خاطرات مریم خاتمی از صدوقی: خانه خواننده زن زمان شاه را به او برگرداندند/ بنیصدر و دکتر یزدی اطلاعیههای امام را میخواندند و من مینوشتم/ امام موسی صدر گفت دلم برای قم تنگ شده است
* برای من خیلی سخت است که بخواهم از کسی حرف بزنم که چهل سال در خوشیها و شادیها، غمها و رنجها کنارش بودم و تصور هم نمیکردم که من بعد از ایشان اینجا باشم و بمانم و دعایم هم همیشه این بود که من زودتر بروم.
* قبل از ازدواج، آمد و رفت خانوادگی فقط بین پدران ما بود و من خانواده ایشان را اصلا ندیده بودم. ولی آنها خیلی صمیمی بودند و شاید سالی چندین بار سه - چهار روز آقای صدوقی بزرگ (شهید صدوقی) مهمان خانه ما بودند و پدرم نیز به همین نسبت با آقای صدوقی مراوده داشت. ولی در همان حد مردانه (پدرانمان) بود. در سال ۴۹ بود که آقای صدوقی بزرگ از من خواستگاری کردند. من چون شناختی نداشتم، از آن طرف هم در یک خانواده آزاده روشنفکر تربیت شده بودیم، برای من واقعا مهم بود که با کسی ندیده و نشناخته، چگونه ازدواج کنم. پدرم هم از آن آدمهایی نبود که به ما زور بگوید و تحمیلی به ما داشته باشد. من از دور ایشان را دیده بودم، ولی ایشان اصلا مرا ندیده بودند و برای من سوال بود که چطور مردی که اصلا مرا ندیده باشد، پدرش از من خواستگاری کند و این برای من مهم بود.
* مسئله دیگر این بود که ما هم سن و سال بودیم. من دلم میخواست و در ذهنم این طور بود که مرد باید پنج - شش سال بزرگتر از همسرش باشد. لذا فقط آشنایی پدران ما با هم، برای ازدواج کردن من کافی نبود، زیرا من فقط آوازه شهرت آقای شهید صدوقی را شنیده بودم. خواستگارهای دیگر که میآمدند، اگر من میگفتم «نه»، پدرم هم میگفتند «نه». حالا، خوشبختانه این بار قسمت بر این بود. پدرم مدام میگفت: «من حیفم میآید این مورد را رد کنم! چون خانوادهای هستند که در خانهشان باز بوده و مردم از (سفره) خانهشان خوردهاند. خیلی فرق میکند با کسی که دستش پهلوی کسی دراز باشد. این خودش حسن بزرگی است و مایه خوشبختی زندگی شماست.» به هر حال طول کشید تا یکی دو بار که پدرم یک نامهای هم به آقای صدوقی نوشتند و گفتند دخترم یک حرفهایی دارد و فعلا میگوید نه. حالا شما ـ میخواستند به مکه بروند، ایام حج بود - بروید و برگردید. اگر من بتوانم ایشان را راضی کنم، اگر نه که ـ یک اصطلاحی داشتند - مثلا خاک بر سر من!
* اولین ملاقات ما همان روز عقد بود. وقتی آقای صدوقی از مکه بازگشتند دایی همسرم، آقای سرهنگ توفیق همراه با دایی دیگرشان، آقای کرمانشاهی به اردکان آمدند و رسما خواستگاری کردند. به هر حال پدرم به این کار بسیار مایل بود و خودم هم فکر کردم خانوادهای اصیلتر و محترمتر از این خانواده برای من دیگر وجود ندارد و بالاخره قبول کردم. آنها در دومین روز ماه ربیعالاول بود که برای آشنایی آمدند؛ خیلی مرحله سختی بود! نه من آنها را میشناختم و نه آنها مرا! ولی انصافا که خانواده بزرگ و دوست داشتنی بودند. از همان ساعات اولیه ما دیگر به چشم غریبه به هم نگاه نمیکردیم و با هم صمیمی شدیم که الحمدلله تاکنون این رابطه حسنه و صمیمی حفظ شده است.
* ما در یک روز سه مراسم داشتیم؛ صبح مراسم آشنایی، عصر نامزدی و شب هم مراسم عقد! زیرا آیتالله صدوقی اصرار کردند که عقدی بسته شود. پدر من هم قبول کردند. در مورد مهریه هم آقای صدوقی گفتند هرچه شما بگویید ما حاضریم. پدر من هم گفتند که من فرزند جسمانی حضرت زهرا (س) هستم. آقای صدوقی هم فرزند روحانی برای ما. درست نیست که مهریه بیشتر از مهریه حضرت زهرا باشد؛ همان مهرالسنه باشد. وقتی عمویم مرحوم آقای حاج سید ولیالله خاتمی آمدند تا در مجلس اصطلاحا رضایت مرا بگیرند این مطلب را عنوان کردند. من هم برای اینکه دیگران فکر نکنند من با این مهریه موافق نیستم در مرتبه اول بله را گفتم و به همین سادگی من به عقد آقای صدوقی درآمدم.
* تحصیل و کتاب در خانواده ما ارزش داشت. مثلا یادم هست آقای خاتمی وقتی از قم میآمد، برای بچههای کوچکتر مثل رضا و علی و خواهرزادههایم که کوچکتر بودند همیشه کتاب سوغاتی میآورد. خلاصه اینکه در خانواده ما تحصیل و علم خیلی ارزش داشت، فرض کنید اگر خواستگار فقیر تحصیلکرده میآمد او را به یک آدم پولدار کم سوادتر ترجیح میدادیم. همیشه کتاب در خانهمان بود. وقتی من کلاس ششم را خواندم دیگر در اردکان مدرسه نبود. ولی من هر جا که کتابی میدیدم، میخواندم. یادم هست، دبستان که میرفتم، آن وقتها وضعمان طوری نبود که مجله کودکان و مجله هفتگی و اینها را بخریم. دوستی داشتیم که دختر رییس بانک بود و این مجلات را میخرید.
* در سال ۵۶ بود که من دیپلم گرفتم و سال بعد یعنی ۱۳۵۷ در کنکور سراسری شرکت کردم. اولین رشته انتخابیام فلسفه دانشگاه تهران بود که پذیرفته شدم. من به همسرم گفتم چه کار کنم؟ ثبت نام کنم یا خیر؟ گفت خودت برو به آقاجان بگو؛ اگر اجازه دادند برو. انصافا آیتالله صدوقی یک اقتدار و ابهتی داشتند و حرف ایشان برای همه فصلالخطاب بود. آن موقع درگیریهای اول انقلاب بود و مرگ مشکوک آقا مصطفی خمینی هم پیش آمده بود. از آن طرف شایع شده بود که خانمها با حجاب نمیتوانند به دانشگاه بروند. من نزد آقای صدوقی رفتم و گفتم من دانشگاه تهران قبول شدهام و شما فکر نمیکنید که اگر چند نفر خانم چادری بین بیحجابها درس بخوانند خودش نوعی تبلیغ حجاب باشد؟ ایشان مرا تشویق کردند و گفتند حتما بروید و ثبت نام کنید و همان طور که خودتان میگویید اگر قرار شود بیاحترامی به خودتان و اسلام شود دیگر نروید که من از این حرف ایشان خوشحال شدم و میدانستم که ایشان منطقی هستند و به من اجازه میدهند ادامه تحصیل دهم. سپس وارد دانشگاه شدم که همزمان با همان سر و صداها و شلوغیها بود و دانشگاه به صورت نیمه تعطیل درآمده بود. لذا من نتوانستم به کلاس بروم فقط در همان بهمن ۵۷ چند واحد و در خرداد ۵۸ نیز چندین واحد دیگر را گذراندم. مجموعا حدود ۲۵ واحد قبل از تعطیلات انقلاب فرهنگی گذرانده بودم که به مدت سه سال دانشگاه تعطیل شد و بعدا که دانشگاهها باز شدند، من درسم را ادامه دادم.
* لحظه وداعم با پدرم هرگز یادم نمیرود. ایشان خیلی عاطفی بود و دخترهایشان را خیلی دوست داشت. همیشه هم میگفت با اینکه از پسرانم راضی هستم، اما نمیدانم چرا محبت دخترانم یک جور دیگر است؟! من شب که برای خداحافظی آمدم بیاختیار بغل ایشان رفتم و به قدری پدرم متاثر شده بود که بعدا بچههای عمویم که آنجا بودند گفتند یک مدتی ساکت نشسته بود. چون پدرم مدام میترسید که نکند به من تحمیل شده باشد و به زور قبول کرده باشیم. همیشه نگران بود که الحمدالله نگرانی ایشان رفع شد و من خدا را شکر میکنم که خداوند به من منت گذاشت و به من این توفیق را داد که در کنار چنین مرد بزرگ و مومن زندگی کنم. تا اینکه بالاخره به قم آمدیم. در ظرف دو سال صاحب دو فرزند شدم. خیلی هم خانه شلوغ و پر رفت و آمدی داشتیم. خدا رحمت کند آقای شهید صدوقی بودند، پدرم و خیلیها میآمدند. اول که یک خانه اجاره کردیم.
* آقای صدوقی عاشق بچههایش بود. بچه اول مثل اولین گل در بهار خیلی جلوه دارد. دخترم که به دنیا آمد من در یزد بودم. پدر شوهرم هم خیلی به بچههای من علاقه داشتند. مادرشوهرم هم خیلی پسری بودند ولی در عین حال خیلی دخترهای من را دوست داشتند. آقای صدوقی هم شش تا دختر پشت سر هم داشتند و بعد یک پسر. دیگر ما هم سه تا پشت سر هم خداوند دختر به ما عطا کرد. ولی اینکه من حس کنم یک بار آقای صدوقی رو ترش کرد یا موقع تولد محمد، پسرم، خوشحالتر شد، اصلا این طور نبود. فقط دختر سومم که کمی معلولیت جسمی دارد ایشان چیزی نمیگفت، فقط نگرانش بود. بیشترین علاقه را به این بچه داشت و این بچه الان بیشترین زجر را در نبود پدرش میکشد. یعنی آقای صدوقی عاشق هاله بود؛ عقیدهاش بود که لطف خدا بوده است. چون همه چیز را زیبا میدید. اگر حتی یک چیز از نظر مردم بد بود، باز او این گونه میدید. میگفت لطف خدا بود که هاله را به ما داد تا این قدر دوستش داشته باشیم و برکت به زندگی ما بدهد.
هاله دو ماهش بود، آقای خاتمی که آلمان بود. من را آنجا فرستاد که دکتر معاینهاش کند که آنها هم گفتند این از اتفاقاتی است که افتاده و شما هم نه فامیل بودید و نه سن و سالتان زیاد بوده؛ از اتفاقات یک در هزار است و فکر هم نکنید بچه بعدیتان این طور باشد. ولی خب الحمدالله به هاله رسیدیم. او را کلاس گفتار درمانی بردیم، حتی یادم هست ده - دوازده سالش بود که او را به انگلیس بردم. پزشک آنجا گفت من نمیدانم چه کردهاید! یا دکترتان خوب بوده یا خوب تربیت کردهاید. من در عمر پزشکیام این دومین بچهای است که این قدر با آرامش میبینم. طوری که اول نفهمیدم غیرعادی است. خلاصه که دختر و پسر بودن بچه خیلی برایشان مهم نبود.
* آقای (سید محمد) خاتمی وقتی به قم آمد یک سال قبل از ازدواجش به خانه ما آمد. اگر ارتباط خوبی نداشت، نمیآمد. شش- هفت ماه خانه ما بود. در این مدت آقای صدوقی چندین بار به یزد رفته بود. بعدا که من عید رفتم و گفتم که آقای خاتمی خانه ما بود، گفتند محمدعلی هیچی به ما نگفته است! به فامیل خودش نگفته بود که یک وقت فکر نکنند برادرم خدا نکرده سر بار ماست. ما دو خانواده، احترام هم را داشتیم. ولی خب من هم همین طور بودم. از قم که میآمدم با اتوبوس از اردکان رد میشدم. اول به خانه آقای صدوقی میرفتم، بعد به پدر خودم سر میزدم. به هر حال این احترام یک رابطه متقابل بود.
* [آقای صدوقی] یکی از بیشترین روابطش با احمدآقای خمینی بود. یعنی ایشان هم با مبارزین همراه بود. ولی به من نمیگفت. ولی میدانستم با این خانوادهها رابطه دارد. اول مخفی بود و بعد آشکار شد. در اوج انقلاب آمد و رفتها به خانه ما زیاد شد و جلسهها برگزار میشد. آقای موسوی خوئینیها بودند، آقای لاهوتی بود، طلبههای مبارز قم و یزد و آقای دکتر یزدی بودند که آن موقع خیلی از هم جدا نشده بودند. خیلی وقتها اینها به خانه ما میآمدند و هم از طرفی افرادی که ضربه خورده بودند، امثال آقای برخوردار که مالش را گرفته بودند. اصلا آقای صدوقی بزرگ هم خانهشان به همین شکل بود. افرادی برای احقاق حقوقشان به آنجا پناه میآوردند.
* حتی من یادم هست امام که پاریس بودند، خود افرادی مثل بنیصدر یا دکتر یزدی تلفنی اطلاعیهها را میخواندند، من اینها را مینوشتم. یک ساعت بعدش اینها همه جا پخش شده بود. یعنی از خانه آقای صدوقی خیلی سازماندهی خوبی داشت.
* امام که به پاریس رفتند، اول آقای صدوقی بزرگ رفتند. شوهر من ممنوعالخروج بود. نمیتوانست برود. اتفاقا آن شب، یکی از آن درباریها (بنام پیراسته) پیش آقای صدوقی آمده بود که ایشان که دارند به خارج میروند، با امام واسطهگری کند که این چیز را بگویند و آن چیز را بگویند. آقای صدوقی هم خیلی عادی و مودب بودند، ولی نه اینکه تحویلش بگیرند چون از طرف شاه آمده بود (البته قبل از آمدن آن فرد، ایشان با افرادی مثل آقای دکتر بهشتی مشورت کرده بودند). وقتی آن فرمانده بیرون میرفت شهید صدوقی گفتند که بندهزاده من میخواهد همراهم بیاید، ولی انگار ممنوعالخروج است. او هم خیلی خوشحال شده بود که یک تقاضایی ایشان از او کردهاند و صبح گذرنامه شوهر من را آوردند و ایشان هم با پدرشان رفتند پاریس.
* [آقای صدوقی] واقعا عاشق امام بود؛ تا آخر نه فقط آن موقع. واقعا درباره امام نمیتوانست هیچ چیز را تحمل کند. حتی اگر درباره پدرش حرف میزدند چیزی نمیگفت. تعصب و علاقه خاصی روی امام داشت. حرف خلاف را اصلا نمیتوانست قبول کند. یادم هست یک شب خانه حاج احمدآقا، امام وصیتنامهشان را مهر کرده بودند که به مجلس بدهند... امضایشان در وصیتنامه ۶۱ است. بله، درست است! چون هاله کوچک بود. آن شب خانه احمدآقا بودند که درباره وصیتنامه صحبت شده بود. آن قدر حالش بد شد که به بیمارستان بردندش. گاهی شبها نزد احمدآقا میماند لذا من آن شب نگران نشدم. وقتی صبح زنگ زدم که از ایشان سراغ بگیرم گفتند ایشان را به بیمارستان بردند. دویدم و به بیمارستان قلب جماران رفتم و تلفنم را هم قطع کردم، چون خانوادهاش خیلی حساس بودند. اصلا نمیدانستم چه بگویم. رفتم و کفشها و لباسش را به من دادند. گفتم چه شده؟ گفتند به بیمارستان قلب تهران رفته. یعنی من که آن حالت را دیدم گفتم تمام شد. رفت. بدنم شل شده بود که گفتند چیزی نیست. یکی از خواهرانش هم که تهران بود دلواپس شده بود و قضیه را گفتم. با هم رفتیم بیمارستان و با رنگ پریده و زرد بود که اکو کردند. اولین باری که دچار حمله قلبی شد در مورد امام بود که تشخیص دکترها این بود که حمله شدید عصبی بوده است. وقتی امام بودند که همه دوستشان داشتند و ابراز علاقه میکردند، اما او بعد از امام هم حاضر نبود حرف ناباب بشنود.
* آقای صدوقی تا آخر با همه ارتباط خوبی داشت. یعنی با مهندس بازرگان، مهندس سحابی یک حالت رفاقت و احترام داشتند. هیچ وقت نشنیدم چیزی بگویند. با وجودی که خیلی سلیقهها را قبول نداشت ولی هیچ وقت آدم هتاکی نبود و دعوا نمیکرد و دوست داشت وحدت ایجاد کند. اگر هم با کسی نزدیک بود هیچ وقت این قضیه سبب نمیشد از موضع خودش دست بشوید. مثلا فرض کنید در مورد آقای خاتمی برادرزنش بود، ولی هیچ وقت این نزدیکی و نسبی که با ایشان دارد سبب نشد ایجاد یک بستگی بیشتری به ایشان شود. فرض کنید معاون حقوقی هم که شد به خاطر وابستگی فامیلی نبود. الان هنوز هم کارمندان آنجا میگویند یکی از بهترین معاونان بود. به هر حال ایشان جزو نیروهای خط امام بودند. شاید کمی تعصب هم داشتند ولی هیچ وقت بیاحترامی به نظر کسی نکردند. شاید گاهی اگر بیاحترامی به کسی میشد ناراحت میشد. حتی درگیریهای فیزیکی بین صباغیان و اینها پیش آمد، از این مسائل خیلی زجر میبرد.
* مجلس دوم بعد از شهادت آقای صدوقی بود. ایشان ثبت نام کرد. بالاخره یک اتفاقاتی افتاد. یکی بعدها به او گفته بود شما نمیدانی آن موقع چه شد؟ گفته بود من همه اینها را میدانم و به روی خودم نمیآورم. در آن دوره آقای صدر انتخاب شدند و ایشان هم همان شب به تهران برگشت. ما مطمئن بودیم ایشان رای میآورد. کمی گلهمند بود. پدرش تازه فوت کرده بود. میگفت همان کسانی که دور پدرم بودند کارشکنی کردند، یادم هست تا آخر هم با آقای صدر طباطبایی رفیق بود. وقتی مجلس اول تمام شد گفت میخواهم به قم بروم. ما هم زندگیمان را جمع کردیم. من آن وقت دانشگاه میرفتم. بعد احمدآقا به امام گفته بود که ایشان میخواهد برود. امام گفته بود اگر ایشان بتواند اینجا کار انجام دهد بهتر است. درس را خیلیها میخوانند. الان مملکت احتیاج به یک فرد خدوم، امین و صالح دارد. اگر ایشان کاری بتواند همین جا داشته باشد، بهتر از قم رفتن است. بعد در دادستانی ایشان معاون آقای موسوی خوئینیها شد. خاطرات خوبی از آنجا تعریف میکرد. مثلا خانه پوران شاهپوری خواننده زن زمان شاه را بدون جهت مصادره کرده بودند و تحقیق کرده بودند و تا فهمیده بود اشتباهی رخ داده به او برگرداندند و نظیر این اشتباهات شده بود او اصلاح میکرد. میگفت زنها هرچه مرخصی میخواستند، موافقت میکردم. میگفتم بروید خانههایتان، پیش بچههایتان باشید.
* امام و شهید صدوقی همه پنجشنبه و جمعهها در زمان طلبگیشان پیش هم بودند. خیلی رفیق بودند. خدا رحمت کند کارگرشان حاجی عباس تعریف میکرد امام میآمدند و چه شوخیهایی میکردند. خب طبیعتا آقای صدوقی را هم دوست میداشتند. حتی خود امام هم یک بار گفتند آن موقع که روضه ممنوع شده بود، آقای صدوقی در زیرزمینشان روضه میخواندند، ولی خانوادگی و زنانه کمتر با هم مراوده داشتند. جلسات مردانه بود. طبیعتا وقتی با احمدآقا آشنا شد مثل یک برادر بودند، ایشان خیلی در ملاقاتهای امام در جماران حضور داشتند. تقریبا یکی از اعضای خانواده امام به حساب میآمد.
* من چند بار با امام ملاقات خصوصی داشتم. حتی خانوادگی هم بود. در عقد برادرم که ما نوه ایشان (خانم زهرا اشراقی) را گرفتیم. حتی من یک شب در خانهشان خدمت خانم امام بودم. امام آمدند نشستند و رادیو لندن را گرفتند. منتها ابهت امام طوری بود که آدم اصلا دوام نمیآورد کنارشان بنشیند. من یادم است، یک کم که گذشت گفتم فاطمه خانم! من دیگر نمیتوانم بنشینم! بروم! اولین باری هم که امام را دیدم، در همان کوچه مسعود بود. تازه هاله را به دنیا آورده بودم. فروردین ۵۸ بود. اصلا امام را که میدیدم، بیاختیار اشک میریختم. علاقه خاصی به ایشان داشتیم.
* وقتی آیتالله صدوقی به دست منافقین شهید شدند، آقا محمدعلی ۳۳ سالشان بود. ماه رمضان بود و ایشان به دلیل مساله بلاد کبیره بودن تهران، برای آنکه بتواند روزه بگیرند، در مجلس قصد ده روزه کرده بودند. در خانه بودیم که آقای صدوقی زنگ زد که مریم مثل اینکه به آقاجان حمله شده، چیزیشان نیست. ولی میخواهیم به یزد برویم. این اولین چیزی بود که گفتند. در فرودگاه هم که دیدمش قیافه خندان اما تکیدهای داشت. به یزد رفتیم، ماه رمضان بود. خودشان در خاطراتشان میگویند که احمدآقا به من زنگ زد که انگار مشکلی پیش آمده و شما باید همین الان به یزد بروید. به یزد رفتیم و یک وقت آمد توی راهرو و سرش را به دیوار گذاشت. گفتم خب گریه کن! داشت میترکید. ولی بلافاصله دوباره پیش مهمانها برگشت و عادی بود. روزهای شلوغ یزد و رمضان گرم بود. آن وقتها هم کولر و پنکه کم بود. آقای صدوقی هم که اخلاقی بود و هر مجلسی دعوت میشد میرفت و ما کمتر میتوانستیم با ایشان باشیم. بعد از شهید صدوقی پدر من از سوی امام به سمت امام جمعه یزد منصوب شدند.
* اداره دفتر شهید صدوقی و کارهای بنیاد صدوق به عهده همسرم بود. بعد از سال ۶۷ که ایشان به امامت جمعه یزد منصوب شد مشغلهشان طبیعتا بیشتر شده بود. ولی خب، در مجلس بودند. بعد هم که قوه قضاییه. ولی چون مادرش خیلی به او علاقه داشت، مقید بود مرتب هفتهای یک بار به یزد برود. در عین حال در دفتر همیشه باز بود، زیرا کارهای بنیاد بود و کارهای خیریه که آقای صدوقی داشتند مسوولیتش با ایشان بود. فامیل بزرگی هم داشتند که همه وابسته به ایشان بودند. آقای صدوقی برای همه حالت پدری داشت.
* همان عصری که امام حالشان بد شده بود، صدوقی هم آنجا بود و من نمیتوانستم با ایشان تماس بگیرم. به همسر برادرم، خانم اشراقی، زنگ زدم، او گفت حال امام خیلی بد است. شما هم بیایید. ما هم رفتیم و از پشت پنجره آیسییو امام را دیدیم که دکترشان دست امام را گرفته بود و نگاهش به مانیتوری بود که ضربان قلب امام را نشان میداد. دکتر عارفی یک مرتبه به احمدآقا اشاره کرد تمام شد که شیون همه بلند شد. من اتفاقا بالا پشت پنجره بودم. همه بیرون رفتند. احمدآقا، سینه آقا را بوسید و رویش را کشید. صدوقی خیلی حالش بد شده بود ولی احمدآقا بهش گفته بود باید بروی یزد! به من گفت و من آن شب به خانه آمدم و لباس و وسایلش را آماده کردم. آقای هاشمی و آقای خامنهای همه آن شب در بیت امام بودند. میگفتند چه کار بکنیم و آقای هاشمی گفت هیچ کس هیچ چیز نگوید. چون وضع بدی بود. قانون اساسی در دست بازنگری بود. جنگ تازه تمام شده بود و درگیریهای مجاهدین در مرز بود. اوضاع بدی بود و خیلی نگرانی وجود داشت. ولی خوشبختانه اتفاقی نیفتاد.
* بعد از فوت احمدآقا شوهر من خیلی تنها شد. دیگر همان دوستانی که سابق داشتند. آقای موسوی خوئینیها، آقای آشتیانی و امام جمارانی و شریعتی، بعدا آقای موسوی لاری و اینها وقتی تهران میآمدیم دور هم جمع میشدند. آقای اژهای بود. آقای رییسی، مهدوی کنی، آقای پورمحمدی، آقای عراقی و با آقای مروی خیلی رفیق بود و با برادرشان هم در دفتر مقام معظم رهبری هستند. نسبت به مقام معظم رهبری همیشه با احترام رفتار میکرد و بیاحترامی به آیتالله خامنهای شدیدا ایشان را ناراحت میکرد و موضع میگرفت. آدمی بود که همه گروهها را جمع میکرد. یک گروهی معروف به عشره داشتند. افراد مختلفی بودند. هم گروه چپ و هم راست.
* [درباره نامزدی آقای خاتمی در انتخابات سال ۷۶] طبیعتا آقای صدوقی به هر حال از این موضوع استقبال میکردند. با آقای ناطق هم دوست بود و آقای خاتمی را هم قبول داشت. با وجود اینکه سلیقهاش با آقا رضا خاتمی متفاوت بود، همیشه میگفت من خیلی رضا را دوست دارم. خیلی انسان خوب و پاک است! اینگونه نبود که اگر یک ذره خط فکریشان متفاوت است کلا با آن فرد مخالفت کند.
* حتی یادم هست معاون حقوقی رییسجمهور که بودند، خواستند استعفا دهند. آقای خاتمی هم به ایشان نامه نوشتند که شما در این اوضاع میخواهی بروی؟ آن وقت بود که مشکلات سیاسی و برخی درگیریهای مجلس و دولت بود. بعد به من گفت که استعفای من سر این جریان شده است که فردی به من گفت آقای خاتمی عقیدهاش این است تو بروی و آن یکی بیاید در صورتی که از عصبانیت آقای خاتمی از استعفا مشخص بود این قضیه صحت ندارد. گفتم خب به آقای خاتمی بگو! فکر نکند شما میخواهی تنهایش بگذاری. میگفت قضیهای که میدانم صحت ندارد چرا ایشان را ناراحت کنم که بعدش هم آقای خاتمی موافقت کرد. خودش هم میگفت باید به یزد و کارهای بنیاد صدوق برسم. ولی واقعیتش وقتی ایشان سرکار بودند، رضایت همه را جلب میکردند.
* آن روز من اصلا خبر نداشتم چه شده. آقای صدوقی میدانستند که آقای خاتمی آنژیو میکند. منزل آقای ابطحی بودم، خانم ابطحی گفتند که آقای خاتمی آنژیو کردهاند و آقای صدوقی هم بودهاند. به آقای صدوقی زنگ زدم و پرسیدم چه بوده و چرا به من نگفتی؟ گفت برای اینکه نگران نشوی. حالا میخواهی، بیا که من هم به بیمارستان رفتم و اتفاقا آن عکس هم گفتید مربوط به همان روز است.
* با چپها که بزرگتر بودند یک حالت احترامآمیزی داشتند؛ مثلا آقای توسلی. راستها هم مثلا آقای مهدوی کنی. مثلا آقای یزدی آمده بودند یزد و مایل بودند به خانه ما بیایند. اینها از روی تواضع و مهماننوازی ایشان بود. یاد دارم در ایام عیدی بود که ما تازه در حال انتقال اسباب به یزد بودیم و هنوز تمام وسایل زندگیمان را از تهران نیاورده بودیم. گروهی مهمان هم داشتیم که تازه رفته بودند که خواهر همسر آقای سرحدیزاده با من تماس گرفتند و گفتند که ما یزد هستیم پرسیدند آیا مهمان دارید، من هم گفتم خیر، فرزندانم به همراه خانوادههایشان هستند، وقتی من این گونه گفتم خواهر خانم سرحدیزاده که من در دانشگاه با ایشان آشنا شده بودم، گفتند ما با آقای سرحدیزاده میخواستیم به منزلتان بیاییم ولی دیگر مزاحم نمیشویم، من هم خیلی اصرار نکردم. آقای صدوقی داخل شد و من قضیه را گفتم. حالا با آقای سرحدیزاده رفاقتی هم نداشت و فقط در مجلس یکدیگر را میشناختند. بلند شد و گفت مردم خودشان را آمرزیدهاند که بگویند به خانه ما میآیند. گفتم من گفتم که بیایند. گفت نه! تو باید میگفتی هیچ کس خانه ما نیست! بفرمایید! چرا گفتی بچهها هستند؟ خدا شاهد است با ماشین رفت دور شهر را گشت که ماشین اینها را پیدا کند. که من خودم را خیلی سرزنش کردم و گفتم کاش گفته بودم بیایند که بعدش هم به دوستم که زنگ زده بود، گفتم این جریان پیش آمد. آقای صدوقی خیلی ناراحت شد، در خانه او به روی همه باز بود. دو شب قبل از مرگش بود. توی بیمارستان داشت از حال میرفت. آقای شیخ حسین هاشمیان، ساعت یازده شب آمد. محمد هم گفت پدرم خوابند. آخر شب که بیدار شد آنها رفته بودند. وقتی اطلاع دادیم با عصبانیت پرسید چرا من را صدا نزدی؟ گفتم محمد گفته خوابید؟ گفت مریم دیدی چطور راه میرفت این پیرمرد؟ ایشان با این حال برای دیدن من آمده بود. خب مرا بیدار میکردی. دوباره میخوابیدم. با اینکه روزهای آخر عمرش بود ولی این طوری بود. مهمان که میآمد، عاشق مهمان بود و مهماننواز بود. یعنی امکان نداشت کسی بگوید میخواهم به منزل شما بیایم و ایشان ردش کند!
* در همسایگی منزل ما در یزد خانوادهای هستند که سنی مذهباند. در سال قبل آقای صدوقی داشته رد میشده از کوچه، پسر بچهای را میدیده که دارد یخ میشکند. گفته برای چه یخ میشکنی؟ مگر یخچال ندارید؟ پسر بچه گفته بود نه! فوری گفته بود بروید یک یخچال بخرید! و به این خانواده بدهید. در این طور مسائل عجیب کمک میکرد. یا به فامیلی که وضع چندان خوبی نداشتند. بدون اینکه کسی بفهمد و به عنوان قرض و وام کمکشان میکرد. ایشان برای این کارها راحت خرج میکرد ولی برای مسائل شخصی اصلا این طور نبود. امکان نداشت از پول سهم امام برای مسائل شخصی هزینه کند. با وجودی که اختیار تام داشت ولی هیچ وقت استفاده شخصی نمیکرد. حتی من بعضی وقتها پول نیاز داشتم میگفت این پول برای من نیست. یا بارها میگفت من اگر پولی دستم بیاید، از اول خمس و سهم امامش را میدهم. چون اگر سال خمسی شهریور باشد شاید من تیر این پول را تمام کرده باشم. میترسم! و نمیگذارم به سال برسد. خیلی مقید و متشرع بود.
* ما بار اولی که لبنان رفته بودیم، خدا رحمت کند دکتر چمران ما را همراهی میکرد؛ سال ۵۶ بود. او در حد امکانی که برایش بود به فلسطینیها و موسسات آنجا کمک میکرد. ویزا گرفتن خیلی سخت نبود. ولی یکی از دوستان گفت به کویت برویم و از آنجا ویزا بگیریم و به مکه برویم. آنجا پنج- شش روز خانه یکی از دوستان بودیم، بچهها هم کوچک بودند. دختر بزرگم کلاس اول بود و دومی هم چهار سالش بودند. در سال تحصیلی هم بود. مدرسه دختر بزرگم را به یزد انتقال دادیم و بچهها را به مادربزرگشان سپردیم. به کویت رفتیم و از کویت هم مستقیم به مدینه رفتیم. آنجا اتفاقا آقای صدوقی شنیده بودند آقا موسی صدر میآیند. من ایشان را ندیده بودم ولی ایشان با خانواده صدوقی رابطه بسیار نزدیکی داشتند. از آن طرف خواهرزاده ایشان خانم زهرا صادقی همسر برادر من بود و با من نیز نسبت سببی داشتند. وقتی به مدینه رفتیم، ایشان به مکه رفته بودند. دو روز در مدینه بودیم و بعد به مکه رفتیم و به کاروانی از قم ملحق شدیم. در مکه آقا موسی صدر را دید و خیلی خاطرات گذشته را تعریف کرد. آقای صدوقی هم دیدار اولشان بود. خاطراتی که شما بچه بودید خانه شما میآمدیم و با بچهها بازی میکردیم و اسم خواهرها را هم به یاد داشتند پرسیدند چه کار میخواهی بکنی؟ جواب داده بود که میخواهم به سوریه بروم. ایشان هم گفتند که هتلهای درجه یک آنجا مناسب روحانیون نیست و درجه سه هم بسیار کثیف است. من دفتری دارم، بروید آنجا. ما دو- سه روز سوریه بودیم. آنجا خانهای داشتند و شرایط خوبی بود. سه روز سوریه بودیم و بعد به لبنان رفتیم. یک هتل در لبنان گرفتیم و در آن مدت ما چهار- پنج بار به خانه امام موسی صدر رفتیم و مهمان ایشان بودیم. با وجود موقعیتی که امام موسی صدر داشتند این قدر خودمانی و متواضع بودند که ما احساس غریبی نمیکردیم.
سر یک سفره بودیم، سفر خانوادگی بود! مدام خاطرات را تعریف میکردند و یادم هست چند سال بود ایران نیامده بودند. همیشه این حرف آقا موسی توی گوشم است که «دلم برای وجب به وجب خاک قم تنگ شده است». از یزد میگفتند. چقدر باقلوا خوشمزه است یا درباره مهمانیهای خانه آقای صدوقی... آن خاطرات را زنده میکردند. ما با دکتر چمران همان جا آشنا شدیم. ایشان ما را به صیدا و صور و مناطق جنوب لبنان بردند. با ایشان دو روز در موسسه امام موسی صدر بودیم. و یک روز هم در صور منزل خواهر امام موسی صدر خانم رباب صدر رفتیم. از آن دوره خاطرات خوبی برای من به یاد مانده است، مخصوصا دیدار با دکتر مصطفی چمران که از اتفاقات خوب زندگی من بود.
* دکتر چمران خاطراتش را بازگو میکرد. یک حالت عرفانی داشت. تعریف میکرد که مثلا این نقطه که من نشسته بودم شبها خیلی قشنگ بود. تیر که میآمد شبیه ستارهای فضا را روشن میکرد. آدم در جنگ وحشت دارد، ولی دکتر چمران این قدر عادی تعریف میکرد که آدم فکر میکرد یک جلسه مهمانی بوده است. یا در مناطقی که زمین گود شده بود میگفت اینجاها چند روز پیش بمب خورده. ما اصلا صدای تیر نشنیده بودیم! واقعا شب اول یک مرتبه ما را ترساند و فکر کردیم حمله است. چون اسراییل تازه میخواست حمله کند. فردایش فهمیدیم عروسی داشتند. دکتر چمران گفتند اینها برای هر جریانی تیراندازی میکنند. دلشان که خوش است یک مرتبه تیر میاندازند. ناراحت هم که میشوند، یک دفعه تیر میاندازند. سه ـ چهار روز آنجا بودیم و سفر بسیار خوبی بود و دکتر چمران هم از زندگی خودش گفت و مبارزاتی که خانمش میکرده. خیلی زن شجاعی بود. بعد از بچههایش گفت که یکیشان در آب غرق شده بود. این خاطراتی بود که ما از لبنان داشتیم و سفر خیلی خوبی بود. امام موسی صدر هم خیلی اصرار داشت که ما بمانیم. میگفت اینجا مدرسه آمریکاییها هست که در آنها سه زبان یاد میگیرید. از طرفی علمای خوبی هستند که میتوانی درس طلبگیات را دنبال کنی. خیلی اصرار کرد. و واقعا هم تصمیم گرفتیم که بمانیم. میگفت کجا خانه پیدا کنیم و ساکن شویم. آقای صدوقی گفت من بروم بچهها را بیاورم، امام موسی گفتند تو بمان و بگو بچهها را بیاورند. آقای صدوقی گفت بالاخره من باید بروم به پدرم سر بزنم و از ایشان اجازه بگیرم که امام موسی گفتند من نامه مینویسم و از ایشان اجازه میگیرم، چون میدانم اگر به ایران بروید بر نمیگردید ولی ما برگشتیم و بعد هم وارد جریان انقلاب و پیروزی آن شدیم.
* آن وقتها زمان شهید صدوقی، شهید صیاد شیرازی خیلی آنجا میآمد. من دیگر نمیدانم. چون آن دیدارها خانوادگی نبود. آقای صدوقی دوستان زیادی داشت و با همه ارتباط داشت و من از ارتباط تنگاتنگشان خبر ندارم. شهدای هفت تیر، شهید بهشتی و خانوادهایشان در اوایل انقلاب به یزد آمدند. من واقعا مجذوب اخلاق آقای دکتر بهشتی شدم. شهید دکتر پاکنژاد که هم یزدی بود و هم فامیل نزدیک آقای صدوقی و ارتباط تنگاتنگی با خانواده شهید صدوقی داشتند.
* در زمانی که ایشان در قوه قضاییه بودند معمولا رفت و آمدهایشان با آقای موسوی خوئینیها با هم بود. یک بار که در مسیر به محل کار میرفتند، ترور شدند، یک بمب هم زیر ماشینشان انداخته بودند ولی عمل نکرده بود، اما بعدا که ماشین اسکورتشان را دیدم تعجب کردم که هیچ کدام از محافظان ایشان آسیبی ندیده بودند. گمان کنم ماشین ایشان ضد گلوله بود.
* ایشان آدم بسیار اخلاقی بود و خیلی به حفظ حرمت و شخصیت افراد حساس بود و از این مسائل خیلی رنج میکشید. در جریان هتک حرمت به مقبره آقای خاتمی در اردکان که بود. چندی بعد روی سنگ قبر شهید صدوقی هم رنگ پاشیدند. اتفاقا من ظهر مسجد حظیره بودم و بیرون آمدم و به ایشان گفتم روی قبر پدرتان رنگ پاشیدهاند. ایشان هم بلافاصله به آنجا رفتند. این را سندی بر بداخلاقیها و نادانیهای عدهای میدانست که دوستدار انقلاب نبودند. بعد از آن قضیه آتش زدن در خانه بود. که مردم برای حمایت از ایشان اجتماع کردند و حتی میخواستند در واکنش به این هتک حرمتها و در حمایت از ایشان راهپیمایی کنند. ولی ایشان گفتند نه. بالاخره این کارها کلا باید محکوم شود و نباید فقط به خاطر شخص من باشد. خیلی زجر میبرد. در عین حال طوری نبود که فقط حرف کسی را تایید کند. مؤدبانه حرفش را میزد و به برخی روندها انتقاد هم میکرد.
نظر شما :