در خلوت بدون مصدق/ یک روز در قلعه احمدآباد با حسین شاه‌حسینی و ابوالفتح تک روستا

۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۲ | ۲۱:۴۴ کد : ۳۲۰۷ از دیگر رسانه‌ها
سرگه بارسقیان: آقا نصرت در قلعه را که باز کرد، همان منظره‌ای دیده شد که سال‌ها قبل خبرنگار روزنامه لوموند تصویرش کرده بود، جاده باریک خاکی که از میان درخت‌ها و علف‌های هرزه می‌گذرد تا برسد به خانه‌ای دو طبقه‌. از در سبز رنگ قلعه تا عمارت آجری‌اش درخت بود و زمین شیارخورده و ما مسافرانی که چون سروده پروانه فروهر آن «زائر هر سالهٔ این معبد عشق»، راه را دور و دراز پیموده بودیم تا برسیم به جایی که محمدعلی سپانلو خطاب به مالک، مهمان، زندانی و یا...سالیان سالش گفته «بگذار تا عصای تو/ با انتظار ما/ بر گور روستایی‌ات آهسته گل کند». با آقا نصرت قلعه‌بان که جلوتر رفتیم ساختمانی دیدیم که روی سکویی ایستاده با کف خالی گربه رو تا رطوبت از زمین نکشد؛ طبقه دوم را نشان داد که ترک‌های دیوار و سقف اتاق‌هایش راه را بر بازدیدکنندگان بسته و با چشمانش تعقیب‌مان کرد که چطور در اتاق‌های طبقه اول و حیاط پشتی و دور و بر عمارت پی صحنه‌های آشنا در عکس‌های قدیمی از مالک تبعیدی اینجا می‌گردیم. گشتی در قلعه احمدآباد ۴۶ سال پس از درگذشت مالک تبعیدی که برخی پیران اینجا «مرحوم آقا» صدایش می‌کنند، گذری است بر بخشی از تاریخ کمتر شنیده شده ایران پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ و احوالات مرد آزادی که به گفته علی شریعتی «هفتاد سال برای آزادی نالید.»

 

 

نامه‌هایی از زندان ثانوی

 

«اکنون در حدود ده سال است که از این قلعه نتوانسته‌ام خارج شوم و از روی حقیقت از این زندگی سیر شده‌ام. باری یقین دارم که به شما هم بد گذشته است ولی چون محبوس نبوده‌اید و کسی مانع ملاقات شما نبوده و از این بابت آزاد بوده‌اید، با زندگی بنده که در یک اتاق زندگی می‌کنم و گاه می‌شود که در روز چند کلمه هم صحبت نمی‌کنم بسیار فرق دارد. این است وضع زندگی اشخاصی که یک عقیده‌ای دارند و تسلیم هوا و هوس دیگران نمی‌شوند.» این را هشتم شهریور ۱۳۴۴ نوشت، در پاسخ به نامه مریم فیروز، دختر دائی‌اش و از اعضای حزب توده ایران. ۶ سال قبل بود که به پسرش، احمد شکوه کرد «شما نمی‌دانید از تنهایی و حرف نزدن با کسی چقدر به من بد می‌گذرد.» (۲۳ بهمن ۱۳۳۸) نامه‌هایی که از قلعه بدر آمد حکایت پیر در حصری بود که آنجا را «زندان ثانوی» می‌نامید: «کماکان در این زندان ثانوی بسر می‌برم. با کسی حق ملاقات ندارم و از این محوطه قلعه نمی‌توانم پای به خارج گذارم و بر این طریق می‌گذرانم تا ببینم چه وقت خداوند به این زندگی خاتمه می‌دهد.» (نامه به سلطنت فاطمی خواهر دکتر فاطمی، اول فروردین ۱۳۴۰) و آن زمان دو سالی می‌شد که غیر از فرزندان با کس دیگری نمی‌توانست ملاقات کند و حتی از قلعه هم بدون اسکورت حق خروج نداشت. روز ۲۵ مهر ۱۳۴۰ برای سعید فاطمی نوشت: «از این قلعه نمی‌توانم خارج شوم و با کمتر کسی مکاتبه می‌کنم، برای اینکه دفعه دیگری دچار تعقیب و محاکمه نشوم. اکنون متجاوز از ۵۰ نفر سرباز و گروهبان اطراف بنده هستند که اجازه نمی‌دهند با کسی ملاقات کنم غیر از فرزندانم، خواهانم هر چه زودتر از این زندگی رقت‌بار خلاص شوم.» روز عید سال ۴۱ آرزویش همین بود: «روزی نیست که از خدا مرگ نخواهم، آن هم چون مقدر نیست به سراغم نمی‌آید و مرا در این زندان ثانوی واله و حیران گذاشته است.» در ۱۰ تیرماه ۱۳۴۳ در نامه به پسرش احمد نوشت که سرهنگ مولوی آمده عمارت و حتی در اتاق خوابش هم نظر کرده و او به آنان گفته «اگر از هموطنانم کاغذی برسد نمی‌توانم آن را بلاجواب گذارم و برای جلوگیری از این کار سه راه بیشتر نیست:

۱- شرحی رسما به من مرقوم فرمائید که راجع به سیاست با کسی مکاتبه نکنم.

۲- یک دادگاهی مثل دادگاه سال ۱۳۳۲ دعوت فرمائید و تشکیل دهید که مرا محکوم کنند و این کار سبب شود که دیگر چیزی ننویسم.

۳- به مأمورین که در احمدآباد گمارده‌اید دستور دهید دست‌های مرا دست‌بند بزنند و هر وقت قضاء حاجتی دارم باز کنند و باز دو مرتبه دست‌بند بزنند تا قدرت نوشتن نامه را از من سلب کنند. من که حاضرم با یک نوشتهٔ رسمی این حقی را که قانون در دنیا به هر فردی داده از خود سلب کنم شما چرا مضایقه می‌کنید و می‌خواهید به حرف بگذرانید. غیر از این هر عملی بشود موجب آسودگی من است، چون از این زندگی رقت‌بار که دیگر تاب و تحمل آن را ندارم خلاص می‌شوم.» (نامه‌های دکتر مصدق، محمد ترکمان، نشر هزاران، چاپ اول ۱۳۷۴)

 

اما پیر محصور قلعه تا روزهای آخر نامه نوشت و از احوالاتش گفت، حتی چند روزی پیش از فوت و وقتی در بیمارستان نجمیه بستری شد و در تهران به خانه پسرش غلامحسین می‌رفت که سال‌ها بعد در شرح بیماری پدرش گفت: «دو ماه به فوتش که بود یک ورم سینوزیت که من اجازه گرفتم طبیب برایش بردم آنجا دید و یک بایوبسی (تیکه‌برداری) کردند و آوردند تهران، تهران منزل من بود... سابقه زخم معده هم داشت و تب هم داشت... یک‌دفعه این قرص‌های مسکن این زخم معده‌اش را شروع کرد خون قی کرد... خونریزی کرد و بردیم بیمارستان و یک ترانسفیوژن خون کردند. دیگر نشد این‌ها تا بعد سه چهار روز بعد مرد. روز ۱۴ اسفند مرد.» تنها خبری کوتاه در مطبوعات حکایت از تحقق آرزوی چند ساله پیر قلعه می‌کرد: «به قرار اطلاع آقای دکتر محمد مصدق نخست‌وزیر اسبق روز یکشنبه گذشته در سن ۸۷ سالگی بدرود حیات گفتند. آقای دکتر غلامحسین مصدق که پزشک معالج پدر خود بودند درباره علت فوت گفتند ایشان از چندی قبل به علت ابتلا به بیماری سرطان فک تحت درمان بودند و دو بار تحت عمل جراحی قرار گرفتند، ولی این معالجات ثمری نبخشید و حال ایشان از روز چهارشنبه گذشته رو به وخامت نهاد تا اینکه صبح روز یکشنبه در بیمارستان نجمیه زندگی را بدرود گفت. ما مصیبت وارده را به همه بازماندگان بخصوص فرزندان آن مرحوم تسلیت می‌گوییم.» (مجله خواندنیها، سه‌شنبه ۱۶ اسفند ۱۳۴۵) همین چند خط خبر سهم محمد مصدق بود از اخبار رسمی؛ رهبر ملی شدن صنعت نفت و نخست‌وزیر ۲۸ ماهه ایران که با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برکنار و سپس محاکمه و زندانی و دست آخر به احمدآباد تبعید شد، تبعیدگاهی که گرچه آرام و قرار از مصدق برده بود اما آرامگاه موقت (و تا امروز ماندگار) وی شد.

 

 

وصیت مصدق و توصیه سحابی

 

«غلام، جای من پهلوی این بچه‌های من است. من روزی که مُردم باید همین جا پهلوی این بچه‌ها دفن بشوم.» مصدق این را دو سه روزی بعد از ۳۰ تیر ۱۳۳۱ گفت، خطاب به پسرش غلامحسین بر سر آرامگاه شهدای قیام در ابن‌بابویه. یکسال پیش از درگذشت در وصیتنامه‌ای که نوشت تصریح کرد «مرا در محلی که شهدای ۳۰ تیر مدفونند، دفن نمایند.» (۲۰ آذر ۱۳۴۴) ولی غلامحسین که پدر اول به او وصیت کرده بود از طریق امیرعباس هویدا، نخست‌وزیر به شاه پیغام داد که وصیت چنین است اما پاسخ آمد «نه همان احمدآباد خاکش کنید» و باید دنبال جایی می‌گشتند برای دفن: «جا نداشتیم. همان نهارخوری که نهار می‌خوردیم با هم رفتیم وسط اتاق نهارخوری را کندیم و همان جا امانت گذاشتیمش تو تابوت. چون دفن کردن با امانت فرق دارد. دفن که کردی دیگر نمی‌شود نبش قبر کرد و مرده را درآورد.» (گفت‌وگوی غلامحسین مصدق با واحد تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد) ابوالفتح تک روستا، آشپز نوکرهای قلعه که آن روزها ۲۵ ساله بود و از ۱۲ سالگی رفته بود به قلعه و از شاگرد آشپزی شروع کرده و بعد از یکسال آشپز نوکرها شده بود، از شنیدن خبر فوت مصدق در روز ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ می‌گوید: «غلامحسین خان زنگ زد که بابام از دست رفت، ناهار سبکی درست کنید. تخم مرغ آب‌پز کردیم و به افرادی که برای دفنش آمدند دادیم. مرحوم آقا را در اتاق پذیرایی‌اش دفن کردند. چهار، پنج تا از کشاورزان اینجا شستند. آقای دکتر یدالله سحابی بر غسل میت نظارت می‌کرد و حاج رضا زنجانی هم نماز خواند. یک شیشه آب زمزم ریختند و  مهر سبز زیر زبانش گذاشتند و بطور امانت اینجا دفن شد تا وقتی زمینه مساعد شد ببرند کنار شهدای ۳۰ تیر دفن کنند. قبرش سنگ لحد ندارد. موزائیک‌های روی قبر فاصله‌اش از بقیه موزاییک‌ها بیشتر است تا مشخص شود کجا دفن است و برای انتقال همان موزائیک‌ها را بردارند.» تک روستا این را جلوی در ورودی اتاق پذیرایی سابق و آرامگاه موقت فعلی مصدق تعریف کرد و ما را برد بر سر مزاری که سنگ قبر نداشت؛ میز چوبی کوتاهی روی آن بود که با پارچه‌ای سیاه پوشیده شده بود با دو شمع و قرآنی روی آن. برای مصدق سنگ قبر ساخته بودند اما نه در اینجا، گذاشته بودند در جایی که وصیت کرده بود، ابن‌بابویه. حسین شاه‌حسینی، عضو هیات امنای قلعه احمدآباد که همسفر ما در بازدید از تبعیدگاه و سپس آرامگاه موقت مصدق بود، روایت می‌کند: «در اوایل انقلاب اسلامی به همت مرحوم داریوش فروهر سنگ قبر خارای بزرگی در ابن‌بابویه نصب کردند تا بتوان پیکر ایشان را منتقل کرد اما نشد. دکتر یدالله سحابی به من شخصا توصیه می‌کرد شاه‌حسینی یادت باشد اینجا قبر آقای دکتر مصدق نیست، مصدق بطور موقت و امانی در احمدآباد دفن شده و طبق وصیتی که کرده باید در ابن‌بابویه کنار شهدای ۳۰ تیر دفن شود که تاکنون چنین امکانی پیدا نکردیم که بتوانیم به وصیت مصدق عمل کنیم و متاسفانه همان سنگ بزرگی که در ابن‌بابویه گذاشته بودند هم به کناری زده شد.»

 

 

تنبیه مامور ساواک

 

تک روستا از پدرش شنیده بود که خود مصدق بر ساخت قلعه احمدآباد نظارت داشت و ساختمانی به همین سبک در آشیان متعلق به میرزا هدایت‌الله آشتیانی پدر دکتر مصدق هست که طرح قلعه برگرفته از آن بود. او سال‌ها قبل به استفان کینزر، نویسنده کتاب «همه مردان شاه» گفته بود: «مصدق یک مالک معمولی نبود. او ملک خود را مانند یک بنگاه خیریه اداره می‌کرد. بیشتر آنچه را که تولید می‌کرد به کارگران باز می‌گردانید.» کار تک روستا آشپزی برای ۵۰ نوکر قلعه بود: «صبح به صبح دستور غذا می‌گرفتیم و مرحوم آقا می‌گفت چی بپزیم. روزی یک گوسفند ۴۵ کیلویی ذبح می‌کردند. سبزی تازه، بادمجان، کرفس و گوجه از همین باغ کناری قلعه می‌چیدیم و پخت می‌کردیم. بعدازظهر می‌آمدیم برای تهیه شام که اغلب عدس پلو، باقالی پلو و لوبیا پلو بود. برای نوکرها شام می‌پختیم که به تعداد عائله‌شان می‌بردند خانه. برای ۸ نفر غذا به داخل ساختمان قلعه می‌بردیم. خود آقای مصدق شام نمی‌خورد، کمی می‌چشید ببیند پخت ما خوب است یا نه. شام‌اش را به فقرا می‌داد. فهرست فقرای روستا را داشت، آن را نگاه می‌کرد، سیدعلی‌اکبر را صدا می‌زد که وظیفه‌اش این بود جواب زنگ دستی را بدهد و غذا را ببرد. دیس را می‌داد می‌گفت نوبت کی هست ببرید به آن‌ها بدهید. غذای ۸ نفر را نوبت به نوبت به یک خانواده فقیر می‌داد. برای ناهار هم دو نوع غذا پخت می‌کردیم. یک نوع غذا را برای ۵ نفر به بالا (داخل ساختمان) می‌دادیم که برای دختر بچه‌ای بود که ظرف‌ها را می‌شست، پسربچه‌ای بود که فرمانبرداری می‌کرد که وقتی سیدعلی‌اکبر نبود او می‌رفت کارها را انجام می‌داد. یک نوع غذا را هم به نوکرها می‌دادیم.»

 

در ایام تبعید مصدق حدود ۶۰-۵۰ سرباز هم داخل قلعه بودند برای نظارت بر حصر نخست‌وزیر کودتادیده. غلامحسین مصدق درباره‌شان گفته بود «پدرم پالتو می‌خرید، برای این‌ها برای ساواکی‌ها هم پالتو می‌خرید...» اهالی قدیمی احمدآباد به یاد دارند تا روز درگذشت مصدق یک سرباز جلوی در قلعه بود، یکی هم شب‌ها جلوی ساختمان اصلی داخل محوطه نگهبانی می‌داد. بقیه سرباز‌ها هم در ضلع شمالی قلعه کنار در ورودی مستقر بودند. تک روستا نام دو مامور ساواک را شهیدی و یوسف‌خانی به یاد می‌آورد که غذای آن‌ها را از آشپزخانه قلعه می‌دادند و از یکی‌شان خاطره‌ای نقل می‌کند: «یک روز شهیدی رفت در روستا و به یکی از کشاورزان سیلی زد و به او گفت تو معتادی. دختر آن کشاورز با گریه آمد به قلعه و به مصدق گفت مامور اینجا پدرم را زده. مصدق پرسید کی زده، گفت شهیدی. آقا گفت شهیدی را بگویید بیاید. شهیدی آمد، آقا گفت شهیدی یعنی مصدق مرده، تو کارت به جایی رسیده که می‌روی کشاورزان من را می‌زنی؟ تو مامور هستی، وظیفه داری از من مواظبت کنی. عصایش را انداخت گردن شهیدی، برد کنار دیوار، گفت می‌دهم پوستت را بکنند، تو فکر می‌کنی مصدق اینجا تبعید است. مرحوم آقا رفت بالا و من را خواست. رفتم پیش ایشان و گفت شهیدی چون غذای ما را خورده پررو شده، غذای این‌ها را قطع کن. نزدیک ظهر ظرف‌های آن‌ها را آوردند که برایشان غذا بکشیم، مش کاظم که کار‌هایشان را می‌کرد آمد غذا ببرد، گفتیم آقا دستور داده غذای این‌ها را ندهیم. شهیدی که فهمید گفت عجب کاری کردم، فکر نمی‌کردم آقا اینطور کند. یک هفته به آن‌ها غذا ندادیم که بعد از یک هفته شهیدی آمد و گفت آقا من اشتباه کردم، نبایستی چنین کاری می‌کردم. آقا گفت تو ماموری، وظیفه و کار تو چیز دیگری است. گفت بله اشتباه کردم. آقا گفت حالا که می‌پذیرد اشتباه کرده غذای این‌ها را بدهید.»

 

 

ملاقات با مصدق در باغ انگوری

 

مصدق بیشتر اوقات در حیاط جنوبی ساختمان می‌نشست و روزنامه می‌خواند و برخی مواقع با محلی‌ها و دانش‌آموزان آنجا صحبت می‌کرد، حیاطی که حوض کوچکی دارد و از دید ماموران به دور بود و با خانواده‌اش هم آنجا دیدار می‌کرد؛ از نامه‌هایش بر می‌آید که این روال هم همیشگی نبوده چه اینکه در نامه‌اش به مظفر فیروز نوشته: «از حال من بخواهید کماکان در قلعه احمدآباد می‌گذرد و اجازه خروج ندارم، تفریح و گردشم هر وقت هوا سرد نیست در حیاط و جلوی اطاق می‌گذرد و زندگی نامطبوعی را تحمل می‌کنم و این ایام هم به واسطه کسالت خانم بسیار ملول و افسرده بودم... فقط کسی که مرا می‌بیند فرزندانم هستند که هر هفته روز جمعه می‌آیند و چند ساعتی با من می‌گذرانند...» (۴ اردیبهشت ۱۳۴۳)

 

مصدق در دوران تبعید محوطه قلعه را ترک نمی‌کرد، برخی مواقع هم در باغ انگوری قدم می‌زد که در ضلع جنوبی قلعه بود. شاه‌حسینی با دست باغ انگوری را نشان داد که خودش دو باری آنجا مصدق را دیده بود. یک بار قبل از برگزاری کنگره جبهه ملی بود که حاج رضا زنجانی نامه‌ای به شاه‌حسینی داد تا به مصدق برساند: «به من گفت در کنار قلعه احمدآباد مزرعه‌ای هست متعلق به آقایی به نام کاشانی، بروید آنجا و نامه را بدهید و پاسخ را بگیرید و برگردید. من رفتم و دو روز در مزرعه آقای کاشانی ماندم که مجاور املاک آقای دکتر مصدق بود. وقتی آنجا رسیدم، آقای کاشانی گفت برویم دیدن آقای مصدق. رفتیم باغ انگوری، آقای مصدق از در بالایی باغ وارد شد، ظاهرا مطلع بود که قرار است من بروم. سلام کردم و کاغذ را دادم و وقتی گرفت گفت شما تا کی هستید؟ گفتم تا فردا هستم. گفت فردا همین ساعت همین جا بیایید. فردا همان ساعت رفتم و تنها حرفی که به من زد این بود که شما هم در این جبهه (ملی) هستید؟ گفتم بله افتخار دارم. پرسید شما در تهران هستید؟ گفتم بله، گفت اسم شما؟ گفتم شاه‌حسینی هستم. دیگر چیزی نپرسید و من هم چیزی نگفتم. نامه را گرفتم و آوردم و به آقای زنجانی تحویل دادم. البته نه می‌دانستم محتوای این نامه‌ها چیست و نه درصدد بودم اطلاع داشته باشم. این موضوع دو بار طرف یک ماه و نیم اتفاق افتاد و باز به همان باغ رفتم و دیگر هم خدمت ایشان نرسیدم.»

 

گوشه ساختمان اتاقی بود که در دوره حضور مصدق، نقش داروخانه احمدآباد را ایفا می‌کرد، غلامحسین مصدق آنجا می‌رفت و به بیماران دارو می‌داد. اگر هم بیماری می‌رفت و غلامحسین‌خان نبود، مصدق نامه می‌داد به بیمارستان نجمیه که موقوفه مادرش بود تا بیمار بطور رایگان معالجه شود. ده تومان هم می‌داد کرایه رفتن به تهران. تک روستا می‌گوید: «ما یک ماشین کچل بردیم بیمارستان نجمیه معالجه کردند. هنوز هم کچل‌هایی داریم که با آن کار آقا زلفی شدند.» اداره بیمارستان نجمیه پس از انقلاب از اختیار خانواده مصدق درآمد اما به گفته شاه‌حسینی: «بعد از ۸-۷ سال پس از انقلاب همچنان برگه‌های مالیاتی را برای آقای محمود مصدق، نوه دکتر مصدق می‌فرستادند که از سوی اوقاف متولی بیمارستان شناخته می‌شد. در وقفنامه تصریح شده که در بیمارستان باید ۳۰ بیمار از احمدآباد و ۵ روستای دیگر بطور مجانی معالجه شوند ولی متاسفانه یک نفر بیمار در این مدت بطور رایگان درمان نشده است.»

 

                        

سرنوشت تلخ دو خانه

 

تک روستا ما را برد به حیاط پشتی قلعه و در سفید رنگ زنگ‌زده‌ای را نشان داد که به درختان تکیه داده بودند. این همان در خانه مصدق در خیابان کاخ بود که تک روستا به استفان کینزر، نویسنده کتاب «همه مردان شاه» نشان داده و به او گفته بود «دنبال چی می‌گردی، اگر دنبال شعبان بی‌مخ هستی این در را ببین.» در بزرگ آهنی یک فرورفتگی داشت، یادگاری شعبان جعفری بود که با جیپ به در خانه مصدق کوبید. کینزر در شرح این در آهنی نوشته است: «این دروازه شاهد چه تاریخی بوده است. از میان آن سفرای آمریکایی و انگلیسی در تهران به همراه فرستاده‌های ویژه‌شان آورل هریمن، بارها عبور کردند تا مصدق را ترغیب کنند از طرح ملی کردن صنعت نفت کشورش دست بشوید، یا آن را تعدیل کند. گروه‌های آدمکش، در روزهای شورش درحالی که فریاد مرگ بر مصدق سر می‌دادند، به آن می‌کوبیدند.» مصدق پس از تبعید خواسته بود که آجرها و خاک خانه‌اش را به احمدآباد بیاورند. کامیون‌های ارتش هم در خیابان کاخ بار می‌زدند و در کنار در ورودی قلعه احمدآباد خالی می‌کردند. تک روستا از مصدق پرسیده بود «آقا این‌ها که به درد نمی‌خورد. آجرها که خورد شده، خاک هم هست. سربازان بیچاره پدرشان در می‌آید، به چه دردی می‌خورد؟» مصدق در پاسخ گفته بود: «بگذار مردم ایران بدانند من جرمی که دارم این بود که نفت را ملی کردم، بخاطر این جرم چه به سر من آوردند؟ می‌خواهم از آنجا که این آجرها را بار می‌زنند تا به اینجا برسد، این ملت ببینند.» بعد از فوت مصدق بازمانده‌های خانه‌اش هم با بلدوزر صاف شد.

 

آنسوتر در اتاقی مسقف که بخشی از بنای ساخته شده‌ای است که قرار است موزه دکتر مصدق شود، اتومبیل سبز رنگی دیده می‌شود، پونتیاک مدل ۱۹۴۸. بعد از انقلاب بود که به همت متولیان قلعه، ماشین مصدق به تهران منتقل و تعمیر شد و به احمدآباد که بردند دورش را دیوار کشیدند و وسط اتاقی محصور پارک شد. پس از فضایی که علیه مصدق بعد از انقلاب ایجاد شد، عده‌ای به احمدآباد حمله کردند و اثاثیه آنجا هر چه بود را یا با خود بردند و یا از بین بردند. شاه‌حسینی نقل می‌کند که «چند سال پیش در سالگرد درگذشت مصدق در چهاردهم اسفند در احمدآباد دو سه نفری به من مراجعه کردند و از جیب‌هایشان چیزهایی درآوردند، یکی جا قلم آورده بود، یکی پاک‌کن آورده بود، کسی قاشق و چنگال آورده بود که معلوم شد اشیایی است که در اوایل انقلاب دستبرد زده بودند و متوجه شدند که کار غلطی کرده‌اند و حالا مراجعاتی به محمود مصدق یا اعضای هیات متولیان قلعه می‌کنند و بازپس می‌دهند. یا بعضی اثاث و لوازم و لباس‌های ایشان را می‌آورند، یکی دو عبا را چند وقت پیش مراجعه کردند و دادند و گفتند مال ایشان است. سال‌ها قبل برای اینکه مشخص کنیم لوازمی که پس می‌دهند متعلق به دکتر مصدق است یا نه جلسه‌ای گذاشتیم و با پرسش از غلامحسین مصدق یا دکتر امیرعلایی که خدمت دکتر مصدق زیاد می‌رسید، برای آن‌ها شناسنامه گرفتیم و اگر توفیق می‌یافتیم در همین سالن‌هایی که در محوطه قلعه احداث شده موزه‌ای تاسیس و لوازم را به آنجا منتقل می‌کردیم.» حالا آنچه در اختیار هیات امنا مانده همین قلعه احمدآباد است به اضافه قطعه زمینی پشت آن و یک یخچال (اتاقک انبار یخ قدیمی) که در کنارش است. طبق توضیحات شاه‌حسینی، پس از اصلاحات ارضی که اعلام شد سهم مالکان به نسبت مالیاتی که پرداخته‌اند تعیین می‌شود، دکتر مصدق که مالیاتش را پرداخته و اراضی‌اش را پیشتر بین فرزندان و رعایا تقسیم کرده بود، مشمول اصلاحات ارضی نشد و قلعه و باغ انگوری و مقادیری دیگر زمین، سرآخر در حدود ۶۰ هکتار برایش ماند که خودش اداره می‌کرد. بعد از مسایلی که پس از انقلاب ایجاد شد برخی روستائیان علیه اموال و اراضی مصدق اقداماتی کردند و احمد مصدق چون نسبت به از دست دادن قلعه هراس داشت، بخشی از این زمین‌ها را بدون اینکه از سایر وراث وکالت داشته باشد به رعایا و زارعین واگذار کرد که البته تا امروز هم به آن زارعین سند مالکیت داده نشده و در بلاتکلیفی هستند. سپس غلامحسین صدیقی، شمس‌الدین امیرعلایی و مهدی بازرگان در جلساتی که با حضور غلامحسین مصدق برگزار می‌شد، تصمیم گرفتند قلعه احمدآباد وقف شود و اداره آن بر عهده هیات امنا باشد. در وقفنامه‌ای که تنظیم کردند، تصریح شده هر کدام از اعضایی که نامشان به عنوان اعضای هیات امنا قید شده باید در دوره حیات بجای خودشان یک نفر را پیشنهاد بدهند و به رئیس هیات امنا معرفی کنند تا پس از درگذشت آن فرد جانشین شود. با وجود ثبت قلعه احمدآباد در فهرست میراث فرهنگی، هیچ کمک مالی از سوی این سازمان برای مرمت و نگهداری آن نمی‌شود. محمود مصدق و حسین شاه‌حسینی حساب مشترکی در بانک ملی شعبه نادری برای جذب کمک‌های مردمی جهت حفظ و بازسازی قلعه دارند که البته کفاف هزینه‌های قلعه را نمی‌دهد. جالب اینکه در اوایل انقلاب حتی اسم احمدآباد مصدق را هم تغییر دادند و بواسطه وجود باغ‌هایی کنار آن به نام کاشانی، به احمدآباد کاشانی تغییر دادند ولی بر اثر فشار افکار عمومی نام آن بار دیگر احمدآباد مصدق شد، قلعه‌ای معروف در نظرآباد بین کرج و آبیک قزوین که روزانه مراجعه‌کنندگانی از مردم عادی دارد که برای فاتحه‌خوانی به آنجا می‌روند و هم خبرنگاران و محققین خارجی و هم سفرای هلند، آلمان، پاکستان، ایتالیا و هند طی سال‌های اخیر از آنجا بازدید کرده‌اند. یاران و همفکران مصدق هم تا چند سال قبل امکان گردهمایی و سخنرانی در قلعه را داشتند اما این برنامه‌ها متوقف شده و اجازه نمی‌دهند حتی خانواده دکتر مصدق در سالگرد تولد و درگذشت او در ۲۹ اردیبهشت و ۱۴ اسفند در احمدآباد حضور پیدا کنند.

 

 

خاطرات ناگفته از پیر احمدآبادی

 

«شما نمی‌توانید به احمدآباد فکر کنید بدون اینکه به مصدق بیاندیشید. او پدر ملت ماست و در عین حال پدر روستای ما. واقعا باعث سرافکندگی است که آن‌ها حکومت او را سرنگون کردند.» این را سال‌ها پیش تک روستا به استفان کینزر گفته بود، حالا در ۷۰ سالگی با افسوس می‌گوید: «این مرد تمام زندگی‌اش را برای ما فدا کرد، ما قدردانی نکردیم. مردم احمدآباد با مردم روستاهای اطراف خیلی فرق دارند. مصدق مردم احمدآباد را منضبط تربیت کرد.» نقل خاطرات ناگفته‌اش با این ترجیع‌بند همراه می‌شد که «مصدق مرد قانون بود». در یک نمونه از برخورد مصدق می‌گوید با دزد انبار گندم: «مشخص شد دزد که در ده چوپانی می‌کرد، از قسمت گربه رو انباری به داخل می‌رفت و با دلر دستی دیوار را سوراخ می‌کرد و گندم را می‌ریخت در گونی. دزد را گرفتند. مصدق گفت بگویید بیاید اینجا. وقتی دزد را آوردند از او پرسید جانم چرا دزدی کردی؟ گفت آقا نداشتم، شما این همه گندم دارید من ندارم، چکار کنم؟ مرحوم آقا چرا به من نگفتی به تو بدهم؟ گفت عقلم نرسید. آقا گفت من نمی‌توانم اجازه بدهم آدم دزد در ده من بماند. هر جا می‌خواهی بروی بگو تو را بگذارم آنجا تا در ده من نمانی. هر جا می‌خواهی برو پیدا من، گاری در اختیارت می‌گذارم اسباب را بگذاری و ببری، تا اگر بخواهی دزدی کنی آنجا بتوانی. گفت جایی پیدا کردم اما سقف ندارد، چند تا چوب می‌خواهم. دکتر مصدق، ذوالفقار نجار را خواست و گفت ۲۰ تا چوب ببُر و بهش بده ببرد سقفش را بزند. او از روستا رفت و آنجا صاحب‌خانه شد.»

 

خاطره دیگر تک روستا درباره چالش او با مصدق بر سر رشوه به یک پاسبان بود که شرح آن تصویری روشن‌تر از خلوت فکری پیر احمدآبادی می‌دهد: «مرحوم آقا یک روز به من گفت مباشر نیامده، تو با ماشین یونجه ببر تهران. یونجه را بردیم و در سه‌راه آذری خالی کردیم. ماشین را باید در گاراژ می‌گذاشتیم، شب می‌خوابیدیم و فردا برمی‌گشتیم. یونجه را بردیم به گاراژی در دوراهی قپان. سر سه‌راه عسگری چون عبور کامیون ممنوع بود، همیشه پاسبان ایستاده بود و کامیون‌ها را ۵ تومان جریمه می‌کرد. من روزی ۲ تومان حقوق می‌گرفتم. پاسبان جلوی ماشین را گرفت. گفتم آقا این ماشین دکتر مصدق است‌ ها، گفت می‌دانم ماشین دکتر مصدق است اما ما همیشه اینجا کامیون را جریمه می‌کنیم، بعد ماشین را می‌برند می‌گذارند در گاراژ. گفتم بیا ۲ تومان از من انعام بگیر ۳ تومان نگیر. پاسبان گفت ماشین دکتر مصدق است ‌ها، پوستمان را می‌کند، مسئولیتش را برعهده می‌گیری؟ گفتم بله، من پیشش هستم، اونجوری هم نیست که شما فکر می‌کنید. ۲ تومان دادم و ماشین را در گاراژ گذاشتیم و فردا ماشین را برداشتیم و آمدیم قلعه. صورت‌خرج را دادم و برگشتم، هنوز بین راه بودم دیدم سیدعلی‌اکبر من را صدا می‌کند، گفت آقا شما را می‌خواهد. رفتم پیش آقا، گفت در صورت‌خرج این دو تومان انعام پاسبان چیه؟ با خودم گفتم آقا فورا فهمید من اینجا ۳ تومان برایش کار کردم. خوشبین شدم اینجا به من یک انعامی می‌دهد. همیشه پول اتو کرده در پاکت انعام می‌داد، پول شکسته نمی‌داد. گفتم آقا من دم پاسبان را دیدم، دو تومان دادم ۳ تومان ندادم. گفت جانم خیلی کار بدی کردی. اشتباه کردی آقا، این چه کاری بود تو کردی؟ گفتم آقا کار بدی نکردم، ۳ تومان به نفع شما شده است. گفت نه جانم می‌دانی چکار کردی؟ گفتم نه آقا نمی‌دانم. دیدم سیدهدایت که حقوق ما را می‌داد آمد، آقا به او گفت پول داری؟ گفت بله آقا چقدر می‌خواهید، گفت ۱۰ تومان، بنویس به حساب ابوالفتح از حسابش کم کن. گفتم آقا من رفتم کار انجام دادم، گفت تو این کار را انجام دادی برای من؟ می‌دانی با پاسبان مملکت چکار کردی؟ شما قانون مملکت را نقض و پاسبان مملکت، مجری قانون را دزد کردی. سه شب خوابم نمی‌برد. گفتم آمدیم ۳ تومان برای آقا کار کنیم ۱۰ تومان جریمه شدیم. بعد از دو سه روز آقا باز من را صدا کرد و گفت جانم من نمی‌توانم این موضوع را هضم کنم؟ گفتم آقا ۱۰ تومان از حقوقم کم کردی، با آن سه تومان می‌شود ۱۳ تومان، می‌خواهید اصلا ۶۰ تومان حقوقم را ندهید. گفت نه جانم این نیست تو خیلی کار بدی کردی. پاکتی گذاشت در جیب من، گفت این کرایه‌ات، می‌روی آن پاسبان را پیدا می‌کنی، ۳ تومان را می‌دهی و قبض جریمه را می‌گیری. من نمی‌توانم هضم کنم، آن پاسبان دزد می‌شود، امروز جلوی ماشین من، فردا جلوی ماشین یکی دیگر. رفتم و پاسبان را دیدم، گفتم آقا ۳ تومان را داده بدهم به شما و قبض را بگیرم. پاسبان گفت نگفتم به تو. قبض را آوردم و دادم بدهند به آقا. دکتر مصدق من را خواست و گفت بله جانم، این پاسبان می‌فهمد مملکت قانون دارد، جای دزدی نیست. چند روز بعد که آشپز آقا، حاج حسن نیامده بود، آقا گفت که غذا را باید شما بپزید. غذا را پختم و برایشان فرستادم، دوباره من را خواست. گفتم دیگر چی شده؟ وقتش هست دیگر کل حقوقم را بگیرد از من. دکتر مصدق گفت غذا را شما پختید؟ گفتم بله مگر شما نگفتید این غذا را بپزیم؟ گفت بارک‌الله، آفرین غذای بسیار عالی است. پاکتی به من داد گفت این هم انعامت. باز کردم دیدم ۱۰ تومان انعام داده، همان پول را به من برگرداند.»

 

 

اینجا قبر دکتر مصدق نیست

 

از قلعه احمدآباد که خارج شدیم و کمی فاصله گرفتیم، از جوانان ۲۰ ساله‌ای که هر روز از کنار در قلعه می‌گذرند پرسیدم می‌دانید خانه آقای مصدق کجاست؟ کسی نبود نداند. پیرانش که روزگار قلعه محصور و پر از مامور را به یاد دارند. در راه بازگشت هنوز صدای دکتر یدالله سحابی در گوش شاه‌حسینی می‌پیچید که: «یادت باشد اینجا قبر آقای دکتر مصدق نیست، مصدق بطور موقت و امانی در احمدآباد دفن شده و طبق وصیتی که کرده باید در ابن‌بابویه کنار شهدای ۳۰ تیر دفن شود.» ۴۶ سال از درگذشت مصدق گذشته و آن ایرانی پرآوازه هنوز نه در قبر دایمی‌اش آرمیده و نه سنگ قبری دارد.

 

 

منبع: مجله اندیشه پویا
 

کلید واژه ها: مصدق احمدآباد شاه حسینی ابوالفتح تک روستا


نظر شما :