کارتر مخالف سیاست مشت آهنین شاه بود
۵- دو دستگی در واشنگتن
تاریخ ایرانی: هنری پرکت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سالهای ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سالهای پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۵۹] در گفتوگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر میکند.
***
ولی در این مورد خاص (تبریک به مناسبت سالروز تولد شاه و...) همهٔ این پیامها رسماً داده شد، نه؟ در مقایسه با دیگر رهبران کشورها، به نظر میآید زیادی وقت صرف تملقگویی شاه میکردیم.
بله. توی ضمیر این آدم نقش شده بود که وقت و بیوقت باید ناز و نوازش بشود. حالا با دورنمای تازه و شخصیای که من در مورد آیندهٔ شاه داشتم، سعی میکردم از میزان تملقها بزنم. شاه کماکان تک به تک تبریکات ما را پخش سراسری میکرد. به نظرم کار هوشمندانهای برای ما نمیآمد. ضمناً فکر میکردم باید شناخت مخالفان را هم شروع کنیم. نه وزارت امور خارجه و نه سفارت هیچوقت ارتباطی با آنها نگرفته بودند. ریچارد کاتم که استاد علوم سیاسی و در وزارت امور خارجه مغضوب بود، با گری سیک، که مسوول امور ایران در شورای امنیت ملی بود، تماس گرفت و به او پیشنهاد کرد قرار ملاقاتی با ابراهیم یزدی بگذارد، پزشکی ایرانی در تگزاس که عازم پاریس بود تا برود و برای آیتالله خمینی کار کند. یزدی سر راهش از واشنگتن هم رد میشد. به نظر من فکر خوبی آمد اما گری فکر کرد شاید مقامش خیلی بالاتر از حد چنین قرارهایی باشد و اینکه احتمالاً بهتر این است من بروم به دیدن یزدی. با کمال میل قبول کردم و قرار و مدار گذاشته شد. بعد وارن کریستوفر، معاون وزیر، از قضیه باخبر شد و به من دستور داد نروم به دیدن یزدی، که هیچ مقام آمریکاییای نباید با آنها گفتوگو کند. سرخورده شدم اما فکر میکردم حتماً باید راهی برای ارتباط با این آدمها پیدا کنیم. آن زمان سفارت هم ارتباطی با مخالفان نداشت.
تا اواسط سپتامبر و اوایل اکتبر هم [تا حول و حوش مهرماه] مطبوعات هنوز هم توجهی به رویدادهای ایران نمیکردند، جوری که نشان بدهد شناختی کافی در مورد وضعیت و شرایط وجود دارد. با این حال یک روز صبح تیتر «واشنگتن پست» این بود که «ایران قرارداد کلان هستهایاش را به حال تعلیق در میآورد (یا لغو میکند)». پای پول زیادی وسط بود اما به خاطر آشوبهای کارگری، ایرانیها نتوانسته بودند به قراردادهایشان پایبند بمانند. ما خبرش را داشتیم چون سفارت چند روز قبلتر گزارشش را داده بود. با این حال از طبقهٔ هفتم [دفتر سفیر و معاونان وزارت خارجه آمریکا. م.] بهم زنگ زدند و پرسیدند چه خبر است و باید چه کار کنند. آن موقع نظر من این بود که در برههٔ زمانی پیدا شدن بحران، مسوولیت همه چیز با افسر مسوول میز آن کشور است چون هیچکدام از مافوقهایش چیزی از ماجرا نمیدانند یا اصلاً این قضیه موضوعشان نیست. این لحظهای طلایی است که بالادستیها به قضیه علاقمند میشوند و نظر افسر مسوول میز را میپرسند. اما از آن به بعد که بحران گسترش مییابد، آدمهای طبقه هفتم مسوولند و نقش افسر مسوول میز کمرنگ میشود. این فرصتی بود برای من تا به این آدمها اطلاعات بدهم و روشنشان کنم، چون از آن به بعد دیگر قضیهٔ ایران میافتاد دست طبقهٔ هفتم.
حدود همان زمانها بود که من رفتم به یک مهمانیای که به افتخار جورج شرمن داده بودند، مسوول مطبوعاتی «انجمن ملی سردبیران رسانهها»، و ماروین کلب هم آنجا بود. جورج، من را به کلب معرفی کرد که مجری شبکهای تلویزیونی بود. بهش گفتم «آقا، دارین یه ماجرای حسابیای رو از دست میدین. هیچ خبری از ماجرای ایران تو برنامهٔ تو یا هیچ اخبار شبانهٔ دیگهای نیست، ولی مطمئن باش این ماجرا خیلی گندهتر میشه و بهتره همین الان برین سراغش و الا باختهاین.» دلم میخواست توجه آدمها به رویدادهای ایران جلب بشود اما نمیتوانستم کاری کنم این اتفاق بیفتد. توجه رسانهها تنها راه برای بیدار کردن طبقهٔ هفتم و معطوف کردن حواسش به یک قضیه بود. چشم و توجه همه به مسالهٔ اعراب و اسرائیل بود. به ایران توجه مستمر نمیشد. همچنان که قضیۀ ایران بدتر و بدتر شد، این وضعیت هم کمکم تغییر کرد. در ماه اکتبر نیروی دریایی ایالات متحده میخواست چندتایی اف۱۴ دیگر به شاه بفروشد و آقای دانکن، نفر دوم وزارت دفاع، قصد داشت سفری به ایران بکند تا با شاه دربارهٔ خریدی حرف بزند. بهشان گفتم آنها دیوانهاند. اف۱۴ از باارزشترین داشتههای نظامی ما بود و ایران آن زمان کشوری بیثبات؛ احمقانه بود دیگر چنین چیزی به آنها بفروشیم. خب، رفتند به اصفهان که آشیانهٔ آن هواپیماها بود و آنجا به خاطر درگیریهای خیابانی توی هتلشان زندانی شدند و نتوانستند جایی بروند. اتفاقات کوچکی از این قبیل بود که کمکم واشنگتن را متقاعد کرد در ایران مشکلی جدی جلو رویشان است.
قبلتر حرفش را زدیم که در ایران گزارش رخدادها با ملاحظات بسیار بود چون ما دلمان نمیخواست شاه را ناراحت کنیم. حس میکردید گزارشهای سفارت از رخدادها و سیر امور چقدر در جهت تأیید نظرات و دیدگاههای شما بودند؟
گزارشهای سفارت که کلاً افتضاح بود؛ ماه آگوست بود که من به جان استمپل، افسر مسوول گزارشهای مربوط به امور داخلی ایران، گفتم واقعاً لازم است پر گازتر بروند و رخدادهای ایران را پوشش خیلی بهتری بدهند. سالیوان کمکم شروع کرده بود به سوق دادن سفارت به ارائهٔ گزارشهایی مثل همهٔ دیگر سفارتخانهها و گفتوگو با رهبرانی از مخالفان. فکر میکنم ماه نوامبر بود که نهایتاً تصمیم گرفتند واقعاً این کار را بکنند. به نظر من کارشان کماکان خوب نبود. اما برای یک مسوول میز خیلی سخت است که به همکارانش در خود منطقه کمک کند. عملاً حسم این بود که تقریباً همهٔ چیزهایی که میفرستند، بیاندازه بهدردنخور است. بین واشنگتن و تهران هفت و نیم ساعت اختلاف زمان بود. هشت صبح که من میرسیدم سر کار، آنها دیگر خانه بودند یا داشتند میرفتند به خانه، و من با چارلی ناس یا سالیوان اتفاقات آن روز را مرور میکردیم. بحران که گستردهتر شد، کمکم در مجموعهٔ دولت آمریکا هم تنشهایی پیش آمد. در دایرهٔ حقوق بشر لیبرالها بودند و در کاخ سفید محافظهکارها ــ اگر مایل باشید که این را در موردشان بگوییم. قبلتر در ماه آگوست، سیآیای برآوردی اطلاعاتی تهیه کرده بود که میگفت در ایران گیر و گرفتاریهایی هست اما هیچ جدی نیستند. مهار دست شاه است. یک جملهٔ جالبش این بود که ایران حتی در «وضعیت پیشاانقلابی» هم نیست. خب، من بیخیال نمیشدم. زیرش نوشتم من با این یافتهها موافق نیستم و وزارت امور خارجه نقشی در تهیهٔ این گزارش نداشته. نمیدانم هیچوقت منتشر شد یا نه. به خصوص سر قضیهٔ پیامهای تبریک، کمکم حس میکردم بین من و گری سیک دارد تنش شکل میگیرد. من، گری را از زمان خدمت در اسکندریهٔ مصر میشناختم؛ آن زمان در قاهره معاون وابستهٔ نیروی دریایی بود. حدود همان زمانها که من داشتم میرفتم به میز ایران، یک شب من و همسرم را همراه جسیکا متیوز و چندتایی دیگر از اعضای شورای امنیت ملی برای شام دعوت کرد و آنجا من را جلوی بقیه آدمی خواند که واقعاً ایران را میشناسد. اما بعدتر در پاییز ۱۹۷۸ [۱۳۵۷] که اوضاع داشت هی وخیمتر و وخیمتر میشد، راه ما هم از همدیگر جدا شد. اگر کتابش را بخوانید، «همه چیز فرو میریزد»، با عباراتی احساساتی گفته که ما دوستهای نزدیک بودیم اما من عادت داشتم بهش بخندم و برایش نطق کنم و سرش داد بزنم، جوری که دیگر ارتباطش را با من قطع کرده. گمانم واقعاً باهاش تند حرف میزدم و داد و بیداد راه میانداختم چون به شدت سرخورده شده بودم که او طرفدار رویکرد برژینسکی است و هیچ استدلال دیگری را گوش نمیکند. به نظرم هیچ شناخت خاصی از ایران نداشت و به حرف کس دیگری هم گوش نمیداد.
اما در وزارت امور خارجه آدمهای در ردهٔ من کمکم دور من جمع شدند و در نتیجه بعد از مدتی دیگر یک گروه شده بودیم در زمینهٔ کارمان. در جلسات اعضا روی تخته مشکلاتی را که شاه مواجهشان بود، شرح میدادم. این بحثها همیشه مخاطبان خوبی داشتند. آرامآرام برای موضعم حامیانی دست و پا کردم. بعدتر در پاییز، مک نیل لرر از برنامهٔ اخبار شبانهٔ شبکهٔ سراسری پیبیاس میخواست یک شب به ایران بپردازد و با وزارت امور خارجه تماس گرفت، پی کسی که بتواند دربارهٔ ایران حرف بزند. هیچکس مایل نبود حرف بزند، در نتیجه آن درخواست راهش را کشید تا رسید به من؛ گفتم هستم. خب، قرار نبود بنشینیم آنجا و جلوی مخاطبانی در سطح ملی سیاست آمریکا را محکوم کنیم. ژوزف کرافت هم توی برنامه بود و نگرانی شدیدش را در مورد شاه اعلام کرد. من سعی کردم کاری کنم مردم احساس بهتری پیدا کنند. یک جا ازم پرسیدند: «فکر میکنید شاه ممکن است ایران را ترک کند؟» بیلحظهای تردید و درنگ گفتم مطلقاً امکان ندارد چنین اتفاقی بیفتد ــ در صورتی که خودم هم حرفم را باور نداشتم. در حقیقت دروغ گفتم. این کاری بود که باید میکردیم چون توی بد مخمصهای گیر افتاده بودیم. نمیتوانستیم زیر پای شاه را خالی کنیم چون سازوکاری برای جایگزینیاش نبود. دلم نمیخواست به وحشتش بیاندازم و باعث شوم حرکت تندی کند. آنچه پیاش بودم واکنشی بطئی بود که قدم به قدم و مسالمتآمیز به وضعیتی تازه میانجامید، جوری که این وسط موضع آمریکا هم حفظ بشود. از سر همین قصه با تهیهکنندهٔ بخش اخبار خاورمیانهٔ آن برنامه آشنا شدم. آن زمان دیگر حواس روزنامهنگارها هم داشت مدام به ایران جلب میشد. در کاخ سفید و وزارت امور خارجه هم جلساتی مکرر در سطوح بالا برگزار میشد. در نتیجه دولت دیگر تکانی خورده بود. من معمولاً در جلساتی که توی اتاق ارزیابی موقعیت کاخ سفید برگزار میشد، شرکت میکردم، اغلب همراه هال ساندرز. بعضی وقتها برژینسکی رئیس جلسات بود و هر از گاه هم والتر موندیل [معاون رئیسجمهور]. یادم میآید یک بار سر آن جلسات نشسته بودم و داشتم دیگر حاضران توی اتاق را نگاه میکردم که همهشان مقامهایی کلی بالاتر از من داشتند و فکر میکردم در این اتاق غیر من هیچکس نیست که چیزی در مورد ایران بداند و شناخت خود من هم چقدر ناکافی است. بابت همین سر بحران ایران گرفتاری داشتیم دیگر.
از سر گفتوگوهایم برای طرح تاریخ شفاهی و نیز تجارب خودم به نظرم رسیده هر چه بحران عظیمتر شد، مهار کار بیشتر و بیشتر افتاد به دست آدمهای متمایل به اقدام عملی و این آدمها دستبالا را گرفتند و کسانی که واقعیتها را میدیدند کنار زدند، کسانی را که میتوانستند تشخیص بدهند اگر تانک بفرستیم به ایران، از نقطهٔ آ به ب نمیرسیم.
این همان نکتهای است که من قبلتر گفتم. برههای هست که به حرف مسوول میز گوش میکنند، ولی بعدش او رانده میشود به پسزمینه. آخر اکتبر سالروز تولد پسر شاه بود. مرد جوان هجده سالش میشد. به خواست شاه داشت در لوبک تگزاس آموزش خلبانی میدید و آنجا ویلای زیبایی را برایش مجهز کرده بودند، با تجهیزات صوتی مفصل و یک دوست دختر سوئدی ــ همهٔ چیزهایی که یک خلبان هواپیمای جنگی و شاهزاده باید داشته باشد. سفیر ایران در آمریکا، اردشیر زاهدی، میخواست وسط این قشقرق مهمانیای به افتخار او بگیرد. من از زمان تحویل گرفتن مسوولیت میز، با سفیر ایران آشنا شده بودم و یک روزی رفتم به سفارتخانهٔ مجللش تا او را ببینم. من و ماریون [همسر پرکت. م.] را دعوت کرد برویم به این جشن تولد. برژینسکی آنجا بود. کارل روان آن جا بود. گلهای سرسبد باغ واشنگتن آنجا نبودند ولی بد هم نبود دیگر. من کاملاً مات شاهزادهٔ جوان مانده بودم. برای یک هجده ساله بسیار با اطلاع و واقعاً بالغ به نظر میآمد. اما نه در او و نه در هیچکدام از دیگر آدمهای حاضر آن جمع نشانی از این نبود که ایران گرفتار مخمصهای جدی است. راهپیماییها و اعتصابها ادامه داشتند. شاه احتمالاً به منزلهٔ یک سوپاپ اطمینان اجازه داده بود مطبوعات در انتشار مطلب آزادتر باشند. اما چهار نوامبر سالروز کشتن دانشجوها در دانشگاه بود (منظور اگر سالگرد ۱۶ آذر باشد، مقارن هفتم دسامبر است. چهارم نوامبر همزمان با واقعه ۱۳ آبان در همان سال بود. م.) و شاه چارهای نداشت جز اینکه دوباره حکومت نظامی را به زور اعمال کند، چون همهٔ شهر را بلوا برداشته بود. بعضیها میگفتند شاه خودش محرک بلواها بوده.
همان زمان نخستوزیر دیگری سر کار آمد، این بار فرماندهٔ ارتش، ارتشبد ازهاری، یک مرد محترم معتدل وفادار به شاه. چند روز جلوترش باخبر شده بودیم که چنین اتفاقی قرار است بیافتد ــ که حکومتی متشکل از نظامیها سر کار خواهد آمد. این زمان دیگر سالیوان، اغلب همراه سفیر بریتانیا تونی پارسونز، مکرر شاه را میدیدند و شاه همیشه افسرده و پریشان بود. اعتقاد سالیوان کماکان این بود که باید بهش روحیه بدهیم. در واشنگتن بحثی درگرفته بود که باید به شاه توصیه کنیم چه طور مشکلش را حل و فصل کند. دو خط فکری عمده داشتیم. یکی تا حدی از موضع ضعف بود: افزایش آزادیها را ادامه بدهیم یا سرعتشان را بالا ببریم. دیگری سیاست مشت آهنین بود، که یعنی سرباز بفرستیم و آن قدر آدم بکشیم که ناآرامیها دیگر برای همیشه تمام شود. دکتر برژینسکی طرفدار مشت آهنین بود ولی رئیسجمهور کارتر چنین سیاستی را نمیپذیرفت. پای دستور چنین اقدامی را امضا نمیکرد. در نتیجه وضعیت این جوری شده بود که برژینسکی با زاهدی تماس داشت و در مورد طرح و برنامهٔ خودش برای شاه پیغام میفرستاد، و ما اداریهای خوب و معقول در وزارت امور خارجه توصیههایمان را برای کل دولت توضیح میدادیم و از مجاری معمول به سالیوان منتقل میکردیم، پیشنهاد میدادیم شاه را ترغیب به اعتدال و میانهروی کند. شاه بینوا از این توصیههای متناقض گیج شده بود. از برژینسکی یک خط میگرفت و از سالیوان یک خط دیگر، و مستأصل شده بود و نمیفهمید چه کار کند. امروز که به قضیه نگاه میکنیم، میدانیم که او میدانست مریض است و چیزی که بیشتر از همه پیاش بود، انتقال سلطنتی پایدار و بادوام به پسرش بود. میخواست پسرش وارث تاج و تخت بشود. میترسید اگر بیافتد به کشتار مردم در خیابان و بعد این وضعیت را تحویل یک نوجوان بدهد، او از پس قضیه برنیاید و دودمان پهلوی به باد برود. مستأصل تلاش میکرد مطمئنترین راه را برای تثبیت جانشین بیابد.
اواخر اکتبر یا اوایل نوامبر بود [نیمهٔ نخست آبان ماه] که سالیوان یادداشتی برای ما فرستاد با عنوان «فکر کردن به چیزی که نمیشود فکرش را کرد». باید خیلی دقیق و با دقت آن را میخواندی اما استنباط ازش این بود که دارد اتفاقی برای شاه میافتد. مشخصاً نمیگفت حمایت فرضی ده درصدی از شاه ــ که تا قبل آن پیشفرض ما بود ــ دارد ضعیف میشود. به گمانم تلاشی بود برای اینکه جمع واشنگتننشینها ذهنشان را بازتر کنند و خلاقانهتر بیندیشند. خب، یادداشت پلههای ساختمان وزارتخانه را بالا رفت اما موجب اتفاقی نشد. هیچکس واکنشی نشان نداد. و سالیوان هم دیگر ماجرا را پی نگرفت. همان زمان من به شدت از این نگران بودم که نکند برویم به سمت سیاست مشت آهنین. این بود که یادداشتی آماده کردم با این مضمون که ارتش نخواهد توانست به خیزشهای مردمی پایان بدهد. رهبران ارتش توان ادارهٔ کشور را نخواهند داشت. اگر شاه تکیهاش را بگذارد روی ارتش، حکومتش را نه قویتر بلکه ضعیفتر میکند؛ ارتش در چنین اموری بسیار ناآزموده است، آموزشش را ندیده، و نهایتاً اینکه در وفاداریاش هم تردید هست. سربازها از پشت سنگرها گلولههای تفنگهایشان را به سمت برادرانشان شلیک خواهند کرد. تا کی خواهند توانست به کشتن ادامه دهند؟ یادم نمیآید آخرش آن تلگراف منتشر شده یا نه. غیررسمی بود. فرستادمش به آنجا و فکر کنم از بعد آن بود که کمکم شروع کردند به اندیشیدن برای یافتن راهحلی غیرنظامی.
آیا از وابستههای نظامیمان در آنجا ــ که ارتباط نزدیکی با نظامیان ایران داشتند ــ گزارشهایی برایتان میآمد که بخواهند در مورد ارتش ایران کسب تکلیف کنند؟
تصورات من مبتنی بر تجربهٔ سروکار داشتنم با نظامیهای ایران بود، عمدتاً هم با ارتشبدها و سرلشکرهای بلندپایهشان. تصور خیلیها، از جمله بسیاری ایرانیها، وضعیتی شبیه همین چیزی است که شما الان گفتید. فکر میکنند ارتش ما و ارتش ایران نداشتیم و ارتش آمریکا همهچیز ارتش ایران را میشناخت و دستش بود. در ذهنتان داشته باشید که مشاوران نظامی ما پیش از هر چیز ــ و صرفاً ــ خودشان را آدمهایی غیرسیاسی میدانستند، و کاوش در میزان وفاداری و پرسیدن چنین سوالهای سیاسیای برایشان ممنوع بود. موضوعشان این بود که آیا ایرانیها میتوانند یک اف۴ را راه بیندازند و باهاش پرواز کنند یا نه. جز در محیط و چارچوب رسمی اجازهٔ حرف زدن یا معاشرت با نظامیهای ایران را نداشتند. البته وابستههایی داشتیم که کارشان فهم و ارزیابی چند و چون نیروهای نظامی ایران بود، اما نه ایرانیها و نه مشاوران آمریکایی آنها را تحویل نمیگرفتند. بنابراین ارتش آمریکا به کاری نمیآمد. سیآیای در ارتش آدمی نداشت که بتواند کاری بکند. نهایتا ــ قبلتر هم گفتم ــ سفارت شروع کرد به ارتباط گرفتن با مخالفان. یکی از نخستین حملات وقتی اتفاق افتاد که استیو کوهن، از اعضای دفتر حقوق بشر وزارت امور خارجه که ضد شاه هم بود، رفت به ایران و اصرار کرد سفارت او را ببرد به دیدن افرادی از مخالفان.
نوامبر [آبان ماه] بود که از من خواستند دوباره بروم به برنامهٔ مک نیل لرر. کمکم این حس را هم میکردم که زیادی در دید هستم و باید از میزان حضورم در رسانهها بکاهم. شاید بهتر بود خودم را جمع کنم. این بود که پیشنهادشان را رد کردم اما به تهیهکننده گفتم باید ابراهیم یزدی را برای برنامه دعوت کند. بعد از برنامه هم باید او را به شام دعوت کند و آن وقت من هم خواهم آمد. همراه یزدی و چندتایی از دستاندرکاران برنامه برای شام رفتیم به رستورانی در واشنگتن و من فرصتی یافتم تا با او صحبتی بکنم. در مورد گفتوگویم با او یادداشتی آماده کردم و به اجمال موضعش را توضیح دادم. تا آن زمان برجستهترین چهره از جمع مخالفان بود که ما دیده بودیمش. در نتیجه، تجربهمان از سر گذراندن یک برههٔ روزهای سخت بود که هر روز سختتر هم میشدند. کارل روان در تهران گفتوگویی تلویزیونی با شاه ضبط کرد و در نمایشی خصوصی برای من و کارکنان سفارت ایران در آمریکا نشانش داد. وقتی تصویر شاه، رنگپریده و به وضوح افسرده و مردد، روی پرده آمد، تماشاگران وفادارش جا خوردند و نفسشان گرفت. اواخر نوامبر [اوایل آذرماه] مایک بلومنتال، وزیر دارایی، به ایران رفت. همزمان سناتور برد هم که دامادی ایرانی داشت، رفت به آنجا. هردو رفتند شاه را ببینند. سر ناهار او را دیدند، به زور سرپا بوده، تند و تند قرص میخورده، و کم و بیش منگ و بیهوش بوده. همهٔ حرفها را همسرش زده بوده. وقتی برگشتند، جا خورده بودند. همیلتون جردن به رسانهها گفته بود شاه آدم ماست و تنها کسی است که در ایران ازش حمایت میکنیم. فکر کنم بلومنتال بود که گفت اگر کس دیگری نداریم بهتر است زود یکی پیدا کنیم چون این آدم دیگر جان و جوهری ندارد. به رغم اینها باز گری سیک یادداشتی تهیه کرد مبتنی بر نقش رهبری فعالانهتر شاه. مطابق آن یادداشت، شاه عملاً باید سوار اسب سفید میشد و تا جای ممکن خودش را حضوراً و در تلویزیون به مردمش نشان میداد. باید نقش پدری سختگیر و جدی را بازی میکرد. من که فکر کردم گری خل شده. مردمش از شاه متنفر بودند و دیدن او خشمگینشان میکرد. علاوه بر این، او در وضعیت ذهنی و روانیای نبود که بتواند روی مردم تأثیری بگذارد. این فکرهای گری را هم، مثل خیلی چیزهای دیگری که آن دوران نوشته و گفته شدند، کسی جدی و تحویل نگرفت. هیچکس فکر خوبی نداشت؛ هیچکس آنقدری هم اعتمادبهنفس و شناخت نداشت که پیشنهادهای دیگران را بپذیرد یا رد کند. دولت آمریکا تا حد زیادی منفعل بود.
اوایل دسامبر [اواسط آذرماه] بود که برژینسکی از من خواست بروم به دفترش. از قبلش هم روشن بود که من و کاخ سفید اختلاف داریم، و هال ساندرز هم گفته بود دیگر از موضع من حمایت میکند. برژینسکی گفت میخواهد من را تنها ببیند. من رفتم آنجا و جلسهٔ کاری با همدیگر داشتیم. شروع کرد از من سوالاتی در مورد آیندهٔ ایران پرسیدن، چون سفیر ایران در ایالات متحده صراحتاً بهش گفته بود پیروزی آیتالله خمینی به تجزیهٔ ایران میانجامد ــ کردها یک طرف میروند و بلوچها یک طرف دیگر. من گفتم موافق نیستم. بعد هم سر آخر بهم گفت «خیلی خب، حالا اگه هفتتیر نشونه میگرفتم طرف کلهات و بهت میگفتم باید برام بگی واقعاً فکر میکنی تو ایران چه خبره والا میکشمت، تو چی میگفتی؟» گفتم «میگفتم شاه ته تهش سه ماه دیگه هست. از الان تا اون موقع، اگه نتونیم شاه و مخالفهاش رو به یه توافقی برسونیم، سه ماه دیگه راهشو کشیده و رفته.» معلوم شد من دو هفته هم اضافه داده بودم ــ کارش اواسط فوریه تمام شد [اواخر بهمن]. اما بعداً من هیچوقت از آن جلسه چیزی نگفتم. برگشتم و هیچوقت نقل قولی از گفتوگویم با دکتر برژینسکی نکردم، هیچوقت اشارهای هم بهش نکردم؛ فکر میکردم معذبش میکند.
نظر شما :