محمود احمدینژاد؛ دانشجویی که ساز مخالف میزد
مهمانان آیتالله - فصل دوم: آیا تفنگداران شلیک خواهند کرد؟
تاریخ ایرانی: «مهمانان آیتالله» عنوان کتابی است نوشته مارک باودن، نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی که پنج سال برای نوشتن آن تحقیق کرده و با حدود ۳۰ نفر از گروگانها و ۲۰ نفر از گروگانگیرها در جریان دو بار سفر به ایران در سالهای ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ گفتوگو کرده است.
«تاریخ ایرانی» در سی و پنجمین سالگرد اشغال سفارت آمریکا در تهران، ترجمه چند فصل از این کتاب را که بیانی توصیفی – تحلیلی دارد، منتشر میکند.
***
آن روز صبح، پیشاپیش تظاهرات بزرگی در کار بود که بنا به اعلام عمومی روز ملی دانشآموز خوانده شده بود، در احترام به تظاهرکنندگان محصلی که در سال گذشته در تیراندازی پلیس شاه کشته شده بودند. شمار قربانیان به طرزی باورنکردنی اغراق شده بود و از هفتاد، هشتاد به «هزاران» نفر رسیده بود. علاوه بر بزرگداشت دانشآموزان کشته شده، مضاف بر اینها این یکشنبه بارانی، رسماً عزای ملی برای مرگ بیش از چهل پاسداری اعلام شده بود که هفتۀ پیش در مصاف با جداییطلبان کُرد کشته شده بودند. با این تفاصیل، چند هزار نفری در خیابانها میبودند. طرح هاشمی و دوستانش این بود که برای غافلگیر کردن، از دل این جمعیت بزرگتر بیرون آیند.
هاشمی که در برابر یک اتاق جمعیت ایستاده بود، توضیح داد که مهاجمان به پنج دسته تقسیم میشوند، هر دسته برای اشغال یکی از ساختمانهای بزرگ سفارت. یورش اصلی از طریق دروازه روزولت صورت خواهد گرفت. پلیس وارد عمل نخواهد شد ـ حمایت آنها بیسروصدا جلب شده بود ـ اما بیگفتوگو، معلوم نبود آمریکاییهای داخل سفارت چه برخوردی پیشه کنند. اگر گلوله شلیک میکردند، اجساد آنهایی که در صفوف نخست شهید میشدند، به میان جمعیت بیرون منتقل و روی دست، در خیابانها تشییع میشد تا بر آتش خشم مردم دمیده شود. جلسه طرح عملیات که به پایان رسید، دانشجویان با موج جمعیت همراه شدند تا به نقطۀ اجتماع مجدد برسند در تقاطع تخت جمشید و بهار که در غرب سفارت و تنها چند ساختمان با آن فاصله داشت. چند هزار نفری پیشاپیش شروع کرده بودند جمع شدن در گروههای دو و سهتایی، پیاده یا سوار بر ماشین.
این طرح را یک دوجین از فعالان اسلامگرای جوان در سر پخته بودند که هر یک نمایندۀ یکی از دانشگاههای معتبر تهران بودند و تازه چند هفته پیشترش، گروهی تشکیل داده بودند که خود را دانشجویان مسلمان پیرو خط امام مینامید تا از جناحها و دستهبندیهایی متمایز سازد که برنامههای کاری و خطمشیشان با تعالیم امام روحالله خمینی فرق میکرد. هاشمی روحانیزادهای اصفهانی بود که مطابق با سنن زاهدانه اسلام شیعی بار آمده بود. دانشگاه امیرکبیر برخلاف دیگر دانشگاههای بزرگ شهر، به شکلی اکید اسلامگرایانه بود. کلاسهای درس طوری برگزار میشد، انگاری استادان و دانشجویان با هم در مسجد باشند و نماز بخش مهمی از روز و شبشان را تشکیل میداد. زنان دانشجوی چادری با هیچ مردی به جز اعضای فامیل سخن نمیگفتند مگر آنکه موقعیت ایجاب میکرد، مثلاً کار کردن مشترک در آزمایشگاه. گروههای مارکسیستی و دیگر چپگراها اغلب دانشگاههای بزرگتر و سکولارتری چون دانشگاه تهران را که در آنها دانشجویان مذهبی عمدتاَ اقلیتی نامحبوب بودند، انتخاب میکردند، امیرکبیر به عنوان مرکزی برای جوانان رادیکال اسلامگرایی شهره بود که قویاً متحد خمینی و تشکیلات جدید روحانیون بودند.
تمامی مردان در سازمانهای اسلامی یکدیگر را «برادر» خطاب میکردند، اما هاشمی عضو سازمانی کوچکتر، حلقۀ درونی مبارزه بود که برادران خوانده میشدند؛ به ادعای یکی که بعدها توضیح داد، یعنی «برادرانی که بیش از باقی برادر بودند.» اکثر آنانی که برای عملیات اشغال عضوگیری شده بودند، فقط دانشجو بودند؛ اما برادران چیزی بیشتر بودند؛ آنها نهایتاَ هستۀ وزارت اطلاعات جدید ایران را شکل دادند. آنها همواره مسلح بودند و با روحانیون قدرتمند و مقامات عالیرتبه در پلیس رابطه داشتند. هاشمی یکی از محرکان طرح تسخیر سفارت آمریکا در آن روز نبود؛ اما وقتی آن طرحها شکل یافتند، طبیعتاً یکی از اولیها بود که برای کمک نزدیک شد.
این طرح در شکل اولیهاش، از ذهن سه مرد جوان تراوش کرده بود: ابراهیم اصغرزاده، دانشجوی مهندسی دانشگاه صنعتی شریف، محسن میردامادی از دانشگاه امیرکبیر و حبیبالله بیطرف از دانشگاه [دانشکدۀ] فنی [دانشگاه تهران]. اصغرزاده نخستین کسی بود که پیشنهاد را مطرح کرد. آنها میخواستند سفارت منفور ایالات متحده را در مقام نماد استیلای امپریالیستی مغرب زمین بر ایران مورد هجوم قرار دهند، به مدت سه روز در اشغال نگهش دارند و از آن مجموعه اطلاعیهای صادر کنند مبنی بر اینکه شکایتهای ایران علیه اقدامات آمریکا را توضیح دهند، با آغاز کردن از سرنگون ساختن دولت محمد مصدق در ۱۹۵۳، دههها پشتیبانی از شاه، اینک مجرم تحت تعقیبی که ایران به غارت گنجینههای ملی و شکنجه و کشتن چندین هزار نفر متهمش ساخته بود. دسیسههای امپریالیستی آمریکا با فرار شاه از ایران در فوریۀ گذشته به پایان نرسیده بود. این خودکامۀ جنایتکار با تظاهر به لزوم معالجۀ دارویی به تازگی اجازه یافته بود به آمریکا پرواز کند و با ثروت دزدیاش در آنجا سرپناهی بیابد. آمریکا در کار تحریک و تهییج مخالفتهای سیاسی با امام، دمیدن آتش قیامهای قومی در جاهایی بود که مناطق مرزی کشورشان را شکل میدادند، مخفیانه به همدستی با دولت موقت برآمده بودند تا انقلاب را از میان بردارند. دیدار محرمانه در الجزیره میان اعضای سکولار دولت موقت و زبیگنیو برژینسکی مشاور امنیت ملی کاخ سفید، افشا شده بود و اثرات چشمگیری به بار آورده بود. تمام اینها در نگاه دانشجویان تنها به یک چیز منجر میشد: آمریکا مصمم بود تا مستعمرۀ خود را بچسبد و شاه را به تخت سلطنت خویش بازگرداند. این تهدیدی خردکننده بود. دولت موقت وا داده بود؛ این دولت چیزی نبود جز مشتی پیر و پاتال وصلت کرده با زوال مغرب زمین که تمایل قلبیشان خاموش ساختن شر و شور قیام اسلامگرا بود. درسی که دانشجویان از انقلاب فراگرفته بودند: دست روی دست گذاشتن و منتظر ماندن تا چیزی رخ دهد ابلهانه است. آنها ثمرۀ کنش جسورانه و مستقیم را دیده بودند. تسخیر سفارت توطئه آمریکا را درجا متوقف میساخت و دولت موقت را وامیداشت دستش را رو کند. هر حرکتی علیه قهرمانانی که سفارت را اشغال میکردند، از چهرۀ نخستوزیر، مهدی بازرگان و دولتش به عنوان زرخرید آمریکا نقاب برمیداشت. دانشجویان معتقد بودند اگر هر چه زودتر قدمی برای رسواکردن بازرگان برندارند و دولت او سال اول خود را به پایان رساند، آنگاه ایالات متحده جای پایش را تا ابد در ایران محکم میکرد و رؤیای آنها برای تغییری تمامعیار و حقیقتاً انقلابی به خاک سپرده میشد.
وقتی دو هفته پیشتر، اصغرزاده این حرکت را در نشست گروه فعال و فراگیری که تحکیم وحدت نامیده میشد، پیشنهاد کرد، دو دانشجو با آن مخالفت کردند: محمود احمدینژاد از دانشگاه تربیت مدرس و محمدعلی سیدنژاد از دانشگاه علم و صنعت. هر دوی آنها، ترجیح میدادند به جای آمریکا، سفارت شوروی هدف گرفته شود. اصغرزاده، میردامادی و بیطرف علیه آن دو رأی دادند و بعد هسته برنامهریزی را با دعوت از فعالان دانشگاههای مختلف گسترش دادند، فعالانی چون هاشمی، عباس عبدی، رضا سیفاللهی و محمد نعیمیپور، همگی مردان جوانی بودند که در تظاهرات خیابانی و سازماندهی آبدیده شده بودند. این برادران هم دانشجو بودند و هم عضو سرویسهای اطلاعاتی تازه تأسیس. همگی این جوانان، از جمله احمدینژاد و سیدنژاد، به صف هماهنگکنندگان تسخیر سفارت آمریکا پیوستند. همگی آنها قسمخوردۀ آداب و هیأت اسلامی و همپیمان و حتی برخی دارای پیوند خانوادگی، با ساختار قدرت مذهبی دورادور [آیتالله] خمینی بودند. برخی، از جمله اصغرزاده، پیوند نزدیکی با مسجد کرامت، پایگاه طرفدار آیتالله علی خامنهای داشتند که یکی از قدرتمندترین روحانیون جوان کشور ـ مردی که در نهایت جانشین روحالله خمینی به عنوان رهبری عالی نظام شد ـ بود. انقلاب داشت شکل تعارضی را به خود میگرفت میان ملیگرایان چپگرایی که در پی دموکراسیای سکولار و سوسیالیستی بودند و اسلامگرایان جوانی مثل این افراد که چیزی را میجستند که جهان تاکنون نظیرش را ندیده بود: جمهوری اسلامی.
افکار روحانیون در باب ایران و جهان با ایدهآلیسم خام دانشجویانی از این دست در طول سالهای گذشته با یکدیگر ممزوج شده بودند تا بینش و نظرگاهی توانمند ایجاد شود. سالهای سال نوشتههای ممنوعۀ فیلسوف فعال اجتماعی، علی شریعتی، به شکل زیرزمینی، در محیطهای دانشگاهی جریان یافته و تخیل و غرور ملی دانشجویانی را فعال ساخته بود که در رؤیای خلق نوع جدیدی از دولت ـ ملت ایرانی (Iranian state) و اشغال قلب صحنۀ نمایش بودند، آن هم به یمن شعلهور شدن «انقلاب» رؤیاپردازانه و جهانی جوانان در اروپا و آمریکا. شریعتی بلاغت و مجموعه اصطلاحات چپگرایانۀ دوران را لیکن بیتصدیق اتحاد جماهیر شوروی، پذیرا شده بود و سرمایهداری را شر ریشهای میشمرد. او در اسلام راه سومی به آرمانشهر میدید؛ آرمانشهری که نه کمونیستی و نه سرمایهداری بلکه مبتنی بر اصول «اصیل» و الهی باشد. این فیلسوف، مادیگرایی مغرب زمین را بزرگترین تهدید برای خلوص دولت اسلامی ارزیابی میکرد و نوشتههایش مکتب فکری تمامعیاری را به بار آورده بود که آزادیها و افراطهای آمریکا و اروپای غربی را دسیسهای میدید برای به دام انداختن پرهیزگاران و به بردگی کشاندن جهان در ویرانشهر (dystopia) بیخدای سرمایهداری. البته شریعتی خود متأثر از نظام روحانیت ایران نبود و اکثر نوشتههایش هم در نقد روحانیون قدیمی بود؛ اما در گرماگرم انقلاب، تفاوتهای اینچنینی فراموش شده بود. ایدۀ راه سوم، راهی که در تاریخ غنی باور شیعه ریشه داشته باشد، از بیشتر جهات با نظرگاه روحانیون جفتوجور میشود. از نظر این مؤمنان، الله در جهان زنده است و ایضاً شیطان با انواع قدرتهای ابرانسانی واجد فریب و کاربست بیرحمانۀ قدرت. تنها یک ابرقدرت با چنین تعریفی میخواند و آن هم هیولایی الحادی، پولپرست و فاسد بود که ایالات متحدۀ آمریکا خوانده میشد. برای آنها آمریکا دقیقاً تجسم عینبهعین شر، شیطان بزرگ و خصم غاییشان بود. فعالان جوانی چون اصغرزاده، میردامادی و دیگران از جملۀ درخشانترین و باهوشترین افراد نسل خود بودند ـ مسابقه برای کسب جایگاهی در دانشگاههای تهران برای تحصیل، مسابقهای بیرحمانه و شدید بود ـ اما اغلبشان در ریاضیات، مهندسی یا علوم طبیعی ممتاز بودند. عدۀ بسیار کمی از آنها اهل سیاحت و دیدن جهان یا مطالعۀ متون غیردرسی بودند. برای آنها بس آسانتر بود که از پس دیوارهای بلند سفارت ایالات متحده، آمریکا را سادهدلانه، چه عینی و چه نمادین، منبع کل شر ببینند.
در جلسات هفتۀ پیش از آن در دانشگاه امیرکبیر کار را میان شش کمیته تقسیم کردند: اسناد و مدارک، عملیات، روابط عمومی، لجستیک، کنترل گروگانها و اطلاعات. برای پیشبرد هجوم به سفارت چهار هزار دانشجو و هماهنگی برای پشتیبانی، بیرون دیوارهای سفارت به هزار دانشجوی دیگر هم نیاز بود. تمهیدات لازم برای خوراک تسخیرکنندگان و گروگانها برای سه روز انجام شد. دیگران برای سازماندهی تظاهرات وسیع در حمایت از تسخیر در خیابانهای اطراف سفارت عمل میکردند. با توجه به احساسات ضدآمریکایی در تهران، یکی از بزرگترین ترسها این بود که اردوهای مخالف به این ایده دست پیدا کنند و آن را زودتر به اجرا درآورند یا هنگامیکه تظاهرات آغاز شد، وارد شوند و ابتکار عمل را به دست گیرند و پیام سیاسی هدف را مبهم سازند؛ عمده نگرانیشان در این باب از جناحهای چپگرای مسلح انتظامیافتهای چون مجاهدین خلق و فداییان خلق بود. آنها میدانستند که دولت موقت اگر بتواند، در تقابل با آنها عمل خواهد کرد؛ از همین رو آنچه از همان شروع از اهمیت تعیینکنندهای برخوردار بود، شناختهشدنشان به عنوان سازمانی اکیداً اسلامی بود که به [آیتالله] خمینی وفادار باشد، به همین دلیل به نام دانشجویان مسلمان پیرو خط امام رسیدند که وفاداری و وابستگیشان را آشکار سازند. در ابتدا نام دانشجویان پیرو خط امام انتخاب شده بود، اما تصمیم افزودن صفت «مسلمان» از آن رو اتخاذ شد که آنها را از گروههای دانشجویی سکولارتری متمایز سازد که بر ائتلاف با [آیتالله] خمینی پای میفشردند، به طور ویژه، حزب سازمانیافتۀ کمونیستی توده. برای وضوح بخشیدن به سرسپردگیشان در روز عملیات، کمیتهای تشکیل دادند تا عکسی از منبع الهامشان، یعنی امام با ریشی سفید، غرق در نگرانی تکثیر کنند و در عین حال، پلاکاردهایی با جلد پلاستیکی تهیه کنند که باید با ریسمان از گردنشان آویزان میشد. عبارت «دانشجویان مسلمان پیرو خط امام» روی هر عکس نوشته شد و بازوبندهایی با شعار «اللهاکبر» که تصویری از نیمرخ امام را هم مینمایاند. این چیزها همچنین به یاریشان میآمد تا در اغتشاش و آشوب ساعات اولیه همدیگر را تشخیص دهند. برنامهریزی حمله، هاشمی را در خود غرق کرده بود. او تصور میکرد حدود یکصد آمریکایی در سفارت مشغول کارند. یکی از کمیتههای فرعی او برای بستن چشم این تعداد، نوار پارچهای آماده کرده بود.
برنامهریزان، معدودی از اعضاء را مأمور کرده بودند پیشاپیش یک عضو مجلس خبرگان، یعنی بدنهای سیاسی که پیشنویس قانون اساسی جدید را مینوشتند، خبر کند و چهار تن دیگر از رهبران دانشجویی، بیطرف، میردامادی، سیفاللهی و اصغرزاده به دیدار موسوی خوئینیها رفته بودند که روحانی جوان، سیاهریش و رادیکالی بود که سخنرانی یا وعظش را خوش داشتند. خوئینیها مردی ترکهای بود که پایین منبر به نرمی سخن میگفت و به شکلی بارز، به جناح چپ نظام محافظهکار روحانیون تعلق داشت و در میان سازمانهای جوانان اسلامگرا در دانشگاهها محبوبیت خاصی داشت و برداشت و تفسیر منعطفترش از آموزههای قرآنی ورد زبان آنها بود. خوئینیها فیالفور ایدۀ گرفتن سفارت را تصدیق کرد. او با برنامهریزان موافق بود که ضروری است رویهها و اعمال شیطانی داخل سفارت ایالات متحده از خط خارج شوند، ضروری است که پیوندهای مخفی در حال شکلگیری میان آنها و دولت موقت گسسته شود. روحانی جوان نیز آشکارا میدید که اشغال سفارت آمریکا فشار زیادی بر بازرگان نخستوزیر و دولتش وارد میسازد. آنها مجبور میشدند از دوستان آمریکاییشان حمایت کنند؛ لیکن اگر سفارت به شکلی صحیح تسخیر شود و توسط آنچه او گروهی از جوانان متقی، بیگانه با خشونت و پیرو خمینی میدید، آنگاه برای بازرگان عملاً محال بود بدون فرمانی از طرف خود امام عمل کند. برنامهریزان از او خواستند خبر برنامهشان را به [آیتالله] خمینی برساند، اما روحانی جوان رادیکال با این یکی مخالف بود. اجازه چرا؟ در سالهای بنا کردن جنبشی علیه شاه، دانشجویان و روحانیون رادیکالتر بسیاری اوقات، اینگونه روحانیون قدرتمندتر و معتدلتر را با موفقیت تحت فشار قرار میدادند که بدون سؤال کردن و تقاضای تأیید دست به عمل میزدند. [آیتالله] خمینی در دفاع از دولت موقت سهم عمدهای داشت، به علاوه او آنها را منصوب کرده بود. تقاضای صحه گذاشتن بر کنشی که میتوانست این دولت را کلهپا کند، بعید نبود با پاسخ معکوس او مواجه شود. گاه بس مشکل و حتی شاید محال شود، حتی برای امام که با آن مخالفت ورزد، با این اوصاف، بازرگان و دولتش فلج میشوند.
دانشجویان همچنین نظر مساعد پاسداران انقلاب را به لطف محسن رضایی، یکی از رهبران جوان آن سازمان، کسب کرده بودند ـ او دو سال بعد، ریاست این سازمان را به دست گرفت. با چراغ سبز پلیس و رضایی، آنها مطمئن بودند هیچ مقام و عامل رسمی موی دماغشان نخواهد شد و هنوز دستشان به آمریکایی نرسیده و یک کلام بیانیه نخوانده، بساطشان را به هم نخواهد ریخت.
تمامی افراد دخیل میدانستند این عمل ممکن است به برآیند یا گرهگاهی تعیینکننده از انقلاب بدل شود. اگر [آیتالله] خمینی این فتح را تقبیح میکرد و به دانشجویان امر میکرد از سفارت خارج شوند، آنگاه علامت حمایت تمامقد او از دولت موقت خواهد بود و به احتمال نزدیک به یقین این معنا را نیز مستفاد خواهد کرد که نظام روحانیت نباید دولت را مستقیماً هدایت کند؛ اما اگر طرف اشغال را بگیرد، به احتمال نزدیک به یقین دولت بازرگان غزل خداحافظی خواهد خواند و امید آنانی که دستکم جدایی کلیسا و دولت را ارجح میشمردند بر باد خواهد رفت. شق اول برای دانشجویان کمابیش شکست تام و تمام بود، چرا که بازرگان را همدست آمریکا میشمردند. آنها سنگینی تاریخ را حس میکردند و بختی برای تغییر جهان میشمردند.
روزها پس از آنکه طرح به اطلاع رسید، [آیتالله] خمینی سخنرانیای ایراد کرد و اصرار ورزید «دانشآموزان همۀ مقاطع، دانشجویان دانشگاهها و طلبهها بر حملاتشان علیه آمریکا بیفزایند.» اصغرزاده در ابتدا فکر کرد امام از نقشۀ آنها سخن میگوید و حمایتش را به تلویح بیان میکند. او به هیجان درآمد اما وقتی شنید امام طرف مشورت قرار نگرفته و چیزی از برنامۀ تسخیر سفارت نمیداند، جا خورد و افسرده شد. درست که این اظهارات تصادفی بود، لیکن بیشک این را میرساند که [آیتالله] خمینی از حمله حمایت خواهد کرد.
حالا هاشمی که از میان جمعیت چند کوچه مانده به سفارت عبور میکرد، میدید که تمام قطعات چنانکه برنامهریزی شده بود جفتوجور میشد. او باید یکی از نخستین کسانی میبود که از دروازهها رد میشد. عباس عبدی بلندگویی را با خود حمل میکرد که فرمان شروع را اعلام کند.
اصغرزاده هم آنجا بود. او کنار ایستاده بود و تلاش میکرد مطمئن شود آنهایی داخل شوند که عضو گروه خودش باشند و بعد مطمئن شود که دروازهها پشت سرشان قفل شود ـ اگر میخواستند کنترل عملیات را حفظ کنند، باید سازمانهای سیاسی رقیب را از هجوم به داخل بازدارند. محمد نعیمیپور گروه معترضان بزرگی را رهبری میکرد که قرار بود دورادور کنسولگری، یک رینگ غولآسای انسانی تشکیل دهند. بعضی دختران چادرپوش، همراه خود ارۀ آهنبر آورده بودند، برای زنجیرهای بسته به دروازه و همچنین برای زنجیرها و قفلهایی که حتماً برای محافظت پشت دروازهها میگذاشتند. علاوه بر عکسهای لمینت شده و بازوبندها، همگی کارتهایی با خود داشتند که سازمانشان را مشخص میساخت. برخی نوارهای پارچهای را برای دست بستن و چشم بستن اسرای آمریکاییشان حمل میکردند. این امر هم هیجانآمیز بود و هم ترساننده. بسیاری باران نرم آبانماه را تأییدی الوهی میشمردند؛ نمادی از تطهیر ایران به دست خویش، شستن خود و پاک شدن از رابطهاش با شیطان بزرگ.
اسلحۀ مخفی شدۀ هاشمی بیشتر به کار سلوک با گروههای رقیب آمد تا با آمریکاییها. تسخیر کوتاه مدت سفارت در ماه فوریه جای خود را به اسلحهکشی میان میلیشیاهای رقیب داده بود. دانشجویان تصمیم گرفته بودند حملهشان اکیداً عاری از خشونت باشد. آنها به آمریکاییها آسیبی وارد نمیساختند، حتی اگر آنها به سویشان آتش میگشودند. لیکن امکانش بود که اوضاع از کنترل خارج شود. آیا تفنگداران آمریکایی شلیک میکردند؟ اگر شلیک میکردند و بدنهای خونین شهدا به میان جمعیت برده میشد، آن وقت چه رخ میداد؟
نظر شما :