گروگانگیری سفارت آمریکا را پیشبینی کرده بودم
۹- روایت یک تسخیر
تاریخ ایرانی: هنری پرکت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سالهای ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سالهای پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۵۹] در گفتوگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر میکند.
***
گفته میشد شاه مریض است و باید برای معالجه به ایالات متحده بیاید. کارتر در وضعیت آچمز بود. این شد که بعد از وراجیهای معمولم در مخالفت، بهم گفتند باید یادداشتی در مورد نظراتم بنویسم و ارائه بدهم. رفتم پایین به دفترم و یک تکه کاغذ زرد دراز برداشتم و نوشتم «اگر شاه در خاک ایالات متحده پذیرفته شود، میشود پیشبینی کرد یکی از این موارد اتفاق بیفتد.» بعد همهٔ اتفاقات هولناکی را که به ذهنم میرسید، فهرست کردم، اولیشان «کارکنان سفارت گروگان گرفته شوند». کاغذ را گذاشتم در قسمت ارسالیها و رفتم به خانه و چمدان بستم. چیزی به همسرم نگفتم اما سوار هواپیما که شدم، فکر کردم شاید باید نامهای به منزلهٔ یکجور خداحافظی برایش بنویسم. تصمیم گرفتم این کار را نکنم چون کلمات و عبارات درستی به ذهنم نمیرسید. رسیدم به تهران و آنجا پیش بروس لینگن در اقامتگاه سفیر ساکن شدم. بروس آن شب مهمانی بود، بنابراین من گرفتم خوابیدم. فردا صبح سر صبحانه دیدمش و گفتم: «بروس، یه خبر ناجوری برات دارم.» گفت: «تلگراف زدن بهم گفتن.» طبق برنامهریزیاش اولین ملاقات با یزدی وزیر امور خارجه بود؛ رفتیم او را دیدیم و بهش گفتیم شاه مریض است و احتیاج به معالجات پزشکی دارد و ما میخواهیم او را به ایالات متحده ببریم. یزدی گفت: «با من بیاین.» از دفترش زدیم بیرون و رفتیم به دفتر مهندس بازرگان نخستوزیر. بعد از تکرار کردن قصهمان برای او، بروس گفت: «آقای نخستوزیر، میتونین حفاظت و امنیت سفارتخونه رو تضمین بکنین؟» یزدی چیزی گفت در این مایه که ما داریم آتش به راه میاندازیم اما آنها همهٔ تلاششان را خواهند کرد. تضمین تمام و کمال و خیلی سفت و سختی نبود. بروس تلگرافی فرستاد که تویش گفت ایرانیها همهٔ تلاششان را برای حفاظت از ما خواهند کرد. واکنششان به نظر من مثبتتر از آن چیزی آمد که ایرانیها واقعا به ما گفتند. به هر حال به آنجور بیانشان اعتراضی نکردم. به گمانم در واشنگتن تصمیم دیگر گرفته شده بود که شاه را بپذیرند. روزی که در جلسهٔ کارکنان سفارت، قضیه را به اعضای بلندپایهشان گفتم، حسابی نگران شدند. همهشان به این نتیجه رسیده بودند که در خطرند. اما رسانههای ایران خیلی ماجرا را بزرگ نکردند. میدانید دیگر، توی صفحهٔ دو یا سه خبرش را کار کردند. آیتالله خمینی گفت شاه دارد میرود به ایالات متحده، پس شاید حالا بتوانیم ازش شکایت کنیم. آمریکاییها به ما بگویند آیا میتوانیم پولی را که او از ما دزدیده، پس بگیریم یا نه.
در طول سفرم تا جایی که میتوانستم آدم دیدم. در دیدارمان به یزدی گفته بودم ما تلاش خواهیم کرد رفتارمان جوری باشد انگار توی یک کشور معمولی هستیم، که یعنی «ما میخوایم با مخالفهای شما ارتباط بگیریم، با هر کسی که توی کشورتون مهمه؛ کاری که زمان شاه هیچوقت نکردیم. ما میخوایم همونجوری رفتار کنیم که یه سفارتخانه باید رفتار کنه.» گفت: «چه خوب. میخواین رهبرهای مذهبی رو ببینین؟» گفتم: «اونها با ما حرف نمیزنن چون سفارتخانه رو یه جورهایی توی فهرست سیاهشون گذاشتن و راضی به هیچجور ارتباطی با بروس لینگن یا آدمهاش نمیشن.» گفت: «من جور میکنم» و کرد. من آنجا مجموعهای از ملاقاتهای با ارزش داشتم. رفتم رهبران جامعهٔ یهودیان را دیدم. رفتم همهٔ رهبران مخالفان را دیدم. رفتم جامعهٔ بهاییان را دیدم. به پیشنهاد یزدی، همراه جان لیمبرت که فارسی میدانست، رفتیم به نماز جمعه. یک از ماشینهای وزارت امور خارجه با افسری بازمانده از حکومت پیشین فرستاد همراهمان؛ معلوم بود افسره دلخور است که روز تعطیلش را از دست داده. رفتیم تا چند چهارراه مانده به دانشگاه و خیابانها پر بود از آدمهایی که سجاده پهن کرده بودند برای نماز. همراهمان گفت: اوه اوه، نمیتونیم از وسطشون بریم. ببخشید، باید برگردیم خونه. گفتم: «نه، پیاده میریم.» این شد که از میان جمعیت پیاده راه افتادیم به طرف در دانشگاه و راهنمایمان، این افسر بسیار آراسته، به نگهبان دم در گفت: «دو مهمان عالیمقام از سنگال.» راهمان دادند تو و وسط جمعیت ایستادیم؛ روحانیهایی تفنگهای آک-۴۷ بالا گرفته بودند و فریاد میکشیدند «مرگ بر آمریکا.» حواس کسی متوجه ما نشد.
همراه جان رفتم دیدن آیتالله منتظری، قائممقام آیتالله خمینی. گفت بیاندازه خوشحال شده بوده وقتی در زندان شاه فهمیده کارتر پیروز انتخابات شده، چون کارتر طرفدار حقوق بشر بوده او فکر میکرده سیاستهای آمریکا عوض میشود. تنها افسوسش نفوذ و اثرگذاری یهودیها در آمریکا بود که باعث میشد سیاست ما در قبال اسرائیل به چشم دنیای اسلام این قدر بد جلوه کند. با این حال این حرفش به کنار، برخورد او خیلی دوستانه بود. همراه بروس رفتم به دیدن آیتالله بهشتی، یکی از کسانی که در حکومت تازه واقعا قدرت دستش بود. برخورد او هم صمیمانه بود. در مورد بازگشت مهاجران و پناهجویان ایرانی صحبت کردیم. گفت اگر انقلاب را بپذیرند، راه برای برگشتشان باز است. توی هیچکدام از این دورهمیهای مذهبی حرفی از شاه وسط نیامد. مطلقا هیچ. گمانم همین بود که خیالمان راحت شد، دورهٔ مثبتاندیشی بود بفهمی نفهمی. اما کمکم حال و هوا شروع کرد به تغییر. من یک هفتهای یا در همین حدود آنجا بودم و بعد در آغاز هفتهٔ دوم دو تا اتفاق افتاد. اول، گروهی از دانشجوها هتل هیلتون یا هتل اینترکانتیننتال را تسخیر کردند و تصمیمشان این بود که تبدیلش کنند به سرپناهی برای فقرا. نکتهٔ قابلتوجه این بود که دولت هیچ اقدامی برای بیرون کردنشان نکرد. این دانشجوها میتوانستند هر کاری دلشان میخواست بکنند، تا اینکه نهایتا کسی باهاشان حرف زد و منصرفشان کرد و بعد از دو سه روز گذاشتند رفتند. ولی این قضیه نشان میداد دولت موقت چقدر ضعیف است. دولت نمیتوانست کمیتهها را کنترل کند؛ گروههای کوچکی که جای پایشان را در محلهها محکم کرده بودند و کارشان پاییدن آدمها بود. آنها فقط پشتیبانی آیتالله خمینی را نداشتند برای کردن کارهایی که انجامشان وظیفهٔ دولت بود. اتفاق دومی افتاد که آیتالله خمینی را دلخور کرده بود و او سخنرانیای کرد و در آن گفت هر اتفاق بدی که توی این کشور میافتد، تقصیر آمریکاییها است. چنین لحنی کمکم به گفتار رسانهها هم دوید و من دلشوره گرفتم.
در طول تعطیلات آخر هفته چندتایی از افسران جزء ما گفتند تا حالا به بازار نرفتهاند؛ این بود که من سادهدلانه و بیملاحظه گفتم: «بیاین بریم بازار.» شاید کار هوشمندانهای نبود. خلق و خوی بازاریها مثل قدیم نبود. میتوانستی حس انزجارشان را از ما حس کنی. توی حجرهها وقتی با آدمها شوخی میکردی، با شوخی جوابت را نمیدادند. یکجور احساس کینه نسبت به ما داشتند، ما مشخصا آمریکاییها. از این گذشته، جلسهای هم با همهٔ افسران جزیی داشتم که کارهای مربوط به ویزا را میکردند و منهای یک استثنا همهشان میگفتند ما دیوانهایم که اینجا ماندهایم. «این آدمها نمیدونن این راهی که دارن میرن به کجا میرسه. هیچ کنترلی روی هیچی نیست. جای خطرناکیه و ما هم باید ازش بزنیم بیرون و سفارت رو تعطیل کنیم.» فقط جو استافورد، که هنوز هم توی وزارت امور خارجه است، ساکت ماند. سرباز سربهراهی است این آدم، اما باقی کاملا صریح و صادقانه حرفشان را به من زدند. من این حرف را از افسران بلندپایهتر سفارت نشنیدم اما رویکرد و نگرش این افسران جزیی که تجربهٔ مواجههٔ هر روزه با ایرانیها داشتند، کاملا متفاوت بود از سیاست رسمی دولت آمریکا.
به هر حال چهارشنبهای که ایران را به مقصد لندن ترک کردم، بابت اوضاع سفارت حسابی دلشوره داشتم. جمعهاش قرار بود تظاهراتی در تهران برگزار شود. اما من راهم را گرفتم و رفتم و یک روز را در لندن گذراندم و جمعه رسیدم به واشنگتن. زنگ زدم به آدمهای میز ایران و قائممقامم گفت هیچ اتفاقی نیفتاده. تظاهرات برگزار شده اما آدمها از سفارت دور ماندهاند. سفارت از تعداد کارکنانش کم کرده بود، آدمهایش رفته بودند بیرون شهر، و همه چیز به نظر روبهراه میآمد. بهم گفتند لازم نیست بیایم. شنبه روز تعطیلات مخصوص دیدار دانشجویان با والدین بود در دانشگاه کلگیت که پسرم تازه واردش شده بود؛ این بود که من و همسرم با ماشین عازم شدیم و یک روز را آنجا ماندیم. روز یکشنبه در راه برگشت و حین رانندگی سعی کردم فکر کنم و ابتکاری برای بهبود روابط با ایران و انداختن امور در مسیر درستشان بعد از پذیرش شاه به خاک ایران بیابم. رادیو را روشن کردم و توی اخبار ظهرگاهیاش شنیدم سفارت تسخیر شده. آن زمان جایی حول و حوش پنسیلوانیا بودم. با خودم فکر کردم «دیگه حسابی افتادیم توی دردسر» و برگشتم به واشنگتن و رفتم به وزارت امور خارجه. مشخص بود اوضاع ناجور است و مدتی طولانی میشد که سفارت تحت محاصره بود. شاید فردایش بود که ناجور بودن اوضاع دیگر کاملا روشن شد، وقتی آیتالله خمینی بیانیهای در حمایت از دانشجویان تسخیرکنندهٔ سفارت داد. من به واسطهٔ ایرانیهایی که آن زمان از دوروبریهای آیتالله بودند، خبر دارم که او ابتدا با تسخیر مخالفت کرد و گفت آیا این آدمها فکر میکنند دارند چکار میکنند؟ آنها حق ندارند چنین تصمیمهایی بگیرند، تصمیمهایی که روی کل ملت تأثیر میگذارد. از آنجا بیرونشان کنید. اما بعد روحانیهای تندرو رفتند پیشش و جمعیت انبوهی کشاندند بیرون خانهاش که میگفتند: «ما باید از دانشجویان حمایت کنیم.» مجاب شد که چون قضیهٔ شاه و ایالات متحده در یک سو و ایران و روحانیت در سوی دیگر است، باید طرف این دومی را بگیرد. در مورد آیتالله خمینی این درست است که هر وقت پای تصمیمی وسط بود که امکان داشت روحانیت را تضعیف کند، همیشه طرف روحانیها را میگرفت. حفظ جمهوری اسلامی تحت قوانین اسلامی، اولویت شمارهٔ یکش بود. از دانشجوها که حمایت کرد، فهمیدم قرار است حسابی مکافات بکشیم. اما نمیتوانستیم این را به خودمان بقبولانیم.
در تمام طول بحران گروگانگیری مجبور بودیم فکر کنیم همین زودیها قضیه را فیصله میدهیم. خیلی ساده، کار دشوار و طولانی برایمان غیرقابل تصور بود. بعد ناگزیر افتادیم به استیصال و آزمودن روشهایی که روزنهٔ امیدی هم نمیگشودند. درجا این بحث پیش آمد که اگر ظرف بیست و چهار ساعت گروگانها را رها نکنند، آیا ما تهدید به حملهٔ نظامی خواهیم کرد یا نه. خب، اگر ظرف بیست و چهار ساعت تسلیم نشوند، چکار خواهیم کرد؟ دستمان را میخوانند که یکدستی زدهایم و بنابراین مجبوریم بهشان نشان بدهیم حرفمان جدی است و احتمالا گروگانها کشته خواهند شد. خودمان درگیر تجربهٔ دوران پساانقلاب ایران بودیم که دشمنانشان را اعدام میکردند. کی میدانست آمریکاییها را هم اعدام میکنند یا نه. من با بیشتر کارکنان سفارت آشنا بودم. من انتخابشان کرده بودم که بروند در تهران کار کنند. بعضیشان را تشویق کرده بودم که بروند به آنجا. نمیتوانستم جانشان را به خطر بیندازم. میپذیرم که این در تقابل گذاردن کارکنان سفارت با منافع ملی بود، اما اینطور حس میکردم. فکر میکنم باز هم برژینسکی بود که میخواست کوتاه نیاییم و تهدید کنیم و در صورت لزوم از زور استفاده کنیم. کارتر موافق نبود برنامهریزیها برای استفاده از زور شروع شود. ما در وزارت امور خارجه مخالف این ایده بودیم و در جریان اقدامات به شدت محرمانهشان قرارمان ندادند. گرفتاری بزرگ این بود که مردم باید میدیدند دولت دارد کاری میکند. در سرتاسر کشور غریو بلند این خواست بود. دولت نمیتوانست پا روی پا بیندازد و بگوید «امیدواریم اتفاق مثبتی بیافتد.» باید فعال میبودند. این بود که از من خواستند نامهای از طرف رئیسجمهور کارتر به آیتالله خمینی بنویسم. قاعدهای که آن روزها ازش پیروی میکردیم، این بود که هر متن محرمانهای مینویسی، باید جوری تنظیمش کنی که اگر فردا در صفحهٔ اول «نیویورک تایمز» چاپ شد، قابل قبول باشد و بشود ازش دفاع کرد. با این حال به نظرم آمد اشتباه است بکوشیم به آیتالله خمینی فشار بیاوریم. ما هیچوقت این آدم را ندیده بودیم و هیچ بدهبستانی با او نداشتیم. قرار بود نامه را رمزی کلارک به همراه بیل میلر تحویل ایرانیها بدهند. رمزی کلارک پیشترش دادستان کل بود و آن زمان که مخالفان حکومت شاه در ایالات متحده بودند، با بسیاریشان روابط دوستانه داشت. بیل میلر در ایران خدمت کرده بود و به گمانم در اعتراض به روابط نزدیک ما با شاه از سمتش استعفا داده بود. آنها قرار بود حامل نامه باشند. قرار بود استن اسکودرو از افسرانی که فارسی میدانست و همچنین افسری از نیروهای امنیتی همراهیشان کنند. بنا بود من هم بروم اما به خاطر دست دست کردنهای مداوم کاخ سفید، بهم گفتند من با هواپیما همراهشان میروم و در مورد وضعیت ایران به رمزی کلارک اطلاعات میدهم اما از قبل رسیدن به تهران در آخرین توقف از هواپیما پیاده میشوم. قرار بود من وارد خاک ایران نشوم. دکتر برژینسکی اعتماد نداشت که من آنجا کاری را که درست است، میکنم.
به هر حال نامهای نوشتم که به گمانم بیشتر شبیه نامهای عاشقانه بود، خیلی ملایم تشویق به حل مشکل کردم، نوشتهام نه لحن تند داشت نه تهدیدکننده بود. در کاخ سفید نامه را به لحن تندتری نوشتند، لحنی که برای مصرف داخلی آمریکاییها مناسب بود. مجهز به نامه عازم فرودگاه شدیم، سوار ایرفورسوان، هواپیمای رسمی رئیسجمهوری شدیم و حدود ساعت پنج و نیم بعدازظهر بلند شد. بهم گفتند ایرانیها هنوز به ما اجازهٔ ورود ندادهاند. روی اقیانوس اطلس بودیم که شنیدیم اخبار عصرگاهی دارد خبر مأموریتمان را میدهد طبق معمول. وقتی رسیدیم به اسپانیا برای سوختگیری مجدد، ایرانیها گفتند میتوانیم بیاییم اما نه با یک هواپیمای آمریکایی گنده. گمانمان این بود که دلشان نمیخواهد از توی هواپیما گردانهای سرباز بپرند بیرون و کشور را بگیرند. رفتیم به آتن تا آنجا سوار یک هواپیمای کوچکتر شویم. به آتن که رسیدیم خبر آمد که ایرانیها گفتهاند حق نداریم با هواپیمای نظامی آمریکایی بیاییم. فقط با هواپیمای مسافربری میشد. این شد که با هواپیما رفتیم به استانبول و آنجا باب هاتن، سرکنسولمان گفت: «ایرانیها میگویند کلا نمیتوانید بیایید.» آیتالله خمینی گفته بود هیچ ایرانیای حق ندارد هیچ دیداری با آمریکاییها داشته باشد. این شد که رفتیم پیش باب هاتن. فردایش دولت بازرگان استعفا داد و دولت تازهای منصوب شد که صادق قطبزاده وزیر امور خارجهاش بود و تا آن روز با هیچکدامشان حرف هم نزده بودیم. هیچ آشنایی را نداشتیم که باهاش صحبت کنیم. این بود که رمزی کلارک افتاد روی سیستم تلفن ترکیه و ساعتها وقت گذاشت تا بتواند ارتباطی با تهران یا بیروت برقرار کند. یکی از اولین تماسهایش با یاسر عرفات در بیروت بود. رمزی کلارک جزو گروهی در وزارتخانه بود که برای رسیدن به مقصودشان هر مرزی را رد میکردند و حالا هم قصد داشت از سازمان آزادیبخش فلسطین بخواهد به ما کمک کنند. به هر حال همان جا ماندیم و منتظر شدیم تماسهای تلفنی رمزی کلارک برقرار شوند.
روز دوم راکی سودارت تلفنی از واشنگتن بهم گفت روی صفحهٔ اول «واشنگتن پست»: «دانشجوها یادداشتت رو خطاب به دیوید نیوسام پیدا و منتشر کردن که گفتی شاه را باید ژانویه یا فوریه به خاک ایالات متحده راه بدیم. میگن سند اینه که آمریکاییها همیشه طرحش رو داشتن که شاه رو راه بدن توی کشورشون و این هم فقط نشونهٔ خیانتکاریشونه.» با خودم فکر کردم اگر این یادداشت را در بایگانی بروس پیدا کردهاند «به محض خواندن بسوزانید» پس احتمالا هر آنچه در سفارت داشتهایم، کشف شده. همینطور هم بود. این قضیه کلا به بحران گروگانگیری بعد تازهای داد، بعدی نامساعد. کمی برگردم به عقب، ماه اکتبر زمانی که رفته بودم به ایران، یک روز بعدازظهر در واحد امور سیاسی سفارت نشسته بودم و یکی از افسرها داشت لای پروندهها را میگشت؛ گفت: «نگاه کن، یه عکسی هست از یه نفری مال سال ۱۹۳۶ [۱۳۱۵].» تعجب کردم و از خودم پرسیدم توی سفارت با این پروندهها چکار میکنند، چون قبلترش در ژانویه یا فوریه، رایزن سیاسی سفارت، جورج لمبراکیس، بهم گفته بود به خاطر وضعیت خطرناک آنجا دارند کل پروندههایشان را پس میفرستند به کانزاس. همان موقع فکر کردم چه خوب. اما کسی اسناد و مدارک را برگردانده بود به ایران. در نتیجه همهٔ پروندهها، اسناد همهٔ کارهایمان دوباره در تهران بود. من به سفارت چیزی نگفتم. هیچ مسوول میزی دلش نمیخواهد برود به آدمهایی که خودشان در دل ماجرایند، بگوید چکار باید بکنند. چیزی نگفتم اما فکر هم میکردم فکر خوبی است که همهٔ آن کاغذها آنجا باشند. حالا روشن شد زمانی که سفارت تسخیر شده، وقت برای سوزاندن این پروندهها نبوده. این یعنی ایرانیها میتوانستند بگویند و گفتند که آنجا نه یک سفارتخانه بلکه لانهٔ جاسوسی بوده. این دیپلماتها داشتهاند علیه انقلاب توطئه میکردهاند و کارشان جاسوسی بوده. آنجا نه فقط اسناد وزارت امور خارجه بلکه همچنین اسناد سیآیای هم بود. کشف این پروندهها ضربهای هولناک به روند تلاشهای ما برای آزادی گروگانها بود.
یک روز بعدتر یا در همین حدود، پیتر کنستابل تلفن کرد به من و پرسید: «دارین اونجا چیکار میکنین؟» گفتم: «با رمزی کلارک همینطور بیکار نشستهایم منتظر که یه اتفاقی بیفته و هیچ اتفاقی نمیافته.» گفت: «بهتره تو برگردی اینجا. اینجا لازمت داریم.» این بود که من از کلارک جدا شدم و برگشتم به واشنگتن و آنها هم چهار، پنج روز بعد من آمدند. تصور نمیتوانید بکنید سرشت آن موقعیت چقدر تبدار و ناآرام بود. هر روز صبح اولین کاری که میکردم، زنگ زدن به سفارت بود. با همکاری شرکت خدمات تلفنی ایتیاندتی کاری کرده بودیم که هیچکس نتواند از داخل خاک ایالات متحده به سفارتخانهٔ تهران زنگ بزند. نمیخواستیم دیوانهها، روزنامهنگارها و کسانی دیگر زنگ بزنند به سفارت، در نتیجه خط را مسدود کرده بودیم. فقط ما در وزارت امور خارجه میتوانستیم از این خط استفاده کنیم. من زنگ میزدم و آنسو کسی که انگلیسی حرف میزد، جواب میداد و میگفت: «لانهٔ جاسوسی». من هر روز تلاش میکردم برای او یا هر کسی که تلفن را جواب میداد، زبان بریزم، یا تهدیدشان کنم، یا باهاشان بحث منطقی کنم. بعضی وقتها که خانوادههای گروگانها آنجا بودند، میآوردمشان پای تلفن. همسرانشان میزدند زیر گریه و درخواست میکردند پیغامهایشان را به شوهرانشان برسانند. هیچکدام این کارها مطلقا هیچ تأثیری نداشت. هیچکدام آن پیغامها مطلقا به مخاطبانشان نرسید. انگار داشتی با دیوار سنگی حرف میزدی. روال معمول شده بود.
هر روز این کار را میکردم، تا اینکه بالاخره کسی در کاخ سفید یا جایی دیگر، قضیهٔ تماسهای من را فهمید. فکر میکردند من لم اینجور کارها را بلد نیستم و دانششان را ندارم و بنابراین یکی از روانپزشکهای سیآیای و یک مذاکرهکنندهٔ حرفهای در امور گروگانگیری را آوردند به دفتر من پای تلفن. آنها هم در حرف زدنهایشان با آن آدمها در تهران به جایی بیشتر از من نرسیدند. دیگر تلفن هر روزهام به بروس لینگن بود که توی ساختمان وزارت امور خارجه نگهش داشته بودند. او آنجا با ویکتور تومست، رایزن سیاسی سفارت و مایک هالند، افسر امنیتی سفارت بود. سفارت که تسخیر شد، این سه نفر در وزارت امور خارجه وسط دیداری بودند. آنها بهم میگفتند تلویزیون ایران چی نشان داده و من هم با احتیاط و ملاحظه چیزهایی بهشان میگفتم. وقتهایی که میخواستم ایرانیها از چیزی باخبر شوند، حرفهایم بیاحتیاط و ملاحظه میشد. فرضمان این بود که داریم شنود میشویم. اما هر روز میتوانستم این کار را بکنم و به لطف سیستم تلفنی که شاه از ایتیاندتی خریده بود، ارتباط خیلی خوب و صافی هم داشتیم.
روزهای اول ویکتور تومست که قبلترها در تایلند خدمت کرده بود، هنوز آشپز تایلندیاش را داشت که در آپارتمان ویکتور زندگی میکرد. ویکتور میتوانست به این آدم زنگ بزند و باهاش به زبان تایلندی صحبت کند. گمان نکنم در تهران ایرانیای بود که تایلندی بفهمد. این بود که ویکتور عملا پیامی رمزی به آن تایلندی میداد و او را میفرستاد اینور و آنور تا کارهایی انجام بدهد. آن زمان ما هیچ تصوری نداشتیم کی توی سفارت بوده و کی اسیر شده. اسیرکنندههای ایرانی هیچ اسم یا شمارهای بروز نمیدادند. با این حال خیلی زود فهمیدیم شش تا از آمریکاییها آزاد و فراریاند، اول از طریق بریتانیاییها. دوتا افسر کنسولی به همراه همسرانشان که آنها هم در بخش کنسولی سفارت کار میکردند، به علاوهٔ دو افسر دیگر که در زمان تسخیر، بیرون ساختمان سفارت بودند. همهشان رفته بودند به سفارت بریتانیا. بریتانیاییها از ترس این که مبادا درگیر این بحران شوند، آنها را فرستادند به سفارت کانادا و آنجا قبولشان کردند. اینطور بود که فهمیدیم این شش نفر پیش کاناداییها هستند، وگرنه ما مطلقا نمیدانستیم کی توی سفارتخانه بوده. هیچ راهی برای ارتباط با تهران نداشتیم چون منع آیتالله خمینی در مورد صحبت با آمریکاییها باعث شده بود آنها هیچ حرفی با ما نزنند. در همان روزهای اول یک بار زنگ زدم به آیتالله بهشتی و با او صحبت کردم؛ گفت: «عازم یه جلسهای هستم که امیدوارم توش این ماجرا رو حل و فصل کنیم» و قطع کرد و هیچ اتفاقی هم نیفتاد. بعد دورهای داشتیم که هیچ کشور خارجیای حاضر نبود یا نمیتوانست از طرف ما با ایرانیها ارتباط برقرار کند. واقعا هیچ ارتباطی نداشتیم. ما در روزنامهها میخواندیم آنها چی گفتهاند و آنها هم در روزنامهها میخواندند ما چی گفتهایم. وضعیت آنقدر ناامیدکننده بود که وحشت میکردی.
نظر شما :