امیدوارم روزی به تهران برگردم
ترجمه: بهرنگ رجبی
چهارده، پانزده سال بعدتر (۱۹۹۲ و ۱۹۹۳) بالاخره لینگن نشست و در گفتوگویی مفصل با چارلز استوارت کندی از خاطرات و ناگفتههای دوران خدمتش در ایران گفت، از هر دو باری که به ایران آمد، از بار اول بطور مختصر و از بار دوم به تفصیل. «تاریخ ایرانی» ترجمهٔ متن کامل خاطرات او را از مأموریتی منتشر میکند که نامش را بلندآوازه کرد اما شاید هیچوقت نشود با اطمینان گفت از بختش بود یا از بداقبالیاش.
***
گفتید قالش را بکنند؛ به واشنگتن که برگشتید، برخورد اولیه با شما خیلی ناگوار بود؟
هیچ چیز ناگواری یادم نمیآید. فقط لذت و شادیاش را یادم است، حس آرامش و آسایشش را، آغوش پرمهر و باورنکردنی همهٔ آمریکاییها را، و البته که آغوش همکارانمان در وزارت امور خارجه و نیروهای نظامی و آدمهای دولت اینجا در واشنگتن، اما واقعا آغوش همه. همین ورود دوبارهمان را به خاک آمریکا خیلی آرامشبخش کرد، خیلی دلپذیر، خیلی راحت. ما تمرین آدم معروف بودن و اینکه جلوی مردم چه کار کنیم، نداشتیم، ۴۴۴ روز را هم در «انزوا» بودیم؛ خیلی راحت نبود یکهو در جایگاه چهرههایی تا حد زیادی ملی قرار بگیریم. اما به نظر من که همهٔ همکارانم خیلی خوب از پس این چالش برآمدند. بعضی همکاران من در راه وطن و بر اساس پیشبینیهایشان در آن ماههای انزوا به این تصمیم و اعتقاد رسیده بودند که وقتی به خانهشان و به آزادی رسیدند، غیبشان بزند و از نظرها ناپدید شوند. میخواستند به سریعترین صورتی که بتوانند، از میدان دید و توجه مردم خارج شوند. بعضیشان در این کار موفق شدند. بعضی از شهرت استقبال کردند. بعضی از موقعیتشان استفاده کردند تا کتاب بنویسند، مصاحبه کنند و تا جایی که من میدانم، به نظرم در همهٔ موارد هم کارشان خیلی خوب و استادانه بوده.
من خودم شخصا فکر نمیکردم بتوانم بروم در سایه و انتخابم هم این نبود که بروم. فکر میکردم به هر حال کسی باید از طرف این گروه حرف بزند و از خیلی قبل از آزادی پیشبینی میکردم وظیفهاش گردن خودم بیفتد. میدانستم ناگزیر به این کار خواهم بود. در تهران بارهای بیشماری در ذهنم بالا و پایین کرده بودم وقتی برسم به خانه، میخواهم در برابر مردم چه جور موضعی بگیرم؟ چی میخواستم بگویم؟ در دفاع از مخمصهای که گرفتارش شده بودیم، عملا چی میخواستم بگویم؟ کمی نگران بودم نکند بعد آنکه خوشی و خوشحالی برگشت ما گذشت، انتقادهای تند و تیزی به ما بکنند.
اما ماجرا نهایتا اینطور از آب درآمد که ندرتا انتقادی شد. نه اینکه انتقاد راه نداشت و مجاز نبود، اما کلیاش را بگویم، من فکر میکنم آن زمان در واشنگتن احساسشان نسبت به ما خوب بود، نه فقط چون دولت تازهای سر کار آمده بود، بلکه کلا چون این احساس فراگیر بود که از این ماجرای لعنتی رد بشویم دیگر، خلاص شویم از شرش. همۀ ما از آن ماجرای ناگوار دیگر به ستوه آمده بودیم. دیگر همه به اندازهٔ کافی گروگان مانده بودیم. بیاییم از این قضیه بگذریم و برویم سراغ کارهایمان.
تمرکز خیلی روی درسهایی نبود که احتمالا از این بحران گرفته بودیم. چندتایی جلسهٔ گزارش به کنگره داشتیم، هیچ چیزی ادامه نیافت. از موضع ما که وسط آن بحران بودیم، قضیه تا حدی افسوسبرانگیز است. به نفع ما شد، به این معنا که نقد نشدیم و سوال جدیای هم از ما نشد. به نظرم موضع و جایگاه ما که گروگان بودیم، از خیلی جهات قابل دفاع و ستودنی هم بود. به نظرم عمدهٔ مردم و تا حدی دولت هم همین حس را داشتند. به نظرم احساس کلی هم مردم و هم دولت این بود که دلشان میخواست از ماجرا بگذرند و پشت سرش بگذارند. دولت جدید ظاهرا نمیخواست به قضیه بپردازد و پیگیرش شود.
مطمئنم پس ذهنتان حتما به این فکر میکردید که دوباره سر و کلهٔ «چین را کی باخت؟» [منافع آمریکا در چین را کی به باد داد؟] پیدا نشود... «ایران را کی باخت؟» [منافع آمریکا در ایران را کی به باد داد؟] نمیشد کاریش کرد، وقتی داری در کشوری کار میکنی و بعد اوضاع عوض میشود، دیگر ته ذهن همه در وزارت امور خارجه همین است.
قطعا همین است که میگویید. ایران هم نمونهٔ حی و حاضرش. پیشتر گفتم که ما زیاد اشتباه کردیم، از رئیسجمهور بگیر بیا پایین تا مایی که در تهران بودیم، همه به بحران دامن زدیم. گمانم حرفی که میزنم کلا در تأیید همهٔ اینها است، اینکه به نظرم بعد افتادن اتفاق، آن ۵۳ نفر خوب از پسش برآمدند و اشتباهی نکردیم. بعد آزادی هم رفتار همکاران من سرافرازانه و شرافتمندانه بود. حالا که نگاه میکنیم، قطعا کلی کارها بود که طی سالهای منتج به آن بحران باید جور دیگری انجام میشد. اما خود آن زمان خیلی چیزی از این مسیرهای بدیل به گوش تو نمیخورد... ایران را کی باخت؟
تبدیل نشد به مسالهای سیاسی.
تبدیل نشد به مسالهای مثل چین. گمانم تا حدی صرفا به این دلیل که همه اشتباه کرده بودند و میخواستیم از قضیه رد شویم و پشت سرش بگذاریم. فکر میکنم اساسیتر که نگاه کنیم ــ قطعا دیدگاه من است دیگر ــ اصلا ایران کشور ما نبود که ببازیمش. ایران را شاه باخت. ایران را حلقهٔ دور و بریهای او باختند. بله، از نگاه امروز کارهایی بود که ما باید میکردیم، باید سعی میکردیم به شاه مشاوره بدهیم فلان کار یا بهمان کار را بکند. اما حتی اگر این را هم بپذیریم، باز هم ما میتوانیم به هر دولت یا رهبری ــ به خصوص رهبری چنان خودکامه ــ بگوییم چه کند و کی آن کارها را بکند و بعد دیگر فقط انتظار داشته باشیم گوش کند.
سر قضیهٔ چین این گفتنها جلوی چیزی را نگرفتند. آن کشور کمونیست شد دیگر. آن زمان ایران را اسلام رادیکال گرفت، اما ایران کمونیست نشد.
خوشبختانه دست کمونیسم نیفتاد. به نظرم چیزهایی هست که باید آن زمان دقیقتر و ژرفتر بررسی میشدند، راستش به خصوص... آنجا ما ۵۳ خوک خلیج گینه بودیم... این ماجرا تازه شروع رواج گروگانگیری و تروریسم در دنیا بود... باید در سالهای بعدش مراقبتهای روانی، پزشکی و جسمی مستمری از ما میشد، یا دستکم یکی، دو سالی. این اتفاق نیفتاد.
بر میگردم به نکتهای که گفتید. به نظرم قطعا در ذهن ما آدمهای آن نسل وزارت امور خارجه که هنوز هم سر کاریم، یک دکمهای هست که میشود فشارش داد تا اشتباهاتی را که میکنیم، به یادمان بیاورد. این دکمه به خصوص یکی از کلیشههای محبوب من در آن دوره را یادم میآورد... «همیشه حکمتی را که عرف و پذیرفته شده، به چالش بکش.» ما در دهههایی که منتهی شد به گرفتن سفارتخانه، خرد و حکمتهایی عرف شده را به چالش نکشیدیم، در دههٔ هفتاد [دههٔ پنجاه شمسی] که قطعا به چالش نکشیدیم؛ آن موقع حکمت عرف زمانه میگفت اگر چه شاه مستند و خودکامه است اما خودش پیشگام تحول و انقلابی چشمگیر در کشورش هم هست.
خیال ما زیادی از شاه راحت بود، اما این قضیه از جیمی کارتر شروع نشد. زودتر از اینها شروع شد و به موقعش هم بابت به چالش کشیدن ناکافی حکمت عرف، هزینهاش را دادیم. فهممان از اینکه در ایران چه خبر است، از اینکه این کشور راه اشتباهی را در پیش گرفته، ناکافی و کژ و کوژ بود ــ احساس غلطی که یک رهبر سیاسی باهوش میتواند ازش سوءاستفاده کند، ازش استفادهٔ سیاسی کند. آیتالله خمینی نشان داد ورای روحانی بودنش، یک رهبر سیاسی خیلی باهوش است.
در رابطه با ماجرای ایران درسها و عبرتهای کوچکتری هم هست. اینکه کلا ــ و مشخصا آن زمان ــ چطور باید در برابر تروریستها از خودمان حفاظت و دفاع بکنیم. چه جور دفاعی در پیش بگیریم. تدابیر امنیتیمان چی باشد، استفادهمان از تفنگدارها، کارکنان سفارت. حالا دیگر دربارهٔ این حرف زدهایم که چه جور تدابیر امنیتیای برای کاغذهای سفارتخانه مناسب است، موقعش که شد، چطور بتوانیم نابودشان کنیم.
شاید پیشتر هم اشاره کردهام اما میخواهم مشخصا اشاره و تأکید کنم که به نظرم رستهٔ امنیتی تفنگداران ما در تهران همان جوری عمل کردند که ازشان انتظار داشتیم عمل کنند. آنها برای جنگیدن و زد و خورد آنجا نبودند. وظیفهٔ رستهٔ امنیتی تفنگدارها این نیست. کار آنها خریدن زمان، شاید تأمین امنیت داخل سفارتخانه در برابر تک حوادث تروریستی و در صورت لزوم استفاده از مجوز شلیک برای دفاع از جسم و جان آدمها است، نه دفاع کردن از جمع در برابر تودهای عظیم از آدمها. این کار فقط مشکلات را بیشتر میکند.
یک درس مهم هم از همهٔ این ماجراها گرفتیم، اینکه سفارتخانهها و خانهها هر قدر هم تدابیر امنیتی در برابر حملات تروریستی و امور مخل امنیت داشته باشند، باز اگر تضمین دولت را نداشته باشی که به شما اطمینان بدهد به موقعش با استفاده از زور به دفاع ازتان در خواهد آمد، همهٔ آن تدابیر امنیتی بیفایده است.
قصد من بررسی این نیست که کجای کار درست بود و کجای کار غلط. به خلاف ارتش آمریکا، به اینجاها که برسیم، میرویم سر مبحث بعدی. امیدوارم نهایتا به حاصلی برسیم که آدمها بتوانند برای بررسی عملکرد ــ خوب و بد ــ دیپلماسی آمریکا ازش استفاده کنند، حاصلی بازتابدهندهٔ دانش و دانستههایی که خیلی سخت به دست آمده، تا شاید بشود به نسل بعدی انتقالش داد. جسته گریخته است اما فکر میکنم دستکم میشود ازش درسهایی گرفت.
کاملا درست میگویید و به خصوص مقایسهتان با ارتش خیلی درست است. پای بررسی که باشد، آنها خیلی بهترند. گمانم میشود گفت واردتر و دلمشغولترند به این کار. به هر حال تا جایی که من میدانم، بعد همهٔ کارهایشان مشغول بررسیهای مفصلی میشوند تا ببینند چی میشود از ماجرا یاد گرفت. نه فقط برای اینکه مشخص کنند چی درست بوده و چی غلط، بلکه برای اینکه ببینند چی میشود از ماجرا یاد گرفت. ما واقعا این جوری ته و توی ماجرای ایران را نکاویدیم.
اما در مورد آن کلیشهٔ کلی که حرفش را زدم، به چالش کشیدن حکمت عرف شده، چیزکی یاد گرفتیم. فکر میکنم این آموختهمان خیلی روی کارهایی که قرار است بکنیم تأثیر بگذارد. کاری که دیپلماتها میکنند همین است دیگر. دیپلماتها میروند به مأموریت تا سر دربیاورند مردم چه طور فکر میکنند و چرا آن طوری فکر میکنند و آن طوری رفتار میکنند. اگر خیالمان خیلی و زیادی بابت چیزی که به نظرمان همخوان با اهدافمان میآید، راحت باشد، خب، توی بد دردسری افتادهایم.
در جریان ماجراهای تهران کلی چیزهای کوچک یاد گرفتیم. قطعا در مورد رفتار و برخورد با هراسافکنان چیز یاد گرفتیم. قطعا در مورد حفاظت از سفارتخانهها چیز یاد گرفتیم. قطعا در مورد اعتماد و تکیه کردن به تضمین دولتها چیز یاد گرفتیم. قطعا در مورد نگهداری از اسناد محرمانه چیز یاد گرفتیم. قطعا در مورد کارکنان سفارتخانه چیز یاد گرفتیم. اما همهٔ اینها حول مسالهٔ سیاسی جامعتری رخ نمودند که خیلی درست و حسابی بهش پرداخته نشده است.
وقتی بعد موج اولیهٔ احساساتی که به آدم هجوم میآوردند، برمیگردی گذشته را نگاه میکنی... موج احساساتی جهانی هم بود دیگر... آیا الان بین شما و همکارانتان حس انزجار از ایرانیها یا دانشجوهای ایرانی هست؟ فکر کنم حتما تلخی مهیبی در کامتان مانده.
نه. فکر نمیکنم واقعا هیچکدام از همکارانم با تلخکامی از مواجههشان با ایرانیها از آنجا برگشتند. بعضی در لحظهای که برگشتند، احساس میکردند اشتباههایی از طرف دولت خود ما بوده. بعضی از این نگرانیهای همکاران من در دیدار جیمی کارتر با ما در ویزبادن به زبان هم آمدند. بیان چندتایی از همکارانم خطاب به او خیلی تند بود، اما حال و هوای دیدار کلا احترامآمیز بود. داشتیم با مردی حرف میزدیم که تا چند ساعت قبلترش رئیسجمهور ایالات متحده بود، لباس رئیسجمهوریاش هنوز تنش بود. اما تا جایی که به ایرانیها مربوط میشود، به نظرم همکارانم همچون احساساتی نداشتند. با ایرانیهای خاص مشکلاتی داشتیم، به خصوص با آنهایی که ما را نگه داشته بودند. میدانم دیدگاه همکارانم که توی محوطهٔ سفارت بودند، در مورد چندتایی از آن آدمها خیلی تند است. تصادفا یکیشان امروز [سال ۱۹۹۳] سفیر ایران در سودان است، کشوری که پول و ایدئولوژی ایران، ایدئولوژی انقلابی، آن را فرا گرفته و مشخصا برای مصریها مشکلات و دردسرهایی هم به بار آورده. نمایندهٔ ایران در خارطوم، فارغالتحصیل مدرسهای در تهران است. از تهران رفت به لبنان و شد اولین کاردار حکومت تازهٔ ایران در لبنان. در دههٔ هشتاد میلادی [دههٔ شصت شمسی] نقش خیلی مؤثری در قدرت گرفتن جهاد اسلامی داشت. حالا مقامش ارتقا یافته به سفیری؛ در خارطوم سفیر است. ما خیلی از این قضیه خوشحال نیستیم.
خود من شخصا امیدوارم روال صدور ویزای آمریکا آنقدری دقیق باشد که تا ابد مانع و سد راه ورود تک تک آن گروگانگیران به خاک ایالات متحده شود، چه برای سکونت، چه برای سفر. آزردگیام ازشان تا این حد است و خواهد بود. زندگیشان باید عجین با آن چیزی باشد که من اشتباهشان میدانم، اشتباهی که به گمانم در تحلیل نهایی خواهند فهمید هزینهٔ عظیمی برای خودشان و کشورشان داشته.
این نگرانی در من هست که خشم آمریکا، خشم مردم آمریکا، از اتفاقاتی که در تهران افتاد، باعث شود ایرانیها را به چشم آدمهایی بدذات ببینند. آن زمان دلواپس بودم دانشجوهای ایرانی، که تعدادشان اینجا زیاد هم بود، اذیت شوند. بعضیشان واقعا اذیت شدند، گیریم تعدادی حقشان هم بود.
بعضیشان جزو تظاهرکنندهها در اینجا بودند.
بعضی تظاهرات کردند و خودشان باعث اذیت شدنشان شدند. تظاهراتشان کمکی هم نکرد به هدفشان برسند. امروز با توجه به تعداد ایرانیهایی که اینجا در آمریکا زندگی میکنند، ما دومین کشور دنیا در تعداد آدمهای فارسیزبان هستیم. تعداد خیلی زیادی آدم بعد انقلاب آمدهاند. طبیعی است بعضی دانشجویانی که آن زمان اینجا بودند، ماندند. ایرانیها هنوز هم در ایالات متحده تا حدی بدناماند، بابت اتفاقات آن زمان. مایهٔ تأسف است چون این آدمها دارند اینجا بین ما زندگی میکنند دیگر. اغلبشان آدمهای خیلی محترم و متین، آدمهای خیلی لایقیاند. فکر نکنم هنوز هیچ کدامشان به مرتبهٔ نمایندهٔ کنگره شدن رسیده باشند، اما گمانم یک روز میرسند.
من هر کاری بتوانم میکنم تا به یاد آدمها بیاورم در شأن ما نیست ــ این را از همان اول میگفتم ــ تلافی ماجرا را سر ایرانیهایی که اینجا زندگی میکنند، دربیاوریم. راستش به اولین سفرم به تهران در دههٔ هفتاد [میلادی] که فکر میکنم، خاطراتی عزیز یادم میآید و هر قدر هم هنوز سخت باشد، واقعا امیدوارم روزی برگردم به تهران. حدس میزنم همین امروز هم بشود، اما نمیدانم بهم ویزا میدهند یا نه. دیگرانی میروند، چند نفری، اما نه خیلی زیاد، نه مثل قبل.
به هر حال بحران گروگانگیری ــ به قول معروف ــ هنوز با مانده، سالها بعد گرفتن سفارت. آن قدر با ما هست که الان بعد این همه سال هنوز رابطهمان با ایران برقرار نشده. قضیه از خیلی جهات غیرطبیعی است. آنجا جای مهمی است، چون از همه طرف روی منافع آمریکا در دیگر جاهای آن منطقه ــ منافعی مهم ــ تأثیر عظیم دارد و میگذارد. مهم است به خصوص چون این همه ایرانی دارند اینجا با ما زندگی میکنند. موضوع گروگانگیری و بحرانش هنوز آنقدر با ما مانده که حکومت ایران هنوز هم دارد در سیاست خارجیاش از ابزار و روشهایی مشابه استفاده میکند، هنوز هم، بعد این همه سال که ما آزاد شدهایم. فشار و سنگینی قضیه هنوز خیلی زیاد است و همین امروز هم تأثیر حسابی دارد روی اینکه دولت ما به چه چشمی ایران را نگاه میکند و به خصوص مردم آمریکا به چه چشمی ایران را نگاه میکنند.
حتی وقتی زمان برقراری مجدد روابط هم برسد، باز واشنگتن راه بسیار سختی خواهد داشت تا از پس آزردگی عمومی مردم آمریکا از ایرانیها بربیاید. سنگینیاش روی آینده هست و واشنگتن باید هوشمندانه و ماهرانه به این قضیه بپردازد تا بتواند حریفش شود. امروز هم ما و هم ایران، دولتهای هر دوی ما، حتی وقتی بالاخره بنشینیم و سعی کنیم حرف بزنیم، با خودمان کولهباری از احساسات و عواطف سر میز مذاکرات سیاسی میآوریم. به نظرم دیگر وقت این کارها گذشته. باید بنشینیم حرف بزنیم تا بالاخره قال قضیه را بکنیم و پشت سرش بگذاریم.
از ایران که برگشتید، به کجا رفتید؟
وقتی برگشتم، به همهمان مرخصی دادند. به هیچ کداممان فشار نیاوردند فردایش برگردیم سر کار. با ماشین که داشتیم بزرگراه را از فرودگاه با واشنگتن میآمدیم، بعضی تابلوهایی که زده بودند، واقعیت را یادمان آوردند، از جمله مشخصا یکیشان... «ادارهٔ مالیات ایالات متحده بازگشت شما را خوشامد میگوید.» بهمان کلی وقت آزاد دادند، مرخصی، تا خودمان را جمع و جور کنیم، تا توی زادگاههایمان در سرتاسر کشور مهمانیهای استقبالمان را برویم. باورنکردنی بود. این دوران خوشی خیلی طول کشید. به یک معنا هنوز هم ادامه دارد؛ آدمها تو را به جا میآورند یا خودت را معرفی میکنی و بعد میبینی انگار کل آن ماجراهای لعنتی باز در ذهن تقریبا همهٔ آمریکاییها زنده میشود.
جزئی از هویتتان شده. هر جایی بالاخره یکی میگوید «فلانی هم که گروگان بوده».
خیلی آمریکاییها هنوز یادشان میآید وقتی گروه ما برگشت به وطن، مثلا فلانی در جمع کجا بود. بنابراین قضیه هنوز با ما هست. گمانم خود من یکی از کسانی باشم که زنده نگهش داشتهام، چون از وقتی برگشتم، کلی سخنرانی دربارهاش کردهام. فرصتهایی داشتهام شگفت، تا برای صدها مخاطب حرف بزنم؛ کلی مخاطب جوان که از صحبت کردن برایشان خیلی لذت میبرم، چون فکر میکنم حرفهایی دارم که شاید چیزهایی را به یادشان بیاورد. برای جوانها که در مورد مشکلات امروز کشورمان حرف میزنم، به یادشان میآورم که وقتی کسی از دوردستها این کشور را نگاه میکند، تصویر بدی از ما جلوی چشمش نمیآید. بابت همان سلولهایی که ما گروگانها را تویشان نگه میداشتند، خیلی هم خاص و استثنایی جلوه میکنیم. این پیغامی است که من میکوشم بهشان بدهم. جدای از این هم باقی حرفهایم کلا در مورد به چالش کشیدن حکمتهای عرف شده و مرسوم شده است و رویارو شدن با تغییرات و تحولات عرصهٔ دیپلماسی و دنیایی که دارد پیش میرود.
نظر شما :