عزل رضاشاه در شهریور سیاه

۲۶ شهریور ۱۳۹۸ | ۱۶:۰۱ کد : ۸۲۰۶ وقایع اتفاقیه برگزیده‌ها
اینکه چرا رضاشاه عزل یا مجبور به کناره‌گیری شد از موضوعاتی است که در حافظه تاریخی ایرانی‌ها موضوعی بی‌اهمیت پنداشته شده است
عزل رضاشاه در شهریور سیاه

مهدی تدینی، مترجم و پژوهشگر تاریخ

 

دالان ایران، پل پیروزی

 

شهریور ۱۳۲۰ – که «شهریور سیاه» می‌خوانمش – یکی از اندوه‌بارترین برگ‌های تاریخ ایران است. بریتانیا و شوروی در اقدامی شرم‌آور و به بهانه‌ای واهی به ایران اولتیماتوم دادند و با نقض بی‌طرفی ایران در جنگ جهانی، کشور را از جنوب و شمال اشغال و شاه ایران را عزل کردند. چه از رضاشاه خوشمان بیاید و چه نه، چه او را منجی بدانیم و چه دیکتاتور، قدرت بیگانه اجازه نداشت حاکمیت ملی ایران را تا این حد نقض کند.

 

انگلیسی‌ها در پی این بودند که قاجار را به سلطنت برگردانند (شاید چون بازگرداندن سلسله‌ای منقرض‌شده، آن دودمان را وامدارشان می‌کرد). اما مشکلی در کار بود، احمدشاه سال‌ها پیش (در ۱۳۰۸) در پاریس درگذشته بود. برادر و جانشین او، محمدحسن میرزا، در پاریس مدعی سلطنت بود، اما انگلیسی‌ها فهمیدند پسر محمدحسن، یعنی حمید، اسم خود را «درومون» گذاشته و تابعیت بریتانیایی گرفته بود، در بازرگانی دریایی کار می‌کرد و حتی زبان فارسی نمی‌دانست (محمدحسن میرزا هم سال بعد، ۱۳۲۱، در لندن در فقر درگذشت).

 

آلمانی‌ها در دوران رضاشاه همکاری عمرانی گسترده‌ای در ایران انجام داده بودند. معروف‌ترین آن همکاری در ساخت راه‌آهن سراسری ایران بود یا احداث ساختمان‌های دانشگاه تهران. این همکاری‌ها اصلاً پیش از به قدرت رسیدن هیتلر آغاز شده بود، اما پس از آغاز جنگ این همکاری خاری در چشم بریتانیا و شوروی بود، با اینکه ایران تنها دو روز پس از حمله آلمان به لهستان رسماً اعلام بی‌طرفی کرده بود و هیچ پیوند نظامی‌لُجستیکی نیز میان ایران و آلمان وجود نداشت. وقتی آلمان به شوروی حمله کرد بریتانیایی‌ها به فکر افتادند دالان امنی برای انتقال تسلیحات و تدارکات به شوروی ایجاد کنند. از دیگر سو، وضعیت عراق و سوریه هم برای انگلستان بحرانی شده بود. در فوریه ۱۹۴۱ (بهمن ۱۳۱۹) در آمریکا «قانون وام و اجاره» ( Lend-Lease است) به تصویب کنگره رسیده بود که اجازه می‌داد دولت آمریکا به متفقین به طور گسترده کمک تدارکاتی کند: اسلحه، مهمات، سوخت، هواپیما، خوراک و… هدف اول از اشغال ایران هم همین بود که دالان امنی برای انتقال کمک‌های آمریکا به شوروی فراهم آید. البته انگلستان از بابت پالایشگاه آبادان هم نگران بود: بزرگترین پالایشگاه جهان در آبادان بود، با ۸ میلیون تن تولید سالانه. ممکن بود با شکست شوروی پالایشگاه از کنترل بریتانیا خارج شود.

 

شمال ایران به اشغال شوروی و جنوب به اشغال بریتانیا درآمد. وقتی رضاشاه در پی اولتیماتومی کناره‌گیری کرد و در ناخرسندی انگلیسی‌ها محمدرضا در مجلس سوگند یاد کرد، پایتخت هم اشغال شد. در بهمن‌ماه طرحی که نخست‌وزیر فروغی تهیه کرده بود به تصویب مجلس رسید: قوای اشغالگر تعهد دادند تمامیت ارضی ایران حفظ شود و پس از اتمام جنگ کشور را ترک کنند و در مقابل کنترل راه‌ها، بنادر و مخابرات را در اختیار گرفتند. به این ترتیب، «دالان ایران» (Persian Corridor) برقرار شد تا تدارکات از بندر شاهپور (بند امام خمینی) در خلیج فارس به بند ر پهلوی (بندر انزلی) منتقل شود.

 

بخش مهندسی و تاسیساتی این پروژه نظامی بزرگ را آمریکایی‌ها انجام دادند، جاده ساختند، بنادر ایران را ارتقا دادند و سالن مونتاژ ساختند تا هواپیماها و کامیون‌ها را در ایران برای ارسال به شوروی مونتاژ کنند. سی هزار سرباز و مهندس آمریکایی در دالان ایران فعال شدند و در طول چهار سال و نیم ۶۴۶ کشتی در خلیج فارس پهلو گرفت و حدود پنج میلیون تن تدارکات از ایران به شوروی منتقل شد. این معادل ۲۵ درصد کل تدارکاتی است که برای نجات شوروی به این کشور داده شد.

 

این پنج سال با رنج‌های فراوان بر ایران گذشت. از همه دردناک‌تر این بود که ایران چاره‌ای جز تسلیم شدن در برابر این هجوم نداشت. به زبان ساده زور ایران به هیچ شکل به این مهاجمان نمی‌رسید و تسلیم شدن کم‌هزینه‌ترین گزینه بود. به طور کلی دولتمردان ایرانی در آن سال‌ها سیاست‌ورزی را به اوج رساندند تا ناتوانی‌های ایران را پوشش دهند. یکی از شاهراه‌های پیروزی متفقین در نبرد قرن، دالان ایران بود؛ اما مهاجمان (به خصوص شوروی) نه تنها سهم ایران از این پیروزی را ندادند، بلکه به فکر دست‌اندازی به آذربایجان هم افتادند.

 

 

موریس؟ موریس کجاست؟

 

چند روزی بود که کشتی در آب‌های ساحلی بمبئی در فاصله‌ای دور از ساحل لنگر انداخته بود. خورشید از افق سر بر می‌آورد و مردی سوار بر قایق به سوی کشتی می‌رفت. برای انجام این مأموریت کمی دلهره داشت. می‌دانست کار ساده‌ای در پیش ندارد. مأموریت او این بود که باید شاهی معزول را از بمبئی به نقطه‌ای دور و بی‌خطر می‌برد. قایق به کشتی رسید و مأمور خود را به عرشه رساند. آن مأمور با شاه در عرشه دیدار کرد و مأموریت خود را به اطلاع او رساند. به شاه گفت: «من پیغامی از طرف والاحضرت نایب‌السلطنه برای شما آورده‌ام… موظفم تأسف عمیق ایشان را به حضور آن اعلیحضرت عرض و اعلام کنم برای شما و تمام همراهان به هیچ‌وجه امکان پیاده شدن در خاک هندوستان وجود ندارد… تصمیم گرفته شده که اعلیحضرت… به یکی از جزایر متعلق به انگلستان به نام موریس تشریف‌فرما شده در آنجا به صورت مهمان دولت ما تا چند ماه آینده اقامت نمایند. شاه گفت: «موریس؟ موریس دیگر کجاست؟ من تاکنون اسم آن را نشنیده‌ام.»

 

آن شاه برکنارشده رضاشاه و آن مأمور کلارمونت اسکراین، کارمند وزارت خارجه بریتانیا بود که مأموریت داشت شاه را به تبعیدگاهش در جزیره موریس ببرد. ابتدا قرار بود شاه به هند رود، اما گویا مقامات بریتانیایی به این نتیجه رسیده بودند حضورش در هند به صلاح نیست. آن زمان هند شرایط ملتهبی داشت و تکاپوهای هندی‌ها برای کسب استقلال به اوج رسیده بود و طبعاً آمدن عناصر خطرناک به خاک هند معقول نبود.

 

ششم مهر ۱۳۲۰ رضاشاه و جمعی کوچک از خانواده‌اش در بندرعباس سوار بر کشتی باری «بَندرا» شد و اکنون پس از چندین روز انتظار در آب‌های ساحلی بمبئی باید سوار بر کشتی مسافری «برمه» به موریس می‌رفت.

 

اینکه چرا رضاشاه عزل یا مجبور به کناره‌گیری شد از موضوعاتی است که معمولاً در ذهن جمعی و حافظه تاریخی ایرانی‌ها موضوعی بی‌اهمیت پنداشته شده است. روایت‌ها و تفسیرها در مورد رضاشاه همواره بسیار ضدونقیض است. رضاشاه در پی اشغال ایران از سوی متفقین، به بیان دقیق ۲۵ روز پس از اشغال، وقتی متفقین تهدید کردند وارد تهران می‌شوند، از تهران رهسپار اصفهان شد. از آنجا به کرمان رفت و چند روزی در آنجا بیمار بود و بعد با فشار کنسول بریتانیا از آنجا راهی بندرعباس شد. بنابراین، پرسش اساسی این است که چرا متفقین ایران را اشغال کردند و چه مشکل لاینحلی داشتند که باید از طریق اشغالگری آن را حل می‌کردند. در این نوشتار کوتاه به سراغ یکی از منابع مهم برای فهم این مساله می‌رویم: سِر ریدر بولارد، سفیر بریتانیا در تهران؛ کسی که مهره اصلی در جریان رخدادهای شهریور ۱۳۲۰ و پس از آن بود.

 

در طول حکومت رضاشاه رابطه ایران با آلمان بسیار گسترش یافته بود و انبوهی از آلمانی‌ها به دلایل و بهانه‌های مختلف به ایران آمده بودند. وقتی جنگ جهانی دوم آغاز شد (که در مرحله نخست درگیری اصلی فقط میان آلمان و بریتانیا و فرانسه بود)، کلاً فضای مطبوعات و حاکمیت ایران آلمانی‌دوستانه بود. بولارد می‌گوید بریتانیا می‌کوشید ایران را متقاعد کند آلمانی‌ها را از ایران بیرون کند و شاه زیر بار نمی‌رفت. تا اینجا تصمیم شاه برای همدلی با آلمان معقول به نظر می‌رسید، چون در دو سال اول جنگ آلمان پیروزی‌های خیره‌کننده‌ای کسب کرد. اما مساله زمانی پیچیده و بغرنج شد که آلمان به شوروی حمله کرد و به سرعت در خاک این کشور پیشروی کرد. اکنون شوروی با آلمان وارد جنگی هولناک شده بود و تحمل نمی‌کرد آلمانی‌ها در ایران باشند، از دیگر سو، اگر ایران اکنون آلمانی‌ها را اخراج می‌کرد، رفتاری خصمانه به نظر می‌رسید و ممکن بود آلمان را علیه ایران بشوراند؛ آن هم آلمانی که با سرعتی برق‌آسا به ایران نزدیک می‌شد و بعید بود بازنده این جنگ باشد.

 

در پاسخ به این پرسش که چرا ایران اشغال شد، تنها جوابی که بولارد می‌تواند بدهد همین ترس آن‌ها از حضور آلمانی‌ها در ایران است. برای مثال، چند کشتی آن‌ها در آب‌های جنوب لنگر انداخته بود و می‌ترسیدند با غرق کردن آن‌ها در اروندرود راه آبی آبادان بسته شود و ایران حتی زیر بار نمی‌رفت این کشتی‌ها را بازرسی کند و عملاً جز وعده‌های بی‌عمل هیچ‌گونه همکاری با متفقین نمی‌کرد. اما مهم‌تر از همه این بود که اکنون شوروی هم به اندازه بریتانیا از نفوذ آلمان در ایران بیمناک بود و برای هر دوی آن‌ها مساله مرگ و زندگی بود …

 

برای دختران مسلمان دست تکان ندهید!

 

در جریان جنگ جهانی دوم، نیروهای آلمانی در نبرد با متفقین وارد سرزمین‌های اسلامی شدند، از شمال آفریقا تا بالکان و قفقاز. اینکه رضاشاه در ایران به آلمانی‌ها علاقه‌مند بود هیچ تصادفی نبود. نیروهای سیاسی فراوانی در کل خاورمیانه بزرگ، از شمال آفریقا تا هند به پیروزی آلمانی‌ها امید بسته بودند تا بلکه این قدرت نورسته و خوش‌سابقه دست و پای بریتانیا را ببندد. آلمان خیلی دیر به باشگاه استعمارگران پیوسته بود و اواخر قرن نوزدهم چند مستعمره در آفریقای مرکزی و جنوبی و اقیانوس آرام دست‌وپا کرده بود، اما آن‌ها را هم پس از جنگ جهانی اول از دست داده بود. به همین دلیل، جهان اسلام ذهنیت خوبی نسبت به آلمانی‌ها داشت.

 

امید جهان سومی‌ها این بود که اگر هیتلر پیروز شود سلطه بریتانیا را در هم می‌شکند، برای همین در جریان جنگ جهانی دوم هیتلر متحدانی ثابت‌قدم در دنیای اسلام، عرب و هند یافت. وقتی ژنرال رومل، فرمانده محبوب آلمانی در شمال آفریقا به سوی مصر پیشروی می‌کرد، مصری‌ها در اسکندریه شعار می‌دادند: «ما همه سرباز توییم رومل!» کمی آن‌سوتر، امین الحسینی، مفتی بیت‌المقدس، با تمام توان برای پیروزی هیتلر تلاش می‌کرد و سرباز می‌گرفت. باز هم کمی آن‌سوتر، رشید الکَیلانی در بغداد کودتا کرد تا با کمک هیتلر بریتانیا را از عراق بیرون کند، هیتلر تعلل کرد و کیلانی شکست خورد و به برلین گریخت و رادیویی راه انداخت. رضاشاه و ایران هم که قربانی آلمانی‌دوستی شدند. در هند هم سُبهاش چند را بوس، از رهبران جنبش استقلال هند، برای پیروزی هیتلر سخت می‌کوشید تا دست بریتانیا را از هند قطع کند.

 

در این میان، فرماندهان آلمان فکر این را کرده بودند که سربازان آلمانی باید برای مواجهه با مسلمانان آموزش ببینند و برای این منظور کتابچه‌های آموزشی در اختیار سربازان قرار می‌دادند. در این میان، جالب‌ترین مورد کتابچه‌ای بود با نام «اسلام» که به عنوان «کوله‌پشتی‌نامه» به همه سربازان آلمانی در شمال آفریقا داده می‌شد. جزئیات بسیار دقیقی از نحوه برخورد با مسلمانان در این جزوه آمده بود که برخی را در اینجا ذکر می‌کنم.

 

این کتابچه ابتدا خاستگاه و عقاید اسلام را توضیح می‌داد و بعد سرباز را خطاب قرار می‌داد و اصولی را در برخورد با مسلمانان توصیه می‌کرد. از جمله این موارد:

- اگر در مورد دین با مسلمانان صحبت کردی، به هیچ عنوان ابراز برتری نکن! از موضعی کاملاً برابر حرف بزن!

- سعی کن «حاجی‌ها» را بشناسی و از آن‌ها در مورد سفر حج بپرس، دوست دارند با علاقه و افتخار درباره سفر حج صحبت کنند.

- به گداها حتماً پول بده، حتی اگر شده سکه‌ای کم‌ارزش. با آن‌ها اصلاً برخورد تند نکن! اگر نمی‌خواهی کمک کنی به زبان محلی بگو «خدا به تو خواهد داد.»

- به مساجد، قبور و اماکن متبرکه احترام بگذار و به هیچ عنوان بدون اجازه یا دعوت وارد مسجد نشو. به هیچ عنوان قبری را تخریب نکن!

- اگر مسلمانی را در حال عبادت دیدی، به هیچ عنوان مزاحمش نشو، تماشایش نکن، از او فیلم و عکس نگیر!

- به هیچ عنوان به مسلمانان الکل یا غذای حرام تعارف نکن! در مورد غذایی هم که به او تعارف می‌کنی به هیچ عنوان دروغ نگو!

- دعوت به مراسم ختنه‌سوران افتخار به حساب می‌آید و اگر دعوت شدی یعنی تو را دوست اسلام می‌دانند.

- در گفت‌وگو با مسلمانان از تعبیر «ان‌شاءالله» استفاده کن!

- وقتی وارد شهری می‌شوی چشم‌های زن‌ها و دختران زیادی شما را از پشت پنجره‌ها تماشا می‌کنند، به هیچ عنوان به آن‌ها سلام نده یا برایشان دست تکان نده!

- به هیچ عنوان با زن یا دختری در خیابان یا در مغازه‌ای سر صحبت را باز نکن!

- هیچ موقع از یک مسلمان درباره زنش سؤال نکن!

- اگر لازم شد برای کسب اطلاعات به خانه‌ای مراجعه کنی، در بزن یا زنگ بزن، اما پشتت را به در کن تا اگر زنی در را باز کرد تو او را نبینی!

 

رابطه هیتلر با جهان اسلام یکی از فصول فراموش‌شده تاریخ است که یادآوری آن برای فهم بخشی از تاریخ مهم است. آقای دیوید مُعتدل، تاریخ‌نگار جوان و موفق ایرانی‌آلمانی در سال ۲۰۱۴ در این باره کتاب مفصلی با عنوان «دنیای اسلام و آلمان نازی» به زبان انگلیسی نوشت که به آلمانی و فرانسوی هم ترجمه شد و به زودی نسخه فارسی آن هم با ترجمه آقای ایرج معتدل در نشر ثالث منتشر خواهد شد.

 

 

ما و هیتلر

 

هیتلردوستی در ایران پدیده‌ای قدیمی است و جالب این است که نسل‌به‌نسل این هیتلردوستی خود را بازسازی می‌کند. این علاقه به هیتلر سه دلیل عمده دارد:

 

دلیل نخست روان‌شناختی است، یعنی فرد به دلیل ویژگی‌های شخصیتی خود یا ویژگی‌هایی که در هیتلر می‌بینید او را ستایش می‌کند. به خصوص افرادی که به «عرفان سیاسی» علاقه‌مندند و گمان می‌کنند پیشوای سیاسی باید شخصیتی کاریزماتیک و قطب نخبگان باشد، به هیتلر عشق می‌ورزند.

 

دلیل دوم هیتلردوستی نوعی نژادباوری ایرانی است که گمان می‌کند آریاییان مهتران روزگارند و ما هم از همه آریایی‌تریم. هیتلر هم عزیز است چون خیلی پیش‌تر از ما مدافع حقوق «نژادی» ما بود.

 

و اما دلیل سوم هیتلردوستی سیاست‌ورزانه‌تر است و در زمان خودش بسیار پرطرفدار بود، چنان که شاه ایران نیز قربانی همین دلیل شد. این دلیل این است که برخی گمان می‌کردند برای نجات از سلطه قدرت‌های استعمارگر سنتی باید به پیشواز قدرت نوظهورِ هیتلر رفت، یعنی راه رهایی از بریتانیا نزدیکی به آلمان است. البته آلمان جذابیت‌های بسیاری داشت: آن پیشرفت خیره‌کننده، تسلط مقطعی بر اروپا و شکست خفت‌بار فرانسه و پیشرفت‌های تکنولوژیک آلمان همه و همه باعث جذابیت هیتلر می‌شد.

 

در اینجا به دلیل اول، یعنی «هیتلردوستیِ رازورزانه» نمی‌پردازم و فقط کوتاه درباره دلیل دوم و سوم صحبت می‌کنم و شاهدی از هیتلر می‌آورم. پس پرسش این است: آیا هیتلر ما ایرانی‌ها را مثلاً چون آریایی بودیم عزیز می‌پنداشت؟ یا آیا رفتن به دامان هیتلر باعث نابودی نفوذ بریتانیا می‌شد؟

 

برای پاسخ به این پرسش‌ها باید نگاه فراخ‌تری داشت و وضعیت کشورهای تحت نفوذ بریتانیا در دهه‌های ۱۹۲۰ تا ۱۹۴۰ را مشاهده کرد، از مصر تا هند. وقتی هیتلر آمد، مصری‌ها درگیر قدرت بریتانیا بودند، عراقی‌ها با حضور نظامی بریتانیا در نزدیکی بغداد دست‌به‌گریبان بودند، فلسطینی‌ها که زیر سرپرستی انگلستان بودند با بریتانیایی‌ها بر سر مهاجرت یهودیان به فلسطین دعوا داشتند و بیشتر از همه هندی‌ها به رهبری گاندی و «حزب کنگره» برای استقلال با بریتانیا مبارزه می‌کردند. همه این ملت‌ها به هیتلر امید داشتند و هیچ‌کدام نیز از هیتلر کمک درخور توجهی دریافت نکردند.

 

در مصر وقتی سپاه آلمان به فرماندهی ژنرال رومِل در شمال آفریقا به سمت مصر پیشروی می‌کرد مصری‌ها در اسکندریه شعار می‌دادند: «ما همه سربازان رومل‌ایم اما سفیر انگلستان (!) در قاهره کاخ ملک‌فاروق را محاصره کرد و او را مجبور کرد دولت آلمان‌دوست را برکنار کند. در عراق گروهی از افسران آلمان‌دوست معروف به «مربع طلایی» (المربع الذهبی) رشید الکَیلانی (گیلانی) را در کودتایی در فوریه ۱۹۴۰ به قدرت رساندند و پایگاه نظامی بریتانیا را محاصره کردند، اما هیتلر در کمک به این گروه آن‌قدر تعلل کرد که این دولت سقوط کرد. الکیلانی به تهران گریخت و بعد به آلمان رفت. در هند، سُبهاش چند را بوس، کسی که در کنار نِهرو از چهره‌های اصلی مبارزه برای استقلال هند بود به سختی خود را به آلمان رساند، اما هر چه تلاش کرد نتوانست هیتلر را راضی کند بیانیه‌ای صادر کند و از استقلال هند در آینده حمایت کند. هیتلر به چند را بوس می‌گفت باید صبر کند تا آلمان به مرزهای هند برسد و در ایران بریتانیا و شوروی به ایران حمله کردند و رضاشاه، شاه آلمان‌دوست ایران را عزل کردند و عجیب است که در میان اتهامات گسترده‌ای که ایرانی‌ها علیه انگلیسی‌ها مطرح می‌کنند همه فراموش کرده‌ایم بپرسیم بریتانیا به چه حقی شاه ایران را عزل کرد!

 

در اینجا بهتر است سری به کتاب «نبرد من» بزنیم و نظر خود هیتلر را جویا شویم. در آنجا می‌خوانیم: «تلاش برای آنکه از طریق اتحاد ملت‌های ستمدیده بتوان برندگانِ بسیار نیرومند را خلع سلاح کرد نه تنها مضحک، بلکه فاجعه ‎ بار است… ما آلمانی‌ها به اندازه کافی تجربه کرده‌ایم که به زانو درآوردن انگلستان چقدر دشوار است. حال بگذریم از اینکه من به عنوان ژرمن به رغم همه چیز ترجیح می‌دهم هند را در هر حال زیر سلطه انگلستان ببینم تا زیر سلطه‌ای دیگری. امیدها برای قیام افسانه‌ای در مصر نیز همین اندازه مفتضح است… این نیز ناممکن است که بتوان با ائتلافی از چلاقان… به کشوری قدرتمند حمله‌ور شد. من به عنوان مردی قوم‌گرا… با توجه به شناختی که از کم‌ارزشیِ نژادی این به اصطلاح ملت‌های ستمدیده دارم اجازه ندارم سرنوشت ملت خود را به سرنوشت آن‌ها گره بزنم.» (نبرد من، چاپ ۷۳، ص ۷۴۵)

 

مساله دو چیز است: ۱. هیتلر بریتانیادوست بود و شواهد برای این ادعا زیاد است و حتی از نظر نژادی انگلیسی‌ها را به جهان‌سومی‌ها ترجیح می‌داد. ۲. هیتلر همیشه امیدوار بود به زودی با بریتانیا صلح کند، پس نباید پل‌ها را پشت سرش خراب می‌کرد.

 

 

رضاشاه از دید یک آمریکایی

 

آرتور میلسپو، مستشار آمریکایی در امور مالی، در دو نوبت هفت سال در ایران در بالاترین سطح خدمت کرد. دوره اول خدمت او مصادف بود با اوج‌گیری رضاخان (۱۳۰۱ تا ۱۳۰۶) و دوره دوم درست پس از برکناری رضاشاه بود. میلسپو بهتر از هر کسی اقتصاد ایران را می‌شناخت و با سیاست ایران هم بسیار آشنا بود. به همین دلیل تحلیل و نظر او بسیار در خور توجه است. او دو کتاب درباره ایران نوشت. در کتاب دومش که مربوط به مأموریت دوم او در ایران است، ارزیابی انتقادی دقیقی درباره کارنامه رضاشاه انجام می‌دهد که آن ارزیابی را مرور می‌کنیم.

 

میلسپو در داوری خود تصویری دوگانه از شاه ترسیم می‌کند. هم بر خودکامگی و فساد اقتصادی او تأکید می‌کند و هم بر تلاش شگرف او برای آبادگری و مدرن‌سازی. از یک سو می‌گوید: «او موجودی بود با غریزه‌های بدوی، بی‌رحم و بی‌اعتقاد به قانون که یک عده نوکرصفت و چاپلوس دوره‌اش کرده بودند و چند نفر کم‌جرئت و خودخواه به او نظر مشورتی می‌دادند.» و از دیگر سو می‌گوید: «از بعضی جهات مرد بزرگی بود. مجموعه صفات و اعمال او نشان می‌دهد که پدیده‌ای فوق‌العاده بود. درشت‌اندام، راست‌قامت، زمخت با بینی عقابی که تا انتهای کار سرباز باقی ماند. چون دارای توانایی بی‌اندازه بود، بدون خستگی و بی‌وقفه کار می‌کرد و دیگران را نیز بی‌رحمانه به کار وامی‌داشت.»

 

میلسپو به «دستاوردهای دیکتاتوری» رضاشاه می‌پردازد و از جمله می‌گوید: «او یک ناسیونالیست افراطی بود. قبل از عزیمت من از ایران در ۱۹۲۷، حکومتی که به دست او اداره می‌شد به حقوق برون‌مرزی بیگانگان خاتمه داد… ایران تحت رهبری رضاشاه توانست استقلال گمرکی خود را به دست آورد… رضاشاه شیلات بحر خزر را به روس‌ها داد… پس از این اقدام که ظاهراً قول و قرار آن از پیش داده شده بود شاه دیگر هیچ میدانی به شوروی‌ها و هیچ اغماضی به ایرانیانِ طرفدار روس نشان نداد. او امتیار نفت جنوب را که در دست انگلیسی‌ها بود لغو کرد و قرارداد جدیدی که بیشتر به نفع ایران بود با آن‌ها منعقد کرد، ولی مدت آن را شصت سال افزایش داد. انحصار نشر اسکناس را از بانک شاهنشاهیِ متعلق به انگلیسی‌ها گرفت و به بانک ملی ایران داد.

 

رضاشاه همیشه نسبت به آمریکا و آمریکاییان سردی نشان می‌داد. یک بار با خشم فراوان وزیر مختارش در واشنگتن را به تهران احضار کرد چون این شخص در حالی که در ایالت مریلند اتومبیل می‌رانده از سوی یک پلیس راه… مورد اهانت قرار گرفته است. دولت ایران مدرسه و کالج آمریکایی را که به وسیله مبلغین آمریکایی تأسیس و با لیافت اداره شده بود خریداری کرد. نفرت رضاشاه از بیگانگان تا جایی پیش رفت که به اتباعش دستور داد از رفت‌وآمد به سفارتخانه‌های بیگانه خودداری کنند… علاوه بر همه این‌ها هدف رضاشاه خودکفایی صنعتی ایران بود… تلاش‌های شاه بیشتر در برنامه تأسیس کارخانه‌های دولتی متمرکز بود… در پایان سلطنت او دولت یک کارخانه دخانیات، یک کارخانه گلیسیرین و صابون‌سازی، پنج کارخانه قند، یک کارخانه روغن‌کشی، چند کارخانه پارچه‌بافی… یک کارخانه ساخت اسید سولفوریک، چندین کارخانه سیمان، یک کارخانه تراورس‌سازی، یک کارخانه چوب‌بری، یک کارخانه چدن‌ریزی، یک کارخانه ساخت ماسک ضد گاز، چند کارخانه مهمات‌سازی، یک کارخانه مونتاژ هواپیما و چند کارخانه برنج و چای‌پاک‌کنی را مالک بود و اداره می‌کرد. بعضی از این کارخانه‌ها بزرگ و همگی مجهز به ماشین‌های مدرن بودند. یک شرکت دولتی بر صنعت قالیبافی نظارت می‌کرد و جنبه تجارتی آن را در دست گرفته بود …

 

اینکه رضاشاه چگونه توانست در این مدت کوتاه این همه ساخت‌وساز کند یکی از اسرار اوست. راه‌آهن سراسری ایران از نظر پل‌ها، تونل‌ها… از کارهای شگرف است… ایستگاه راه‌آهن تهران قابل مقایسه با ایستگاه مرکزی نیویورک یا واشنگتن نیست، ولی به وسعت و زیبایی ایستگاه‌هایی نظیر کانزاس‌سیتی هست…»

 

میلسپو چهره دیگر رضاشاه را هم ذکر می‌کند؛ می‌گوید: «در حالی که رضاشاه سرگرم اقدامات مشکوک و پرهزینه بود، برای خودش ثروت عظیمی جمع‌آوری کرد. بخش مهمی از اراضی مزروعی مازندران به مالکیت شخص او درآمد و بیش از ۲۰ میلیون دلار در حساب‌های شخصی‌اش موجودی داشت. این پول‌ها را از کجا آورده بود؟ … ثروت شخصی او از محصولات اراضی مزروعی که به زور از مردم گرفته بود، از غارت مداوم ثروتمندان و اعیان، از سهامی که در بعضی شرکت‌های خصوصی داشت، از هدایا و رشوه‌ها… ناشی می‌شد.»

 

 

کارنامه رضاشاه از چشم تقی‌زاده

 

در میان دولتمردانی که در پیدایش ایران مدرن نقش‌آفرینی کردند، حسن تقی‌زاده یکی از عجیب‌ترین‌هاست. فهمیدن تقی‌زاده و پی بردن به ابعاد پیدا و پنهان اندیشه‌های او کار دشواری است. اگر بخواهیم در یک جمله مسیر زندگی او را به سادگی بیان کنیم، باید گفت: او از یک جوان انقلابی رادیکال و پرشور رفته‌رفته در درازای نیم‌قرن به یک سیاستمدار لیبرال محافظه‌کار تبدیل شد.

 

تقی‌زاده روحانی‌زاده بود و تحصیل را از خردسالی آغاز کرد. تا نوجوانی در حوزه‌های متعدد درس خوانده بود و در مدرسه آمریکایی تبریز (مِموریال) نیز تحصیل کرد. سخت شیفته فرهنگ و علوم غربی شد و طبیعی بود جزء مشروطه‌خواهان رادیکال باشد. پس از به توپ بستن مجلس جزء افرادی بود که به سفارت انگلستان پناه برد. یکی از دلایل بهتان اجنبی‌پرستی که به او زده می‌شود همین است، اما چنین کاری در آن روزگار نامتعارف نبود. او پس از عزل محمدعلی شاه از جمله مخالفان جناح روحانیان بود و پس از ترور آیت‌الله بهبهانی چون در مظان اتهام بود از ایران گریخت. تقی‌زاده در دوران جنگ جهانی اول، در آلمان ساکن بود و با یارانش نشریه «کاوه» را منتشر می‌کرد و اتفاقاً از چهره‌های اصلی آلمان‌دوستان بود، همان آلمانی که با بریتانیا در جنگی بی‌ اما ن بود. تقی‌زاده بسیار طرفدار نزدیکی ایران به آلمان و کشاندن آمریکایی‌ها به ایران بود تا با زور آمریکا بتوان پای دیگران را قطع کرد. او بعدها از معدود مخالفان برچیدن سلطنت قاجار بود، اما در دوران رضاشاه مناصب مهمی یافت تا آنکه وقتی سفیر ایران در فرانسه بود، به دلیل برخی انتقادات برکنار شد. او خود خطر خشم رضاشاه را حس کرد و به ایران بازنگشت.

 

مرور زندگی پرحادثه تقی‌زاده کتابی مفصل می‌طلبد. در اینجا به مروری چندسطری بسنده می‌کنیم تا به مس ا له اصلی برسیم. بخشی از بدگویی‌ها در مورد تقی‌زاده به دلیل نقش او در قرار ۱۹۳۳ با انگلستان است که جایگزین قرارداد نفت دارسی شد. تقی‌زاده چند سال پس از عزل رضاشاه به ایران بازگشت، ابتدا نماینده مجلس و بعد سناتور شد. در بهمن ۱۳۲۷ در مجلس درباره رضاشاه اظهارنظر می‌کند که قصد اصلی‌ام از این نوشتار مرور صحبت‌های او درباره رضاشاه است. تقی‌زاده هم با رضاشاه همکاری کرده و هم مغضوب او شده بود، اما در نظر دادن در مورد شاه تأکید می‌کند باید خوبی‌ها و بدی‌های «شاه مرحوم» را با هم دید. او «ظهور شخص بااقتداری» چون رضاشاه را بزرگترین واقعه در یکی دو قرن اخیر معرفی می‌کند، اما همزمان از فزونی گرفتن قدرت شاه انتقاد می‌کند. در ادامه بخش‌هایی از صحبت‌های تقی‌زاده را بخوانید: «آن شخص اقدامات و اعمال خوب زیادی داشت و قطعاً وطن‌دوست و خیرخواه این مملکت بود، لیکن این صفات خوب برحسب ضعف طبیعت بشری با بعضی نقص‌های تأسف‌آمیز که جز گرفتاری طبیعی و عدم شمول عنایت و توفیق الهی نامی بدان نمی‌توانم بدهم و ضمناً با بعضی اشتباهات هم توأم بود و من نمی‌خواهم نه از آن نقائص معدود و نه از آن اشتباهات که در مقابل اعمال عظیمه و تاریخی و شایسته تحسین ابدی او نسبت جزئی بود، حرف بزنم… یکی از نقائص عمده آن شخص بزرگ که لطمه بر نام بزرگ او وارد آورد همین افراط در سخت‌گیری و صدمه زدن به کسانی بود که به جهتی از جهات حتی جهت خیلی جزئی از آن‌ها ناراضی می‌شد و اگر این صدمه‌دیدگان توجه به این مطلب نمایند که من خود نیز مورد بی‌مهری ایشان شدم و اگر در دسترس بودم شاید مورد نظر همان صدمات شده بودم، از من نمی‌رنجند که خوبی‌ها و نقص‌ها هر دو باید به انصاف و بی مبالغه ذکر شود و برای سنجش حسنات و سیئات… میزانی مقرر شده است… شاه مرحوم به طور قطع و جزم مصمم بود که همه عهدنامه‌های نامطلوب و امتیازات خارجی و مداخلات خارجیان را در حقوق و محاکمات اتباع خود در ایران و حتی هر نوع حقوق کهنه شده را مانند وجود دو قطعه خاک در شمیرانات خارج از حیطه قدرت و حکم دولت این مملکت فسخ و نسخ و باطل و ملغی سازد …»

 

تقی‌زاده در همان نطق همچنین در مورد نقش خود در امضای قرارداد ۱۹۳۳ می‌گوید: «بنده در این کار اصلاً و ابداً هیچ‌گونه دخالتی نداشته‌ام جز آنکه امضای من پای آن ورقه است (خنده شدید نمایندگان و مخبرین جرائد) و آن امضا چه مال من بود و چه من امتناع می‌کردم و مال کسی دیگر بود و لابد حتماً یکی فوراً امضا می‌کرد هیچ نوع تغییری را در آنچه واقع شد و به هر حال می‌شد موجب نمی‌شد و امتناع یکی از امضا اگر اصلاً امتناعی ممکن بود در اصل موضوع یعنی انجام آن امر هیچ تأثیری ولو به قدر خردلی نداشت …»

 

مثلث رضا – مصطفی - ناصر

 

بیایید مثلثی در خاورمیانه ترسیم کنیم. یک رأس در قاهره، دیگری در تهران و رأس بالایی هم در آنکارا. اجازه داریم این سه رأس را رئوس نوگرایی در خاورمیانه بنامیم (ضمن نادیده گرفتن اسرائیل، که البته دلایلی منطقی هم برای این نادیده گرفتن وجود دارد). حال بیایید نگاهی «شخصیت‌محور» یا «پیشوامحور» به این مثلث بیندازیم و در هر کشوری بانی اصلی بازسازی این کشور را نام ببریم: در ترکیه مصطفی کمال (آتاتورک)، کسی که ۱۹۲۳ ترکیه جدید را برپا کرد؛ در ایران رضاشاه که در سال ۱۹۲۵ اعلام پادشاهی کرد و بانی اصلاحاتی بزرگ شد؛ و در مصر؟ اگر مبنا را بر این بگذاریم که رضاخان و آتاتورک تحول سیاسی بزرگی ایجاد کردند و نظام سلطنتی کهن را برچیدند، در مورد مصر با سه دهه تأخیر باید از جمال عبدالناصری نام ببریم که در سال ۱۹۵۴ به ریاست دولت رسید.

 

این سه پیشوایان بلامنازع دوران خود بودند. حال بیایید به نکته‌ای جالب در زندگینامه آن‌ها دقت کنیم. پدران این سه چه‌کاره بودند؟ پدر رضاشاه، عباسعلی داداش‌بیگ (۱۲۵۷ - ۱۱۹۳ ش) نظامی بود و با درجه سرگردی (یاوری) بازنشسته شد و نهایتِ پیشرفت شغلی‌اش این بود که فرمانده فوج سوادکوه بود (البته پدر عباسعلی هم نظامی بود و گویا در جنگ هرات کشته شده بود). پس پدر رضاشاه نظامی دون‌پایه (یا میان‌پایه) بود. پدر مصطفی کمال، علیرضا افندی (۱۸۳۹۱۸۸۸)، کارمند گمرک در منطقه مرزی عثمانی بود و در مقایسه با او، پدر رضاشاه باز هم جایگاه اجتماعی مهم‌تری داشت. پدر جمال عبدالناصر، عبدالناصر حسین، هم کارمند اداره پست بود.

 

همین‌جا تشابهی بسیار بزرگ در این معماران سیاسی خاورمیانه می‌بینیم: هر سه از خانواده‌هایی کاملاً گمنام، متوسط یا فقیر و کارمند می‌آیند. و همین تفاوت بزرگی بود که رهبری سیاسی خاورمیانه مدرن با خاورمیانه کهن داشت: در این کشورها نسل اندر نسل فرمانروایان (شاهان ایران، سلاطین ترک و خدیوها و ملک‌های مصر) از خاندان‌های بزرگ و فئودال می‌آمدند، اما از قضا معماران خاورمیانه مدرن کسانی بودند که از «هیچ» یا از «کمترین» مناسبات اجتماعی رشد کرده بودند و به فرمانروایی رسیدند. این مردان گمنام با طی کردن مسیری خاص نه تنها از گمنامی درآمدند، بلکه نظام‌های سلطنتی دیرینه کشورهای خود را هم برچیدند! و هر سه نوعی اوتوکراسی (یکه‌سالاری) مدرن ایجاد کردند: رضاشاه در قامت شاهی مدرن که خود را در نفی ارزش‌های سیاسی و اجتماعی قاجار می‌فهمید و آمده بود برای زدودن هر آنچه قاجاری است؛ آتاتورک در قامت رئیس‌جمهوری سکولار که خود و حاکمیتش را در زدودنِ سنت عثمانی سلطانی می‌فهمید؛ و ناصر نیز در جایگاه رئیس دولتی مردمدار، با برچیدن بساط سلطنت راه نوینی را در تاریخ مصر گشوده بود.

 

شباهت رضاشاه و آتاتورک در اینجا به لحاظ وضع معیشت خانوادگی نیز بسیار زیاد است. رضا چهل روزه بود که پدرش را از دست داد و مادرش او را در تنگدستی بزرگ کرد، مصطفی هم شش ساله بود که پدرش را از دست داد و مادر با سختی او را بزرگ کرد.

 

اما شباهتِ به مراتب جدی‌تر، بزرگ‌تر و معنادارتر میان این سه رهبرِ کاریزماتیک، مسیری بود که آن‌ها را به قدرت رساند: «خدمت نظامی». رضاشاه در ۱۴ سالگی به فوج سوادکوه پیوست، هنوز آن‌قدر قد نکشیده بود که بتواند سوار اسب شود. مصطفی هم در نوجوانی وارد مدرسه نظامی شد و رفته‌رفته پیشرفت کرد، و با نظامیان ناراضی (ترکان جوان) هم روابطی داشت و در جریان جنگ جهانی اول به عنوان فرمانده نظامی قهرمان ملی و ناجی کشورش شد. ناصر هم در مصر در نوجوانی وارد مدرسه نظامی شد و او نیز با نظامیان ناراضی (ناراضی از نفوذ انگلیسی‌ها و سستیِ شاه مصر) ارتباط داشت و در جوانی «کمیته افسران آزاد» را پایه‌گذاری کرد. اعضای همین کمیته در سال ۱۹۵۲ کودتا / انقلاب کردند و ملک فاروق را سرنگون و اعلام جمهوری کردند.

 

هر سه این کشورها در زمان جوانی این رهبران سخت درگیر بحران‌های داخلی و خارجی بودند: خطر فروپاشی، اشغال خارجی و درگیری با استعمار، ضمن عقب‌افتادگی شدید و فقر فراگیر، در حالی که هر سه کشور در گذشته دور یا نزدیک خود عظمتی نابودشده را می‌دیدند. همه این‌ها باعث می‌شد این سه رهبر در شکل حکمرانی نیز به هم شبیه باشند: «نوعی ناسیونال‌سوسیالیسمِ جهان‌سومی»؛ یعنی نوعی ملی‌گراییِ نظامی تدافعی توأم با ایده‌های (شبه) سوسیالیستی. ملی‌گرایی برای حفظ یکپارچگی و نجات کشور بود و (شبه) سوسیالیسم برای ارتقای سطح زندگی عمومی.

 

حال بر مبنای این شباهت‌های بزرگ و خیره‌کننده می‌توان پرسش‌های معناداری مطرح کرد، از جمله اینکه اصلاً و اساساً چه راه (های) دیگری برای توسعه و جبران عقب‌ماندگی در این سه کشور قابل تصور بود؟

 

حواریون رضاشاه

 

به سه نفر از دولتمردانی که حامیان اصلی رضاشاه بوده‌اند پرداخته‌ایم: نصرت‌الدوله فیروز، عبدالحسین تیمورتاش و علی‌اکبر داور. هر سه این دولتمردان سرنوشت تیره‌ای داشتند. فیروز وقتی وزیر بود ناگهان بازداشت شد، از صحنه سیاسی محو شد و چند سال بعد دوباره بازداشت شد و در سمنان مرد (میرانده شد). تیمورتاش هم در اوج قدرت بازداشت و محکوم شد و گوشه زندان قصر «سکته قلبی» کرد یا سکته قلبی دادندش. علی‌اکبر داور هم که هیچ وصله ناجوری به او نمی‌چسبید خودکشی کرد.

 

مرگ یک نجیب‌زاده در سمنان

 

فهمیده بود مأموران شهربانی برای کشتنش آمده‌اند. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد به چنین روز بیفتند. او که زمانی بعید نبود شاه ایران شود، امروز در حبس خانگی، در سمنان، در انتظار مرگ بود. از آخرین نامه به همسرش پیداست بو برده بود به زودی کشته خواهد شد؛ نوشته بود: «من دور از تو می‌میرم و از مردن بیم ندارم و از برای خودم متأثر نیستم… اما برای تنها ماندن تو، برای بی‌پدر ماندن لیلی و ایرج و شاهرخ در موقعی که هنوز احتیاج به پدر دارند آتش می‌گیریم و باز می‌سوزم که بی‌گناه… مرا از بین می‌برند.» این انتظار سرانجام به پایان رسید، وقتی یکی از مأموران بر سینه‌اش نشست، گلویش را چندان فشرد تا نفس در سینه‌اش خاموش شود. مردی که مُرد، نصرت‌الدوله فیروز، بود؛ دولتمردی که بارها وزیر عدلیه و مالیه و خارجه شده بود …

 

از طرف مادر و پدر به شاهان می‌رسید. مادرش دختر مظفرالدین شاه بود. پدر پدربزرگش عباس میرزا بود، ولیعهد و سردار بزرگ ایران. پدرش، عبدالحسین فرمانفرماییان، نیز از رجال پرنفوذ دوران قاجار بود. هم خانواده بزرگی داشت و هم خود بلندپرواز و کوشا بود. فقط ۲۰ سال داشت که به خواست مادرش، مظفرالدین‌شاه او را به حضور پذیرفت و از نزدیکانش خواست از او به فرانسه سؤال بپرسند. جواب‌های روان فیروز به‌به و چه‌چه درباریان را درآورد (البته همین فرانسه‌دانی‌اش سی سال بعد بلای جانش شد). همان روز که خدمت قبله عالم شرفیاب شد، لقب «نصرت‌الدوله» و حکم خدمت به عنوان نیابت ایالت کرمان را گرفت. این شروع زندگی حرفه‌ای او بود.

 

اما فیروز می‌خواست درس بخواند، به سوربون رفت و آنجا حقوق خواند. وقتی در ۲۶ سالگی به ایران بازگشت همه درها به روی این جوان باسواد و مستعد باز بود. خیلی چیزها عوض شده بود. مظفرالدین شاه مرده بود، انقلاب مشروطه به بار نشسته بود. محمدعلی‌شاه با مشروطه‌خواهان گلاویز شده و برکنار شده بود و شاه صغیر بر تخت بود. نصرت‌الدوله تا مقام وزارت کوتاه‌ترین راه ممکن را پیمود. تنها چند تغییر کابینه کافی بود تا در ۱۲۹۵ وزیر عدلیه شود.

 

او ۱۳ سال پرکار و پرنفوذ را در پیش داشت تا اینکه در ۱۳۰۸ ناگهان مغضوب رضاشاه شد و از حیات سیاسی حذف شد (ابتدا فقط از حیات سیاسی). کارنامه فیروز در این سال‌ها بسیار مفصل است و در این نوشتار نمی‌گنجد با نکات تیره و روشن؛ بارها وزیر عدلیه، مالیه و خارجه شد و حرف درباره اقدامات او بسیار است. اما در این تردیدی نیست که او از نزدیکان و معتمدان مدرس بود و در رسیدن رضاخان به تخت‌طاووس نقش بسیار مؤثری داشت (در کنار علی‌اکبر داور و تیمورتاش). در سال‌های نخست سلطنت رضاشاه در وزارت مالیه می‌کوشید نظر شاه را جلب کند و امیدوار بود چه‌بسا رئیس‌الوزرا شود، اما ناگهان ستاره‌اش افول کرد. در مقام وزارت بود که بازداشت شد و به اتهام رشوه‌گیری محاکمه شد. فیروز به چهار ماه حبس و محرومیت از خدمات اجتماعی محکوم شد. مدت کوتاهی زندان بود و از آن پس به زندگی شخصی بازگشت. خطر فیروز دفع شد. اکنون فارغ از هیاهوی سیاست، روزگار خوشی داشت. در باغ و عمارت خود در فرمانیه (شمال تهران) چونان نجیب‌زاده‌ای تمام‌عیار زندگی می‌کرد و در وردآورد (کرج) کشاورزی داشت و وقتش صرف املاک فراوانش می‌شد. کتاب می‌خواند و با همپایگان خود نشست‌و‌برخاست داشت.

 

چند سال بعد، وقتی تیمورتاش گوشه زندان قصر کشته شد یا علی‌اکبر داور خودکشی کرد، احتمالاً فیروز از این عزلت‌نشینی خرسند بود. اما مهر ۱۳۱۵ فیروز هم بازداشت شد و به زندان سمنان منتقل شد. ماجرا از این قرار بود که روزنامه‌های فرانسه گزارش‌های منفی و توهین‌آمیزی درباره رضاشاه با عنوان «مستبد ایران» درج کرده بودند. کار به جایی رسید که شاه وزیر مختار ایران را از پاریس فراخواند و روابط ایران و فرانسه قطع شد. حالا پلیس سیاسی شاه دنبال کسی می‌گشت که این گزارش‌های منفی را به فرانسوی‌ها داده بود.

 

فیروز در باغ فرمانیه عمارتی را در اختیار کلاراک، مستشار سفارت فرانسه، گذاشته بود. در این میان، رابطه خانوادگی عمیقی هم میان آن‌ها ایجاد شده بود، با هم به شکار می‌رفتند و همدل و هم‌صحبت بودند. گویا فیروز از تندی‌های رضاشاه با مخالفانش چیزهایی به کلاراک می‌گفت و حدس زده می‌شد این اخبار از مجرای کلاراک به مطبوعات فرانسه درز کرده بود. فیروز بازداشت شد و زین پس «طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد …»

 

در گواهی مرگ فیروز علت مرگ سکته قلبی آمده بود. کسروی هم معتقد بود او طبیعی مرده بود. اما گاهی پیش از سکته قلبی لازم است مأموری قلچماق گردن آدمی را کمی بفشارد …

 

شاه بی‌تاج در زندان قصر

 

نهم مهر ۱۳۱۲، تهران، زندان قصر – وقتی پتو را از چهره‌اش کنار زدند پیکر بی‌جانش زرد و سرد بود، با سرانگشتانی کبود. پزشک قانونی معاینه کرد و گواهی فوت صادر شد: «مرگ بر اثر حمله قلبی». مردی که هفت سال دومین مرد قدرتمند ایران بود، نخست‌وزیر و وزیران و سفرا را تعیین می‌کرد؛ مردی که به ادعای روزنامه‌ای انگلیسی معلمِ آداب‌دان رضاشاه بود، بازی پوکر و استفاده از چنگال و خلال دندان را به شاه یاد داده بود. مردی که در زیبایی و وقار، سخندانی و سیاست‌بازی همتا نداشت. خداوند همه کاریزما را یکجا به او عطا کرده بود و شاید همین کاریزمای زیادی بلای جانش شد و حالا بی‌جان بر تخت سخت زندان آرمیده بود: «عبدالحسین تیمورتاش».

 

تیمورتاش هم مانند رضاخان تحصیلات نظامی داشت، البته نه مانند رضاخان زیر نظر مزدوران قزاق، بلکه در بهترین مدرسه نظامی روسیه. تنها یک نگاه به قامت و سیمای او کافی بود تا آدمی بفهمید سطح توانایی‌های او بیش از کار نظامی است. همین هم شد. با اینکه نظامی بلندپایه‌ای بود، وارد کار سیاست شد و در مجلس دوم نماینده شد (و تا پایان عمر نماینده ماند).

 

در ۳۶ سالگی در دوران قیام جنگل حاکم گیلان شد. لکه سیاه زندگی او نیز در همین زمان رقم خورد. بسیاری معتقدند وقتی حاکم گیلان بود دستور اعدام هفت بی‌گناه را صادر کرد. گرچه خود او این اتهام را رد می‌کرد. اما تیمورتاش زمانی به قله سیاست رسید که خاندان قاجار سرنگون شد و سردار سپه بر تخت مرمر نشست.

 

تنها چهار روز پس از آنکه رضاشاه به سلطنت رسید، تیمورتاش را به عنوان وزیر دربار تعیین کرد. او روز سوم وزارت دربار چندین زرگر و جواهرساز معروف را به دربار آورد تا برای رضاشاه تاجی بی‌نظیر بسازند. شاه جدید، تاج جدید. او همچنین نشان‌های درباری جدیدی به جای نشان‌های ممنوع‌شده قاجار طراحی کرد. در واقع او سازمان دربار پهلوی را طراحی کرد، ضمن اینکه مراسم تاج‌گذاری آبرومندانه‌ای در اردیبهشت ۱۳۰۵ برگزار کرد.

 

رضاشاه در سال‌های نخست سلطنت ترجیح می‌داد به آن بخش دلخواهش، یعنی کار ارتش بپردازد و خوبی کسی مثل تیمورتاش این بود که مردی همه‌فن‌حریف بود، سیاست داخلی و خارجی و همه امور تشریفاتی را خوب می‌دانست و شاه بسیاری از کارها را به او واگذار کرد. همین باعث شد جایگاه وزیر دربار کمتر از رئیس‌الوزرا (نخست‌وزیر) نباشد. خرداد ۱۳۰۶ وقتی مقام نخست‌وزیر خالی مانده بود به رغم اصرار نمایندگان مجلس به او، حتی از پذیرش مقام نخست‌وزیری سر باز زد. وقتی می‌توانست از همین جایگاه رئیس‌الوزرا را تعیین کند، چرا خود نخست‌وزیر شود؟

 

دی‌ماه ۱۳۱۱، در هفتمین سال سلطنت رضاشاه، ستاره تیمورتاش افول کرد. دلیل اصلی برکناری، بازداشت و محاکمه او «فساد اقتصادی» بود. دریافت وام‌های متعددی از بانک و اشخاص حقیقی و رشوه‌ای که از امین‌التجار بابت انحصار تجارت تریاک گرفته بود، اتهام اصلی‌اش بود. امین‌التجار را بازداشت کردند و بی‌هیچ مقاومتی اعتراف کرد به تیمورتاش پول (رشوه) داده است.

 

تیمورتاش دو بار محاکمه شد. اول در اسفند ۱۳۱۱ به سه سال حبس انفرادی و جزای نقدی، و بار دوم خرداد ۱۳۱۲ به پنج سال حبس انفرادی و جزای نقدی محکوم شد. هشت سال حبس… اما او فقط سه ماه حبس کشید و در نهم مهر همان سال در زندان قصر کشته شد. اما مگر می‌توان فهمید کسی پشت دیوارهای زندان به مرگ طبیعی مرده یا کشته شده؟

 

گلشائیان کسی که آن زمان مدعی‌العموم دیوان عُمال دولت (یعنی دادستان دادگاه کارکنان دولت) بود در خاطرات خود می‌گوید، با دکتر قزل‌ایاق که پزشک قانونی بود، در زندان قصر بر جنازه تیمورتاش در سلولش حاضر شدند. تیمورتاش با چهره زرد و ناخن‌های کبود بر تخت خفته بود. دکتر قزل‌ایاق مرگ او را در اثر حمله قلبی تأیید کرد؛ اما پس از بازگشت از زندان به گلشائیان گفت مطمئن است تیمورتاش مسموم شده است، ولی او را قسم داد این مساله را به کسی نگوید: «مبادا این حرف در جایی گفته شود که دودمان من به باد می‌رود.»

 

چرا شاه دست راستش را سرنگون کرد؟ توضیح آن بسیار مفصل است و فقط بگویم، بسیاری کوشیدند او را از چشم شاه بیندازند (فروغی، تقی‌زاده، نواب، آیرم). اما مساله شاه این بود که اگر روزی نباشد، آیا این تیمورتاش قدرتمند و کاریزماتیک اجازه می‌دهد سلطنت به ولیعهد بی‌تجربه برسد؟

 

وقتی در مجلس پنجم اعتبارنامه تیمورتاش بررسی می‌شد، او در پاسخ به این اتهام که عده‌ای بی‌گناه را اعدام کرده، در پایان سخنش گفت: «اشخاص اداری مجبورند مثل یک ماشین باشند که هر حکمی از مافوق می‌شود مجری دارند.» خود او هشت سال بعد، وقتی در اوج قدرت بود، لای چرخ‌دنده همین ماشین جان داد …

 

در این نوشتار از کتاب «تیمورتاش»، نوشته باقر عاقلی بسیار بهره بردم.

 

داور خودکشی کرد...

 

آن شب دیروقت به خانه آمد. همسرش به این دیر آمدن‌ها عادت داشت. سری به اتاق بچه‌ها زد. خواب بودند. دستی به سر دو پسرش کشید. به طبقه بالا رفت. در را از داخل قفل کرد. چند نامه نوشت. بعد تریاکی را که پیش‌تر برای این منظور تهیه کرده بود در الکل حل کرد و سر کشید. خوابید. خواب ابدی. صبح وقتی همسرش به سراغش رفت کار از کار گذشته بود. مرد مرده بود؛ مردی که بنیانگذار دادگستری جدید ایران بود، مردی که ده سال وزیر مقتدر ایران بود و سخت‌کوشی‌اش دمار از روزگار همکارانش درمی‌آورد، با تریاک خودکشی کرد. مگر کسی باور می‌کرد؟ داور، علی‌اکبر داور خودکشی کرده بود!

 

پدر علی‌اکبر در دربار قاجار مسئولیتی در امور مالی داشت. به مدرسه دارالفنون رفت تا طب بخواند، اما رها کرد و حقوق خواند. هنگام انقلاب مشروطه ۲۱ سال داشت. در دهه ۱۲۹۰ برای اینکه سری میان سرها درآورد تحصیل در دارالفنون کم بود. حاج‌ابراهیم پناهی از بازرگانان آذربایجان قصد داشت فرزندانش را برای تحصیل به سوئیس بفرستد، علی‌اکبر را هم همراه آن‌ها فرستاد تا مراقب فرزندانش باشد. علی‌اکبر در سوئیس حقوق خواند. سال ۱۳۰۰ به ایران بازگشت و راه ترقی را ابتدا در روزنامه‌نگاری یافت. روزنامه‌ای تأسیس کرد به نام «مرد آزاد» و حزبی هم برپا کرد به نام «حزب رادیکال»؛ و به راستی از این پس مشیِ علی‌اکبر «رادیکال» بود، او به یکی از چهره‌های اصلی‌ای تبدیل شد که در پی «تحول رادیکال»، یعنی تحولی ریشه‌ای و اساسی در ایران بودند. سال‌های ۱۳۰۰ تا ۱۳۰۴ سال‌های ترقی شتابان رضاخان بود، مگر می‌شود در عرض پنج سال از مقام فرماندهی نظامی به پادشاهی رسید؟ می‌شود، به شرطی که این فرمانده نظامیِ تازه‌وارد حواریونی کوشا و فداکار می‌داشت. رضاخان چنین حواریونی به دست آورد و کوشاترین و زبده‌ترینشان همین علی‌اکبر بود که به تازگی نام‌خانوادگی «داور» را با تفأل به دیوان حافظ برای خود برگزیده بود.

 

داور در مجلس چهارم نماینده بود. برای به قدرت رسیدن رضاشاه دو اتفاق مهم لازم بود، یکی تصویب ماده واحده‌ای که قاجار را عزل می‌کرد (۹ آبان ۱۳۰۴) و دیگری تشکیل مجلس مؤسسان و برگزیدن شاه جدید (۲۵ آذر ۱۳۰۴). داور در هر دو مورد مرد کوشای میدان بود. شب تصویب ماده‌واحده ستادی در سرداب‌خانه رضاخان تشکیل داده بود، نمایندگان را یکی یکی تلفنی دعوت می‌کرد و از آن‌ها امضا می‌گرفت. در مجلس هم وقتی مصدق در مخالفت با ماده واحده سخنرانی کرد، علی‌اکبر داور یک‌به‌یک استدلال‌های مصدق را جواب داد.

 

رضاخان رضاشاه شد و در دولت جدید علی‌اکبر داور وزیر عدلیه شد. حالا می‌توانست به پشتوانه کسی که خود در شاه شدنش کوشیده بود تغییرات «رادیکال» مورد نظرش را ایجاد کند. اختیارات ویژه از مجلس گرفت، «عدلیه» را برچید و «دادگستری» جدیدی ایجاد کرد. او نماد یک کارمند سختکوش و پرکار بود. کارش ساعت نداشت، اگر لازم بود چند روز از اداره بیرون نمی‌رفت، شبانه‌روزی کار می‌کرد. از جهت بین‌المللی هم زمینه لغو کاپیتولاسیون را فراهم کرد، قرارداد دارسی را لغو کرد و برای دفاع از حق ایران به جامعه ملل رفت. در میان حواریون رضاشاه که برخی کارنامه پاکیزه‌ای ندارند، او سالم و پاکدست بود، اما توان «نه گفتن» به شاه را نداشت.

 

۱۳۱۲ کابینه عوض شد. تقی‌زاده وزیر دارایی بود و شاه تمایلی به حضور او نداشت. گزینه جایگزین مورد نظرش داور بود. داور تمایلی به وزارت دارایی نداشت، اما نمی‌توانست به شاه «نه» بگوید و پس از ۷ سال از دادگستری به دارایی رفت. او مجموعه گسترده‌ای از شرکت‌های دولتی را پدید آورد که چندی بعد اداره آن‌ها بلای جانش شد. این حد کار از توانش خارج بود، اهل این هم نبود که پا پس کشد، تا اینجا فقط روبه‌جلو آمده بود، ترجیح می‌داد بمیرد تا اینکه اعلام ناتوانی کند.

 

روزی اواخر بهمن ۱۳۱۵ که نزد رضاشاه حضور داشت، شاه عصبانی شد و با او تندی کرد. گویا فحش معمول «پدرسوخته» را هم نثارش کرد. داور آن روز غروب به وزارت خارجه رفت و چنان در بحث شرکت می‌کرد که به نظر نمی‌رسید این واپسین غروب زندگی‌اش است. به بهانه آزمایش کیفیت مقداری تریاک از اداره تریاک گرفته بود. همان شب با بلعیدن تریاک خودکشی کرد.

 

شاید خودکشی داور در نگاه نخست قابل باور نباشد، اما کافی است به یاد آوریم دو یار نزدیک داور و دو حواریِ دیگر رضاشاه، یعنی فیروز و تیمورتاش هم پس از خشم رضاخان از مقام خود برکنار و محاکمه شدند و تیمورتاش گوشه زندان مرد یا میرانده شد …

 

گزیده منابع:

داور و عدلیه، باقر عاقلی / بازیگران عصر طلایی، خواجه‌نوری، ۹-۲۶/ بازیگران عصر پهلوی، طلوعی، ج یک، ۳۲۰-۳۰۲.

 

مردی که سر رضاشاه هم کلاه گذاشت

 

وقتی در اوج قدرت بود نامش تن و بدن دولتمردان را می‌لرزاند. می‌توانست با پرونده‌سازی و چهار گزارش ساختگی دودمان پرنفوذترین دولتمرد و سیاستمدار را هم به باد دهد. مردی که پنج سال رئیس نظمیه ایران بود: محمدحسین آیرُم. تقی‌زاده، سیاستمداری که از انقلاب مشروطه (۱۲۸۵) تا هنگام مرگ (۱۳۴۶) شصت سال در بالاترین سطح سیاسی ایران ایفای نقش کرد، در زندگینامه‌اش در باره آیرم می‌گوید: «آیرم لعنت‌الله علیه که بدترین آدم‌ها بود، از شمر و یزید بدتر که هیچ، در دنیا آدم از او شقی‌تر نبود!» این در حالی است که تقی‌زاده حتی در مورد مخالفانش هم کم‌وبیش به نیکی سخن می‌گوید! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل! پس عجیب نیست که آیرم سرانجام سر رضاشاه را هم کلاه گذاشت، جوری که رضاشاه دندان به هم می‌سایید و به گفته اشرف پهلوی اگر آیرم را گیر می‌آورد با دست خود خفه‌اش می‌کرد. اما ماجرا چه بود؟

 

محمدحسین آیرم (متولد ۱۲۶۱) نظامی بود و در قشون قزاق مدتی آجودان لیاخوف بود. کار نظامی را رها کرد و به روسیه رفت. حوالی ۱۳۰۰ به ایران و کار نظامی بازگشت. اول فرمانده هنگ مازندران شد و بعد فرمانده قشون مستقل شمال. مدتی فرمانده لشکر آذربایجان بود و پس از مدتی بی‌کاری رئیس دژبانی تهران شد. باز مدتی به فرنگ رفت و وقتی بازگشت کارهای جُزء، مانند بازرسی، انجام می‌داد. در همین اثنا در زندان قصر شورشی شد و فضل‌الله زاهدی از ریاست نظمیه برکنار شد و آیرم ناگهان و نامنتظره به ریاست نظمیه انتخاب شد.

 

در یک حکومت (شبه) پلیسی رئیس پلیس عملاً به قدرتمندترین شخص تبدیل می‌شود، به خصوص اگر مانند آیرم حیله‌گر باشد. در جریان حذف و زندانی شدن بسیاری از دولتمردان آیرم نقش داشت. برای اینکه با شیوه او آشنا بشوید، نمونه‌ای را تعریف می‌کنم. اول باید با دو نفر آشنا شوید: علی‌اکبر داور، وزیر عدلیه و حسین دادگر، رئیس مجلس. یک روز صبح پیش از طلوع آفتاب جوانی مشوش به خانه دادگر می‌رود و او را از خواب بیدار می‌کند. شبنامه‌ای به دادگر می‌دهد که در آن علیه حکومت حرف‌های تندی نوشته بود و در نهایت ذکر شده بود، تنها کسی که می‌تواند این اوضاع نابسامان را درست کند، علی‌اکبر داور است. چنین شبنامه‌ای اگر به دست رضاشاه می‌رسید داور بیچاره بود! دادگر آن جوان را مرخص می‌کند و قول می‌دهد هویت او را فاش نکند و بلافاصله به داور تلفن می‌زند و او را بیدار می‌کند. یک ربع بعد داور خود را به خانه دادگر می‌رساند. دادگر شبنامه را به داور نشان می‌دهد و ماجرا را می‌گوید. داور که فهمیده بود ممکن است چه بلایی سرش بیاید، هراسان از خانه دادگر می‌رود. آیرم، رئیس پلیس مخوف، همان روز به خانه دادگر می‌آید و از او استنطاق می‌کند!

 

ماجرا از این قرار بود که داور همان روز صبح خود را به آیرم رسانده بود، خودش کل ماجرا را شرح داده و دست‌به‌دامان آیرم شده بود. آیرم هم مانند رئیس پلیسی دلسوز و مردمدار مشکل را حل می‌کند. به چه بهایی؟ به این بها که طبعاً از این پس دست داور برای همیشه زیر ساتور آیرم می‌ماند! حسین دادگر که خود این ماجرا را سال‌ها بعد شرح داده، می‌گوید بعدها فهمید، کل قضیه و حتی آن شبنامه و آمدن آن جوان کار خود آیرم بوده تا داور را مرعوب کند و قلاده‌ای به گردنش بیندازد! این ماجرا شیوه آیرم را به خوبی نشان می‌دهد!

 

آیرم پنج سال در شهربانی هرچه خواست کرد و به خصوص از مال‌اندوزی او چیزهای عجیبی تعریف می‌کنند. اما او می‌دانست به زودی خوش‌خدمتی به شاه دیگر فایده ندارد و شاه به او ظنین شده است. برای همین به فکر افتاد و حیله‌ای عجیب سوار کرد! یک روز صبح ناگهان تمارض کرد که لال شده و نمی‌تواند حرف بزند. پیش شاه از ته گلو خرخرکنان گزارش می‌داد! این لال‌بازی گرفت، دل شاه سوخت و پذیرفت آیرم برای درمان به خارج برود. آیرم تا از کشور خارج شد صدایش هم باز شد!

 

آیرم به آلمان رفت و شاه هر چه منتظر شد آیرم بازنگشت. رضاشاه بعد از چند ماه فهمید چه گولی خورده است! تلگرافی به او زد و از خدمات او تشکر کرد و هزار لیره هم پاداش برایش فرستاد و توصیه کرد بعد از درمان به ایران برگردد. آیرم هزار لیره را در جیب گذاشت و پاسخ داد پزشکان بازگشتش به ایران را صلاح نمی‌دانند! گویا او موقع رفتن از ایران پولی از رضاشاه گرفت تا به عنوان هدیه به ولیعهد محمدرضا که در سوئیس درس می‌خواند برساند، که آن را هم در جیب گذاشته بود!

 

آیرم ۱۳۲۷ در لیختن‌اشتاین درگذشت.

 

منبع: داور و عدلیه، باقر عاقلی؛ بازیگران عصر طلایی، خواجه‌نوری، ج یک؛ بازیگران عصر پهلوی، طلوعی، ج دو.

 

من آزارم به مورچه هم نرسیده است!

 

در دادگاه گریه کرد، قرآن از جیب درآورد و قسم خورد آزارش به مورچه هم نرسیده است. می‌گفت هر چه علیه او گفته‌اند دروغ محض است؛ می‌گفت یک پاسبان شیره‌ای را تطمیع کرده‌اند علیه‌اش دروغ بگوید. می‌گفت بی‌گناه است و دستش به خون هیچ‌کس آلود نیست. تا آخرین دم زیر بار نرفت که مرتکب قتل شده است، حتی وقتی طناب دار را بر گردنش انداختند فریاد می‌زد بی‌گناه است و فقط دستورات دیگران را اجرا می‌کرده است. اما محکوم شد و یک روز سپیده‌دم در میدان توپخانه به دار آویخته شد. مردی که بعدها نامش – به درست یا غلط – نماد «قتل‌های حکومتی» شد: «پزشک احمدی.»

 

با برکناری رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰ افرادی که به هر دلیل خودشان یا بستگانشان در دوران رضاشاه مغبون شده بودند از فضای باز موجود استفاده کردند و به دادگاه شکایت بردند. در این میان ماجرای مرگ مشکوک عده‌ای از شخصیت‌های برجسته در زندان یا تبعید هم مطرح شد: نصرت‌الدوله فیروز، تیمورتاش، سردار اسعد، فرخی، مدرس… آن زمان جلال عبدُه (همان دیپلماتی که بعدها نماینده ایران در سازمان ملل شد و مدتی هم وزیر امور خارجه بود) دادستان دیوان کیفری بود. او زمینه بازداشت و محاکمه عده‌ای از عاملان این قتل‌ها را فراهم کرد. افراد زیادی بازداشت شدند، از جمله سرپاس مختاری رئیس شهربانی، سرهنگ راسخ رئیس زندان و همچنین پزشک احمدی که گفته می‌شد قربانیان را با تزریق در سلول می‌کشته است. از میان این افراد پزشک احمدی در نهایت به اعدام محکوم شد و مختاری و راسخ حبس‌های بلندمدت گرفتند. وکیل پزشک احمدی همان احمد کسروی معروف بود. ایراد اصلی‌ای که کسروی بر پرونده احمدی وارد می‌کرد این بود که اگر هم به فرض اثبات شود احمدی قاتل بوده، او فقط مجری یا به تعبیر او «میرغضب» بوده و نه بیشتر و این حکمش اعدام نیست.

 

پزشک احمدی پس از عزل رضاشاه به کربلا رفته بود که بازداشت و مسترد شد، سرپاس مختاری هم به قصرشیرین رفته بود که پیش از ترک ایران بازداشت شد. ماجرای این محاکمات بسیار مفصل است و در این نوشتار نمی‌گنجد. اینجا فقط آخرین دفاعیات پزشک احمدی را می‌خوانیم: «این جلسه… در آخرت هم تشکیل می‌شود و اعمالمان را پاداش می‌دهند. خدا حاضر و ناظر است که این مدت عمرم را در حضور امام رضا گذرانده‌ام. مورچه را زیر پا اذیت نکرده‌ام. با درویشی زندگی کرده‌ام. پدرم مرد مقدس با تقوایی بود. مادرم علویه و از اولاد امام زین‌العابدین بود. علاقه و خانه ملکی، حتی دو ذرع زمین ندارم و به قناعت زندگی کرده‌ام. ۲۰ سال است که در یک خانه سکونت دارم که آن هم اجاره است… آیا وجدان و انصاف اجازه می‌دهد که این اتهام را به من ببندید؟ مگر من با آن‌ها غرض داشتم یا ظالم بودم… یک پاسبان شیره‌ای را تطمیع کرده‌اند که این همه دروغ را گفته و مرا متهم ساخته است.

 

من بیماران سرپایی را فقط می‌دیدم و به من دستور معالجه آن‌ها را می‌دادند. من همیشه با بسم‌الله الرحمن الرحیم شروع به کار می‌کردم. خدا را همیشه در نظر داشتم. این حرف‌ها غرض است. دیواری از دیوار من کوتاه‌تر ندیده‌اند… بازپرس با من غرض داشته، من بدبخت و بیچاره‌ام (با گریه). بازپرس به من می‌گفت بگو، می‌گفت بگو. می‌گفتم هوش من ضعیف است. گوش من سنگین است. مریض و پیر شده‌ام. یک پاسبان شیره‌ای را تطمیع کرده‌اند اظهار کند که احمدی [برای حل کردن سم] از من نعلبکی خواسته است و من به او داده‌ام. این‌ها همه دروغ است! دوا را توی شیشه می‌ریزند یا نعلبکی؟ [در این وقت احمدی قرآنی از جیب درآورد و دست روی آن گذاشت و گفت:] شما را به این قرآن من در عمرم کیف نخریدم. نه اینجا و نه مشهد کیف نداشته‌ام. خدا حاضر و ناظر است که غرض گفته‌اند و شهادت دروغ داده‌اند… می‌گویند همه را این شخص آمپول زده. دروغ می‌گویند. من غرضی با این‌ها نداشته‌ام. دست من مرتعش است چطور می‌توانستم آمپول بزنم؟

 

در عمرم با نان و پیاز زندگی کرده‌ام. حقوق من در آن وقت ۶۳ تومان بود. چطور حقوق یک طبیب شهربانی ۶۳ تومان می‌تواند باشد؟ وقتی در زمستان مریض شدم پول نداشتم دوا بخرم و درمان بکنم… ۱۴ یا ۱۵ عریضه نوشتم به رئیس بهداری که پیر شده و قادر به کار نیستم… شهریور که پیش آمد [یعنی رضاشاه که عزل شد] از خدمت معاف شدم. اجازه گرفتم و به اتفاق یک عده رفتیم کربلا زیارت کنیم. مگر زیارت گناه است. این چه مسلمانی است. من ایرانی پاک‌نژادم… سید و از اولاد زین‌العابدینم… شما را به این قرآن قسم اگر مرا می‌کشید، بچه و عیال مرا هم بکشید که آن‌ها پس از مرگ من زنده نباشند. در این دنیا اول وکیل من خداست، دوم وکیل من علی ابن ابی‌طالب. سوم وکیل من هیئت قضات دادگاه است. چهارم وکیل من آقای کسروی است.»

 

منابع: چهل سال در صحنه، خاطرات جلال عبده، ج ۱، ۱۵۶-۱۷۴؛ ماجرای قتل سردار اسعد، ۱۷۸-۱۸۸.

 

* یادداشت‌های مهدی تدینی برگرفته از کانال تلگرامی او: «تاریخ‌اندیشی»

tarikhandishi@

کلید واژه ها: رضاشاه مهدی تدینی شهریور 1320 علی اکبر داور تیمورتاش پزشک احمدی هیتلر


نظر شما :