اسطوره سیاسی انقلاب سفید/ محمدرضا شاه، مدرنیسم و تثبیت قدرت
علی انصاری، استاد تاریخ دانشگاه سنتاندروز اسکاتلند
تاریخ ایرانی: «او [شاه] اغلب بیحوصله میشد وقتی دیپلماتهای آمریکایی از او میخواستند که مدرنیته را با گامهای سریعتر از حرکت خزنده و محتاطانهاش دنبال کند. ظاهرا به یک دیپلمات آمریکایی گفته بود: من میتوانم یک انقلاب را برایتان آغاز کنم اما از نتیجهٔ پایانیاش خوشحال نخواهید شد.» (اندرو راف، نشریه اسپکتور، ۳ اکتبر ۱۹۵۸)
«شاه به انقلاب سفید خود اعتقاد دارد. چند روز پس از آنکه در ماه فوریه ۱۹۶۵ او را دیدم راضی به نظر میرسید، همان طور که به من گفت: «میباید همهٔ اختلافات گذشته را فراموش کنیم و برای نجات کشور از عقبماندگی و تضمین آیندهای روشن برای نسلهای آینده صف بکشیم.» او در ویلای خواهرش شاهزاده اشرف پشت یک میز مرمری نشسته بود و دستهایش را زیر رانها و پاهای آویزانش گذاشته بود. او وعده داد: «من میخواهم سریعتر از قبل پیش بروم، همهٔ شما باید پا به پای من بیایید. کار آن اقتصاد فرسوده و فئودالیسم سیاسی تمام شده است. همه باید مستقیما از ماحصل کارشان سود ببرند. این هدف اصلاحات ارضی من است و برای کارگران باید مشارکت در سود در نظر بگیریم... همهٔ جوانها باید برگردند و در این کار بزرگ سهیم شوند.» (سقوط شاه، فریدون هویدا)
«انقلاب سفید» قرار بود انقلابی باشد از بالا، بدون خونریزی و افزایش آگاهی سیاسی عامه مردم و رشد گروههای اجتماعی - اقتصادی و پیشدستی و جلوگیری از چیزی که خیلیها آن را خطر وقوع انقلابی خونین از پایین محسوب میکردند.
اگرچه بسیاری به دنبال حل مشکلات اجتماعی – اقتصادی کشور بودند، انقلاب سفید اساسا برنامهای سیاسی بود که از سوی نخبگان سیاسی وضع میشد. علاوه بر شاه، سه نفر دیگر هم معرف اندیشههای غالب در پیریزی «انقلاب سفید» بودند: اسدالله علم، رهبر حزب مردم که انقلاب سفید را ابزاری برای تثبیت قدرت شاه میدید؛ علی امینی، نخستوزیر ایران در سالهای ۶۲-۱۹۶۱ (۴۱ ـ۱۳۴۰) که دولتش اصلاحات ارضی و دیگر اصلاحات را اجرا کرد و به طور مداوم از عبارت «انقلاب سفید» استفاده میکرد و آن را اصلاحات اجتماعی و اقتصادی ضروری برای شاهی تلقی میکرد که باید به جای حکومت، سلطنت کند؛ و حسن ارسنجانی، وزیر کشاورزی دولت امینی که درکش از انقلاب سفید چیزی فراتر از یک انقلاب اجتماعی و اقتصادی که در آن از سلطنت استقبال میشد، نبود. شاه بعد از زبان دوپهلوی اندیشهٔ امینی از انقلاب و ایفای نقش پشتیبان در دولت او، در حرکتی که تعجبآور هم نبود، برداشت علم از انقلاب سفید را برگزید و در سال ۱۹۶۳ (ششم بهمن ۱۳۴۱) انقلاب سفید خودش را راه انداخت، حرکتی سیاسی که درک مشخصی از مدرنیته را دنبال میکرد که بیشک تحت تاثیر دریافت او از غرب صنعتی شده برای تامین مشروعیت سلطنتی خاندانش بود.
شاه مایل بود نه تنها او را پادشاهی دموکراتیک، ترقیطلب و مهربان بدانند که به فکر آسایش مردمش هست، بلکه به عنوان پادشاهی انقلابی هم شناخته شود. به این منظور او اسطورههای چپها و جبههٔ ملی را به عنوان یک قهرمان ملیگرایی انقلابی برای خود برگزید که کمک میکرد به او و خاندانش مشروعیت بدهد. بنابراین انقلاب سفید، یک استراتژی برای کسب مشروعیت با استفاده از بهینهسازی جهانیسازی بود.
در دههٔ ۱۹۶۰ (دههٔ چهل خورشیدی) ایران همچنان متلاطم بود، به ویژه به خاطر رشد عجیب در تعداد افراد تحصیلکرده نه تنها در داخل کشور بلکه به دلیل تاثیر سیاسی دانشجویان غربی بر دانشجویان ایرانی که به طرز فزایندهای برای تحصیل به خارج از کشور سفر میکردند. هریسون به افزایش چشمگیر مهاجرت اشاره کرده بود: «سالانه بیش از شش هزار نفر فقط برای عزیمت به بریتانیا تقاضای ویزا میکردند. از طرفی تعداد خارجیهای حاضر در ایران هم افزایش چشمگیری داشت، تعداد اروپاییها و آمریکاییها در تهران در سال ۱۹۱۴ تنها ۷۰۰ نفر بود اما حالا تعدادشان از ده هزار نفر تجاوز کرده بود.»
علاوه بر این تعداد زیادی از دانشجویان دو دههٔ قبل حالا در مناصب تاثیرگذار، به ویژه در وزارتخانههای کشاورزی و آموزش دولت امینی بودند و افکار آنها تحت تاثیر پیشرفتهای جهان پس از جنگ جهانی دوم شکل گرفته بود. به این فاکتورها باید تاثیر رشد اقتصادی و اصلاحات ارضی را افزود. توسعه اقتصادی، توسعه ارتباطات و رسانههای جمعی را تسهیل کرد. حالا در کشور یک میلیون رادیو بود، یعنی بیش از ده برابر سال ۱۹۴۰. آنطور که همبلی اشاره داشت: «در سال ۱۹۶۲، ۶۷ هزار تلویزیون در خانههای مردم بود که پتانسیل ۶۷۰ هزار بیننده را شکل میداد. همهٔ این دلایل، نیاز به برنامهٔ مشخصی برای اصلاحات در چارچوب ایدئولوژیک مشخص را مسالهای ضروری کرده بود.»
اسدالله علم، رهبر حزب مردم هنگامی که «انقلاب سفید» را ابزاری برای شاه توصیف میکرد، تصویر سیاسی روشنی در نظر داشت. پس از کودتا در عراق، علم گفت که یک انقلاب «سفید» (بدون خونریزی) در ایران لازم است تا کودتای عراق در این کشور تکرار نشود. بالاخره اینکه او گمان میکرد حضور دشمنی ملموس است که نقش زیادی در محبوبیت عمومی مصدق دارد. استدلالی که علم برای «کلاس» آورد، گویاست و ارزش نقل کردن را دارد: «اسدالله علم توضیح داد که چیزی که او در ذهن داشت در واقع یک انقلاب سفید است که امید دارد در سایه توجهات شاه پدید آید. او تا همین اواخر داشت روی ذهن اعلیحضرت کار میکرد. او اعتراف کرد که تا به حال پیشرفت اندکی داشته اما مطمئن بود که شاه، که برای هوش و نیت خیر او احترام بالایی قائل است، او را وامیدارد که رهبری یک نهضت مردمی و ملی را برعهده بگیرد. اسدالله گفت که به نظر او مسالهٔ بقای حکومت اگر بیش از اقتصاد به افکار عمومی و روانشناسی ربط نداشته باشد، اهمیت کمتری ندارد. کلنل ناصر با ترغیب مردم مصر به اینکه دولت، مال آنهاست، شوق جدیدی در مردم کشورش ایجاد کرد. دکتر مصدق نیز از همین طریق شور و شوق مشابهی ایجاد کرد. اسدالله دربارهٔ این پدیده مطالعه کرده، و نتیجه گرفته بود که کلید موفقیت محبوبیتی است که مقداری بر اشتیاق میهنپرستانه بنا شده باشد، مثل بازپسگیری بحرین یا مبارزه با توسعهٔ جهان عرب... اسدالله افزود که به تودهٔ مردم باید نشان داده شود که در برنامهٔ توسعهٔ سازمان برنامه برای روستاییان و مردم کوچه و خیابان نیز تمهیداتی در نظر گرفته شده است. محبوبترین فرد در آن روز موسی مهام، شهردار تهران داشت خیابانها را تمیز و باغچهکاری میکرد و هر کسی میتوانست خودش ببیند و لذت ببرد. شهردار سابق تهران، نصرتالله منتصر یک کشتارگاه بهداشتی ساخته بود که پیشرفت مهمتری بود، اما چه کسی به کشتارگاهها توجه میکرد؟
اسدالله اعتراف کرد که در ترویج این افکار با شاه و دکتر اقبال به مشکل برخورده است. شاه نگران بود و فکر میکرد اسدالله کمی بیش از اندازه شیفته و آنی است. او همچنین میترسید که سیاستهای عوامانه و ملیگرایانه، اگرچه به خوبی کنترل میشد، اما ممکن بود ثبات کشور را به مخاطره بیندازد.»
هرچند فشارهای داخلی و بینالمللی به تدریج شاه را متقاعد کرد که اگر دست به اصلاحات نزند، او و خاندانش از طریق انقلابی از پایین سرنگون میشود؛ نگرانیای که سقوط رژیم مندرس در ترکیه در سال ۱۹۶۰ تشدیدش میکرد.
بنابراین اندیشهٔ یک «انقلاب سفید» به تدریج وارد گفتمان سیاسی ایران شد و عدهای از اصلاحطلبان کمابیش آن را تجسم سهلالوصول اصلاحات چشمگیری دیدند که آرزویش را داشتند. شاه یکبار دیگر ابتکار عمل سیاسی را از دست داده بود، مثل سال ۱۹۵۱ (۱۳۳۰)، چون تلاش او در دههٔ ۱۹۵۰ برای تجسم بخشیدن خود به عنوان پادشاهی دموکرات و ترقیخواه در چشم مردم اعتباری نداشت، همان طور که هریسون تاکید کرد: «... مطبوعات و رسانههای ایرانی تصویر پادشاهی جوان، محبوب، فعال و سختکوش را ارایه کنند که نخستوزیری فداکار و دولت پادشاهی، او را در پیگیری خستگیناپذیر آسایش مردم و ساختن آیندهای مترقی بر اساس عدالت اجتماعی حمایت میکنند... بدبختانه نه ناظران خارجی و نه اکثریت مردم ایرانی این تصویر را باور نمیکنند... تودهٔ مردم نسبت به حکومت بیاعتنا هستند. آنها خیلی ساده باور نمیکنند که دولت به فکر مردم است یا اقدامات دولت، تاثیری به حال آنها دارد.»
بحران اقتصادی و سیاسی که با انتخابات سال ۱۹۶۰ همراه شده بود، در کنار فشار بینالمللی، شاه را به این نتیجه رساند که رهبری اصلاحات را به یک آریستوکرات ایرانی که سفیر ایران در آمریکا بود یعنی دکتر علی امینی بسپارد.
امینی با وجود اینکه به لحاظ سیاسی شخص مقبولی بود، اما این واقعیت که او در غیاب مجلس به نخستوزیری رسیده بود، خشم سیاستمداران جبهه ملی را برانگیخت. آنها او را متهم به رفتار خلاف قانون کردند. با این همه امینی و ارسنجانی در دورهای ۱۸ ماهه با تایید شاه اصلاحات ارضی را آغاز کردند. سه هفته بعد شاه خطاب به مجلس سنا گفت که ایران به هیچوجه دیگر نمیتواند در «قرون وسطی» زندگی کند. او از زبانی استفاده میکرد که بیشتر مناسب اروپا بود تا ایران.
امینی به خوبی از نگرانی ملاکینی که در نتیجه اصلاحات ارضی، املاکشان بین رعایا تقسیم میشد، آگاه بود. هر چند بیشترشان پذیرفته بودند که اصلاحات ارضی امری اجتنابناپذیر است. چون این طرح را قبلاً دکتر مصدق هم مطرح کرده بود. اما حالا امینی در غیاب مجلس قوانین سختی را وضع میکرد. با این حال ارسنجانی به فئودالهای مرتجع تاخت و بر ذات مترقی اصلاحات ارضی که از وقوع انقلابی سرخ پیشگیری میکرد، تاکید کرد. از آن جایی که بسیاری از علما خود از ملاکین بزرگ بودند و قوانین اسلام نیز مالکیت خصوصی را به رسمیت میشناخت، آنها نیز هدف حملات قرار گرفتند و بعدها شاه آنها و ملاکین را «ارتجاع سیاه» و چپها را «براندازان سرخ» خواند.
به علاوه بسیاری از سخنان ارسنجانی تند به نظر میرسید و خیلیها حرفهای او را بیحاصل میدیدند: «... هجمه شدید و زننده وزیر کشاورزی علیه فئودالیسم به نام اصلاحات ارضی، باعث نگرانی کشاورزان شده و اعلان خطری برای ملاکین بوده است.»
ملاکین و علما از سه جهت به اصلاحات ارضی واکنش نشان دادند: اول اینکه چون خودشان فئودال بودند اصل کار را به پرسش میکشیدند، دوم اینکه اصلاحات ارضی بیش از آنکه باعث رشد اقتصادی و اجتماعی شود، مشاجرات را افزایش میدهد؛ و محکمترین ادلهشان این بود که اصلاحاتی که امینی و بعد شاه اجرا میکرد، هم با قوانین اسلام منافات دارد و هم در غیاب مجلس، غیرقانونی است.
در حالی که ارسنجانی به تندی علیه مخالفان حرف میزد، امینی که خود از خانوادهای ملاک برآمده بود سعی میکرد که سخنان او را تلطیف کند. او در ملاقات با ملاکین تاکید میکرد که هدف اصلی اصلاحات ارضی افزایش محصولات کشاورزی است و برنامهای در جهت جنگ طبقاتی نیست اما میگفت در بعضی موارد روابط ملاکین و رعایا منطبق با الگوی سنتی فئودالی در غرب است.
اکثر زمینداران از اطمینان خاطر امینی راضی نبوده و اگرچه آشکارا شکایت نمیکردند، اما در محافل خصوصی به اصلاحات اعتراض میکردند. هر چند بعضیها که اصلاحات ارضی را پذیرفتند، نگاه نقادانهای به اهداف سیاسی آن داشتند. یکی از ملاکین به نام ملک منصور که یکی از مخالفان تند و تیز اصلاحات ارضی بود، کل جریان اصلاحات ارضی را چیزی جز بازی با افکار عمومی نمیدانست.
دیگر مالکین، ایدهای را که شاه و ارسنجانی بین دیگران مطرح کرده بود که دهقان ایرانی میتواند به یک خرده مالک میهنپرست تبدیل شود، به ریشخند میگرفتند. سلطانعلی سلطانی میگفت: «حکومت انتظار داشت که با توزیع زمین، ملتی متشکل از میهنپرستان به وجود خواهد آمد و اینکه آنها آمادهاند تا در مقابل شوروی از کشور خود دفاع کنند. آنها منتظر بودند که دم شتر به زمین برسد. برعکس آنها داشتند بیاعتمادی، اغتشاش و کمونیسم را ترویج میکردند...»
دیگران با وجود بدگمانیشان به ایالات متحده، تیغ تیز انتقاداتشان را متوجه ارسنجانی کردند که اشتیاقش به اصلاحات ارضی به هر قیمت ممکن، باعث حیرت شده بود. مکینسون، دیپلمات بریتانیایی گفتوگویی با یوسف اکبر را به یاد میآورد: «... او خیلی جدی بین خودمان گفت که فکر میکند ارسنجانی عقلش را از دست داده است. او گفت شب گذشته دعوتنامهای برای تماشای دوبلهٔ فارسی فیلمی دربارهٔ اصلاحات ارضی در مکزیک به نام زندهباد زاپاتا دریافت کرده بود. ارسنجانی قرار بود در آنجا سخنرانی کند، اما ظاهراً از این حماقت سیاسی منصرف شد. به گفتهٔ یوسف، او با چنین کارهایی آشکارا دهقانان را به شورش برمیانگیخت...»
در اکتبر ۱۹۶۱ (۱۳۴۰) شاه در محافل خصوصی امینی را به «دو دلی» متهم کرد و گفت که خود مستقیماً هدایت انقلاب را برعهده میگیرد. با آغاز سال ۱۹۶۲ (۱۳۴۱)، دولت با اعتراضات دانشجویی شدیدی روبهرو شد، پلیس و یگان ویژه اعتراضات را سرکوب کردند که در نتیجهٔ آن صدها دانشجو مجروح شدند. دولت، پلیس را به تحریک دانشجویان که شعارهای درود بر مصدق و مرگ بر امینی سر میدادند، متهم کرد و همچنین مدعی شد که اتحاد نامقدس ملاکین و کسانی که شاه ارتجاع سیاه مینامید، دانشجویان را تهییج کرده بودند.
نقطهٔ عطف بحران رو به افزایش، رویارویی با ارتش بود. امینی که میخواست سر و سامانی به اوضاع مالی بدهد، سعی کرده بود بودجهٔ نظامی را قطع کند و این امر او را به رویارویی با شاه و ارتش کشاند. همچنین چشم امید امینی به کمکهای مالی برای جبران کسری بودجهٔ کشور بود که خبری از آن نشد. در نتیجه بالاخره در جولای سال ۱۹۶۲ امینی استعفا داد و شاه، علم را به جای او نشاند. صحنه برای اجرای انقلاب سفید آماده شده بود. انقلاب سفید تصویب شد و در ژانویه سال ۱۹۶۳ (بهمن ۱۳۴۱) به رفراندوم گذاشته شد و تاییدیه مردم را گرفت. این انقلاب شش هدف داشت که یکی از آنها اصلاحات ارضی بود و متعاقباً اهداف آن به ۱۲ مورد و در اواخر دهه ۱۹۷۰ (دههٔ ۵۰ خورشیدی) به ۱۷ مورد افزایش یافت.
شاه سعی میکرد چند مساله را با انقلاب سفید تبلیغ کند که دولت امینی دو مورد از آنها را به شدت دنبال میکرد. شاه میخواست خود را با مفهوم «پیشرفت» و «ضدفئودال» یکی کند. اما بحثانگیزترین سخن موهوم او، دیدگاهش دربارهٔ آینده بود. او از توسعه کشوری «نمونه» سخن میگفت که در اوایل دههٔ ۱۹۷۰ به «تمدنی بزرگ» تبدیل میشد. او در یک سخنرانی در جمع کشاورزان در چهل ستون اصفهان در سال ۱۹۶۲ گفت: «با توجه به کشاورزی، صنعت، فعالیتهای اجتماعی و کارهای خوب، تاثیر این حرکت در آینده آنقدر برجسته خواهد بود که فکر میکنم لزوم اجرای این قانون برای همه روشن خواهد بود... نسلهای بعد در محیطی زندگی خواهند کرد که امیدوارم با بالاترین استانداردهای اجتماعی در هر کجای این کرهٔ خاکی برابر و قابل مقایسه باشد...» این تصور از آینده صرفاً بهشتی ایدئولوژیک نبود، بلکه مصداقی مادی و زمینی هم داشت: «... درآمدتان باید آنقدر باشد که شما و خانوادهتان در رفاه کامل باشید. لباسهایی شیک خواهید داشت... خانههایی زیبا...»
استراتژی شاه را میتوان به سه بخش تقسیم کرد: اختصاصیسازی؛ او همیشه تقلا میکرد تا تاکید کند ایدهٔ اصلاحات ارضی متعلق به او بود؛ تمایزسازی؛ دشمنان قرار بود چهرهای غیرانسانی داشته و به حاشیه رانده شوند و کسب مشروعیت از طریق پیوند با معیارهایی «عقلانی» و «جهانی» که بسیاری از آنها از غرب وام گرفته شده بودند و به همین دلیل برای ایرانیانی که ذهنیتی سنتی داشتند، اهمیت کمی داشت. او قرار بود با تلاش برای تحکیم سلطنت در بطن ادراک خود از مدرنیته به سنت برگردد.
اما هنگام بحث دربارهٔ دموکراسی بود که تناقضات مشهود در استراتژی شاه برای منتقدانش مشخص میشد. شاه این را میدانست و نظراتش در این زمینه را با احتیاط مطرح میکرد. او در سال ۱۹۶۱ نوشت که اگر احساس کند خاندان سلطنتیاش مفید فایده نبوده، خود از پادشاهی کنارهگیری میکند و حتی در تلاش برای براندازی سلطنت شریک خواهد شد. هرچند میگفت دموکراسی به مفهوم غربیاش در شرایط فعلی مناسب ایران نیست.
البته شاه میتوانست رای مثبت ۹۹ درصدی مردم در رفراندوم را سندی برای دموکرات بودنش محسوب کند. به نظر میرسید که او از رفراندوم شارل دوگل در فرانسه الهام میگرفت و مخاطب اصلی او نیز افکار عمومی غرب بود. پیامهای تبریک دولتهای خارجی و دولت آمریکا تنها به درد این میخورد که شاه را درباره محبوبیتش متقاعد کند. شاه در پاسخ به پیام تبریک کندی مغرورانه نوشت: «نتیجهٔ رفراندوم نشان میدهد که مردم ایران صمیمانه تقریباً به اتفاق آرا اصلاحات اساسی مرا تایید کردهاند.»
موفقیت رفراندوم، اگر هماهنگ شده بود، یک پیروزی در عرصه تبلیغاتی هم بود و اکثر رسانههای ایران نتیجه گرفتند که شاه هم مرتجعین و هم انقلابیون را شکست داده است. اما در حالی که نظر اجماعی رسانههای فارسیزبان بر این بود که شاه به تنهایی ملت را رهبری میکند، در ماه ژانویه ۱۹۶۳ یک هفتهنامه (خواندنیها) ناگهان این سوال را مطرح کرد: شاه ما را به سوی کجا رهبری میکند؟ این هفتهنامه هشدار داده بود که یک انقلاب چه حزب توده آغازش کند چه شاه، اگر کنترل نشود، میتواند خطرناک باشد. بسیاری نیز در محافل خصوصی نسبت به قدرتی که روستاییان و کارگران به دست شاه داده بودند ابراز نگرانی کردند. آنها میترسیدند که این رهبر عوامفریب یک روز این زنجیر قدرت تجمیع شده را پاره کرده و سلطنت و قانون را توامان تهدید خواهد کرد.
یک نمونه از رفتار این رهبر عوامفریب در ژوئن سال ۱۹۶۳ (۱۳۴۲) بروز پیدا کرد؛ وقتی که بازداشت آیتالله خمینی به دلیل انتقاد از اصلاحات ارضی و حق رای زنان، در قم و چند شهر بزرگ اعتراضاتی را برانگیخت. این اعتراضات به شدت سرکوب شد. آیتالله خمینی در سال ۱۹۶۴ پس از آنکه به دلیل تصویب قانونی که آمریکاییهای شاغل در ایران را از تعقیب قضایی در ایران معاف میکرد، از شاه انتقاد کرد، از کشور تبعید شد. کاپیتولاسیون اعتبار ملیگرایی شاه را زیر سوال برد. این اتفاق در کنار اعتقاد عمومی به نقش سیا در کودتای سال ۱۹۵۳ (۱۳۳۲) دو تناقض بزرگ برای افسانه قهرمان ملیگرایی ایرانی بود.
مدرنیسم و بعد سنتگرایی به این افسانه بنیادین اضافه شد و این دو در کنار هم شالوده فکری حکومت پهلوی را شکل دادند و وقتی که اقتصاد شکوفا شد، واقعیت اجتماعی، پیوستگی لازم برای پنهان ساختن این تناقضات یافت.
به شکل طنزآمیزی (و ورای هدف این نوشتار) افزایش ثروت فرصت بیشتری در اختیار شاه قرار داد تا قاطعانه افسانهٔ سیاسی خود را با استفاده از افسانهٔ مدرنیتهٔ سرشار از زبانی که اساساً برای طبقات سنتی بیگانه بود، توسعه دهد، و ادامهٔ توسعه به رغم تضعیف رشد اقتصادی، اختلاف بین افسانه و واقعیت اجتماعی را تشدید کرد و منجر به سقوطی شد که برای بسیاری شگفتانگیز و کاملاً غیرمنتظره بود و هنوز هم غافلگیرکننده باقی مانده است.
منبع: (تلخیص شده) Middle Eastern Studies
نظر شما :