معمولی و دانشجو، به جمع گرم کارمندان امور اداری و مالی کیهان پیوستم و درست سه ماه بعد از ورودم به کیهان در واحد طراحی سیستم موسسه مسوولیتی به من واگذار کردند که نشان از حسن اعتماد به توانمندی و درستکاری این نیروی تازه وارد داشت. یکی از امتیازاتم هم همین یزدی بودنم بود. آقای حجاز که همشهری بودیم انبار کاغذ در دستش بود و یک یزدی دیگر به نام رسولی یا چیزی شبیه این نام، پیرمردی بود، صندوقدار بود. خود مصباحزاده هم یک رگه یزدی از طریق فامیل «سیف لاری» داشت که چند تایی از آنها در کیهان کار میکردند.
گفتم به جمع «گرم کارکنان کیهان» پیوستم. خوبست یادی هم از آن گرمیها بکنم (خنده). اوایل کارم بود که در جشن سندیکای کارکنان مطبوعات کشور شرکت کردم و یک خانم خواننده هم به نام «مهناز» برایمان کلی خواند! عکس من در این مراسم را دوستان عزیزی که لازم نیست نامشان را ببرم، پس از انقلاب به همه دادند تا بدانند که بیدینم. جناب حجتالاسلام خاتمی وقتی به نمایندگی از سوی امام، هنوز خودشان کیهان را اداره میکردند، روزی مرا صدا کردند و گفتند: «این پاکت را در مجلس امروز آقای هاشمی به من دادند و گفتند بگیر ببین چه میگویند کسانی که اینها را فرستادهاند.» آقای خاتمی ادامه دادند که بالاخره میخواهند ما یک جوری دست از سرت بر داریم تا دست از سرشان برداری، این چند تایی که به هیچ اصلی اخلاقی پایبندی ندارند و عین پاکت و محتویاتش را به من دادند. دیدم همان چیزی است که برای خیلیها فرستادهاند و به دست خودم هم رسیده بود. به ایشان عرض کردم که اجازه بدهید از کیهان بروم تا اسباب زحمت برای شما و کیهان درست نکنند. گفتم من گناهانی کردهام که خدا میداند و بس. کسی هم جز او عکسش را ندارد، ولی در این جشن که من هم مثل ۱۰۰۰ نفر دیگر فقط شرکت کردهام، نمیدانم که بانیان و برگزارکنندگانش که این مجلس را آراستهاند چرا خودشان مجلسشان را مستمسک زدن یک شرکت کننده و مدعو کوچک و تازه وارد به جمعشان کردهاند؟ آقای خاتمی بزرگوار، مثل همیشه با چهرهای که نجابت و آقازادگی از آن موج میزد، گفتند: «این پاکت را ندادم و برایت تعریف نکردم که ناراحتت کنم، خواستم بدانی که در مجلس هم آدم دارند و گاهی دوستان نماینده احوالت را میپرسند و کنجکاوی میکنند که بدانند تو کی هستی که با سماجت میروند دخلت را بیاورند.» سید عزیز خندید و دستی به شانهام زد و فرمود برو به کارت بچسب که کیهان به امثال تو نیاز دارد.
با چه وسیلهای به کیهان رفت و آمد میکردید؟ پس از انقلاب، موتورسیکلت را گذاشتید و بنز را برداشتید؟ سال ۵۷ و ۵۸ کجا زندگی میکردید؟ الآن چه سوارید و بعد از گفتوگو به کدام سمت خواهید رفت؟ الهیه یا نیاوران، کجا؟
از شروع ماه هفتم استخدام در کیهان، ماشین داشتم. از آقای صحرایی سرپرست وقت نگهبانی، کارت ورود به پارکینگ دریافت کردم. تعطیلات نوروز رفتم یزد پیش خانواده. پیکان سفید رنگ دولوکس مدل ۵۰ پدرم را به نصف قیمت روز خریدم و برگشتم تهران. بین مؤسسه و دانشکده، روزی دو سه بار در رفت و آمد بودم تا هم به کارم برسم و هم به تحصیل. باری، ساعت یک بامداد روز ۲۰ خرداد ماه سال ۱۳۵۸ یعنی کمتر از یک ماه پس از تصفیه تحریریه بازمانده از کیهان مصباحزاده، سر کوچه اتابک (مقابل مسجد امینالسلطان) در حالی که یکی از همکارانم به نام ساعد خاتم نوری (۳۰ سال است از او بیخبرم) کنار دستم بود، این ماشین پیشانی سفید، در سانحهای ساختگی از محل در جلو سمت راننده، مورد اصابت یک دستگاه لندروور شکاری بدون پلاک قرار گرفت و از هم پاشید. متاسفانه من و خوشبختانه ساعد، زنده ماندیم. این ماجرا را گفتم تا روشن کنم: اولا بنده موتورسوار نبودهام و هرگز (حتی یک بار و به صورت تفریحی) با موتورسیکلت به کیهان نرفتهام و مابقی قضایا... ثانیا روی ماشین من با ماژیک جمله تهدیدآمیزی ننوشتند، چون سواد خواندنش را نداشتم؛ وقتی انقلاب شد در کیهان فقط اعضای تحریریه سواد داشتند؛ بقیه کارکنان کیهان که بیش از ۱۳۰۰ تا ۱۴۰۰ نفر میشدند اکابری بودند. بدانید که کارگران عموما و کارگران صنعت چاپ خصوصا خیلی باشعور و فهمیدهاند. از خیلیهاشان درس گرفتم. یاد همه آنها بخیر. نمیدانم چرا ناگهان به یاد اسماعیل دمیرچی افتادم که آن وقتها در کیهان و قسمت حروفچینی کار میکرد؛ دیدم به تازگی کتابی نوشته و فراهم کرده با موضوع تاریخ چاپ در ایران از آغاز تاکنون. یاد روانشاد شعبان جمشیدی هم به خیر و جایش خوب که خوب میفهمید و خوب هم مینوشت و اغلاط املایی و انشایی دوستان تحریریه را در کسوت مصحح، میگرفت. دبیر ادبیات فارسی هم بود. باز هم بگذریم!
پیکان پیشانی سفید مدل ۵۰ به لطف برو بچههای واحد تعمیرات موتوری و امور نقلیه کیهان سرپا شد، فروختم و یک پیکان صفر کیلومتر مدل سال ۶۰ به رنگ سبز انگوری خریدم به حدود ۱۲۰ هزار تومان (یادم هست که جناب آقای خاتمی عزیز هم طوسی رنگش را داشتند) جالب است که بدانید در خلال جریانات منتهی به ۲۵ اردیبهشت ۱۳۵۸ رفقای مارکسیست، به زحمتکشان چاپخانه کیهان میگفتند: «به حرفهای یه الف بچه که با ماشین شخصی از شمال شهر با سر و لباس مرتب میاد سر کار و بوی عطر و ادوکلنش همه جا را ور میداره، گوش نکنید! این بچه سرمایهداره!» حالا شاید آلزایمر گرفتهاند که چاکر را یا به جا نمیآورند، یا اگر یادی میکنند در حد گدای سر کوچه اتابک به خاطر ماندهام که گویا از تصدق سر اهل قلم و ادب و معرفت، ترحما در کیهانشان بر من لباس پادویی پوشانده بودند و از ناکسی و خباثت تا انقلاب شده و تقی به توقی خورده، پا در کفش بزرگان کرده، ریشی گذاشتهام و تسبیحی در دست گرفتهام تا چماق بیفرهنگی و سفلگی، بر سرهای شیدای آزادی بیان بکوبم. یک تنه، تحریریه احرار همه دورانها و سرآمدان مبارزه در راه حق و حقیقت را که فخر قلم بودهاند، به هم ریختهام و به پاس این همه بیفرهنگی، از فردای روز درهم شکستن قلمهای معصوم و نجیب، تا امروز، چندتا چندتا، پلههای ترقی پیمودهام و لابد الان مال و منالم سر به آسمان زده است و صاحب مناصب آشکار و پنهانم! مال را میتوان پنهان کرد و نخورد و به مصرف نرساند، اما پست و مقام را هم میشود لاپوشانی کرد؟ شعله آتش دیده نشود، دودش به آسمان میرود و رسوا میکند! ظاهرا گذشت سی چهل سال زمان هم موجب نشده که از «دروغ و دغل» بپرهیزند. مشکل انجمن اسلامی در سال ۵۷ و ۵۸ هم همین بیاخلاقیها بود. لازمه کار رسانهای صداقت در قول و فعل است. ذات نایافته از هستی بخش، کی تواند که شود هستی بخش؟!
از شمال شهر تهران به کیهان میآمدید؟
اما آدرس محل سکونتم را بدهم! از سال ۱۳۵۴ که برای درس خواندن آمدم تهران، در تک اتاقی واقع در پشت بام منزل عمویم حاج محمد کاظم عسکریه زندگی دانشجویی داشتم. او از ۴ سالگی پدرش را از دست میدهد. زندگی بر خانواده ۹ نفرهشان سخت میگیرد. در سال ۱۳۲۰ در سن ۱۶ سالگی به تهران میآید و در بازار بزرگ مشغول میشود. از درستکاری و تلاش یزدی مآبانه، کارش گل میکند. بالاخره تاجر فاستونی و پتوی افشار یزد میشود و در سال ۱۳۴۹خانهای ۴- ۳ طبقه در خیابان پهلوی سابق، بالای میدان ونک میسازد. من تا سال ۵۸ اینجا بودم. برای من دل کندن از سردابههای یزد و خانههای خشت و گلی به ویژه خانواده گستردهام مشکل بود اما الحق این محل، اتاقی بر بام تهران بود. با مزاج دانشجویی نمیساخت که کلهاش بوی قرمهسبزی میداد. پس، بیشتر دوران دانشجویی را تا مجرد بودم با دوستانم میگذراندم که آنها هم دانشجو بودند و در دانشکده هنرهای زیبا رشته معماری و هنرهای تجسمی میخواندند و در حوالی میدان ۲۴ اسفند قدیم و انقلاب امروز خانهای داشتند... مختصر فعالیت سیاسی دانشجویی بنده هم با بچههای این دانشکده هماهنگ بود؛ کوه رفتنی، نمایشگاه عکس گذاشتنی و از همین جور چیزها. خیال نکنید مبارزه مسلحانه میکردیم. من یکی عرضه این کارها را نداشتم. رسیدیم به انقلاب و با همین همخانهایها شدیم اعضای ستاد استقبال از امام و... اما در موقع تشکیل پرونده در کیهان، آدرس خانه عمویم را داده بودم. دوستان هم این را کرده بودند پیراهن عثمان! پس از ازدواج رفتم نزدیک میدان شهدا (کوچه حریرچیان) از سال ۶۰ تا پایان دوره سربازی هم که دیگر دو فرزند داشتم و مستاجری با ۲۴۶۰ تومان ناممکن بود، به پارکینگ ساختمان عمویم برگشتم و در ۲ اتاق جنب موتورخانه، سکنا گزیدم. اما خوش انصاف این بار اجاره گرفت؛ ماهی ۲۵۰۰ تومان، تا حالا که رفتهام داماد غیر شدهام حالم جا بیاد. من هم این ۲۸ ماه سربازی در هنگامه جنگ، ایامی که ماموریت نبودم، مسافرکشی میکردم و بعدها شدم کمکی تاکسی آقایی به نام محمدرضا شریعتمداری بافقی، که روزانه ۳۰ لیتر کوپن داشت و منت آقای اصغری را نکشیدم تا مثل برخی دوستان و برادران تازه وارد به کیهان، در کیهان سربازی کنم. حتی همراهان جناب دکتر یزدی که در کیهان ته کشیده بودند، از این امتیاز بهره بردند. ضمنا آدرس دقیق این خانه را اگر خواهانید از آقای شمسالواعظین بگیرید چون بعد از اینکه عمویم آنجا را به یک تاجر آذریتبار فروخت و ظاهرا چند باری دست به دست شد، دوستان مطبوعاتی خریدند برای محل کار روزنامه «جامعه»!
از سال ۱۳۶۸ تا ۱۳۸۲ هم در مجتمع ۴۸ واحدی کارکنان روزنامه کیهان، مالک محل سکونت بودم. جای خوبی بود و چقدر عالی بود که مثل حالا یک هفتهای به آخر ماه نمیرسیدیم. این خانه را فروختم تا خرج دم و دستگاه مجلهای کنم که آقای محمد بلوری ندیده از آن توصیف نیکو کردهاند، چون از هیچ محلی جز تکفروشی و آگهیها درآمدی نداشت. آنجا با دوستان و همکاران قدیمی همسایه بودیم. از جمله روزنامهنگار نازنین، جناب آقای فریدون صدیقی، که شما برای همین پرونده «کیهان» با او هم مصاحبه داشتهاید و من هم خواندم. لطفی داشت هم همسایگی با ایشان و هم خواندن مصاحبه ادیبانه ایشان. همیشه ایام به کامشان باشد. الان هم ده دقیقهای با اینجا فاصله دارم. یک دستگاه ال۹۰ استیشن دارم، دو کاره است هم خودم را میبرد، هم کتابها و نشریههای «صفحه اول» را. ناگفته نماند که تا حال ۳۰ جور ماشین داشتهام که بنز به اصطلاح معماری، هم در میانشان بوده، بهتر از بنزی که میگویند هم داشتهام و سوار شدهام. اما به هیچکدامشان عادت نکردم، وقتی مجلهام لنگ پول میشد بالفور تحویل صاحبش میدادم. در همین شریعتی مستاجرم. به راهش نرفتم و به جاهش نرسیدم، در گوشهای از خیابانش میخوابم و شکر میگویم!
نظر شما :