خاطرات محمد بلوری، پدر حادثهنویسی مطبوعات ایران/ از پیشنهاد مصباحزاده تا چشمهای مریم
این روایت، یکی از خاطرات به یاد ماندنی بیش از نیم قرن گزارش، داستان، خبر، فیلمنامه و کتابنویسی مردی است که از ۱۹ اسفند ۱۳۱۵ میآید. «محمد بلوری» بنیانگذار صفحه حوادث کشور در روزنامه کیهان، پدر حادثهنویسی و استاد بسیاری از اساتید روزنامهنگاری ایران. بنیانگذار پاورقی و داستاننویسی مطبوعاتی، نویسنده داستانهای جذاب کتابهای «شقایقهای تنهایی»، «شب گناه»، «وقتی کولیها کوچ میکنند»، «خاطرات خبرنگار جنایی»، «ده داستان برای نوجوانان» و آخرین نوشتهاش «شلیک به کبوتران». بلوری سناریویی نوشت با نام «شب گناه» به کارگردانی «داوود ملاقلیپور» که در آن ایفای نقش کرد. فیلم «شوهر آهو خانم» و بسیاری از داستانهای جذاب جنایی دیگر بر اساس نوشتههای محمد بلوری شکل گرفت.
مردی که از سال ۱۳۳۶ در کلاس ششم دارالفنون به روزنامه کیهان معرفی شد و با قلم قدرتمندش تا به امروز در تاریخ مطبوعات و داستاننویسی درخشید. بلوری در سالهای قبل و بعد از انقلاب معاون سردبیر و عضو شورای سردبیری روزنامه کیهان، سردبیر نشریه ایرانیان، دبیر حوادث روزنامه ایران (از سال ۷۳ تا ۸۱) بود. بعد از آن دبیری روزنامه اعتماد را برعهده گرفت و مدتها مسوول ویژهنامههای حوادث روزنامه جامجم بود. او به عنوان پایهگذار پاورقینویسی در ایران، داستانهایی در مجلات نوشته است که گاه خوانندگان را سه سال پی در پی به دنبال خود کشیده است. پاورقیهای جذاب و متعددی که به اعتقاد بلوری هر کدام به اندازه یک کتاب قطور بوده است.
درباره بلوری
محمد بلوری مردی آذریالاصل است که تا حدود پانزده، شانزده سالگی ساکن قائمشهر و پدرش، کارگر کارخانه نساجی مازندران بود. آن روزها در آن کارخانه سه وعده سوت میزدند. پدر کارگر «محمد بلوری» جوان برای گذران زندگی خانواده شش نفرهاش (دو پسر و دو دختر) عین سه بار سوت را میشنید و به سختی در کارخانه کار میکرد. پدر واریس داشت. پدر برای تامین معاش خانواده در سرمایی استخوانسوز کار میکرد. خیلی وقتها برف تا کمر را میپوشاند و پدر همچنان کار میکرد. واریس پا هم غیرتش را از پا در نمیآورد. محمد دلش میخواست پدر را روسفید کند. بعد از ازدواج یکی از خواهرها، همراه او و شوهرش راهی تنکابن، و بعد شهرهای مختلف کشور شد. در نوجوانی به تهران آمد....
همیشه قشنگ انشاء مینوشت. سال ششم دارالفنون بود که معلمش آقای تربتی خدابیامرز به او پیشنهاد داد در روزنامه کیهان کار کند. آن وقتها کار در روزنامه به این راحتیها نبود. باید میرفتند، حسابی پوست میانداختند و بعد تازه اسمشان را میگذاشتند خبرنگار. اما حکایت محمد حکایت دیگری بود.
در سال ۱۳۳۶ با ورود بلوری به کیهان، دریچه جدیدی به روی مطبوعات ایران گشوده شد. بلوری بعد از مدتی کار و کسب تجربه فهمید مردم دوست دارند از قتل و جنایتها سر در بیاورند. گزارش محاکمات دادگاهها برایشان جذاب بود. بنابراین به حادثهنویسی به طور جدی و در بخش جداگانهای پرداخت. از آن به بعد صفحهای خواندنی و بسیار پر مخاطب به روزنامه کیهان اضافه شد به نام «حوادث». صفحهای که با اضافه شدنش فروش روزنامه چندین برابر شد...بلوری با عشق و علاقه به دنبال سوژههای ناب و پرماجرا میرفت و با عشق هم قلم میزد.
در چهره بلوری میتوانی تاریخ بخوانی. نگاهش عمق دارد. حرفهایش شبیه نوشتههایش پر از وصفهای زنده است. وقتی برایت از قدیم میگوید تو را میکشاند تا دل حادثه. دلت میخواهد همه کارهایت را کنار بگذاری و فقط قصههای پرهیاهویش را گوش کنی.
همراه با خاطرات بلوری
بلوری حادثهنویس در پیتزافروشی پسرش نشسته و با تعدادی از بریده جراید بسیار منظم روزنامههای قدیمی روزهای رفته را برایت مرور میکند. به درخت پیر باغچه سایه گرفته مغازه اشاره میکند و میگوید: «خیلی وقتها زیر همین درخت قصه نوشتم. هنوز هم برای یک روزنامه ستون خاطره مینویسم.» پسرش ذرهای از افتخارات پدر را قاب گرفته و در زاویه دنجی از مغازه به دیوار زده است. همه مشتریها آقای بلوری را میشناسند. از خطوط خیلی مرتب کت و شلوارش پیداست که نظم برایش حرف اول را میزند. هر چه از نزدیک به ۶۰ سال حادثهنویسی و زندگی شخصی گذشته یادش میآید برایت میگوید.
روزنامهنگاری در دوره ما
آن وقتها روزنامهنگارها خیلی اعتبار داشتند. روی سرشان قسم میخوردند. روزنامهها به خبرنگاران بهای زیادی میدادند. حقوق آن زمان من قبل از اینکه عضو شورای سردبیری شوم ۲۵۰ تومان بود که اگر با نرخ دلار آن موقع و الان مقایسه کنید برای خودش مبلغ بالایی میشود. بعدها با حقی که به عنوان دبیری میگرفتم ماهانه ۱۸ هزار تومان دستم میآمد که باز هم به نظرم مبلغ خیلی خوبی بود و با نرخ امروز انگار ماهی سه میلیون تومان درآمد داشتم! اوایل خبرنگار دادگستری و پزشکی قانونی بودم. ساعت هشت و نه صبح میرفتیم دنبال خبر و دیر وقت بر میگشتیم و خبر را به صفحه میرساندیم. یادم میآید اولین باری که با اصرار مسوول پزشکی قانونی به بخش کالبدشکافی پزشکی قانونی رفتم غش کردم. دادگستری هم برایم حوزه خیلی مهم و خبرسازی بود. حالا بماند که سر دادگستری خودم هم به زندان اوین رفتم و روزنامه کیهان هم برای یک روز توقیف شد! داستان شلیک به کبوتران را بعدا برایتان میگویم، ماجرای تلخ و به یاد ماندنیای که به اندازه یک کتاب حرف داشت و کتابش را هم نوشتم.
ماجرای خانهدار شدن
استاد بلوری بعد از مدتی گفتوگوی طولانی سیگاری به لب میگیرد و با لبخند میگوید: ماجرای خانهدار شدنم خیلی شنیدنی است. آن وقتها مدیر مسوول روزنامه کیهان مدام میگفت باید برای خانهات تلفن بگیری که اگر شب و نیمه شب نبودی و با تو کار داشتیم بتوانیم پیدایت کنیم. تلفن خریدن در آن زمانها مثل الان نبود.
سخت خط میدادند، هر منطقهای هم نمیتوانست تلفن داشته باشد. به خانمم گفتم مدیر مسوول گفته باید تلفن بگیری و پولش را هم میدهم. خانمم خوشحال شد، اما به هر دری زدیم نشد برای آنجا تلفن بخریم. به مدیر مسوول موضوع را گفتم. گفت باید خانهای بخری که تلفن هم داشته باشد. با شنیدن این حرف خندهام گرفت. با اینکه خوب حقوق میگرفتم خوب هم خرج میکردم. یک شاهی هم در بساط نداشتم هرچه پول در میآوردیم خرج میشد. دکتر مصباحزاده (مدیر مسوول آن زمان کیهان) من و حسابدار روزنامه را صدا زد. به حسابدار گفت برای آقای بلوری چک ۵۰ هزار تومانی بنویس به عنوان ودیعه خرید یک خانه ببرد. آن روز پول را گرفتم. شب به همراه همه دوستانم رفتیم به یک رستوران درجه یک شهر و همه ۵۰ هزار تومان را خرج کردم. چند روز بعد دوباره دکتر صدایم زد و گفت: خانه را خریدی؟
سرم را انداختم پایین و حرفی نزدم. دکتر مرد خوبی بود و گفت: «چیه پول رو خوردی؟» وقتی حرفی نزدم فهمید که بله پول را خوردهام. حسابدار را صدا زد و یک چک ۵۰ هزار تومانی دیگر برایم نوشت. نمیدانم چرا اما باز هم پول را با بچهها خوردم. تا چند وقت دور و بر دکتر آفتابی نمیشدم. خلاصه بعد از مدتی دکتر صدایم کرد و گفت خانه با تلفن چه شد؟
گفتم پول را لازم داشتم خرج کردم. اما چون دکتر به خبرنگارهایی که کارهای ویژهای برای روزنامه کرده بودند توجه خاصی داشت گفت همین امروز به بانک معرفیات میکنم که وام خوبی برای خرید خانه بگیری. به بانک رفتم و گفتند نمیتوانیم چنین مبلغی وام بدهیم. دکتر تماس گرفت و همان روز به خاطر من جلسهای در بانک تشکیل و تصمیم گرفته شد رقم پرداخت وام را کلا عوض کنند و افزایش دهند. این طوری بود که ما صاحب خانه با تلفن شدیم نزدیکی وزارت کار و همین مغازهای که الان پسرم هست و من هم هستم.
شخصیت ثانویه خبرنگار حوادث
بلوری با لبخند به شخصیت ثانویه یک خبرنگار حادثهنویس اشاره میکند و میگوید: در این حرفه آدم چیزی غیر از شخصیت خودش میشود. دلش میخواهد همیشه غلظت ماجرا زیاد و برای روزنامه و مخاطب جذاب باشد. یک بار در جاده کرج تصادفی پیش آمده بود. به من گفتند هفت، هشت، ده نفر کشته شدهاند. خیلی سریع خودم را سر صحنه رساندم. دیدم دو جنازه گوشه بزرگراه است. خانوادههای عزادار هم با بهت و گریه ایستاده بودند. همین شخصیت ثانویه باعث شد بگویم، فقط دو نفر مردند؟ با شنیدن این حرف بود که خانوادههای داغ دار بر سرم ریختند و کتک خوردم.
بلوری دلش میخواست درس بخواند و دانشگاه برود. از صبح تا شب دنبال گزارش و خبر بود و مینوشت و مینوشت. خیلی از شبها تا صبح در بالکن روزنامه کیهان درس میخواند و این درس خواندنها نتیجه داد. قبولی و فارغالتحصیلی در رشته روانشناسی حاصل شب بیدارهای بلوری است. در سن بیست سالگی عاشق دختر همسایه شد و ازدواج کرد. زندگی با خبرنگار جنایی اما کار سادهای نبود. فاطمه خانم که حالا در بستر بیماری است زمان به دنیا آمدن چهار فرزندش تنها بود. محمد و فاطمه خانم صاحب پنج فرزند شدند. افسانه، رویا و خاطره ازدواج کردند. شهرام از دنیا رفت و حالا بلوری و همسرش با «پیام» زندگی میکنند.
بلوری بعد از سالها فعالیت در کیهان به روزنامه ایران رفت. ستون جویندگان عاطفه روزنامه ایران دریچه دیگری بود که با تلاش بلوری و خبرنگارانش گشوده شد. ماجراهای بخششها و پیوند قلب، آزادی زندانیان بدهکار، به هم رساندن بچهها و پدر و مادرهای گم شده بعد از سالها و... از خاطرات فراموشنشدنی بلوری در روزنامه ایران است. بلوری انتشار ماجراهای شاهرخ و سمیه، خفاش شب و... را نقطه اوج کار خود و حوادثنویسی بعد از انقلاب میداند. داریوش آرمان و مسعود ابراهیمی از نگاه بلوری بهترین خبرنگاران حوادثنویس بعد از انقلاب به شمار میروند که از شاگردان بلوری بودهاند...
چشمهای مریم
بعضی از چشمها هیچ وقت از یاد آدم نمیرود، مثل چشمهای مریم. چشمهایی که زیر درخت اقاقیا از ترس به خود لرزید. محو شد. اما فضای خالی ۵۰ سال از زندگیام را پر کرد.
ماجرا از اینجا شروع شد...
سال ۴۰ یا ۴۵ بود. «دکتر بارنارد» اولین جراح پیوند قلب دنیا در آفریقایجنوبی به ایران دعوت شد. قرار بود در یک سفر چهار، پنج روزه دکتر برای جراحان ایرانی نشست بگذارد. سردبیر از من خواست برای آمدن دکتر و نوشتن پیش خبر فکری کنم. آن شب تا صبح نخوابیدم. به سردبیر گفتم یک برنامه دارم. باید دختری را پیدا کنیم که میداند سه، چهار ماه بیشتر زنده نمیماند. همزمان با آمدن دکتر «بارنارد» اگر این دختر بگوید حاضر است قلبش را به انسانی دیگر ببخشد ماجراهای قشنگی اتفاق میافتد و شاید آدمهایی پیدا شوند که حاضر باشند قلبشان را قبل از مرگ هدیه کنند.
دختران دممرگ
فرصت زیادی نداشتم. باید دختر دممرگی را پیدا میکردم که قشنگ بود، معصومیت داشت و چند روز بیشتر از عمرش باقی نمانده بود. به آسایشگاه «شاهآباد» رفتم. جایی در شرق جنگلهای سرخهحصار تهران. بیشهزاری دور که بوی اندوه میداد، بوی مرگ. نزدیک آسایشگاه که شدم نفسهایم به شماره افتاد.
میدانستم قرار است با دخترکان مسلول دمبختی روبرو شوم که دممرگ هم هستند. از پلهها پایین رفتم. یک تخت بیمارستانی زیر درخت اقاقیا، دختری ۱۸-۱۷ ساله و کپسول اکسیژنی روی صورت تصویریست که هیچگاه از ذهنم دور نمیشود. به سرپرستار گفتم خانم چرا این دختر را خواباندهاند زیر درخت؟ جواب داد: «به زودی تمام میشود... بچههایی را که چند روز دیگر میمیرند میآوریم زیر درخت میخوابانیم. میخواهیم آخرین روزهای عمرشان را قشنگ بگذرانند.» قشنگ! از شنیدن این کلمه قلبم به درد آمد و به روی خودم نیاوردم. موضوع را با آقای رییس آسایشگاه در میان گذاشتم. گفتم میخواهم برای آمدن دکتر «بارنارد» دختری به من معرفی کنید که... هنوز جملهام تمام نشده بود که یک دفعه دیدم ۱۲-۱۰ دختر جلویم ردیف شد. «هفده، هجده، بیست، بیست و پنج ساله؛ این چهار ماه دیگه میمیره، این سه ماه دیگه، این دو سه هفته دیگه...» اینها را آقای رییس آسایشگاه گفت؛ درست دم گوش دخترکان جوان. مرگ حقیقتی تلخ و روشن بود که انگار کسی از گفتنش ترسی نداشت.
احساس کردم دلم میخواهد بمیرم. یخ زده بودم. در دل به خود ناسزا گفتم از برنامهای که برای آمدن دکتر «بارنارد» ریختم. گلویم داشت ورم میکرد از غصه، هنوز هم بغضم میگیرد وقتی یاد آن روز میافتم.
آشنایی من و مریم
در میان همه، چشمان دخترکی معصوم به کف اتاق خیره و لبخند روی لبانش خشکیده بود. سلام کرد. انگار چشمهایش را نقاشی کرده بودند. پاهایم میلرزید. دستهایم توان نوشتن نداشت. فقط به خاطر سپردم که مریم «سل» داشت. که مریم از دهاتی دورافتاده و کلبهای چوبی در شمال به آن نقطه متروک پرت شده بود. که مریم تمام زندگیاش لب دریا خلاصه میشد. که مریم و خانواده بیمال و منالش ماهی صید میکردند و از آن راه روزگار میگذراندند. که مریم «سل» گرفت و مریضیاش شدید و شدیدتر شد. انعکاس موجهای دریای شمال در مردمک درشت چشمانش دیده میشد. صورتش اما به سرخی لبو بود.
از دکتر علت سرخی صورت مریم را پرسیدم و گفت همه مریضهای مسلول در آخرین ماههای زندگیشان همین طوری میشوند. در سختترین لحظههای زندگیام به مریم گفتم میخواهم سرگذشتت را بنویسم. شاید با بیدار شدن احساسات مردم پولی برایت جمع شود. اگر تو را بفرستیم خارج ممکن است علاج شوی، اما آیا حاضری در برنامه ما شرکت کنی؟
مریم قبول کرد. اولین اخبار و گزارشها را نوشتم با این تیتر: «من قلبم را میبخشم» غوغایی به پا شد. عکس مریم، معصومیت نگاه و صداقت کلامش باعث شد روزنامه به سرعت به فروش برود. تنها شش روز تا آمدن دکتر «برنارد» باقی بود. تلفنهای روزنامه پی در پی زنگ میخورد مردم میگفتند: «نگذارید این دختر بمیرد. ما کمک میکنیم. برایش حساب باز میکنیم.» عاطفهها به اوج رسیده بود. دختر مدرسهایها با دستههای گل و پارچههایی که رویش نوشته شده بود «مریم نمیر... مریم زنده بمان... مریم تو زنده میمانی، نجاتت میدهیم و...» به آسایشگاه بینام و نشان شاهآباد رفتند. شاهآباد حالا دیگر از آوازه چشمان بینشان مریم نشاندار شده بود. البته این را هم بگویم که بعضیها میخواستند از آب گلآلود ماهی بگیرند. مثلا یک مدیر مدرسه زیر یکی از این پارچهها اسم مدرسهاش را هم نوشته بود که معروف شود اما از طرفی دیگر جامعه تکان خورده و به هیجان درآمده بود. گل مریم قصه اما هر روز ضعیف و ضعیفتر میشد. میآمد دم بالکن آسایشگاه میایستاد و به نقطهای دور خیره میماند.
دکتر بارنارد آمد
روز موعود رسید. دکتر «بارنارد» به ایران آمد. مریم را به دفتر روزنامه کیهان آوردیم. دکتر هم شاید محو نگاه مهربانش بود وقتی گفت: نه! دخترم تو باید زنده بمانی. از مریم و دکتر عکس گرفتیم. دکتر رفت و انگار همه ماجرا تمام شد. همه این حرکت نمادین برای این بود که مردم اگر مریض مرگی داشتند به بخشیدن قلب اون راضی شوند، اما این حرکت در قلب من نمادین نبود. تمام آن شب با خود اندیشیدم که پایان این ماجرا چه بود؟ بهرهبرداری روزنامه، من، مدیری که میخواست برای مدرسهاش تبلیغ کند یا رازی در این ماجرا نهفته بود که باید درکش میکردم؟
درست است که سه چهار میلیون تومان آن زمان معادل پانصد ششصد میلیون الان برای مریم جمع شده بود اما من باید به وعدهام عمل میکردم. برای خارج فرستادن مریم به هر دری زدم. وزارت بهداری و پزشکان آن زمان اما به هیچ عنوان برای خروج از کشور و معالجه مریم جواب مثبت نمیدادند. بالاخره یکی از پزشکان حرف دلش را زد و گفت: «برای ما افت دارد نتوانیم مریض را در کشور خودمان معالجه کنیم و به خارج بفرستیم.» با شنیدن این حرف اشک در چشمهایم جمع شد. هر روز مریم رنگ پریده و ناتوانتر میشد. دو هفته دویدم. به هر دری زدم که مریم را به خارج از کشور بفرستیم. مریم داشت میمرد...
بالاخره فرشته نجاتی رسید. خانمی به نام «آزمایش» که در آن زمان صاحب شرکت آزمایش بود به من تلفن زد و گفت «پولی را که از کمکهای مردمی برای مریم جمع کردهاید به خانوادهاش بدهید تا با آن زندگی کنند. بیا پیش من تمام پول معالجه مریم را بگیر اما هیچ اسمی از من نیاور. برایش چند صندلی هواپیما را میگیرم که بتواند راحت جا به جا شود. خارج از کشور پزشکی دارم که گفته است میتواند مریم را درمان کند. فقط بگو چقدر پول لازم دارد تا چکش را بنویسم.» با شنیدن حرفهای آن زن مهربان دلم قرصتر شد. به وزارت بهداری رفتم. کمیسیون تشکیل شد، لحظهها به سرعت میگذشتند، مریم حالش خوب نبود. چهار صندلی هواپیما رزرو شد. قرار بود مریم را روی صندلیها بخوابانند. خوشحال بلیت را به آسایشگاه بردم. پلهها را دو تا یکی طی کردم. دیدم یک تخت بیمارستانی گذاشتهاند کنار اقاقیها. رد شدم. دیدم مریم است. نگاهم کرد، از زیر ماسک اکسیژن. نگاهی که تمام جسم و روحم را لرزاند. لبخند معصومی زد. چشمهایش خیلی حرفها داشت...
از نفسهای بیرمق، ماسک روی صورتش پر از بخار شده بود. به انگشتهایش نگاه کردم، تکان نمیخورد. آه میکشید انگار زیر آن ماسک لعنتی. با چشمهایش میگفت دیدی نشد؟ خیلی حرفها داشت نگاهش...های های گریه کردم وقتی ماسک را از روی صورتش کندند... الان هم که دارم میگویم گریهام میگیرد.
منبع: پارسینه
نظر شما :