گروگان‌ها ما را مسئول اسارتشان می‌دانستند

۱۱ و آخر- پایان بحران گروگانگیری
از کارتر تقدیرنامه گرفتم، یک کوه نامه برایم آمد، پیشنهادات ازدواج، «انجمن کهنه سربازان آمریکا» و «انجمن پلیس آمریکا» بهم جایزه دادند. در زندگی‌ام هیچ‌وقت چنان شهرتی نداشتم...برای عملیات نجات هیچ مشورتی با ما نکردند...ماه ژوئیه [مردادماه] که شاه مرد، ما دیگر امیدوار بودیم بحران تمام شود، اما آن‌ها هیچ اعتنایی به مرگ شاه نکردند...گفتند من شاهی را که مطلوب ایالات متحده بوده، ساقط کرده‌ام و نمی‌گذارند به یک شاه دیگر، شاه مراکش نزدیک شوم...برخورد گروگان‌ها با من سرد و بی‌خیال بود.
گروگان‌ها ما را مسئول اسارتشان می‌دانستند
ترجمه: بهرنگ رجبی

 

تاریخ ایرانی: هنری پرکت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سال‌های پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۵۹] در گفت‌وگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر می‌کند.

 

***

 

در جریان قطع روابط داستان بامزه‌ای پیش آمد که می‌خواهم برایتان تعریفش کنم. برنامه این بود که علی‌آقا را به وزارت امور خارجه احضار کنیم و بعد وارن کریستوفر یادداشتی بهش بدهد مبنی بر اینکه کارکنانش تعداد ساعت خاصی وقت دارند این کشور را ترک کنند. رویهٔ درست دیپلماتیک این بود. من علی را دعوت کردم تو و او همراه وردستی وارد شد، لواسانی، موجودی مار مانند که من واقعا ازش بیزار بودم. توی دفتر من نشستیم و همزمان یادداشت داشت در دفتر پیتر کنستابل تایپ می‌شد. اشتباهی توی یادداشت پیش آمده بود و باید دوباره تایپ می‌شد. من نشسته بودم داشتم حرف‌های الکی با علی می‌زدم و او هم منتظر بود برود وارن کریستوفر را ببیند. پایین توی خیابان یک دسته ایرانی‌ها آمدند و شروع کردند شعارهای ضد آمریکایی دادن. من گفتم: «این آدم‌ها چرا برنمی‌گردن ایران اگه از ما خوششون نمیاد؟»؛ «شما اعتقاد اسلامی ما رو درک نمی‌کنین، اینکه شما اینجا دانش فنی‌ای دارین که باید به ما هم بدین. ما اینجا آدم‌هایی هستیم که اومد‌یم تو چیزی شریک شما بشیم که باید بهمون بدین، چیزی که مال همهٔ نوع بشره. اعتقاد مسلمون‌ها اینه.» گفتم: «مثل نفت ایران دیگه، ما می‌تونی بریم اونجا توش با شما شریک بشیم؟» گفت‌وگویمان تند شد. سر آخر گفتم: «می‌دونی علی، زندگی برای همه خیلی قشنگ‌تره اگه شما گروگان‌ها رو ول می‌کردین برن، اگه شما زورتون به دولت‌تون می‌رسید که آزادی این آدم‌ها رو بهشون بدن تا بتونن دوباره به زندگی عادیشون برگردن. این‌ها آدم‌های بی‌گناهی‌ان که باهاشون غیراسلامی و بد رفتار شده.» آخرش مار دراومد که «خیلی هم خوب باهاشون رفتار شده. ما ازشون توی بهترین شرایط مراقبت می‌کنیم.» گفتم: «حرف مفت.» تا این حرف را زدم، علی‌ آقا گفت: «من اینجا کلی وقته منتظرم و تو هم به مملکت من توهین کرده‌ای. من میرم.» پا شد و با قدم‌های بلند راه افتاد برود بیرون و من هم پشت‌سرشان راه افتادم چون می‌دانستم این یادداشت باید تحویل داده شود وگرنه خطای دیپلماتیک عظیمی مرتکب شده‌ایم. رسیدیم دم آسانسور و آن‌ها رفتند توی یکی از آسانسورها. من لای درش ایستادم و گفتم: «علی، برگرد. فقط چند دقیقهٔ دیگه طول می‌کشه، بعد میریم آقای کریستوفر رو می‌بینیم»؛ «نه» این بود که تلفن توی آسانسور را برداشتم و زنگ زدم به دفتر پیتر کنستابل و گفتم: «آماده شده دیگه؟» گفت: «نه، هنوز داریم تایپش می‌کنیم.» علی گفت: «تو ما رو اینجا گروگان گرفتی. ولمون کن بریم.» خب، من در برابر چنین درخواستی نمی‌توانستم مقاومت کنم، این بود که از در آسانسور کشیدم عقب و گذاشتم بروند پایین. علی رفت به سمت قسمت خروج دیپلمات‌ها. من رفتم به پیتر بگویم تحویل یادداشتی در کار نخواهد بود. علی داشته از ساختمان بیرون می‌رفته که برخورده به ماروین کلب و ازش پرسیده چه مشکلی پیش آمده. علی گفته: «هنری پرکت به مملکت من توهین کرده.»

 

من برگشتم به مرکز عملیات. بالاخره تایپ نامه تمام شد و من یکی از افسرهای جزء را صدا کردم که ببرد به کاردار ایران در سفارتشان تحویل بدهد. اتفاق بعدی‌ای که ازش خبر دارم اینکه ونس بهم زنگ زد و پرسید: «یادداشت رو چکار کردین؟ تحویل دادین؟» گفتم: «نه، دادمش یه افسر جوانی ببره سفارت ایران.» نعره زد «چی؟ گروگانش می‌گیرن. برش گردون اینجا.» آن زمان دیگر برای این کار خیلی دیر شده بود. بعد ماروین کلب بهم زنگ زد و گفت: «تو به علی ‌آقا چی گفتی؟ از عصبانیت سیاه شده بود.» داستان را برایش تعریف کردم و او هم توی یک برنامهٔ تلویزیونی تعریفش کرد. توی همهٔ روزنامه‌ها چاپ شد. دخترم که آن زمان در رم بود، فکر کرد قرار است من کارم را از دست بدهم چون اشتباه دیپلماتیک کرده‌ام. گریه‌کنان رفته بود به سفارت ایالات متحده در آنجا. معاون سفیر زنگ زد بهم و دخترم را آرام کردم. بعد معاون سفیر برایش توضیح داد که من یک قهرمان ملی‌ام، واقعا هم شدم. از کارتر تقدیرنامه گرفتم، یک کوه نامه برایم آمد، پیشنهادات ازدواج، «انجمن کهنه سربازان آمریکا» و «انجمن پلیس آمریکا» بهم جایزه دادند. در زندگی‌ام هیچ‌وقت چنان شهرتی نداشتم. واقعا همان پانزده دقیقه شهرتم بود. فردایش بساط علی‌ آقا و کارکنانش را جمع کردند و با هواپیما فرستادنشان بروند. دلم برایش سوخت. نمی‌خواستم ناراحتش کنم؛ واکنشم خیلی غیرارادی و خود به خودی بود. این ماجرا یکی از معدود لحظات بانمک در دوران سخت و طولانی گروگانگیری بود.

 

تابستان بهمان خبر رسید یکی از گروگان‌ها مریض است. ریچارد کوئین، یکی از افسران جزء سفارت، در جاهای مختلفی از بدنش دچار تصلب بافتی شده بود؛ آزادش کردند و فرستادنش به وطن. درجا تلفن را برداشتم و در ایران به هر کسی که دستم بهش می‌رسید زنگ زدم و گفتم: «نگاه کنین. ببینین چی به سر این آدم اومده. اگه کسی اونجا بمیره، آمریکا یه برنامهٔ نظامی دیگه اونجا پیاده می‌کنه‌ ها.» باز هم صفر. هیچ اتفاقی نیفتاد. افتادیم توی یک دورهٔ طولانی بی‌عملی دیگر.

 

 

ماجرای ایران چه تأثیری روی کار شما داشت؟ در شرایط طبیعی باید از این سمت خلاصتان می‌کردند و بهتان کمی استراحت می‌دادند.

 

من هر روز کار می‌کردم. تک تک روزها را توی دفترم مشغول کار بودم. همسرم بیشتر روزها آنجا بود، اگر چه بعضی تعطیلات آخر هفته را نمی‌آمد. زندگی‌ام از اول صبح تا آخر شب همین بود. یکشنبهٔ عید پاک را سر کار بودم و آقای ونس بهم زنگ زد و ازم خواست بروم به دفترش. رفتم به دفترش و آنجا روی یک صندلی از این عروسک‌های گندهٔ بانی خرگوش بود که مخصوص عید پاک هستند، شاید یک و نیم متر قدش بود. گفت: «هنری، می‌خوام با بنی‌صدر آشنات کنم.» اولین و آخرین باری بود که شنیدم آقای ونس شوخی‌ای بکند. بعد بهم گفت: «فکر می‌کنی اگه بخوایم از زور برای آزاد کردن گروگان‌ها استفاده کنیم، چی میشه؟» ماجرا مال قبل از عملیات نجات است و من با خودم فکر کردم این هم شاهدی دیگر برای اینکه کارهایی در جریان است. حس کردم تنها فرصت من است برای اینکه بتوانم جلوی این قضیه را بگیرم. گفتم: «فکر می‌کنم فاجعه به بار میاره آقای ونس. فکر می‌کنم نه فقط توی تهران بلکه توی کشورهای حاشیهٔ خلیج فارس و توی پاکستان و جاهای دیگه بلواهای ضد آمریکایی راه می‌افته. کلی آمریکایی ممکنه جون‌شون رو از دست بدن و منافع‌مون هم کلی لطمه ببینن. ممکنه جون شهروندهای عادی آمریکایی به خطر بیفته...» نطق غرایم که تمام شد، گفت: «باهات موافقم. من هم فکر می‌کنم کار خیلی بدیه.» معلوم بود عمیقا این‌طور فکر می‌کند و بی‌اینکه من خبردار باشم در مخالفت با این قضیه بحث‌ها کرده بود و بعد از آزمودنش هم استعفا داد.

 

اگر بخواهیم دربارهٔ آن عملیات نجات حرف بزنیم، طراحی‌اش کاملا پنهانی به دست کسانی در وزارت دفاع و سی‌آی‌ای انجام شد. چه از برژینسکی دستور می‌گرفتند چه نمی‌گرفتند، به هر حال به ما در وزارت امور خارجه اعتماد نکردند. مطلقا هیچ مشورتی با ما نکردند. ما می‌دانستیم اتفاقی دارد می‌افتد، چون در چارچوب دولت آمریکا نمی‌شود چنین ماجرایی را کامل پنهان و محرمانه نگه داشت. به نظر من آن‌جور پنهان‌کاری به ضرر عملیات بود، چون مثلا نقشه‌شان این بود که هواپیما را روی باندی نزدیک بزرگراهی وسط بیابان بنشانند و نمی‌دانستند در بیابان هوا گرم است و آدم‌ها شب‌ها سفر می‌کنند. می‌شد مطمئن بود فرود که می‌آمدند، حتما اتوبوسی در جاده بود و اعلام خطر می‌کرد. این‌جور پنهان‌کاری‌ها برای عملیات‌های آمریکا مخرب و ویرانگر است، آدم‌های مطلع را در کار دخیل نکنی چون بهشان اعتماد نداری. آن زمان نگرانی و فشار عصبی همه را اسیر کرده بود. شگفت‌انگیز بود که توانستیم آن‌جور که انتظارش می‌رفت، یکپارچگی‌مان را حفظ کنیم.

 

طی این مدت من چندتایی جلسه با کارتر و برژینسکی داشتم که همه‌شان خیلی گرم و دوستانه بود. کارتر خانواده‌های گروگان‌ها را می‌دید و این قضیه بطور شخصی متأثرش می‌کرد. در چنین دیدارهایی آدم غرق احساسات می‌شد و همزمان باید حواسش را جمع نگه می‌داشت تا بتواند در آن شرایط غیرطبیعی و آزاردهنده به هر چه ممکن بود، برسد.

 

آخر تابستان بود که ازم پرسیدند دلم می‌خواهد بروم به موریتانی سفیر بشوم یا نه. فکر کردم وزارت امور خارجه خواسته پاداشی بهم بدهد و این به ذهنشان رسیده، اگرچه کامل مطمئن نبودم. قبل‌ترش، بعد یک سال که منجر به انقلاب شد و حضور در مرکز آن همه درگیری‌ها در وزارتخانه، خودم به سرم زده بود که باید بروم، اگرچه مدت زمان معمول خدمت در یک سمت دو سال است. اما تصمیم گرفتم طاقت بیاورم و ادامه بدهم. بعد از سر گذراندن یک سال دیگر و قضیهٔ گروگانگیری و اینکه به هیچ نتیجه‌ای هم نرسیدیم، فکر کردم دیگر واقعا وقتش است بگذارم کسی دیگر بیاید و تلاش خودش را بکند. وقتش بود من کنار بکشم؛ شاید خودم بخشی از مشکل بودم. این بود که قبول کردم بروم به موریتانی.

 

ماه سپتامبر من روند رسمی سفیر شدنم را شروع کردم. بعد از معاینه‌ای پزشکی معلوم شد باید فتق‌ام را عمل کنم، این شد که برای این کار رفتم به بیمارستان جورج تاون. قبل اینکه بروم به اتاق عمل، روی تخت روان بردند به تالار انتظاری. نگاه کردم دیدم یک نفر دیگر هم آنجا دراز کشیده منتظر نوبتش. لوی هندرسون بود، سفیر ایالات متحده در ایران در سال ۱۹۵۳ [۱۳۳۲]، زمانی که مصدق سرنگون شد. با خودم فکر کردم «زمان ایجاد آن حکومت حاضر بود، زمان نابودی هم حاضر.» بعد اینکه دیگر می‌توانستم راه بروم، رفتم به اتاقش. بهش گفتم تجربهٔ من از شاه آدمی بود خیلی خودخواه و متکبر که شخصیتش در زمان انقلاب فرو ریخت و تکبرش آب شد. ازش پرسیدم شاه در زمان بودن او در ایران چه جور آدمی بود. گفت: «داخل حساب نبود. مهم نبود. آدم ضعیفی بود. ولی ما مجبور بودیم باهاش سر کنیم دیگه.» بنابراین چیزی را که خودم گمان می‌کردم تأیید کرد، اینکه قدرت شاه را باد کرده، وقتی هم به ایران آمده، ناگهان عایدات نفتی بالا رفته و نیکسون و کیسینجر و دیگر رهبران کشورهای خارجی هم که مجیزش را می‌گفتند.

 

ماه ژوئیه [مردادماه] که شاه مرد، ما دیگر امیدوار بودیم بحران تمام شود، چون اصلا همه چیز به کنار، دانشجوها سفارت را گرفته بودند تا شاه را به ایران برگردانند. حالا شرایط عوض شده بود اما آن‌ها هیچ اعتنایی به مرگ شاه نکردند. آیت‌الله خمینی گفته بود فقط مجلسی که قرار بود تشکیل شود، حق دارد در مورد سرنوشت گروگان‌ها تصمیم بگیرد.

 

ماه سپتامبر حول و حوش همان وقتی که قرار بود بروم به بیمارستان، هال ساندرز گفت: «وقتت آزاده برگردی و یه کارهایی در مورد ایران بکنی؟» گفتم قرار است بروم به بیمارستان. آغاز مذاکرات با ایرانی‌ها با واسطهٔ الجزایری‌ها بود و با خودم گفتم دارم این قضیه را از دست می‌دهم، اما ضمنا نمی‌خواستم خودم را داخل ماجرا کنم، چون شاید آدم‌های تازه بهتر می‌توانستند ماجرا را پیش ببرند. به هر حال روند طولانی و پیچیدهٔ معمول آموزش‌ها و تمرینات را برای رفتن به موریتانی طی کردم. همزمان در الجزیره مذاکرات در جریان بود و سعی می‌کردم تا جایی که بتوانم از قضیه مطلع بمانم، اما ابدا خودم را درگیر نمی‌کردم. مشخص بود ایرانی‌ها دارند تلاش می‌کنند به بهترین توافق ممکن برای به دست آوردن دارایی‌های مسدود شده‌شان برسند.

 

حول و حوش همان زمانی که کارتر در انتخابات شکست خورد، من هم شکست خوردم. رفتم جلسهٔ بررسی صلاحیتم در کمیتهٔ روابط خارجی مجلس سنا که جمهوری‌خواه‌ها دست بالا را تویش داشتند و رئیسش جسی هلمز بود. پرونده‌ام را خواباند. گفت من شاهی را که مطلوب ایالات متحده بوده، ساقط کرده‌ام و نمی‌گذارند به یک شاه دیگر، شاه مراکش نزدیک شوم. این بود که در کمیته با فقط یک رأی رد شدم. قبل از انتخابات ریاست‌جمهوری، دولت گفت به من حکم موقت برای موریتانی بدهد و می‌توانم بعدتر از دولت آتی تأیید مجدد بگیرم. خب، اصلا مطمئن نبودم تأییدم خواهند کرد و بنابراین حاضر نشدم چند ماه خودم را بلاتکلیف در برزخ نگه دارم. به هر حال کارتر به لطف نقش مهمی که در بحران مزمن و مستمر ایران داشت، شکست خورد.

 

۲۰ ژانویهٔ ۱۹۸۱ [۳۰ دی‌ماه ۱۳۵۹] که گروگان‌ها آزاد شدند اتفاقی که امیدش را داشتیم افتاد. از من خواستند با هواپیمایی که کارتر را می‌برد به آن‌ سوی اقیانوس اطلس پیش آن‌ها، همراه بشوم. این بود که من و پیتر کنستابل و ونس و ماندیل و بقیه رفتیم به فرانکفورت. گروهی خودمانی و غیررسمی بودیم که حالا ذائقه‌مان بابت انتخابات تلخ بود. کاتلر، مشاور رئیس‌جمهور، همراهمان بود و شامپاین باز کرد. همیلتون جوردن عقب نشسته بود. پیتر و من کنار ماندیل وسط‌های هواپیما نشسته بودیم. هواپیما داشت نزدیک فرانکفورت می‌شد که از من پرسیدند آیا می‌روم برای رئیس‌جمهور کلیاتی در مورد گروگان‌ها بگویم. رفتم و اسم آدم‌هایی را که می‌شناختم، نوشتم و دربارهٔ هر کدام‌شان کمی برای رئیس‌جمهور توضیح دادم. گفتم: «آقای رئیس‌جمهور، می‌دونین، انتظار من اینه که خیلی‌هاشون شما رو مسوول اسیر شدنشون بدونن. شما تصمیمم گرفتین شاه رو به خاک آمریکا بپذیرین و به خاطر همین تصمیم، اون‌ها ۴۴۴ روز زندانی بودن. ممکنه ببینین بعضی‌هاشون تند باهاتون برخورد کنن.» گفت درک می‌کند و به نظر می‌آمد کاملا آمادهٔ هضم این قضیه است. فکر می‌کردم برخوردشان با من هم خیلی تند باشد چون آخرین بار که قبل تسخیر سفارت دیده بودمشان، سعی کرده بود بهشان روحیه بدهم و تشویقشان کنم مثل آدم‌های وزارت امور خارجه، خوش‌بینانه به همه چیز نگاه کنند. می‌ترسیدم لحظهٔ تلخ و ناگواری در انتظارم باشد.

 

در فرانکفورت از هواپیما پیاده شدیم و رفتیم به بیمارستانی که تویش گروگان‌های سابق داشتند معاینه می‌شدند؛ برخوردها با من سرد و بی‌خیال بود. بعضی‌ها از دیدنم خوشحال بودند و بعضی‌ها نبودند. احساس بدی داشتم چون تمام تلاشم را برای درآوردنشان از مخمصه کرده بودم و قطعا دلم نخواسته بود کاری کنم آن‌ها اذیت شوند. به هر حال زندگی بعضی وقت‌ها این جوری است دیگر. داشتیم با هواپیمای ریاست‌جمهوری برمی‌گشتیم به آمریکا؛ همه خوشحال بودیم. ماندیل که خیلی آدم بامزه‌ای بود، گفت: «خب، الان این هواپیما رو که داریم، دیگه هواپیمای ریگانه ولی الان دست ماست. کجا باید بریم؟ بریم مگی تاچر رو ببینیم؟» این‌جور حالی داشتیم.

 

برگشتیم؛ صحنهٔ خیلی پراحساسی بود وقتی گروگان‌ها دوباره به خانواده‌ها و دوستانشان رسیدند. بعدترش یک شب همهٔ افسرهای جزء را دعوت کردم به خانه‌مان برای شام. همه‌شان دورهٔ آموزش زبان فارسی را با همسر من گذرانده بودند. این‌ها همان افسرهایی بودند که قبل انقلاب در اکتبر ۱۹۷۹ که من در ایران بهشان سر زده بودم، بابت قضیهٔ حفظ سفارت در کشوری چنان لجام‌گسیخته با من خیلی تند حرف زده بودند. آن شب هم دوباره به شدت تند با من حرف زدند به استثنای جو استافورد. می‌گفتند: «تو این کار رو با ما کردی. تو مسوولی.» دخترم که آن شب اتفاقا پیش ما بود، زد زیر گریه و از اتاق بیرون رفت، چون مهمان‌هایمان به نظر خیلی تلخ و دلخور می‌آمدند. برخوردشان کمی تند بود. من تاب آوردم چون فکر می‌کردم انتقادها و سرزنش‌هایشان حقم است.

 

بعدش که دولت ریگان تشکیل شد، چت کراکر، معاون سفیر در امور آفریقا، بهم زنگ زد و ازم پرسید هنوز هم دلم می‌خواهد بروم به موریتانی یا نه. گفتم حتما، اما باورم نمی‌شود الان به نسبت قبل، برای جمهوری‌خواه‌های مجلس سنا قابل‌قبول‌تر شده باشم و دلم نمی‌خواست باری سیاسی به دوش دولت تحمیل کنم. گفت: «ببینیم واقعا نمیشه یا راه داره.» این بود که اسمم را برای کاخ سفید فرستاد و کاخ سفید دوره ریگان ردم کرد. دیگر پایان ماجرا بود! رفتم سر کارم و منتظر شدم مگر اتفاقی بیفتد. مشغول چندتایی مورد کنترل تسلیحات نظامی و همچنین مواردی دیگر شدم.

 

چند ماه بعدتر به باب دیلون که در سفارت ایالات متحده در قاهره معاون بود، پیشنهاد سفیری در بیروت دادند و روی آترتون سفیر از من پرسید آیا می‌خواهم جای دیلون را بگیرم و معاونش شوم. واقعا کار بهتری به ذهنم نمی‌رسید و قبول کردم.

کلید واژه ها: هنری پرکت ایران و آمریکا سفارت آمریکا


نظر شما :