موحدی کرمانی: هاشمی بعد از رایگیری خبرگان خاطرهاش را گفت
* آشنایی بنده با امام(ره) از حوزه قم شروع شد، ما در حوزه بودیم و هنوز به دروس عالیه خارج هم نرسیده بودیم؛ ولی میشنیدیم که این بزرگوار استاد اخلاق هستند و در فلسفه و فقه و اصول تبحر دارند. ایشان درس خارج میگفتند؛ ولی ما هنوز به آن سطح نرسیده بودیم. بالاخره بعد از یکی دو سال که به درس خارج رسیدیم از محضر ایشان استفاده کردیم.
* با مرحوم آیتالله هاشمی رفسنجانی و آیتالله ربانی املشی بیشتر مانوس بودم و با هم به درس امام میرفتیم و بحث و صحبت میکردیم.
* گذشته از اینکه ما از درس ایشان [امام] استفاده میکردیم؛ کلا بنده در گروهی بودم که در مبارزه و پیروی از امام پیشگام بود. بیشتر هم آقای هاشمی خیلی فعال بود، مرحوم آقای ربانی املشی هم همینطور، بنده هم با این آقایان بودم. بعدا تمام برنامههای ما با این آقایان ادامه پیدا کرد.
* منبر من از رفسنجان شروع شد. زمان دستگیری امام رفسنجان بودم و منابر داغی میرفتم، در نتیجه شورای تامین تشکیل شد و ما را از منبر منع کرد. در خود کرمان در مقطعی فضا آرام بود؛ یعنی فضای مبارزه نبود، خدا رحمت کند با آقای باهنر از قم به کرمان رفتیم و ملاقاتهایی با علمای آنجا داشتیم که به نظر من مقدمهای برای شروع مبارزه در کرمان بود، الحمدالله آقایان نیز با ما همراه شدند و تعدادی از مساجد کرمان چهره مبارزه گرفت.
* من در کرمان بودم، آقای باهنر تماس گرفت گفت مسجدی در تهران ساخته شده که سازنده آن هم کرمانی است، مسجد باشکوهی است، دوست داریم شما بیایید آن را اداره کنید. گفتم حرفی نیست - مسجد مسلم بن عقیل بود - آمدیم اینجا و مشغول شدیم. مسجد بابرکتی بود و توفیق داشتم که انقلابیون را آنجا جمع و برای آنها صحبت کنم. البته آشکارا نمیشد این کار را انجام داد، جلسات سری داشتیم. این مسجد بعدا یکی از مساجد فعال در مبارزات بود.
*جامعه روحانیت در تهران به ۱۴ منطقه تقسیم شد. در هر منطقه یک نفر محور فعالیت بود، من نیز در منطقه شرق بودم. این ۱۴ نفر به عنوان شورای مرکزی جامعه روحانیت مبارز در یک جا جمع میشدند. نطفه و نقطه شروع جامعه روحانیت از همین جا بود. از جمله این افراد آیتالله مهدویکنی، آقای انواری، آقای شبستری، شهید محلاتی، آقای باهنر، آقای بهشتی، مطهری و حضرت آقا بودند.
* در اردیبهشت سال ۵۷، عازم سفر به عتبات عالیات بودم. پیش از این سفر با شهید آیتالله مطهری ملاقات خصوصی داشتم، ایشان گفتند خوب است در این سفر با امام ملاقات داشته باشی و مطالبی را که لازم است به عرض ایشان برسانی. به ویژه در مورد خطر فرقانیها به من تذکر دادند - آن زمان فرقانیها چهرهای بسیار مذهبی از خود نشان میدادند و چون اهل تفسیر قرآن، نهجالبلاغه، مبارزه و چنین و چنان بودند جوانان ما را گول میزدند و آنها را جذب میکردند، در نهایت نیز یکی از آنها شهید مطهری را ترور کرد - بالاخره ما موظف و مامور شدیم مطالبی را از طرف شخص آقای مطهری و جامعه روحانیت خدمت امام بیان کنیم.
* شب اول ماه رجب وارد کربلا شدم. امام هم به کربلا مشرف شده بودند. با حاج احمد آقا تماس گرفتم و ایشان ملاقات را ترتیب دادند. فکر کنم روز اول ماه رجب خدمت امام شرفیاب شدم، خانهای محقر بود و موکتی در صحن آن پهن کرده بودند، امام هم نشسته بودند. بنده وارد شدم، نگاهم که به امام افتاد سلام کردم چون بعد از مدتها امام را دیده بودم، به گریه افتادم و مدام گریه میکردم. امام هم نشسته بودند، من را تماشا میکردند و چیزی نمیگفتند. من از شدت گریه نمیتوانستم صحبت کنم، بالاخره آرامآرام گریههای من پایان یافت. بعد امام از وضع ایران، روحانیت مبارز و برنامههای ما پرسیدند... مطالب زیادی مطرح شد، پیامهای خوبی هم به من دادند که به جامعه روحانیت ابلاغ بکنم.
* [عزل بنیصدر] البته کار سختی بود؛ ولی مردم کاملا بیدار بودند، مخصوصا بعد از اینکه امام، بنیصدر را پایین کشیدند و فرماندهی کل قوا را از او گرفتند. مردم ریختند جلوی مجلس و شعار میدادند «خمینی بتشکن، بت جدید را بشکن». مقام معظم رهبری آمدند پشت تریبون، گفتند خوب شد فرصتی پیدا شد که ما دردودلهایمان را بکنیم و عقدههایمان را باز کنیم که این آقای بنیصدر چه ضرباتی زد و چه جنایاتی کرد. رفتار امام با بنیصدر مدارا، نصیحت و تذکر بود، ولی او مغرور به آرای مردم بود.
* کرمانشاه به عراق نزدیک و مورد حمله صدام بود؛ وقتی من بعد از شهید آیتالله اشرفی اصفهانی [برای امامت جمعه] به این شهر رفتم، پس از بازگشت به امام گزارش دادم. روحانیت آنجا مقداری با هم اختلاف داشتند، بر همین اساس امام نگران بودند که آیا روحانیت در آنجا همراه من است یا نه، لذا به من فرمودند اگر لازم میدانی من به روحانیت آنجا چیزی بنویسم یا پیامی بدهم که با تو باشند. به امام گفتم حس میکنم اینها با من هستند و مسئلهای نیست اگر احیانا لازم بود خدمت شما عرض میکنم. البته خیلی خوب بود اگر چیزی میگرفتم؛ اشتباه کردم، ولی در هر صورت وقتی وارد شدم روحانیت آنجا بالاتفاق همه به استقبال من آمدند و همراه من بودند و تنها یک نفر در بین آنها مقداری کملطفی داشت.
*[در مورد پایان جنگ] کمکم مطرح بود که کفگیر به ته دیگ خورده و ما دیگر امکانات نداریم، بنیه دفاعی ما ضعیف است. اینها را به امام میگفتند، امام در عین حال آنها را تشجیع میکرد و میفرمود: نگران نباشید ادامه بدهید، خدا شما را یاری میکند، هر چقدر امکانات کمتری هم داشته باشید چیزی نیست؛ اما آرامآرام کار به جایی رسید که فرماندهان دیدند جدی جدی دیگر امکانات مادی ندارند و مسئله را خدمت امام مطرح کردند که دیگر امام اضطرارا قطعنامه را پذیرفتند.
* وقتی خبر رحلت را شنیدیم همه نگران، متاثر و ناراحت بودیم. میگفتیم چه میشود؟! کشور و انقلاب به کجا میرسد؟! دشمن طمع کرده بود، یادم است آن زمان خبرنگاران از خارج آمده بودند و میگفتند خبرهایی در ایران خواهد شد، ملاها به جان هم میافتند و بالاخره این انقلاب آسیب خواهد دید، روی یک نفر نمیتوانند اتفاق کنند که او بتواند کشور را اداره کند، کسی را ندارند مانند امام باشد و جای او را بگیرد.
* [هنگام رحلت امام] نماینده خبرگان در تهران بودم. اعلام کردند و همه ما جمع شدیم. یک روز از صبح تا ظهر وصیتنامه امام خوانده شد، مقام معظم رهبری وصیتنامه را خواندند. البته بنا بود حاج احمد آقا وصیتنامه را بخواند که گفتند حال حاج احمد آقا مساعد نیست و نمیتواند. آقا وصیتنامه را آوردند، لاک و مهر بود، باز کردند و خواندند. گوش کردیم، ببینیم امام راجع به جانشین خودشان اشارهای دارند یا خیر، تمام وصیتنامه را خواندیم، دیدیم امام راجع به جانشین خود هیچ نگفتهاند. بعدازظهر مجلس وارد بحث شد که چه کسی باشد. بحثهای زیادی شد یادم است تنها کسی که نامی غیر از مقام معظم رهبری برد آقای آذری بود؛ ایشان گفت آقای گلپایگانی باشد، برخی نیز بحث شورا را مطرح میکردند.
* مثلا آشیخ محمد هاشمیان رفسنجانی بحث شورا را مطرح میکرد و میگفت خوب است در شورا حاج احمد آقا هم باشد. آقای مشکینی میفرمود من نیستم من را در شورا قرار نده. خیلی بحث شد که ۳ نفر باشند یا ۵ نفر و اینکه چه کسانی باشند، مدتی بحث در این مورد بود، بالاخره آقای هاشمی رفسنجانی گفت این بحث تمام شد الان میخواهیم رای بگیریم که رهبری شورایی باشد یا فردی، آقایانی که با رهبری فردی موافقاند رای بدهند. اکثرا بلند شدند؛ یعنی نشان دادند نمیخواهند شورایی باشد. ایشان گفت حالا که به تکرهبری رای دادید، چه کسی باشد؟ آقای آذری گفت: آقای گلپایگانی؛ ولی از راست و چپ خبرگان، فریاد بلند شد که آقای هاشمی مشخص است چه کسی باشد؛ آقای خامنهای، آقای خامنهای... همه داد زدند آقای خامنهای. وقتی ایشان فضا را اینطور دید میخواست رای بگیرد که آقای خامنهای بلند شد گفت نه آقای هاشمی، رای نگیر من خودم مخالفم، من حرف دارم، رای نگیر! آمدند پشت تریبون و گفتند جایگاه رهبری جایگاه بسیار خطیری است، بسیار مهم است هر کسی نمیتواند رهبری کند، اگر مجلس این انتظار را از من دارد - ضمن اینکه ایشان خفض جناح میکردند و میگفتند من در این حد نیستم - و واقعا موافق هستید، باید به من کمک کنید، من به تنهایی نمیتوانم این کار را بکنم. آقایانی که آنجا بودند از جمله آقایان آذری و خلخالی گفتند باشد آقای خامنهای ما به شما کمک میکنیم، ما با شما هستیم هر چه شما بگویید ما میگوییم چشم. رایگیری شد، آقای هاشمی نیز بیان خوبی در حمایت از آقا داشت. [خاطره هاشمی درباره جانشینی رهبری] بعد از آنکه رای گرفتند و آقای خامنهای رای قوی آوردند، تنها چند نفر رای ندادند، آقای هاشمی گفت حالا که شما رای دادید من یک خاطره بگویم.
* وقتی وارد حوزه علمیه قم شدم، آقای هاشمی هم وارد حوزه علمیه قم شد. من آن زمان ۱۸ و آقای هاشمی ۱۵ سال داشتند. ما به شدت به هم علاقهمند و با هم مانوس بودیم. این دوستی از همان زمان پایهریزی شد و ما بعدا در تمام مراحل مبارزات، درسها، بحثها، ضیافتها و گردشها، با هم بودیم. واقعا این جو عاطفی بسیار قوی بود. من به شدت از فوت آقای هاشمی متاثر شدم. اواخر خطوط سیاسی ما به هم نمیخورد [میخندد] و من هم صریح میگفتم. در جلسات خصوصی به آقای هاشمی میگفتم که این کار شما را اشتباه میدانم. در موردی یادم است وقتی این را گفتم آقای هاشمی تاملی کرد و گفت: من نصیحت تو را قبول کردم. آدم منصفی بود.
* [در انتخابات خبرگان ۹۴] علاقه تا حدی نقش داشت اما بیش از علاقه من دیدم حیف است ما [هاشمی رفسنجانی] را در لیست [جامعه روحانیت] قرار ندهیم؛ یعنی در این حد باشد که ما کسی را که رئیس خبرگان بوده، برای عضو خبرگان هم قبول نداشته باشیم. به آنها [جامعه مدرسین] گفتم ولی آنها اصرار داشتند که رای گرفتیم ولی ایشان [هاشمی رفسنجانی] رای نیاورده؛ ولی ما در جامعه روحانیت رای گرفتیم ایشان رای آورد.
نظر شما :