اطلاعات محرمانهای دربارهٔ عراق به دولت موقت دادیم
۶- روابط نظامی و کنسولی ایران و آمریکا
تاریخ ایرانی: بروس لینگن، آخرین کاردار ایالات متحده آمریکا در تهران، در چنان لحظهٔ سرنوشتسازی به این مقام رسید که نامش برای ابد در تاریخ ماند. ویلیام سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، چند ماهی پس از وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷ برگشته بود به کشورش. به لینگن گفتند برای چند هفته برود به ایران و بشود کاردار ساختمان بیسفیر. لینگن در دوره اشغال سفارت آمریکا و تا ۴۴۴ روز بعدش هم، بالاترین مقام آمریکایی حاضر در تهران بود.
چهارده، پانزده سال بعدتر (۱۹۹۲ و ۱۹۹۳) بالاخره لینگن نشست و در گفتوگویی مفصل با چارلز استوارت کندی از خاطرات و ناگفتههای دوران خدمتش در ایران گفت، از هر دو باری که به ایران آمد، از بار اول بطور مختصر و از بار دوم به تفصیل. «تاریخ ایرانی» ترجمهٔ متن کامل خاطرات او را از مأموریتی منتشر میکند که نامش را بلندآوازه کرد اما شاید هیچوقت نشود با اطمینان گفت از بختش بود یا از بداقبالیاش.
***
تجارت اسلحهمان چی؟ نگاه که میکنی پیچیدگیهای سیستم نظامی مدرن آنقدر زیاد است که وقتی کسی وارد مبادله در این زمینه با ایالات متحده یا هر قدرت بزرگ دیگری میشود، چیزی که به دست میآورد آمیزهای است از هم خوبی و هم گرفتاری، چون شرکت تأمین کننده باید کلی آدم هم برای نگهداری و مراقبت از این تجهیزات به آنجا بفرستد. در این مورد چطور برخورد کردیم؟ و وقتی متخصصانمان را از ایران بیرون کشیدیم، ارتش این کشور چه واکنشی نشان داد؟
سویهٔ نظامی رابطهٔ ما با شاه آشکارا خیلی خیلی گسترده بود. طول و تفصیلی داشت.
بسیاری آدمها، گمانم حتی خیلی سطحی، میگفتند «خدای من، آخه ما داریم اینجا چیکار میکنیم؟» نظرها انگار مساعد نبوده.
گفتن این حرف الان ساده است، آن موقع باید این حرف را میزدید.
منظورم اندیشهٔ عمیق و حسابی نیست ها، انتقاد کردن خیلی سطحی.
امور نظامی ما خیلی طول و تفصیل داشت. فکر میکنم همهمان دلیل موجه داشتیم برای اینکه با خودمان دربارهاش فکر کنیم و احتمالا گیج هم بشویم، حتی شاید نگران بشویم که دارد ما را کجا میبرد. بعضیهایی که علم غیبشان خیلی بیشتر از اغلب ما بود، تردیدهای جدی در این مورد داشتند. چنین همکاری نظامی گستردهای الزاما میانجامید به حضور وسیع، توچشمبرو و فیزیکی آمریکا، که تعدادش شده بود حدود ۶۰ هزار آمریکاییای که در دورهٔ رفاه و رونق حکومت شاه در ایران زندگی میکردند، با همهٔ دنگ و فنگها و جلوههای فرهنگی و همهٔ چیزهایی که با چمدانمان وارد آنجا میکردیم.
روحانیها و باقی سرکردههای انقلاب میتوانستند همین را سند آن چیزی بگیرند که آیتالله «مسموم کردن مردم به غرب» از سوی شاه خواند. حکومت شاه ارتباط خیلی نزدیک و صمیمانهای با غرب داشت و سندش هم همکاریهای نظامی وسیع آمریکا با ایران و همهٔ آن جلوههای فرهنگ آمریکا بود که نظامیها همراهشان به ایران آوردند. معلوم بود در خود روند انقلاب هم این جزو عوامل دخیل خیلی پررنگ بوده.
بعد از انقلاب، حل و فصل همهٔ این مسایل خیلی خیلی سخت و پیچیده شد. نظامیها نمیتوانستند بمانند، جمعیتی عظیم از مشاوران نظامی و نمایندههای مؤسسات تجاریای که طرف قراردادها بودند. متعاقب انقلاب، خیلیهایشان از ایران رفتند. تجهیزات تأمینیشان مانده بود آنجا توی انبارها. اما مقادیر زیادی از این تجهیزات هم در انبارهایی در ایالات متحده بود؛ بخشیاش احتمالا تا همین امروز در همان انبارها مانده، چون تکلیفشان مشخص نشده.
هر دو طرف قبول داشتند که حل این مشکل مهمترین مورد اثرگذار در رابطهٔ آتی بین دو کشور است. اما مذاکرات خیلی خوبی هم داشتیم و داشتیم سعی میکردیم زمینه را برای حل و فصل تدریجی مشکلات آماده کنیم. سرلشکر گاست دستش به فرماندهانی نظامی که بعد از انقلاب سر کار آمده بودند، میرسید. معلوم بود در کار کردن با اقلام نظامی گیر و گرفتاری دارند و هر قدر هم شخصا به ایالات متحده نقد داشتند، باز دلشان میخواست دستکم پشتیبانیای حداقلی از طرف آمریکا داشته باشند تا بتوانند این اقلام را حفظ و نگهداری کنند؛ در نتیجه روابط کاریمان نسبتا خوب بود. تا اواخر دورهٔ من به ادارات مرکزی پیشین مرتبط با تجهیزات نظامی دسترسی نداشتیم، در شرایط آرمانی باید خیلی زودتر دستمان به آدمهای آن ادارات میرسید؛ توی محوطهای وسیع بودند در شمال تهران.
راستش هفتهٔ قبل از تسخیر سفارت در ماه نوامبر بود که بالاخره با همکاری دولت موقت و کمیتهٔ انقلابی که بعد هجوم ماه فوریه، محوطهٔ سفارتخانه را حفاظت میکرد، بالاخره توانستیم واقعا و عملا دسترسی بیابیم به آنجا. راستش همین که هفتهٔ قبل تسخیر توانستیم به آنجا دسترسی بیابیم، شاید مهمترین سند برای ما بود ــ سندی که دنبالش بودیم ــ که دولت موقت واقعا میخواهد با ما همکاری کند تا رابطه را دوباره بسازیم. اگر حاضر شده بودند دوباره ما را توی آنجا راه بدهند و حالا دیگر میتوانستیم به پروندههایمان دسترسی یابیم تا روند حل و فصل پروندهها را شروع کنیم ــ البته که با همکاری سپاه در آنجا ــ پس به نظرمان آمد واقعا جا دارد فکر کنیم اوضاع دارد بهتر میشود.
راستش روزی که ریختند توی سفارت، تلگراف یازده صفحهای غیرمحرمانهای روی میزم گذاشته بودند تا امضایش کنم و بعد بفرستیم، که ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و نتوانستم امضایش کنم؛ گزارشی بود به واشنگتن دربارهٔ همهٔ این اتفاقات ــ داشتیم بهشان میگفتیم در دیدار از آنجا چه کار کردیم، شرح همکاریهای سپاه و چهرههای نظامی مرتبط با قضیه را داده بودیم. آن کاغذها هنوز جایی هستند، اما هیچوقت به واشنگتن نرسیدند.
در دورانی که داشتیم روی رابطهٔ نظامیمان کار میکردیم، در گفتوگوهایی که با سرلشکر گاست داشتید، برداشتتان این بود که به نظرش اساسا برای رتق و فتق همهٔ آن تجهیزات و چیزهایی که میآمد، باید همهٔ آمریکاییها را آنجا نگه میداشتید ــ یا دستکم حضور تعداد قابل توجهی آمریکایی لازم بود؟
نه، ما هیچ از چنین موضعی دفاع نمیکردیم. مدام داشتیم میگفتیم قصد نداریم دوباره حضور نظامی گسترده در آنجا داشته باشیم. میدانستیم دیگر وقت آنچنان حضوری نیست، اما این را هم میدانستیم که نیاز به ارتباطی یکجورهایی خیلی نزدیک با ایرانیها داریم تا سر و ته ماجرا را هم بیاوریم و قضیه را حل و فصل کنیم. هیچ قصد نداشتیم برگردیم سر دادن آموزشهای نظامی. قصدمان این نبود. آنها هم بابت این قضیه هیچ فشاری بهمان نیاوردند. جمع کارکنان سرلشکر گاست در ماههای تابستان و پاییز آن سال، دستبالا ۱۵ نفر میشدند. تلاش میکردند کم هم بکنند، تا جایی که وقتی سفارت تسخیر شد، مثلا ۱۰ یا ۸ نفر شده بودند.
صبح روزی که ریختند توی سفارتخانه، من همراه معاونم ــ پشت سرمان هم افسر مسوول تأمین امنیت سفارت ــ رفته بودیم به ساختمان وزارت امور خارجهٔ ایران تا با چندتایی دیپلمات ایرانی حرفهای مذاکراتی بکنیم ــ مذاکراتی که از خیلی قبلتر هماهنگیهایش را کرده بودیم ــ دربارۀ وضعیت مصونیت دیپلماتیک نیروهایمان. نتیجهٔ این مذاکرات مستقیما تأثیر داشت روی آیندهٔ «دفتر وابستهٔ نظامی» سفارت که دستبالا شش تا هشت نفر نیرو داشت. گفتوگوی خوبی داشتیم و بنا به همکاری بود، اما مساله کامل حل نشد. اما طعنهٔ کل ماجرا این است که ما نشستیم آنجا دربارهٔ وضعیت مصونیت دیپلماتیک نظامیهایمان در «ادارهٔ تأمین تجهیزات نظامی»مان حرف زدیم، که در جایی کوچکتر، کار و نفرات کمتری داشته باشند، و آن طرف شهر یکی از فاحشترین نمونههای نقض مصونیت دیپلماتیک داشت اتفاق میافتاد، نمونهای از نقض مصونیت دیپلماتیک که شامل کل سفارت میشد.
قبل اینکه برویم سراغ ماجرای تسخیر، یک سوال دیگر دربارهٔ فعالیتهایمان. اگر بخواهید به چشم یک افسر کنسولی قدیمی نگاه کنید، در مدتی که آنجا بودید، ما چه فعالیتهای کنسولیای داشتیم؟
یک نکتهٔ دیگر در مورد روابط و قراردادهای تأمین تجهیزات نظامی؛ گفتم که سرلشکر گاست داشت مذاکرات خوبی پیش میبرد. او و من چندتایی جلسهٔ خیلی پربار در وزارت امور خارجه با یزدی و همچنین رئیس ستاد ارتش ایران داشتیم و مشخصا در مورد جزئیات مساله حرف زدیم، از جمله اشاره کردم به هیاتی که ایرانیها میتوانستند در چارچوب همکاریهای مشترک بفرستند به ایالات متحده تا جزئیات سه تا از قراردادها را پیش ببرند. همزمان داشتیم در مورد میزان محدودی از تأمین مجدد قطعات یدکی نظامی به توافق میرسیدیم ــ مشخصا قطعات یدکی مربوط به نیروی هوایی که ایران به شدت نیازشان داشت. در زمینهٔ تأمین تجهیزات نظامی خیلی فعالیتها در جریان و احتیاج به کلی کار بود اگر میخواستیم سر و سامانی به ماجرا بدهیم.
این پیشرفتها کمک میکرد به جو دلگرمی به اینکه اوضاع دارد بهتر میشود، چون ــ تأکید زیاد نمیکنم اما ــ روابط و قراردادهای مربوط به تأمین تجهیزات نظامی عامل خیلی تعیینکنندهای بود، به خصوص بابت برگرداندن حس اعتماد ایرانیها به اینکه ما واقعا در حرفهایمان جدی هستیم، تأییدی بر اینکه میخواهیم با همکاری مشترک هر دو طرف، رابطه را بازسازی کنیم. حاضر نبودند قبول کنند. همیشه شک و ظنی شدید داشتند که منظور اصلیمان چیز دیگری است.
در ایالات متحده چی؟ در ایران دولتی انقلابی سر کار آمده. در واشنگتن مقامهای صاحب قدرتی نبودند که بگویند «بیاین پامون رو از این قضیه بیرون بکشیم، نمیخوایم به این آدمها سلاح بفروشیم، چون نمیدونیم برنامه دارن با این سلاحها چیکار کنن؟»
چرا. مطمئنم بودند، اما موضعشان خیلی قدرتی نداشت. موضع عمدهٔ آدمها این بود که خودمان را تا حد ممکن تر و تمیز، عملی و سریع از وضعیت بد پیشآمده بیرون بکشیم. در مورد تأمین تجهیزات نظامی، بخش اصلی کار انجام شده بود. در جریان بود. نمیتوانستیم چیزی را پس بگیریم. صحبتها سر این بود که چطور قراردادهای فعلی را حل و فصل کنیم. میدانستیم راه حل و فصل این بخش اصلی، روانه کردن نه ــ مطلقا نه ــ انبوه اقلامی تازه بلکه صرفا قطعات یدکی و اقلام پیشتر سفارش داده شده است. آن زمان به هزاران تانک یا هواپیمای تازه یا امثال اینها فکر نمیکردیم. فقط میخواستیم راههایی برای پایان دادن به آن رابطهٔ قبلی پیدا کنیم، تا حد ممکن سریع و عملی، جوری قال قضیه را بکنیم که به معنای واقعی کلام، به نفع به خصوص صدها ــ اگر نه هزارها ــ شرکت آمریکایی تأمینکننده بشود، شرکتهایی که پای پولشان وسط بود.
آن زمان عامل عراق چی؟ عراق آن زمان قطعا دوست ما نبود. به دید ما روابطی حسابی با شوروی داشت. آیا عراق هم عامل تعیینکنندهای در ماجراها بود؟ عراق و ایران در بهترین حالتها هم هیچوقت دوست همدیگر نشدهاند و اگرچه حالا طرف حساب ما حکومتی بود که باهاش مشکل داشتیم اما کماکان مخالف و ضد عراق بود. آیا عراق هم عامل تعیینکنندهای در ماجراها بود؟
بله، بود. همچنان که خودتان گفتید بنیادگرایی اسلامی یک خطر بود اما آن زمان به نظر هنوز در کل منطقهٔ خاورمیانه فراگیر نمیآمد. ما واقعا به این نتیجه نرسیده بودیم که این خطر هم هست، تا اینکه ریختند توی سفارت و بعدش ایران آنقدر تند و تیز به کل مخالفانش بابت هر جور حضور آمریکا در منطقه هشدار داد. ما این خطر را ندیدیم. راستش فکر نکنم کلا خیلی در مورد «بنیادگرایی» اسلامی حرف میزدیم. خیلی توی حسابهای ما نبود. ماجرا بازسازی رابطه با حکومت متفاوت برآمده در تهران بود. بله، انگیزهها و نیرویش را از اسلام میگرفت، اما ما بهعنوان خطر احساسش نمیکردیم.
همین من را میرساند به اوضاع و شرایط عراق. ما ایران را هنوز به چشم جایی میدیدیم که برایمان مهم است و در آن ناحیه از دنیا لازمش داریم. خود من آن زمان مستقیما در جزئیات روابطمان با عراق درگیر نبودم، فقط میدانستم رابطهٔ ایران و اعراب در قدیم پیچیده و دشوار بوده و الان هم هست و تا ابد هم خواهد بود؛ تجسم مشخصش هم رابطهٔ میان ایران عجم و عراق عرب بود. کلی اختلافات داشتند. آن روزها هم نگاه ما به عراق خیلی مثبت و مساعد نبود، آنقدر که در تهران حتی با افرادی از دولت موقت نشستیم و برایشان از آنچه به نظرمان «خطر» عراق برای ایران میآمد، گفتیم. حاضر بودیم همکاری کنیم و شواهدی را در اختیارشان بگذاریم که ما را به این دیدگاه رسانده بود، برآوردهای تقریبی واحدهای اطلاعات نظامیمان از نیات و تحرکات آن زمان عراق علیه ایران. گفتوگوهای بسیار حساس و محرمانهای هم در سطح نخستوزیر با ایرانیها داشتیم؛ من با نخستوزیرشان حرف زدم و برایش گفتم به نظر ما عراق نیرویی در خاورمیانه است و اینکه به برآورد ما، دولت موقت باید نگران باشد چون عراق نقشههای بداندیشانهای علیه ایران دارد.
آن گفتوگوها تلاش، دستاویز و سازوکار سنجیدهٔ سیاست ما در قبال ایران آن روزها بود، در این مسیر که بکوشیم رابطهمان را بازسازی کنیم. تا حدی پیش رفتیم که واقعا باهاشان نشستیم و اطلاعاتی خیلی محرمانه دربارهٔ عراق بهشان دادیم.
واکنش طرفهای صحبتتان چی بود؟
واکنش نخستوزیر و دیگر وزرای دولت خیلی مثبت و خوب بود. آن تابستان در چارچوب اختیارات من، این نشانهای بود مهم از اینکه عزم ما برای بازسازی رابطه جدی است. قضیهٔ تأمین تجهیزات نظامی هم نشانهای دیگر بود، ولی این یکی آنقدر پیچیده و نامشخص و آکنده از شک و ظن ایرانیها بود که نمیتوانم خیلی قطعی بگویم خیلی دستاوردی برایمان داشت. اما آن زمان فکر میکردم دیدارهایی که با مقامهای بلندپایهٔ دولت موقت داشتیم و اطلاعات خیلی محرمانهای که در مورد عراق بهشان رساندیم، خیلی مؤثرند و هنوز هم فکر میکنم در آن آدمها تأثیرش را گذاشت، نشانه را گرفتند که ما برای بازسازی رابطه جدی هستیم.
نمیدانم شورای انقلاب چه حسی در مورد این قضیه داشت چون من تماسی با هیچکدام از اعضایش نداشتم. رابطهاش را نداشتم. نکات و جزئیات گفتوگوهایی که من با نخستوزیر ایران در مورد عراق داشتم، احتمالا هنوز هم به شدت محرمانهاند.
طبیعی به نظر میآید که فکر میکردید طرف مقابل واقعا قدر این کارتان را میفهمد، اما به یک دید، جزو آدمهای بیاطلاع از آن طرف ماجرا، مردم آمریکا هم بودند دیگر.
یک حادثهٔ مشخصی را در جریان یکی از آن دیدارهای انتقال اطلاعات همیشه یادم است؛ هیات همراهم وسایلی با خودشان آورده بودند تا به کمکشان بخشی از اطلاعات را روی پرده بیندازند و نشان بدهند. این وسایل از جمله شامل یک پروژکتور میشد که تصویر را روی پرده یا دیوار میانداخت. این پروژکتور را از توی لیموزین من بردیم به دفتر نخستوزیر. من نشستم و شروع کردم به گزارش دادن و بعد آن پروژکتور کار نکرد. حقیقتش اینکه ایرانیها مجبور شدند بروند یکی از پروژکتورهای خودشان را پیدا کنند و بیاورند به اتاق. دسته گل تکنولوژی آمریکا!
بحث رابطهٔ کنسولی را مطرح کردید. این هم البته یکی از اختیاراتم بود ــ جزو دستوراتی بود که بهم داده بودند ــ که علاقهمان را برای تداوم روابط عادی میان دو کشور نشان بدهم، چون یکی از دستورات هم ادامه دادن روند تلاشهایی بود که چارلی ناس از پیشترش در زمینهٔ صدور ویزا و خدمات گذرنامهای و غیره، با احتیاط تمام شروع کرده بود. دم و دستگاه امور کنسولیمان جدا از محوطهٔ خود سفارت و آندست خیابان بود و در جریان انقلاب بهش حمله کرده بودند و حسابی درب و داغان شده بود. دیگر برنگشتیم به آن ساختمان و حالا برای ادامه دادن کارهای کنسولیمان مجبور بودیم جایی داخل خود محوطهٔ سفارت را پیدا کنیم و بگذاریم برای این کار؛ ساختمانی ته محوطهٔ سفارت را که قبلترش آپارتمان بود، کردیم مختص این کار. ماه ژوئن که من به تهران رسیدم، دم و دستگاهشان را خیلی سرهمبندی شده آنجا راه انداخته و مستقر شده بودند. همان جا ماندند و اختیارات خیلی محدودی برای صدور ویزا داشتند تا اینکه بالاخره توانستیم ساختن فضایی تازه مختص صدور ویزا را در یکی دیگر از ساختمانهای محوطه تمام کنیم، با همهٔ دنگ و فنگهای شیشهٔ ضدگلوله و از اینجور چیزها برای اینکه افسرهای مسوول صدور ویزایمان بنشینند پشتشان و با متقاضیها مصاحبه کنند.
همزمان با اینها البته در سراسر تابستان، از بعد اینکه رسیدم به آنجا، اشتیاق و درخواستهای ایرانیها برای گرفتن ویزای آمریکا شدید بود. هیچ وقت هم کم نشد و از بین نرفت. در طول تابستان بیشتر هم شد. معدود دفعاتی هم پیش آمد که وسط آن هنگامهای که اسمش را گذاشته بودم هجوم برای ویزا، کسانی حتی در سطح وزرا و چند باری خود نخستوزیر، از من خواستند کاری کنم روند صدور ویزا برای فلانی یا بهمانی تسریع شود. البته که این کار را برای کسانی که خیلی فوری فوتی لازم بود بروند، میکردیم اما کماکان مواردش معدود بود چون امکاناتش را نداشتیم، نفراتمان برای این کار کم بود. بالاخره هم که ساختن واحد کنسولی تازهمان تمام شد، نیاز به کارکنانی بیشتر و اضافه داشتیم؛ نیم دوجین افسر تازه از وزارت امور خارجه گرفتیم، از جمله دوتاشان زن و شوهری که آمدند برای گرداندن آن واحد...
اینها را از واشنگتن آوردید؟
بله، از واشنگتن. برای مأموریتهای نهایتا شش هفتهای تا دو ماهه آمدند. گمانم واحد کنسولی تازهمان را سه هفته قبل از اینکه بریزند توی سفارتخانه باز کردیم. واحد را باز کردیم و باز هم نمیتوانستیم جوابگوی هزاران نفر آدم اطراف در سفارت باشیم که مشتاق بودند ویزا بگیرند و بروند به ایالات متحده، یا اینکه به تقاضاهای قبلیشان رسیدگی شود، تقاضاهایی که از قبل هجوم ماه فوریه در بایگانیهایی عظیم مانده بودند.
دانشجوهای ایرانی همیشه اسباب گرفتاری واحد کنسولی سفارتخانههای آمریکا در سراسر دنیا بودند. من یادم است خودم در یوگسلاوی گرفتاریهایی داشتم با دانشجوهای ایرانی. آنجا فشارها برای گرفتن ویزا از چه نوعی بود؟
تقریبا کل درخواستها ویزای مسافرتی بود و البته کلیشان هم دانشجو. فکر میکنم جا دارد بگوییم برههای رسید که دانشجوهای ایرانی حاضر در ایالات متحده، بزرگترین گروه خارجیهای آمریکا بودند. در نتیجه دانشجو بود، پدر و مادرهای دانشجوهای حاضر در ایالات متحده بودند که میخواستند بروند بچههایشان را ببینند و آدمهایی هم فقط و فقط میخواستند از ایران بیرون بزنند. بعد از انقلاب و اینکه ناگهان برای شماری وسیع از ایرانیها آینده خیلی تار و نامعلوم شد ــ اینکه چی قرار است سر زندگیشان بیاید ــ خیلیها میخواستند ویزای مسافرتی بگیرند و بروند به ایالات متحده ــ معلوم بود به قصد ماندن. نیتشان واقعا همین بود. این مشکل پیشاروی همهٔ افسران مسوول صدور ویزا است. افسر مسوول صدور ویزا از کجا باید نیت واقعی کسی را که آنور شیشه روبهرویش نشسته، بفهمد؟ من همیشه گفتهام هیچکس بیشتر از یک افسر جزء مسوول صدور ویزا، در برابر مردم قدرت ندارد. اوست که باید تصمیم بگیرد. بدوبدو نمیرود پیش سفیر تا نظر او را بپرسد. باید بر اساس تفسیر شخصی خودش از قوانین و مقررات و از نیتخوانی چهرهٔ آدم روبهرویش تصمیم بگیرد. شغل بسیار مسوولیتدار و بسیار دشواری است.
من به افسرهای وزارت امور خارجه که تازه آمده بودند و احتمالا کمی ناراضی هم بودند بابت اولین مأموریتشان به یک پایگاه کنسولی، یادآوری میکردم هیچوقت امکانی بهدردخورتر از این برای تقویت قابلیتهای دیپلماتیکشان نخواهند داشت، چون اصل کار یک دیپلمات این است که بداند با آدمها چطور تا کند، کاری که واقعا در واحد صدور ویزا یاد میگیری.
آن زمان، این واحد کنسولی تازهمان که باز شد، غایت چیزی بود که یک واحد صدور ویزا میتواند باشد؛ امنیت و حفاظتش هم خیلی عمده و حسابی بود. هزاران متقاضی داشتیم. کلی موقعیت پیش میآمد که مجبور میشدیم برای موارد امنیتی خاصی به پلیس متوسل شویم. هرازگاه شمار آدمهای توی خیابان آنقدر زیاد میشد که مجبور میشدیم واحد را تعطیل کنیم. البته که ایرانیهایی هم بودند که میخواستند در جریان کار پول بدهند، رشوهٔ یواشکی برای اینکه در صف جلو بیافتند؛ به علاوه کسب و کارهایی هم آن بیرون درها راه افتاد، کسانی که غذاهای سریع و حاضری میفروختند و غیره. چند هفتهای صحنهٔ جلوی در سفارت خیلی چشمگیر و یکجورهایی هیجانانگیز بود. برای ما دلالت به این داشت که حکومت تازه آماده است بگذارد آن اتفاق بیافتد ــ بفهمی نفهمی نشانهای دیگر از اینکه آمادهاند با ما رابطه برقرار کنند. البته که خیلی بیشتر بهمان میگفت برآورد بسیاری ایرانیها از آیندهشان چیست. برایشان ایران مشخصا جای امنی برای ماندن نبود. میخواستند بزنند بیرون. این ماجرا همینطور تا آن آخر هفتهای که ریختند و سفارت را تسخیر کردند، ادامه داشت.
طی سه روز قبل از تسخیر، تظاهراتی بیرون سفارتخانه در جریان بود که در جریانشان روی دیوارهای دفتر واحد صدور ویزا ــ گمانم چون تازه بود ــ کلی خط خطی و شکلک کشیدند. به نفع مقاصد خودشان، آنقدر سوءاستفادهٔ فیزیکی از این واحد تازه کردند که من اولین روز کاری بعدش، در واقع همان روزی که سفارت تسخیر شد، گفتم «اگه میخوان اینجوری ما رو تهدید کنن، این واحد رو تعطیل میکنیم. تا وقتی دیوارها رو پاک کنن، تعطیلش میکنیم.» این تصمیم من خیلی پیامدی نداشت چون آن واحد خودش خیلی راحتتر و به دلایلی دیگر تعطیل شد!
نظر شما :