امیدوارم ساختمان سفارت آمریکا را بسوزانند
۲- آمریکاییها از نگاه ایرانیان
تاریخ ایرانی: بروس لینگن، آخرین کاردار ایالات متحده آمریکا در تهران، در چنان لحظهٔ سرنوشتسازی به این مقام رسید که نامش برای ابد در تاریخ ماند. ویلیام سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، چند ماهی پس از وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷ برگشته بود به کشورش. به لینگن گفتند برای چند هفته برود به ایران و بشود کاردار ساختمان بیسفیر. لینگن در دوره اشغال سفارت آمریکا و تا ۴۴۴ روز بعدش هم، بالاترین مقام آمریکایی حاضر در تهران بود.
چهارده، پانزده سال بعدتر (۱۹۹۲ و ۱۹۹۳) بالاخره لینگن نشست و در گفتوگویی مفصل با چارلز استوارت کندی از خاطرات و ناگفتههای دوران خدمتش در ایران گفت، از هر دو باری که به ایران آمد، از بار اول بطور مختصر و از بار دوم به تفصیل. «تاریخ ایرانی» ترجمهٔ متن کامل خاطرات او را از مأموریتی منتشر میکند که نامش را بلندآوازه کرد اما شاید هیچوقت نشود با اطمینان گفت از بختش بود یا از بداقبالیاش.
***
تلقی شما از احساسات نسبت به دولت مصدق چه بود، چه در داخل سفارت و چه بین آدمهایی که باهاشان حرف میزدید؟
او پوپولیست بود، یک خطیب بلدِ کار. امروز که به گذشته نگاه میکنم، به نظرم میآید باید نتیجه بگیریم که آن زمان خیلی باهوش و حواسجمع نبودیم. میبینی در تهران هر آن بابت تقریباً هر چیزی میشود جمعیتی را به خیابان کشاند. وقتی رسیدم تهران، چند هفته بعد از سرنگونی حکومت مصدق، جمعیت در خیابانها بودند و ستایششان از زاهدی و شاه را فریاد میزدند. حالا که نگاه میکنم به نظرم میآید هیبت این طرفداری ظاهری مردم از بازگشت شاه و از پایان کار حکومت مصدق که به نظر طرفدار شوروی میآمد و به چپ غلتیده بود، زیادی من را گرفته بود. ما به خودمان قبولانده بودیم حکومت مصدق از منافع عمدهتر ایران و از منافع مردم عادی توی خیابانها بیخبر و دور است. اشتباه میکردیم. دستکم تاریخ بهمان میگوید اگر اتفاقات پس از آن دلالت و معنایی داشته باشند، ما اشتباه میکردیم. قبلتر هم اشاره کردم که اگر به گذشته و به چیزهایی که خودم آن زمان نوشتهام نگاه کنیم، درمییابیم که من داشتم دستکم از آن جوانان انجمن ایران و آمریکا اشارهها و پیامهای متفاوت دیگری میشنیدم. اما ظاهراً خوب و کافی گوش نمیدادم. یادداشتهایم خیلی درست و حسابی ثبتشان نکردند. تأثیر کلیشان را اگر از منظر آن گزارشها به سفیر و مقامهای دیگر بسنجیم، کافی نبوده است.
آن زمان من مسوول گزارشهای سیاسی نبودم و احتمالاً باید میرفتم پروندهها را میخواندم تا بفهمم چقدر از حرفهایمان گزارش میشوند به واشنگتن. تعجب نمیکنم اگر بفهمم کلی گزارش با این دیدگاه متفاوت وجود داشته که از دید بعضیها شاه و زاهدی هم با بسیاری از مردم سازگار و همگام نبودهاند، اما معمولش این است که در واشنگتن این دست گزارشها با دقت خوانده نمیشوند.
اگر هم خوانده شوند، چکارشان میشود کرد؟ احتمالاً در مورد هر کشوری اوضاع همین است.
بله. البته که انقلابی که بعدتر اتفاق افتاد، شاهدی است گویا بر حرفم.
جلوتر به این قضیه هم میرسیم. ماجرا تا حدی این است که الان در سال ۱۹۹۲ ما فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را دیدهایم اما دنبال آدمهایی میگردیم که آن دورهٔ قبل را دیده باشند و بتوانند حالا که گذشته مرورش کنند. آنجا در مورد خطر شوروی و کمونیسم داخل کشور چه حسی بود؟
خطرش بزرگ جلوه میکرد. اتحاد جماهیر شوروی خرس بزرگ شمال بود دیگر و واقعاً هم بود. در زمان تزارها خرس بزرگی بود در برابر ایران. ایرانیها و روسها جنگها کرده بودند با همدیگر. ایران بخشهایی از خاکش را از کف داده بود و تمامیتش مدام در معرض تهدید بود. بعد از جنگ دوم جهانی ماجرای آذربایجان پیش آمده بود. آن ماجرا نقطهٔ اوج نگرانیهای جهانی و بالطبع ایالات متحده در مورد خطر شوروی بود؛ آغاز خطر جدی شوروی متعاقب دکترین ضد شوروی ترومن، ماجراهای کره و همهٔ قضایای دیگر. و البته اتحاد جماهیر شوروی و بلوک کمونیسم بیهیچ فاصلهای آن بالا بودند. خیلی نزدیک و کنار دست بودند. خیلی دور نبودند. در نتیجه کلی نگرانی بابت این قضیه بود و به خصوص ــ در معنای عمدهٔ استراتژیکش ــ در مورد دسترسی شوروی به آبهای گرم خلیج فارس در جنوب و استیلایش بر نفت منطقه. آن زمان این نگرانی مهمی بود.
یادم نمیآید آن زمان به هیچکدام از دیپلماتهای شوروی برخورده باشیم. رابطهمان با آنها خیلی کم بود. سفیر آنها را میدید، گمانم افسرهای بلندپایه هم سر اموری دیپلماتیک آنها را میدیدند. ساختمان سفارتخانهها در شهر خیلی دور از همدیگر نبودند. تهران شهری است که دیپلماتها در آن حضور خیلی عمده و چشمگیری دارند، به خصوص حضور فیزیکیشان چشمگیر است. قدرتهای بزرگ در تهران صاحب فضاهای بزرگی بودند نشانگر نقشی که در سیاست ایران ایفا میکنند. محوطهٔ سفارتخانهٔ شوروی در تهران فضایی عظیم است درست وسط تهران. محوطهٔ سفارتخانهٔ بریتانیا حتی بزرگتر بود. هر دویشان نه فقط این فضاهای بزرگ را وسط شهر داشتند بلکه صاحب محوطههایی جداگانه در حومهٔ شمال شهر هم بودند که هوایش خنک بود و تابستانها پذیرایشان بود.
به این قضیه اشاره کردم چون حضور فیزیکی این سفارتخانهها خودش موضوع خیلی جالبی است نشاندهندهٔ تاریخ سیاسی دخالت قدرتهای خارجی در ایران، دخالتهایی هم جغرافیایی (از سوی اتحاد جماهیر شوروی و پیشترش روسها [تزاری] و همچنین بریتانیاییها) و هم سیاسی (از طرف روسها، بریتانیاییها و ما). نهایتاً حین دوران خدمتم در مشهد ــ حدود پنج ماه در آن شهر نزدیک مرز شوروی جانشین کنسول بودم ــ حس کردم و به نظرم آمد اتحاد جماهیر شوروی حتی نزدیکتر است چون تنها دلیل برای بودن آن کنسولگری در آنجا نزدیک مرز افغانستان و شوروی، وجود یک پایگاه شنود بود برای کار اطلاعاتی در مورد اتحاد جماهیر شوروی و خطر شوروی. پیامدهای ضمنی خطر شوروی در پهنهٔ سیاست ایران را میشد به واسطهٔ حزب توده دریافت که حزب کمونیست ایران بود. این حزب هنوز هم هست اگرچه الان بعد از انقلاب غیرقانونی است. آن زمان حضور خیلی فعالی داشت اما در آن برهه هم غیرقانونی بود. با این حال خودش هم خطر بزرگی بود.
با ایرانیها که برخوردید، به خصوص با جوانها سر بحث و مکالمههای سیاسی، آیا پیشفرض همهشان این بود که ایالات متحده، شاه را برگرداند و با چشمک بهتان میگفتند واقعش اینکه کار سیآیای بوده؟ آیا برای آن جوانان دانشجوی زبان، قضیه اینقدر پذیرفته و قطعی بود؟
ما خیلی چیزی در مورد این قضیه نمیشنیدیم. به قول شما این نکته پذیرفته و قطعی بود که شاه برگشته به تاج و تختش و موضع رسمی این بود که مردم تهران به این نتیجه رسیدهاند که مصدق گزینهٔ غلطی بوده و همین باعث شده عواطف مردم و قدرتهای سیاسی داخل خود ایران شاه را برگردانند به تاج و تختش. آن زمان خیلی کسی از چند و چون نقش سیآیای خبر نداشت. شاید خیلی از ایرانیها این فرض را داشتند که دست سیآیای در کار بوده اما گمانم این قضیه تا مدتها بعدتر بدل به عامل مهمی در برآورد ایرانیها در مورد ایالات متحده نشد.
به نظر میآمد کلی شور و شوق هست، و به نظرم بخش عظیمی از این شور و شوق اصیل و مردمی بود، بابت اینکه با برگشتن شاه به تاج و تختش، تهران در مسیر حرکت متفاوت و امیدبخشی میافتد. و البته این نکته هم به نفع ایالات متحده بود که در چشم بسیاری از ایرانیها، در مقایسه با شوروی و بریتانیا، آمریکا یک قدرت خارجی «خوب» بود.
طی سالهای پیشترش، بر خلاف شوروی و بریتانیا که در ایران مداخلهٔ فیزیکی کرده بودند، آمریکاییها در زمینههای انساندوستانه در ایران فعال بودند، در حوزهٔ آموزش و دیگر فعالیتهای بشردوستانه، در ساختن بیمارستان و مدرسه. بیشتر این کارها هم حاصل تلاشهای گستردهٔ میسیونرهای مذهبی آمریکایی بود. اگرچه مأموریت این میسیونرها با هدف گرواندن آدمها به مسیحیت طراحی شده بود، گمانم بیشترشان قبول داشتند که بنا نیست خیلی آدمهای زیادی را به سمت مسیحیت بکشانند؛ اما در امور آموزش و پزشکی خیلی فعال بودند و به نظرم حتی همین امروز هم ایرانیها، ایالات متحده را بیشتر بابت حضور و کمکمان در این عرصههای انسانی به یاد میآورند. آنجا خیابانهایی بودند که به یاد میسیونرهایی فعال در عرصهٔ آموزش نامگذاری شده بودند. سالهای ۱۹۵۳ و ۱۹۵۴ و ۱۹۵۵ که من آنجا بودم [سالهای ۱۳۳۲ تا ۱۳۳۴] هنوز مدرسههایی بودند که این میسیونرها ادارهشان میکردند. بیمارستانهایی هم بودند که این میسیونرها ادارهشان میکردند. بین خیلی از ایرانیها، این احساس که آمریکا در این زمینهها فعال بوده، خیلی قوی بود. این احساس ــ به قول شما ــ هر شک و خشمی را نسبت به فعالیتهای اطلاعاتی خرابکارانهٔ آمریکا در عرصهٔ سیاست تهران، به سایه میبرد.
بعد از برگشت شاه، حس میکردید... پلیس مخفی شاه دارد سفت و سخت عمل میکند یا بفهمی نفهمی هنوز دورهٔ ماهعسل بود؟
تا حد خیلی زیادی دورهٔ ماهعسل شاه بود. همهٔ نگرانیها داشتند برطرف میشدند.
حس شما این نبود که پلیس مخفی عامل مهم و مؤثری است؟
نه، واقعاً بعدها بود که این ماجراها شروع شد. آن زمان چنین حسی از حضور پلیس مخفی وجود نداشت.
از منظر نظریهٔ حیوان سیاسی ارسطو، ایرانیها چطور بودند؟ آن زمان به نظرتان چطور میآمدند؟
ایرانیها خیلی حیوان سیاسی نبودند. در ایران مجلس خیلی قدرت و برشی در سیاست نداشت. دید این بود که امور دست حکومتی نظامی است، سرکردههایش سرلشکر زاهدی و شاه. خیلی سیاستی نمیدیدی. ایرانیهای عادی همه جوره این احساس را داشتند که سیاست واقعی در سفارتخانههای قدرتهای بزرگ تعیین میشود. این سفارتخانهها بودند که امور را میگرداندند. بیشتر آدمها ــ و بله، نخبگان هم ــ این اعتقاد، این پذیرش، این احساس را داشتند که قضیه همین است. به نظر میآمد خودشان را آماده کردهاند با این وضعیت بسازند. برای مردم، اگر اصلاً به این قضیه فکر میکردند، بگویی نگویی فرض این بود که تقدیر این است دیگر. در تاریخ متأخر ایران ماجرا همیشه همین طوری بوده است.
قضیه به پررنگ بودن سندروم تقصیر دیگران بودن مصائب در روان ایرانیها هم مرتبط است، حاصل تجربهای تاریخی. گفتم که در دوران مدرن، قدرتهای خارجی همیشه داشتند در ایران مداخله میکردند... روسها و بریتانیاییها. عمدهٔ آدمها پذیرفته بودند که تقدیرشان این است و وقتهایی که اوضاع ناجور میشد، ایرانیها قدرتهای خارجی را خیلی بیشتر از آنی که خودشان از خودشان تصور داشتند، مسوول میدانستند. منظورم از سندروم تقصیر دیگران بودن مصائب این است، به خاطر همهٔ مداخلات خارجیها در طول تاریخشان، شاید شگفتانگیز هم نبود که دیگران را مسوول مشکلاتشان میدانستند. اما نکته این است که سندروم تقصیر دیگران بودن مصائب چنان سایهٔ سنگینی داشت و هنوز هم دارد که نمیگذارد ایرانیها دریابند خودشان باید چه کارهایی بکنند تا کنش و کردارشان مساعد و کارآمد شود.
این طرز فکر در کشورهایی دیگر هم فراگیر است. در یونان هم رواج دارد، در خاورمیانه...
آمریکاییها در یونان خیلی قدرتمند و اثرگذارند. جای شگفتی ندارد چون حضور یونانیها هم در آمریکا چشمگیر است. اما این حس که پشت کم و بیش هر درختی یک خارجی هست، در تهران خیلی شایع است.
محوطههای وسیع و بزرگ سفارتخانههای خارجی در یک دورهٔ مشخصی خیلی به ضرر این کشورها شدند، نه؟ چون سفارتخانهها بیشتر نمادند تا ساختمانهایی معمولی که صرفاً سر و ریخت خوشگلی دارند.
به ضرر کی؟
قدرتهای صاحبشان.
خب، من اینطور حس میکنم. من امیدوارم و دعا میکنم وقتی روابطمان را با ایران از سر گرفتیم، اتفاقی که روزی خواهد افتاد، محوطهٔ سفارتخانهمان سوخته و خاکستر شده باشد تا مجبور باشیم برویم جایی در ساختمانی کوچکتر. دههٔ چهل میلادی [دههٔ بیست شمسی] که ما زمین آنجا را خریدیم و ساختمان اداریمان را تویش ساختیم... راستی بهش میگفتیم «دبیرستان هندرسون» چون نمایش آجر قرمزی بود که هیچ جذابیتی نداشت و بیشباهت به دبیرستانهای حومههای آمریکا نبود... داشتیم تا حدی به این سندروم جواب میدادیم که حضور دیپلماتیک یک کشور خارجی باید عظیم باشد ــ آن زمان به لحاظ تعداد نفرات هم عظیم بودیم. این درست است که آن زمان ما این ساختمان را در حومهٔ شهر ساختیم. دستکم از این حرکت برمیآید که تا حدی از حساسیتهای ایرانیها باخبر بودهایم. اما البته سال ۱۹۷۹ [۱۳۵۷] که انقلاب شد، آن ساختمان دیگر در دل شهری بزرگتر فرورفته بود و حالا درست وسط این شهر بزرگتر هم بود. این به نظرم در دنیای امروز ضرر است، چون یکجورهایی نشان دادن پرچم قرمز است به ایرانیهایی که در سیاست حساسند.
سالهای ۱۹۵۵-۱۹۵۴ [سال ۱۳۳۳] پنج ماهی هم برای مأموریت اعزام شدید به مشهد؟
پنج ماه در مشهد بودم.
که پایگاه شنود بود. این جزو عبارتهایی است که آدمها دائم به زبان میآورند و حرفش را میزنند. شما افسر جوانی بودید که رفتید به آنجا؛ آدم در یک پایگاه شنود چکار میکند؟ شما چکار میکردید؟
خب راستش خیلی کاری نمیکردیم. میگذاشتیم آدمهای سیآیای بیشتر کار شنود را بکنند. پایگاه خیلی کوچکی بود، اما سیآیای تویش آدم داشت و کاربری واقعیاش هم همین بود. من رفتم به آنجا تا برای مدت زمانی کوتاه کنسولگری خیلی کوچکی را سرپرستی کنم. فکر کنم در آن پایگاه پنج نفر آمریکایی داشتیم. آن پایگاه الان دیگر وجود ندارد. من مرتب میرفتم به آنجا تا به تهران گزارش بدهم؛ شهر خیلی دوری هم بود. آن زمان هواپیما به مشهد نمیرفت. هرازگاه یک هواپیمای دیسی-۳ (DC-3) میرفت و برمیگشت. قطار هم نداشت. جادهٔ آسفالتهای هم به مشهد نبود. دستکم باید دو روز رانندگی میکردی تا به آنجا برسی.
پایگاهی بود در جایی خیلی دور، برای بسط اثرگذاری و حضور آمریکاییها در ایران؛ پایگاه شنود هم بود. من مقام کنسولی داشتم و نقش آن «حضور» را بازی میکردم. چنین حضوری در جایی دورافتاده را در چارچوب منافع عمدهترمان در ایران مهم میدانستیم. برای همین بود که من برداشتهایم را از وضعیت آنجا به تهران گزارش میدادم. اینکه آنجا ما را به چه چشمی میبینند و نظرشان درباره ما چیست. به چشمشان خوب میآمدیم، دستکم به چشم زعمایشان. در رفتار مردم عادی آنجا خیلی کم نشانهای میدیدی از اینکه نگرانی سیاسیای در مورد حضور ایالات متحده داشته باشند ــ مردم آن شهر عمدتاً مذهبی بودند... حرم مذهبی معظمی آنجاست که دل و ذهن ایرانیها پیشش است. امروز هم وضع تا حد زیادی کماکان همین است.
به گذشته که نگاه میکنم، به نظرم میآید حضورم در آنجا بیاهمیت و نامعقول بود. قضیه سر این ماجرا معلوم شد که یک بار قفل گاوصندوقم... گاوصندوق بزرگی آنجا داشتم... ناغافل بسته شد. کاغذهایی قدیمی داشتیم ویژهٔ نوشتن گزارشهای اطلاعاتی محرمانه و حالا اگر هم میخواستم دیگر نمیتوانستم از آن کاغذها بردارم و گزارشی دربرگیرندهٔ اطلاعات بنویسم. حدود پنج هفته وقت برد تا من بالاخره توانستم با کمک افسری امنیتی که از تهران آمده بود، درِ آن گاوصندوق لعنتی را باز کنم. به رغم اینکه تا جایی که من میدانم پنج هفته نه متن «شنود»ی و نه گزارشی از مشهد برای تهران رفت، گمان میکنم منافع آمریکا کماکان حفظ شد.
اصلاً چیزی به دست آوردید که نشان بدهد شورویها دارند آن حوالی خرابکاری میکنند؟
حدس میزدم دارند کارهایی میکنند. اما چیز مشخصی حس نکردم. ما ندیدیمشان. شوروی آنجا حضور دیپلماتیک نداشت. بریتانیاییها هم دیگر آنجا نبودند. ساختمان سرکنسولگریای داشتند که بسیار مجلل و فاخر بود اما متعاقب برنامهٔ ملی شدن صنعت نفت تعطیل شده و دیگر باز نشده بود. تنها کنسولگریهای موجود در آنجا مال آمریکاییها، افغانها، هندیها و پاکستانیها بود. کنسولگریها حسابی فعال بودند. الان دیگر متقاعد شدهام که آنجا کبدم متورم شد، مریضیای که تا چند هفته گرفتارش بودم و مال خوردن چیزهایی بود که سر روز ملی افغانستان در مراسم سرکنسولگریشان خوردم و احتمالاً نباید میخوردم.
هرازگاه همراه عضو سیآیای آنجا میرفتم بیرون مشهد دم مرز شوروی، که ببینم چی به چی است ــ او هم احتمالاً داشت برای خودش سر و گوش آب میداد ببیند چی به چی است و روابطی هم با چهرههایی از عشایر آن منطقه داشت. آنقدری که من میدانم، ما آن زمان ابزارهای شنود اطلاعاتیای را نداشتیم که سال ۱۹۷۹ [۱۳۵۷] بهشان رسیده بودیم و برای نظارت بر توان ماهوارهای شوروی از طریق پایگاههای شنود آن ناحیه از ایران خیلی مهم و حیاتی بودند. آن زمان خبری از این دستگاهها نبود. ماجرا شنود بود به همان معنایی که مأمورهای تازهکار میفهمند... مأمورهایی که به گمانم عمدهاش باید بتوانند گزارش بدهند و خوب اوضاع را رصد کنند و ببینند.
میرفتید توی اماکن مقدس مذهبی قدم بزنید و ببینید مردم دارند کاری میکنند یا نه؟
میرفتیم، ولی آن زمان کار سیاسی خاصی نمیکردند. برههای که من آنجا بودم، جای آرامی بود. از ناآرامیهای ضد شاه که قطعاً خبری نبود. خیلی نگذشته بود از سرنگونی مصدق و خیلی کسی دلش نمیخواست با شلوغ کردن پر سر و صدا علیه حکومت، برای خودش دردسر درست کند. به هر حال که مشهد گوشهای است محافظهکار از ایران که آزادیخواهها خیلی قدرتی تویش ندارند. یکی از کانونهای مذهبی اصلی ایران است. بابت قابلیت زراعتی که زمینهایش دارد، جزو مناطق پررونق ایران است و همیشه هم همین بوده. همین باعث شده به لحاظ سیاسی هم گوشهٔ دورافتادهای باشد کمتر فعال، به نسبت مثلاً اصفهان و شیراز و شهرهای دیگر مشابه در جنوب ایران.
که کانونهایی مذهبیاند اما...
خیلی کمتر مذهبیاند.
در طیف مذهبیها، آیا هیچ ارتباطی با رهبران مذهبی داشتید؟
خیلی کم. دستکم در ارتباطات، مشاهدات و تجربهٔ خودم یاد نمیآید آن زمان جماعت روحانیها نقش خیلی جدیای داشته باشند. جزو خطرها که قطعاً محسوب نمیشدند. رهبران روحانی بلندپایهای بودند که شاه شروع کرده بود به تلاش برای اینکه به اردوگاه خودش بکشاندشان، یا اگر ترجیح میدهد، جذبشان کند. یادم نمیآید هیچوقت در مشهد چهرهٔ بلندپایهٔ مذهبیای دیده باشم، فقط فرماندار مشهد را دیدم که غیرنظامی و سرپرست حرم است و به این دید خودش رهبری مذهبی به حساب میآید. [لینگن احتمالاً به اشتباه فعل مضارع بهکار میبرد. م] او را خیلی میدیدم. کلی باهاش حرف میزدم. معاشرتمان با همدیگر خیلی خوب بود. آدم خیلی متینی بود. اما هیچ یادم نمیآید با روحانیای مستقیم حرف زده باشم. آن روزها اسلام وزنهٔ سیاسی عمدهای به نظر نمیآمد.
نظر شما :