هدف ما اطلاع مردم از فرمان عزل مصدق بود
خاطرات اردشیر زاهدی - ۲
***
جلسه تاریخی
منزل آقای سیف افشار که از منسوبان و دوستان قدیم پدرم میباشد در خیابان بهار واقع است و تا حدی محل دنج و آرامی است. وقتی ما وارد منزل ایشان شدیم آقای سرهنگ فرزانگان آنجا بود و ظاهر امر نشان میداد که صاحبخانه قبلا انتظار ما را داشته است، چون اطاق خلوت و دورافتادهای را برای این جلسه در نظر گرفته بودند و چند دقیقه بعد از ورود ما تیمسار گیلانشاه نیز با لباس سیویل به آنجا آمد و گفت تیمسار (مقصود پدرم است) برای ساعت ۶ و نیم قرار است با اتومبیل کینژاد تشریف بیاورند. از گیلانشاه سؤال کردم: «با این اوضاع و احوال در جلسه امشب چه مذاکراتی خواهیم داشت؟» او هم تقریبا اظهار بیاطلاعی کرد و گفت: «تیمسار به وسیله یکی از رابطین به من پیغام دادند که تا ساعت ۶ و نیم در اینجا باشیم.»
درست ساعت ۶ و نیم بعدازظهر بود که پدرم در حالی که یک پیراهن یقه باز کرم رنگ و شلوار نظامی پوشیده بود و عینک آفتابی بزرگی به چشم داشت وارد شد. بلافاصله همه در اطاقی که قبلا آماده کرده بودند جمع شدیم. کسانی که در این جلسه شرکت داشتند عبارت بودند از: پدرم، تیمسار سرتیپ گیلانشاه، سرهنگ فرزانگان، پرویز یارافشار، صادق نراقی و من. البته چند نفر دیگر از دوستان و اقوام از جمله مهندس شاهرخشاهی و مهندس ابوالقاسم زاهدی و حبیبالله نایبی در منزل آقای سیف افشار حضور داشتند که بیشتر مراقبت خارج و خیابانهای اطراف منزل را عهدهدار بودند و در مواقع لزوم از طرف پدرم برای عدهای از آقایان افسران بازنشسته به خصوص تیمسار سپهبد شاهبختی پیغام میبردند و اخبار و اطلاعاتی از خارج کسب میکردند و مراجعت مینمودند، به طوری که ما کاملا در جریان وقایع خارج و اقدامات اطرافیان مصدق و فعالیت مامورین او بودیم. خیال میکنم به عنوان نمونه و نشانه قدرت مامورین کسب اخبار و اطلاعات خودمان همین قدر کافی است بگویم که مدت بیست دقیقه بعد از دستگیری تیمسار سرلشکر باتمانقلیچ، ما در همین جلسه از توقیف او مطلع شدیم که البته اسباب تاسف همه ما شد.
مذاکرات این جلسه تاریخی شش ساعت تمام به طول انجامید و این اجتماع از نظر تصمیماتی که اتخاذ شد مهمترین جلسات ما در آن ایام بود و در عین حال نشانهای از تصمیم و اراده پدرم و وفاداری و صمیمیت و همکاری بیشائبه شرکتکنندگان در آن بود. در ابتدای جلسه مدت کوتاهی درباره وقایع و حوادث روز و میتینگ میدان بهارستان و فعالیت تودهایها صحبت شد و هر کس در این زمینه اطلاعی داشت بیان کرد و بعد پدرم رشته سخن را به دست گرفت و چنین گفت: «فکر میکنم همه آقایان از وقایعی که از نیمه شب گذشته تا به حال رخ داده مسبوق باشند و در این فاصله کوتاه احتیاجی به بازگو کردن آنها نیست. شاید مشیت الهی هم همین بود که این حوادث پیش آید و ما، در مرحله خطرناکتر و یا به عقیده من در بوته آزمایش قرار گیریم تا کسانی که به سوگند خود وفادار ماندهاند و در اجرای فرمان شاهنشاه و خدمت به مملکت آماده فداکاری و جانبازی هستند مشخص گردند. آنچه مسلم است ما چند نفری که الان در اینجا گرد آمدهایم و عدهای که در خارج با ما همکاری صمیمانه دارند به قسم خود پایبند بوده و حاضر برای ادای وظیفه در برابر شاه و مملکت هستند. از مجاهدت و فداکاری یک یک شما از شب گذشته تا به حال اطلاع دارم و الحق وظایفی را که به عهده داشتید با رشادت انجام دادهاید.
دیشب پس از توقیف نصیری، در منزل فرزانگان که عده بیشتری جمع بودیم گفتم که من شخصا در راهی که پیش گرفتهام تا آنجایی که قدرت دارم پیش میروم و تا آخرین قطره خونم برای اجرای امر رئیس مملکت و نجات وطنم ازین خیمه شببازی ایستادگی خواهم کرد و اگر در این راه هم جان دادم، لااقل نزد کسان و اعقابم سربلند و مفتخر خواهم بود و الان احساس میکنم که شما هم میل دارید با نهایت جوانمردی در این راه با من همکاری کنید و در واقع فرقی میان روحیه و افکار من با شما چند نفر نیست. بنابراین ما نبایستی بنشینیم و یا تمام سعی ما این باشد که خود را از چنگال مامورین مصدق دور نگه داریم و سرنوشت مملکت را به دست قضا و قدر بسپاریم. باید با یک روحیه قوی و مصمم فکر کرد، نقشۀ کشید، اجرا کرد و شهامت و از خود گذشتگی نشان داد تا به مقصود نایل آمد و بتوان ادعا کرد که به فراخور حال خود خدمتی انجام دادهایم.
چون اعتقاد من از این اوان زندگی سربازی تا به حال این بود که اگر انسان در شرایط سخت و دشوار و خطرناک توانست قدمی به نفع مملکت بردارد میتواند ادعای خدمتگزاری کند و الا در وضع عادی و معمولی و با در دست داشتن تمام امکانات خدمتگزاری دلیل فداکاری نیست. این بود که در وهله اول با ذکر همین چند کلمه خواستم روح یاس و ناامیدی را از شما دور کنم و اطمینان دهم که اگر هوشیار و خونسرد باشیم و برنامه عاقلانه و منظمی داشته باشیم به طور قطع موفق خواهیم شد و برای ما وحشت و ناامیدی و تردیدی و دودلی شایسته و برازنده نیست.
من امروز که اعلامیه عمال مصدق را از رادیو شنیدم، و بعد، از عربدهکشیهای ناطقین میتینگ بعدازظهر میدان بهارستان اطلاع پیدا کردم بیشتر به آینده خود و نقشهای که در پیش دارم امیدوار شدم. میدانید چرا؟ برای اینکه این جماعت با تمام قدرت و تسلطی که به خیال خودشان بر تشکیلات مملکتی دارند، شهامت این را نداشتند که به مردم بگویند ما از فرمان شاه سرپیچی کردیم. خلاصه تمام داد و فریاد آنها این بود که علیه ما کودتا شده و ما عاملین را دستگیر و چنین و چنان کردیم.
من از مصدقالسلطنه هر کاری را انتظار داشتم جز اینکه یک حقیقت مسلم و محرزی را که خواه ناخواه فاش خواهد شد به مردم طوری دیگری جلوه دهد. من اگر مصدقالسلطنه میآمد در برابر مردم و یا به وسیله رادیو اعلام میکرد که شاه فرمان عزل مرا از نخستوزیری و انتصاب زاهدی را به این سمت صادر کرده ولی من حاضر به اجرای فرمان پادشاه نیستم، هیچ گلهای از او نداشتم و شاید خود را آماده مبارزه نمیکردم، چون میگفتم مردم و توده واقعی این کشور یا با این عمل و اقدام مصدقالسلطنه موافق است یا مخالف. اگر موافق است که از دست من کاری ساخته نیست و اگر مخالف است خودش به این مرد که علنا اعلام خودسری و یاغیگیری کرده تودهنی خواهد زد و حسابش را تصفیه خواهد کرد. ولی میبینم که مصدق و اعوان و انصارش جرات این را ندارند که به مردم بگویند ما از اجرای فرمان شاه خودداری کردهایم و میخواهیم با زیر پا گذاشتن تمام قوانین و مقررات مملکتی به حکومت شتر گاو پلنگی خود ادامه دهیم. بنابراین یقین بدانید که در حال حاضر روحیه او و دار و دستهاش از ما که در این مخفیگاه داریم محرمانه مذاکره و گفتگو میکنیم به مراتب ضعیفتر است و در اعمال خود جبونتر هستند و تمام این داد و فریادها و تظاهرات برای قلب موضوع و وارونه نشان دادن حقایق به مردم است. بنابراین اولین وظیفه ما آگاه ساختن مردم و مسئولین تشکیلات مملکتی به حقیقت امر میباشد. چون حکومت از مصدقالسلطنه و چند نفری که دور تختخواب او جمع میشوند تشکیل نشده، سازمانهای مملکتی هر یک به سهم خود در برابر قانون و مقررات مملکتی مسئولیت دارند و تمام تلاش مصدق و کسانش اینست که حقیقت این امر را از نظر این عده و مردم تهران پنهان دارند.»
پدرم به قدری با حرارت و گرم صحبت میکرد که همه چشم به دهان او دوخته و مجذوب شده بودیم. برای من این طرز بیان مخصوصا که با یک التهاب و عصبانیت توام بود تازگی داشت، چون پدرم ذاتا مردی خونسرد و مسلط بر اعصاب خودش میباشد و در سخن گفتن رعایت آرامش و احتضار را میکند، ولی در آن شب معلوم بود شدیدا ناراحت و عصبانی است. بدین جهت کلام ایشان که به اینجا رسید، تیمسار گیلانشاه شروع به صحبت کرد و در تایید بیانات پدرم مطالبی اظهار داشت. دنباله کلام گیلانشاه را سرهنگ فرزانگان و سایرین گرفتند و هر یک در این مقوله مطالبی بیان داشتند که از ذکر آنها به خاطر جلوگیری از اطاله کلام میگذرم.
پدرم گفت: «به نظر من بایستی دو برنامه در ابتدای کار برای خود تهیه کنیم: اول مطلع ساختن مردم از فرمان شاهنشاه، دوم تهیه کردن وسایل اجرای این فرمان با استفاده از امکاناتی که در مملکت فعلا موجود است. برای انجام برنامه اول بعدازظهر امروز که شنبه است مصاحبه اردشیر با خبرنگاران خارجی صورت گرفته، با اینکه قدم مهمی به خصوص از لحاظ استحضار سایر ممالک بود، معالوصف من این عمل را از نظر اطلاع مردم مملکت خودمان که بیش از هر چیز به آن معتقدم کافی نمیدانم و چون هیچ نوع وسیلهای برای انجام این منظور در اختیار نداریم، عقیده دارم هم اکنون عدهای انتخاب شوند و از نظر وضع شهر خطوطی برای آنها تعیین گردد که همین امشب عکس فرمان را به صندوق مراسلات تمام وزارتخانهها و موسساتی دولتی و ملی و روزنامهها و مجلات و سفارتخانهها بیندازند.» پیرامون این نظر مذاکراتی صورت گرفت و به طور کلی همه آن را موثر و مفید تشخیص دادند.
بلافاصله پنج نفر یعنی آقایان پرویز یارافشار، مهندس هرمز شاهرخشاهی، مهندس ابوالقاسم زاهدی، صادق نراقی و حبیبالله نایبی برای این کار انتخاب شدند و شهر تهران با در نظر گرفتن موقعیت وزارتخانهها و ادارات دولتی و روزنامهها و مجلات و موسسات ملی به پنج منطقه تقسیم گردید و هر یک از آن پنج نفر، مامور یکی از حوزهها شدند و ضمنا قرار شد همراه با عکس فرمان که به وزارتخانهها و ادارات دولتی ارسال میشود نامهای نیز از طرف پدرم ضمیمه شود که جنبه اخطار و دستور به مقامات دولتی باشد.
این نامه را بلافاصله پدرم دیکته کرد و آقای یارافشار انشاء نمود. مضمون آن تا آنجا که الان به خاطر دارم این بود که به موجب این فرمان مقام نخستوزیری به اینجانب محول گردیده، بدین جهت اخطار میشود که از این تاریخ هر دستوری که از طرف آقای دکتر مصدق میرسد کانلمیکن تلقی شود و چنانچه اجرا گردد موجب مسئولیت و تعقیب قانونی خواهد بود. البته عبارات و مضامین نامه قدری مشروح و زباندارتر بود، ولی مفهوم آن همین بود که در بالا ذکر شد. این نامه را آقای نراقی در همان موقع به منزل و یا تجارتخانهاش برد و به مقدار کافی روی اوراق مارکدار پدرم ماشین کرد و ضمنا مهندس شاهرخشاهی به منزل رفت و عکسهای فرمان را با مقدار زیادی پاکت به منزل آقای سیف افشار آورد و ظرف مدت کوتاهی عکس فرمان و نامۀ ضمیمه بین آن پنج نفر تقسیم گردید و قرار شد این عده از ساعت ۱۱ شب به توزیع عکسهای فرمان در نقاط مختلف شهر مشغول شوند و پس از خاتمه کار، در منزل آقای یارافشار اجتماع کنند.
در خلال همین احوال یکی از رابطین خبر آورد که عدهای از مامورین فرمانداری نظامی به حصارک و باغ ییلاقی پدرم در شمیران ریختهاند و تمام اسباب و اثاثه منزل را زیر و رو کرده و حتی انبارهای متروکه پایین باغ را جستجو و کاوش کردهاند و لحظهای بعد خبر رسید که هم اکنون از طرف فرمانداری نظامی برای دستگیری پدرم ده هزار تومان جایزه تعیین شده و اعلامیهای به شرح زیر تهیه کردهاند که در آخرین سرویس پخش اخبار امشب و صبح فردا خوانده خواهد شد: «پیرو اعلامیه شماره ۳۹ چون حضور سرلشکر بازنشسته فضلالله زاهدی برای پارهای تحقیقات در فرمانداری نظامی ضروریست و با اینکه قبلا هم به وسیله رادیو و پخش اعلامیه ابلاغ شد که خود را معرفی نماید و تاکنون از معرفی و حضور در فرمانداری نظامی خودداری نموده است لذا بدین وسیله به اطلاع هموطنان میرساند که هر کس از محل سکوت سرلشکر نامبرده که منجر به دستگیری وی گردد به فرمانداری نظامی اطلاعاتی بدهد به اخذ یکصد هزار ریال جایزه نقدی موفق خواهد شد.»
پدرم متن اعلامیه را به دقت خواند و خنده بلندی کرد و به شوخی گفت: «در این عالم بیپولی بد نیست بروم و خودم را معرفی کنم و ده هزار تومان را بگیرم. ولی با این وضعی که اینها برای مملکت پیش آوردهاند میترسم ده هزار تومان پول در خزانه دولت نباشد که جایزه بدهند.» و بعد اضافه کرد: «اینها تمام دلیل ضعف و وحشت این حضرات است. وحشت از همان مسئلهای که در ابتدا گفتم، یعنی نگرانی و اضطراب از علنی شدن فرمان شاه و اجرای آن. پس باید بدون توجه به این اعمال هر چه زودتر درصدد اجرای برنامه و نقشه کار خود باشیم.»
این شوخی پدرم در آن اوضاع و احوال و با آن انقلاب روحی که ما داشتیم از طرفی لحظهای باعث خنده و تفریح ما شد و از طرف دیگر نشان میداد که این تهدیدات در روحیه و افکار او کوچکترین اثری ندارد و در اجرای منظور و مقصود خود کاملا مصمم و راسخ است. اما این تغییر قیافه مجلس زیاد دوامی نداشت و با مطلبی که تیمسار گیلانشاه پیش کشید، وضع دو مرتبه به صورت اول برگشت. وی گفت: «با ترتیبی که برای توزیع عکسهای فرمان نخستوزیری بین وزارتخانهها و موسسات دولتی و ملی و سفارتخانهها و جراید داده شد مسلما تا قبل از ظهر فردا جمع کثیری از انتصاب جنابعالی به نخستوزیری مسبوق خواهند شد، ولی با وضعی که فعلا همکاران مصدق در پیش گرفتهاند و تسلطی که بر دستگاههای مختلف اداری مملکت دارند، آیا میتوان امیدوار بود که به صرف توزیع فرمان، کاری از پیش برود و ما را به مقصود نزدیک کند؟»
ایران آزاد
پدرم گفت: «من ابتدا گفتم که ما دو برنامه در پیش داریم: یکی مطلع ساختن مردم از فرمان شاهنشاه و دیگر تهیه وسایل اجرای این فرمان که به نظر من انجام برنامه دوم به مراتب مشکلتر و مهمتر از قسمت اول است، زیرا هر قدر آنها بخواهند این موضوع را در پرده و مخفی نگاه دارند بالاخره مردم از فرمان همایونی مطلع خواهند شد و خود مصدقالسلطنه و دار و دستهاش هم به این نکته واقفند و اقداماتی هم که از صبح تا به حال کردهاند، از جمله فرستادن سرباز به سعدآباد و مهر و موم کردن قصور سلطنتی و یا عربدهجوییهای میتینگ بهارستان و عنوان اینکه عدهای کودتا کردهاند برای آنست که شاید با این وسایل و نظایر آن از اثر فرمان بکاهند و چون جرات آن را ندارند که بگویند ما فرمان شاه را نادیده میگیریم، با این زمینهسازیها و قال و مقال و توهین و هتاکی میخواهند افکار مردم را آماده سازند تا عدم اطاعت آنها از فرمان شاه امر مهمی جلوه نکند. خلاصه خود آنها هم میدانند که دیر یا زود مردم از فرمان همایونی مستحضر خواهند شد، منتهی عمل امشب ما در این امر تسریع خواهد کرد و از نظر روشن شدن افکار عمومی بسیار موثر است و اما از لحاظ اجرای فرمان یعنی در دست گرفتن امور مملکت و وادار کردن این حکومت بیبند و بار و یاغی که معلوم نیست خود را بر چه اساسی حاکم بر مقدرات کشور میداند به اطاعت و گردن نهادن بر فرمان شاه، نظری داشتم که اساس مذاکرات امشب ما خواهد بود و میخواستم درباره آن با هم تبادل نظر و مشورت کنیم.
امروز بعدازظهر، در منزل مشیر فاطمی فکر میکردم در حال حاضر عده همکاران و نفرات ما در تهران چند نفر است و آیا با این عده که تا به حال به عهد و پیمان و سوگند خود وفادار ماندهاند امکان فعالیتی در تهران هست یا خیر و ما به چه طریق در مرکز میتوانیم بر اوضاع مسلط شویم. مطالعات من در این باره به این نتیجه رسید که امکان موفقیت ما در تهران بسیار ضعیف و یا لااقل مستلزم وقت زیادیست و از طرفی هیچگونه وسیله اجرای منظور خود و قوه قهریه در اختیار نداریم، ناچار بایستی وضع موجود را تحمل کنیم، یعنی در همین وضع بیسر و سامانی و حالت اختفاء و پنهانی سر بریم تا تدریجا حقیقت بر مردم و یا لااقل بر کسانی که مصدر کارها هستند روشن شود و این خود وقت و فرصت لازم دارد. معالوصف اگر با گذشت زمان و بردباری نتیجهای حاصل میشد و مملکت نجات مییافت من حرفی نداشتم، ولی نگرانی من از اینست که تامل و مدارا کردن با وضع موجود، فقط و فقط وسیلهای برای تسلط کمونیستها و بر هم زدن اساس مشروطیت و سلطنت در این مملکت خواهد شد. الان عده نفرات ما محدود به همین چند نفریست که در اینجا جمع شدهایم و تعداد کسانی هم که در خارج با ما همکاری دارند شاید از ده نفر تجاوز نکند. ظرف دیروز و امروز هم دستهای از دوستان ما رنگ بیطرفی به خود گرفتهاند و تماشاچی شدهاند و شاید ایرادی هم به آنها وارد نباشد، چون در حال حاضر جان و مال کسی در امان نیست. قوای نظامی یعنی تنها پادگانی که در مرکز وجود دارد در اختیار آنهاست و بر دستگاه ژاندارمری و شهربانی ولو به ظاهر هم که باشد مسلط هستند و اگر ما بخواهیم افراد این سازمانها و دستگاهها را از حقیقت امر مطلع سازیم نفر، وسیله، آزادی و محیط آرام لازم داریم که هیچ یک از آنها در وضع کنونی موجود نیست و در خفا و زیر پرده هم کار موثری انجام نمیگیرد؛ بنابراین توقف ما در تهران با تضییقات و محدودیتهایی که برایمان وجود دارد به نظر من اشتباه محض است و اصولا از نظر نظامی گیلانشاه شاید بهتر بداند که تسلط بر یک محیط محدود و کسب قدرت در آنجا و آماده شدن برای دست یافتن به سایر نقاط به مراتب از یک محیط وسیع و بیبند و بار و متشنج سهلتر است. به جهاتی گفته شد معتقد شدم که صلاح ما در اینست که به یکی از استانها که قوای نظامی بیشتری در آن متمرکز است و موقعیت آن برای عملیات نظامی و دفاعی مناسبتر است و از لحاظ آذوقه و خواروبار و سوخت بینیاز از کمک گرفتن از مرکز با سایر استانهاست برویم و با آگاه ساختن مردم از حقیقت امر، جمعیت یا حکومتی به نام «ایران آزاد» تشکیل دهیم و دنیا را از اقدام خود و علت آن و فرمان شاهنشاه مشخص سازیم و از دول آزاد جهان کمک بخواهیم و به حکومت مصدق اعلام کنیم که اگر دست از یاغیگری و نافرمانی از امر شاه برندارد، با قوای نظامی او را وادار به اطاعت از این امر خواهیم کرد. البته این اساس پیشنهاد من بود که خواستم نظر مشورتی شما را بخواهم، اگر در اصل آن توافق داشته باشید. بایستی در جزئیات امر و چگونگی انجام این فکر مشورت کرد، یعنی ببینیم چه استانی برای این منظور مناسبتر است و تعداد افراد نظامی و اسلحه و مهمات آنها چه مقدار است، کدام یک از فرماندهان لشکرهای استانها مناسبتر و مطمئنتر برای همکاری با ما میباشند و چگونه بایستی با آنها تماس گرفت.»
بحث در اطراف پیشنهاد پدرم
پیشنهاد پدرم برای همۀ ما غیرمنتظره بود. حقیقت امر اینست که خود من و به طور قطع سایر دوستان حاضر در آن جلسه نیز انتظار طرح چنین پیشنهادی را نداشتیم تا قبلا خود را برای اظهار نظر دربارۀ آن آماده کرده باشیم. تصور ما این بود که پدرم دربارۀ وضع روز و اینکه چه محلی را برای اقامت و ادامه فعالیت خود باید انتخاب کنیم قصد مشورت با ما را دارد.
به هر حال درباره پیشنهاد پدرم، سرتیپ گیلانشاه، سرهنگ فرزانگان و آقای مصطفی مقدم که بعدا در این جلسه شرکت کرد و خود من به تفصیل صحبت کردیم که ذکر جزئیات آن در اینجا زائد به نظر میرسد. به طور خلاصه نظر ما این بود که برای اجرای این منظور یکی دو محظور وجود دارد که پدرم آنها را ناچیز و بیاهمیت میدانست، دیگر اینکه ما معتقد بودیم باید ترتیبی داده شود که هنگام خروج از تهران، چند خرابکاری اساسی صورت گیرد تا حکومت مصدق سرگرم ترمیم آن شود و ما بتوانیم با استفاده از این وقت و گرفتاری آنها، در محل خود مستقر شویم. پدرم این نظر را قبول کرد و گفت: «آنچه من استنباط میکنم شما با اصل پیشنهاد من یعنی خروج از تهران و استقرار در یکی از استانها و تشکیل «ایران آزاد» موافقید. منتهی در جزئیات امر نظری دارید که البته هر کدام صحیحتر و مفیدتر بود عمل خواهیم کرد. پس به عقیده من برای جلوگیری از اتلاف وقت و اخذ تصمیم قطعی، بهتر است درباره استانها و انتخاب یکی از آنها با در نظر گرفتن فرمانده لشکر یا تیپ آن مذاکره و مشورت کنیم.»
در این زمینه نظریات مختلفی عنوان شد و به طور خلاصه روی پنج استان مذاکره و تبادل نظر به عمل آمد که عبارت بودند از: آذربایجان، گیلان، کرمانشاه، خراسان، اصفهان که نسبت به هر یک از آنها با در نظر گرفتن تمام جهات و امکانات مذاکره شد. موافقین آذربایجان عقیده داشتند که از طرفی قوای نظامی در این استان بیش از سایر استانها و مجهزتر است، از طرف دیگر گویا در آن ایام یکی یا دو نفر از والاحضرت شاهپورها در آذربایجان بسر میبردند و این امر را وسیلهای برای پیشرفت کار میدانستند و از لحاظ آذوقه و خواروبار هم آذربایجان را مستغنیترین استانها میشمردند. ولی پدرم و مخالفین این نظر عقیده داشتند که رفتن به آذربایجان یکی از لحاظ دوری به مرکز و دیگری از جهت موقعیت سرحدی و هممرزی با همسایهای که وضعش با ما روشن نبود مصلحت نیست و عین همین نظر را پدرم نسبت به استان خراسان داشت، مضافا اینکه از قوای نظامی متمرکز از این استان و مهمات آنجا اطلاع صحیحی در دست نداشتیم. در خصوص گیلان عقیده بعضی این بود که این استان اولا به تهران نزدیکتر از سایر استانهاست. ثانیا چون پدرم مدتها در آنجا فرمانده قشون بوده و به وضع جغرافیایی آن آشنایی کامل دارد و دوستان زیادی در این نقطه داریم، بهتر است به گیلان برویم. ولی قوای نظامی متمرکز در این استان بسیار ضعیف بود و از طرفی از لحاظ آذوقه و سوخت به طور قطع دچار مضیقه میشدیم. بدین جهت فکر ما فقط متوجه دو استان دیگر یعنی کرمانشاه و اصفهان شد.
در همین موقع اطلاع دادند که برای صرف شام به اطاق دیگر برویم، ولی مذاکرات ما چنان گرم و حساس شده بود که هیچ کس اظهار تمایل به صرف شام نکرد و حتی به خاطر دارم که فنجانهای چای دست نخورده روی میز یخ کرده بود. در همین اثنا از خارج خبر رسید که مامورین حکومت نظامی، آقای هیراد رئیس دفتر شاهنشاهی را در منزلش بازداشت کردند. همه ما به خصوص پدرم از این خبر بسیار متاثر شدیم، چون فرمان مبارک همایونی به خط هیراد بود و ما یقین داشتیم که او را تحت فشار قرار خواهند داد ولی بعدا شنیدیم که این مرد شریف و خدمتگزار صدیق و وفادار شاهنشاه در قبال اعمال مامورین مصدق شهامت و شجاعت فوقالعاده به خرج داده بود. به هر حال به علت تاثری که از توقیف او به همه ما دست داده بود چند دقیقهای مذاکرات قطع شد.
باری، در نتیجه مذاکراتی که شد، نظر ما متوجه کرمانشاه و اصفهان گردید. پدرم از ابتدا کرمانشاه را برای منظوری که داشت مناسبتر از سایر استانها میدانست و دلایلی هم که برای رجحان این استان داشت آن بود که اولا سرهنگ بختیار (سرلشکر فعلی، معاون نخستوزیر و رئیس سازمان امنیت) که فرماندهی تیپ زرهی کرمانشاه را در آن ایام به عهده داشت از افسران شریف و وطنپرست و خدمتگزار رشید و صدیق شاهنشاه میباشد و مسلما پس از استحضار از صدور فرمان اعلیحضرت همایونی، صمیمانه با ما همکاری خواهد کرد. ثانیا چون پدرم اهل این استان یعنی همدانی است و در همدان و حوالی آن علاوه بر کشاورزان املاک شخصی، اقوام و دوستان بسیاری داریم که وسیله تسلط فوری ما بر آن منطقه خواهد بود، ثالثا وجود تصفیهخانه کرمانشاه و استفاده از نفت شاه نظر ما را از لحاظ سوخت و حتی بنزین وسایل موتوری از هر جهت تامین خواهد کرد. رابعا چون اعلیحضرت همایونی در آن موقع در عراق اقامت داشتند، استان کرمانشاه نزدیکترین مناطق کشور به معظم له بود که هم میتوانستند ما را رهبری و هدایت فرمایند و هم در بازگشت به خاک وطن میتوانند از این استان استفاده فرمایند و خادمین خود را مورد مرحمت قرار دهند. خامسا چنانچه در محاصره قرار میگرفتیم، محصول غله کرمانشاه از هر حیث برای تامین آذوقه ساکنین آن استان کافی بود. پدرم مخصوصا به این نکته یعنی تامین آذوقه و مایحتاج مردم خیلی توجه داشت.
نظری هم که درباره اصفهان ابراز میشد این بود که اولا سرهنگ امیرقلی ضرغام (سرلشکر فعلی) که عهدهدار معاونت لشکر این ناحیه بود از افسران شریف و مورد اعتماد به شمار میرفت و ثانیا چون پدرم مدتها در این استان فرماندهی لشکر را به عهده داشت دوستان و آشنایان زیادی در آنجا داشت. ضمنا خانوادههای سرشناس این محل و عشایر و خوانین اطراف آن همه به پدرم محبت و علاقه خاصی دارند. وقتی این دوستان را برای منظور خود انتخاب کردیم، این بحث به میان آمد که به چه ترتیب با مسئولین قوای این دو منطقه تماس بگیریم.
مامور کرمانشاه
پس از مذاکرات بسیار، سرانجام نظر عمومی بر این شد که دو نفر را انتخاب کنیم که بیدرنگ یکی به طرف کرمانشاه و دیگری به طرف اصفهان حرکت کنند و جریان را با فرماندهان لشکرهای این دو ناحیه در میان گذارند و با ارائه فرمان شاهنشاه و تصمیمی که در تهران گرفته شد نظر آنها را نسبت به اجرای منظور ما جلب کنند و نتیجه را شخصا، به وسیله شخص مورد اعتمادی فورا اطلاع دهند. سرهنگ فرزانگان داوطلب عزیمت به کرمانشاه و مذاکره با سرهنگ بختیار شد و گفت من هم اکنون به طرف کرمانشاه حرکت میکنم و اگر گرفتار نشدم، سعی خواهم کرد فردا شب همین موقع به تهران مراجعت نمایم و نتیجه مذاکرات خود را با سرهنگ بختیار به اطلاع شما برسانم و با آشنایی که به اخلاق و روحیه بختیار دارم به طور قطع منظور ما در این محل تامین خواهد شد. آقای یارافشار نیز آماده انجام این ماموریت بوده. سایر دوستان هم صادقانه از این ماموریت خطیر استقبال کردند. اما پس از گفتگویی که در این زمینه به عمل آمد پدرم اظهار داشت: «ولی متوجه باشید که به تمام استانها و شهرستانها و بخشها دستور دادهاند که هر یک از ما را در هر نقطهای دیدند فوری دستگیر کنند و حتی عکسهای ما را برای مامورین فرستادهاند. بنابراین این مسافرت خالی از خطر نیست.» و سپس به دنبال این مطلب افزود: «به هر حال به نظر من برای مسافرت به کرمانشاه مناسبتر از همه سرهنگ فرزانگان است، زیرا با سرهنگ بختیار آشنایی بیشتری دارد و اصولا چون دو نفر نظامی هستند حرف یکدیگر را بهتر میفهمند.»
بدین ترتیب ماموریت فرزانگان و مسافرت او به کرمانشاه قطعی شد و بعدا راجع به اصفهان به بحث و مشورت پرداختیم. در این مورد باز همه داوطلب بودند، ولی من بیش از سایرین اصرار داشتم که این ماموریت را تقبل کنم، سرتیپ گیلانشاه نیز جداً و صادقانه آمادۀ انجام این کار بود و دلایلی میآورد، من هم در نظر خودم پافشاری میکردم، ولی پدرم با خروج من از تهران سخت مخالف بود و من عامل مهر و عطوفت پدری را در این مخالفت به خوبی احساس میکردم. بر اساس همین فکر اصرار داشت فعلا فرزانگان به کرمانشاه برود و درباره اصفهان روز بعد تصمیم بگیریم. بالاخره هم تسلیم نظر او شدیم.
نقشههای خرابکاری
پدرم مشغول نوشتن نامه سرهنگ بختیار شد تا به ضمیمه عکس فرمان شاهنشاه توسط فرزانگان برای او ارسال دارد. سرهنگ فرزانگان هم خودش را برای حرکت آماده میکرد. آقای سیف افشار نیز دستور داد قابلمه غذایی برای او تهیه کنند. گیلانشاه اسلحه کمری فرزانگان را امتحان میکرد و مقداری فشنگ اضافه به او داد، و در عین حال به او سفارش میکرد که حتیالامکان از برخورد با مامورین و تیراندازی خودداری کند.
نزدیک ساعت یازده شب بود و چندین ساعت بحث و مذاکره متوالی کاملا همه ما را خسته کرده بود، بدین جهت موقعی که پدرم سرگرم نوشتن نامه خودش به سرهنگ بختیار شد، ما دور و بر فرزانگان جمع شدیم و هر یک از نظر احتیاط و مراقبت به او توصیه و سفارشی میکردیم. پدرم وقتی از نوشتن نامه فراغت حاصل کرد، عینک خودش را از چشم برداشت و خطاب به ما گفت: «مثل اینکه خیلی خسته شدهاید و زودتر میخواهید جلسه را ختم کنید، ولی گویا فراموش کردهاید که درباره پیشنهاد خودتان راجع به لزوم خرابکاری در موقع حرکت از تهران و سرگرم نمودن مامورین مصدق که من هم با آن موافقم هنوز مشورت و مذاکره نکردهایم. به نظر من هر تصمیمی که در این زمینه گرفته میشود، فرزانگان و کسی که برای مسافرت به اصفهان انتخاب خواهد شد بایستی از آن مسبوق باشند و همین نکته را در محل به بختیار و ضرغام اطلاع دهند.» و بعد اشاره به صندلیهای اطراف میز کرد و گفت: «بنابراین بفرمایید بنشینید این کار را هم روشن کنم.» دو مرتبه همه به جای خود نشستیم و بحث در این باره آغاز گردید. آنچه به خاطر دارم ابتکار پیشنهاداتی که در این باره میشد بیشتر با سرتیپ گیلانشاه و پدرم بود.
به طور کلی نظر همه ما این بود که هر اقدامی صورت میگیرد، طوری باشد که باعث اتلاف جان مردم و کشته شدن جمعی بیگناه نگردد و بالاخره پس از یک سلسله مذاکرات و مباحثات طولانی که ذکر آن در اینجا باعث اطاله کلام خواهد بود، تصمیماتی اتخاذ گردید که فهرستوار در اینجا یادآور میشوم:
۱ـ روزی که بخواهیم از تهران خارج شویم، ساعت حرکت ما بین ۳ و نیم تا ۵ صبح باشد و با وسایل مختلف و به طور انفرادی و با یک فاصله معینی از شهر خارج شویم تا اگر با مامورین برخورد کردیم، اولا همه گرفتار نشویم، ثانیا از احوال یکدیگر بیاطلاع نمانیم.
۲ـ به وسیله دوستان و یاران فداکار خود که در رادیو تهران و ایستگاه راهآهن داریم و با وسایل کاملی که برای آنها تهیه خواهد شد ساعت دو صبح روزی که قصد خروج از تهران را داریم این دو محل را به وسیله دینامیتهای قوی منفجر کنیم، چون در این ساعت معمولا کسی در این دو محل نیست و تلفات جانی به بار نخواهد آمد.
۳ـ در همین ساعت کلیه مخازن نفت و بنزین ایستگاه راهآهن به وسیله یاران و دوستان فداکار ما که دو نفر از حاضرین در جلسه آنها را رهبری و هدایت میکردند با پرتاب نارنجکهای دستی و گلولههای آتشزا منفجر و منهدم گردد تا دار و دسته مصدق از لحاظ سوخت که موثرترین وسیله در تعقیب و حمله به ما بود در مضیقه قرار گیرند.
۴ـ علاوه بر ایستگاه راهآهن، دو نقطه حساس دیگر از خط جنوب به وسیله دینامیت منهدم گردد تا ارتباط راه جنوب به طور موقت قطع شود و دسترسی فوری به مواد نفتی که معمولا با قطار از جنوب به تهران میرسید نداشته باشند.
۵ـ چون سه نفر از مهندسین موثر و شاغل پستهای حساس کارخانه برق از دوستان من و مهندس شاهرخشاهی بودند با آنها مذاکره شود که در شب موعود با یک ابتکار فنی و قطع کلیدهای شاه سیم برق بدون آنکه خسارتی به کارخانه وارد آید توربینهای کارخانه را از کار بیندازند و برق شهر به طور کلی قطع شود.
۶ـ تیمسار سرتیپ گیلانشاه با سرتیپ معینی که الان نمیدانم چه درجهای دارند و در آن موقع فرماندهی نیروی هوایی را به عهده داشتند و با ما دورادور مربوط بودند و از یاران ما به شمار میآمدند تماس بگیرند و ترتیبی بدهند که لااقل شش تا ده فروند هواپیمای جنگی با عدهای خلبان ورزیده و مقدار کافی بمب در اختیار ما بگذارند و هواپیماهای مذکور بلافاصله به هر استانی که رفتیم به ما ملحق شوند.
۷ـ آقایان مهندس شاهرخشاهی و مهندس ابوالقاسم زاهدی از صبح روز بعد درصدد تهیه مواد منفجره باشند و در این مورد از تیمسار گیلانشاه کمک بخواهند و مواد تهیه شده را در گاراژ بزرگ منزل مهندس شاهرخشاهی و انبار پشت آن برای روز عمل ذخیره کنند.
تصمیمی که من گرفتم
این خلاصه مجموع تصمیماتی بود که در آن شب گرفته شد و حتی نفراتی که بایستی این برنامه را اجرا کنند انتخاب شدند. بلافاصله سرهنگ فرزانگان در حالی که لباس سیویل کهنهای در بر کرده بود با یک کیف دستی و یک قابلمه غذا و یک اتومبیل جیپ عازم حرکت به کرمانشاه شد. همه تا در منزل او را بدرقه کردیم. پدرم تاکید کرد که در خیابانهای شهر در هیچ نقطهای حتی برای گرفتن بنزین هم توقف نکند و بنزین و روغن لازم را بعد از کرج در بین راه تهیه نماید. همه با او روبوسی کردیم. مقابل در ورودی منزل، پدرم دست خود را روی شانههای فرزانگان گذاشت، و پس از آنکه چند دقیقهای برای تقویت روحیه او به طور شوخی و مزاح با او گفتگو کرد گفت: «من یقین دارم فردا شب یا پس فردا صبح یکدیگر را خواهیم دید. هیچ عجله و شتابزدگی از خود نشان نده. هر مشکلی پیش آمد خونسردی و متانت را حفظ کن. اطمینان دارم موفق خواهی شد.»
فرزانگان خواست جوابی بدهد، ولی بیاختیار منقلب شده بغض گلویش را گرفت. این حالت او همه ما را دستخوش هیجان کرد، ولی پدرم در حالی که به صدای بلند میخندید، او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسید و گفت: «به خدا متکی باش، خدا حافظ و نگهدار تو خواهد بود.» فرزانگان بار دیگر همه ما را بوسید و تنها از در منزل خارج شد و لحظهای بعد صدای اتومبیل او به گوش رسید که به سوی مقصد حرکت کرد.
بعد از رفتن فرزانگان، همه به اطاقی که در آن جمع بودیم برگشتیم. آقای سیف افشار اصرار داشت که برای صرف شام به اطاق ناهارخوری برویم ولی هیچ یک از ما میلی به غذا نداشتیم. پدرم میخواست برای خواب و استراحت به حصارک برود، ولی آقای سیف افشار اصراری داشت که شب در آنجا بمانند. لکن عقیده پدرم این بود که چون ۶ یا ۷ ساعت آنجا بودهایم توقف ما بیش از این مدت در آن محل جایز نیست. آقای سیف افشار گفت: «مگر دو ساعت قبل نبود که خبر آوردند مامورین فرمانداری نظامی به حصارک ریختهاند و همه آنجا را زیر و رو کردهاند. با این وضع کجا میروید؟» پدرم گفت: «به همین دلیل میخواهم به حصارک بروم، چون از قدیم گفتهاند: جای دزد زده امن است و یقین دارم امشب در حصارک بیدردسر خواب راحتی خواهم کرد.» به هر حال چون ایشان اصرار داشتند، قرار شد من پدرم را به حصارک برسانم. موقع حرکت به تیمسار گیلانشاه گفتم: «شما اینجا تشریف داشته باشید، من از حصارک بر میگردم و با شما کاری دارم.»
وقتی به طرف حصارک راه افتادیم، خیابانها کاملا خلوت بود و به همین جهت با سرعت فوقالعادهای جاده شمیران را در پیش گرفتیم. بین راه موضوع مسافرت به اصفهان را مجددا پیش کشیدم و از پدرم خواهش کردم با مسافرت من موافقت کنند، ولی به هیچ وجه قانع نمیشدند و میگفتند در این باره فردا تصمیم خواهیم گرفت. آنچه استدلال میکردم که من در اصفهان آشنایی بیشتری دارم و بعضی از اقوام ما در آنجا هستند و قطعا موفقیت من در این سفر بیش از سایرین خواهد بود، پدرم زیر بار نمیرفتند و عقیده داشتند که وجود من در تهران لازم است. بالاخره به حصارک رسیدیم و ایشان پیاده شدند. موقع خداحافظی، چون تصمیم خودم را گرفته بودم، روی پدرم را چندین بار بوسیدم و بلافاصله با همان سرعت عازم شهر شدم که زودتر به گیلانشاه برسم. تصمیم من این بود که شبانه به طرف اصفهان حرکت کنم، زیرا فکر میکردم جز من و گیلانشاه و یارافشار دیگری نیست که بتواند نظر ما را در این مسافرت تامین کند. منتهی یارافشار وجودش در تهران از لحاظ ارتباط با دوستان و آشنایان ما و ترتیب و تنظیم کارها کمال ضرورت را داشت و امور مهمی به عهده او محول بود که شخص دیگری قادر به انجام آن نبود، گیلانشاه را مصلحت نمیدانستم که از پدرم جدا شود، چون با برنامهای که طرح شده بود و عملیاتی که در پیش داشتیم وجود یک افسر ورزیده و کارآزموده در امور انتظامی برای مشاوره و همکاری با پدرم کمال ضرورت را داشت.
روی این اصل مصمم شدم که همان شب به طرف اصفهان حرکت کنم و فقط گیلانشاه را از تصمیم خودم مطلع نمایم که جریان را فردا به پدرم اطلاع دهد و قصد من از اینکه به گیلانشاه گفته بودم در منزل سیف افشار بماند تا من برگردم همین بود.
در راه اصفهان
وقتی به منزل آقای سیف افشار وارد شدم، گیلانشاه و یارافشار را در همان اطاقی که مذاکرات صورت گرفت در انتظار خود یافتم. معلوم شد کار توزیع عکس فرمان بین ادارات و وزارتخانهها و روزنامهها با موفقیت خاتمه یافته و کسانی که مامور این کار بودهاند برای استراحت به منازل خود رفتهاند. من آنچه که درباره لزوم مسافرت خودم به اصفهان فکر کرده بودم با گیلانشاه و یارافشار در میان گذاشتم و افزودم که من تصمیم خودم را گرفتهام و مصلحت را در این میبینم. یارافشار و گیلانشاه اصرار داشتند که من فعلا از این اقدام خودداری کنم و میگفتند پدرت سخت ناراحت خواهد شد. گفتم من الان نامه مختصری به ایشان مینویسم، شما صبح فردا آن را به پدرم بدهید. یقین دارم با قرائت آن این نافرمانی را بر من خواهد بخشید و بلافاصله پشت میزی که در وسط اطاق قرار داشت نشستم و نامه زیر را با عجله زیاد برای پدرم نوشتم: «پدر عزیزتر از جانم، چون همه ما در این راهی که پیش گرفتهایم باید جانبازی کنیم و شرافتمندانه به استقبال مرگ بشتابیم تا مقابل خدا و وجدان خود خجل نباشیم و سرانجام یا موفق شویم یا مردانه کشته شویم، در این موقع که ملت احتیاج به از خود گذشتگی و فداکاری دارد و شاهنشاه عزیز و گرامی ما در انتظار اجرای فرمان و اوامرشان هستند من با اجازه شما اینطور صلاح دانستم که برای انجام دستورات شما عازم اصفهان شوم، چون کس دیگری نیست و یا اگر باشد صلاحیت مرا ندارد، بدین جهت از دور دست و صورتتان را میبوسم و شما را به خدا میسپارم و از این نافرمانی تا ابد شرمندهام. اگر اتفاقی برای من رخ داد، امیدوارم مردانه تحمل بفرمایید، به مرگ شرافتمندانه فرزند خود افتخار کنید. موفقیت شما را از درگاه متعال خواستار و مطمئن هستم پیروزی با شماست. تصدق شما میروم، هزار بار قربانت، پسرت اردشیر.»
حالت عجیبی به من دست داده بود. هیچگونه ترس و واهمهای در خود احساس نمیکردم، مثل این بود که بار سنگینی از دوش خود به زمین گذاشتهام. کاغذ را فوری تا کردم و به دست سرتیپ گیلانشاه دادم و دیگر مجال گفتگویی برای آنها باقی نگذاشتم. با یارافشار و گیلانشاه و صاحبخانه خداحافظی کردم و درست در ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب به تنهایی با اتومبیل شورلت خودم و جواز عبوری که مربوط به چند روز قبل بود و تاریخ آن را عوض کرده بودم عازم اصفهان شدم. خیابانهای تهران و جاده حضرت عبدالعظیم نمیدانم چگونه و با چه سرعتی طی شد. نزدیک قهوهخانه حسنآباد گرسنگی فوقالعاده احساس کردم. مقابل قهوهخانه توقف نمودم. همه حتی قهوهچی در خواب بودند، غذایی حاضر نبود، دستور دادم مقداری نان و پنیر و یک استکان چای برایم بیاورند. همانطور که پشت فرمان اتومبیل نشسته بودم، نان و پنیر را خوردم و مجددا به راه افتادم. نزدیک ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب، گلدستههای مرقد مطهر حضرت معصومه و گنبد آن غرق در نور بود و جلال و شکوه خاصی داشت از دور نمایان شد. مامورین پاسگاه دروازه در خواب بودند و من آزادانه وارد شهر شدم. شهر مذهبی قم در سکوت و آرامش رویاانگیزی فرو رفته بود و در خیابانهای احدی دیده نمیشد. ابهت و جلال حرم مقدس در من تغییر حالی به وجود آورد، برای چند لحظهای از خود و ماموریتی که داشتم غافل شدم و روحانیت آن محیط مرا گرفت. به فلکه مقابل صحن رسیدم متوجه شدم در صحن باز است. اتومبیل را در همان میدان مقابل صحن گذاشتم و به قصد زیارت به طرف حرم مطهر رفتم. هنگامی که از آنجا خارج شدم کسالت و خستگیم کاملا مرتفع شده بود و یک آسایش خاطر و سبکی در خود احساس میکردم.
اولین مرحله ماموریت
هنوز هوا تاریک بود که از شهر قم خارج شدم و به طرف اصفهان به راه افتادم. خلوت بودن جاده و اطمینان به اینکه مانعی در سر راه نیست به من اجازه میداد که آنچه بتوانم بر سرعت اتومبیل بیفزایم تا زودتر به مقصد برسم.
شاید نیم ساعتی از طلوع آفتاب گذشته بود که به «میمه» رسیدم. مقابل قهوهخانه چند اتوبوس متوقف بود و عدهای مسافر در اطراف آن پراکنده بودند. با اینکه خیلی گرسنه بودم، معالوصف توقف در آنجا را جایز ندانستم. فقط چون بنزین اتومبیل تمام شده بود مقابل پمپ بنزین «باک» اتومبیل را پر کردم و مجددا به راه افتادم. از میمه تا اصفهان بیش از ۱۷ فرسخ راه نیست.
تقریبا ساعت ۸ صبح بود که به دروازه اصفهان رسیدم. چند اتوبوس و اتومبیل سواری مقابل پاسگاه ایستاده بود و طبق معمول عدهای از مامورین شهرداری، با ژاندارمری به بازرسی و کنترل اتومبیلها مشغول بودند. قبل از اینکه در مقابل پاسگاه توقف کنم عینک آفتابی شیشه پهنی را که همراه داشتم به چشم زدم و کلاه «بره» بسر گذاشتم و اتومبیل خود را مانند چند اتومبیل دیگری که در آنجا دیده میشد مقابل پاسگاه متوقف کردم: با اینکه سعی داشتم خونسردی و آرامش خود را کاملا حفظ نمایم معهذا یک نگرانی و اضطراب باطنی در خود احساس میکردم. در همین احوال یکی از پاسبانهای پاسگاه به طرف اتومبیل من آمد. درست که در قیافهاش دقت کردم او را شناختم، چون در زمانی که پدرم در اصفهان فرمانده لشکر بود این پاسبان اغلب مقابل منزل ما کشیک میداد. این تصادف بر شدت وحشت و نگرانی من افزود، زیرا فورا به خاطر آوردم که رادیو شب گذشته همان روز صبح چندین بار اعلام داشته بود که هر کس محل پدرم مرا اطلاع دهد ده هزار تومان جایزه خواهد گرفت و قطعا همه کس ازین موضوع اطلاع داشت و اگر این مرد مرا بشناسد...، حاضر نخواهد بود که از ده هزار تومان صرف نظر کند...
پاسبان ایستگاه عوارضی دروازه اصفهان آهسته و آرام، با قیافهای خسته و گرفته، پیش میآمد و من در این فکر بودم که اگر مرا شناخت چه کنم؟ چون جای گریز یا تهدید و تطمیع نبود. در یک لحظه کوتاه چندین فکر مختلف به مغزم راه یافت. غرق در افکار گوناگون و درصدد اتخاذ تصمیم بودم که صدای بم پاسبان مرا به خود آورد. وقتی متوجه او شدم، رویش را تا مقابل صورت من در کنار شیشه در اتومبیل خم کرد و مدتی در قیافه من خیره شده و زیر لب پرسید: «از تهران میآیید؟» گفتم: «بله» بعد دو قدمی به عقب برداشت و اتومبیل مرا خوب ورانداز کرد. سپس دست به جیب برد و دفترچه و مدادی بیرون آورد و پس از آنکه نمره اتومبیل مرا یادداشت کرد پرسید:
ـ اسم شما؟
ـ جمشید.
ـ نام فامیل؟
ـ جمشیدیان.
ـ شماره شناسنامه؟
ـ ۷۸۷
ـ برای چه به اصفهان آمدهاید؟
ـ برای دیدن مریض آمدهام.
هنگامی که من مشغول پاسخ دادن به این سؤالات بودم بین یکی دیگر از مامورین و راننده کامیون کوچکی که قبل از من جلوی پاسگاه توقف کرده بود و بار انگور و سبزی داشت گفتگو در گرفت، پاسبانی که مشغول بازجویی از من بود متوجه آنها شد و چون سؤال دیگری نداشت از من بکند با دست اشاره کرد و گفت: بفرمایید.
پس از چند دقیقهای که چندین سال بر من گذشت نفسی به راحتی کشیدم و به طرف شهر به راه افتادم. وقتی که وارد شهر شدم هنوز چند دقیقهای به ساعت ۸ و نیم صبح مانده بود، ولی خیابانها شلوغ و رفتوآمد مردم غیرعادی بود. عده زیادی از دار و دسته تودهایها در خیابانها متفرق بودند و در گوشه و کنار به شعار دادن و زنده باد و مرده باد کشیدن مشغول بودند. اغلب مغازهها بسته بود و ظاهر امر نشان میداد که ادارات دولتی هم تعطیل کردهاند. به در و دیوار و حتی کف خیابانها با خط قرمز از همان جملات تودهایها و شعارهای جمهوری نوشته شده بود. از پاسبان و مامورین انتظامی اثری دیده نمیشد و یا اگر کسی به چشم میخورد حالت تماشاچی به خود گرفته بود. وقتی به میدان بزرگ اصفهان در کنار سی و سه پل رسیدم، با منظره تاثرانگیزی مواجه شدم. در این میدان مجسمه زیبایی از اعلیحضرت فقید سوار بر اسب بر روی پایه سنگی قشنگی قرار دارد. جماعتی از میان دار و دسته اوباش و پیراهن سفیدان آن زمان گرد این میدان جمع شده بودند و عدهای در حدود پانزده نفر با نردبان و جرثقیل خود را به بالای پایه مجسمه رسانده و قصد پایین کشیدن آن را داشتند. من لحظهای در قسمت غربی میدان توقف کردم و به تماشای حرکات این عده پرداختم. در این اثنا یک دسته چند صد نفری در یک صف منظم عربدهکشان از خیابان چهار باغ وارد میدان شدند و گویا مقدمات میتینگی را فراهم میآوردند. من توقف را در آن نقطه بیش از این جایزه ندانستم و به طرف مقصد خود به راه افتادم.
نظر شما :