هاشمی چگونه جنگ را تمام کرد؟
تاریخ ایرانی: آیتالله اکبر هاشمی رفسنجانی نامهای صد صفحهای خطاب به مقام معظم رهبری نوشته بود که نگارش آن چند سال طول کشید و با درگذشت او، فرازهای آخر آن ناتمام ماند؛ این نامه را فرزندش تقدیم رهبری کرده و به گفته او «چون مخاطب این نامه ایشان بود تصمیم به انتشار یا عدم انتشار آن با آیتالله خامنهای است.»
محسن هاشمی در ششمین سالگرد درگذشت پدرش به ایسنا گفته: «یک وصیتنامه شرعی که ایشان در سال ۱۳۷۹، قبل از آنژیوی قلب نوشته بودند در اختیار ما بود که آن را در صداوسیما قرائت کردم. پس از رحلت ایشان، ما دفتر کار و منزل را جستوجو کردیم، متن مشابهی به عنوان وصیتنامه جدید پیدا نکردیم.»
او درباره پرونده فوت آیتالله هاشمی رفسنجانی توضیح داده: «اتفاق جدیدی در پرونده فوت ایشان رخ نداده است. در دولت آقای روحانی، دبیرخانه شورای امنیت ملی مسئول تحقیق در این باره شد و نهایتا گزارشی را به رئیسجمهور وقت ارائه کرد. دکتر روحانی به عنوان رئیس شورایعالی امنیت ملی وقت، پس از مطالعه این گزارش پینوشتی با این مضمون داشتند که گزارش استحکام لازم را ندارد و قانع نشدند. اینکه پس از این دستور رئیسجمهور چه اتفاقی افتاد و آیا گزارش دیگری نوشته شده، ما اطلاعی نداریم. اتفاق جدیدی در پرونده فوت آیتالله هاشمی رخ نداده است.»
نقش هاشمی در سه پیچ تاریخی انقلاب
محسن هاشمی روزنوشت ۱۳ فروردین سال ۱۳۹۴ آیتالله (حدود ۲۰ ماه قبل از فوت و پس از امضای بیانیه توافق هستهای) را منتشر کرد (روزنامه جمهوری اسلامی، ۱۲ دی ۱۴۰۱) که رئیس وقت مجمع تشخیص مصلحت نظام در آن نوشته است:
انشاءالله در موقعی که این خاطرات بعد از مرگ من منتشر میشود، به شیوهای که این سالها، خاطرات بیست سال قبل را آماده و منتشر میکنیم، در اینجا لازم است برای درج در تاریخ نقش خود را هم بنویسم، چون بنا نیست فعلاَ بگویم. از لحظه شروع انقلاب تاکنون در پیچهای مهم انقلاب نقشهایی داشتهام. سه مورد آنها به نظرم مهمتر است.
پذیرش قطعنامه پایان جنگ
۱- در روزهای آخر جنگ ۹ ساله با عراق روشن بود که ادامه جنگ مصلحت نیست. ولی با وجود شعارهای جنگ جنگ تا پیروزی و تائید امام، نقش مهمی ایفا کردم به عنوان فرمانده جنگ و جانشین فرمانده کل قوا، واقعیتهای جبهه را که با هیاهوی ... روشن نبود به مسئولان و سپس به امام گفتم و سپس در جلسه سران قوا، در خدمت امام، عدم امکان پیروزی نظامی را ثابت کردیم.
امام مشکلشان این بود که با آن همه تصریحات که تا آخرین نفر و آخرین قطره خون و تا رفع فتنه میجنگیم، چگونه ناگهان اعلان پذیرش قطعنامه نماییم؟ و اضافه کردند، خودشان از مسئولیت رهبری کنار میروند و ما اداره کنیم.
من در جواب گفتم: این که کار را مشکلتر میکند و بهتر است، من به عنوان جانشین فرمانده کل قوا و فرمانده جنگ قطعنامه را امضا کنم و شما برای حفظ حیثیت من را محاکمه کنید و با قربانی شدن من کشور و مردم و انقلاب نجات پیدا میکنند. امام با نظر عطوفانهای به من، آن را نپذیرفتند و پذیرفتند خودشان بپذیرند، ولی از ما خواستند که دیگران را توجیه کنیم.
انتخابات ریاستجمهوری سال ۱۳۹۲
۲- در انتخابات اخیر ریاستجمهوری که کشور به بنبست رسیده بود و اصولگرایان به پیروزی خود در ادامه راه احمدینژاد مطمئن بودند. مردم و مراجع تنها راه را در نامزدی من میدانستند. من موافق نبودم. در شب روز آخر نامنویسی، احساس کردم که دچار استبداد نظر شدهام.
تصمیم گرفتم که اسم بنویسم و عصر شنبه در وزارت کشور ثبتنام کردم و از همانجا موج شادی مردم برخاست و ظرف چند ساعت تمامی کشور را لرزاند، گرچه شورای نگهبان با اصرار مصلحی وزیر اطلاعات من را به بهانه سن زیاد رد صلاحیت کرد و من این موج عظیم مردمی را پشت سر دکتر روحانی قرار دادم که پیروز شد و دولت از دست تندروها نجات یافت، اعتدال و امید حاکم شد؛ ولی تندروها میدان را خالی نکردند و مانع حل مشکل تحریمها میشدند.
مذاکرات برجام
۳- عصر شنبه که بنا بود فردای آن نتیجه مذاکرات یک هفتهای لوزان اعلان شود، هم روحانی و هم ظریف سرگردان بودند. ساعت سه و چهل و پنج بعدازظهر به دفتر روحانی رفتم و در مدت کوتاهی او را قانع کردم، اقدام کند و توطئه تندروها را گفتم که ایشان هم منکر نبود. ایشان هم فوراً ظریف را قانع کرد، صفحه برگشت و یاسها رفت و امید و تصمیم آمد.
خاطرات هاشمی از دوران طلبگی، سربازی و مبارزه
در ششمین سالگرد درگذشت هاشمی رفسنجانی، پایگاه خبری جماران، گفتوگوی او در تابستان سال ۱۳۸۷ را برای نخستین بار منتشر کرد که در آن او گفته بود: «جمهوری اسلامی از لحاظ ماهیت هیچ فرقی با حکومت اسلامی ندارد. ولی با توجه به مباحثی که در جامعه مطرح شد، بعضیها میخواهند حکومت اسلامی را منهای جمهوریت قبول کنند. من میگویم این نمیشود. چون اگر در عالم واقع، فقیهی مشروعیت حکومت داشته باشد، تا مردم با آن فقیه بیعت و همکاری نکنند و رأی ندهند، به هیچ وجه نمیتواند تشکیل حکومت بدهد. اصلاً عملی نیست. بنابراین، باید جمهوری در نوع حکومت اسلامی باشد. در قانون اساسی ما آمده و از اول هم جزو شعارهای انقلاب بوده است. من ترجیح میدهم همین جمهوری اسلامی باشد.»
متن کامل گفتوگو با آیتالله هاشمی رفسنجانی که محمدامین طویر سیاری انجام داده در ادامه آمده است:
جنابعالی در صفحه ۱۰۵ دوران مبارزه راجع به عدم حضور حضرت امام در نهضت نفت و همچنین عدم ارتباط با فدائیان اسلام به سرعت گذشتید و توضیح نفرمودید. با توجه به شناخت حضرتعالی از حضرت امام، علت را در چه میبینید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. همانگونه که میدانید حوزههای علمیه در زمان رضاخان منهدم شده و تقریباً چیزی باقی نمانده بود. البته آیتالله حائری یزدی با سیاست زیرکانهای حفظ کرده بودند، ولی محدود بود. بعد از رفتن رضاخان و باز شدن فضا در شهریور ۱۳۲۰، این آرزویی که در دل روحانیت و مردم بود، حوزه قم شروع به توسعه کرد. آن موقع مرکز روحانیت بیشتر نجف بود. آیتالله حاج ابوالحسن اصفهانی و مراجع محدودی بودند. کم کم حوزه شروع به رشد کرد و بعد از فوت آیتالله اصفهانی مرجعیت دوباره به ایران منتقل شد که آیتالله بروجردی مرجع شدند. امام(ره) جزو سردمداران علمایی بود که آیتالله بروجردی را از بروجرد به قم آوردند و مرکز کارهایشان حوزه علمیه قم شد.
امام(ره) در سالهای اولی که آیتالله بروجردی بودند، هم فعال، هم مؤثر و هم به ایشان خیلی نزدیک بودند. کم کم ایشان احساس کرد افرادی که اطراف آقای بروجردی هستند، خوششان نمیآید که چنین شخصیتی در بیت حضور داشته باشد. روحیه امام خیلی متعالی بود. با افرادی که نوعاً کوچکتر بودند، نمیساختند. کاری کردند که امام(ره) را خانهنشین کردند.
شاید مسائلی از این قبیل را مطرح کردند که ایشان درس فلسفه میگویند. امام را تحریم و تکفیر کردند. در اسناد هست که یک بار پسر امام آقا مصطفی در لیوانی آب خورده بود و گفته بودند: «لیوان را بشویید!» این یک قضیه بود. قضیه دیگر این بود که ایشان احساس کردند در آن فضا به اهدافی که دارند، نمیرسند. خیلی منزوی بودند.
یعنی شرایط زمان و مکان برای انجام یک کار مناسب مهیا نبود؟
میگویم. این یک مسأله بود. پس کلمه انزوایی که آنجاست، ناظر به این است. دوم شرایط آن موقع حوزه بود. افکار سیاسی و اجتماعی امام فضای مناسبی برای اجرا نداشت. آیتالله بروجردی به حق، اولویت اول کارهایشان را این قرار داده بودند که حوزه را شکل بدهند و تقویت کنند تا روحانیت باشد که بتواند کاری بکند. خود آیتالله بروجردی افکاری مترقی داشتند. منتهی ایشان به حق تشخیص داده بودند که اگر الان حوزه را وارد ماجراهای سیاسی بکنند، دیگران نمیگذارند و ضربه میزنند.
استعمارگران سابقه و تاریخ را میدانستند که اگر قرار بود تحولی در تاریخ ایران ایجاد شود، معمولاً از طریق روحانیت بود. بنابراین روحانیت در آن دوره هنوز در سنین نوجوانی بود و نظر مرجع تقلید و مسئول حوزه این بود که حوزه وارد مسائل سیاسی نشود. حتی شخصیتهایی مثل آیتالله کاشانی که وارد سیاست شده بودند، کارشان را بیرون از حوزه و در تهران میکردند. یا جمعیت فداییان اسلام که عمدتاً طلبههای جوان بود، با اینکه هواداران زیادی داشتند و خود ما در سنین جوانی جزو طرفداران آنها بودیم و بعضیها عضو بودند، اما میدانی در حوزه نداشتند.
گاهی به قم میآمدند و سخنرانی میکردند. زمانی هم که دیدند کارهای اینها دارد در حوزه موج برمیدارد، با آنها برخورد کردند. عدهای از طلبهها به مراسم آنها حمله کردند و ترساندند. ما در طبقه دوم مدرسه فیضیه نشسته بودیم و به سخنرانی اینها گوش میدادیم. فضای جالبی بود. گویا آقای واحدی داشت سخنرانی میکرد. داشت میگفت: «ما از این اسلحهها و توپ و تانک نمیترسیم و سلاحها را میجوییم و تفالههایشان را میریزیم». یک دفعه یکی از طلبههای تهران که آدم شوخی بود، کفش خود را محکم به زمین زد و صدای مهیبی در آن فضا بلند شد. جمعیت متفرق شد. ما در طبقه بالا مدرسه، از حجره کرمانیها تماشا میکردیم. وضع اینگونه بود. یعنی فضا قدری گرفته بود.
امام در این شرایط چه کار میتوانستند بکنند؟ آن هم با روحیات و نظراتی که داشتند. مصلحت نمیدیدند که حوزه را دچار تنش کنند. به علاوه رئیس حوزه این حالت را نمیخواست. لذا امام تا زمانی که آیتالله بروجردی حیات داشتند، به حق کارهای خود را معطوف و تربیت شاگرد و مسائل علمی میکردند و داشتند خود را برای دوره بعد آماده میکردند.
اینکه من در خاطراتم گفتم: «بعداً متوجه شدیم که درست بود» به خاطر این است که هم سیاست آقای بروجردی درست بود که حوزه نیرومند و آسیبناپذیر شد و هم سیاست امام درست بود که موقعی این کار را شروع کردند که دیگر کسی نبود تا به عنوان رئیس حوزه مخالفت کند.
یعنی مساله تا اینجا ادامه پیدا کرد که اواخر عمر آقای بروجردی، امام دیگر در حوزه درس نمیدادند.
نه، درس میدادند.
چون اختلافشان خیلی شدید شده بود.
اختلافات مربوط به اوایل بود. بعداً درسشان، بهترین درس حوزه بود. خود ما درسهای عمده را حتی در زمان آقای بروجردی پیش امام میخواندیم. درسهای آقای بروجردی هم بود که خیلی مفید بود. اما ایشان پیرمرد بود و هفتهای دو سه جلسه درس میگفتند و جواب ما را که میخواستیم با عجله درس بخوانیم، نمیداد. ولی مطالب خوبی داشتند و استفاده میکردیم. امام مدرس فعال حوزه بود. در مسجد سلماسی درس میدادند که فضای مسجد پر از طلبه میشد.
پس قبول میکنید که امام و آیتالله بروجردی در برههای با هم کش و قوس شدیدی پیدا کردند که قهر و آشتی شد.
تا جایی که من میدانم، امام اختلافی با آقای بروجردی نداشت. البته من در آن دوره خیلی جوان بودم و تازه به حوزه آمده بودم و عمق ماجراها را نمیدانستم و فقط از این و آن میشنیدیم.
یعنی درباره این قضیه هم شنیدید؟
بله، ولی امام کش و قوسی با آقای بروجردی نداشت. خیلی راحت کنار رفت و دعوا نکرد.
کلاسهایشان در منزل برگزار میشد؟
نه، از زمانی که من رفتم، اوایل در سالن، مسجد و حسینیه مانندی نزدیک حرم درس میدادند که طلبهها جمع میشدند و شاگردان خوبی داشت. به علاوه ایشان با آقایانی مثل منتظری و مطهری که از ما بزرگتر بودند، درسهای خصوصی داشتند. طلبههای خوب حوزه پای درس ایشان میرفتند. اینگونه نبودند که کلاسهایشان را در منزل برگزار کنند. بعدها که درس وسیع خارج ایشان شروع شد، بهترین و درسخوانترین طلبههای حوزه پای درس ایشان بودند.
در بعضی از کتابها آمده است که آیتالله بروجردی در آن برهه زمانی بیش از آنکه به مبارزه با رژیم بپردازد به فکر تقویت پایههای حوزه بود. نظر شما در این باره چیست؟
ما اینگونه فهمیدیم که در آن شرایط اولویت آیتالله بروجردی حفظ و تقویت حوزه بود.
سلطنت را تا حدودی مشروع میدانست؟ یعنی مثل خیلی از روحانیون قبلی با سلطنت هم موافق بود.
آن موقع مخالفت با اصل سلطنت مطرح نبود. بالاخره سلطنت مشروعه در قانون اساسی بود. حرف مهمی که میزدند، این بود که شاه باید سلطنت کند و نه حکومت. نباید در کارها دخالت کند. مجلس، دولت و مردم بودند و حرفهای مترقی هم که زده میشد، در این سطح بود.
البته امام در کتابهایی که در دهه ۲۰ نوشته بودند، به مسائل دیگری هم اشاره کرده بودند.
آن مطالب مربوط به قبل از آن دوره و در زمانی است که رضاخان بود و به هیچ چیز پایبند نبود. یک دیکتاتوری کاملاً خودسر بود. هرجا را که میخواست، خراب میکرد و هر ملکی را که میخواست، میگرفت. هر کسی را که دلش میخواست، زندانی میکرد و میکشت. تصمیمات شخصی، فوری، آنی و کاملاً دیکتاتورمأبانه و نظامی میگرفت. رضاخان کشور را اینگونه اداره میکرد. در آن فضا افرادی مثل کسروی و دیگران هم پیدا شده بودند که مطالب زیادی علیه دین مینوشتند.
درباره کتابی که از امام میگویید، حتماً منظورتان «کشف اسرار» است. اگر با دقت بخوانید، متوجه میشوید فضای آن زمان چگونه بود. اولاً ایشان به شبهات جواب میداد. البته در آن کتاب به رضاخان هم پرداخت، چون رضاخان از عوامل مهم وضع روحانیت و دین شده بود که میخواست فرهنگ شیعی را منهدم کند. در آن شرایط امام در آن کتاب به همه مسائل پرداختند. زمانی بود که همه روحانیت منزوی بودند و حوزه هم در حال رشد نبود.
با توجه به اینکه اسم کسروی را آوردید، یک بحث حاشیهای پیش میآید. به کتابهای دیگرش کاری نداریم، اما آیا «تاریخ مشروطه» کسروی را تأیید میکنید؟
تأیید که نمیتوانم بکنم.
منظورم این است که آیا امانتدار خوبی بود و درست نوشت؟
فکرش زاویه داشت. گاهی اوقات کسی است که میخواهد تاریخ را خوب بنویسد، ولی کسروی دیدگاه خاصی داشت که در افکارش بود که در خیلی از کتاب هایش نمود دارد. البته بر تاریخ مشروطه تا جایی که به دستش رسیده، خبرها را متقن نوشته است، ولی اگر کسی به دقت بخواند، زاویههای افکارش آشکار است و در موارد حساس اعمال غرض کرده است.
حضرتعالی به بعضی از خاطرات خدمت سربازی خود در جاهای مختلف اشاره نمودهاید. اگر خاطره ناگفته و شیرینی از آن دوره به یاد دارید، برای نسل جوان کنونی بیان فرمائید.
خاطرات زیادی از دوران سربازی دارم که قطعاتی را به تناسب موضوعاتی خاص در بعضی از کتاب ها نوشتم. ماجرای سربازی من طولانی است که مقداری از ریشه، دوره و نهایتاً سرنوشتش میگویم. این داستان در سال ۴۲ اتفاق میافتد. بعد از افکارسنجی رفراندوم شاه که انقلاب سفیدش را با آمار دروغ گفت و مردم تأیید کردند و امام در آن جریان موضع گرفتند و گفتند: این رفراندوم ساختگی بوده و آرا درست نبود و فریبکاری بود، درگیریها از اواخر سال ۴۱ شدید شد. تا قبل از این مسئله امام و روحانیت بیشتر طرف دولت بودند و شاه در میدان نبود. اما در این مسئله شاه در سنگر انقلاب سفید به میدان آمده بود. طرح آمریکاییها بود که میخواستند برای جلوگیری از پیشرفت مارکسیسم تحولی در اقمار خود درست کنند تا افکار عمومی را به نفع خود قانع کنند و میدان را از کمونیستها بگیرند. اما در موضعگیری خود این مسائل و اهداف را خیلی خوب واضح کردند. درگیری شدید شده بود و عید نوروز سال ۴۲ رسیدیم که امام عید را تحریم کردند و گفتند: «ما امسال عزا داریم و عید نداریم.» علمای دیگر هم همین موضع را گرفتند. معمولاً در ایام اعیاد و وفیات علما در خانههای خود مینشستند که صحنههای خوبی بود. آن سال تحریم کردند.
آیتالله گلپایگانی هم به مناسبت شهادت امام صادق(ع) که آن روزها مصادف با سالگرد آن بود، در مدرسه فیضیه مجلس روضه گرفته بودند. من در آن مراسم شرکت کرده بودم. البته جوان بودم، ولی از طلبههای فعال آن زمان بودم. آقای انصاری واعظ بالای منبر بودند که شاه از قبل تصمیم گرفته بود از قم زهرچشم بگیرد. برای چند نقطه هم برنامه داشت که مدرسه فیضیه، بیت امام، مدرسه حجتیه و چند جای دیگر بود.
آقای شریعتمداری به خاطر طرفدارانی که داشت، اولاً از اتفاقاتی که میافتاد، مطلع بود. چون کسانی را داشت که به ایشان بگویند. ثانیاً دو نفر از پهلوانان قم، یعنی برادران میرهای که قد بلندی داشتند و من هنوز قدی به بلندی آنها ندیدم، شجاع هم بودند. آنها برنامه مدرسه حجتیه را خوب حفاظت کردند و عمال شاه ترسیدند که به آنجا بروند. نوچههایشان را جمع و آنجا را حفظ کردند. ما در مدرسه فیضیه بودیم که یک دفعه کماندوها ریختند و آن کتککاریها و درگیریها عجیب و غریب پیش آمد که خیلی فجیع بود. ما خیلی سریع بیرون رفتیم و به ما اعلام کردند که برنامه بعدی منزل امام است. به سرعت خود را به منزل امام رساندیم که از آنجا حفاظت کنیم. طلبههای زیادی آمده بودند.
امام که نمیترسیدند. ما گزارش از مشاهدات جلسه فیضیه را خدمت ایشان دادیم و ایشان در همان جلسه به خط خودشان بیانیهای نوشتند که خیلی قراء بود. «انی لااری الموت الا العاده و الحیات مع الظالمین الا بر ما» متن کوتاهی بود که گفتند: «این را پخش کنید.» ما هم خیلی زود فتوکپی و بین مردم پخش کردیم. این ماجرا به مجروح شدن چند تن از طلبهها گذشت. اما پس از آن موج عظیمی به وجود آورد که شاه را حسابی به زحمت انداخت. سراسر ایران هیجانزده شده بود. طلبهها فرار کردند و به شهرهای خودشان رفتند و تبلیغات وسیعی شروع شد. امام هم آن بیانیه تند را صادر و علما هم حرکت کردند که موج خیلی قوی شد.
شاه تصمیم گرفت برنامههایی را که طراحی کرده بود، اجرا کند. یکی از آنها این بود که معافی طلبهها از سربازی را لغو کند. دستور داده بود که فوراً لغو کنند. مصوبه قانونی هم نداشتند که ما مطلع شده باشیم. اگر هم قانونی کرده بودند، حتماً در جایی تصویب شده بود که ما نمیدانستیم. آن موقع من نشریه «مکتب تشیع» را اداره میکردم. هر روز به اداره پست میرفتم تا صندوق پستی را که داشتیم، باز کنم که مراسلات رسیده را بر میداشتم و مواردی را هم برای ارسال به پست میدادم. چون نمایندگان زیادی در شهرستانها داشتیم که انتشارات ما را پخش میکردند. آنها پول میفرستادند و ما هم کتاب میفرستادیم. معمولاً پولها بایست سفارشی میآمد که ما از صندوق بر میداشتیم.
به تنهایی داشتم میرفتم و اتفاقاً میبایست از جلوی شهربانی عبور میکردم تا به اداره پست برسم که در خیابان «باجک» بود. جلوی شهربانی رسیدم، پاسبانی صدایم زد و گفت: «شما وارد شهربانی شوید، چون با شما کار داریم» درست یادم نیست که به اداره پست میرفتم یا از آنجا بر میگشتم.
در خاطرات شما آمده که در حال برگشت از اداره پست بودید.
شاید اینگونه بود. به هر حال وارد شهربانی شدم و سؤالی نپرسیدند. مرا به اتاقی بردند و نشستیم و دیدم بعد از من چند طلبه دیگر را هم آوردند. آنها هم نمیدانستند داستان برای چیست. هفت هشت نفر که جمع شدند، ماشینی آوردند و ما را سوار کردند و به اداره نظام وظیفه بردند.
شما مقاومت و اعتراضی نکردید؟
نه، نمیدانستیم ماجرا چیست. به علاوه آن زمان برای مبارزه درگیر بودیم و طبیعی بود که پروندهای برای ما درست کنند. البته خیلی صریح و شجاع با آنها برخورد میکردیم. عصبانی شده بودیم که چرا برخلاف قانون ما را بازداشت کردید، اما اعتنا نمیکردند.
به هر حال وارد اداره نظام وظیفه شدیم و ما را به اتاقی در زیرزمین بردند. سؤالاتی از نوع سؤالات نظام وظیفه پرسیدند که سن شما چقدر است؟ برای سربازی چکار کردید؟ ما هم جواب دادیم که معافیت داریم و حتی نشان دادیم. البته به خانه اطلاع داده بودیم و معافیت ما را آوردند. آن زمان من متأهل بودم، سه بچه داشتم و طلبه هم بودم. یعنی سه دلیل برای معافیت داشتم.
آنها حرفی با ما نمیزدند و کارشان این بود که برایم پرونده درست کنند. پرونده سیاسی نبود. تا ظهر که در آنجا ماندیم، این خبر در شهر پیچید و طلبههای حوزه هم نگران شده بودند. کم کم عده زیادی را آورده بودند. خبر این کار رژیم به امام هم رسید و فقط اسم مرا پیش ایشان بردند، گفتند: «ایشان را چرا؟ او که ۴۰ سال دارد!» البته من آن موقع ۲۹ ساله بودم. این حرف امام بعدها جزو شوخیهای تاریخی ماند.
جالب است که بدانید همان روز امام برای ما طلبههایی که در آنجا بودیم، برای ناهار چلوکباب فرستادند. کاری که امام خیلی کم انجام میدادند. ناهار را خوردیم و عصر خانوادهها آمدند و دم در اداره احوالپرسی کردیم. اول مغرب که شد، یک ماشین ارتشی که چادر روی آن بود، آوردند و همه ما را سوار آن ماشین کردند و حرکت دادند.
ما فکر میکردیم که با توجه به فضای آن روز در قم تظاهرات میشود، اما وقتی از خیابان عبور کردیم، دیدیم خبری نیست.
با لباس روحانیت بودید؟
همه با لباس روحانیت بودیم. ساعت ۱۲ شب بود که به جایی به نام «پیچ شمیران» یا «کافه شمیران» در چهار فرسخی تهران رسیدیم. همه ما را برای شام پیاده کردند. همه جا تعطیل شده بود و قهوهخانهای باز نبود. به هر حال چیزهایی آوردند و خوردیم و دوباره سوار ماشین شدیم. آن شب خیلی دیروقت بود که وارد اداره نظام وظیفه شدیم که نمیدانستیم کجای تهران است.
در این فاصله خبر گرفتن ما در همه جا پیچیده و همه مطلع شده بودند. صبح فردا «سرهنگ دولوقاجار» که رئیس منطقه بود، مرا احضار کرد. وقتی رفتم، شروع به اعتراض کردم. با ادلهای که داشتم، گفتم: «من معاف هستم.» گفت: «این دستور شاه است.» گفتم «مگر شاه میتواند چنین دستوری بدهد؟ مبارزه ما برای همین است.»
آن موقع بچه سوم شما هم به دنیا آمده بود؟
بله، فکر میکنم.
اولین دختر شما فاطمه، متولد ۱۳۳۹، فائزه متولد ۱۳۴۰ و محسن متولد ۱۳۴۱ است.
بله، احتمالاً سال ۳۷ یا ۳۸ ازدواج کردم. بله آن موقع سه بچه داشتم. آقای صالحی کرمانی از همکاران من در مکتب تشیع بود که الان فوت کردند. پدرشان از علمای کرمان بود. ایشان هم خبردار شده بود و از طرف آقای فلسفی به اداره نظام وظیفه تهران آمده بود. آقای فلسفی هم به آن سرهنگ تلفن زده بود. خیلی مؤدب برخورد کردند و حرف آخرشان این بود که این دستور است و ما هم نظامی هستیم و باید دستورات را اجرا کنیم. ما را از نظام وظیفه سوار ماشین کردند و به پادگان باغشاه بردند. وقتی وارد پادگان شدیم، دیدن ما برای سربازهایی که در آنجا بودند، خیلی جالب بود.
هنوز لباس روحانیت بر تن داشتید؟
بله، سربازان، درجهداران و افسران جمع شده بودند. بعضیها ما را مسخره و بعضیها دلسوزی میکردند. منظره عجیب و غریبی بود. ما هم خیلی صریح و شجاع برخورد کردیم. به شاه اهانت نمیکردیم، ولی اعتراض میکردیم و آنها هم چیزی نمیگفتند. خوابگاهی را مخصوص ما طلبهها خالی کردند. عدهای را هم از اصفهان آوردند که فکر میکنم جمعاً حدود ۵۰ نفر شده بودیم که یک گروهان حساب میشویم.
در پادگان هم تا دو روز با لباس روحانیت بودیم. کاری نداشتیم و در فضای پادگان میچرخیدیم. دوباره ما را به جایی در خیابان ویلا بردند که مثل اینکه هنوز هم یک جای نظامی است. باور نمیکردیم که به ما لباس نظامی بدهند. اما در آنجا به ما لباس دادند و لباسهای خود را عوض کردیم و در ظاهر هم سرباز شدیم. هیچ کس به اعتراضات ما توجه نکرد. بعد از آن هر روز برنامههای سربازهای دیگر را داشتیم که نظام جمع و کلاسهای نظامی بود که افسران به ما درس میدادند.
کسی با شما برخورد بد نداشت که مجبور شوید برخورد فیزیکی کنید؟
کارهای عجیب و غریبی میکردند، اما برخورد فیزیکی نداشتیم. در کلاسها و برنامههای دیگر اتفاقات جالبی داشتیم. یکی از اتفاقات جالب در کلاسها این بود که همه زیر درختان روی زمین مینشستیم و افسری میآمد و از روی تخته سیاه به ما درس میداد. یک روز داشت در کلاس تدارکات نظامی درس میداد که گفت: «باید وسایل را حفظ کنیم و ضایع نکنیم.» محاسبه کرد که شاه برای هر سربازی ماهانه ۶ هزار تومان خرج میکند. میگفت: «اعلیحضرت این خرج را برای شما میکنید و شما هم باید اینها را حفظ کنید.» معمول کلاسها این بود که سربازی باید جواب دهد. من داوطلب شدم که محتوای کلاس را برای سربازها تقریر کنم.
سربازهایی که با ما بودند، نوعاً از مناطق مختلف و محروم کشور بودند و افراد باسواد در بین آنها خیلی کم بود. گفتم: «اینکه جناب سرهنگ گفتند این مبلغ برای هر سربازی هزینه میشود، نمیدانم عدد آن درست است یا نه، ولی هزینه میشود. منتها ایشان اشتباه میکنند که روی ما منت میگذارند و میگویند اینها را اعلیحضرت به ما میدهند.» گفتم: «اولاً به ما نمیدهد، این یک برنامه کشوری است. چرا باید ممنون باشیم؟ ثانیاً اگر واقعاً قصد ایشان این است که از این وسایل حفاظت کنیم، بهتر است که بگوید این وسایل مال خودتان است. اعلیحضرت پول این وسایل را از کجا میآورد؟ برای هر چیزی که داریم، حتی برای این دگمهای که روی پیراهن ماست، از ما مالیات گرفتند و یا پول نفت ماست. البته خیلی از این پولها را خوردند و این مقدار خودمان است».
این استدلال برای آنها ناخوشایند بود. گزارش دادند که این سرباز در پادگان سربازان را شستشوی مغزی میدهد. چون حرف من حرف درستی بود، هیچ وقت به خاطر این حرف به من اعتراض نکردند، ولی گزارش داده بودند. بعداً هم هیچ وقت ما را پای تخته نبردند که توضیح بدهم. همان یک بار بود.
یک صحنه دیگر هم اتفاق افتاد که خیلی جالب بود. یک بار ما را در همان پادگان به صف کردند. فرماندهی که قرار بود ما را ببرد، یکی یکی دستور میداد که مثلاً کلاه را بردارید و روی زمین بگذارید. بلوز و شلوار را هم از تن بیرون بیاورید تا به شورت برسد. به آنجا هم که رسید، باز فرمان داد. طلبهها حاضر نبودند این کار را بکنند. طلبهها مرا رهبر خودشان میدیدند و به من نگاه کردند. من گفتم: «ما این کار را نمیکنیم» گفت: «این دستور است.» گفتم: «دستور خدا از دستور شما مهمتر است و عمل نمیکنیم.» هر چه گفت، انجام ندادیم. گفت: «با شورتهای خود به حمام بروید.» همه ما با شورت به حمام رفتیم و برگشتیم.
این مسأله در پادگان مثل توپ صدا کرد که به ما دستور فرمانده خود عمل نکردیم. در پادگان موضوعات مختلفی دیده بودیم که برای ما خوشایند نبود. مثلاً دزدی میشد. گاهی اوقات سربازهایی که کلاه خود را گم کرده بودند، میرفتند از داخل دستشویی کلاه سربازان دیگر را برمیداشتند و میرفتند. یا در صف، افسران فحشهای رکیک میدادند و سربازان را تحقیر میکردند. همه این مسائل را جمع کردم و گفتم: «میخواهم فرمانده را ببینم».
فرمانده پادگان هم افسری به نام «پیروزنیا» یک صوفی و پیرمرد متین و خوب بود. مرید آقای فلسفی بود و آقای فلسفی هم از قبل به ایشان سفارش مرا کرده بود. به هر حال فرمانده قبول کرد و به دیدارش رفتم. اول جلسه خودم را معرفی کردم و کمی هم به اصل سربازی طلبهها اعتراض کردم. در ادامه دیدار گفتم: «اشکالاتی در فرماندهی شما وجود دارد.» برای نمونه داستان حمام را گفتم و توضیح دادم که «شما جوانان را روستاها و شهرهای دور افتاده به پادگان میآورید و غیرتشان را میکشید. اینها با دین و اخلاق که سربازان بهتری خواهند بود. وقتی با آنها اینگونه برخورد میکنید، بیغیرت میشوند. به جوانان فحش میدهند. در حالی که اگر در روستاها کسی به مادر جوانی فحش بدهد، میجنگد. معلوم است که وقتی به آنها فحش میدهند، عصبانی میشوند.»
درباره دزدیها هم توضیح دادم. چهار اشکال پادگان را گفتم. ایشان صبح فردا در برنامه نظام جمع که در میدان رژه میرفتیم، سخنرانی کرد و همه حرفهای مرا مطرح کرد و گفت: «اگر این مسائل از این به بعد در پادگان تکرار شود، هر کس که باشد، مجازات میکنم.» درباره حمام هم گفت: «برای هر گردان ۴۰۰ لنگ خریدیم. چرا سربازان را برهنه به حمام میفرستید.» به هر حال این مسائل حل شد. شخصیت من با کاری که فرمانده پادگان کرد و اسمم را برد، معروف شد و همه سربازان پادگان فهمیدند.
به علاوه اینکه من ملاقاتها زیادی از افراد مختلف داشتم که نمیتوانستند آنها را درک کنند. همیشه درب جنوبی پادگان باغشاه پر از شخصیتهایی بود که گاهی ما را حتی از صف برای ملاقات میبردند. مثلاً وقتی آقای علوی، داماد آقای بروجردی میآمد، نمیتوانستند جواب منفی بدهند. امثال این افراد خیلی زیاد بودند که به ملاقات ما میآمدند.
در پادگان بودیم که به ماه محرم رسیدیم. در محرم هم حوادث خوبی داشتیم. قاضی عسگری از آخوندهای درباری بود که میآمد برای سربازان سخنرانی میکرد. در همان پادگان چتربازان جلسه جداگانهای در سالن مخصوص خود داشتند. چتربازان خیلی محبوب (شاه) بودند. چون با قشقاویها جنگیده و آنها را سرکوب کرده بودند. مدرسه فیضیه را هم اینها به هم ریخته بودند. خیلی مورد اعتماد رژیم و در عین حال خیلی معذور بودند.
برای خودشان جلسه جداگانهای داشتند که روضه میگرفتند. چون بچه مسلمان بودند. چون من معروف شده بودم، از من دعوت کردن که برای آنها سخنرانی کنم. سخنرانیهای تندی در جمع آنها کردم. آن را هم گزارش کردند.
به هر حال در این فاصله یعنی از ۲۱ فروردین تا ۲۰ خرداد که فرار کردیم، دو ماه گذشته بود.
یعنی چند روز بعد از قضیه ۱۵ خرداد. پس آن موقع در پادگان بودید؟
بله، مسئله مهمتر این است که اتفاقاً همان روزها با چتربازان مجلس روضه داشتیم و روزها آنها به شهر میرفتند و با مردم میجنگیدند و بر میگشتند. عصر تاسوعا یا عاشورای سال ۴۲ همه ۵۰ طلبه پادگان در گوشهگوشه پادگان برای سربازان روضه میخواندیم و حرف میزدیم. سپهبد عظیمی که فرمانده نیروی زمینی ارتش بود، برای بازدید از پادگان آمده بود که این منظره را دید. وقتی نزدیک من شد، به افسر مربوطه گفت: «شما اینجا را روضهخانه کردید. این که پادگان نیست. این چه وضعی است؟! همه را جمع کنید.»
هنوز امام را نگرفته بودند، ولی حدس زدیم که باید اتفاقی افتاده باشد. اواخر همان شب به ما هم خبر رسید که امام را گرفتند علمای تهران، مشهد، شیراز و تبریز را هم گرفته بودند که هجوم وسیعی به روحانیت بود. چهل، پنجاه نفر از علما را گرفتند و به اتاقی در شهربانی تهران بردند. یعنی همان جایی که الان زندان عبرت در کنار آن است. در طبقه بالای شهربانی اتاقی برای قرنطینه داشتند. وقتی میخواستند ما را از زندان قزلقلعه به زندان قصر ببرند، اول به اینجا میآوردند و یک شبانه روز در قرنطینه بودیم. پس از تنظیم پرونده ما را میفرستادند.
زندان قزلقلعه در دست ساواک و زندان قصر در دست شهربانی بود. علی را در آن اتاق نگه داشته بودند. ما در پادگان بودیم که درگیریهای مردم و نظامیها با گرفتن امام شروع شده بود. پادگان باغشاه مرکز اعزام نیرو بود. حتی از پادگان جی و جاهای دیگر تانکها و نیروها به باغشاه میآمدند و پس از آرایش به خیابانها میآمدند.
ما در پادگان با سربازان، درجهداران و افسران ارتباط داشتیم و روابط ما شیرین بود. گاهی مسائل دینی خود را از ما میپرسیدند و در مباحثی بحث میکردیم. فضا برای کار کردن طلبهها، خیلی خوب و بکر بود.
چتربازان به میدان میرفتند و کارهایشان را میکردند و پس از برگشت برای ما تعریف میکردند. مثلاً یک گروهبان قزوینی به نام «قاضی» بود که رفیق من شده بود ماجرا را میگفت. افسری بود که پسر یک سید شیرازی و همراه آقای فلسفی بود که خیلی گردنکلفت بود. هم همراه و هم محافظ آقای فلسفی بود. پسرش افسر وظیفه پادگان بود. او از طریق پدرش و آقای فلسفی با ما رفیق شده بود و هم ماجراهای میدان را میگفت. یا افسر استادی به نام «پناهیان» داشتیم که بازاری و متدین بود. او هم مسائل را برای من تعریف میکرد.
در آن ایام همه مرخصیها را لغو کرده بودند. دستور داده بودند که افسران و درجهداران با لباس نظامی بیرون نروند و با لباس شخصی بروند. آقای پناهی برای ما صحبت میکرد. البته ایشان از مردم و روحانیت انتقاد میکرد و میگفت: «اینها دارند به نام دین مردم را به کشتن میدهند.» من به ایشان گفتم: «روحانیت و مردم که از دین دفاع میکنند و سربازان دارند به خاطر دین مردم را میکشند. چرا شما واقعیت را برعکس برای سربازان تعریف میکنید؟» وقتی به او اعتراض کردم، خیلی سخت نگرفت و چیزی نگفت.
صحنه دیگری در تیراندازی داشتیم که ما را برای آموزش میدانی تیراندازی به میدان تیراندازی چیتگر برده بودند. از باغشاه تا آنجا با کوله پشتی بزرگی که همه تدارکات ما در آن بود، پیاده رفتیم. در آنجا هم صحنههای عجیب و غریبی اتفاق افتاد که هنوز به ۱۵ خرداد نرسیده بودیم، ولی مسائل اوج داشت.
وقتی به پادگان رفتیم، فرمانده پادگان کار عجیب و غریبی کرد که مثل بمب صدا کرد. روی زمین به حالت درازکش خوابیده به دستور آنها مشغول تیراندازی به سوی سیبل بودیم. آقای پیروزنیا پشت سر سربازان راه میرفت که به من رسید. در حالی که من روی زمین خوابیده بودم، پشت سر من ایستاد و گفت: «هاشمی! تیراندازی را یاد گرفتی؟» من از جای خود بلند شدم و سلام کردم. افسری که آنجا بود، گفت: «باید سلام نظامی بدهی» گفتم: «ما مسلمانیم و سلام ما هم اینگونه است.»
در آن فضا که فرمانده پادگان آمده بود، آنگونه احوالپرسی من برای آنها خیلی معنادار بود. آقای پیروزنیا هم بیاحتیاطی میکرد. در چیتگر که بودیم، یک روز که بیدار شدیم، دیدیم روی خیلی از چادرهای سربازان شعار «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» نوشتند. کار مهمی بود و با اینکه ما نکرده بودیم، طبعاً به حساب من آمد. شاید بعضی از طلبهها نوشته بودند، ولی من در جریان آن نبودم. فضای آنجا اینگونه شده بود. بالاخره تیراندازی ما تمام شد که ما را به پادگان برگرداندند. هنوز ۱۵ خرداد نشده بود.
روزهایی که با مردم درگیری داشتند، سربازانی را که به میدان تیر رفته بودند، به خیابان میبردند تا با مردم طرف شوند. یک روز دیدیم ما را به خط کردند و اسلحههای ما را با خشاب دادند و گفتند: «خشابگذاری کنید.» اسلحه ما تفنگ «ام یک» بود.
ما را سوار ماشین کردند. وقتی سوار شدیم، طلبهها از من پرسیدند: «اگر دستور تیر دادند، چکار کنیم!» گفتم: «به هر کس که دستور تیر بدهد، میزنیم و به طرف مردم تیراندازی نمیکنیم.» نمیدانم این حرف را فهمیدند و کسی بود به آنها گزارش داد یا براساس سوابق طلبگی متوجه شدند که نباید ما را ببرند. وقتی ماشین ما از درب باغشاه بیرون آمد، دستور برگشت دادند و دو ماشینی را که طلبهها سوارش بودند، برگرداندند.
بعدها ما را زیر نظر گرفتند و دستور دادند نباید به آشپزخانه، اسلحهخانه و جاهای حساس نزدیک شویم. در آن حالت تقریباً محصور شدیم. اوضاع خطرناک شده بود. آن موقع در شمال پادگان لشکر گارد جاودان مستقر بود و لشکر ما که آموزشی بود، در جنوب پادگان بودیم. در گارد شاه افسر بسیار خوبی بود که با آقای فلسفی رفیق بود. به من گفت: «از داخل ستاد مطلع شدم که برایت پرونده ساختند و ممکن است شما را بازداشت کنند.»
از بازداشت نمیترسیدم و به ایشان گفتم: «اگرچه نمیترسم، ولی اگر میتوانید برای من مرخصی بگیرید تا خانواده و بچههایم را ببینم و برگردم.» در آن شرایط به سربازان مرخصی نمیدادند. ولی ایشان گرفت و برگه مرخصی مرا آورد. وسایل مختصرم را که بالش و از این قبیل بود و از منزل برده بودم، جمع کردم. دم در پادگان یک نفر نشسته بود که برگههای مرخصی را کنترل میکرد. وقتی آن شخص وسایلم را دید، گفت: «مثل این که مرخصی عادی نیست.» گفتم: «وسایلم کثیف شده است. میبرم که بشویم و برگردانم.» برادرخانم من آقای مرعشی نزدیک پادگان باغشاه دفتر اسناد داشت که معمولاً به آنجا میرفتم و لباس روحانیت را میپوشیدم و لباسهای سربازی را همانجا میگذاشتم و به قم میرفتم. آن دفعه هم همان کار را کردم و دیگر به پادگان برنگشتم. بعد از آن هم مسائل زیادی دارم.
بعد از آن با آیتالله خامنهای خانه مشترکی در تهران میگیرید.
نه، این مسأله مربوطه به سالهای بعد است. حادثه شیرینی بعد از فرار از زندان داشتم که خوب است بگویم. به هر حال در قم به رفقای مبارز پیوستم تا علما و امام را از زندان نجات دهیم. همان موقع علمای زیادی از سراسر کشور برای نجات زندانیها به تهران آمده بودند. آقای میلانی، آقای شریعتمداری و دیگران جمع شده بودند.
من و آقای باهنر برای این کار فعال بودیم. در حالی که سرباز فراری بودم، یک روز دو نفری به خیابان امیریه آمده بودیم تا آقای میلانی را ببینیم که در حیاط بزرگی ساکن شده بودند. روزها در حیاط مینشستند و مردم به دیدن ایشان میآمدند. از جایی که آقای میلانی بود، برگشتیم و سوار ماشینهای خطی شدیم. منزل دایی همسر من بالای خیابان کالج بود که میخواستیم به آنجا برویم. در حالی که داخل ماشین نشسته بودیم، دیدم یک نفر دستش را روی دوش من گذاشت. برگشتم، نگاه کردم و دیدم گروهبان قاضی است که سردسته ما بود.
گفت: «چرا به پادگان برنگشتی؟» گفتم: «زن و بچهام گرفتاری دارند. به کارهایشان که برسم، میآیم.» گفت: «این کار شما جرم است.» گفتم: «یک تخلف سربازی است. نمیتوانستم کارهایم را تمام نکنم» به روی خودم نیاوردم که فرار کردم. گفت: «پس بیا به پادگان برویم.» گفتم: «با این لباس که نمیتوانم بیایم. باید بروم لباسم را عوض کنم و بیایم.» گفت: «خانهتان کجاست؟» گفتم: «بالای خیابان کالج است». گفت: «اشکالی ندارد» و برگشت سر جای خود که کمی عقبتر بود، نشست. من کنار آقای باهنر ایستاده بودم. آقای باهنر به من گفت: «وقتی ماشین در ایستگاه ایستاد، تو پیاده شو. اگر خواست دنبالت بیاید، با او درگیر میشوم. بعد از اینکه پیاده شدی، با تاکسی برو و من سعی میکنم به بهانهای مشغولش کنم.» گفتم: «این کار خوب نیست. شما گرفتار میشوید. باید فکر دیگری بکنیم.» با هم به منزل دایی همسرم رفتیم. خانواده من از قم آمده و آنجا بودند. صاحبخانه هم بیرون رفته بودند و خانوادهام تنها بودند. وارد حیاط که شدیم، برای پذیرایی به طبقه دوم رفتیم. گاهی میوه و چای میآوردم.
در همین فاصله آقای باهنر به طبقه پایین رفت و موضوع را به همسرم گفت. وقتی دوباره برگشتم که چای بیاورم، همسرم گفت: «آقای باهنر گفت که دیگر بالا نیایید.» خودش هم تأکید کرد که اگر میخواهی به پادگان برنگردی، بهترین فرصت همین الان است که بروی.
من هم قبول کردم که بروم. البته تصمیم بر فرار برایم سخت بود، چون میدانستم که آقای باهنر گرفتار میشود. ولی دیدم بهترین فرصت است. منزل برادر همسرم در کوچه بعدی بود. آن موقع که منطقه محل نگهداری مواد مخدر بود. به منزل ایشان رفتم. گویا مدتی که گذشت، آقای قاضی به آقای باهنر گفت: «چرا فلانی برنگشت؟» آقای باهنر گفت: «نمیدانم» به ایشان گفت: «برویم، ببینیم چه خبر است.» وقتی به طبقه پایین آمدند، به همسرم گفت: «آقای هاشمی کجا رفت؟» ایشان گفت: «منزل آقای هاشمی که اینجا نیست. مهمان بود و رفت.» شروع به داد و بیداد کرد که «شما سرباز فراری را که گرفته بودم، فراری دادید.»
در همین لحظه درب حیاط باز شد و صاحب خانواده که فرزندان مرحوم عروهالوثقی بودند و بیرون رفته بودند، برگشتند. در بین اعضای خانواده آنها یک نفر معتاد بود. حدس زده بودند که این آقا مأمور است و برای مواد مخدر آمد. زن صاحبخانه که هنوز هم زنده است و اصالتاً عرب است، از ترس فریاد کشید و روی زمین افتاد. صاحبخانه به او گفت: «چه میگویی؟ مگر ما سرباز را مخفی کردیم. شما ایشان را آورده بودی. ما چه خبر داریم که قضیه چیست؟» آقای قاضی هم ترسیده بود و خیلی سریع بیرون رفت.
صبح فردا که در بالکن منزل آقای رضا مرعشی مشغول نماز بودم، دیدم آقای قاضی و دو سه نفر دیگر دارند آن اطراف را میگردند و پس از مدتی رفتند. به ما هم خبر دادند آقای حقی فرمانده گردان ما و یک افسر جدی بود، سر صف گفت: «هاشمی را پیدا کردیم. او را میگیریم و به پادگان میآوریم و جلوی شما شلاقش میزنیم.»
اینها گوشهای از خاطرات من در دوران سربازی بود.
جناب آقای هاشمی رفسنجانی! این بحث شما خیلی ارزشمند بود. چون برای اولین بار بود که به صورت مبسوط فرمودید و مطمئناً بعدها مورد توجه قرار میگیرد.
حالا که چنین شد، بگذارید من دو سه خاطره دیگر از این دوران بگویم. در این فاصله که برای دیدن بچهها و امام به قم میآمدم، ماجرا را به امام گفتم و توضیح دادم که «شما ناراحت نباشید که ما را به سربازی بردند. خیلی خوب شد. جایی را پیدا کردیم که هیچ راهی برای نفوذ به آنجا نداشتیم. جای بکری است.» کارهایی را که میکردیم، برایشان گفتم. بعد از آن امام آن بیانیه معروف را دادند که «بگذارید جوانان روشنضمیر ما در سربازخانهها باشند تا سربازان را هدایت کنند.» آن بیانیه خیلی مؤثر بود.
پیش از ۱۵ خرداد هم در دهه محرم به قم و خدمت امام رفتم و ایشان برنامه خود را برایم توضیح دادند و گفتند: «می خواهم در عاشورا سخنرانی کنم و کارهای اینها را بگویم.» تأکید کردند که تحولات عمدهای اتفاق میافتد.
یکی از خاطرات تلخ و شیرینم در سربازی اولین ملاقاتی بود که با خانوادهام در پادگان داشتم. بچههایم مرا با لباس سربازی ندیده بودند. اول که مرا دیدند، تعجب کردند. دخترم فاطی را بغل کردم که نازش کنم. نگاهی به من کرد و گفت: «بابا پاسبان شدی!» آقای علوی بروجردی که آن روز برای ملاقات من آمده بود و آن صحنه را دید و آن حرف را شنید، گریه کرد.
به هر حال بعد از آن من سرباز فراری شدم، اما برای تبلیغ مبارزه شهر به شهر میگشتم. مثلاً یک بار یک دهه را در بیرجند سخنرانی کردم. تابستان همان سال به روستای خودم در نوق رفتم و در آنجا برای اینکه بیکار نباشم، کتاب «سرگذشت فلسطین» را ترجمه کردم. یا زمانی که در تهران بودم، به کتابخانه مجلس میرفتم که کتاب «امیرکبیر» را در این دوره نوشتم. چون وقت زیادی داشتم.
بعدها در سفر مجددی به رفسنجان رفتم که مرا به عنوان سرباز فراری گرفتند. در آنجا به خاطر نفوذی که بعضی از بستگانم داشتند، مرا آزاد کردند.
پس از سالها که آب از آسیاب افتاده بود، در دروازه قزوین یک دست لباس سربازی خریدم. هنوز پروندهام در آنجا بود. لباسها را دادم و برگه معافی خود را گرفتم.
چه سالی بود؟
دقیقاً نمیدانم. زمانی بود که دوباره معافیت طلبهها برقرار شده بود.
جنابعالی حکومت اسلامی را میپسندید یا جمهوری اسلامی را؟ چرا؟ نقطه اصطکاک این دو کجاست؟
اگر حساس نشده بودند، این دو کلمه هیچ فرقی با هم نداشتند. چون وقتی صحبت از حکومت اسلامی میشود، حکومت باید جمهوری باشد یا وقتی میگوییم جمهوری اسلامی، نتیجه آن همان حکومت اسلامی میشود. در قانون اساسی «جمهوری اسلامی» آمده است. البته مواردی هم درباره حکومت اسلامی و دولت اسلامی آمده است. باید مشخص شود که حکومت اسلامی از چه عناصری تشکیل میشود؟ اولین عنصر این نوع حکومت، مردم هستند. چون تا زمانی که مردم از لحاظ عقیده مسلمان نشوند، جزو امت حکومت اسلامی نمیشوند. پس طرفداران حکومت اسلامی مردمی هستند که عقاید اسلامی دارند. البته نه همه مردم، بلکه اکثریتی که جامعه را تشکیل میدهد. وقتی پذیرفتند، باید کسی بیاید بر این مردم حکومت کند. اگر مردم نپذیرند که نمیتواند حکومت کند.
خود پیامبر(ص) را مثال میزنم. از پیامبر(ص) که برای حکومت مشروعتر پیدا نمیشود. وقتی مردم گوش به حرف پیامبر(ص) نمیکردند، حکومتی نداشت. هیچ پیامبر دیگری هم حکومت نداشت. به تاریخ حضرت موسی، حضرت عیسی و دیگر پیامبران نگاه کنید. اگر مردم نمیپذیرفتند، به زور مردم را به سوی قانون و دین خود نمیآوردند. اول مردم میپذیرفتند و بعد از پذیرش، قوانین آن دین واجبالاتباع میشد و میبایست از مقررات آن دین اطاعت میکردند. مقررات اسلام هم مشخص است. این معنای واقعی جمهوری است.
آن موقع مثل امروز رأیگیری نبود. بیعتهای کلی بود که رؤسای قبایل با کسی بیعت میکردند و الان فردی است و همه مردم باید رأی بدهند. پس مردم باید حکومت را بپذیرند. حتی رهبری هم باید مورد قبول و پذیرش مردم باشد. درست است که در شیعه اصولی داریم که فقیه جامعالشرایط در زمان غیبت به جای امام زمان(عج) مینشیند. این هم یک فرد نیست. ممکن است تعداد زیادی باشند. بنابراین، اگر یکی از آنها بخواهد حکومت کند، باید رأی مردم را داشته باشد. البته گاهی مردم مرید فقیهی میشوند و به حرفهایش گوش میکنند که از گذشته موارد زیادی را سراغ داریم. صحبت ما این است که میخواهد حکومت کند و فرمان بدهد، ارتش و سپاه درست کند و کارهای دیگری انجام دهد. در این فرض باید مردم به آن فرد رأی بدهند.
ما در جمهوری اسلامی همین کار را در دو مرحله انجام دادیم. یعنی اول مردم، خبرگان را و در مرحله بعد خبرگان، رهبر را انتخاب میکنند. البته در زمان امام(ره) خود مردم ایشان را به صورت طبیعی به عنوان رهبر انتخاب کرده بودند. بنابراین، جمهوری اسلامی از لحاظ ماهیت هیچ فرقی با حکومت اسلامی ندارد. ولی با توجه به مباحثی که در جامعه مطرح شد، بعضیها میخواهند حکومت اسلامی را منهای جمهوریت قبول کنند. من میگویم این نمیشود. چون اگر در عالم واقع، فقیهی مشروعیت حکومت داشته باشد، تا مردم با آن فقیه بیعت و همکاری نکنند و رأی ندهند، به هیچ وجه نمیتواند تشکیل حکومت بدهد. اصلاً عملی نیست.
بنابراین، باید جمهوری در نوع حکومت اسلامی باشد. در قانون اساسی ما آمده و از اول هم جزو شعارهای انقلاب بوده است. من ترجیح میدهم همین جمهوری اسلامی باشد.
نظر شما :