رحیم صفوی: وقوع جنگ را پیشبینی میکردیم/ ادامه دفاع بعد از فتح خرمشهر معقول بود
در ادامه بخشهایی از این گفتوگو را به نقل از «خبرآنلاین» میخوانید:
* در سالهای قبل از انقلاب من مجبور به فرار از ایران شدم، تحت تعقیب ساواک بودم و برای اینکه در ارتباطات تلفنی که از خارج از کشورمی گرفتم مشخص نباشد اسم را عوض کردم. تحت تعقیب بودن من مربوط میشود به اینکه من در حماسهٔ ۲۹ بهمن ۵۶ در تبریز، من سال ۵۴ تا ۵۶ افسر وظیفه در تیپ ۵۵ هوابرد در شیراز شدم. ما سیزده پرش در شب و در روز با چتر میکردیم. تیپ ۵۵ هوابرد از شیراز حرکت میکرد و در دزفول در شب تاریک با چتر پرش میکردیم. آموزشهای نظامی خیلی خوبی را یاد گرفتم. در زمان سربازی من ستوان دو با یک ستاره بودم. در ۲۹ بهمن ۵۶ من به تبریز آمدم که چهلم شهدای قم بود. آیتالله قاضی و ۹ نفر دیگر از علمای برای چهلم بزرگداشت شهدای قم اعلامیه دادند. یک مسجدی در بازار تبریز بود به نام مسجد غزلی یک تجمع چند هزار نفری جمع شده بود و در مسجد بسته بود. یک سرگردی آنجا بود که گفت در این طویله باید بسته باشد. این حرف را که زد مردم درگیر شدند و او نیز اسلحه را از کمر خود کشید و همانجا یک جوان را شهید کرد. مردم جنازه را روی دست گرفتند و همانجا پلیس را کشتند. شهر تبریز شلوغ شد و مردم تمام مشروبفروشیها، بانکها، حزب رستاخیز را منهدم کردند. ۲۹ بهمن انقلابی شد که نه شهربانی و نه ساواک نتوانست کاری انجام دهد. نیروی ارتش نیز در روز اول کاری انجام نداد. من نیز به همراه جمعیت در این مبارزات حضور داشتم. ما در یک سواری پیکان بودیم که یک ماشین ساواک جلوی ما پیچید و ماشین ما را به رگبار بست. یک تیر به پای من اصابت کرد که جای آن هنوز هست. ما را به همراه بقیهٔ زخمیها به بیمارستان پهلوی بردند. پلیس داخل بیمارستان شد که زخمیها را با خود ببرد. دوستان من که انترن بودند با همان لباس خونآلود من را از تخت جراحی به سردخانهٔ بیمارستان بردند و با یک موتورسیکلت من را از آنجا فراری دادند. من به منزل مهندس رضا آیتاللهی رفتم که بعداً وزیر معدن شد. همسر ایشان پزشک بود ولی هر کاری کرد نتوانست تیر را از پای من بیرون بیاورد و تیر گیر کرده بود. چهار یا پنج روز بعد ساواک به شهر اصفهان ریخت البته من هنوز در تبریز بودم و پای من به دلیل وجود تیر ورم کرده بود. برادرم را ساواک گرفت و به شدت کتک زد و پدرم را هم چند بار ساواک احضار کرد. آنها در واقع دنبال من بودند. البته ساواکیها فکر میکردند تیر به دست من خورده است. آدرس منزل من در پروندهٔ دانشجویی موجود بود. آنقدر ساواک تبریز قوی بود که بلافاصله به ساواک اصفهان اطلاع داد و ساعت چهار صبح ساواک به منزل ما ریخت. برادرم سید محسن که بعداً در جنگ شهید شد چون چهار صبح میخواستند وارد منزل شوند مقابل آنها ایستاد و ساواکیها هم توی گوش او زدند و همانجا او را دستگیر کردند. برادران دیگر من یعنی سید سلمان و سید میثم را هم به ساواک بردند و بازجویی کردند. من از همان زمان فراری شدم و مجبور شدم به خارج از کشور بروم. مدتی در سوریه و لبنان بودم و مدت شش ماه در جبههٔ الفتح که متعلق به فلسطینیها بود حضور داشتم.
* ما یک رابطی داشتیم و برادر من هم سید سلمان قبلاً رفته بود و دورههای آموزش چریکی فلسطینی را دیده بود. ایشان به من گفت که شما میتوانید بروید. ما هم به یک صورتی از ایران فرار کردیم. البته برای خروج از کشور از آیتالله مشکینی اجازه گرفتم. ایشان همهٔ جزئیات را از من پرسیدند بعد من از ایران رفتم. من سه ماه در یکی از پایگاههای فلسطینی در سوریه آموزش جنگ چریکی دیدم. سه ماه در اردوگاه نبتیه و لیتانی بودم. نبتیه الان هم در لبنان است، آنجا فلسطینیها یک پایگاه بزرگ داشتند. فرماندهٔ ما یک فلسطینی قد بلند بود به نام راعد ابوصالح. ما سه ماه در آنجا آموزشهای خیلی خوب دیدیم. البته چون من قبلاً آموزشهای چتربازی را دیده بودم از نظر نظامی کلاسیک بهتر بودم مثلاً با خمپاره بهتر از دیگران کار میکردم. کار با سلاحهای پیچیده را من به آنها یاد میدادم. بعد از شش ماه امام به فرانسه آمدند. در لبنان و سوریه آقای مهندس سید محمد غرضی ما را آموزش میداد. به اسم آقای حیدری هم معروف بود. یک ماه که من در سوریه بودم خرجی من تمام شد چون رابط را گم کرده بودم. باید در یکی از صندوقهای پستی نامهای میانداختم و رابطه دنبال من میآمد. خدمت حضرت زینب(س) رفتم و گفتم یا حضرت زینب شما عمهٔ سادات هستید و خرجی من تمام شده است کسی را هم ندارم و غریب هم هستم. خیلی هم گریه کردم. آمدم بیرون یک نفر به من گفت شما ایرانی هستید؟ آنقدر حال من بد بود که متوجه حرف او نشدم. دوباره دست من را تکان داد و گفت شما ایرانی هستید؟ گفتم بله. گفت نمیخواهید آقای جنتی را ببینید؟ گفتم کدام جنتی؟ گفت علی آقا جنتی پسر آیتالله جنتی. گفتم چرا میخواهم. گفت با ایشان قرارمی گذاریم. فردا هم آقای حیدری آمد و ایشان هم من را به جبههٔ فلسطینیها برد. شخص آقای سید محمد غرضی با من به بیروت آمد و من را به آنها معرفی کرد. آقای علی جنتی هم بعداً. امام که به فرانسه آمدند من به دیدار ایشان رفتم و یک ماه خدمت ایشان بودم.
لحظهٔ آغاز جنگ در سی و یک شهریور پنجاه و نه شما کجا بودید؟
* [لحظه آغاز جنگ] من سنندج بودم. آن زمان فرماندهٔ عملیات سنندج بودم. سنندج را آزاد کرده بودیم، مریوان، بانه، سردشت و تمام شهرهای کردستان را آزاد کرده بودیم. در آذربایجان غربی در آن زمان فرماندهٔ عملیات بودم و دیگر آنجا فرماندهٔ سپاه نبود. بعد از بیست و شش شبانه روز جنگ سنندج را آزاد کردیم. در ماه فروردین با دویست نفر پاسدار بسیجی با هواپیما مستقیم به فرودگاه سنندج رفتیم. بیست و شش شبانه روز جنگیدیم تا شهر سنندج را آزاد کردیم. همه پاسدار بسیجی بودند اما حدود ده نفر از نیروهای مومن ارتش از جمله صیاد شیرازی و حسام هاشمی بودند که به صورت داوطلب آمده بودند. بیست و سه اردیبهشت سال ۵۹ ما شهر سنندج را آزاد کردیم. در سنندج فقط فرودگاه و پادگان لشکر بیست و هشت کردستان در اختیار حکومت بود و بقیهٔ شهر در اختیار ضد انقلاب بود. تقریباً در ماه شهریور ما اکثر شهرها را آزاد کرده بودیم. صبح ساعت نه و نیم یا ده دیدیم که فرودگاه سنندج بمباران شد. البته ما وقوع جنگ را پیشبینی میکردیم. در کرمانشاه شورای عالی دفاع تشکیل شد و این افراد آمدند: بنیصدر رئیسجمهور، شهید رجایی نخستوزیر، فکوری به عنوان فرماندهٔ نیروی هوایی و وزیر دفاع، مرحوم ظهیرنژاد به عنوان فرماندهٔ نیروی زمینی. بنده و صیاد شیرازی گفتیم که عراقیها در مرز تجمع کردهاند. من به قصر شیرین رفتم و از بالای ارتفاعات دیدم که یک لشکر مکانیزه عراقیها پشت مرز است. هم بنده و هم صیاد شیرازی اعتقاد داشتیم که عراق قصد حمله دارد. در آن جلسه من مشاهدات خود را گفتم. جملات آقای بنیصدر این بود: رو کرد به ما و گفت شما پاسدارها امنیت کردستان را برقرار کنید جنگ به شما ارتباطی ندارد. بقیهٔ فرماندهان ارتش هم که حضور داشتند باور نکردند. آقای بنیصدر گفت شما پاسدارها میدانید که جنگ چگونه است؟ باید معادلهٔ قوا بین آمریکا و شوروی به هم بخورد. بعد هم به مهران رفت و مصاحبه کرد و گفت مردم ببینید ما آمدهایم و اینجا هیچ خبری نیست. در آن جلسه شهید بروجردی فرماندهٔ غرب بود و شهید ناصر کاظمی. نه بنیصدر و نه هیچکدام از فرماندهان آن زمان باور نکردند که جنگ در حال وقوع است. من در شروع جنگ کردستان بودم. شهید یوسف کلاهدوز قائم مقام سپاه به من تلفن زد و گفت به وجود شما در کردستان نیازی نیست و از همین الان به سمت خوزستان حرکت میکنید. ما با حدود ۱۵۰ نفر با ماشین رفتیم. آن زمان ما جیپ آهو داشتیم و مستقیماً به اهواز رفتیم ولی سلاح، مهمات، خمپارهٔ صد و بیست با خود بردیم. در خوزستان هنوز پاسدارها خمپارهٔ صد و بیست نداشتند اما ما چون شش ماه در کردستان جنگیده بودیم، ما در یک جنگ با ضد انقلاب به خوبی آموزش دیده بودیم. با امثال حسین خرازی که بعداً فرماندهٔ لشکر شد و تعدادی که با هم آمدند همگی بچههای جنگی بودند.
* ادامهٔ جنگ دو بخش دارد: یک بخش نظامی، یک بخش سیاسی. جنگها را رهبران سیاسی شروع میکنند و رهبران سیاسی تمام میکنند. فرماندهان نظامی تابع رهبران سیاسی هستند. دقت کنید این جملات را که میگویم. رهبر سیاسی عراق تصمیم گرفت با ایران وارد جنگ شود و رهبر سیاسی ایران حضرت امام تصمیم گرفت قطعنامه ۵۹۸ را بپذیرد. آغاز و انجام جنگ یک تصمیم سیاسی است. فرماندهان مشاوره میدهند اما تصمیمگیری نهایی با آنها نیست. این در همهٔ دنیا است و مربوط به ایران نیست. در قانون اساسی ما نیز در اولین بند در وظایف ولایت فقیه آمده که جنگ و صلح از مسئولیتهای ولی فقیه است. از نظر نظامی وقتی که ما خرمشهر را آزاد کردیم، آن منطقه قابل دفاع نبود. عراقیها هنوز بیش از هزار کیلومتر از مرزهای ما را در غرب کشور در اختیار داشتند. هدف از جنگ تحمیل ارادهٔ سیاسی یک کشور بر کشور دیگر است. صدام به ما حمله کرد تا خوزستان را از ایران جدا کند. برای اینکه آن هدف را از بین ببریم یا باید نیروی نظامی دشمن را منهدم کرد و یا با دشمن صلح کرد. من نظر نظامی خود را عنوان میکنم. از نظر نظامی در سال شصت و یک مرز خرمشهر قابل دفاع نبود و صدام میتوانست مجدداً به ما حمله کند. کما اینکه وقتی ما قطعنامه ۵۹۸ را قبول کردیم باز هم صدام حملهٔ مجدد کرد. با دوازده لشکر به خرمشهر، خوزستان و غرب کشور آمد. ما قطعنامه را قبول کرده بودیم اما او مجدداً حمله کرد که خرمشهر را بگیرد. صدام اصلاً قابل اعتماد نبود. هم منافقین را از مرز قصر شیرین به سمت کرمانشاه راه انداخت، هم خود او در جنوب با بیش از دوازده لشکر حمله کرد.
من نظر سیاسی خود را نمیگویم. از نظر نظامی ادامه دفاع معقول و مشروع بود. از نظر نظامی ما باید ارتش عراق را منهدم میکردیم. ما باید رژیم عراق را تضعیف میکردیم. وقتی که ما فاو و شلمچه را گرفتیم حامیان عراق از جمله آمریکا متوجه شدند که ایران از نظر سیاسی نیز قدرتمند شده و مجبور شدند در قطعنامهٔ ۵۹۸ به ما امتیاز بدهند، آن چیزهایی که حاضر نبودند قبلاً بدهند. مسائل سیاسی را از مسئولین سیاسی جنگ مانند حضرت آیتالله هاشمی رفسنجانی یا سردار محسن رضایی بپرسید. من به عنوان یک فرماندهٔ نظامی تا روز آخر جنگ را یک دفاع مشروع و عاقلانه میدانم. ما یک استدلال داشتیم که صدام را ساقط کنیم برخی از مسئولین سیاسی با امام همراهی نکردند.
* من به عنوان کسی که از اول تا آخر جنگ مسئولیت داشتم یعنی بنیانگذار و فرماندهٔ عملیات جنوب در خوزستان بودم. بعد فرماندهٔ نیروی زمینی سپاه شدم، سپس قائم مقام فرماندهٔ کل سپاه شدم، میتوانم بگویم که در تمامی عملیاتهای جنوب و غرب کشور مسئولیت مستقیم داشتم و با اطمینان میگویم که فرماندهان جنگ، عاقل، با تدبیر و متشرع بودند که نسبت به خون مسلمین بودند. ما برای اینکه خون جوانها کمتر ریخته شود و شهید و زخمی شوند و پیروزی بوجود بیاید بالاترین و دقیقترین کارهای اطلاعاتی را انجام میدادیم. شناساییهای اطلاعاتی ما مثلاً شش ماه طول میکشید. زمین دشمن، وضعیت او و وضعیت جوی را در نظر میگرفتیم، بعد از شناساییها که کار اصلی اطلاعات بود، به تنهایی عملیات را طرحریزی نمیکردیم. از فرماندهان لشکرها مانند شهید همت، حسین خرازی استفاده میکردیم. نه تنها با فرمانده لشکر بلکه تا ردهٔ فرماندهٔ گردانها میرفتیم و طرح را مطرح کرده و نظرات آنها را جویا میشدیم. ما تا اطمینان صد درصد پیدا نمیکردیم که این طرحریزی منجر به پیروزی میشود دستور عملیاتی صادر نمیکردیم. البته این یک طرف قضیه بود، یک طرف هم دشمن قرار داشت. دشمن هم در داخل ایران عوامل نفوذی داشت. مثلاً کربلای ۴ در سال ۶۵ کاملاً لو رفت و ما مطلع نبودیم که دشمن در اطلاع است. بنابراین با شروع عملیات ما تلفات سنگینی دادیم. همان چند ساعت اول عملیات را قطع کردیم. بعد از چند روز عملیات کربلای ۵ را در شرق بصره شروع کرده و دروازههای شرقی بصره را شکستیم که در آن نقطه دشمن غافلگیر شد. مثلاً ما بیمارستانهای خود را نزدیک خطوط جبهه میبردیم که تا بسیجیها، پاسداران و ارتشیها مجروح میشوند زود به بیمارستان برسانیم و عمل جراحی انجام گیرد. آمریکاییها در جنگ ویتنام وقتی که سربازها تیر میخوردند دو و نیم ساعت طول میکشید تا به بیمارستان رسانده شوند. ما این زمان را به یک تا یک و نیم ساعت رساندیم. یعنی از زمانی که یک رزمنده ترکش میخورد و حتی عمل مغز یا قلب نیاز داشت، به بیمارستان حضرت فاطمهٔ زهرا میرسید. ما بیمارستانها را جلو برده بودیم اما به گونهای میساختیم که سه لایه بتن میریختیم تا اگر بمب پانصد کیلویی هم میریختند بیمارستان تخریب نمیشد. کمااینکه در عملیات فاو بیمارستان حضرت فاطمه را که در کنار رودخانهٔ بهمنشیر بود، هم با بمب هوایی و هم با شیمیایی زدند اما نتوانستند آن را منهدم کنند.
* در حوزهٔ تهدیدات خارجی از سال ۱۹۹۰ که عراقیها کویت را اشغال کردند و آمریکاییها و متحدین آنها یک حملهٔ بزرگی را برای بیرون کردن عراق تدارک انجام دادند حضور آمریکاییها در منطقهٔ خلیج فارس برای ما یک خطر بزرگ بود. جنگهای دیگری مانند ۲۰۰۱ که آمریکاییها به افغانستان حمله کردند و ۲۰۰۳ که آمریکاییها به عراق حمله کردند سه حادثهٔ بزرگ در اطراف ایران بود خصوصاً در ۲۰۰۱ و ۲۰۰۳. خاطرات بوش چاپ شده است، در این کتاب نوشته شده که ما بعد از افغانستان و عراق میخواستیم به ایران حمله کنیم. البته نظامیهای ما مخالف بودند. ولی واقعیت این است که هم تدبیر مقام معظم رهبری در این سه جنگ بزرگ یعنی جنگ کویت، افغانستان و عراق هم سیاستهای راهبردی نظام جمهوری اسلامی یعنی شورای عالی امنیت ملی و رفتار مجموعهٔ دولت، مجلس و فرماندهان نظامی مانع از حملهٔ دشمن به ایران شد.
نظر شما :