در خلوت خاطرات شاهحسینی(۵)/ از دیدار با مصدق در ایام حصر تا بازدید سفرای خارجی از احمدآباد
سرگه بارسقیان
***
یکی از اولین اختلافاتی که در نهضت مقاومت ملی بوجود آمد بر سر چگونگی برخورد با دولت زاهدی بود. حزب ایران نظرش این بود که به هر حال دولت زاهدی را باید به عنوان یک واقعیت پذیرفت و به عنوان یک اپوزیسیون عمل کرد و دیگر اعضای نهضت مقاومت ملی مثل آیتالله زنجانی، مهندس بازرگان، رحیم عطایی، عباس رادنیا و... معتقد بودند که دولت زاهدی با کودتای آمریکایی- انگلیسی سرکار آمده و فاقد مشروعیت است. همین اختلاف چنانکه سرهنگ نجاتی در «تاریخ سیاسی بیست و پنج سالۀ ایران» نوشته به جدایی حزب ایران از نهضت مقاومت ملی انجامید. شاپور بختیار که نماینده حزب ایران در نهضت مقاومت ملی بود هم همین نظر را داشت؟
دکتر بختیار آن موقع نظرش این بود که به هیچ وجه منالوجوه نمیشود زاهدی را تأیید کنیم، ولی سایر آقایان که در هیات اجرایی حزب ایران بودند، چون عناصری اغلب دیپلمات بودند، تشخیصشان این بود که ما اگر با همین زاهدی که قبل از این در انتخابات مجلس شانزدهم نقش بسیار مؤثری در انتخاب خود ما داشته همکاری کنیم، میتوانیم شاه را به قالب قانون اساسی بازگردانیم که طبق قانون سلطنت کند نه حکومت. نظر نهضت مقاومت ملی هم این بود که با زاهدی نمیشود همکاری کرد. بختیار هم بر سر این موضوع تا آخر با حزب ایران اختلاف داشت.
وقتی حزب ایران از نهضت مقاومت ملی جدا شد، انتخاب بختیار چه بود؟
بختیار تا موقعی که جبهه ملی دوم تشکیل شد، عضو نهضت مقاومت ملی بود. در اولین جلسات شورای جبهه ملی هم در مقابل آقای مهندس بازرگان که اندیشههای مذهبی داشت، ایستاد.
با بازداشت گسترده فعالان نهضت مقاومت ملی در سال ۱۳۳۶، تقریبا فعالیت این گروه رو به تعطیلی گذاشت تا سال ۳۹ که روی کار آمدن کندی در آمریکا به ایجاد فضای باز سیاسی در ایران و تشکیل جبهه ملی دوم منجر شد. شما انتظار داشتید تنها سه سال بعد از آن بازداشتها بخاطر انتشار جزوهای درباره قرارداد نفت، آزادیهای نسبی سیاسی شکل بگیرد و فعالان اپوزیسیون این بار در قالب جبهه ملی دوم گردهم بیایند و فعالیتشان را از سر بگیرند؟
احتمال میدادیم که فساد گسترده خاندان پهلوی و دولتهای پس از کودتای ۲۸ مرداد، آمریکا را وادار به تغییر رویه در ایران کند؛ چرا که مبارزه ضد کمونیستی مدنظر دولت آمریکا نیاز به ایجاد فضای باز کنترل شدهای داشت که تمایلات مردم را نیز در نظر بگیرد.
چطور شد اکثر اعضای نهضت مقاومت ملی در اردیبهشت سال ۱۳۴۰ نهضت آزادی ایران را تشکیل دادند و حتی آیتالله زنجانی هم در نامهای تاسیس آن را تائید کرد؟ این تجدید فعالیت چرا با نام و در تشکلی دیگر صورت گرفت؟
مهندس بازرگان بر این نظر بود که چون بر روی اسم نهضت مقاومت ملی حساسیت وجود دارد اعضا با نام دیگری به فعالیت ادامه دهند و به همین دلیل آیتالله طالقانی، دکتر سحابی و آقایان رادنیا و رحیم عطایی به نهضت آزادی ایران پیوستند.
ولی شما به نهضت آزادی نپیوستید.
من به عضویت جبهه ملی دوم درآمدم.
علاوه بر اینکه اعضای سابق نهضت مقاومت ملی برخی در قالب جبهه ملی دوم و برخی هم در نهضت آزادی فعال شدند، بر سر همکاری با دولت علی امینی که در اردیبهشت ۴۰ به نخستوزیری رسید هم اختلاف نظر بین دو طرف پیش آمد. مهندس بازرگان در خاطراتش نوشته: «من و دوستانم عقیده داشتیم باید به امینی فرصت داد و کارهای او را ارزیابی کرد. بدون تردید شاه با نخستوزیری امینی موافق نبود. شکست سیاسی و اقتصادی رژیم و نارضایتی عموم در نتیجه عملکرد چهار نخستوزیر پس از کودتا، شاه را ناچار به قبول نخستوزیری کرده بود... اقدامات دولت امینی از جمله انتشار برنامه اصلاحات ارضی، اعلام مبارزه با فساد، دستگیری چند تن از امرای ارتش به اتهام فساد، انتقاد از روش دولتهای کودتا و وعده و وعید آزادی مطبوعات و اجتماعات توجه مردم را به خود جلب کرده بود...» اما کریم سنجابی از چهرههای شاخص جبهه ملی دوم بر این عقیده بود که «امینی با پشتیبانی صریح کندی رئیسجمهور آمریکا به قدرت رسیده بود» و «از قیام مردم ایران بهرهبرداری کرد. با وجود این برای جلب رضایت شاه و ادامهٔ حکومتش جبهه ملی را قربانی نمود. اختلاف اصلی ما با وی بر سر انتخابات مجلس بود. او که با رسیدن به حکومت مجلس را منحل کرد، قانونا موظف بود در مدت سه ماه انتخابات جدید به عمل آورد.» ریشه این اختلاف به سوابق امینی برمیگشت یا برخاسته از تفاوت سیاستورزی جبهه ملی و نهضت آزادی بود؟
علی امینی عاقد قرارداد کنسرسیوم نفت بود و جبهه ملی به چنین فردی نمیتوانست ظن درستی داشته باشد. امینی با نظر دولت آمریکا توافق کرده بود تا به عنوان یک مصلح حرکت ملی را بدون مصدق در دست گیرد. میگفت فعالیت سیاسی بدون مصدق آزاد است. آنها حتی میخواستند کلوپ جبهه ملی درست کنند بدون نام مصدق. جبهه ملی هم میگفت اعلیحضرت باید اولا تکلیف مصدق را که در حصر بود معلوم کند. بر سر این مسائل بود که جبهه ملی نمیتوانست با امینی همکاری کند. حتی عباس رادنیا از بنیانگذاران نهضت آزادی اعلامیه داد و گفت ما نمیتوانیم با عامل قرارداد کنسرسیوم همکاری کنیم، اما برخی اعضای نهضت آزادی با دولت امینی همکاری کردند. آنها اعتقاد داشتند که با کمک به امینی میتوانند شاه را مهار کنند. همین موضوع باعث بدبینی جبهه ملی به نهضت آزادی شد. جبهه ملی میگفت همکاری با امینی، نظر مردم نسبت به مصدق را خدشهدار میکند. امینی میخواست نخستوزیر بماند، مصدق هم همچنان در تبعید باشد و در عین حال رهبران ملی هم در روند اصلاحی مملکت همراهی کنند.
شما قائل به اختلاف بین شاه و امینی نبودید؟
شاه همچنان مورد تائید قدرتهای خارجی بود. امینی اگر میخواست هم نمیتوانست در مقابل شاه بایستد. البته نهضت آزادی طبق نظر رحیم عطایی معتقد بود که امینی مقابل شاه میایستد و شاه را خلع سلاح میکند. خب در این باره کسری آگاهی وجود داشت. شاه نیروی نظامی داشت، حتی در جریان اعتراضات اول بهمن ۱۳۴۰ امینی در کابینه خواسته بود نیروی نظامی دخالت نکند، اما نظامیان به دانشگاه تهران هجوم بردند تا نشان دهند دولت امینی ضعیف است.
امینی در خاطراتش گفته: «خلقالله میگویند انتخابات بکنید. گفتم آقا، این [شاه] نمیگذارد. به محض اینکه انتخابات را شروع بکنم، گرفتار هرج و مرج در تمام استانها میشویم... شاه نمیگذارد، کمااینکه مصدقالسلطنه با تمام قدرتش نتوانست انتخابات بکند. چرا؟ برای اینکه ایشان نمیگذاشت. باید یک عدهای باشند که این [شاه] نترسد، و الا خیال میکند مجلسی تشکیل شود [و] میگویند آقای دکتر امینی، مثلا رئیسجمهور.» تحلیل جبهه ملی دوم در آن شرایط چه بود که بر برگزاری انتخابات مجلس با وجود اذعان دولت به ناتوانی در انجام آن اصرار میکرد؟
ما در جبهه ملی اعتقاد داشتیم برگزاری انتخابات آزاد عملی بود. چون ضعف شاه و فشارهای خارجی شرایط را برای برگزاری انتخابات آزاد مهیا کرده بود. امینی میتوانست انتخابات آزاد برگزار کند. طبیعی است که شاه با برگزاری انتخابات آزاد موافق نیست و امینی هم اعتقادی به آن نداشت. بنظر جبهه ملی برگزاری هر انتخاباتی، بهتر از تعطیل کردن انتخابات است. در آن شرایط هر انتخاباتی برگزار میشد نیروهای ملی حائز اکثریت آرا میشدند. البته اگر حاکمیت به انتخابات آزاد تن میداد باید شرایط و اقتضائات آن را هم فراهم میکرد. شرط انتخابات آزاد، نداشتن زندانی سیاسی است، آنها اگر انتخابات آزاد برگزار میکردند مجبور میشدند مصدق را آزاد کنند. چنانکه بعد از امینی به آقای اللهیار صالح مراجعاتی شد برای قبول پست نخستوزیری که صالح گفت اول باید تکلیف آقای دکتر مصدق مشخص شود و صحیح نیست که ایشان در احمدآباد در تبعید باشد و بنده بیایم نخستوزیر شوم، اعلیحضرت همایونی با نهایت احترام باید قبول کند که در گذشته اشتباهاتی شده و آقای مصدق باید برگردند بیایند. ولی خیلیها اعتقاد داشتند که نه، باید داخل نظام شویم و این مسائل را حل کنیم، گرچه اعضای جبهه ملی این نظر را قبول نداشتند. به همین دلیل در کابینه امینی آقایان احمد صدر حاج سیدجوادی عضو نهضت آزادی، الموتی و مبشری و بقیه که از معتقدان به آقای دکتر مصدق بودند، حضور داشتند.
اما حاکمیت بعد از بازداشت اعضای جبهه ملی دوم پس از اعتراض به رفراندوم انقلاب سفید هم درصدد مذاکره با شما برآمد. آن هم قبل از ۱۵ خرداد ۴۲ بود. محتوای آن مذاکرات در زندان چه بود؟
رژیم پس از بازداشت سران جبهه ملی در بهمن ۴۱، صنعتیزاده مدیر چاپخانه فرانکلین را برای مذاکره با شورای مرکزی جبهه ملی به زندان فرستاد. پیشنهاد رژیم این بود که امکان ورود اعضای جبهه ملی به مجلس به عنوان اقلیت صالح ۳۰، ۴۰ نفره را فراهم میکند و در ازای آن جبهه ملی به مخالفت با دخالت اعلیحضرت در امور اجرایی مملکت پایان دهد. آقای اللهیار صالح رئیس شورای جبهه ملی ما را در جریان این پیشنهاد در زندان گذاشت. شورای جبهه ملی پس از مشورت به نماینده شاه پاسخ داد که چون ما در زندان هستیم و با مسائل روز آشنایی چندانی نداریم، باید اول از زندان آزاد شویم و بعدا اعلام نظر کنیم. آقای غلامحسین صدیقی به سرلشکر فولادوند که نماینده شاه بود، گفت: «تیمسار شما در دانشکده افسری مقام مافوق من بودید. من جامعهشناس هستم و با تاریخ هم آشنایی دارم. دخالت اعلیحضرت در امور اجرایی دو جنبه منفی و مثبت دارد. اگر نتیجه دخالت اعلیحضرت مثبت بود که هیچ، ولی اگر منفی بود ایشان میتوانند پاسخگو باشند؟ آن وقت سلطنت به باد میرود.» صدیقی درباره اعتصاب غذای ۲۰۰ نفر از زندانیان قزل قلعه به فولادوند گفت: «شما به اعلیحضرت بگویید این آقایان که اعتصاب غذا کردهاند مخالف سلطنت شما نیستند، مخالف دخالت شما در کار اجرایی مملکت هستند اما چون ما به مملکت خود و مشروطه اعتقاد داریم اعتصاب را میشکنیم تا شاید شاه هم به این رویه بازگردند.» صنعتیزاده هم پیغام شاه را برای ما آورد که جبهه ملی باید لیدرشیپی اعلیحضرت را قبول کند که این مغایر اصول مشروطیت بود که میگفت «شاه باید سلطنت کند، نه حکومت» و جبهه ملی هم پیشنهاد نماینده شاه را رد کرد. اللهیار صالح فرد باتجربهای بود، او اعتقاد داشت شاه قابل اعتماد و صادق نیست و فرصتطلب است. مذاکره با سران جبهه ملی در زندان هم نشانه ضعف شاه بود. احساس میکردند شاید بتوانند از این طریق خودشان را نجات دهند.
آقای شاهحسینی شما طی آن سالها و درحالیکه حاج رضا زنجانی فعالیت تشکیلاتی نداشت، همچنان با ایشان در ارتباط بودید. پیشتر در گفتوگویی اشاره کرده بودید که از طرف حاج آقا زنجانی که مسؤول مالی آیتالله العظمی شیخ عبدالکریم حائری یزدی (مؤسس حوزه علمیه قم) و وکیل شرعی آیتالله العظمی میلانی بود، مأمور شدید که از وجوه شرعی، ماهیانه مبلغ ۱۵۰ تومان به خانواده وارطان سالاخانیان، عضو ارمنی حزب توده که روز ۱۸ اردیبهشت ۱۳۳۳ در زندان کشته شد، پرداخت کنید. شما خانواده وارطان را میشناختید؟
مراجع تقلید شیعه نمایندگانی دارند که در استانها و کشورهای مختلف نظریات آنها را پیاده میکنند و منابع مالی هم از طریق همان آقایان تأمین میشود. مرحوم آیتالله میلانی، به دلیل علاقه و اعتقادی که به حاج سیدرضا زنجانی داشت، به ایشان نمایندگی داده بود که در هر نقطهای مراجعاتی در مورد امور مذهبی داشتند، به آقای زنجانی مراجعه کنند و ایشان دارای اختیارات اخذ وجوهات و به مصرف رساندن آن به هر شکل که مصلحت میدانست بود، یعنی این اجازه را داده بودند. در نتیجه کسانی که مقلّد آقای میلانی بودند میرفتند خدمت آقای زنجانی و وجوهات شرعیشان را به ایشان میپرداختند. حاج آقا زنجانی هم علاوه بر اینکه بخشی از آن را خرج مبارزات ضد استبدادی در قالب نهضت مقاومت ملی میکرد، بخشی را هم در اختیار سایر آقایان و علمای دیگر برای امور مذهبی میگذاشت و بخشی را نیز به عنوان کمک مالی به بعضی از خانوادههای زندانیان سیاسی اختصاص میداد. از جمله آنها خانواده وارطان سالاخانیان بود که آقای زنجانی مطلع شده بود خانهشان در خیابان شاهآباد است. سالاخانیان از فعالان سیاسی ارمنی بود که با حزب توده همکاری میکرد که سال ۳۳ او را کشته بودند و خانوادهاش دچار مضیقه مالی بود. حاج رضا زنجانی هر ماهه در فهرستی که به من میداد، نشانی این خانه هم در آن بود، البته من درباره اینکه این خانه کیست، هیچ چیز نمیدانستم. مبلغی پول در پاکت میگذاشت و میبردم، در بعضی مواقع حتی عیدی هم میداد، میگذاشت در یک پاکت، تلفن میکرد من میرفتم خدمتشان، پاکت را میبردم در یکی از کوچههای خیابان شاهآباد، دو تا خانه آنجا بود، یکی از خانهها در چوبی کوتاهی داشت، در میزدم خانمی میآمد؛ دفعه اول هم که پاکت را دادم، نه او از من چیزی پرسید، نه من چیزی به او گفتم، گرفت. طی آن سالها بعضی مواقع دو ماه یکبار، بعضی مواقع هر ماه میرفتم، به هیچ وجه نمیدانستم اینها چه کسی هستند، بعدها فهمیدم که این خانه وارطان است و یکی دیگر هم بود که میگفتند همراه وارطان بوده و یک خانه بالاتر بود. پرداخت این مبالغ تا زمان درگذشت آقای زنجانی در دی ۶۲ ادامه داشت.
بعد از انقلاب هم این پرداختها منظم بود؟
تا انقلاب منظم پرداخت میکردیم. بعد از انقلاب هم گاهی من میرفتم اما نه همیشه، به ندرت بود. روزی که مراسم ختم آقای زنجانی در مسجد ارک تهران برگزار شد، سعید زنجانی، فرزند ایشان دم در ایستاده بود که چند نفر را نشان داد و از من پرسید این آقایانی که آمدند چه کسانی هستند؟ من دیدم دو تا از فرزندان وارطان آمدند، یکی صلیبی هم به گردن داشت. آنها دیگر من را میشناختند، ولی من آنها را تا آن موقع درست نمیشناختم. من آنها را بردم کنار حوض مسجد ارک نشاندم، داخل شبستان نبردم. من آنها را پیش سعید زنجانی بردم و فقط گفتم ایشان فرزند آقای زنجانی هستند.
هیچ وقت نپرسیدید که چرا از وجوهات شرعی یک مرجع تقلید مسلمان به خانواده یک تودهای مسیحی کمک مالی میکنند؟
یک بار از مرحوم زنجانی پرسیدم آقا افراد این خانهای که میروم پاکتها را میدهم، مسیحی هستند؟ گفت بله، مگر شما نمیگویید دین توحیدی، دین ابراهیمی، مسیحیها هم دینشان دین ابراهیمی است، همه اینها اولاد آدم هستند. او این را میگفت که هر کسی که با دیکتاتوری مخالفت کند و مخالف ظالم باشد و از مظلوم حمایت کند، باید به او کمک کرد، تو هم اگر توانستی کمک کن. این درسی بود که او به ما داد.
آیتالله زنجانی در دورهای که دکتر مصدق در حصر بود نیز با ایشان ارتباط داشت؟
حاج آقا زنجانی از طریق آقایان احمد و غلامحسین مصدق با دکتر مصدق در ارتباط بود. ارتباطات در حدی بود که روزی احمد مصدق آمد و نامهای به زنجانی داد و بستهای هم گذاشت. من آنجا نشسته بودم و دیدم که زنجانی گفت آقای مصدق این پولها را برای نماز و روزه قضا شده خانمشان که فوت کرده دادند و در این نامه هم ذکر کردند. زنجانی به من گفت شما فردا به مشهد بروید، این نامه را به آقای میلانی بدهید چون بخشی از آن را برای ایشان نوشتهاند و این پولها را هم به ایشان بدهید. من رفتم و این کار را انجام دادم. یک بار دیگر هم قبل از کنگره جبهه ملی که دکتر مصدق فقط میتوانست از قلعه احمدآباد خارج شود و در باغ انگوری قدم بزند، آقای زنجانی به مصدق نامهای نوشت و به من گفت در کنار قلعه احمدآباد مزرعهای هست متعلق به آقایی به نام کاشانی، بروید آنجا و نامه را بدهید و پاسخ را دریافت کنید و برگردید. من رفتم و دو روز در مزرعه آقای کاشانی ماندم که مجاور املاک آقای دکتر مصدق بود. وقتی آنجا رسیدم، آقای کاشانی ساعت ۸/۵ صبح گفت برویم دیدن آقای مصدق. انتهای باغ آقای کاشانی باغ انگوری بود که مصدق آنجا قدم میزد. وسط باغ ایستادیم که آقای مصدق از در بالای باغ وارد شد، ظاهرا مطلع بود که قرار است من بروم. سلام کردم و کاغذ را دادم و وقتی گرفت گفت شما تا کی هستید؟ گفتم تا فردا هستم. گفت فردا همین ساعت همین جا بیایید. فردا همان ساعت رفتم و تنها حرفی که به من زد این بود که شما هم در این جبهه (ملی) هستید؟ گفتم بله افتخار دارم. پرسید شما در تهران هستید؟ گفتم بله، گفت اسم شما؟ گفتم شاهحسینی هستم. دیگر چیزی نپرسید و من هم چیزی نگفتم. نامه را گرفتم و آوردم و به آقای زنجانی تحویل دادم. البته نه میدانستم محتوای این نامهها چیست و نه درصدد بودم اطلاع داشته باشم. این موضوع دو بار طرف یک ماه و نیم اتفاق افتاد و باز به همان باغ رفتم و دیگر هم خدمت ایشان نرسیدم.
روز ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ چطور از درگذشت دکتر مصدق مطلع شدید؟
آقای رادنیا به من تلفن کرد و گفت چه نشستهاید که آقای مصدق فوت کردند. میدانستیم که دکتر مصدق بیمار بود و در بیمارستان نجمیه تهران بستری بود. آقای زنجانی قصد ملاقات با ایشان را داشت که توفیق پیدا نکرد. فقط داریوش فروهر و پروانه اسکندری و کاظم حسیبی توانستند در بیمارستان دکتر مصدق را ملاقات کنند. یکی دو بار که آقای مصدق را به حوالی قیطریه برای هواخوری میبردند، برخی ایشان را دیده بودند. بعد از شنیدن خبر فوت آقای مصدق به منزل حاج سیدرضا زنجانی رفتم که گفتند آقای زنجانی با رادنیا رفتهاند. عصر دوباره به منزل ایشان رفتم که آقای زنجانی گفت که صبح که مطلع شدم گفتم کاری کنید که فردا تشییع برگزار شود و طوری شود که مردم باخبر شوند. غلامحسین مصدق با پروفسور عدل مذاکره کرده و گفته که وصیت پدرم این بوده که او را در آرامگاه شهدای ۳۰ تیر در ابن بابویه دفن کنند، پروفسور عدل به ملاقات شاه رفت و شاه گفت نه، در همان قلعهای که زندگی میکرد همان جا دفن کنند، مراسم هم نمیخواهد. در نتیجه پروفسور عدل به دولت گفت و دولت هم ممانعت کرد. ۷، ۸ نفر اولی که از خبر مطلع شدند خودشان را به آنجا رساندند، فروهر و حسیبی و حقشناس توانستند در تشییع شرکت کنند.
آیتالله زنجانی در مصاحبهای با روزنامه اطلاعات (۱۳ اسفند ۵۷) گفته بود: «من پیشنهاد کردم جنازه را در بیمارستان غسل بدهیم و بیسر و صدا، شبانه در سرقبرآقا که مقبره امام جمعه اسبق تهرانست به خاک بسپاریم، این پیشنهاد دو علت داشت: یکی آنکه مرحوم مصدق با خاندان امامی خویشاوند بود و از جهت دفن اشکالی پیش نمیآمد. دیگر اینکه سرقبرآقا وسط شهر بود و من میخواستم قبر دکتر مصدق در میان مردم باشد، بعد دکتر غلامحسین مصدق وصیتنامه را آورد و خواندیم، معلوم شد طبق وصیت باید جنازه آن مرحوم در ابن بابویه در مزار شهدای سی تیر به خاک سپرده شود. البته اطلاع دارید که اجازه ندادند و رژیم شاه حتی از مرده دکتر مصدق هم وحشت داشتند! بدین ترتیب در همان احمدآباد که تبعیدگاه او بود به خاک سپرده شد.»
آن قبرستان در انتهای خیابان سرقبرآقا بود و آن «آقا»، پدربزرگ همسر دکتر مصدق، حاج آقا امامی امام جمعه اول تهران بود. پیشنهاد شد آقای دکتر مصدق را در قبرستان سرقبرآقا دفن کنند و بعد هم طبق وصیتنامه دفن ایشان در ابن بابویه مطرح شد، اما بالاخره در همان احمدآباد دفن شد.
و شما به مراسم تشییع نرسیدید؟
ما به مراسم تشییع ایشان نرسیدیم. حدود ظهر بود که آقای مصدق دفن شد.
در برخی خاطرات نقل شده حتی از سوی اعضای خانواده مصدق آمده که دکتر سحابی، پیکر مصدق را غسل داد و مهندس بازرگان هم ایشان را کفن کرد. اما بازرگان آن زمان در زندان بود و سال ۴۶ آزاد شد. حتی در خاطراتی که خانم پروانه فروهر سال ۵۷ نوشت، به حاضران در مراسم تشییع جنازه مصدق اشاره کرد اما بازرگان در میان آنها نبود. ایشان نوشته: «با دستهای مهندس حسیبی که چهرهاش یادآور مبارزههای ملی شدن صنعت نفت است و نگاه مهربانش گویای ایمان بیپایانش و داریوش فروهر رهروی راستین و وفادار راه مصدق که او هم به تازگی از زندان آزاد شده بود و با کمک بچههای ده که خاک میبردند و سنگ میآوردند، مزار مصدق کنده و آماده شد. با رسیدن آیتالله زنجانی همه به نماز ایستادند. کشاورز صدر بر خلاف همیشه ساکت بود و به پهنای صورت اشک میریخت. ک - استوان نویسندهٔ کتاب موازنهٔ منفی که خدا رحمتش کند و دکتر صدیقی که در آخرین لحظات افسرده و غمین با حلقهٔ بزرگی از گل رسید. سرهنگ مجللی از یاران جوان مصدق، هوشنگ کشاورز صدر، حسن پارسا، منصور سروش و منوچهر مسعودی و دیگران که از آنها کسی جز خانوادهٔ مصدق کسی را به یاد نمیآورم، بودند.»
بله، آقای بازرگان آن زمان زندان بود. آقای دکتر سحابی در مراسم شرکت کرد و مصدق را غسل داد. اتفاقا ما دو روز بعد برای ملاقات به زندان قصر رفتیم و آقای بازرگان گفت ما همین جا در زندان ختم میگیریم.
شما هم مراسم ختم گرفتید؟
عصر روز ۱۴ اسفند که به دیدن آقای زنجانی رفتیم، پرسیدیم تکلیف چیست که ایشان گفت بگذارید ببینیم انعکاس خبر درگذشت مصدق در روزنامهها چطور است؟ در این فکر بودیم که اگر دولت فردا اعلام کرد مراسمی در مسجد سپهسالار که تحت کنترل است یا جای دیگری برای نخستوزیر سابق مملکت برگزار میشود، تکلیف ما چیست، باید برویم یا نرویم. روزنامهها هم خبر را منتشر نکردند. تازه فردای آن روز در شهر خبر درگذشت آقای مصدق پیچید. بعد گفته شد که اجازه نمیدهند جایی برای آقای مصدق ختم بگیرند. آقای زنجانی بعدا به ما گفت اینها نمیفهمند اگر ختمی برگزار میکردند، پلیس هم بود و خودشان هم جمعیت جمع میکردند، خودشان هم حرف میزدند، ما هم حرفی نمیزدیم ولی این کار را هم نکردند و اینطور مظلومیت دکتر مصدق بیشتر نشان داده شد. البته بعد برای مراسم شب هفتم اجازه دادند که عدهای بروند، منتهی این اجازه به این شکل بود که اول خیابان احمدآباد اسامی را میپرسیدند و شب چهلم جمعیت بیشتری جمع شدند و سالهای بعد مراسم چهاردهم اسفند کمی پربارتر برگزار شد و مرحوم فروهر در این مراسم نقش بسیار موثری داشت و همت او و همسرش پروانه اسکندری باعث شد هر ساله تا قبل از انقلاب چهاردهم اسفند مراسم برگزار شود. اولین مراسم ۱۴ اسفند پس از انقلاب نیز با حضور جمعیت عظیمی برگزار شد که آیتالله طالقانی سخنرانی کرد.
شاپور بختیار پس از نخستوزیری وعده داده بود پیکر دکتر مصدق که بطور امانی در احمدآباد دفن شده را به آرامگاه شهدای ۳۰ تیر در ابن بابویه منتقل کند؛ آیا واقعا تلاشی کرد و فرصت نشد یا در حد همان وعده متوقف ماند؟
آقای دکتر بختیار رئیس دفتری داشت به اسم شریفی که از طریق او پیغام رساند که با حاج رضا زنجانی سر آرامگاه مصدق برود. آقای زنجانی موافقت نکرد، گفت اگر میخواهد خودش برود. بختیار اگر واقعا میخواست مقبره دکتر مصدق را به ابن بابویه منتقل کند این کار را میکرد، اما نکرد. آقای بنیصدر هم این کار را نکرد. الان هم که به آرامگاه شهدای ۳۰ تیر در ابن بابویه بروید آرامگاه مصدق آن بالا مشخص است. سنگ بزرگی گذاشته بودند که متاسفانه آن سنگ را شکستهاند.
امروز قلعه احمدآباد چه وضعیتی دارد؟ چطور اداره میشود؟
غلامحسین مصدق قلعه احمدآباد که ۸۵۰۰ متر است را وقف کرد و هیاتی مشخص کرد بنام هیات متولیان قلعه احمدآباد که در راس آن قبلا خود دکتر غلامحسین مصدق بود که بعد از فوت ایشان پسرش دکتر محمود مصدق تولیت را برعهده گرفت و آقایان مرحوم علی اردلان، داریوش فروهر، دکتر سحابی، جواد مادرشاهی، احمد صدر حاج سیدجوادی، دکتر تابنده، دکتر احدی، خسرو سیف و بنده عضو هیات متولیان قلعه احمدآباد هستیم. قلعه هم زیرنظر سازمان میراث فرهنگی است اما متاسفانه کوچکترین کمکی نمیکنند و هیات متولیان حساب جاری دارد که شماره و بانک آن را برای دریافت کمکهایی برای حفظ قلعه و آثار آن اعلام کرده است.
چهرهها و سفرای خارجی هم به دیدار قلعه احمدآباد میروند؟
تا آنجا که من مطلع هستم، سفرای هلند، آلمان، پاکستان، ایتالیا و هند طی سالهای اخیر (در اوایل دوره احمدینژاد) از احمدآباد بازدید کردهاند که این دیدارها در زمان آقای خاتمی بیشتر بود. طی این مدت یک هیات علمی از ایتالیا و گروه تحقیقاتی از زلاندنو هم به احمدآباد رفتهاند. اما از دو سال قبل این برنامهها را متوقف کردهاند و اجازه نمیدهند حتی خانواده دکتر مصدق در سالگرد تولد و درگذشت ایشان در ۲۹ اردیبهشت و ۱۴ اسفند در احمدآباد حضور پیدا کنند.
نظر شما :