با کمک ۵۰ هزار تومانی شاه، کیهان را راه انداختیم
خاطرات مصطفی مصباحزاده از تاسیس روزنامه کیهان-۱
مصباحزاده، بنیانگذار «روزنامه کیهان» در تابستان سال ۱۳۶۹ در گفتوگویی با غلامرضا افخمی در مجموعه تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران، داستان چرایی و چگونگی تاسیس روزنامه کیهان را روایت کرده که بخشهایی از آن در پی میآید:
***
آقای دکتر مصباحزاده شما کی به فکر انتشار روزنامه افتادید؟
من در عمرم فکری که نمیکردم این بود که روزی روزنامهنگار بشوم، به دو دلیل: یکی اینکه من یک آدمی هستم بدخط و هیچ وقت از خط خودم خوشم نمیآمد و بنابراین کمتر چیز مینوشتم تا خط خود را نبینم. بنابراین من نویسنده نبودم و هیچ وقت هم فکر نمیکردم که نویسنده یا روزنامهنگار بشوم. روزنامهنگار یعنی کسی که در یک اداره روزنامه هست ولی اجبارا نویسندگی نمیکند. ولی من مایل به هیچ یک از این دو کار نبودم. دلیل دوم اینکه من حتی روزنامهخوان هم نبودم. در زمان تحصیل هم به ندرت اتفاق میافتاد که روزنامه بخوانم و این عادت با من مانده بود. به طوری که وقتی به ایران هم برگشتم کمتر روزنامه میخواندم. من اصلا با مطالعه روزنامه و مجله میانهای نداشتم و بالاتر از این من اصلا یک چاپخانه را ندیده بودم تا بدانم که چاپ یعنی چه. با این مقدمات لابد تعجب میکنید که چطور یک چنین کسی یک مرتبه سر از روزنامه درآورده است. جریان کار روزنامهنویسی بنده از این قرار بود:
من از طرف پدر اهل فارس هستم. پدرم، پس از فراغت و بازنشستگی از خدمات دولتی در خطه فارس و سیستان و بلوچستان، با قوامالملک شیرازی کار میکرد و روابط نزدیکی با او داشت. به این جهت من و پسران قوامالملک، به نامهای علی و محمدرضا قوام، برای ادامه تحصیل ابتدا به بیروت رفتیم و از آنجا علی و محمدرضا قوام به انگلستان رفتند و من هم آمدم به فرانسه و تحصیلاتمان را تقریبا با هم تمام کردیم و برگشتیم. من با فرزندان قوامالملک خیلی دوست بودم و همدیگر را زیاد میدیدیم. چندی طول نکشید که یکی از پسران قوامالملک، علی قوام، با والاحضرت اشرف عروسی کرد و طبیعی بود که من هر وقت میخواستم علی قوام را ببینم باید به کاخ والاحضرت اشرف میرفتم. به این ترتیب، والاحضرت اشرف را هم آنجا میدیدم و مرا میشناختند. علی قوام چندین بار هم به مناسبتهایی درباره من با ولیعهد صحبت کرده بود ولی من ایشان را ندیده بودم و مرا از دور میشناختند.
فکر میکنم اواخر شهریور یا اوایل مهر ۱۳۲۰ بود، یک روز که به دیدن علی قوام رفته بودم دیدم روحیۀ خوبی ندارد. گفتم چرا اوقاتت تلخ است، چرا ناراحتی؟ گفت امروز که با اعلیحضرت سر ناهار بودیم، اعلیحضرت خیلی ناراحت بود. پرسیدم که چرا ناراحت هستید؟ شکایت از روزنامهها کردند که نسبت به پدر و خانوادهاش و شاهپورها بد مینویسند. چون خود من یکی از کسانی بودم که خیلی به رضا شاه معتقد بودم، بدون مقدمه به او گفتم خوب اینکه کاری ندارد، چه اشکالی دارد که ما هم یک روزنامه درست کنیم و دفاع کنیم و به اینهایی که این حرفها را میزنند جواب بدهیم. حالا فردای آن روز بود یا دو روز بعد، علی قوام به من تلفن کرد که بیا من کارت دارم. من رفتم پیش علی قوام. او گفت آن روز که اینجا بودی و من گفتم که اعلیحضرت از نوشتههای روزنامهها ناراحت هستند تو گفتی چه اشکالی دارد ما هم میتوانیم روزنامه درست کنیم و به این نوشتهها پاسخ بدهیم و مبارزه کنیم. علی قوام گفت من موضوع را به اعلیحضرت گفتم. اعلیحضرت فرمودند پس تو برو با مصباحزاده صحبت کن. اگر سر حرفش باقی است به من بگو تا من کمک بکنم و این کار را بکنیم.
شالوده و پایه ایجاد کیهان به این شکل ریخته شد که یک مذاکرهای من با علی قوام کردم، او هم به عرض شاه جوان رساند و شاه جواب مثبت داد و آمادگی خود را برای کمک ابراز کرد. از همان ساعت فکر انتشار یک روزنامه در من پیدا شد، بدون هیچگونه مقدماتی، بدون هیچگونه اطلاعی و سابقهای.
وقتی به این فکر افتادید روزنامۀ اطلاعات هم بود با سابقه و سازمان و تجربۀ فراوان. آیا روزنامهها و مجلات دیگری هم بودند؟
بله، روزنامه اطلاعات بود و یکی دو تا مجله بود و چند روزنامۀ دیگر هم که در تهران و شهرستانها منتشر میشد که از جملۀ آنها باید از ایران، مهر ایران و کوشش نام برد. البته اینها روزنامههای دوران رضا شاه بودند.
بعد از شهریور ۲۰ چطور؟
از شهریور ۲۰ به بعد روزی نبود که روزنامۀ تازهای درنیاید. به این جهت آن روز وقتی که به علی قوام گفتم که خوب ما هم روزنامه میدهیم، قبلا پیش خودم فکر کرده بودم اگر یک وقت این مسئله جدی بشود من چکار باید بکنم و چه کسی را بیاورم که این کار را بلد باشد. عبدالرحمن فرامرزی، استاد من در دارالفنون بود، ادبیات فارسی درس میداد، خودش هم اهل فارس بود و از دوستان پدرم. بعد هم سابقه مطبوعاتی داشت و مقاله مینوشت و در این رشته نهتنها بیاطلاع نبود، بلکه تجربه داشت. وقتی که برای بار دوم پیام شاه به من رسید که اگر این کار را بکنیم او کمک خواهد کرد، من مسئله را با عبدالرحمن فرامرزی در میان گذاشتم. او هم یکی از طرفداران پر و پا قرص رضا شاه بود، یعنی از کسانی بود که کارهای رضا شاه را خیلی بزرگ میدانست، لازم برای مملکت میدانست و به پیشرفتهایی که در زمان رضا شاه شده بود بسیار میبالید. وقتی جریان را با عبدالرحمن فرامرزی در میان گذاشتم و او گفت خیلی خوب من آمادهام، من یک تکیهگاهی پیدا کردم برای کارم و فرامرزی و من دوتایی کیهان را شروع کردیم و اسم کیهان را هم فرامرزی انتخاب و پیشنهاد کرد.
چه جور شروع به کار کردید؟
وقتی قبولی مرا برای چنین کاری به اعلیحضرت محمدرضا شاه گفتند قرار شد که من با ایشان ملاقاتی داشته باشم و درباره این برنامه صحبت بکنیم. موقعی که قرار شد شاه را ببینم، قشون خارجی مملکت را تصرف کرده بود و تهران تقریبا در محاصرۀ قشون امریکا و انگلیس و شوروی قرار داشت. ولی آنچه در اولین ملاقات بین من و شاه جوان نظرم را جلب کرد این بود که برخلاف تشریفات و محافظتهای سنگینی که در زمان رضا شاه از کاخ سلطنتی به عمل میآمد و کمتر کسی به راحتی میتوانست در اطراف کاخ رفت و آمد بکند، متوجه شدم که مأموران امنیتی و انتظامی تقریبا در کاخ وجود ندارند و وقتی من در خیابان کاخ، در همان خانۀ شخصی شاه، نه کاخ مرمر، شرفیاب شدم، تنها یک سرباز دم در ایستاده بود و من تا وقتی که رفتم داخل کاخ و وارد سرسرا شدم فقط یک سرباز دیگر را هم دیدم.
این در دوران نخستوزیری فروغی است یا پس از آن؟
در زمان نخستوزیری فروغی است. در داخل سرسرا مواجه شدم با دو سه نفر که پیشخدمتهای اعلیحضرت بودند و حتی یک مأمور به اصطلاح تشریفات هم ندیدم. بعد یکی از همان پیشخدمتها مرا هدایت کرد از توی سرسرا پلهها را گرفتیم رفتیم بالا. در آنجا یک اطاق کوچکی بود دفتر مانند. آنجا من برای اولین بار شاه را دیدم. برای این میگویم اولین بار چون شاه در زمان ولیعهدی اسم مرا شنیده بود و مرا میشناخت ولی ایشان را من زیارت نکرده بودم. وقتی که وارد شدم شاه خیلی تواضع کرد، خیلی محبت کرد، مثل یک پادشاه دموکرات با من دست داد، احوالپرسی کرد، بعد هم نشستند و به من اجازه نشستن دادند. قبل از اینکه وارد اصل مساله بشویم، گفتم که من تصور میکنم در این مدت کوتاه که اعلیحضرت تصدی امور مملکت را در دست گرفتید من اولین فردی هستم که از مردم و برای مردم و برای یک کار مردمی خدمت اعلیحضرت شرفیاب میشوم و این برای من یک افتخاری است که اولین کسی باشم از مردم ایران، از طبقه تحصیلکرده ایران، که افتخار شرفیابی حضور اعلیحضرت را پیدا کرده باشم و میخواستم ببینم که اعلیحضرت هم این مساله را تائید میفرمایید یا نه؟ یا قبلا اعلیحضرت کسانی مثل مرا پذیرفتهاید و ملاقات کردهاید؟ فرمودند همان طور که خودتان حدس زدید شما اول کسی هستید که هیچ سمت دولتی و مملکتی ندارید و به دیدار من آمدید و من خوشوقتم از اینکه برای یک کار مملکتی هم آمدید و صحبت میکنید. بعد نمیدانم آن روز شاه کار داشت یا اینکه مناسب نبود مذاکرهای را که قرار بود درباره روزنامه بکنیم مطرح کنم. بنابراین راجع به وضع مملکت و پیشآمدی که شده بود و اینکه حالا باید چه کرد، کمی صحبت کردیم. بعد اعلیحضرت فرمودند که فردا مرا مفصلتر میبینند و قرار گذاشتند که مرا خارج از کاخ ببینند. به من گفتند که شما میدان رژۀ جلالیه را بلدید؟ گفتم بله. گفتند آنجا یک ساختمان خیلی کوچکی هست برای انجام مراسم رژه که پدرم و ما میرفتیم آنجا. آنجا را بلد هستید؟ گفتم بله. گفتند قرار میگذاریم برای فردا طرفهای شب من شما را آنجا خواهم دید. فردای آن روز من در ساعت معین رفتم آنجا. پس از چند دقیقه اتومبیل اعلیحضرت آمد و ایستادند به من اشاره کردند و من سوار شدم پهلوی خودشان.
خودشان میراندند؟
خودشان میراندند و تنها بودند.
راننده هم باهاشان نبود؟
نه، نه. فقط خودشان بودند. راننده هم نبود.
ماشین گارد هم پشت سر اتومبیل ایشان حرکت نمیکرد؟
نه، نه. هیچکس نبود و فقط اتومبیل خودشان بود. اعلیحضرت راندند به طرف میدان ۲۴ اسفند یعنی میدان مجسمه که آن وقت البته به آن شکل سالهای بعد ساخته و آباد نبود، بیابان بود و بعد پیچیدند به طرف جاده کرج. وقتی که ما یک کیلومتر، دو کیلومتر داخل جاده کرج رفتیم ناگهان یک عده ده، پانزده نفری سرباز روس با تفنگ آمدند جلوی اتومبیل. آنها نمیدانستند داخل اتومبیل کیست و مثل اینکه نمیبایستی از آن راه میرفتیم. خلاصه جلوی اتومبیل اعلیحضرت را گرفتند. اعلیحضرت هم بدون اینکه رآکسیونی بکنند اتومبیل را برگرداندند به طرف شهر. بعد آمدیم دو مرتبه در کاخ خصوصیشان، همان جایی که روز پیش بودیم و آنجا پیاده شدند من هم در خدمتشان بودم و رفتیم در یک سالن بزرگتری در همان کاخ و آنجا نشستیم و صحبت ما شروع شد. هیچ یادم نمیرود وقتی در برخورد با سربازان روسی اعلیحضرت اتومبیلشان را برگرداندند فرمودند و این اولین جملهای بود که راجع به روزنامه کیهان، راجع به آینده مملکت، راجع به طرز فکر خود شاه، که ایشان گفتند. در کمال آزادی، در کمال راحتی و با تعصب بسیار شدید گفتند: «اگر من میخواهم یک روزنامهای درست بشود، اگر من میخواهم شما این کار را انجام بدهید اولین هدف ما این است که ما این نیروی خارجی را از مملکت بیرون کنیم.» این جملهای که اعلیحضرت گفتند مرا به طور کلی منقلب کرد برای اینکه چیزی بود که خودم به چشمم میدیدم، شاه مملکت در چند کیلومتری تهران آزادی عبور و مرور ندارد. این گفته اعلیحضرت در من خیلی اثر عمیق گذاشت و وقتی که اعلیحضرت شروع کردند به صحبت کردن بعد در منزل، در کاخشان، اولین جملهای که گفتند باز اشاره کردند و آنچه را که یک ربع پیش، نیم ساعت پیش توی اتومبیل گفته بودند که من اگر بخواهم روزنامهای باشد، اگر بخواهم شما یک کاری را بکنید یکی از هدفهای من این است که ایران را ما از تصرف قشون خارجی خارج بکنیم و ایران یک کشور مستقل و آزادی باشد. این تنها راهنمایی بود که از لحاظ سیاسی شاه به من کرد، یعنی در آن جلسه صحبتی از اینکه محتوای این روزنامه چه باشد، از لحاظ سیاست خارجی، از لحاظ سیاست داخلی، از لحاظ روابطش با دولت و تمام مسائلی که در یک روزنامه مطرح میشود، هیچ از این گفتگویی نشد، فقط ایشان مایل بود که مرا دیده باشد و بداند که من کی هستم و چی هستم و آشنایی پیدا کرده باشد و وعده کمک به ما بدهد که ما به دنبال روزنامه برویم. من هم با چند جمله در همان ملاقات آرزوی مردم ایران را بهشان گفتم، علاقه طبقه تحصیلکردهای را که در زمان پدرشان تحصیلاتشان را تمام کرده بودند و برای آینده مملکت آماده خدمتگزاری بودند، به عرضشان رساندم و همینجا آن ملاقات ما خاتمه پیدا کرد.
شما متعجب نشدید که چرا اعلیحضرت آن محل را برای ملاقات انتخاب کرد؟
بله، خدمتتان عرض بکنم بعدها که یک قدری بیشتر با هم به اصطلاح آشنا شدیم و گفتگوهایی که میکردیم، دستوراتی که میدادند، معلوم شد که در این خصوص ایشان یک نظر خاصی داشتند و آن نظر خاص این بود که به هیچ وجه مایل نبودند این فکر پیدا شود که این روزنامۀ در حال انتشار به ایشان بستگی دارد و با اشاره ایشان به وجود آمده است. به هیچ شکل نمیخواستند که خودشان را در آغاز سلطنت آلوده یک کاری بکنند که اولا نتیجه آن کار معلوم نبود. بعد هم ممکن است پیش خودشان فکر میکردند که بعد از آن تندرویهایی که زمان پدرشان شده بود گفته بشود که باز شاه جوان هم در امور مملکت دخالت میکنند و رعایت دموکراسی را نمیکنند. این دیدار بعدها تکرار شد ولی نه در همان محل، مثلا یک مرتبه توی همین کاخ نیاوران که آن موقع یک جنگلی بود قرار ملاقات داشتیم و من خوب یادم است وقتی که توی باغ نیاوران راه میرفتیم زانوی ما در برگ و خاشاک فرو میرفت و اصلا نه خیابانی بود و نه گلکاری، اصلا هیچ چیزی نبود. یک جنگلی بود ما توی یک جنگل راه میرفتیم و صحبت میکردیم، یا مثلا بعضی اوقات در همان نیاوران توی جاده نیاوران قرار میگذاشتند. این بسته به میل ایشان بود که کجا ملاقات صورت بگیرد.
هنوز در آن سالهای اول بود؟
بله سالهای اول و بعد هم گاهی مثلا در کاخ والاحضرت اشرف میآمدند و من میرفتم آنجا میدیدمشان. هر چه جلوتر رفتیم معلوم بود که ایشان میخواهد این کار را بکند ولی به هیچ وجه دلش نمیخواهد که کسی از کنه جریان اطلاع داشته باشد که ایشان در تأسیس و نقش کیهان آن اثر دارد. به عبارت دیگر، شاه در عین حال که میخواست که یک خدمت میهنی و مملکتی بکند، نمیخواست که این به دخالت ایشان در امور مملکت تعبیر شود...
پس از همان شرفیابی اوّل آمدم با فرامرزی مساله را در میان گذاشتم که من شاه را دیدم و ایشان علاقه خود را به اینکه یک چنین روزنامهای درست بشود نشان داد و حالا نوبت ماست که برویم ببینیم چکار میتوانیم بکنیم. وقتی که خواستیم به اصطلاح جدّا وارد عمل بشویم باید چند مشکل را حل میکردیم. مشکل اول ما مشکل امتیاز روزنامه بود، چون طبق قانون مطبوعات هیچ کس حق انتشار روزنامه نداشت مگر اینکه وزارت فرهنگ اجازه انتشار آن روزنامه را میداد و برای انتشار روزنامه هم یک شرایطی را قانون پیشبینی کرده بود که تقاضاکننده باید آن شرایط را دارا باشد. از طرف دیگر کمیسیون مطبوعات وزارت فرهنگ هم این شخص را حائز این شرایط بداند.
ما توجه پیدا کردیم که اگر ما بخواهیم برویم و امتیاز روزنامه بگیریم و روزنامه را منتشر کنیم، ممکن است ماهها طول بکشد، تازه ممکن بود صلاحیت فرامرزی را قبول بکنند، ممکن بود رد بکنند و ما هیچگونه اطمینانی به آینده نداشتیم که چه خواهد شد و از طرفی هم خیلی علاقه داشتیم و میخواستیم هرچه زودتر روزنامه منتشر بشود. بعد باز با راهنمایی خود فرامرزی قرار شد که ما امتیاز یکی از روزنامههایی را که منتشر میشدند در مقابل یک مبلغی در اختیار بگیریم و به نام همان روزنامه مطالبمان را بنویسیم تا بعد تکلیف امتیاز روزنامه خودمان روشن بشود. فرامرزی خیلی فعالیت کرد، تحقیق کرد بالاخره یکی از روزنامهنویسهای آن زمان را پیدا کرد به نام آقای عادل خلعتبری. ایشان امتیاز روزنامهای را داشت به نام «آینده ایران». با او مذاکره کردیم و قرار گذاشتیم که او، بدون هیچ دخالتی، روزنامهاش را در اختیار ما بگذارد. سرانجام با آقای عادل خلعتبری به توافق رسیدیم و او امتیاز روزنامهاش را در اختیار ما گذاشت، به طوری که روزنامه به همان نام «آینده ایران» ولی با مدیریت فرامرزی منتشر شد. حالا درست به خاطرم نیست که من در آن روزنامه سردبیر معرفی شده بودم یا نه و اسم من بالای آن روزنامه بود یا نه. در این تردیدی نبود که نام فرامرزی روی روزنامه گذاشته شد. وقتی که امتیاز روزنامه را بدست آوردیم، چند کار دیگر میبایستی میکردیم. یکی اینکه هیئت تحریریه خودمان را انتخاب میکردیم که چه کسانی آمادهاند که با ما همکاری بکنند، دوم یک محلی را لازم داشتیم که دفتر روزنامه را در آنجا مستقر کنیم. سوم یک چاپخانهای را لازم داشتیم که این روزنامه ما را حروفچینی و چاپ کند چون ما خودمان هیچگونه وسیلهای برای چاپ و انتشار روزنامه در اختیار نداشتیم و زمان جنگ هم بود و آوردن ماشینهای چاپ و حروفچینی از خارج میسّر نبود.
اول رفتیم جایی برای روزنامه انتخاب کردیم، این یک محلی بود در خیابان شاهآباد، نزدیک میدان مخبرالدوله، متعلق به خانواده شقاقی و ما از آنها آن محل را اجاره کردیم. دو سه اطاق داشت و جای بدی هم نبود و ما توی آن دو سه اطاق دفتر روزنامه را دائر کردیم. برای چاپ روزنامه هم رفتیم با یک چاپخانهای که متعلق به مجید موقر، مدیر مهر ایران بود قرارداد بستیم برای انتشار روزنامه. و جالب این که من برای اولین بار یک مؤسسه چاپ را بازدید کردم و تا آن موقع من اصلا چاپخانه ندیده بودم و از اینکه روزنامه و کتاب چطور حروفچینی میشود، چطور صفحهبندی میشود و چطور چاپ میشود به کلی بیاطلاع بودم. آنجا بود که برای اولین بار وسائل گوناگون چاپ و حروفچینی را دیدم. ما با روزنامه مهر ایران، که چاپخانهاش هم به همین اسم بود یک قرارداد چاپ بستیم. در این قرارداد اجبارا موقع انتشار روزنامه را عصر گذاشتیم چون خود روزنامه مهر ایران صبح منتشر میشد و چاپخانه قدرت اینکه هر شب دو تا روزنامه برای صبح حروفچینی و چاپ کند نداشت. از طرفی هم خود من و هم فرامرزی علاقه داشتیم روزنامهای که منتشر میکنیم یک روزنامهای باشد که با بهترین روزنامه مملکت رقابت کند. این کار را کردیم آن هم با ترس و لرز، برای اینکه کار آسانی نبود که یک روزنامهای در آن زمان منتشر بشود و با روزنامه اطلاعات که در حدود ۱۴،۱۵ سال از عمرش میگذشت بخواهد همسطح باشد و رقابت کند و بفروش برود. ولی خوب، هم میخواستیم و هم راه دیگری نداشتیم.
وقتی که این دو مسئله یعنی محل روزنامه و مساله چاپ آن حل شد، مسئله سوم این بود که کی باید توی آن روزنامه بنویسد و کی چه باید بنویسد. به اصطلاح، هدف از انتشار روزنامه و خواسته نویسندگان این روزنامه چه خواهد بود. البته این کار چندان آسانی نبود برای اینکه با تشتت فکری و سیاسی و اجتماعی که آن موقع در مملکت پیدا شده بود، تشخیص راه راست و درست که صد درصد به نفع مملکت باشد کار آسانی نبود. ولی در هر حال ما وارد گود شده بودیم و بایستی خودمان را مجهز میکردیم. در آن موقع یک جلسهای تشکیل دادیم از یک عده کسانی که در آن زمان طبقه متفکّر، روشنفکر، تحصیلکرده و واقعا میهنپرست و علاقمند به بقای ایران بودند. این قبیل اشخاص را ما دعوت کردیم، کسانی که ما دعوت کردیم ۹۹ درصدش استادان دانشگاه بودند و اعتقاد قلبی داشتند که باید آن حرکت، نوآوری و تجدد و پیشرفت رضاشاهی ادامه داشته باشد. در آن جلسه اول کسانی مثل دکتر رضازاده شفق، سعید نفیسی، دکتر شهید نورائی، خدمتتان عرض کنم دکتر افشار، که بعدها رئیس دانشکده حقوق شد، و یک آقای جرجانی (این همان رضا جرجانی معروف رفیق صادق هدایت است) که عکاس و هنرشناس معروفی بود امّا دانشگاهی نبود، دکتر هشترودی بود. خدمتتان عرض کنم باز هم بودند، دکتر محمدحسین علیآبادی بود، دکتر کیان بود، که اینها بیشتر استادان دانشکده حقوق بودند که من خودم آنجا تدریس میکردم. غیر از این باید از راهنماییها و همکاریهای عباس اقبال آشتیانی موّرخ بزرگ که در مراحل اوّلیۀ کیهان پابهپای ما آمد یاد کنم و نیز از همکاریهای دانشجویان آن زمان دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی تهران، که بعدها هرکدام به مقامات عالیه رسیدند، ذکری به میان آوردم. یکی از آنها مرتضی مصوّر رحمانی بود که نه تنها خود بلکه فرزندانش هم همیشه از همکاران صمیمی خانوادۀ کیهان بودند.
به این ترتیب، ما یک نیروی دست اول دانشگاهی را انتخاب کردیم و یک جلسهای ترتیب دادیم. اینها همه شرکت کردند. در آن جلسه بیشتر فرامرزی صحبت کرد تا من. خلاصهای از وضع مملکت در گذشته، قبل از رضاشاه، بیان کرد و گفت اگر آن کودتای ۱۲۹۹ نشده بود و رضاشاهی پیدا نمیشد مملکت ما تجزیه شده بود و از آن چیزی باقی نمیماند. از کارهایی که رضا شاه کرده بود حرف زد. بعد از فرامرزی من صحبت کردم. صحبت من این بود که ما باید در این روزنامه برای آینده مملکت یک سیاستی را اتخاذ کنیم که متضمن تمامیت ارضی و استقلال مملکت و پیشرفت مملکت و اصلاحات باشد و کارهای مفیدی که در زمان اعلیحضرت رضا شاه شده ادامه پیدا کند و در عین حال این صحبت هم به میان آمد که همزمان با این فکر باید آن کارهایی هم که برخلاف اصول دموکراسی و آزادی انجام شده، تکرار نشود و متوقف بشود. این هدفی بود که ما برای روزنامه کیهان که آن موقع روزنامه «آینده ایران» بود در نظر گرفتیم و تمام آنهایی که در آن جلسه شرکت کرده بودند تائید کردند.
پایگاه مالیتان چه بود؟
تنها پایگاه مالی که داشتیم کمک خود شاه بود. ایشان دو نوع به ما کمک کردند، یک کمک اولیه به مبلغ پنجاه هزار تومان که ما با آن روزنامه را راه انداختیم. کمک دوم وقتی بود که اعلیحضرت صد و پنجاه هزار تومان برای خرید چاپخانه مرحمت کردند، این پول را سروان حسین فردوست که فرد مورد اعتماد شاه بود به صورت نقد برای ما آورد. ولی من پول را نگرفتم و گفتم صبر کنید تا شرکتی تأسیس کنیم، به ثبت برسانیم و حسابی داشته باشیم و آن وقت شما این پول را به آن حساب بریزید، رسید بگیرید و بیاورید پیش ما تا در مقابل آن به شما سهم شرکت را تقدیم کنیم. ولی تهیۀ چاپخانه در زمان جنگ کار آسانی نبود. یک چاپخانۀ دست دوّم در تبریز سراغ کردیم و رفتیم آن را با تمام وسایل خریدیم و به تهران آوردیم. این اولین ماشین چاپ لکنتی ما برای سالها به کیهان خدمت کرد و وقتی ما روتاتیوهای غولآسا را به کیهان آوردیم، این دوست قدیمی را در سرسرای ساختمان کیهان به معرض تماشای بازدیدکنندگان گذاشتیم تا همه بدانند کیهان چگونه شروع کرده و از کجا به کجا رسیده است.
این کمک را از پول خودشان به شما کردند؟
بله، بله. از پول شخص خودشان، به هیچ حسابی مربوط نبود، شخص خودشان داده بودند و ما روزنامه آینده ایران را منتشر کردیم. در سرمقالهای که ما در شماره اول روزنامه نوشتیم آنچه را که من برای شما گفتم که در آن جلسه اول هیئت تحریریه کیهان مطرح شد، ما همان افکار را در سرمقاله اولمان در آینده ایران منعکس کردیم. یعنی در آن سرمقاله ما دو قسمت نوشتیم، یکی تائید کارهای خوب دوره رضا شاه بود که یکی دو تا نبود، خیلی به ترتیب شمرده بودیم و بعد در قسمتی هم گفته بودیم که کارهای خلاف آن دوره از قبیل سلب آزادی مردم، سلب آزادی مطبوعات، توقیف اشخاص بدون حکم دادگستری، تعرض به اموال و املاک مردم موقوف شود، املاک کسانی را که به طریق غیرقانونی تصرف کردهاند به صاحبانشان برگردانند، خلاصه یک دموکراسی در مملکت پیدا بشود.
یادتان میآید که این سرمقاله اول را کی نوشت؟
خود فرامرزی آن مقاله را نوشت.
و شما پیش از چاپ آن را دیدید؟
هر چه فرامرزی مینوشت من میدیدم و طرز کار ما با فرامرزی این بود که ما یک همکاری داشتیم و چون هدفمان هم یک راه معین و مشخصی بود اختلاف پیدا نمیکردیم، اختلاف اساسی، ولی اختلاف سلیقه پیدا میکردیم. مثلا بعضی اوقات فرامرزی یک مقالهای را مینوشت من ایراد به او میگرفتم، بعد یک قسمتی از مقاله را کم میکردیم، یک مطلب دیگر پهلویش اضافه میکردیم، یک مقالهای میشد که هم او، هم من هردو با انتشار آن موافق بودیم. یعنی تمام کار کیهان به اصطلاح با همکاری دو نفر ما صورت میگرفت و این همکاری ما ادامه داشت تا زمان دکتر مصدق که حالا آن مسئله دیگری است. وقتی که روزنامه آینده ایران درآمد و مردم و دستگاهها به تدریج آن را خواندند و شناختند دیگر هم دولت، هم جمعیتهای سیاسی و گردانندگان به اصطلاح امور مملکت فهمیدند که این روزنامه یک روزنامهای است که با گذشته ایران رضاشاهی مربوط است، چون تمام روزنامههایی که در آن زمان منتشر میشد نسبت به گذشته ایران در دوران رضا شاه کور بودند و آنچه که در گذشته شده بود به طور کلی میکوبیدند و خوبیها را فراموش کرده بودند و بدیها را خیلی بزرگ جلوه میدادند.
بله اوضاع تهران در آن موقع خیلی درهم، برهم بود و جمعیتهای سیاسی گوناگونی تشکیل شده بود و در یک راه همه باهم متفق و متحد بودند و این کوبیدن دوره گذشته بود برای آغاز دوره جدید. فقط روزنامه آینده ایران بود و بعد کیهان که با این طرز فکر مبارزه میکرد و میگفت ما کارهای خوب گذشته را باید دنبال کنیم و از کارهای زشت گذشته هم پرهیز کنیم.
از کی آینده ایران تبدیل به کیهان شد؟
آینده ایران را در تاریخ ۲۲ آبان ۱۳۲۰ منتشر کردیم و کیهان را در ۶ خرداد ۱۳۲۱. امتیاز کیهان به نام فرامرزی صادر شد بعد از چند سال. یعنی اوّل کار فرامرزی صاحب امتیاز بود و من مدیر و سردبیر بودم. بعد من شدم صاحب امتیاز و فرامرزی شد مدیر و سردبیر کیهان.
چرا؟
برای اینکه گرچه من به سن قانونی صاحب امتیاز بودن رسیده بودم، چون کسی مرا به این کار نمیشناخت و سابقهای در این حرفه نداشتم امتیاز را به نام فرامرزی گرفتیم. امّا پس از اینکه چند سال گذشت من و او جایمان را عوض کردیم. او شد مدیر کیهان و من شدم صاحب امتیاز آن. من تا آنجایی که ممکن بود برای کیهان مایه گذاشتم، یعنی از هیچ چیز مضایقه نکردم، کیهان زمان جنگ منتشر شده بود، کاغذ پیدا نمیشد، یا اگر پیدا میشد به بهای خیلی گران، که اصلا قابل خرید نبود، عرضه میگردید. بنابراین، هر چه پول میآمد توی روزنامه به مصرف خرید کاغذ میرسید و در نتیجه کیهان بحران مالی شدیدی پیدا کرده بود تا آنجا که من هرچه درآمد داشتم در کیهان خرج میکردم.
اینها در همان سالهای اول است؟
بله، در سالهای اول در آن روزهای سخت بود که متوجه شدیم اگر قرار باشد کیهان روی پای خودش بایستد باید به دنبال آگهی برویم و از این راه برای روزنامه درآمد ایجاد کنیم. در آن روزها بود که آقایی به نام لطفاللّه حیّ که از بازرگانان سرشناس تهران بود به دیدن من آمد و پیشنهادی به من کرد. گفت اگر بالای صفحۀ اوّل روزنامه، قسمت راست یا چپ کیهان، را که اکنون نام شما و فرامرزی نوشته شده به من بدهید من برای یک سال قرارداد میبندم و آگهی رادیوهای برق و باطری خود را میگذارم و پولش را میدهم. من اول نمیخواستم به فرامرزی چیزی بگویم. گفتم این طرفی که اسم من هست من اسمم را برمیدارم شما آنجا را اعلان بگذارید. حالا به خاطر ندارم که چه مبلغی به کیهان داد ولی خوب به خاطر دارم که با پول آقای لطفاللّه حیّ، که الان در لسآنجلس به سر میبرد، یک ماشین روتاتیو کوچک برای کیهان خریداری کردیم که در بالا بردن تیراژ آن خیلی مؤثّر بود و ضمنا اعلان رادیوی آنها جای اسم من در بالای صفحه چاپ شد.
بعد از چندی یک کسی دیگر آمد، مراجعه کرد. گفت آقا این طرف صفحه را به من واگذار کنید و بیشتر از آنچه حیّ میدهد من میدهم. اسم این آقا صمد رضوان بود و نمایندگی ساعتهایی را داشت به نام «داماس» و «ناوزر» که در حقیقت معکوس «صمد» و «رضوان» بود. به هر حال، با پیشنهاد او هم موافقت کردیم و آن طرف صفحه را، که اسم فرامرزی آنجا بود، به او دادیم. به این طریق دیگر نه اسمی از فرامرزی آن بالای روزنامه مانده بود نه نامی از بنده. روزنامههای فکاهی آن زمان نوشتند از وقتی که صاحب امتیاز روزنامه رادیوفروش شد و مدیر روزنامه ساعتفروش، خیلی محتوای روزنامه بهتر از زمانی است که دکتر مصباحزاده و فرامرزی این روزنامه را اداره میکردند. ما به این شکل شروع کرده بودیم به فعالیت برای اینکه روزنامه را هرچه زودتر خودکفا کنیم که این البته خیلی طول کشید تا به آنجا رسید که دیگر کیهان روی پای خود ایستاد.
نظر شما :