گفتوگوی تندی با بهشتی داشتم
۴- تماس با دولت موقت و شورای انقلاب
تاریخ ایرانی: بروس لینگن، آخرین کاردار ایالات متحده آمریکا در تهران، در چنان لحظهٔ سرنوشتسازی به این مقام رسید که نامش برای ابد در تاریخ ماند. ویلیام سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، چند ماهی پس از وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷ برگشته بود به کشورش. به لینگن گفتند برای چند هفته برود به ایران و بشود کاردار ساختمان بیسفیر. لینگن در دوره اشغال سفارت آمریکا و تا ۴۴۴ روز بعدش هم، بالاترین مقام آمریکایی حاضر در تهران بود.
چهارده، پانزده سال بعدتر (۱۹۹۲ و ۱۹۹۳) بالاخره لینگن نشست و در گفتوگویی مفصل با چارلز استوارت کندی از خاطرات و ناگفتههای دوران خدمتش در ایران گفت، از هر دو باری که به ایران آمد، از بار اول بطور مختصر و از بار دوم به تفصیل. «تاریخ ایرانی» ترجمهٔ متن کامل خاطرات او را از مأموریتی منتشر میکند که نامش را بلندآوازه کرد اما شاید هیچوقت نشود با اطمینان گفت از بختش بود یا از بداقبالیاش.
***
یادم نمیآید قبل این دربارهٔ والتر کالتر حرف زدیم یا نه.
فکر نکنم.
حاصل بخشی از روند بازنگری سیاستها و رسیدن به این نتیجه که به تلاشمان برای برقراری رابطهای هرچند محدود با حکومت تازهٔ ایران ادامه بدهیم، این شد که والتر کاتلر را برای سفیری آنجا در نظر گرفتند و تعیین کردند. پی گرفتن تأیید از تهران بودند، از دولت موقت بعد از انقلاب. آنها هم پیغام تأییدشان را فرستادند. بعد، اواخر ماه مه ۱۹۷۹ [اوایل خردادماه ۱۳۵۸] بود که متعاقب فشارهای خیلی شدیدی به جامعهٔ یهودیان تهران... آن زمان یهودیهای ایرانی هنوز در شهر خیلی فعال بودند و جامعهٔ بزرگ معقولی داشتند؛ یهودیها را آن قدر اذیت و آزار کرده بودند که یکی از سناتورهای نیویورک که اسمش جاویتز بود، پیشنهاد قطعنامهای به سنای آمریکا داد بابت سیاستهای حکومت ایران در قبال اقلیتها و بهخصوص اقلیت یهودی ساکن تهران، انتقادات تندی میکرد. این قطعنامه تندروهای پشت پردهٔ سیاست در تهران و همچنین چهرههایی از دولت موقت را هم عصبی کرد و برآشفت و مجموعه راهپیماییهای عظیمی جلوی سفارتخانه شروع شد.
آن زمان، اواخر ماه مه، توی کنسولگری نریختند اما بهش حمله کردند. پرچمش را پارهپاره کردند و همهجایش شکل و خطخطی کشیدند و مهمتر از اینها، تأییدیهٔ والتر کاتلر را پس گرفتند. اینجا در واشنگتن، مقامها میگفتند آنها حق ندارند چنین کاری بکنند و دولت ما و دولت ایران افتادند به رویارویی و مقابله با همدیگر. این مواجهه چند هفتهای ادامه داشت و بالاخره تصمیم گرفته شد که من را بهعنوان کاردار موقت بفرستند با اختیارات سفیر... میخواستیم این پیغام را بهشان بفرستیم که من هم یک مقام بلندپایهام؛ من را فرستادند به آنجا تا گفتوگوها را با مقامهای ایران ادامه بدهم.
در مورد دستورهایی که بهم دادند، جز اینکه گفتند مأموریتم موقت است، گفتند پیش از هر چیز باید هر کاری میتوانم بکنم تا به توافقاتی برای افزایش میزان حراست و امنیت محوطهٔ سفارت برسیم. هر کاری میشد بکنم تا آن نگهبانهای انقلابی را، که آن زمان تعدادشان کم شده بود به یک گروه حدوداً سی تایی، از محوطهٔ سفارت بیرون کنم. این گروه آن زمان دیگر برای ما حسابی شمشیر را از رو بسته بودند و به تفنگدارهای مغرور ما برمیخورد و حالیشان نمیشد غریبههایی، بهخصوص انقلابیهایی، توی محوطههای سفارت باشند که بخواهند در مسئولیت حفاظت از محوطه همراه آنها نقشی داشته باشند. اولین فقره در فهرست دستوراتی که بهم دادند، انجام دادن هر کاری بود که حتی در آن برههٔ کوتاه میشد کرد تا ببینیم آیا میتوانیم آنها را بیرون کنیم یا نه.
دومین دستور اینکه هر کاری میتوانم برای بالا بردن روحیهٔ آدمهای سفارت بکنم، آدمهایی که آن زمان دیگر عمدهٔ فعالیتهای اجتماعی و رسمیشان محدود و محصور شده بود به محوطهٔ خود سفارت. سومین مسئولیت این بود که ببینم چهطور میشود روال امور کنسولی سفارت را به وضعیت قبلیاش برگرداند و درست کرد. چهارمی ادامه دادن کار چارلی ناس بود، نظم و سامان دادن و پیدا کردن راهحل اینکه در مورد حکومت تازه، تدارکات و قراردادهای نظامی را چه کار کنیم.
گمانم عمدهٔ فهرست دستورات همینها بود و همچنین ــ البته که ــ ارتباط مداوم یا حکومت تازه و اطمینان دادن اینکه ما تغییرات در تهران را کاملاً پذیرفتهایم، که هیچ قصد نداریم با شاه همکاری کنیم و او را به تاجوتخت برگردانیم، که خیلی خوب میدانیم شرایط کاملاً در تهران تغییر کرده و این شرایط تازه را پذیرفتهایم ــ همان اطمینانهایی که قبل من چارلی ناس از طرف واشنگتن به ایرانیها میداد. اینها دستوراتی بود که به من دادند.
بر اساس حرفهایی که اعضای وزارت امور خارجه یا کاخ سفید به شما زدند، به نظر شما آمد که آنها در مورد اوضاع تهران چی فکر میکنند؟
مثل قبلترش و سراسر دورانی که متعاقب وقوع انقلاب فوریه [بهمنماه] سر روابط آتی بحث میکردند، نظرها مختلف بود. اما همیشه زور آنهایی که فکر میکردند ارزشش را دارد خطر کنیم، میچربید. فکر کنم آنها اکثریت خیلی چشمگیری بودند. به چشم من که آدمهای اینجا اینطور میآمدند. نمیتوانستیم با خیال راحت بکَنیم و بزنیم بیرون از ایران. در تهران هنوز کلی مسئله و ماجرا داشتیم که باید حلوفصل میشدند، بهخصوص رابطه و قراردادهایمان در مورد تجهیزات و تدارکات نظامی و بهترین تصمیم این بود که تلاشمان را برای برقراری و تثبیت رابطه بکنیم.
این رابطه و قراردادها در مورد تجهیزات و تدارکات نظامی که میگویید، چه مسائل و مواردی را شامل میشد؟
بحث حدود ۱۲ میلیارد دلار سفارشهای زمینماندهٔ شاه بود، تجهیزاتی نظامی که هنوز تحویل داده نشده بودند. بحث مقدار خیلی زیادی قطعات یدکی کالاهای نظامی آمریکایی هم بود که قبلاً به ایران فروخته بودیم. در این مورد قبل انقلاب، در دوران شاه، روابط خیلی گستردهای برای تأمین تجهیزات نظامی داشتیم، پولشان را هم نقد میدادند و در تهران صدها نیروی نظامی هم داشتیم که این روابط نظامی پیچیده را مدیریت میکردند. بیشتر این آدمها بعد انقلاب هنوز در ایران بودند و نمیشد همینطور بمانند. همهٔ سفارشها و همهٔ آن قرار و مدارها بدون متولی روی هوا مانده بودند و باید تکلیفشان معلوم میشد. رئیس گروه کمکهای نظامی ما هنوز در تهران بود. از حملهٔ اول به سفارتخانه در فوریه جان بهدر بُرده و مانده بود. اسمش سرلشکر فیلیپ گاست بود، متعلق به نیروی هوایی ایالات متحده. داشتند همراه گروهی کوچک از نیروهای زیردست باقیماندهاش نهایت تلاششان را میکردند، اما باید یک عزم و ارادهای پشت کار میآمد تا روال پیشرفت امور کمی سریعتر شود.
آن زمان ایران کشوری انقلابی بود و ما فکر میکردیم آنقدر به شوروی نزدیک است که پیشبرد امور در آن پیچیدگیهای بسیاری دارد؛ حالا شما دارید از میلیاردها دلار تجهیزات نظامی حرف میزنید، پولی که بدیهی است کلی ارزش و اهمیت داشته. این راهی بود برای به جیب زدن ثروت نفتآوردهٔ ایران و تزریقش به صنایع دفاعی ما. همزمان احتمالاً نگرانی در مورد نوع این تجهیزات هم بوده که داشته ایران را قویتر و نیرومندتر میکرده. میخواستیم چه کار کنیم؟
در سؤالتان اشاره کردید به شوروی. آن زمان ما هنوز بحث داشتیم در مورد ابعاد جنگ سرد وقتی شوروی...
بله. حقیقت اینکه ماجرا نزدیک اوج جنگ سرد بود دیگر... البته هنوز تا ماجرای افغانستان مانده بود، افغانستانی که همزمان در تبوتاب بود.
بههرصورت «خطر» شوروی در ذهن همه خیلی بزرگ جلوه میکرد. البته که در تحلیل نهایی، مشخصاً این خطر و نیز منافع نفتی ما در خلیج فارس، ملاحظاتی بودند که باعث شدند به این نتیجه برسیم که داشتن رابطه حتی با این حکومت مورددار هم ارزش تلاش کردن دارد. اینکه ما باید در ایران باشیم. تعداد زیادی از تولیدکنندههای تجهیزات نظامی، تجار، بازرگانان و صنایع دفاعی ایالات متحده با این رابطهٔ نظامی گره خورده بودند و در آن نقش داشتند ــ البته که این هم جزو ملاحظات مهم دیگری بود که باعث شد بعد از فوریه، تصمیم به تلاش برای برقراری و تثبیت روابط گرفته شود.
اشاره کردید به اینکه آیا مشاوره و رایزنیای با کاخ سفید داشتم یا نه. نداشتم. جیمی کارتر را ندیدم. گمانم باید میدیدم، بهخصوص حالا در پرتو اتفاقاتی که بعدش افتاد، فکر میکنم باید میدیدم. اگرچه وقتی من عازم آنجا شدم، مأموریتم برای چهار تا شش هفته بود. آدم انتظار نداشت بابت چنین مأموریتی رئیسجمهور را ببیند. فکر کنم قبل رفتنم حتی سایروس وَنس وزیر امور خارجه را هم ندیدم. سپتامبر [شهریور] که بابت مشورتهایی برگشتم به آمریکا، دیدمش. اما قبل رفتنم، مأموریت آنقدر موقتی و کوتاه بود که بهنظر میآمد لازم است فقط با آدمهایی در سطح معاون وزیر حرف بزنم.
با کسی از سفارت ایران در ایالات متحده هم حرف زدید؟
نه. نزدم.
آنجا با چی مواجه شدید و چهها دیدید؟
من ۲۶ خردادماه ۱۳۵۸ رسیدم به تهران و در فرودگاه چارلی ناس را همراه گروه بزرگی از محافظان امنیتی دیدم. از سال ۱۹۵۵ که با سمَتی رسمی ایران را ترک کرده بودم، اولین باری بود که برمیگشتم و این بار هم با یک سمت رسمی مهم بودم. معلوم بود به تهرانی خیلی متفاوت برگشتهام، هم به لحاظ رشد و توسعهٔ شهر و هم به لحاظ حالوهوای انقلابیاش؛ جایی شده بود خیلی متفاوت، همهجا انقلابیها را میدیدی، بهخصوص در ساختمان فرودگاه تهران. هیچوقت تأثیری را فراموش نمیکنم که آمدن آن شب ما از فرودگاه به شهر، همراه چارلی ناس سوار لیموزینی ضدگلوله و با شیشههای دودی و ماشینهای محافظ هم جلو و هم عقب ماشین رویم گذاشت. هرکدامشان پُر نیروهایی امنیتی بود که هر جا لازم بود ترافیک را باز کنند، بیهیچ تردید و تأملی میپریدند بیرون از ماشین و هفتتیرها و یوزیهایشان را در هوا تکان تکان میدادند.
ایرانی بودند؟
بله، ایرانی بودند... اسلحهها و و یوزیهایشان را در هوا تکان تکان میدادند تا راه را باز کنند. بازگشت خیلی پُرهیجانی بود به تهران. و البته که سر راه هنوز هم اثرات پیدا و نمایان انقلاب را میشد دید، ساختمانهای سوخته و ویرانشده، بهخصوص بانکها، سینماها و مراکز تجاری غربی. آن زمان هنوز اسم خیابانها را عوض نکرده بودند، در نتیجه هنوز بلوار آیزنهاور و بلوار ملکه الیزابت و نامهایی مثل اینها داشتند. تقدیر این بود که این اسمها چند هفته یا چند ماه بعدترش عوض شوند.
حدس میزنم یکی از اولین کارهایی که کردید، ارزیابی شخصی از وضعیت روحیهٔ نیروهایمان در آنجا بود. زمانی که رسیدید، اوضاع رتقوفتق امور، روحیه کارکنان و میزان کارآمدی سفارت چهطور به نظرتان آمد؟
میزان کارآمدی که تا با ماشین وارد محوطهٔ سفارت شدیم، برایم روشن شد. محوطه شده بود یکجور پارکینگ ماشینهای قدیمی و حراج بازار، چون انبوه وسیلهها تویش بود، بهخصوص میز و صندلیهای آهنی و کارشدهای خاص ایوان و حیاط، که گویا متعلق به خانههای نیروهایمان در تهران بودند و حالا اینور و آنور محوطهٔ سفارتخانه کُپه شده بودند ــ کلشان محصول هفتههای قبل و بعد انقلاب فوریه که جمعیت آمریکاییهای مقیم تهران ریخته بودند توی محوطهٔ سفارتخانه به قصد اینکه بگذارند بروند و کلی از موجودیهای انبارها و داراییهای شخصیشان هم همراهشان بود. بیشتر این داراییهای شخصی فرستاده شده بودند به خارج از ایران اما هنوز کلی اسباب و لوازم خانه آنجا بود. محوطه شده بود آشغالدونی. توی ۲۷ جریب [حدود ۱۱۰ هزار متر مربع] فضا خیلی چیز میشود گذاشت، اما باز هم محوطه آکنده بود از ماشین و پُشتپُشت لوازم خانه و موجودیهای انبارهای مختلف. سر و ریخت محوطه خیلی آشفته و پریشان بود. میشد فهمید چرا جمعوجور کردن این واویلا خیلی پیش نرفته، با اینکه نیروهایی اضافی هم به تهران اعزام کرده بودند، مشخصاً از تأسیسات نظامی ما در آلمان، تا کمک کنند ــ چون کلی از نیروهایی که ماشینها و دیگر داراییهایشان هنوز در محوطه بود، نیروهایی نظامی بودند که حالا منتقل شده بودند به قرارگاههایمان در آلمان.
روحیهٔ آدمهای سفارت بهنظرم بالا آمد... در وضعیت محاصره روحیهها معمولاً بالا است، دقیقاً چون آدمها در محاصرهاند. اما بهرغم این روحیه، اوضاع کمی ناامیدکننده بود چون دورنما هنوز معلوم نبود. آدمها مانده بودند آن تو، خودشان بودند و خودشان. نمیتوانستند خیلی جایی بروند، هیچ جای آن مملکت. داخل شهر هم تا حدی میتوانستند بیرون بروند. قصدم انتقاد کردن از چارلی ناس و همکارانش نیست که دورهٔ خیلی سختی را از سر گذرانده بودند و نهایت تلاششان را هم کرده بودند. با در نظر گرفتن شرایط و با توجه به تجربهای که از سر گذرانده بودند ــ تا آن ماه ژوئن بسیاریشان هنوز آنجا بودند ــ بهنظرم روحیهشان خیلی بالا بود.
استقبال مقامهای دولت موقت انقلاب از من خیلی خوب بود؛ چهرههای اصلی این دولت، دولتی مشخصاً نمایندهٔ جبههٔ ملی، رهبران غیرروحانی انقلاب بودند. سر و دست نمیشکستند من را بغل کنند اما رفتارشان متین، مؤدبانه و سرجمع خیلی دوستانه بود. طی ماههای آتیاش من هیچوقت مشکلی برای پیدا کردن و دیدن اعضای دولت موقت نداشتم؛ با اختیاراتی که بهم داده بودند، اختیاراتی که قبلاً شرحشان دادم، شامل برقراری ارتباط با مقامهای ایران، اعلام تمایل برای سامان دادن به رابطهای تازه و یادآوری اینکه سیاست ما هیچ مخالفتی با پدیدهٔ انقلاب آنها ندارد، مشخصاً ازشان درخواست همکاری برای بهبود وضعیت امنیت کارکنان و محوطهٔ سفارت کردم. رفتار خوب و به جایشان روز چهارم ژوئیه [۱۳ تیرماه ۱۳۵۸، روز استقلال آمریکا. م.] معلوم شد، سه هفته بعد رسیدن من به تهران برای مأموریت موقتم. به این برآورد رسیدیم که مراسمی رسمی برگزار کنیم و چهارم ژوئیه را جشن بگیریم، کاری که البته طبیعتاً در هر سفارتخانهای میشود کرد، ولی این بار باید حسابی حواسمان را جمع میکردیم، چون نمیدانستیم واکنشها چیست.
این بود که یک روز ظهر مهمانی در محل اقامتگاهمان گرفتیم و تعداد کموبیش زیادی از مقامهای دولت موقت را هم دعوت کردیم، از جمله چند تایی از نظامیهایشان را. حاصل ازدحامی شگفت شد، از جملهٔ حاضرانش وزیر امور خارجه، وزیر دفاع و گمانم چند تایی از دیگر وزرا. آن مجلس را فراموش نمیکنم چون در یکی از لحظات اوج مراسم تلاش کردم وزیر امور خارجهشان بهم بپیوندد و پیکی به سلامتی بزند. نمیخواست عکسی ازش گرفته شود یا به هر صورتی این پیغام به جمعیت بیرون محوطه برسد که روابط این قدر گرم است. اما دستکم آمد و گفتوگوی خوبی هم با همدیگر کردیم. حاضر نشد هیچ مشروب الکلیای بنوشد. رسانهها هم خوب مهمانیمان را پوشش دادند. با آن اتفاق روز چهارم ژوئیه بنیانی از خوشبینی بین ما شکل گرفت که نهایتاً به ما شور و شوقی بخشید و به این نتیجهگیری انجامید که در تهران ماندنیایم، بنیانی که کلاً بیاساس بود.
وضعیت آن زمان را که نگاه میکنید، یک طرف دولت موقت است و طرف دیگر ــ آن جور که من میفهمم ــ روحانیون و اصولگراهایی مذهبی که چون ابری بزرگ سایه گستردهاند. پیوند میان این دو سو به دید شما چهطور بود؟
خب، دولت موقت بود به سرکردگی نخستوزیر بازرگان، یک ایرانی فارسیزبان برجسته و سرشناس و به چشم یک آدم که نگاهش میکردی، شخصیتی آرام و متین که مهار وضعیتی بسیار دشوار به دستش افتاده. اما بابت سالهای سال مخالفتش با شاه که به دههٔ ۵۰ برمیگشت [دههٔ ۳۰ شمسی]، خیلی بهش احترام میگذاشتند. اطرافیانش وزرایی بودند خودشان هم غیرروحانی، خیلیشان متعلق به همان جنبش سیاسیای که بازرگان ازش میآمد، جبههٔ ملی. جور دیگری بخواهم بگویم، عجالتاً با دولتی طرف بودم شامل آدمهایی در وزارتخانههایش (وزارتخانههایی که در هر دولتی معمول است) شبیه افرادی که اغلب سفرا در جاهای مختلف دنیا باهاشان طرفاند. آدمهایی که نمیتوانی کامل نادیدهشان بگیری و بروی پس پرده و سعی کنی کس دیگری برای مذاکره و طرف شدن پیدا کنی.
اما به هرحال میدانستیم پشت پرده چهرههایی دیگر از پدیدآورندگان انقلاب هم هستند، بهخصوص روحانیونی از آیتالله خمینی گرفته تا ردههای پایینتر. کانون قدرت آنها، نقششان و فعالیتهایشان در شورای انقلاب بود، شورایی که من هیچوقت تماس و ارتباط مستقیمی باهاشان نداشتم، نهادی که به باقی ما، به هیچ سفارتخانهای، راستش حتی به خود ایرانیها هم رو نشان نمیداد. خیلی پشت پرده بود. سویهای دیگر از قدرت بود که میدانستیم هست اما مواجههٔ مستقیمی باهاش نداشتیم. من هیچوقت تماس یا دیداری با آنها نداشتم که اهمیتی داشته باشد، فقط در بعضی مراسم و موقعیتهای عمومی پیش میآمد که فلان یا بهمان روحانی را ببینم. چند باری به روحانیهای بلندپایهای زنگ زدم، از جمله کسی به اسم بهشتی که قدرت و نفوذ زیادی داشت و میدانستیم پشت پرده فعال است؛ از اعضای شورای انقلاب هم بود. اولش برخورد گرمی با من کرد اما گفتوگویمان تُند شد چون به سیاست پیشین ایالات متحده در قبال ایران خیلی انتقاد داشت و این را به خودم هم گفت.
نظر شما :