فرزند صادق طباطبایی: پیگیری ماجرای امام موسی صدر محرمانه بود
در گفتوگوهای خصوصی با پدر در مورد سیاست هم حرف میزدید؟
ما چالشی در بحثهای سیاسی نداشتیم و تقریبا همفکر بودیم، من به گفتوگو با پدر درباره مسایل ایران بسیار علاقهمند بودم. شاید درباره راهحلها در برخی مسایل متفاوت فکر میکردیم اما در کل بسیار نزدیک به هم میاندیشیدیم، به خصوص در هشت سال ریاستجمهوری احمدینژاد که دوران سختی برای کشورمان بود، پدر بسیار ما را دلداری میداد.
دقیقا چه چیزی میگفتند؟
میگفتند که این اتفاقها تجربه لازم و واجبی برای یک کشور است. بههرحال هر کشوری در روند رشد خود مراحل مختلفی را طی میکند. پدر به من آموخت که به مسایل سیاسی و تحولات کشور نگاه بلندمدت داشته باشم و رخدادهای سیاسی را در دورههای زمانی بلندتر ببینم.
یعنی در واقع این رخدادها را در ادامه وضعیت تاریخی مینگریستند که باید این دوران طی شود؟
بله، اینکه آیا تجربه کردن این مسایل مفید بود یا نه، بحث دیگری است اما در اینکه باید این مراحل طی شود تردیدی نداشتند.
جدا از این نگاهی که به دوران احمدینژاد مانند یک دوره تاریخی مینگریستند، هیچگاه صحبت از ریشهیابی و علتیابی این دوران نشد؟ یعنی چه عواملی سبب رخ دادن این دوره در تاریخ ایران شد؟
با پدر درباره این مسایل بسیار صحبت میکردیم، در این باره دلایل منطقیشان این بود که احساس میشد سیاست کلی کشور باید به سمتی برود که کشور امنیتی شود و گفتمان کمی تندتر و محکمتر شود، به لحاظ مسایل داخلی هم شاید بتوان گفت گروه مقابل آقای احمدینژاد دچار ناهماهنگی شده بودند. بههرحال اینکه چرا سال ۸۴ احمدینژاد توانست پیروز شود قطعا دلایل مختلفی دارد، خود انتخاب ایشان اتفاق آنچنان ناگواری نبود، نتیجه اتفاقاتی بود که سالهای پیش رقم خورده بود.
خب برگردیم به چند روز آخر زندگی آقای طباطبایی. بعد از آنکه شیمی درمانی متوقف شد، روزهای آخر چه صحبتها و مسایلی مطرح میشد؟
۲۰ بهمن پدر نزد پزشک اصلی خود رفت و دیدار یک ساعتی طول کشید. پزشک به ایشان گفتند دو ماه دیگر برای عکسبرداری بیایید و پدر هم گفتند که قصد رفتن به ایران دارم و مایلم همین امروز این کار را انجام دهم تا خیالم راحت باشد. دو روز بعد ۲۲ بهمن بود و روز تولد خواهرم. پدر به عکسبرداری رفت. پزشک رادیولوژی وضعیت پدر را بررسی کرده و مشکل را فهمیده بود، اما نتوانسته بود مشکل را دقیقا به او بگوید و به پدر گفته بود که کبد دچار مشکل حاد است و ریه هم درگیر شده. آن روزها تعطیلاتی در آلمان بود که از چهارشنبه ۲۲ بهمن تا سهشنبه هفته بعد طول کشید تا پدر بتواند به دیدار پزشک خود برود. خواهرم در این فاصله به دلیل ارتباطش با پزشکان توانست با آنها صحبت کند. غزاله بعد از سه روز با من تماس گرفت و گفت متاسفانه پزشکان تشخیص دادهاند حال پدر وخیم است و شاید حتی نتوان معاینه دیگری انجام داد. من بسیار ناراحت شدم و تصورم این بود که پدر به زودی از میان ما میروند. روز سهشنبه ۲۷ بهمن بعد از تعطیلات همراه با مادر و پدر به دکتر رفتیم. پزشک با بهترین لحن، بدترین مطلب را به ما گفت؛ او معتقد بود دیگر برای شیمی درمانی دیر شده و جواب نمیدهد.
پیشنهاد ایشان این بود که در این مرحله تنها میتوان به مشکلات و مسایل بیماری رسیدگی کرد. بعد از بیان این حرفها و اینکه عملا کاری نمیتوان برای درمان کرد، بخشی را به ما نشان داد و گفت متاسفانه تخت خالی هم در آن بخش موجود نیست. پدر به دلیل مشکلات تنفسی که داشت مایل بود بستری شود. ما هم بسیار ناراحت و پریشان بودیم و به منزل برگشتیم. با قرص کورتون نفستنگی و مشکلات ایشان کمتر میشد. آن شب با هم بودیم و فیلم بچههای آسمان مجید مجیدی را دیدیم. با دکتر صحبت کردیم و از ایشان خواهش کردیم تختی در همان فضای بیمارستان فراهم کنند.
پدرتان مایل به ادامه درمان در بیمارستان بودند؟
بله، آن روز قرار شد از آقای خاتمی بخواهیم برای ایشان استخاره کند و نتیجه استخاره هم این شد که برای تصمیمتان به حرف دل خودتان و عزیزانتان توجه کنید. دکتر ساعت ۹ صبح به ما قول داد که تختی برای ایشان پیدا کند. تا ساعت ۱ ظهر منتظر شدیم با ما تماس بگیرند که در آن فاصله من گفتوگوی آقای هاشمی با روزنامه جمهوری اسلامی را برای ایشان میخواندم و گاهی گپی درباره گفتوگو میزدیم. به علامت تایید سرشان را تکان میدادند وگرنه حرف خاصی نمیزدند. همان روز تصمیم گرفتم هر وقت به دیدار پدر بروم با خودم کتاب ببرم و برای ایشان بخوانم. شب خواهرم به ما ملحق شد. صبح پنجشنبه من به کنفرانسی دعوت شده بودم و حال پدر هم آن موقع خوب بود. مادر و خواهرم در کنار ایشان حضور داشتند. به دلیل مشکلات حاد پدر میدانستم که اگر ایشان به بیمارستان بروند احتمال دارد که مدت طولانی آنجا باشند و دیگر نتوانند به خانه بازگردند. به همین دلیل احساس نیاز میکردم به ایشان بگویم نگران اوضاع نباشد، چون او به ما یاد داده بود چگونه زندگی کنیم و خیالش راحت باشد. این حرفها را خیلی فشرده پیش از رفتن به کنفرانس و رفتن به فرودگاه به ایشان گفتم. در همان روز از بیمارستان اطلاع دادند که تختی برای ایشان فراهم کردهاند و همان روز پدر بستری شد. امیدی به وجود آمد که میتوان شیمی درمانی را با قرص انجام داد. به همین دلیل ایشان روحیه بسیار خوبی پیدا کردند. کسانی که در این بخش بستری میشوند بیماریشان قابل درمان نیست، تعداد تختها هم محدود است.
و شما عازم سفر شدید؟
بله، صبح روز جمعه سخنرانی داشتم و قبل از آن تماس گرفتم که با پدر صحبت کنم که پاسخی ندادند. بعد از سخنرانی پدر به من پیغام داده بود که دوباره تماس بگیرم تا صحبت کنیم. اول اسفند بود که من تماس گرفتم و کوتاه صحبت کردیم. وضعیت کلی خوب بود، بعدازظهر دوباره تماس گرفتم اما شرایط کمی فرق کرد. دکتر گفته بود شیمی درمانی با قرص در شرایطی انجام میشود که شما در منزل باشید و اگر شما میگویید نمیتوانید منزل باشید صلاح نیست این کار را انجام دهیم. خواهر و مادرم که آنجا حضور داشتند گفتند با شنیدن این حرفها پدرم واقعیت بیماریاش را پذیرفت و بعدازظهر همان روز کبدش کمی درد گرفت که با آمپول و قرص آرامبخش کمی بهتر شدند. بعدازظهر همان روز با خواهرم صحبت کردم و فهمیدم فضا خیلی خوب نیست. با پدر صحبت کردم که به دلیل قرصها و تاثیرات دارو بیحال بود.
بعد از آن تلفن پرواز روز یکشنبهام را جلو انداختم. شب برای خواهرم پیغام فرستادم که پدر تا فردا...؟ چون آنقدر نگران بودم که حتی خواستم همان روز جمعه با ماشین بروم تا هرچه زودتر پدر را ببینم و منتظر پرواز فردا نشوم. پرواز زودتری هم پیدا نکردم. صبح شنبه، دوم اسفند خواهرم با من تماس گرفت و خبر فوت پدر را به من داد.
پس در لحظه فوت پدر کماکان در سفر بودید؟
متاسفانه. وقتی خواهرم این خبر را تلفنی گفت، دقیقا یادم هست که در حمام هتل باز بود و من خودم را از آیینه هتل میدیدم، حسی بود که انگار در این لحظه دردناک، تصویر خودم را از بیرون میبینم. حس غریبی بود. میان واقعیت پذیرفتن این اتفاق و ناباوری مرگ پدر بودم که به نامزدم زنگ زدم. خیلی دوست داشتم پدرم در جشن ازدواجمان حضور میداشت. به کلینیک رسیدم و در این فاصله پدر را به اتاق خداحافظی برده بودند. وارد اتاق شدم، مادر آنجا بود و چند دوست ایرانی، خواهرم هم مشغول جمع کردن وسایل پدر در اتاقش بود. به اتفاق خواهرم به اتاق خداحافظی رفتیم. واقعا اتاق را بسیار خوب طراحی کرده بودند، جایی که بستگان بتوانند به راحتی خداحافظی کنند. وقتی وارد اتاق شدم بوی عطر پدر اتاق را پر کرده بود و فکر میکردم همه اینها خواب است؛ با چهرهای آرام و همان حساسیت همیشگی در پوشیدن لباسها، همان دستمال گردن، همان کت همیشگی و همان پیراهن اتوکشیدهاش، انگار خوابیده بود، هیچچیزی در آن لحظه شبیه مرگ نبود.
درباره انتقال ایشان به ایران بگویید. بههرحال فرایند انتقال هم پیچیدگیهای خاص خودش را دارد.
پدر روز شنبه فوت شد و از دوسلدورف یکشنبهها برای تهران پرواز هست، ما فکر میکردیم میتوانیم یکشنبه پدر را انتقال دهیم که فهمیدیم مراحل اداری زیاد است. یکشنبه تعطیل بود و امکان نداشت بتوانیم این کار را انجام دهیم. از دوستان سابق پدر، کسانی بودند که تجربه بیشتری در موضوع انتقال داشتند. دوستی به نام آقای موسوی، آقای مغنیه را به ما معرفی کرد. آقای مغنیه اتفاقا لبنانی بود و در فرانکفورت زندگی میکرد. او با کنسولگری فرانکفورت، کارهای اداری پدر را انجام داد و بیت امام هم با سفارت ایران در برلین تماس گرفته بودند که به کارهای اداری رسیدگی شود. چهارشنبه ۶ اسفند، با شرکت هواپیمایی ماهان درباره انتقال صحبت کردیم. در آن روزها بیشتر سرگرم برنامهریزی برای انتقال ایشان بودیم و از روزی که پدر فوت شدند تا همین لحظه که با شما صحبت میکنم، حتی یک ساعت فرصت اینکه بنشینم و تنهایی به قضیه فکر کنم را نداشتهام، یعنی هنوز ماجرای مرگ پدر را هضم نکردهام.
فرایند برگزاری مراسم ختم پدر چطور بود؟ در هر حال شما سالها در اروپا زندگی کردهاید و این مسایل در آنجا متفاوت از ایران است.
خودم غیر از مجلس ختم پدربزرگ و مادربزرگم تقریبا در مراسم ختم فرد دیگری در ایران حضور نداشتم. نه اینکه این آداب و رسوم برایم غریبه باشد اما پیش از بازگشت به ایران با عموهایم تماس گرفتم و از آنها در این باره کمک خواستم، درباره نکات ظریفی که شاید من به آن دقت و ظرافت با آن موارد آشنایی نداشتم. از عمو عبدل و عمو جواد کمک گرفتم. پیش از آنکه ما به فرودگاه ایران برسیم از بیت امام به استقبال ما آمده بودند. همانجا پیکر پدر را از هواپیما میدیدم. برای ایشان فاتحه خواندیم و کارهای اداری را انجام دادیم و نصف شب چهارشنبه به منزلمان در تهران رسیدیم. خانه بسیار شلوغ بود و افراد زیادی برای مراسم ختم آمده بودند. خیلیها را خیلی وقت بود که ندیده بودم. حضورشان بسیار خوشحالم میکرد. این به ویژگی پدر بازمیگردد که فرد محبوب و عزیزی بود. دوستان پدر برنامههای مختلفی برای او تدارک دیده بودند.
در مراسم پدرتان، افرادی از طیفهای سیاسی مختلف آمده بودند، برداشت شما از حضور این چهرههای متنوع و مختلف چه بود؟
تصور نمیکردم سطح برگزاری مراسم پدر تا این حد گسترده و وسیع و با حضور چهرههای سیاسی در این سطح انجام شود. حتی درباره پوشش خبری هم فکر نمیکردم روزنامهها اینگونه خبر فوت پدر را پوشش دهند. طبیعتا همه اینها مرا خوشحال میکرد. آمدن بسیاری از چهرههای سیاسی کشور در مراسم مختلف پدرم برایم غیرقابل انتظار بود. البته همین وضعیت بیشتر مرا خوشحال میکرد؛ اینکه افرادی از طیفهای مختلف به مراسم آمده بودند و دستکم در مراسم ترحیم پدر بسیاری از چهرههای متنوع سیاسی و حتی گاهی ناهمخوان زیر یک سقف مشترک بودند.
یعنی به جز مراسم ترحیم پدرتان همنشینی این چهرههای سیاسی در جایی دیگر غیرممکن بود؟
بله، محال بود در شرایط دیگری این افراد کنار هم یکجا باشند. در مراسم ترحیم آقایان بهزاد نبوی، عمادالدین باقی، عربسرخی و برخی چهرههای اصلاحطلب دیگر بودند تا مسوولان و چهرههایی بسیار متفاوت از این افراد.
نمونهاش؟
برای نمونه آقای محمدعلی رامین هم آمده بودند. خب بههرحال تفاوت زیادی میان برخی چهرههای سیاسی و خوانش سیاسی ایشان وجود دارد.
یعنی ایده «وحدت ملی» پدرتان در مراسم ترحیم به شکلی محقق شد؟
بله، خب پدر برای همه افکار و عقاید سیاسی احترام قائل بود. خوشبختانه ایده «وحدت ملی» برایش مهم بود. بالاخره پدر توانست همه این افراد را یکجا دور هم جمع کند، این بار در مراسم ترحیماش. شاید کمی رومانتیزه مطلب را بگویم اما در حسینیه ارشاد شماره دو در یک موقعیت خاص همه یکجا با هم بودند. این صحنه من را متعجب کرده بود.
شاید هم به نوعی ناگزیر بودند که با هم باشند؟ بالاخره مراسم فاتحهخوانی و ترحیم بود.
به یک تعبیر بله. برخی از مسوولان، من را نمیشناختند و من مایل بودم خودم را معرفی کنم. عموهایم، من را معرفی میکردند، ایجاد ارتباط با این افراد به من حس خوبی میداد. بیت امام میزبان این مراسم بود و درصدی از میهمانان به خاطر بیت آمده بودند اما بیشتر افراد فقط به خاطر شخص پدرم در مراسم حاضر شدند. این نکته هم به من حس خیلی خوبی میداد.
ما روایتهای مختلفی از صادق طباطبایی داریم که برخی از این روایتها غیرواقعیتر و برخی نزدیکتر به واقعیت هستند. فرزند یک فرد بودن، روایت را صریحتر میکند. کمی درباره روایت خودتان از صادق طباطبایی برای ما بگوید؛ اینکه شخصیت و منش او را چطور دیده و فهمیدهاید.
چیزی که در مورد پدرم مهم است اینکه او پیش از هر چیزی، پیش از مواضع سیاسی و کارهای سیاسی یک پژوهشگر بود. پدرم بیوشیمی خوانده بود و معمولا در فضای علمی، خبری از گفتوگو درباره مسایل سیاسی نیست. اما او به دلیل علاقه شخصی و مطالعاتش در زمینه مسایل سیاسی و اجتماعی به این دیدگاه رسیده بود که دیدگاهها و تئوریهای متفاوتی از سیاست وجود دارد. به همین دلیل تعدد آرای سیاسی را پذیرفته بود. یک ویژگی پدر این بود که هیچ جریان سیاسی را مسلط نمیدانست و برای تمام افکار و عقاید سیاسی احترام قائل بود. فردی بود که اهل تفرقه و ایجاد اختلاف نبود و با همه گروههای سیاسی ارتباط برقرار میکرد. نه درصدد موافقت و نه درصدد تخریب کسی بود. پدر خود را خوب میشناخت و جایگاه خود را به خوبی درک میکرد. این مساله در رفتارش مشهود و بارز بود. این ویژگی سیاسی او بود.
ناگفته یا نکتهای درباره دغدغهها و نگرانی ایشان هست که بخواهید بگویید.
چیزی که احتمالا درباره ایشان گفته نشده، این است که ایشان نگران اوضاع ایران بود و با وجود اینکه از مشکلات و مسایل کشور آگاه بود اما به دولت جدید و کارهای این دولت بسیار امیدوار بود. معتقد بود برای حل این مسایل پیشآمده باید به وحدت و همگرایی اوایل انقلاب بازگردیم. البته همگرایی نه به این معنی که عقاید و جریانهای مختلف وجود نداشته باشند بلکه به این شکل که گروهها و جریانهای مختلف همدیگر را تحریک نکنند و این نکته بسیار ایشان را میرنجاند.
آخرین تحلیلها و صحبتهای ایشان درباره دولت روحانی چه بود؟
پدر مطلع بودند که بسیاری از مسایل کشور به این وابسته است که آیا توافق هستهای حاصل میشود یا نه؟ البته خیلی هم خوشبین نبودند. در این زمینه من خوشبینتر بودم و گاهی با هم بحث میکردیم. چیزی که پدر میدانست، این بود که پتانسیل و ظرفیتهای زیادی در کشور وجود دارد و باید فضا دوباره فراهم شود تا بتوان از این ظرفیت و امکان استفاده کرد. ایشان معتقد بودند گامهای دولت جدید گامهای درست و بجایی است و آهسته آهسته میتوان مشکلات را حل کرد. پدرم بر این مساله تاکید داشت که ایران میتواند بازیگری قدرتمند در منطقه باشد.
وقتی اسم آقای طباطبایی برده میشود به نوعی نام امام موسی صدر هم مطرح میشود. درباره پیگیریهای پدر از وضعیت امام موسی برایمان بگویید.
این موضوع بسیار موضوع حساس و محرمانهای است و در این باره نمیتوانم چیزی بگویم.
یعنی اطلاع خاصی دارید یا...؟
پدر در این باره فقط با فرزندان امام موسی صدر صحبت میکردند و من هم به دلیل اهمیت موضوع سؤالی نمیپرسیدم.
اما پیگیر بودند؟
یک سال اخیر که خبر خاصی نبوده قطعا، شاید تلفنی با شخصی در این باره صحبتی داشتهاند، اما عملا در این یک سال نتوانستند این موضوع را پیگیری کنند. ولی هیچوقت در این باره امیدشان را از دست ندادند.
امیدوار بودند به نحوی این ماجرا به نتیجهای برسد؟
بله، ایشان هیچوقت امیدشان را از دست ندادند. حاضر نبودند امید اینکه شاید ایشان زنده باشند را از خودشان بگیرند.
در واقع در این مدت ایشان پیگیر این موضوع بودند و صحبتهایی که در این باره با فرزندان و نزدیکان امام موسی صدر داشتند، محرمانه بود؟
کاملا.
البته چهره شما برای من یادآور امام موسی صدر است؟
بله، خیلیها این را میگویند و من واقعا از این موضوع خوشحالم.
نکته دیگر ارتباط خویشاوندی شما با بیت امام است، بههرحال شما در اروپا زندگی میکنید و آنجا بزرگ شدهاید. کمی از نوع ارتباط خود با اقوامی که در داخل ایران هستند و تفاوتها بگویید؟
من با پدرم قبل از هر چیزی روابط خانوادگی و بعد جایگاه سیاسی افراد فامیل را لحاظ میکنیم. مسلما حاج حسن آقا قبل از هر چیز پسرعمه بزرگ من هستند. خب، وقتی میبینم توانستهاند در بین نسلهای دوم و سوم انقلاب محبوب باشند، بسیار خوشحالم. حاج یاسر آقا و حاج علی آقا هم جایگاه قابلتوجهی دارند. در کنفرانس جهان عاری از خشونت و افراطیگری که آذر ۹۲ در خارج از کشور برگزار شد، حاج علی آقا سخنرانی داشتند. طبیعی است به نوعی با پسرعمهها متفاوتم، اما میتوانم بگویم دلهایمان به همدیگر بسیار نزدیک است. در هر سفری که به ایران داشتهام، تلاش کردهام حاج حسن آقا را ببینم و اگر ایشان وقت داشتهاند حتما همدیگر را ملاقات کردهایم. تحلیلهای ایشان و شناختش از مسایل روز برای من بسیار مفید است.
با توجه به روابط خانوادگی در ایران و پسر صادق طباطبایی بودن و داشتن جایگاه ویژه این خانواده در سیاست ایران، در آلمان گروهها یا طیفهای سیاسیای که شما را میشناسند، چه رفتاری دارند؟
کسانی که در فضای حرفهای با من کار کردهاند، کاملا این مسایل را درک میکنند و میدانند اگر کسی در این فضا و روابط بزرگ شده باشد، لزوما به این معنی نیست که به نوع خاصی فکر کند. برای این افراد بیشتر روابط من جالب و هیجانانگیز است. اما هستند افرادی که از روی ظاهر قضاوت میکنند و همین که من ریش دارم، برایشان معنای حزباللهی بودن دارد. خب، من با این دسته افراد کاری ندارم و سعی میکنم عقایدشان را جدی نگیرم.
خاطرهای از امام یا احمدآقا به یاد دارید؟
خاطره خاصی از امام(ره) به یاد ندارم. چون هنوز کودک بودم و بالطبع دوران جنگ باعث میشد ما بچهها کمتر نزد ایشان برویم. اما از احمدآقا خاطرهای دارم. ١٠ یا ۱۱ ساله بودم و ایشان به من گفتند عدنان، دیگر ایران بمان و اینجا زندگی کن که من میگفتم نمیتوانم و مدرسهام چه میشود. ایشان گفتند در اینجا به مدرسه میروی و من میگفتم دوستانم در آلمان هستند و من نمیخواهم از آنها دور باشم. سیداحمدآقا هم میگفتند اینجا این همه فامیل و آشنا داری، دوست هم پیدا میکنی، من خیلی جدی گرفته بودم و مسلما ایشان شوخی میکردند. این روشنترین خاطره من از حاجاحمدآقاست.
تجربه زندگی در ایران و آلمان بههرحال وضعیت خاصی به وجود میآورد؛ فرصتها و تهدیدهایی. چطور از این وضعیت استفاده میکنید؟
تصورم این است که از شرایطم خوشبختانه بهترین استفاده را میکنم. اما در کل در دو فرهنگ بودن و دو فضای متفاوت بودن دشوار است و فرد خودش باید بهگونهای این دو فضا را برای خود تعریف و به هم نزدیکشان کند. تلاش من این است که با نوشتن و سخنرانیهایم به ایران خدمت کنم.
دقیقا چه کمکی؟
اینکه بتوانم در نوشتهها، سخنرانیها و همایشها فضای سیاسی ایران را توضیح دهم و درک واقعبینانهتری برای غربیها به وجود بیاورم. معتقدم اگر ضعفهایی هم در سیاست ایران داشته باشیم، گفتنش مشکلی ایجاد نمیکند و ما باید واقعیتهای کشور را بگوییم چرا که بدون تردید در کشور افرادی داریم که توانایی حل این مشکلات را داشته باشند.
ارتباطتان با عمهتان چطور است؟
ارتباط بسیار خوبی با عمه جان - خانم دکتر فاطمه طباطبایی - داریم. چند سال پیش با هم به سفر نجف رفتیم و این سفر بسیار برایم سفر لذتبخشی بود. بعد از اینکه در بیمارستان مطلع شدیم شیمی درمانی امکانپذیر نیست، من سریعا با عمه جان صحبت کردم و قرار شد ایشان نزد پدر بیایند که به دلیل فرصت کوتاه نتوانستند بیایند.
نماز پدر را رئیس دولت اصلاحات خواندند، ماجرای وصیت پدرتان چه بود؟
پدرم وقتی در بیمارستان بودند، به خواهرم غزاله در این باره گفته بودند و این درخواست در قالب وصیت ایشان هم مطرح بود و خوشبختانه میسر شد. برای ما هم این ماجرا مایه افتخار بود؛ به ویژه اینکه وصیت پدرم انجام شد.
وضعیت زندگی در ایران چه میشود، آیا در آمدوشد خواهید بود یا بیشتر زندگیتان در آلمان است؟
همیشه هر چند ماه به ایران سفر میکنم. حالا هم عازم آلمان هستم و برای مراسم چهلم پدر باز خواهم گشت. خواهرم هم چند روز پیش به آلمان رفت. مادر اینجا خواهد بود. بههرحال رفت و آمدها و فاتحهخوانیها ادامه دارد و در خانه باید به روی دوستداران پدر باز باشد.
نقدی که به آقای طباطبایی هست، این است که خاطراتشان در فاصله سالهای ۵٧ تا ۶٠ را بسیار محافظهکارانه نوشته و بعضی از مسایل را اصلا مطرح نکردهاند، آیا دستنوشته یا مکتوبات دیگری از ایشان درباره این سالها وجود دارد که شما بخواهید بعد از مرگشان چاپ کنید؟
مایلم به دلیل اهمیت و حساسیت موضوع در اینباره صحبتی نکنم.
منبع: روزنامه شرق
نظر شما :