ظاهر من برای فرح پهلوی عجیب بود

خاطرات کامران عدل- ۳
۰۹ دی ۱۳۹۲ | ۲۱:۳۰ کد : ۷۷۳۰ خاطرات یشایایی، صابری، عدل و نجفی
تلویزیون نامه‌ای برای من فرستاد و برای همکاری دعوت کرد....اولین سری عکس‌های معماری من از مسجد جامع عباسی است... برای اولین بار بود فرح عکاس غیرفرنگی می‌دید... علی پهلوی از لحاظ ظاهر و همچنین قیافه شباهت‌های بسیاری به من داشت. ما هردویمان در چارچوب‌های آن زمان آدم‌های عجیب و غریبی به حساب می‌آمدیم. علی بعد‌ها انقلابی شد و اسم فامیلش را اسلامی گذاشت... خیلی‌ها از جمله برادر من - شهریار- به جشن هنر شیراز ایراد می‌گرفتند و می‌گفتند که این سیستم بورژوازی است.
ظاهر من برای فرح پهلوی عجیب بود
سما بابایی

تاریخ ایرانی:
کامران عدل را بیشتر به عنوان عکاس بناهای معماری می‌شناسند، ‌او اما عکاسی را از عکاسی مُد شروع کرد و در رشته‌های گوناگون عکاسی کرد و حالا نیز همچنان در ۷۲ سالگی عکاسی می‌کند. در ایران و فرانسه تحصیل کرد و از هنرستان عکاسی پاریس فارغ‌التحصیل شد و از سال ۱۳۵۳ تاکنون به صورت عکاس مستقل فعالیت می‌کند.

 

عدل در بخش سوم گفت‌وگو با «تاریخ ایرانی» در شصتمین سالگرد عکاس شدنش، ماجرای بازگشت به ایران، استخدام خود در تلویزیون و عکاسی از جشن هنر شیراز را شرح داده است.

 

***

 

گفتید از اینکه تمام دغدغه‌تان مُد باشد، خسته و عصبانی بودید؟ ‌

 

خسته نبودم. اتفاقا این شکل عکاسی کار با هیجانی بود. از آن طرف کار خوشحال‌کننده‌ای بود با احترامات فائقه. مردم هم وقتی می‌فهمیدند که تو در عکاسی مد کار می‌کنی، برایت احترام بسیار ویژه‌ای قائل می‌شدند. اما در سال ۱۹۶۸ به این نتیجه رسیدم که این کار بسیار تهی است.

 

 

یعنی سال ۴۷ شمسی. چه اتفاقی افتاد که چنین حسی پیدا کردید؟ ‌

 

تابستان بود که روس‌ها به مجارستان حمله کردند. ماه اوت بود و من تعطیل بودم. یک روز آمدم برای ناهار بیرون بروم که متوجه این ماجرا شدم و با خودم گفتم تو قرار نبود این کار را بکنی. در آن زمان تلویزیون هم نامه‌ای برای من فرستاده بود که با توجه به اینکه شما در فرانسه عکاسی می‌کنید، تلویزیون ملی ایران شروع به کار کرده است و از شما برای همکاری دعوت می‌کند.

 

 

از کجا این ماجرا را می‌دانستند؟ ‌

 

بعد از تاسیس تلویزیون ملی، با تمام سفارتخانه‌های ایران تماس گرفته بودند و ما هم که ناممان در سفارتخانه‌ ثبت شده بود، از این موضوع اطلاع پیدا کرده بودند. در ضمن یک چیز دیگر هم وجود داشت، چون تلویزیون ملی ایران را فرانسوی‌ها ساختند و در نتیجه من دوستان زیادی داشتم که در فرانسه در رشته‌های مختلف درس خوانده بودند و دوباره به تهران برگشته و تعدادشان نیز در تلویزیون ملی کار می‌کردند. شاید از طریق آن‌ها از این موضوع مطلع شده بودند و آن‌ها آدرس من را داده بودند. به هر حال یک روزی نامه‌ای به خانه من آمد که من نادیده‌اش گرفتم و توجهی به آن نکردم. شش ماه بعد وقتی این اتفاق افتاد، تصمیم گرفتم که برگردم.

 

 

واکنش روشون چه بود؟ ‌

 

روزی که به روشون گفتم که می‌خواهم به ایران برگردم، حالش به اندازه‌ای بد شد که روی زمین نشست. آن زمان از تمام مانکن‌های درجه اول فرانسه خواستم تا بیایند و من از آن‌ها عکاسی کنم. تقریبا همۀ آن‌ها دعوت من را قبول کردند. یک دورسیه‌ای (آلبوم) درست کردم و به تهران آوردم.

 

 

کی به تهران رسیدید؟

 

ساعت ۱۰ شب. آن موقع هر شب سه هواپیما به فرودگاه می‌آمد. وقتی به تهران رسیدم، پلیس و ماموران گمرک وقتی این دورسیه‌ها را دیدند، همه دورم جمع شدند و یک ساعت و نیم دیدن آن طول کشید، طوری که همه فامیل نگران شده بودند یا با خودشان فکر می‌کردند که من بار اضافی داشته‌ام و به همین خاطر آمدنم با تاخیر روبه‌رو شده است، در حالی که سفارت به من نامه‌ای داد که در آن عنوان شده بود که من از آن تاریخ تا این تاریخ در فرانسه زندگی کرده‌ام و این‌ها اموال شخصی من به حساب می‌آیند.

 

 

همان زمان به تلویزیون ملی رفتید؟ ‌

 

من نمی‌خواستم بروم تلویزیون، دلم می‌خواست در روزنامه‌های کیهان یا اطلاعات کاری پیدا کنم. مادرم هم همچنان به عکاسی اطمینان نداشت. من هم ابتدا که به ایران آمدم، در خانه او زندگی می‌کردم. او می‌خواست که من به وزارت فرهنگ بروم.

 

 

چرا وزارت فرهنگ؟ ‌

 

در خانه‌ای که مادرم بود یک ساختمانش دست روابط بین‌الملل وزارت فرهنگ و هنر بود. مادرم پهلبد را خیلی خوب می‌شناخت. بعد من رفتم روزنامه‌های کیهان و اطلاعات و دیدم که شرایط آن بسیار افتضاح بود.

 

 

مگر چه شرایطی داشت؟

 

به هر حال من عکاس مد بودم، در حالی که مدی در ایران وجود نداشت و هنوز هم همین‌طور است. در آن زمان تنها چند خیاط خانه در ایران فعالیت می‌کردند. خانم مصباح‌زاده ژورنال‌های خارجی را برای خانم صبا می‌فرستاد و آن‌ها عکس‌هایش را قیچی می‌کردند و در مجلات می‌چسبانند. البته یک‌سری مسائل زنانه هم مثل باشگاه سوارکاری و این‌ها وجود داشت که طبیعتا من علاقه‌ای به عکاسی از آن‌ها نداشتم. به نظرم می‌آمد که این کار‌ها بسیار ابتدایی هستند. شما تصور کنید که از بزرگترین استودیوهای مد فرانسه و یکی از چهار استودیوی بزرگ دنیا بیایی و گیر این‌ها بیفتی. بنابراین به وزارت فرهنگ و هنر رفتم. پهلبد چند برگه از دورسیه من را نگاه کرد و گفت بروم پیش آقای قندچی که مسئول قسمت فیلم بود. او با شتاب نگاهی به عکس‌ها کرد و به من گفت که ما اینجا از این کار‌ها نداریم، ‌باید عکس مراسم خبری را بگیری و بالاخره من به تلویزیون رفتم. آنجا عکاسی به نام سیف‌الملوکی داشتند که یکی، دو ماه قبل از آنکه من به آنجا بروم اخراج شده بود. من بعد‌ها او را شناختم. کار کردن در آن زمان در محیط تلویزیون خیلی سخت بود. همه از اروپا آمده بودند و یک یا دو زبان زنده دنیا را بلد بودند. تا وارد شدم یکی از دوستان سابقم در فرانسه من را دید. عمارت مرکزی تلویزیون خیلی کوچک بود. یک ساختمان دو طبقه داشت و استودیو زیر آن بود و بخش‌های صدا هم دو طرف ساختمان بودند.

 

 

با توجه به اینکه تا آن زمان تنها عکاسی مد کرده بودید، کار برایتان سخت نبود؟

 

در واقع آن چیزی که من آورده بودم، عکس‌های مد بود، اما به هر حال عکاسی خوانده بودم و این هنر را می‌شناختم. ضمن اینکه تلویزیون آن زمان عکاس نداشت، ‌شاید اگر داشتند، من را استخدام نمی‌کردند. از فردای آن روز استخدام شدم. سرویس تلویزیون از خانه ما رد می‌شد، یعنی از میدان فوزیه می‌آمد و تا خیابان پهلوی می‌رفت و در راه کارمندهایی که ایستاده بودند را سوار می‌کرد. تلویزیون در آن زمان سه تا سوله داشت که یک قسمت برای فیلم بود. بخش‌های مونتا‍ژ، دوبله، ظهور فیلم و اتاق فیلمبرداران در آن قرار داشت. در‌‌ همان جا یک زیر پله‌ای وجود داشت که برای عکس بود. در آن زمان آقای ترابی مسئول لابراتوار بود. یک میز در اتاق شهرزاد برای من گذاشتند تا کارم را شروع کنم. قسمت عمده کارمندان بخش فیلم تلویزیون، از کارمندان سابق وزارت فرهنگ و هنر بودند، چون سیروس هدایت آنجا را درست کرده بود و تمام آدم‌های خودش را آورده بود. شهرزاد قبلا رئیس لابراتوار فرهنگ و هنر بود. یک نفر با اسم جمشیدخانی را هم برای حسابداری آوردند. مدتی بعد یک اتاق خالی کردند و من و جمشیدخانی را به آنجا فرستادند. شب اول گفتند که ضبط داریم و تو باید عکاسی کنی. من تا آن زمان اصلا در استودیوی تلویزیون عکاسی نکرده بودم. تلویزیون هم دوربین نداشت. من خودم دوربین‌هایی را به ایران آوردم که اولین دوربین‌های پیشرفته آن زمان بودند. هنوز یک سال از تاسیس تلویزیون گذشته بود. تلویزیون ایران چهارم آبان ۱۳۴۵ کارش را به طور آزمایشی شروع کرد و از اول فروردین ۱۳۴۶ بطور رسمی تاسیس شد و من آبان سال ۱۳۴۷ استخدام شدم. یک مقدار فیلم با خودم آورده بودم و با آن‌ها عکاسی کردم.

 

 

یادتان می‌آید چه برنامه‌ای بود؟

 

فرشید رمزی «شو» داشت و خوانندگان در آن برنامه اجرا می‌کردند، البته تنها لب‌خوانی داشتند و تعدادی تماشاگر هم از بیرون می‌آوردند. من آن زمان ریش داشتم که خب چیز بسیار متفاوتی بود و به همین خاطر فیلمبرداران حین اجرا از من هم فیلمبرداری می‌کردند، یعنی من هم وارد شو شده بودم. بعد‌ها به شوخی گفتم که تا قبل از آن به عکاسان می‌گفتند آقای فتو و بعد از آن گفتند آقای عکاس. برنامه ادامه داشت. در آن زمان شو‌های تلویزیون در استودیو «ب» ضبط می‌شد که تمام خواننده‌ها هم در آن حضور داشتند و برنامه‌هایشان را اجرا می‌کردند، کسانی که تعدادیشان حالا همچنان به فعالیت‌ ادامه می‌دهند. آن زمان من یک‌سری هم عکاسی پرتره کردم که نمونه‌اش عکاسی از استاد پورداوود است که هنوز که هنوز است به نظرم کنتراست‌های بسیار خوبی دارد. به تدریج عکاسی تلویزیون را فعال کردم و بعد هم که جشن هنر شیراز پیش آمد، کداک تهران که وابسته به کداک لبنان بود، ‌در ایران نیز شعبه مجزایی را راه‌اندازی کرد و یکی از شاگردان خود من به عنوان رئیس فروش فعالیت می‌کرد. خلاصه اینکه قدم‌های بزرگی در آن زمان برداشته شد که البته شاید اگر هر کسی دیگری هم جای من بود و در خارج از کشور درس خوانده و در عین حال این موقعیت را در تلویزیون پیدا می‌کرد، کارهایی از این دست انجام می‌داد، اما قرعه به نام من دیوانه زدند. این در حالی است که‌‌ همان‌طور که گفتم من تا آن زمان کار استودیو نکرده بودم، ‌اما در مدت کوتاهی همه در تلویزیون فکر کردند که احتیاج به عکس دارند، از روابط عمومی گرفته تا اتاق خبر، دکور و این‌ها و من هم در آنجا تنها بودم و باید سازمان را می‌چرخاندم.

 

 

تجربه‌تان در آن زمان تنها به عکاسی در استودیو محدود می‌شد؟

 

نه، یکی، دو ماه بعد یک فیلمساز فرانسوی به نام لوب چانسکی به ایران آمد و رضا قطبی، رئیس رادیو و تلویزیون به من گفت که با او به مسافرت بروم. من نمی‌دانستم که راهنمای او هستم یا عکاس یا مترجمش، ‌اما به هر حال با او به کاشان رفتم. خانه بروجردی‌ها را دید و خیلی خوشش آمد. من هم در این کوچه‌های تاریک و روشن کاشان عکس‌هایی گرفتم که بسیار شاعرانه است. اما در نظر بگیرید که من هیچ تجربه‌ای در این زمینه‌ها نداشتم و برای اولین بار در این کوچه‌های تنگ و تاریک می‌رفتم. بعد از آن نیز به قبرستان رفتیم و من در آنجا تعدادی عکس‌های ضد نور گرفتم که بسیار شاعرانه هستند. اصفهان هم رفتیم و یک‌سری عکس از مسجد جامع عباسی گرفتم که در واقع اولین سری عکس‌های معماری من است که به نظرم حتی برای الان هم بسیار آوانگارد است. این عکس‌ها را من نمی‌توانستم در ایران ظاهر کنم و باید به فرانسه می‌فرستادم. وقتی عکس‌ها برگشت، ‌چون سرم بسیار شلوغ بود متوجه آوانگارد بودن این‌ها نشدم تا اینکه ۴،۵ سال پیش که قرار بود در نقش جهان نمایشگاه بگذارم، دوباره آن‌ها را بررسی کردم و یک لحظه متوجه شدم که چه عکس‌های خوبی هستند. مثلا بازی سایه روشن در زاویه ۴۵ درجه که کار خارق‌العاده‌ای از لحاظ پرسپکتیو و... است. در بازار اصفهان، لوب چانسکی سه، چهار تابلوی قهوه‌خانه از قوللر آغاسی دید و از من خواست تا بپرسم که قیمت آن‌ها چند است؟ دو هزار تومان بودند و او دو تا از آن‌ها را خرید؛ اما من اصلا آغاسی را نمی‌شناختم. در این میان بخش عکس تلویزیون دیگر اندک اندک راه افتاد.

 

 

از نظر شخصی زندگی‌تان در این مدت چگونه بود؟

 

فامیل از من دوری می‌کردند و هیچ مراوده‌ای نداشتند. آن‌ها می‌گفتند ریش‌های کامران آبروی ما را برده است. چون چند سالی هم ایران نبودم، چندان کسی را نمی‌شناختم و رفت‌و‌آمدی نداشتم. از آن طرف کار هم زیاد بود، آن قدر که پنجشنبه و جمعه هم که تعطیل بودم می‌رفتم تلویزیون تا کارهای نیمه تمامم را انجام دهم.

 

 

همچنان تنها بودید؟

 

شهبازی هم آمده بود. البته تا عید به اندازه‌ای کار ما گرفت که دو اتاق به ما دادند و این غیر از لابراتوار بود. یکی از این اتاق‌ها مثل انبار بود و آشغال‌هایمان را در آن می‌گذاشتیم و همچنین آرشیو‌هایمان. بعد در اتاق جلویی هم دو تا میز داشتیم که پشت یکی از آن‌ها من می‌نشستم و دیگری شهبازی که آرشیویست بود. کسانی که با من کار می‌کردند، به شدت به من علاقه داشتند و هنوز هم این رابطه میان ما وجود دارد. آن موقع به من می‌گفتند رئیس و به رسم هنوز هم این حرف را می‌زدند. بعد از سه ماه که آزمایشی‌ام تمام شده بود، حقوق من را که ۱۵۰۰ تومان بود به صورت یکجا دادند که شد ۴۵۰۰ تومان و من تمام آن را صرف خریدن ماشین کردم - یک پیکان سبز - و دیگر با آن رفت‌و‌آمد می‌کردم. اتاق قطبی طوری بود که به ۳۴۰ درجه از تلویزیون اشراف داشت. یک روز جمعه ماشین من را که دیده بود، ‌به من تلفن کرد و گفت جمعه‌ها هم کار می‌کنی؟ گفتم کار عقب مانده دارم. درست یادم است که ۱۸ اردیبهشت سال ۴۸ بود. گفت ساعت دو و نیم برای عکاسی به کاخ برو. آمدم خانه کت و شلوار پوشیدم و ‌کراوات هم که هیچ وقت نمی‌بستم. بلند شدم و به کاخ رفتم. مرا به اتاق افسر نگهبان راهنمایی کردند و نامم را پرسیدند. خودم را معرفی کردم و با کارت شناسایی تلویزیون رفتم. کیفم را بیرون ریختند، اولین بار بود که دوربین مجهزتری از آنچه معمول بود، می‌دیدند و برای همین از من خواستند که دوربین را باز کنم و شا‌تر بزنم.

 

 

چه برنامه‌ای در کاخ بود که شما را برای عکاسی فرستاده بودند؟

 

در محوطه بزرگ جلوی کاخ نیاوران روی چمن استندهای بزرگی گذاشته بودند و یک «گاردن پارتی خیریه» برگزار کرده بودند. تعدادی از آدم‌های مهم مملکت که عکس‌هایشان را در روزنامه‌ها دیده بودم، می‌شناختم. زن قطبی هم در میان جمعیت بود. یکباره فرح پهلوی آمد و من هم وسط جمعیت بودم، منتها وقتی او آمد، همه برایش تعظیم کردند در نتیجه جلوی من آزاد شد و توانستم از او عکس بگیرم. پرسید که این کیست؟ برای اولین بار بود که عکاس غیرفرنگی می‌دید. محافظان یکباره من را گرفتند و پشت باغ بردند. زن قطبی وارد ماجرا شد و گفت آقای عدل را گرفتند. این اسم فامیل برای خانم دیبا - مادر فرح پهلوی- آشنا بود. فریده خانم وقتی این را شنید، ‌دنبال شهرزاد دوید و آمد پیش محافظان و از من پرسید: «تو کی ضیاءالملوکی؟»، لقب مادر من ضیاءالملوک بود. گفتم که من پسرش هستم. نمی‌دانستم که او مادر فرح پهلوی است، چون پیش از آن عکسش را ندیده بودم. بعد‌ها متوجه شدیم که خانم دیبا با خاله‌های من هم‌کلاس بوده و مادر من که از این‌ها بزرگتر بوده همیشه این‌ها را اذیت می‌کرده است. به هر حال در آن زمان برای فرح پهلوی عجیب بود که یک مرد ریشو که مد آن دوران نبود ‌با این ابزار عجیب ـ دوربین من در ایران هنوز وجود نداشت- عکاسی می‌کند. به هر حال آن روز عکس‌هایم را گرفتم و صبح روز که می‌خواستم سر کارم حاضر شوم، ‌سیروس هدایت خبر داد تا عکس‌های روز گذشته را برای دربار بفرستم. دو، سه روزی فرصت می‌خواستم تا آن‌ها را چاپ کنم که او گفت تمام کار‌هایم را عقب بیاندازم و عکس‌ها را آماده کنم. شنبه دوباره قطبی زنگ زد و گفت فرح دیبا سه‌شنبه برای افتتاح نمایشگاه ایران درودی می‌رود.

 

 

چرا می‌خواست از نمایشگاه ایران درودی دیدن کند؟ او در آن زمان هم به اندازه امروز نقاش شناخته‌شده‌ای بود؟

 

گویا ایران درودی دوست دوران کودکی‌ فرح بوده، ضمن اینکه یک برنامه نقد و بررسی هنرهای تجسمی نیز در تلویزیون داشت.

 

 

شما خودتان هم او را می‌شناختید؟

 

نه، من اصلا چیز زیادی از نقاشی نمی‌دانستم. جوان بودم و تازه از فرانسه آمده بودم. اما سه‌شنبه رفتم آنجا و شروع به عکاسی کردم. در حین عکاسی متوجه بودم که فرح دیبا حرکات من را به دقت بررسی می‌کند. در آن برنامه اتفاقی که افتاد، این بود که علی پهلوی هم به‌‌ همان نمایشگاه آمد. علی پهلوی پسر علیرضا پهلوی (برادر شاه) عاشق کتی، دختر پروفسور عدل بود و وقتی که کتی از کوه پرت شد و فلج شد، ‌همچنان او را همراهی می‌کرد. زمانی که من در فرانسه بودم، کتی در هتلی در شانزه‌لیزه بود و از آنجا که استودیوی ما هم در شانزه‌لیزه بود، من شب‌ها می‌رفتم تا او را ببینم و آنجا علی پهلوی را هم می‌دیدم. در گیر و دار نمایشگاه خانم درودی، ‌علی پهلوی با موهای بلند و فر، من را با صمیمیت بسیار بغل و احوالپرسی گرمی با من کرد. علی پهلوی از لحاظ ظاهر و همچنین قیافه شباهت‌های بسیاری به من داشت. ما هردویمان در چارچوب‌های آن زمان آدم‌های عجیب و غریبی به حساب می‌آمدیم. فکر می‌کنم که‌‌ همان زمان مساله ظاهر من با آن ریش‌ها برای فرح پهلوی حل شد.

 

 

سرنوشت علی پهلوی چه شد؟

 

علی بعد‌ها انقلابی شد و اسم فامیلش را اسلامی گذاشت. الان هم در پاریس زندگی می‌کند. خلاصه آن روز دم در به من گفت آقای عدل عکس‌های شما خیلی قشنگ بود. در آن نمایشگاه خانم‌های روزنامه‌نگار مثل پری اباصلتی و چند روزنامه‌نگار دیگر هم بودند. او سردبیر اطلاعات بانوان بود، من هم او را می‌شناختم و چون در این نمایشگاه شهبانو بود، ‌خودش هم حضور داشت چون وقتی تازه به ایران آمدم رفته بودم پیش او تا شاید با او همکاری داشته باشم. او هم به من تبریک گفت و متوجه شدم که آدم‌ها کم کم دارند من را می‌شناسند.

 

 

بعد از آن عکاس مخصوص دربار شدید؟

 

نه، تا جشن هنر سال ۴۸ در تلویزیون ماندم. در این میان مدام مسافرت می‌رفتم. سالی هشت ماه در خارج از تهران بودم و کم کم خیلی شناخته شدم. جشن هنر که شروع شد، شغل عکاسی هنوز آن چنان اهمیتی نداشت، اما در جشن هنر دو هزار تا ۲۵۰۰ نفر از افراد دعوت بودند و هر کسی نمی‌توانست در آن حضور داشته باشد. اتفاقا در آن زمان عکاس دیگری هم نبود، ‌ضمن اینکه اگر بود و تعداد زیادی می‌خواستند عکس بگیرند، ‌مثل اتفاقی که این روز‌ها رخ می‌دهد، تمام برنامه‌های جشن به هم می‌ریخت، بنابراین من هر کجا که می‌خواستم، می‌توانستم بروم و انگار یک چیز معمولی در دکور بودم. برای مثال «راوی شانکار» ‌نوازندگی می‌کرد و من می‌توانستم در هر ژستی از او عکس بگیرم. برای مهمانان این سوال پیش آمده بود که این چه آدم مهمی است که می‌تواند در تمام برنامه‌ها حضور داشته باشد. وقتی برنامه تمام شد، زمانی که فرح دیبا می‌خواست سوار ماشین شود، من جلو جلو می‌رفتم تا بتوانم عکس او را بگیرم. او یکباره به کریم پاشا بهادری - رئیس دفترش - اعلام کرد که من می‌خواهم کامران از من عکسی بگیرد که تخت جمشید پشت من باشد. تخت جمشید تازه نور‌پردازی شده بود و فرانسوی‌ها این کار را به بهترین شکل ممکن انجام داده بودند. آنجا من خودم هم یکه خوردم. کریم پاشا این را به من گفت. من قشنگ‌ترین نمایی که از تخت جمشید به ذهنم رسید را انتخاب کردم تا او روبه‌روی آن بایستد. دو هزار نفر برای این عکس خاص حلقه زده بودند. من به او گفتم این عکسی که من از شما می‌گیرم، عکس دو زمانه است؛ وقتی فلاش زد شما نباید تکان بخورید؛ چون دو، سه ثانیه طول می‌کشد تا من عکس اطراف را بگیرم.‌‌ همان شب برای شام به کاخ دعوت شدم، اما نمی‌توانستم بروم، چون باید فیلم‌ها را ظاهر می‌کردم.

 

 

چند سال عکاس جشن هنر بودید؟

 

از سال ۴۸ تا ۵۳. آن زمان من پنج عکاس داشتم تا از برنامه‌های جشن عکاسی کنند. یادم می‌آید آن زمان تمام گروه‌های فیلمبرداری و... با اتوبوس رفت‌وآمد می‌کردند، ‌اما من پنج ماشین در اختیار داشتم. نورالدین نیک‌روش که از مدرسه عالی آمده بود و آن زمان با من همکاری داشت، ‌می‌تواند این مساله را شهادت دهد. من کار را تقسیم می‌کردم. البته گرگین برای ما مشکلات زیادی ایجاد می‌کرد.

 

 

عکاسان شما چه کسانی بود؟

 

قشقایی، ‌علی کاوه، ‌مریم زندی، سیما بزرگمهر و چند نفر دیگر که اسم‌هایشان دیگر یادم نیست. ما مجبور به کشف عکاسان جدید بودیم، ‌برای مثال سال ۴۹ به تنگنا خوردیم و من یک کنکور یا مسابقه عکاسی گذاشتم که داورش هم بودم. مریم زندی - که من بعد‌ها فهمیدم خواهر نادر ابراهیمی است- هم در آن شرکت کرده بود. من یک عکس ضد نور از یک‌سری گوسفند دیدم که به نظرم عکس خوبی آمد و مریم زندی آن را گرفته بود.‌‌ همان عکس جایزه گرفت. به او پیشنهاد دادم که می‌خواهی در تلویزیون کارمند شوی؟ او هم قبول کرد. آقایی به نام نظامی که عکاس درجه یکی بود و از آلمان آمده بود ‌را هم استخدام کردم، منتها شاهورانی که معاون من بود، ‌می‌خواست نظامی را برای شرکت خودش جذب کند. یک روز دیدم که نظامی نیامد، ‌پرس‌وجو کردم و هیچ کس جواب درست و درمان به من نمی‌داد. سال‌ها بعد که او را دیدم، برایم تعریف کرد که شاهورانی زیرآبش را زده است. در سال اول جشن هنر لابراتواری از بیرون استخدام کرده بودیم، چون می‌دانستم ترابی کارمند من به تنهایی حریف آن همه کار نمی‌شود. به هر حال من با شناختی که از عکاسان داشتم، آن‌ها را درجه‌بندی کرده بودم. عکاسان درجه یک تا سه و تصمیم می‌گرفتم بنا به اهمیت برنامه‌ها، کدامشان از چه برنامه‌هایی عکاسی کنند. ما شب‌ها هم تا صبح کار می‌کردیم که یک بار فرح پهلوی به طور سرزده از کار ما دیدن کرد که اتفاقا بچه‌ها آن شب همه لباس راحت به تن داشتند و تعدادی‌شان هم خوابیده بودند.

 

 

در جشن هنر شیراز هنرمندی بود که محبوبتان باشد؟

 

هر سال هنرمندانی که به این جشن دعوت می‌شدند، تغییر می‌کردند. هر دوره کسی بود. برای مثال یک سال شجریان بود و سال بعد پایور. شجریان آن زمان به نام سیاوش شجریان برنامه اجرا می‌کرد. بار اولی که در جشن هنر شیراز می‌خواستم موسیقی ایرانی را عکاسی کنم، ‌نیمکت‌ها را در حافظیه گذاشته بودند و عده زیادی از افراد صاحب منصب آمده بودند. ‌دفعه آخر بسیار جالب بود، ‌چون شجریان می‌خواند و همه جوان‌ها در تمام سطح حافظیه پخش و پلا بودند و به موسیقی گوش می‌کردند. یادم می‌آید بار اولی که اشتوکهاوزن در این جشن برنامه داشت، ‌تعداد بازدیدکنندگانش به ۴۰ نفر هم نمی‌رسید، ‌اما در سال‌های بعد عکسی از کنسرت او در کاروانسرای مشیر دارم که انباشته از جمعیت است و همه مردم از زنان چادری گرفته تا هر قشری نشسته‌اند و برنامه او را می‌بینند.

 

 

البته این جشن مخالفان بسیاری هم داشت. این طور نیست؟ ‌

 

بله، خیلی‌ها از جمله برادر من - شهریار- به این جشن ایراد می‌گرفتند و می‌گفتند که این سیستم بورژوازی است.

کلید واژه ها: کامران عدل فرح پهلوی


نظر شما :