صفحه ویژه: درگذشت گورباچف؛ ناجی ناکام شوروی

۰۹ شهریور ۱۴۰۱ | ۲۳:۱۳ کد : ۸۸۲۰ تاریخ جهان برگزیده‌ها
مرگ برخی آدم‌ها پایان یک دوره است و مرگ میخائیل سرگئی‌ویچ گورباچف، آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، پایان قرن بیستم.
صفحه ویژه: درگذشت گورباچف؛ ناجی ناکام شوروی

تاریخ ایرانی: میخائیل سرگئی‌ویچ گورباچف، آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی در ۹۱ سالگی درگذشت.

آنطور که رسانه‌های روسیه سه‌شنبه شب ۳۰ اوت (۸ شهریور) اعلام کردند گورباچف پس از «دست و پنجه نرم کردن با یک بیماری مزمن و وخیم» در بیمارستان مرکزی مسکو درگذشت. بیمارستان محل درگذشت گورباچف اعلام کرده او از ناراحتی ریه و چند بیماری مزمن دیگر رنج می‌برد.

گورباچف به عنوان رهبر سابق شوروی، یکی از بانفوذترین چهره‌های سیاسی قرن بیستم بود. او در زمان انحلال اتحاد جماهیر شوروی رهبر این کشور بود. در آن زمان بیش از ۷۰ سال از عمر اتحاد شوروی می‌گذشت و این کشور از زمان جنگ جهانی دوم بخش‌های وسیعی از آسیا و اروپای شرقی را تحت سلطه خود داشت.

با این حال، وقتی او در سال ۱۹۸۵ فرآیند اصلاحات را شروع کرد، هدفش صرفا احیای اقتصاد راکد کشورش و ترمیم رویه‌ها و فرآیندهای سیاسی آن بود با این حال تلاش‌هایش نقطه آغاز سلسله رویدادهایی بود که نهایتا به پایان حکومت کمونیستی در اتحاد شوروی و همچنین دیگر کشورهای اقماری آن منجر خواهد شد.

از میخائیل گورباچف که در سال ۱۹۸۵ به قدرت رسید به عنوان رهبری که اتحاد جماهیر شوروی را از انزوای جهانی خارج کرد و میان مسکو و غرب پل زد یاد می‌شود، با این حال او نتوانست مانع فروپاشی شوروی در سال ۱۹۹۱ شود. شاید هم به همین علت بسیاری از مردم روسیه او را به علت سیاست‌های اصلاحی‌اش و عواقب انحلال شوروی ملامت می‌کنند.

گورباچف وقتی ۵۴ سال داشت به عنوان دبیرکل حزب کمونیست شوروی انتخاب شد و عملا قدرت را در دست گرفت. او در آن زمان جوان‌ترین رهبر حزب کمونیست بود و به عنوان چهره «تازه نفس» حزب شمرده می‌شد که می‌توانست در کنار چهره‌های ارشد اما سالخورده حزب، خون تازه‌ای به اتحاد جماهیر شوروی تزریق کند.

سیاست «گلاسنوست» دولت او که تقریبا برابر «شفافیت و انتقادپذیری» در سیستم‌های حکومتی بلوک غرب تعبیر می‌شد، به جامعه روسیه اجازه داد که دولت را به نحوی که تا پیش از آن غیرقابل تصور بود نقد کنند. از طرف دیگر، این سیاست به ملی‌گرایان در کشورهای عضو اتحاد جماهیر شوروی اجازه داد که با انتقاد از مسکو به دنبال استقلال و در دست گرفتن حکومت در سرزمین خود بروند که در نهایت هم همین روند به فروپاشی شوروی انجامید.

در صحنه بین‌المللی بزرگترین دستاورد گورباچف امضای پیمان کنترل رقابت تسلیحاتی با آمریکا بود. او همچنین هنگامی که در کشورهای بلوک شرق اعتراضات و مبارزات علیه احزاب کمونیست حاکم شکل گرفت، به مسکو اجازه دخالت نظامی و لشکرکشی نداد.

در غرب از میخائیل گورباچف به عنوان معمار اصلاحاتی یاد می‌شود که در نهایت به پایان جنگ سرد - دست‌کم فصل بعد از جنگ جهانی دوم آن - منجر شد.

گورباچف در آخرین ماه‌های ریاست جمهوری خود، شاهد جدایی و استقلال یکی پس از دیگری جمهوری‌های شوروی بود و در نهایت در ۲۵ دسامبر ۱۹۹۱ از ریاست جمهوری کناره‌گیری کرد و یک روز پس از آن، اتحاد جمهوری‌های شوروی، به‌طور رسمی، فروپاشید. 

گورباچف به‌ هنگام استعفا، رو به مردم روسیه گفت: «فرآیند نوسازی در این کشور و ایجاد تغییرات بنیادین در جامعه بین‌المللی، از آنچه در ابتدا پیش‌بینی می‌شد، بسیار پیچیده‌تر بود.» 

چند ماه پس از کناره‌گیری و فروپاشی شوروی، گورباچف در مصاحبه‌ای با آسوشیتدپرس گفت خود را شخصیتی می‌داند که مجموعه‌ای از «اصلاحات لازم» را برای کشور خودش، اروپا و جهان آغاز کرد و پیش برد.

گورباچف در سال ۱۹۹۶ نامزد ریاست‌جمهوری روسیه شد اما کمتر از یک درصد آرا شرکت‌کنندگان را به دست آورد. 

در سال ۱۹۹۷، حضورش در یک آگهی تجارتی پیتزا هم بسیار خبرساز شد و بسیاری از متحدان باقی‌مانده‌اش او را طرد کردند.


گورباچف؛ از رهبری تا فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی

شهرت گورباچف ​​که در سال ۱۹۸۵ به ریاست حزب سوسیت (Societ) رسید، بیشتر به دلیل پایان دادن به جنگ سرد و برداشتن پرده آهنینی است که اروپا را از زمان جنگ جهانی دوم تقسیم کرده بود و اتحاد مجدد آلمان را به ارمغان آورد.

اگر به عقب برگردیم و به این رهبر روسیه که تاریخ را تغییر داد نگاه کنیم، چند لحظه کلیدی از دوران گورباچف را می‌بینیم:

مارس ۱۹۸۵
گورباچف ۵۴ ساله و جوان‌ترین عضو پولیتبورو (Politburo) - کمیته اصلی سیاست‌گذاری احزاب کمونیستی - دبیرکل حزب کمونیست شد. او برنامه پرسترویکا (تجدید ساختار) و گلاسنوست (فضای باز) را برای خروج این کشور از رکود سیاسی و اقتصادی آغاز کرد.

آوریل ۱۹۸۶
انفجار در رآکتور هسته‌ای چرنوبیل ابر رادیواکتیو را در سراسر اروپا پخش می‌کند. مقام‌های شوروی صرفا سه روز بعد به آن اعتراف کردند و این باعث شد در مورد تعهد به گلاسنوست، تردیدهایی ایجاد شود.

اکتبر ۱۹۸۷
بوریس یلتسین، اصلاح‌طلب برجسته روس، بر سر سرعت بازسازی دولت، با گورباچف ​​درگیر می‌شود و پولیتبورو را ترک می‌کند.

دسامبر ۱۹۸۷
گورباچف ​​و رونالد ریگان اولین معاهده کاهش زرادخانه‌های هسته‌ای را در واشنگتن امضا می‌کنند. همه موشک‌های میان‌برد شوروی و آمریکا باید از بین بروند.

اکتبر ۱۹۸۸
گورباچف ​​با رسیدن به ریاست کمیته اجرایی شورای عالی، قوه مقننه ملی، قدرت را تحکیم می‌کند.

نوامبر ۱۹۸۹
انقلاب‌های مردمی دولت‌های کمونیستی در آلمان شرقی و بقیه اروپای شرقی را از بین می‌برند. اتحاد جماهیر شوروی در حالی که رژیم‌های اقماری آن سقوط می‌کنند، برای مداخله هیچ تلاشی نمی‌کند.

دسامبر ۱۹۸۹
گورباچف ​​و جورج اچ‌دبلیو بوش، رئیس‌جمهور ایالات متحده، در نشستی در مالت، پایان جنگ سرد را گرامی می‌دارند.

فوریه ۱۹۹۰
حزب کمونیست انحصار قدرت را تسلیم می‌کند. مجلس با اعطای ریاست اجرایی به گورباچف ​​همراه با افزایش گسترده اختیارات موافقت می‌کند. طرفداران اصلاحات تظاهرات بزرگی را در سراسر اتحاد جماهیر شوروی برگزار می‌کنند.

اکتبر ۱۹۹۰
آلمان شرقی و غربی پس از مذاکرات فشرده شش قدرت که در آن گورباچف ​​نقشی کلیدی ایفا می‌کند، متحد می‌شوند. مجلس شوروی طرح‌هایی را برای کنار گذاشتن برنامه‌ریزی مرکزی کمونیستی اقتصاد به نفع اقتصاد بازار تصویب می‌کند. 
گورباچف ​​برنده جایزه نوبل صلح می‌شود.

نوامبر ۱۹۹۰
مجلس به گورباچف ​​این اختیار را می‌دهد که تقریبا در تمام بخش‌های فعالیت عمومی، حکم صادر کند. اولین پیش‌نویس معاهده اتحادیه پیشنهادشده گورباچف، به ۱۵ جمهوری اختیارات قابل‌توجهی می‌دهد، اما چهار جمهوری - لتونی، لیتوانی، استونی و گرجستان - از امضای آن خودداری می‌کنند.

مارس ۱۹۹۱
یک همه‌پرسی اکثریت قاطع را برای حفظ اتحاد جماهیر شوروی به عنوان «اتحاد جمهوری‌های مستقل برابر» به همراه دارد؛ اما شش جمهوری آن را تحریم می‌کنند.

آوریل ۱۹۹۱
پیمان ورشو کشورهای اروپای شرقی منحل شد.

ژوئن ۱۹۹۱
بوریس یلتسین به عنوان رئیس‌جمهور روسیه انتخاب شد.

۱۹ اوت ۱۹۹۱
گنادی یانایف، معاون گورباچف، با استناد به اصطلاحا بیماری او، به عنوان رئیس‌جمهور حکومت کمونیست تندرو سر کار می‌آید. در برخی مناطق وضعیت فوق‌العاده اعلام می‌شود. مجلس استونی اعلام استقلال می‌کند.

۲۱ اوت ۱۹۹۱
کودتا شکست می‌خورد و گروه محافظه‌کار در مرکز را از بین می‌برد و به جدایی‌طلبان در جمهوری‌ها کمک زیادی می‌کند. مجلس لتونی اعلام استقلال می‌کند.

۲۴ اوت ۱۹۹۱
گورباچف ​​از رهبری حزب کمونیست استعفا می‌کند و دستور می‌دهد دولت اموال این حزب را مصادره کند، آن را در همه سازمان‌های دولتی ممنوع می‌کند و به آن پیشنهاد انحلال می‌دهد. مجلس اوکراین اعلام استقلال می‌کند. در عرض چند هفته، همه به جز قزاقستان و روسیه، همین کار را می‌کنند.

۶ سپتامبر ۱۹۹۱
مجلس عالی شوروی استقلال لیتوانی، لتونی و استونی را به رسمیت می‌شناسد. کنگره، معاهده اتحادیه ۱۹۲۲ را لغو می‌کند و در انتظار امضای معاهده برای اتحادیه داوطلبانه کشورهای مستقل، قدرت را به یک مقام موقت واگذار می‌کند.

۸ دسامبر ۱۹۹۱
روسیه، اوکراین و بلاروس بدون هیچ نقشی برای مقام مرکزی یا گورباچف، کشورهای مشترک‌المنافع را اعلام می‌کنند. در ابتدا، او در برابر نظم جدید مقاومت و از استعفا خودداری می‌کند، اما کم‌کم جز پذیرش راهی برایش باقی نمی‌ماند.

۲۵ دسامبر ۱۹۹۱
گورباچف ​​از ریاست‌جمهوری اتحاد جماهیر شوروی که روز بعد به طور رسمی منحل می‌شود، استعفا می‌دهد.


واکنش‌های جهانی به درگذشت گورباچف

دیمیتری پسکوف، سخنگوی کاخ کرملین گفت: «در پی درگذشت میخائیل گورباچف، ولادیمیر پوتین تأسف عمیق خود را ابراز کرده و بامداد (چهارشنبه) پیام تسلیت خود را به خانواده و عزیزان او اعلام می‌کند.»

رئیس‌جمهور روسیه روز چهارشنبه در پیام تسلیت خود به این شخصیت سیاسی تأثیرگذار در تاریخ معاصر جهان ادای احترام کرد و گفت: «میخائیل گورباچف سیاستمدار و دولتمردی بود که تأثیر زیادی در توسعه تاریخ جهان داشته است. او کشور ما را در دوره‌ای از تغییرات پیچیده و شگرف و چالش‌های بزرگ سیاست خارجی، اقتصادی و اجتماعی هدایت کرد.»

جو بایدن، رئیس‌جمهوری ایالات متحده آمریکا، گورباچف را «رهبری نادر» خواند که «جهان را امن‌تر کرد». بایدن با انتشار بیانیه‌ای به مناسبت درگذشت میخائیل گورباچف گفت که او آینده‌ای متفاوت را تصویر کرده و شجاعت آن را داشته تا برای رسیدن به چنین آینده‌ای، موقعیت خود را به خطر بیندازد. وی افزود: «نتیجه آن، [ایجاد] جهانی امن‌تر و آزادی بیشتر برای میلیون‌ها نفر بود.»

بنیاد ریگان نیز در توئیتی نوشت: «برای از دست دادن [...] مردی که زمانی از مخالفان سیاسی رونالد ریگان بود و در نهایت به یک دوست تبدیل شد، سوگوار است.» همزمان با بخشی از دوره رهبری گورباچف، ریگان رئیس‌جمهو ایالات متحده آمریکا بود.

آنتونیو گوترش، دبیرکل سازمان ملل متحد نیز روز سه‌شنبه در پیامی، ضمن ادای احترام به رهبر پیشین اتحاد شوروی، «تألم شدید» خود را از درگذشت او ابراز کرد و نوشت: «او بیش از هر کس دیگری برای پایان صلح‌آمیز جنگ سرد انجام داد.»

میخائیل گورباچف به خاطر نقش مهمش در پایان دادن به جنگ سرد و فروریختن پرده آهنین میان بلوک شرق و غرب در نهایت در سال ۱۹۹۰ جایزه نوبل صلح را دریافت کرد.

امانوئل مکرون، رئیس‌‌جمهور فرانسه نیز روز سه‌شنبه به گورباچف ادای احترام و از او به خاطر «تعهدش به صلح در اروپا» قدردانی کرد. مکرون در توئیتی از این «مرد صلح‌طلب» که انتخاب‌هایش «راه آزادی را برای روس‌ها باز کرد»، تجلیل کرد.

انگلا مرکل، صدراعظم پیشین آلمان، از گورباچف به عنوان «سیاستمدار بی‌همتا در سطح جهان» یاد کرد و گفت که «میخائیل گورباچف تاریخ جهان را نوشت.» مرکل نوشته «میخائیل گورباچف زندگی مرا از اساس تغییر داد.»

بوریس جانسون، نخست‌وزیر مستعفی بریتانیا نیز مراتب «تأسف» خود را ابراز کرد و گفت که همیشه «شجاعت و صداقت» گورباچف را در به پایان رساندن جنگ سرد تحسین می‌کند. 

چین نقش آخرین رهبر شوروی در نزدیکی پکن و مسکو پس از سه دهه گسست را ستود. ژائو لیجیان، سخنگوی دستگاه دیپلماسی چین در این زمینه به خبرنگاران گفت: «میخائیل گورباچف سهم مثبتی در عادی‌سازی روابط چین و اتحاد جماهیر شوروی داشته است.»


گورباچف، رهبر شیک‌پوش و گشاده‌روی شوروی که بود؟

میخائیل سرگئی‌ویچ گورباچف در ۲ مارس ۱۹۳۱ (۱۲ اسفند ۱۳۰۹) در منطقه استاوروپول در جنوب روسیه به‌ دنیا آمد. پدر و مادر او هر دو در مزارع اشتراکی کار می‌کردند و گورباچف خودش در ابتدای جوانی راننده ماشین دروی محصول کمباین بود. او در سال ۱۹۵۵ از دانشگاه دولتی مسکو فارغ‌التحصیل شد، و از همان زمان یکی از اعضای فعال حزب کمونیست بود. او سپس با همسر تازه‌اش رایسا به استاوروپول برگشت و ترقی سریع خود را در تشکیلات منطقه‌ای حزب آغاز کرد. 

گورباچف به نسلی از فعالان حزب تعلق داشت که بعد از انقلاب سال ۱۹۱۷ روسیه متولد شده بودند، و دیگر حضور چهره‌های سالخورده در رده‌های عالی حزب را برنمی‌تابیدند. او در سال ۱۹۶۱ دبیر منطقه‌ای سازمان جوانان حزب کمونیست شد و به‌ عنوان نماینده برای حضور در کنگره حزب انتخاب شد.

نقش او به ‌عنوان مدیر در حوزه کشاورزی به او امکان داد که دست به نوآوری‌هایی بزند و این نوآوری‌ها به‌همراه جایگاه‌اش در داخل حزب، نفوذ او در منطقه را تا حد زیادی افزایش داد. گورباچف در سال ۱۹۷۸ به مسکو رفت و به ‌عضویت دبیرخانه کشاورزی کمیته مرکزی حزب در آمد. او دو سال بعد به عضویت کامل دفتر سیاسی کمیته مرکزی حزب (پولیتبورو) برگزیده شد.

«ما می‌توانیم با هم کار کنیم»

در دوران دبیرکلی یوری آندروپوف در حزب کمونیست گورباچف چند سفر خارجی انجام داد. او از جمله در سال ۱۹۸۴ به لندن رفت و در آنجا تأثیر مثبتی بر مارگارت تاچر، نخست‌وزیر وقت بریتانیا، گذاشت. خانم تاچر در مصاحبه‌ای با بی‌بی‌سی نسبت به آینده روابط با شوروی ابراز امیدواری کرد، و گفت: «از آقای گورباچف خوشم می‌آید. ما می‌توانیم با هم کار کنیم.» انتظار می‌رفت که بعد از مرگ آندروپوف در همان سال ۱۹۸۴، گورباچف جانشین او شود، اما در عوض کنستانتین چرنینکو، که حال جسمانی مساعدی نداشت، به دبیرکلی حزب رسید. یک سال بعد چرنینکو هم درگذشت و گورباچف که در آن موقع جوان‌ترین عضو پولیتبورو بود، جانشین او شد. بعد از رکود سال‌های حکومت لئونید برژنف، به قدرت رسیدن او حکم دمیدن هوای تازه در سیستم را داشت.

خوش‌پوش و خوش‌برخورد

شیک‌پوشی او و رفتار باز و بدون تکلفش با همه اسلافش تفاوت داشت. همسرش، رایسا، بیشتر شبیه بانوهای اول آمریکا بود تا دبیرکل حزب کمونیست شوروی. اولین وظیفه او احیای اقتصاد در حال احتضار شوروی بود، که تقریبا در آستانه از هم پاشیدن قرار داشت. همچنین او به اندازه کافی زیرک بود که بفهمد برای موفقیت اصلاحات اقتصادی، باید همزمان اصلاحاتی اساسی در حزب کمونیست انجام شود. راه‌حل پیشنهادی گورباچف برای این وضعیت دو واژه روسی را بر سر زبان‌ها انداخت. او گفت که کشور به «پرسترویکا»، یا بازسازی نیاز دارد، و ابزار لازم برای این کار «گلاسنوست»، یعنی شفافیت و فضای باز است. او خطاب به رهبران تشکیلات کمونیستی لنینگراد (سن‌پترزبورگ فعلی) گفت: «شما از بقیه اقتصاد عقب هستید. اجناس بنجل شما مایه شرمندگی هستند.»

اما او به‌ دنبال جایگزینی نظام اقتصاد دولتی با اقتصاد بازار آزاد نبود، و این موضوع را در سخنرانی سال ۱۹۸۵ برای نمایندگان حزب روشن کرد. «بعضی از شما به بازار آزاد به‌ چشم جلیقه نجات اقتصاد نگاه می‌کنید. اما رفقا! شما باید به جای جلیقه نجات، به‌ فکر کشتی باشید، و نام این کشتی، سوسیالیسم است.»

سلاح دیگر او برای مقابله با رکود حاکم بر سیستم، دموکراسی بود. برای اولین بار برای برگزیدن نمایندگان کنگره خلق انتخاباتی آزاد برگزار شد. تلطیف ماهیت سرکوبگر حکومت باعث شد بسیاری از ملیت‌های متنوعی که اتحاد جماهیر شوروی را تشکیل می‌دادند، به جنب‌و‌جوش بیفتند. شورش‌های سال ۱۹۸۶ در قزاقستان از شروع دورانی ناآرام خبر می‌داد.

فروپاشی شوروی

گورباچف می‌خواست به جنگ سرد خاتمه بدهد. او و رونالد ریگان، رئیس‌جمهوری وقت آمریکا، در مذاکراتشان بر سر کنار گذاشتن بخش قابل توجهی از سلاح‌ها در چارچوب «پیمان منع سلاح‌های هسته‌ای میان‌برد» به توافق رسیدند. گورباچف همچنین اعلام کرد که بطور یکجانبه از نیروهای متعارفی شوروی خواهد کاست، و علاوه بر آن، به اشغال خونین و تحقیرآمیز افغانستان پایان داد. اما دشوارترین آزمون او در مواجهه با کشورهایی بود که به زور به قلمرو شوروی منضم شده بودند. در چنین جاهایی ایجاد فضای باز و دموکراسی باعث شد خواسته‌های استقلال‌طلبانه مجال طرح پیدا کنند، اما گورباچف در ابتدا با زور به آن‌ها پاسخ داد. تجزیه اتحاد جماهیر شوروی از جمهوری‌های بالتیک در شمال کشور شروع شد. لتونی، لیتوانی و استونی از مسکو جدا شدند، و به این ترتیب روندی آغاز شد که در ادامه به متحدان روسیه در چارچوب پیمان ورشو هم سرایت کرد.

اوج ماجرا آنجایی بود که در روز ۹ نوامبر ۱۹۸۹ (۱۸ آبان ۱۳۶۸) در پی تظاهراتی عظیم در برلین شرقی، شهروندان آلمان شرقی (سرسخت‌ترین متحد شوروی) اجازه یافتند آزادانه به برلین غربی بروند. شاید ۱۰ سال قبل از آن در چنین وضعیتی تانک‌های روسی وارد عمل می‌شدند، اما واکنش گورباچف این نبود. او اعلام کرد که بحث اتحاد دوباره آلمان مسأله داخلی خود آلمانی‌هاست. اما در اوت ۱۹۹۱ (مرداد ۱۳۷۰) صبر کمونیست‌های قدیمی به پایان رسید. آن‌ها دست به کودتای نظامی زدند، و گورباچف که برای تعطیلات به ساحل دریای سیاه رفته بود، بازداشت شد. بوریس یلتسین، رئیس حزب در مسکو، با استفاده از این موقعیت در مقابل کودتا ایستاد، تظاهرکنندگان را دستگیر کرد و در ازای آزادی گورباچف، تقریبا همه قدرت سیاسی‌اش را از او گرفت.

شش ماه بعد گورباچف دیگر در قدرت نبود؛ حزب کمونیست غیرقانونی اعلام شد و روسیه در راه آینده‌ای تازه و نامعلوم قدم گذاشت. در سراسر جهان میخائیل گورباچف مورد تحسین قرار می‌گرفت، اما در خود روسیه هیچگاه اعتبار سابقش را بدست نیاورد. وقتی در سال ۱۹۹۶ نامزد ریاست‌جمهوری شد، کمتر از ۵ درصد آرا را کسب کرد. او همچنان در سراسر جهان مورد احترام بود و جوایز و نشان‌های متعددی از دولت‌ها، دانشگاه‌ها و سازمان‌های دیگر دریافت می‌کرد، و از جمله در سال ۱۹۹۰ برنده جایزه نوبل صلح شد. گورباچف در کشور خود موضوعیتش را از دست داده بود، اما غیر از روس‌ها برای بسیاری از مردم چهره یک قهرمان را داشت.

در سال ۲۰۱۱ در ضیافتی که به مناسبت تولد هشتاد سالگی او در رویال آلبرت هال (Royal Albert Hall) لندن برگزار شد و چهره‌های مشهوری در آن حضور داشتند، کوین اسپیسی، بازیگر معروف گفت: «او کشورهای جدید زیادی ایجاد کرده و در نتیجه مسابقه آوازخوانی یورو ویژن دو ساعت از قبل طولانی‌تر شده است.» میخائیل گورباچف سیاستمداری عمل‌گرا و منطقی بود، و فکر می‌کرد می‌تواند شوروی را اصلاح و حفظ کند. اما در تلاش برای حفظ اقتدار متمرکز سیستم کمونیستی، متوجه این امر نشد که در اتحاد شوروی و فراتر از مرزهای آن میلیون‌ها شهروند زندگی می‌کنند که صبرشان به سر آمده است.


بازتاب درگذشت گورباچف در روزنامه‌های ایران و جهان



گورباچف؛ ممنوع‌الورود به اوکراین، «مرد صلح» در غرب و «جنایتکار» برای لیتوانی 

میخائیل گورباچف، آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی سابق روز سه‌شنبه در حالی در ۹۱ سالگی درگذشت که از او به عنوان یکی از تاثیرگذارترین رهبران جهان در نیمه دوم قرن گذشته یاد می‌شود. رهبران بسیاری از کشورهای غربی میخائیل گورباچف را به عنوان «مرد صلح» و پایان‌دهنده جنگ سرد ستوده‌اند.

این در حالی است که نگاه‌ها به او در روسیه و اوکراین، دو کشوری که از شش ماه پیش در جنگ به سر می‌برند متفاوت است. میخائیل گورباچف زمانی در قالب رهبر اتحاد جماهیر شوروی در راس این دو کشور که اکنون در حال جنگ با یکدیگر هستند قرار داشت.

در ادامه شماری از واکنش‌ها به مرگ میخائیل گورباچف و کارنامه سیاسی او بررسی شده است.

«منفور» در روسیه و ممنوع‌الورود به اوکراین

برای بسیاری از مردم روسیه میخائیل گورباچف به دلیل تبعات اصلاحاتی که آغاز کرد چهره محبوبی نبود. نتیجه یک نظرسنجی در سال ۲۰۲۱ نشان می‌داد که بیش از ۷۰ درصد مردم روسیه بر این باور هستند که کشورشان در دوره زمامداری میخائیل گورباچف در مسیری منفی حرکت کرد.

نتیجه یک نظرسنجی دیگر هم پیشتر نشان داده بود که میخائیل گورباچف نزد روس‌ها کمترین محبوبیت را در مقایسه با دیگر رهبران یک قرن اخیر در این کشور داشت.

ولادیمیر پوتین، رئیس‌جمهوری روسیه درگذشت میخائیل گورباچف را «عمیقا» تسلیت گفته هرچند برخلاف رهبران کشورهای غربی اشاره‌ای به کارنامه و میراث سیاسی آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی سابق نکرده است.

از سوی دیگر دولت اوکراین با وجود انتقادهای میخائیل گورباچف از ولادیمیر پوتین، رئیس‌جمهوری کنونی روسیه، حمایت آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی سابق از الحاق شبه‌جزیره کریمه به روسیه در سال ۲۰۱۴ را از یاد نبرده است. میخائیل گورباچف به همین دلیل از سال ۲۰۱۶ دیگر اجازه ورود به اوکراین را نداشت.

این در حالی است که یکی از حساس‌ترین لحظات حیات سیاسی میخائیل گورباچف در اوت سال ۱۹۹۱ در شبه‌جزیره کریمه رقم خورد. او که برای گذراندن تعطیلات به کریمه رفته بود با کودتای گروهی از رهبران ارشد اتحاد جماهیر شوروی سابق روبرو شد. میخائیل گورباچف چند روز پس از آنکه اجازه خروج از اقامتگاهش در شبه‌جزیره کریمه را نداشت به دنبال شکست کودتا به مسکو بازگشت.

گورباچف؛ «جنایتکار» برای کشورهای حوزه دریای بالتیک

شماری از شهروندان کشورهای حوزه دریای بالتیک از جمله لتونی و لیتوانی میخائیل گورباچف را با رویدادهای سال ۱۹۹۱ و تلاش خود برای استقلال به یاد می‌آورند. به عنوان مثال روزنامه «لاتویجاس آویزه» (Latvijas Avīze) در لتونی میخائیل گورباچف را به عنوان «جنایتکاری» که در راس «امپراتوری شر» قرار داشت نکوهش کرده است. شماری از رسانه‌های لیتوانی نیز به نقش رهبر اتحاد جماهیر شوروی سابق در رویدادهای ژانویه سال ۱۹۹۱ اشاره کرده‌اند.

شش شهروند لیتوانی ابتدای سال جاری میلادی از میخائیل گورباچف به دلیل کشتار تظاهرکنندگان در ویلنیوس و ارتکاب «جنایت جنگی» شکایت کرده بودند. نقش او در سرکوب تظاهرکنندگان در لتونی، استونی و لیتوانی در سال ۱۹۹۱ پرونده‌ای مفتوح در افکار عمومی کشورهای حوزه دریای بالتیک بود.

«رهبری نادر» و «مرد صلح»

جو بایدن، رئیس‌جمهوری آمریکا از میخائیل گورباچف به عنوان «رهبری نادر» که کشورش را به سوی دموکراسی بُرد ستایش کرده است. امانوئل مکرون، رئیس‌جمهوری فرانسه میخائیل گورباچف را که پیش از این برنده جایزه صلح نوبل شده بود «مرد صلح» خواند. فرانک والتر اشتاین مایر، رئیس‌جمهوری آلمان نیز از نقش میخائیل گورباچف در اتحاد دو آلمان تجلیل کرد. اولاف شولتس، صدراعظم آلمان هم گفت که آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی سابق در حالی از دنیا رفت که «دموکراسی در روسیه شکست خورده» است. اورزولا فن درلاین، رئیس آلمانی کمیسیون اتحادیه اروپا نیز از نقش میخائیل گورباچف در پایان جنگ سرد و هموارسازی مسیر «اروپای آزاد» ستایش کرد.

آنگلا مرکل، صدراعظم پیشین آلمان نیز که پیش از فروپاشی دیوار برلین در آلمان شرقی زندگی می‌کرد اظهار داشت: «گورباچف زندگی من را به طور اساسی تغییر داد. من هرگز او را فراموش نخواهم کرد.»


 و امروز قرن بیستم تمام شد...

 سرگه بارسقیان
 روزنامه‌نگار

سه‌شنبه شب  ۳۰ اوت ۲۰۲۲ قرن بیستم تمام شد. در بیمارستان مرکزی مسکو؛ شهری که آغاز و پایان قرن از آنجا رقم خورد. مرگ برخی آدم‌ها پایان یک دوره است و مرگ میخائیل سرگئی‌ویچ گورباچف، آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، پایان قرن بیستم. او واپسین نماد بزرگ قرن گذشته بود و چنانکه در وصیت‌نامه سیاسی‌اش در کتاب «دنیایی رو به دگرگونی» نوشته نمی‌توانست فکرش را بکند در زندگی خود بخش اعظم قرن بیستم و سال‌های مهم قرن ۲۱ را خواهد دید. رهبری جامانده از سده قبل که انقدر زنده ماند تا ۳۰ سالگی فروپاشی شوروی را ببیند و بگوید شوروی می‌توانست با اتحاد کشورهای مستقل زنده بماند اما هیچ گزینه‌ای غیر از آنچه در آن «روزهای سیاه» اتفاق افتاد وجود نداشت. 

گورباچف رهبری درست در زمانی اشتباه بود یا رهبری اشتباه در زمانی درست؟ اگر گورباچف چند سال زودتر از آن حرف از اصلاحات رادیکال می‌زد، ترفیع نمی‌یافت که هیچ، حتی تبعید هم می‌شد و بدون او هم این اصلاحات ممکن نبود.

ولی سؤال مهم‌تر اینکه او مصلح بود یا قابله مرگ شوروی؟ چرا کسی که در کمیته مرکزی حزب کمونیست گفته بود «ما به همان اندازه که برای نفس کشیدن به هوا نیاز داریم، محتاج دموکراسی هستیم»، وقتی پنجره‌ها را با دو طرح اصلاحی «گلاسنوست» و «پروسترویکا» باز کرد، باد اتحاد را برد؟ 

آنچه گورباچف را به نمادی در ادبیات سیاسی جهان و حتی ایران تبدیل کرد، ریشه در همین معمای او دارد. نماد تغییر از دید غربی‌ها چرا باید سمبل خیانت از چشم روس‌ها - نه همه آن‌ها البته - باشد؟ آیا می‌توان شفاف‌سازی و بازسازی اقتصادی و فضای باز سیاسی را کنترل‌شده تزریق کرد یا جایی کار از دست در‌می‌رود؟ 

گورباچف قابله مرگ شوروی شد اما نه فقط با پایان دادن به جنگ سرد و فروریختن دیوار برلین و آشتی با غرب، بلکه با باز کردن مرزهای کشور و پایان ممنوعیت رفت‌وآمد به خارج و لغو پارازیت بر رادیوهای خارجی و مقایسه وضع زندگی مردم شوروی با «غرب رو به زوال» به باور سران حزب کمونیست! 

گورباچف قابله مرگ شوروی شد وقتی زهدان این نظام را با باز کردن آرشیو دولتی گشود و چرک و عفونت سال‌ها سرکوب و کشتار رو شد! وقتی شیر سانسور را کمی باز کرد، مطالب افشاگر فساد و کتاب دکتر ژیواگو از لوله توقیف درآمدند و تازه آن زمان بود که این تلنگر به ساختار کهنه تبدیل به پتکی ویرانگر بر سر و تنه آن شد و مانند برف در «بهار مسکو» آب شد. 

گورباچف نماد مصلحانی است که شرنگ تلخ در کام می‌ریزند و گرچه خود فرو می‌ریزند اما اصلاحشان صلاح می‌آورد. وقتی کارزار مبارزه با مشروبات الکلی را آغاز کرد، حتی وزارت دارایی شوروی هم با آن مخالف بود چون استدلال می‌کرد که مالیات بر مشروبات الکلی یک سوم تولید ناخالص داخلی شوروی را تشکیل می‌دهد و با کاهش تولید مشروبات الکلی محبوبیت گورباچف هم کاهش ‌یافت. کارزار گورباچف علیه مشروبات الکلی به اصرار مشاوران اقتصادی‌اش متوقف شد و سه سال بعد با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، تولید الکل همراه با هر چیز دیگری آزاد شد ولی ۲۰ سال بعد بود که سازمان بهداشت جهانی تخمین زد این کارزار گورباچف باعث نجات جان حدود ۱.۵ میلیون روس شده است.

این همان عاقبتی است که خود او در فیلم «دیدار با گورباچف» اشاره کرده که «ما می‌خواستیم در کشورمان دموکراسی داشته باشیم و در آن پیشرفت کردیم، اما نتوانستیم کار را تمام کنیم، چون نیروهای خاصی کنترل قدرت و اموال دولتی را در دست گرفتند. این نیروها دموکراسی نمی‌خواستند. برای آن‌ها مناسب نبود.» فیلمساز آلمانی از او می‌پرسد که می‌خواهد روی سنگ قبرش چه بنویسند؟ و او می‌گوید: بنویسند «ما تلاش کردیم.» 

وقتی برژنف در سال ۱۹۸۲ از دنیا رفت، سؤالی که هر کسی در داخل و خارج شوروی می‌پرسید این بود: «آیا این پایان یک عصر است؟» زمانی که آندرو‌پوف جای او را گرفت امیدهایی وجود داشت اما جواب مشخصی نبود. موقعی که چرنینکو به جای آندرو‌پوف آمد جواب کاملا منفی شد اما با آمدن گورباچف پاسخ مثبت بود: بله این یک عصر جدید است با رهبری جدید. و حالا که گورباچف رفته باید گفت عصر او و نسل او و قرن او نیز تمام شد.

روزنامه هم‌میهن/ ۱۰ شهریور ۱۴۰۱


به مناسبت مرگ گورباچف

موسی غنی‌نژاد

اقتصاددان

گورباچف اولین رهبر حزب کمونیست و اتحاد جماهیر شوروی بود که نیاز به اصلاحات اقتصادی و سیاسی را برای نجات شوروی حیاتی خواند و اگرچه تغییر ساختار یا پروسترویکای وی به ارتقای وضعیت و بهبود سوسیالیسم محدود می‌شد، اما اقدامات شجاعانه وی سرآغاز تحولاتی شد که در سال ۱۹۹۱ به فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و سقوط قدرت بلامنازع حزب کمونیست و در سال‌های بعد به تغییرات اقتصادی و سیاسی گسترده منجر شد.

نهضت اصلاحی روسیه در آخرین سال‌های حیات اتحاد جماهیر شوروی در یازدهم مارس ۱۹۸۵ هنگامی که میخائیل گورباچف به دبیرکلی حزب کمونیست این کشور رسید آغاز شد. بیزار از تحجر و عقب‌ماندگی و سکون شوروی، او بلافاصله تلاش‌های بی‌وقفه‌‌ای را برای اصلاح نظام کمونیستی آغاز کرد. رهبری گورباچف را می‌توان آغاز تحولات سیاسی و اقتصادی اتحاد جماهیر شوروی و سپس روسیه دانست اما ثبت زمانی برای پایان آن آسان نیست. به تعبیری شاید زمان پایان روند اصلاحات، حداقل با تعاریف رایج و غربی آن را به سال ۲۰۰۷ و ماه‌های آخر رهبری (ریاست‌جمهوری) ولادیمیر پوتین نسبت داد که در دو دوره ریاست‌جمهوری وی برخی نهادهای دمکراتیک تازه تاسیس به حالت تعلیق درآمد، برخی فعالیت‌های اقتصادی و بنگاه‌های بزرگ مجددا متمرکز شد و اگرچه استبداد به شکل سابق احیا نشد، نفوذ و قدرت رهبران سیاسی افزایش یافت.

دو دهه اصلاحات شوروی و سپس روسیه سه رهبر سیاسی به خود دید: میخائیل گورباچف، بوریس یلتسین و ولادیمیر پوتین. نگرش و توانایی‌های هر یک از آنان تاثیرات عمیق بر تحولات این کشور گذاشت. رانت‌خواری گسترده مشخصه و همزاد فروپاشی نظام کمونیستی شوروی و اوایل دوره بعد از فروپاشی بود. گورباچف، به طور ناخواسته و با اصلاحات کند و تدریجی، این ماشین رانت‌خواری را ساخت، زیرا مدیران بنگاه‌های دولتی که به طور همزمان تصمیم‌گیری‌های سیاسی را نیز در اختیار داشتند، به غیر از آن رضایت نمی‌دادند…

کانال تلگرامی پژوهشکده اقتصاد اتریشی


بدرود رفیق گورباچف

پویا جبل‌عاملی
روزنامه‌نگار

حتی شکاک‌ترین مقامات شوروی سابق نیز نمی‌توانستند باور کنند رفیق گورباچف که از همان ابتدا ایمان و اعتقاد خود را به استالین نشان داده بود و حزب کمونیست چنان به وی اطمینان داشت که در جوانی مجوز عبورش از پرده آهنین را چندین بار صادر و خرج سفرهایش به غرب را نیز تامین کرده بود تا دشمن را به خوبی بشناسد، با میراث لنین چنین کند.

گورباچف می‌دانست در شوروی فرتوت خسته از ناکارآمدی، که تمام ارکان تصمیم‎‌گیری از اجتماعی تا اقتصادی بر متر و معیارهای امنیتی چیده شده، عنصر پیشرفت به جز چاپلوسی مفرط از سیستم و رهبرانش نیست؛ تمجید از عنصر اصلی ایدئولوژی شوروی یعنی بالا رفتن آسان از نردبان قدرت.

او بر کتاب سطحی برژنف تمجیدهای غلوآمیز نوشت و با این کار به مسکو فراخوانده شد و خیلی زود به عضویت دفتر سیاسی حزب رسید. افراد می‌دیدند که این عضو میانسال در زمانه‌ای که مقامات همگی پیرمردهای فرسوده بودند چه انرژی بالا و هوش و استعدادی دارد و در عین حال معتقد کامل به مبانی است. همین شد که پس از چرنینکو، مقامات خواستند به دنیا نشان دهند، به‌رغم وجود کوه مشکلات خودساخته، سرزندگی در شوروی هنوز وجود دارد و چه کسی بهتر از رفیق گورباچف. سردمدار تازه کرملین؟ اما، از همان روز نخست، مکنونات قلبی خود را آرام آرام بروز داد.

نه آنکه گورباچف معتقد به مارکسیسم نبود، بل در جا زدن ممتد اقتصاد شوروی برای وی، به معنی آن بود که پیروزی مارکسیسم با نجات کشور میسر است و اگر دنگ شیائوپینگ توانسته بود از طریق اصلاحات این راه را در چین آغاز کند، چرا وی نمی‌توانست؟ گلاسنوست (ایجاد فضای باز سیاسی) و پروستریکا (اصلاحات اقتصادی) برای وی نه به معنی نابودی شوروی که اتفاقا پایداری آن بود. اما قضیه آن بود که زنگ اصلاح برای امپراتوری شوروی، خیلی دیر به صدا درآمده بود. درحالی ‌که وی مسرور از توجه جهانی به خود بود و سعی داشت شوروی را از انزوا خارج کند، نیک می‌دانست که ادامه جنگ سرد، اداره اقمار کشور در بلوک شرق و باقی ماندن در باتلاق افغانستان چه هزینه‌ای را بر دوش مردم نادار شوروی آوار کرده است. فرق او با رهبران پیشین آن بود که واقعیت را می‌دید و حاضر نبود رفاه مردمش را پای راه‌حل‌های ایدئولوژیک گذشته ذبح کند.

میراث وی سقوط شوروی نبود. شوروی چه با گورباچف و چه بدون گورباچف به پایان کار رسیده بود. گرسنگی، فقر، فساد و ناکارآمدی نمی‌توانست مملکت را برای مدت مدیدی سرپا نگه دارد. هر چند کمونیست‌های محافظه‌کار بر آن شدند تا با کودتا، مملکت همچنان به حیات نباتی خود ادامه دهد، اما اگر کودتای آنان موفق هم می‌شد، اولا چگونه زندگی برای روس‌ها ادامه می‌یافت؟ و ثانیا مگر تا به ابد می‌شد با زور، اقتصاد فروپاشیده را سرپا نگه داشت؟ ای بسا خشونت و جنگ داخلی در پس پیروزی کودتا بود. اما راه گورباچف در عمل، انتقال با کمترین خشونت و دمیدن رفاه و سعادت اقتصادی برای روس‌ها بود. سعادتی که حال پس از سی سال باعث شد تا پوتین را به باز پس گرفتن قلمرو تزاری غره کند و آمال کمونیست‌های سابق را به منصه ظهور رساند. غافل از اینکه غرب مشتاقانه هزینه گازی جنگ اوکراین را می‌پذیرد و بر آن است تا اوکراین را افغانستان دیگری برای روس‌ها کند و جنگی پرهزینه و طولانی را برایشان رقم زند و از همین‌رو، هر بار کمک‌هایش را به اوکراین کم و زیاد می‌کند تا تزار امیدش به جنگ را از دست ندهد و این در بر همین پاشنه تا مدت مدیدی بچرخد.

آیا گورباچف دیگری لازم است تا منطقه را از جنگ و جهان را از شبح جنگ سردی دوباره نجات بخشد؟ آیا پوتین دستاوردهای همراه شدن با اقتصاد جهانی و طعم شیرین صلح با دنیا را که از عهد گورباچف شروع شد، به نابودی خواهد کشاند؟ شاید. اما به هر رو تاریخ، مدیون پذیرش واقعیات شوروی از سوی گورباچف است. آری، بدرود رفیق گورباچف!

روزنامه دنیای اقتصاد/ ۱۰ شهریور ۱۴۰۱


بدرود میخائیلِ قدیس…

مهدی تدینی
مترجم و پژوهشگر تاریخ

دیروز در بیمارستان مرکزی مسکو قلبی از تپش ایستاد که همیشه ضرب‌آهنگ صلح داشت؛ قلب پیرمردی که هم هموطنانش مدیون اویند و هم جهانیان. میخائیل گورباچوف؛ کسی که آمده بود تا پیکر نیمه‌جان اتحاد شوروی را درمان و سرپا کند، اما این بیمار رنجورتر از آن بود که از زیر تیغ جراحی زنده بیرون بیاید. مردی که آمده بود درمان کند، شد مأمور کفن و دفن. اما این مرگ نامنتظره نبود و گناهش هم گردن گورباچوف نبود. نظام‌های توتالیتر با چشمان باز می‌میرند؛ یعنی جسمشان هنوز کار می‌کند، اما روحشان دیرزمانی است که مرده است. حکایت سلیمان نبی را شنیده‌اید که تکیه‌زده بر عصایش بدرود حیات گفته بود، اما همه گمان می‌کردند او زنده است، تا اینکه موریانه‌ها عصایش را جویدند و هیبت ملوکانۀ سلطان بر زمین افتاد. حاکمیت توتالیتر نیز همین است؛ مرده است، اما هنوز نفس می‌کشد، پلک می‌زند و علائم حیاتی دارد. گناه فروپاشی شوروی گردن گورباچوف نبود، سیاست‌های نیمه‌لیبرال او فقط کاری را کرد که موریانه‌ها با عصای سلیمان کردند.

اما روس‌ها… هنوز زمان آن نرسیده است که روس‌ها قدر گورباچوف و ارزش افکار و کردارش را بدانند. طبیعی است که چند دهه است ترومای فروپاشی شوروی هنوز در روسیه التیام نیافته و روس‌های روان‌رنجور به جای کنار آمدن با واقعیت، دنبال خائن می‌گردند؛ و طبعاً دم‌دست‌ترین گزینه گورباچوف است. هنوز چند دهه نیاز است تا بهای گورباچوف برای روس‌ها مشخص شود؛ آن روز، کسی از استالین، لنین، تزار یا پوتین صحبت نمی‌کند – آن روز گورباچوف قدر و قیمت راستین خود را می‌یابد.

مروری کوتاه می‌کنم بر زندگی میخائیل تا بدانیم از کجا آمد، چه کرد و چه تأثیری بر زندگی جهانیان و ما گذاشت. میخائیل از لایۀ دهقانی روسیه سر برآورد؛ از خانواده‌ای کاملاً معمولی و بدون اینکه با هیچ دولتمرد و کله‌گنده‌ای خویشاوند و آشنا باشد. خانوادۀ آن‌ها در یک کولخوز کار و زندگی می‌کردند – یعنی مزرعۀ اشتراکی. پدربزرگ مادری‌اش مدیر آن کولخوز بود که اتفاقاً در دوران استالین به دلیل گرایش به تروتسکی بازداشت هم شده بود. بعید نیست این خاطرۀ ناخوشایندِ سرکوب، بر ذهن میخائیل در کودکی اثر گذاشته باشد، زیرا رابطۀ این پدربزرگ با نوه‌هایش بسیار خوب بود. میخائیل وقتی هنوز به بیست سالگی نرسیده بود به دلیل برداشت محصول چشمگیر به همراه پدرش، از سازمان جوانان حزب کمونیست نشان افتخار گرفت. او از همان زمان در رستۀ محلی کار حزبی می‌کرد و از ابتدا تخصصش کشاورزی بود. از همین شاخه هم گام به گام پلکان حزبی را بالا آمد. از سال ۱۹۷۰ به رستۀ اول سیاسی کشور رسید؛ دبیر اول کشاورزی شد. ده سال بعد، در ۱۹۸۰، به ادارۀ سیاسی حزب (پولیت‌بورو) رسید که بالاترین سطح اداری شوروی بود. همزمان از حمایت رئیس کاگ‌ب، یوری آندروپوف که با او هم‌ولایتی بود نیز برخوردار شد.

شوروی به شدت دچار پیرمردسالاری شده بود. برژنف پس از هجده سال دبیرکلی حزب – یعنی رهبری کشور – در ۱۹۸۲ با مرگ از کرملین رفت. دو دولتمرد پیر و بیمار جای او را گرفتند که هر کدام چند صباحی بیشتر رهبر شوروی نبودند: آندروپوف که پیش از آن پانزده سال رئیس کاگ‌ب بود، پس از یک سال و اندی با مرگ کلید کرملین را تحویل داد و جانشینش، چِرنینکو که از جوانی سیگار از دستش نیفتاده بود و بیماری ریوی داشت نیز فقط سیزده ماه مهمان کرملین بود و عکس یادگاری‌اش خیلی زود به آلبوم سلاطین روسیه پیوست. اینک یکی از گزینه‌های اصلی دولتمرد نسبتاً جوان‌تر و خوشفکرِ قصۀ ما بود: میخائیلِ پنجاه‌وچهارساله. او برخلاف عموم دولتمردان شوروی دنیادیده بود، زیرا به سبب نوع کارش اجازه داشت به سفرهای خارجی برود. او از جمله به بلژیک، کانادا، آلمان غربی و بریتانیا رفته بود. بانوی آهنین، مارگارت تاچر، او را پسندیده بود و گفته بود: «از این گورباچوف خوشم می‌آد، می‌تونیم باهاش کار کنیم.» شامۀ تیز تاچر!

اما گورباچوف در داخل شوروی رقیبی داشت که نقطۀ مقابل او بود: گریگوری رومانوف که به تندروی معروف بود؛ برخلاف گورباچوف که سیاستمدار اصلاح‌طلب بود. اگر رومانوف قدرت را قبضه می‌کرد، بی‌شک جهان مسیر دیگری می‌رفت. بی‌شک! اما یک شایعۀ گزنده کافی بود تا رومانوف کیش‌ومات شود. می‌گفتند رومانوف در مراسم عروسی دخترش یک سرویس جواهرات کاترینای دوم، تزاربانوی کبیر روسیه را در اختیار دخترش قرار داده بود و بخشی از این جواهرات هم گویا شکسته بود! رومانوف بازی را به گورباچوف باخت. اما برای اینکه بدانیم اگر نمی‌باخت چه رخ می‌داد، کافی است بدانیم او پس از فروپاشی شوروی تا آخر عمر در حزب کمونیست روسیه ماند.

گورباچوف درست در روز تولد پنجاه‌وچهارسالگی‌اش – یازدهم اسفند ۱۳۶۳/ دوم مارس ۱۹۸۵ – به عنوان دبیرکل حزب انتخاب شد. اولین کارزاری که به راه انداخت مقابله با باده‌نوشی و الکل بود. وُدکا پدر روسیه را درآورده بود.

امید به زندگی در روسیه به ۶۲ سال رسیده بود که ۱۲ سال پایین‌تر از آمریکا بود. بیش از ۲۰ میلیون دائم‌الخمر در شوروی باعث پایین آمدن راندمان کاری شده بود. گورباچوف قوانین را برای مقابله با اعتیاد به الکل تصویب کرد: از تعطیلی دوسوم عرق‌فروشی‌ها تا اشاعۀ آبجو و شراب و محدود کردن ساعات کار میخانه‌ها و تعیین جزای نقدی و حبس برای مستی. این سیاست اندکی اوضاع را بهبود بخشید، اما گورباچوف بسیار نامحبوب شد؛ معروف شد به «رفیق آب‌پرتغال» (به جای «رفیق گورباچوف») و «دبیر آب‌معدنی» (به جای «دبیرکل»). عرق‌سازی‌های خانگی شیوع پیدا کرد و آسیب‌ها جدیدی سر برآورد. گورباچوف بیچاره که نیم‌قرن تربیت سوسیالیستی تا مغز استخوانش رفته بود، حق داشت نفهمد مشکل از «ودکا» نیست، بلکه تحملِ «نظام بوروکراتیک و زندگی روتین و بی‌چشم‌انداز سوسیالیستی» سخت‌تر از آن است که خیلی‌ها بدون الکل بتوانند آن را پشت سر بگذارند. افیون اصلی بوروکراسی سوسیالیستی بود که روح را می‌کشت… زهرماری اصلی سوسیالیسمِ توتالیتر بود، وگرنه وُدکا مزۀ این حنّاق بود!

مبارزه با الکل شکست خورد، اما گورباچوف دو سیاست عمدۀ دیگر وارد دنیای سیاسی شوروی کرد: «گلاسنوست» و «پروستروئیکا». هدف گلاسنوست این بود که شفافیت در ادارۀ کشور برقرار شود و مردم در جریان امور قرار گیرند و اجازۀ بیان عقیده داشته باشند؛ هدف از پروستروئیکا ایجاد گشایش‌های سیاسی و اقتصادی و بازسازی نظام ادارۀ کشور و کاستن از قدرت حزب بود. این دو سیاست روی هم نوعی «دموکراتیک‌سازی» بود. بزرگی گورباچوف همین‌جاست که بالاخره در طول تاریخ روسیه دولتمردی جرئت کرد اجازه دهد شمیم آزادی در این کشور و فرهنگ اقتدارگرا و توتالیتر وزیدن بگیرد – به جای آنکه مثل پیشینیان به بهانۀ مبارزه با «غرب‌گرایی» آن را سرکوب کند.

اما این آزادگذاری را گورباچوف در عرصۀ خارجی هم تداوم بخشید: از آزادگذاری کشورهای پیمان ورشو (تبدیل «دکترین برژنف» به «دکترین سیناترا»)، پایان جنگ سرد و اعلام خلع‌سلاح اتمی. او در اتحاد دوبارۀ آلمان سخت‌گیری نکرد و وقتی جمهوری‌ها گام در مسیر استقلال نهادند از قوۀ قهریه استفاده نکرد؛ مگر یک مورد در برابر آذربایجان که شماری هم کشته داد و بعدها اعتراف کرد آن اقدام بزرگترین اشتباه زندگی‌اش بوده است.

در این اثنا هم علیه او کودتا شد و هم بوریس یلتسین او را از میدان به در کرد. مردم روسیه هم او را دوست نداشتند. این را از نتیجۀ انتخابات ۱۹۹۶ می‌توان فهمید که میخائیل فقط نیم‌درصد رأی آورد (گرچه معتقد بود تقلب شده است). گورباچوف در جاهای خاصی صادقانه رفتار کرد. سال ۲۰۱۱ به شدت به پوتین توصیه می‌کرد از قدرت کناره‌گیری کند. از حکمرانی پوتین انتقاد می‌کرد، زیرا آن را دموکراتیک نمی‌دانست. در سیاست خارجی از پوتین انتقاد نمی‌کرد، اما در مورد حملۀ اخیر به اکراین با پوتین مخالف بود. چند روز پیش از حملۀ روسیه به اکراین نوشته بود راه‌حل هیچ معضلی در جهان دیگر جنگ نیست! به در می‌گفت تا دیوار بشنود! این اواخر یکی از دوستان گورباچوف گفت گورباچوف در سال‌های اخیر هر چه تلاش کرده با پوتین تماس بگیرد، پوتین جواب تلفنش را نداده است، ضمن اینکه گفت گورباچوف با حملۀ روسیه با اکراین به شدت مخالف است (گرچه او پیشتر الحاق کریمه را تأیید کرده بود). نمی‌دانم با پوتین چه کار داشته، شاید می‌خواسته است به او بگوید: «نکن پسر!»، زیرا پیشتر هم گفته بود که حزب پوتین یادآور حزب حاکم شوروی است. یا وقتی پروپاگاندای دولت پوتین دائم تبلیغ می‌کرد غرب در زمان اتحاد دو آلمان به شوروی قول داده بوده ناتو به شرق پیشروی نکند، گورباچوف گفت این ادعا «افسانه» است.

داوری دربارۀ گورباچوف بسیار متناقض است. یکی هیتلر و ناپلئون می‌شود، جنگ راه می‌اندازد و پیروزی‌های درخشان کسب می‌کند، اما آخر سر همه‌چیز را نابود می‌کند (که این غایتِ ناگزیر آن پیروزهاست). یکی هم مانند گورباچوف می‌فهمد تاریخ انقضای پیروزهای پیشینیانش تمام شده و حال دو گزینه دارد: خونریزی و به تعویق انداختن شکست یا عقب‌نشینی و تن دادن به تقدیر گریزناپذیر تاریخ. محال است روس‌ها به این زودی‌ها گورباچوف را درک کنند – همان‌طور که ایرانی‌ها هنوز عباس‌میرزا را درک نکرده‌اند! در نهایت، وقتی کارنامۀ گورباچوف را مرور می‌کنیم، او شایستۀ این است که از او با عنوان «یکی از رهبران بزرگ جهان» نام ببریم؛ بزرگ‌تر و محترم‌تر از بسیاری دیگر. او مانند پیشینیانش، فقط رهبر حزب کمونیست شوروی نبود. مانند فلان رهبر آمریکا نبود که به بهانۀ دموکراسی جنگی پوچ راه اندازد. بلکه او نقش تاریخی خود را درک و اجرا کرد. اگر تاریخ کلیسایی داشت، باید گورباچوف را در زمرۀ قدیسان کلیسای تاریخ می‌گنجاندیم. بدرود میخائیل قدیس…

کانال تلگرامی تاریخ‌اندیشی


گورباچف خائن و خودفروخته نبود

نعمت‌الله ایزدی
آخرین سفیر ایران در شوروی

وقتی آقای گورباچف بر سر کار آمد اصلا قرار نبود که شوروی به پایان برسد و به عبارتی قرار بود که شوروی را نجات بدهد. چون شوروی به لحاظ اقتصادی، روابط بین‌الملل و مسابقات تسلیحاتی شرایط خاصی پیدا کرده بود و گورباچف انتخاب شد که برای این وضعیت تدبیر کند و شوروی را از حالتی که برای آن پیش آمده بود نجات بدهد. گورباچف سه نظریه داشت که یکی از آن‌ها پروستریکا یا بازسازی اقتصادی کشور بود؛ به خاطر اینکه شرایط اقتصادی خیلی بد، مشکلات مردم زیاد و تولیدات کم شد. دوم بحث تفکر نوین سیاسی بود که می‌خواستند با کشورهای غربی اصلاح روابط و به عبارتی تنش‌زدایی کنند. سومین مورد هم گلاسنوست یا فضای باز سیاسی بود. یعنی فشاری که در طول ۷۰ سال بعد از انقلاب اکتبر روی مردم بود را باز کنند و مقداری اجازه بدهند که مردم آزادانه حرف بزنند و رفتار کنند.

تنها نکته‌‌ای که داشت این بود که به خصوص گلاسنوست با پروستریکا تا حد زیادی در مقابل همدیگر قرار داشتند. یعنی وقتی شما فضای باز سیاسی ایجاد می‌کنید و بعد می‌خواهید که اقتصاد کشور را هم نجات بدهید، آن هم اقتصادی که کاملا تحت سیطره یک نوع دیکتاتوری قرار داشت و کاملا باید همه مردم برای دولت کار می‌کردند، یک دفعه به آن‌ها می‌گویید که شما آزاد هستید سندیکا درست کنید، حرف بزنید، انتقاد کنید و حتی تا حدی خصوصی‌سازی شود، تا بیاید شکل بگیرد اقتصاد درست نمی‌شود. یعنی اقتصادی که به آن شکل کاملا متمرکز بود را به یکباره آزاد کنید که هر کاری می‌خواهید بکنید؟!

نکته بعدی هم بحث قومیت‌ها و ملیت‌ها بود. وقتی فضای باز سیاسی اعمال می‌شود یعنی جمهوری‌ها حق داشتند که برای خودشان اعلام استقلال کنند؛ چون در گذشته طبق قانون اساسی شوروی این ۱۵ جمهوری در همه ابعاد سیاسی، اقتصادی و اجتماعی کاملا مستقل بودند و عنوان آن «اتحاد جماهیر شوروی» بود. آن‌ها برای خودشان مجلس، دولت، رئیس‌جمهور و وزارت خارجه داشتند و تنها نکته این بود که طبق قانون اساسی در سیاست خارجی و امور دفاعی باید از دولت مرکزی تبعیت می‌کردند ولی بقیه موارد را طبق قانون حق داشتند خودشان داشته باشند؛ در حالی که در طول سال‌های بعد از انقلاب کمتر به آن‌ها اجازه داده شده بود که چنین کاری کنند.

این‌ها در تعارض قرار گرفت. وقتی شما فضا را باز می‌کنید و می‌گویید که هر کاری دوست دارید بکنید، مثلا آذربایجان نفت داشت و گفت چرا باید نفت خودم را به یک جمهوری بدهم که ندارد یا ترکمنستان گاز داشت و گفت برای چه باید بدهم؟! مهمتر از همه، اعلام استقلال‌هایی بود که به تدریج صورت گرفت و ناآرامی در آن ها ایجاد شد. اگر خاطرتان باشد یا در خبرها خوانده باشید، مثلا آذری‌ها پشت درهای ایران آمدند و شعار آزادی دادند و گفتند ما دیگر آزاد شده‌ایم. در جمهوری‌های آسیای مرکزی هم همین‌طور بود. یعنی شعارها خوب بود ولی همخوانی نداشت.

از طرفی بازسازی روابط با آمریکا و غرب هم تا حدی خارج از تصورات آقای گورباچف بود. یعنی فکر می‌کرد اگر اعلام کند می‌خواهد با غرب تنش‌زدایی کند آن‌ها به راحتی به این کشور کمک می‌کنند ولی آن‌ها سختگیری کردند. تنها کشوری که آن زمان در کمک کردن به شوروی دست‌و‌دل‌بازی به خرج داد، آلمان بود. علتش هم این بود که آقای گورباچف اتحاد دو آلمان را پایه‌ریزی و دیوار برلین را خراب کرد.

این‌ها آلمان را تشویق کرد که به شوروی کمک کند ولی آمریکا، فرانسه و کشورهای دیگر خیلی همراهی نکردند و حتی مقداری به شک و تردید هم نگاه کردند. چون آقای گورباچف می‌گفت در عین اینکه می‌خواهم این کارها را انجام بدهم ولی می‌خواهم همچنان اتحاد شوروی باشد، من کمونیست هستم و حزب کمونیست حاکم است. می‌شود گفت که این مجموعه انتظارات غرب را برآورده نمی‌کرد. بنابراین در تفکر نوین سیاسی هم نوعی از بی‌اعتمادی و شک و تردید وجود داشت.

این مجموعه باعث شد که اقتصاد ساخته نشود؛ به خاطر اینکه مردم خیلی استقبال نکردند چون اقتصاد کار و سرمایه‌گذاری می‌خواست باید سرمایه از خارج وارد می‌شد. روابط با غرب هم همان‌طور که گفتم خیلی پیشرفت نکرد. اما گلاسنوست یا فضای باز سیاسی چون هزینه نداشت خیلی پیشرفت کرد. یعنی مردم آزاد شدند و در خیابان‌ها شعار دادند؛ در قزاقستان و آذربایجان این کار انجام شد.

به عبارتی من می‌توانم این‌طور بگویم که آقای گورباچف علی‌رغم اینکه قصدش این نبود، ولی به دلیل اینکه این فضا را خیلی خوب مطالعه نکرده و تبعات شعارهای خودش را نشناخته بود، به شدت تحت فشار گلاسنوست خودش قرار گرفت. یعنی گلاسنوستش به «آزادی‌خواهی جمهوری‌خواه» و حتی استقلال‌طلبی آن‌ها ترجمه شد. این روند ادامه پیدا کرد و حتی آقای گورباچف تصمیم گرفت آزادی‌های قانون اساسی را به آن‌ها بدهد و حتی گفت من حاضر هستم یک پیمان اتحاد جدید بنویسم ولی عملا خیلی دیر شده بود و جمهوری‌ها گفتند ما دلیلی نمی‌بینیم که اتحاد شوروی را حفظ کنیم.

البته این بحث جوانان آن‌ها بود. یعنی اختلافی هم بین جوانان و افراد مسن وجود داشت. مسن‌ها معتقد بودند که ما باید در چهارچوب اتحاد باشیم اما جوانان اصلا این اعتقاد را نداشتند و «آزادی مطلق» را دنبال می‌کردند. همین باعث شد که این مسأله بیشتر از همه برجسته شود و به سمت فروپاشی سوق پیدا کند.

فروپاشی شوروی یک پروسه بود و ارتباط مستقیم با پیام امام پیدا نمی‌کند. اعتقاد من این است که از همان زمان درست شدن اتحاد جماهیر شوروی، اندیشه‌های کمونیستی فروپاشید. یعنی وقتی اندیشه کمونیستی می‌گوید بزرگترین دشمن شما امپریالیسم است و بعد آقای استالین در جنگ جهانی دوم متحد امپریالیسم می‌شود، به نظر شما این اندیشه فروپاشیده نبود؟! یعنی اصلا اندیشه‌‌ای وجود نداشت. اصلا شوروی‌ها کجا با اندیشه‌هایشان حکومت تشکیل دادند؟! قرار بود نوک پیکان حمله آن‌ها امپریالیسم باشد ولی با امپریالیسم ساختند، قرار بود اندیشه‌های مارکسیستی در جوامع اقتصادی آن‌ها پیاده شود ولی اصلا این‌طوری نبود و قرار نبود نظام طبقاتی نباشد که بود.

اتفاقا به این دلیل گورباچف گفت مارکسیست است که می‌خواست بگوید اندیشه هنوز هست در حالی که عملا واقعا وجود نداشت. مردم هم مقاومت کرده بودند. یعنی در تمام این سال‌ها بالاخره مردم مؤمن مسلمان و مسیحی در ظاهر و باطن عقاید خودشان را حفظ کرده بودند و مسجد و کلیسا می‌رفتند. بنابراین اندیشه فروپاشیده بود و ساختار باید حفظ می‌شد که به این دلایل ساختار هم از بین رفت.

پیام امام خمینی حداقل دو سال بعد از روی کار آمدن آقای گورباچف است. آقای گورباچف قبل از این اقدامات خودش را شروع کرده بود اما پیام هم به این موضوع اشاره کرد. به نظر من این پیام با در نظر داشتن اتفاقات شوروی بود و اینکه «صدای خرد شدن استخوان‌های مارکسیسم به گوش می‌رسد»، به این معنا بود که این اتفاقات دارد می‌افتد.

گورباچف در انتخاب خودش خیلی نقش نداشت. دفتر سیاسی حزب کمونیست شوروی به این نتیجه رسیدند که این وضعیت نمی‌تواند ادامه‌دار باشد؛ وگرنه آقای گورباچف با معیارهای آن زمان شوروی اصلا شرایط رهبر شدن را نداشت. یک آدم ۵۴ ساله بود در حالی که همیشه رهبران شوروی افراد مسن و با سابقه بودند. آقای گورباچف در دفتر سیاسی مسئول طراحی نجات اقتصادی کشور بود و طرحی هم نوشته بود اما اصلا بنا نبود رهبر شود. وقتی آقای برژنف فوت کرد، ابتدا آندروپوف و بعد چرنینکو بر سر کار آمدند و به سرعت فوت کردند، دفتر سیاسی به این نتیجه رسید که کاری کنیم ثبات به کشور برگردد. یعنی انتخاب آقای گورباچف با دفتر سیاسی بود.

به نظر من گورباچف طراح بازسازی اقتصادی کشور بود و اگر آن دو شعار را نمی‌داد و یا به صورت همزمان نمی‌داد، شاید وضعیت متفاوت می‌شد. ولی به هر حال ایشان آن دو شعار را هم انتخاب کرد. من می‌توانم این‌طور بگویم که گورباچف خیلی شناخت کامل از وضعیت جمهوری‌ها و تمایلات استقلال‌طلبی آن‌ها نداشت. اصلا در کلیت شوروی چنین ذهنیتی وجود نداشت که اگر فضا باز شود ممکن است این‌ها به یاد استقلال بیافتند. غیر از چهار سال اول تشکیل شوروی که جمهوری‌ها اعلام استقلال کردند و با سرکوب متصل شدند، بقیه اصلا این‌طور نبود. فقط سه جمهوری بالتیک بودند که چون در جریان جنگ دوم جهانی به شوروی ملحق شدند همیشه ناراضی بودند. گورباچف هم قبل از فروپاشی شوروی به این سه جمهوری استقلال داد اما ۱۲ جمهوری دیگر قرار بود که با هم باشند.

شاید دیگران طور دیگری نظر بدهند ولی از دید من گورباچف خائن و خودفروخته نبود و می‌خواست خدمت کند. بی‌توجهی او به این مسائل باعث شد به سمتی برود که کار به اینجا بکشد. شاهد این اظهارات این بود که ایشان تا آخرین لحظه تلاش کرد اتحاد جماهیر شوروی را حفظ کند و زمانی هم که احساس کرد دیگر نمی‌شود اتحاد را حفظ کند به راحتی کنار رفت. یعنی روز ۲۵ دسامبر سخنرانی کرد و گفت همه تلاش من این بود که شوروی را حفظ کنم و نشد؛ الآن دیگر کشوری نمانده که من رئیسش باشم. نشان می‌دهد آدمی بود که می‌خواست کار سیاسی مثبت کند و کشور را نجات بدهد ولی مسیر قضایا به شکل دیگری رقم خورد.

اعتقاد من این است که اگر آقای گورباچف این‌ها را هم ردیف همدیگر قرار نمی‌داد، یعنی بحث بازسازی اقتصادی را اولویت می‌داد و می‌توانست تنگناها را برطرف کند و در بخش دوم تفکر نوین سیاسی یعنی تنش‌زدایی با غرب را پیش می‌کشید، این‌ها کم و بیش تجربه شده بود. دوران خروشچف بخشی از آن که همین بحث تنش‌زدایی بود، تا حدی جواب داده بود. اگر بعد از اینکه اقتصاد رشد پیدا می‌کرد وارد تنش‌زدایی با غرب می‌شد، جمهوری‌ها دلیلی نمی‌دیدند برای اینکه اعلام استقلال کنند. یعنی برمی‌گشت به حالتی که کشور یک مقدار شکوفا می‌شد.

یعنی اگر این‌ها قدم به قدم انجام می‌شد حداقل این است که به این سرعت فروپاشی نمی‌‌شد و شاید شکل فروپاشی تغییر می‌کرد. یعنی می‌توانست تبدیل به یک کشور فدرال شود که کاملا منافع خودشان را داشته باشند و در بازسازی آزادی‌هایشان را هم داشته باشند ولی دلیلی نبینند برای اینکه خودشان را از مجموعه اتحاد شوروی جدا کنند. چون اتحاد شوروی بالاخره مزیت‌هایی هم داشت. اتحاد شوروی یک ابرقدرت بود و می‌توانستند از این ویژگی‌های مثبت آن بهره بگیرند. ولی همزمانی آن‌ها باعث شد که شیرازه کار از دست آقای گورباچف خارج شود.

نکته دیگر این بود که علی‌رغم اینکه حزب کمونیست آقای گورباچف را روی کار آورد ولی همه اعضای دفتر سیاسی و حزب با ایشان همراهی نکردند. مثلا کودتای اوت ۱۹۹۱ به این خاطر اتفاق افتاد که به گورباچف انتقاد داشتند و می‌گفتند شما دارید زیاده‌روی می‌کنید. یعنی اگر یک همبستگی بود باز هم ممکن بود این موضوع به تأخیر بیفتد.

گفت‌وگو با پایگاه خبری جماران/ ۹ شهریور ۱۴۰۱


اصلاحات اقتصادی گور گورباچف را کَند

فرشاد مومنی
کارشناس مسائل اقتصادی

حکومتی که گورباچف تحویل گرفت، جامعه‌ای بود با یک تعهدات مالی بسیار سنگین و با یک نظام تولیدی ناکارآمد که در عین حال ساختار بوروکراتیک همراه با سلطه نظامی‌ها و امنیتی‌ها نیز بر اقتصاد سایه افکنده بودند. از دل این مناسبات، یک فساد گسترده عمدتا به همت مداخله نظامی‌ها و امنیتی‌ها، در اقتصاد ایجاد شده بود. یعنی در شرایطی که تولید مختل بود و نظامی‌ها و امنیتی‌ها در اقتصاد همه‌کاره بودند و فساد به صورت بسیار گسترده وجود داشت، تمسک به سیاست‌های تورم‌زا، مشروعیت حکومت را به کلی از بین برد و منجر به فروپاشی شد. از نظر من، جامع‌ترین نظر درباره فروپاشی شوروی را در همین کتاب آندره فونتن که مدیر نشریه لوموند بود و یکی از برجسته‌ترین استراتژیست‌های جنگ سرد محسوب می‌شد؛ می‌توانید بخوانید.

از نظر سیاست اقتصادی، آنچه گورباچف را نابود کرد، آن بود که در شرایط ضعف و ناکارآمدی در حیطه تولیدی، راهکار را سیاست تورم‌زا انتخاب کرد. مساله کلیدی این بود که گورباچف برنامه مشخصی نداشت و سردرگم بود. فقط حسن‌نیت داشت. در کتاب «فساد، دولت و فرصت‌های اجتماعی»، نوشته حسین راغفر، مقاله‌ای از داگلاس نورث آورده شده که به خاطره‌ای از گورباچف اشاره می‌کند. نورث می‌گوید: «گورباچف جمع ۲۰ نفره‌ای از اقتصاددانان برجسته جهان را دعوت کرد تا برای اقتصاد شوروی برنامه بدهند. در جلسه کاملا پریشان‌احوالی، بی‌برنامگی و گیج‌ خوردن از سر و روی گورباچف می‌بارید. در این جمع ۵ نفر از مدعوین جزو نوبلیست‌ها بودیم. در همان جلسه بود که برخی از اقتصاددانان به اصلاحات اقتصادی و روی آوردن به بازار آزاد توصیه کردند. نوبت به من که رسید گفتم این اصلاحات راه‌حل مشکل اقتصاد شوروی نیست. باید ابتدا بستر تاریخی و شرایطی که در شوروی رقم خورده را به طور عمیق ریشه‌یابی کنید و با یک رویکرد غیرشتاب‌زده و اندیشیده و مبتنی بر برنامه، آرام‌آرام اصلاحات را انجام دهید. اگر به سمت سیاست‌های شوک‌درمانی بروید نابود خواهید شد.» 

گورباچف از بین راه‌حل‌های ارائه‌شده، به سیاست‌های تورم‌زا تمایل نشان داد و مردم که در فقر بودند و بیکاری گسترده‌ای آن‌ها را رنج می‌داد، با شوک‌های تورم تاب نیاوردند و نهایتا فروپاشی رخ داد.

مهمترین سیاست‌های او افزایش نرخ ارز، حذف سوبسیدهای مواد غذایی و آزادسازی واردات بود. اجرای همزمان این سه سیاست کمر اقتصاد را شکست و گور گورباچف با سیاست‌های اصلاحی اقتصاد کنده شد.

گفت‌وگو با روزنامه هم‌میهن/ ۹ شهریور ۱۴۰۱


گورباچف روشنفکری اصلاح‌طلب بود

بیژن اشتری
مترجم

گورباچف به‌ نظر من فردی روشنفکر بود؛ درست است که در بطن و متن یک نظام کمونیستی اقتدارگرا رشد کرده بود اما در مجموع می‌توان او را فردی روشنفکر، شاید به‌ نوعی رویاپرداز یا خیال‌پرداز خطاب کرد. به‌ویژه بسیار متاثر از همسرش بود که زنی روشنفکر محسوب می‌شد. اصلا رسیدن گورباچف به راس هرم قدرت در شوروی، اتفاقی بسیار عجیب است زیرا اصولا رشد آدم‌های روشنفکر و رویاپرداز، در حکومتی که عموما افراد چاپلوس و میان‌مایه را دوست دارد و به آن‌ها امکان پیشرفت در سلسله‌ مراتب قدرت را می‌دهد، عجیب است. اینکه چطور یک ‌روشنفکر توانسته در چنین سیستمی از سلسله ‌مراتب قدرت بالا برود و حذف و غربال نشود، خود نکته‌ای است. نکته ویژه‌ای که در مورد گورباچف می‌توان گفت این است که او با وجود اینکه به‌ صورت مستمر در سلسله ‌مراتب حزبی صعود کرد، اما شاید دستاورد مهم‌اش این باشد که در این صعود مداوم اجازه نداد خصوصیات ارزشمند شخصیتی‌اش از کف برود و به نوعی مفتون ‌قدرت نشد.

گورباچف یک‌ رهبر به‌ معنای واقعی کلمه «اصلاح‌طلب» بود. او با وجود اینکه به کمونیسم باور داشت و تا پایان عمر یک لنینیست باقی ماند، اما اصلاح‌طلب واقعی هم بود. می‌توانم بگویم در اتحاد جماهیر شوروی سه ‌نفر بودند که مغز اصلاحات را نمادینه می‌کردند؛ یکی گورباچف، دیگری «الکساندر یاکوولف» که مسئول امور تبلیغاتی حزب کمونیسم شوروی و روشنفکری به‌ تمام‌ معنا و اثرگذار بود و نفرسوم «ادوارد شواردنادزه»، وزیر امورخارجه کابینه گورباچف که از هر حیث فردی مترقی و اصلاح‌طلب به‌شمار می‌رفت. این سه‌ نفر بودند که اصلاحات فرهنگی و به‌ دنبالش اصلاحات اقتصادی را در شوروی پیش بردند.

در روسیه امروز کلا گورباچف شخصیت محبوبی محسوب نمی‌شود چون این تصور وجود دارد که او یک امپراتوری بزرگ را با سیاست‌های غلطش متلاشی کرد و کشور بزرگ روسیه را که زمانی دومین ابرقدرت جهان بود به ۱۵ کشور مستقل تبدیل و شرایط بسیار ناگواری – چه از نظر اقتصادی و چه پرستیژ جهانی - برای مردمش فراهم کرد. در انتخابات ریاست‌جمهوری نیز که پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی برگزار شد و گورباچف هم در آن شرکت کرده بود، او تنها توانست دو درصد آرا را به خود اختصاص دهد و همین نشان می‌دهد، او هیچ محبوبیتی بین مردم‌اش نداشت. البته باید در نظر داشت که مردم روسیه سال‌های متمادی در یک شرایط تاریخی به‌ شدت استبدادی زیستند و این تصور و ذهنیت استبدادی در ذهن آن‌ها برای نسل‌ها نهادینه شده است. به‌ نظر من مردم روسیه با دموکراسی آشنایی چندانی ندارند و برای همین آدمی مثل گورباچف را نامحبوب می‌دانند. اکثریت ذهن‌ها تحت‌تاثیر انگاره‌های استبدادی است، برای همین شخصی مثل گورباچف نامحبوب است و در مقابل فردی مثل پوتین، محبوب و دوست‌داشتنی می‌شود.

در خارج از روسیه به‌خصوص در غرب، نگاه‌ها کاملا متفاوت است. چون این تصور درست بین رهبران غربی وجود دارد که گورباچف واقعا دنبال صلح‌ جهانی و خواهان پایان‌ دادن جنگ‌ سرد بود و از جنگ اتمی ابرقدرت‌ها وحشت داشت. او می‌خواست با خارج ‌کردن شوروی از مسابقه تسلیحاتی با ابرقدرت‌ها، کاری کند که درآمدها و منابع ‌مالی کشورش به‌ جای آنکه صرف تولید سلاح‌های ‌اتمی و موشک‌های بالستیک شود، به ‌سمت داخل‌ کشور هدایت شود و از آن برای رفاه‌ مردم استفاده کند. برای همین در تلاش بود تا با غربی‌ها و ایالات‌متحده آمریکا و رهبرانش به سازش برسد و پروژه صلح ‌جهانی را محقق کند. گورباچف در این راه صادق بود و تلاش خودش را هم کرد؛ فارغ از اینکه این موضوع در نهایت به فروپاشی شوروی انجامید. فراموش نکنید رونالد ریگان (رئیس‌جمهور آمریکا) چند سال قبل از به‌قدرت رسیدن گورباچف، در یک‌ سخنرانی از نظام شوروی به‌عنوان حکومت شیطانی و امپراتوری شر نام برده بود اما چند سال بعد همین ریگان حرفش را پس گرفت و گفت شوروی تحت رهبری گورباچف در اردوی‌ صلح قرار دارد. برای همین غربی‌ها احترام و علاقه زیادی نسبت به او دارند. خود من هم به‌ عنوان کسی که در مورد تاریخ شوروی کار و تحقیق کرده است، احترام بسیار زیادی برای این انسان قائلم و در صداقت، درستی و نیات خوب او برای مردم خودش و جهان تردیدی ندارم.

گفت‌وگو با روزنامه هم‌میهن/ ۹ شهریور ۱۴۰۱


با حذف گورباچف فلسفه مارکسیستی به پایان رسید

ماشاءالله شمس‌الواعظین
روزنامه‌نگار

در دسته‌بندی مارکسیسم، اگر ما لنین را رهبر انقلاب مارکسیسم-لنینیسم بدانیم، قطعا گورباچف رهبر سوسیال‌دموکرات واقعی قرن اخیر محسوب می‌شود و در این مورد نباید تردید کرد؛ یعنی نقشی که گورباچف ایفا کرد. رهبری او دو شاخصه اصلی داشت. یکی اصلاحات و دیگری شفافیت و هر دوی این‌ها به رهبری گورباچف در اتحاد شوروی سابق انجام شد. نکته دوم اینکه گورباچف باعث شد همه فلاسفه مارکسیستی، هم در اروپا و بعد هم در خاورمیانه که به شدت تحت تاثیر شوروی بودند، به مشکل بخورند و حتی نظام‌های سیاسی برپایه آموزه‌های مارکسیستی بنیان نهاده بودند، از جمال عبدالناصر مصر گرفته تا عبدالکریم قاسم و بعد حزب بعث عراق، یا شبلی‌العیسمی به مشکل خوردند.

در پی حذف گورباچف، فقط نظام سیاسی ناشی‌شده از مارکسیست-لنینیست نبود که فرو ریخت، و فقط دیوار برلین نبود که ویران شد، و فقط جنگ سرد نبود که به پایان رسید، بلکه فلسفه مارکسیستی هم به پایان رسید و آنچه امروز باقی مانده است، فقط جاذبه‌های عدالتخواهانه مارکسیستی است که مورد مطالعه پژوهش‌های علمی فلاسفه سیاسی قرار می‌گیرد و هیچ جاذبه دیگری برای بشریت ندارد.

من معتقدم این فروپاشی بی‌نظیر است و اگر مورد مشابهی داشته باشد هم احتمالا در ابعاد خیلی کوچک‌تر بوده است. اردوگاه سوسیالیسم، اردوگاه قدرتمندی در اروپای شرقی بود. حالا من اصلا درباره خاورمیانه که در کشورهایی مثل سوریه و عراق پایگاه قدرتمندی داشتند، یا کشورهایی مثل ویتنام، مقایسه نمی‌کنم. همین اروپای شرقی را شما ببینید یا پیمان ورشو که در مقابل پیمان ناتو نوشته شده بود. وقتی این جمعیت و این اردوگاه با وسعت جغرافیایی را می‌بینید که در عرض نیم دهه فرو می‌پاشد؛ این خیلی عجیب است. نظام‌های سیاسی دیکتاتوری فرومی‌پاشد و وقتی به مادر که اتحاد جماهیر شوروی است می‌رسد، آن هم به فروپاشی منتهی می‌شود و یک ‌دهه مانده به پایان قرن گذشته میلادی، ناقوس فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به صدا درمی‌آید و بلافاصله فلسفه سیاسی مارکسیسم به محاق می‌رود.

گورباچف در یک خانواده فقیر متولد شد. نگاهش نگاه طبقه پرولتاریا یا طبقه کارگر و بسیار وفادار به سیستم بود. نمی‌توان گفت از اول منتقد بود. به شدت در دوره کارگری، اهل مطالعه و به دنبال کشف بود. وقتی به سن و سالی رسید که می‌توانست مسافرت کند، اولین مقصد او اروپای غربی بود. او در این سفرها از دانشگاه‌ها بازدید می‌کرد. زمانی که در کادر رهبری و دفتر سیاسی حزب کمونیست اتحاد جمهوری عضو بوده، مطالعات او در اروپای غربی پیوند می‌خورد. نکته بعدی اینکه، وقتی به یک بلوغ سیاسی می‌رسد، پس از مرگ استالین و در دوره خروشچف بوده. در واقع بعد از مرگ استالین و در عصر اصلاحات خروشچف، آقای گورباچف پرچم استالین‌زدایی را به ‌دست می‌گیرد. فکر کنید که استالین، رهبری مستبد، بی‌رحم و به شدت آدمکش بوده است. کوچ دادن انسان‌ها از یک منطقه به منطقه دیگر و بسیاری سیاست‌های دیگر از برنامه‌های استالین بوده است. گورباچف، برنامه استالین‌زدایی را رهبری می‌کند. همان زمان شخصیت او این پیام را می‌دهد که با عصر استالین مبارزه می‌کند، شاید بتواند رهبری مناسبی برای آینده شوروی باشد که این کشور را از عصر استالین به یک سامانه دیگر ببرد و اتفاقا همین اتفاق هم افتاد. در عصر یوری آندروپوف، که آخرین نسل کمونیست‌های افراطی و تندرو بودند، آقای گورباچف صبوری و شکیبایی می‌کند. یعنی به توصیه برخی نزدیکان، عمل کرد. در آن زمان قاعده‌ای بود که هر کس در سمت راست تابوت رهبر قبلی راه برود، رهبر بعدی کشور خواهد شد و گورباچف بعد از مرگ آندروپوف در سمت راست تابوت او قرار گرفت و این پیام را مخابره کرد که رهبر بعدی شوروی خواهد بود. بلافاصله شوروی وارد مرحله جدیدی شد که همه می‌بینند و تاثیرات عمیقی در دنیا گذاشت که تا امروز همه شاهد آن هستند.

گورباچف با وجود پشتوانه داخلی حزبی و کل جامعه غرب، اما در مقابل نهادهای داخلی نتوانست مقاومت کند و کل کشورش دچار فروپاشی شد. البته در ایران این اتفاق نیفتاد. بنابراین اصلاح‌طلبان در هر دو جا باید به سراغ سامانه‌های تولید ثروت بروند تا زمانی که واقعه‌ای می‌خواهد اتفاق بیفتد، این پول است که می‌تواند پیش‌برنده پروژه‌ها باشد و مشخص می‌کند که جریان‌ها به کدام سمت برود. در ایران نهادهای ثروت در دست محافظه‌کاران بود. اما در اتحاد جماهیر شوروی در دست نهادهای حکومتی بود.

اصل ماجرا اصلاحات است که به حیات و بالندگی خود ادامه می‌دهد. شما ببینید بوریس ‌یلتسین بعد از گورباچف سر کار آمد. مگر آقای یلستین چه کار کرد؟ قدرت را به دست کاگ‌ب داد، قدرت به دست پوتین داد و همه این‌ها دست به اصلاحاتی زدند که گورباچف می‌خواست. مارکسیسم و دیکتاتوری پرولتاریا را کنار گذاشتند. آزادی احزاب و مطبوعات اتفاق افتاد، ارتباط با جهان شکل نوین‌تری به خود گرفت. حتی در عصر پوتین هم این‌ها اتفاق افتاد.

مساله جنگ اخیر اوکراین را کاملا کنار بگذارید. در دهه هشتاد میلادی و دو دهه اول هزاره سوم، چه اتفاقی در روسیه افتاد؟ راه رشد سرمایه‌گذاری شکل گرفت. بعد اقتصاد آزاد شکل گرفت و وارد تجارت جهانی شدند. همه این‌ها علامتی بود که اصلاحاتی که در دوره گورباچف بنا بود انجام شود و در برابر آن مقاومت می‌شد، رهبران بعدی با وجود فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، ناسیونالیست‌هایی بودند که به اصلاحات مدنظر گورباچف عمل کردند. شما به اظهارات گورباچف در سال‌های اخیر دقت کنید، به یک معنا تایید می‌کرد این همان چیزی بود که ما می‌خواستیم، گرچه گورباچف کمی آزادی‌خواه‌تر بود.

ببینید چرا چپ مارکسیست در ایران به سرعت برق ویران شد؟ چون یک نسخه جدید در برابر آن شکل گرفت. چون یک اتفاق جدید برابر آن شکل گرفته بود و آن اتفاق جدید، انقلاب ایران بود. انقلابی که شعار «نه شرقی، نه غربی» داده بود. چپ‌ها احساس می‌کردند با سست شدن پایه‌های مارکسیست، اتفاق جدیدی در حال رخ دادن است. زمانی که امام، آقای جوادی ‌آملی و چند نفر دیگر را فرستادند برای دیدار با گورباچف و پیش‌بینی کرده بودند که شوروی رو به فروپاشی می‌رود، این آثار خود را روی چپ مارکسیستی و چپ مذهبی ایران گذاشت. مثلا شما بعد از آن اتفاق، دیگر اثری از چپ مذهبی به معنای واقعی کلمه نمی‌بینید. امثال علی تهرانی و توانیان‌فرد و… را که به اقتصاد سوسیالیستی باور داشتند دیگر نمی‌بینید. همه چیز فروپاشید. به سرعت جهان به سمت تک‌قطبی‌ شدن رفت. چیزی که باقی ماند در فلسفه جهان، دموکراسی‌لیبرال با گرایش‌های مختلف آن بود و حتی در حکومت ایران هم حکومت دموکراتیک دینی مطرح شد و مسائلی مثل سازش دین و دموکراسی؛ این‌ها مسائل بسیار مهمی است.

این اتفاق حتی در چین هم تاثیرات زیادی گذاشت و عصر مائو را فراموش کردند و به سمت اقتصاد بازار آزاد و ارتباط بیشتر با جهان پیش رفتند. حتی تایوان و این‌ها هم به سمت خودمختاری مبتنی بر اقتصاد آزاد رفتند. گرچه حزب کمونیست آن بالا نشسته و کشور پهناور چین را اداره می‌کند، اما اندیشه دموکراسی را کنار گذاشتند.

آخرین بحث اینکه وقتی ربات‌ها جانشین نیروی کار شدند، خود مارکسیست‌ها به این نتیجه رسیدند که ابزار تولید مفاهیم اولیه خود را از دست می‌دهند و حالا سؤال جدیدی مطرح می‌شد که اگر این فلسفه سیاسی براساس تضاد بین نیروی کار و سرمایه‌دار شکل گرفته است، حالا چه تفسیری از دوران جدید ارائه می‌کند؟ چون نیروی کار ارزش خود را از دست داده بود و ابزار تولید، خودش نیروی تولید را می‌ساخت و باید با آموزه‌های مارکسیستی وداع کرد.

گفت‌وگو با روزنامه هم‌میهن/ ۹ شهریور ۱۴۰۱


رویای استالین، کابوس گورباچف

محمدجواد روح
روزنامه‌نگار

ذات او مشکل داشت. هرچه بود، نوه یک «کولاک» بود. همان خرده‌مالکان زمین‌هایی که لنین اعتقاد داشت، بنیادی سرمایه‌داری دارند و به همین خاطر، «ضدانقلابند» یا دست‌کم، «به صف مبارزات سوسیالیستی نمی‌پیوندند». و گویی این ژن ضدانقلابی را از پدربزرگ به ارث برده بود. چنین بود که پس از انقلاب، بلشویک‌ها سه طبقه از دهقانان را تعریف کردند. «کولاک» دهقانان ثروتمند بودند که از نظر بلشویک‌ها استثمارگران دهقانان فقیرتر بودند. آنان نه‌ تنها طبق نظریه لنین با انقلاب همراه نمی‌شدند، بلکه به دلیل مالکیت زمین، در مناطقی چون اوکراین در برابر سیاست دولتی جمع‌آوری غلات مقاومت می‌کردند و در نتیجه، مانع قدرت گرفتن اقتصاد اتحاد جماهیر شوروی بودند. آن‌ها دشمن انقلاب بودند و گورباچف از نسل دشمنان.

میخائیل گورباچف البته دوست داشت رهبری قدرتمند باشد. چه کسی بدش می‌آید استالین دوم شود؟ مگر صدام نبود که عکس او را در اتاقش داشت و عمری از او الگو برمی‌داشت. چه رسد به کمونیست‌های روسی مثل گورباچف، که در مکتب استالین پروردند و عمری در جهت احیای اقتدار او دویدند. شاید اگر فاجعه‌ای چون چرنوبیل نبود که به نمادین‌ترین وجه، بنیان‌های حکومت مبتنی بر توهم و دروغ را آشکار سازد؛ گورباچف هم، همچنان در رویای تکرار استالین می‌ماند و رفتن به راه او را درست می‌خواند. چنان که پنج روز پس از انفجار نیروگاه، فرمان داد راهپیمایی یک مه (روز کارگر) در کی‌یف برگزار شود؛ تنها هشتاد مایل دورتر از نیروگاه. هزاران نفر بی‌آنکه بدانند تابش‌های نامرئی کشنده نیروگاه در تمام شهر پخش شده، در خیابان‌های پایتخت اوکراین راه می‌رفتند. دولت به‌ خوبی از خطر آگاه بود. شاید به همین خاطر بود که ولودیمیر شربیتسکی، رهبر حزب کمونیست اوکراین، اواخر راهپیمایی وارد شد تا هم نشان دهد در صحنه حضور دارد و هم کمتر در معرض تشعشعات مرگبار قرار گیرد. او مضطرب بود؛ مثل بندبازی در میان دو کوه که هر قدم برمی‌دارد، خطر مرگ برایش بیشتر می‌شود؛ اما راهی جز قدم برنداشتن هم ندارد. کمونیست اوکراینی هم، ترسان و لرزان قدم برمی‌داشت. پیش خودش فکر می‌کرد شانس بیاورم تابش‌ها مرا آلوده نکنند. این‌همه راهپیمای دیگر! چرا من؟ من که گناهی ندارم. خود گورباچف بود که تهدیدم کرد: «چنانچه شما برگزاری رژه را لغو کنید، کارت عضویت خود در حزب را باید تحویل دهید». و نمی‌دانی تحویل کارت عضویت حزبی در اتحاد جماهیر شوروی یعنی چه؟ یعنی، پایان وفاداری. یعنی، خروج از تعهد. یعنی، خیانت. بله، خیانت! همان اتهامی که استالین با آن، جان هزاران نفر را ستاند و میلیون‌ها نفر را به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاد. گورباچف هم با این تهدید، به شربیتسکی نشان داده بود استالینی کوچک درون رهبری حزب نفس می‌کشد.

امواج تابش‌های کشنده چرنوبیل اما بزرگتر از آن بود که بتوان با دستور دادن مقابل آن ایستاد. هجده روز پس از فاجعه، گورباچف ناگهان سیاست خود را تغییر داد. در تلویزیون ظاهر شد و اعلام کرد که مردم حق دارند بدانند چه اتفاقی افتاده است. «دانستن حق مردم است»؛ این جمله کلیدی، نقطه آغاز فروپاشی بود. امپراتوری دروغ با تابش نور بر تاریکخانه فرو می‌ریخت. آن‌هم در شرایطی که سیاست انکار و لاپوشانی، به اوج قدرت خود رسیده بود؛ جایی که واقعیتی چون انفجار مرگبار نیروگاه اتمی را هم منکر می‌شد. پیامدهای افشای دروغ، برای چنین ساختاری بنیان‌برافکن بود. چرنوبیل تنها یک فاجعه اتمی یا زیست‌محیطی نبود، ضربه‌ای روانی بود. آن امواج مرگبار حتی افسانه شایستگی فنی شوروی را از بین بردند؛ همان افسانه‌ای که دنیا هنوز آن را باور داشت و شوروی را در قلل آن می‌پنداشت. چرنوبیل، اما این افسانه را از ذهن‌ها زدود و گورباچف، ناگهان از استالین کوچک به بازیگر نقش آن کودک داستان هانس کریستین اندرسن تبدیل شد که فریاد می‌زد: «پادشاه لخت است!»

سه دهه پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی، گورباچف از سوی دلسپردگان آرمان‌های چپ، متهم است به نفوذی بودن، به برانداختن، به خیانت. بله، به خیانت! همان اتهامی که سران حزب کمونیست، همه رهروان استالین، بیش‌وکم از آن علیه کسانی به کار می‌بردند که می‌خواستند روند جاری را تغییر دهند. روند جاری، همان انکار حقیقت بود. همان اولویت دادن به وفاداری بر همه‌ چیز. همان که ایوان دراچ، شاعر اوکراینی، شش هفته پس از انفجار چرنوبیل در جلسه اتحادیه نویسندگان درباره‌اش سخن گفت: «صاعقه هسته‌ای به ژنوتیپ ملی ما آسیب رسانده است». و در ادامه می‌گفت: «چرا نسل جوان از ما روی‌گردان شده است؟ زیرا ما یاد نگرفته‌ایم صریح صحبت کنیم و در مورد چگونگی زندگی خود و وضعیتی که اکنون در آن قرار داریم، حقیقت را بگوییم. ما به دروغ‌گویی خو گرفته‌ایم…».

روزگار افتادن تشت رسوایی از بام، همه جرات می‌گیرند و یکسان سخن می‌گویند. چه دراچِ شاعر باشی، چه الکساندر سولژنیتسینِ داستان‌نویس و چه گورباچفِ سیاستمدار. حالا رهبر شوروی خود در رأس اپوزیسیون ایستاده بود. اپوزیسیون راه طی‌شده. او هم همچون سولژنیتسین که از ماجراهای عالیجنابان خاکستری می‌گفت، فانوس برداشته بود و نور بر تاریکخانه می‌انداخت و از «نقاط خالی» در تاریخ شوروی صحبت می‌کرد. او صراحتا بر صفحه تلویزیون ظاهر می‌شد و می‌گفت: «فقدان دموکراتیک‌سازی درست جامعه شوروی دقیقا همان چیزی بود که کیش شخصیت، تخطی از قانون، خودسری و سرکوب‌های دهه ۱۹۳۰ (عصر استالین) را ممکن ساخت. در حقیقت، سوءاستفاده از قدرت دلیل واضح جنایات آن دوران بود. هزاران نفر از اعضای حزب و افراد غیرعضو مورد سرکوب جمعی قرار گرفتند. رفقا، این حقیقتی تلخ است.»

بله، حقیقت همواره تلخ است. و رویابافی و توهم، شیرین. گورباچف، سی ‌سال پس از فروپاشی در حالی جان سپرد که برای رویابافان، کابوسی را می‌ماند. کابوس یک نفوذی یا خائن که چون ماری در آستین سرخ پرورید و پیراهنش را بر تن درید. او خائن بود، چون گفته بود: «دانستن حق مردم است»، گفته بود: «حقیقت، تلخ است»، گفته بود: «پادشاه لخت است!». امروز هم افس رسابق کاگ‌ب بر تخت کرملین، رویای احیای استالین را می‌بیند. خواب دوقطبی کردن دوباره جهان. خواب چنگ انداختن بر اوکراین و خفه کردن اروپا در زمستان. او دلسپرده استالین است و دشمن گورباچف. چنین است که راه او را می‌رود. حقیقت را می‌پوشاند. نه‌ تنها، نقد وضع موجود را برنمی‌تابد و رهبران اپوزیسیون و روزنامه‌نگاران را به زندان می‌اندازد که از آزار و اذیت محققان تاریخ شوروی هم ابایی ندارد. استالین، فرشته است و گورباچف، شیطان. این تصویر رسمی است که اعمال می‌شود، گرچه اعلام نمی‌شود…

* نقل‌قول‌ها و استنادات این یادداشت، برگرفته است از: جنگ استالین در اوکراین: قحطی سرخ، ان اپلبوم، ترجمه: محمود قلی‌پور، نشر ثالث، ۱۴۰۰.

روزنامه هم‌میهن/ ۹ شهریور ۱۴۰۱


ناجی ناکام

احمد زیدآبادی
روزنامه‌نگار

برخی تحلیلگران، میخائیل گورباچف را عامل فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی می‌دانند، اما او در واقع آخرین تیر ترکش حزب کمونیست شوروی بود که برای حفظ امپراتوری شوراها از کمان رها شد. گورباچف هنگامی زمام ‌امور اتحاد شوروی را به ‌دست گرفت که علائم بحرانی خردکننده در تمام شئون اداره امپراتوری در افق نمایان شده بود.

گورباچف به قصد و انگیزه غلبه بر این بحران‌ها و نجات اتحاد شوروی از خطر فروپاشی، به رهبری حزب کمونیست رسید اما در آن برهه، دیگر کار از کار گذشته بود و فروپاشی به ‌عنوان «سرنوشت محتوم» امپراتوری شوروی در انتظار آن نشسته بود.

عوامل فروپاشی اتحاد شوروی به ‌اندازه کافی در طول ۳۰ سال مورد تحلیل و بررسی پژوهشگران قرار گرفته است و در اینجا فقط به دو نکته اساسی آن اشاره می‌شود.

عامل مهم در فروپاشی نظام شوروی، آغاز انقلاب در صنعت ارتباطی و استفاده از فناوری انفورماتیک در زمینه‌های مختلف بود. نظام بسته شوروی امکان تطبیق خود با این تحول ‌تازه را نداشت. در اتحاد شوروی کشور به‌ صورت کاملا محرمانه اداره می‌شد. به ‌عبارت واضح‌تر، نه‌ فقط توده مردم از آنچه در کشور می‌گذشت به کلی بی‌اطلاع بودند بلکه بدنه آماس‌کرده و غول‌پیکر بروکراسی حاکم بر کشور نیز صرفا به‌ عنوان پیچ‌ومهره‌های یک دستگاه عظیم، مورد استفاده قرار می‌گرفتند و حق اطلاع از اسناد و مدارک و نوع کار سایر دوایر دولتی نداشتند. صنعت انفورماتیک این مرزها را درهم‌ شکست و نوعی شبکه ارتباطی در مجتمع‌های صنعتی و اداری پدید آورد که پنهان داشتن اطلاعات معمول از کارکنان آن‌ها ممکن نبود.

در دنیای غرب که «گردش آزاد اطلاعات» به ‌عنوان یک ارزش و فضیلت سیاسی به‌حساب می‌آمد، گسترش صنعت انفورماتیک با استقبال مواجه شد و به روند توسعه، سرعتی بی‌سابقه بخشید. اتحاد شوروی به‌ عنوان رقیب «دنیای سرمایه‌داری» که می‌کوشید خود را در حوزه‌های علمی، صنعتی، نظامی و اقتصادی موفق‌تر از رقیب نشان دهد، در به‌کارگیری صنعت انفورماتیک با مشکلی بنیادی مواجه شد. نظام شوروی اگر به استفاده از فناوری انفورماتیک روی‌ خوش نشان نمی‌داد و آن را نادیده می‌گرفت، از رقیب به‌ شدت عقب می‌افتاد و نهایتا مغلوب آن می‌شد. به‌کارگیری فناوری انفورماتیک هم با نظام سیاسی کاملا بسته و تصمیم‌گیری‌های یکسره مخفی و محرمانه در تمام سطوح همخوانی نداشت، بنابراین سطحی از باز شدن جامعه را طلب می‌کرد.

گورباچف با برنامه پرستروئیکای خود درصدد باز کردن تدریجی نظام سیاسی شوروی برآمد اما با هر گامی در این جهت، حاکمیت ‌مطلقه حزب کمونیست بر تمام شئون جامعه شوروی، ترک تازه‌ای برمی‌داشت و به سمت فروپاشی نزدیک‌تر می‌شد.

عامل دیگر در فروپاشی شوروی، مسابقه تسلیحاتی بی‌سابقه‌ای بود که رونالد ریگان، رئیس‌جمهور آمریکا بر رقیب کمونیست خود تحمیل کرد. اقتصاد دولتی اتحاد شوروی بنیه چندان قدرتمندی نداشت به‌خصوص در دوران سلطه استالین عمدتا از طریق استثمار کشنده میلیون‌ها ناراضی تبعیدشده به گولاک، دست به انباشت سرمایه می‌زد.

ریگان با ابتکار جنگ ‌ستارگان که برنامه دفاع ‌موشکی بی‌سابقه‌ای را به ‌اجرا می‌گذاشت، دولت شوروی را در تنگنای اقتصادی شدیدی قرار داد به‌طوری ‌که اگر اتحاد شوروی درصدد برمی‌آمد که با آمریکا وارد مسابقه تسلیحاتی در حوزه دفاع موشکی شود، تمام سرمایه‌اش صرف این رقابت می‌شد، از اداره دیگر بخش‌های جامعه باز می‌ماند و اگر در این زمینه سرمایه‌گذاری نمی‌کرد، باز هم از رقیب قدرتمند خود در حوزه نظامی عقب می‌افتاد و در نهایت مغلوب آن می‌شد. گورباچف که این مشکلات را می‌شناخت نهایت تلاش خود را به‌کار گرفت تا هم اتحاد شوروی و نظام کمونیستی آن را سر پا نگه دارد و هم زمینه را برای تطبیق شرایط کشورش با پدیده‌ای جدید فراهم آورد. چنین کاری در مقطع زمامداری او اما عملا ناممکن بود به‌خصوص اینکه حضور اشغالگرانه ارتش ‌سرخ در افغانستان، هزینه‌های اقتصادی و نظامی سنگینی را برای شوروی به‌ همراه داشت. گورباچف برای کاهش هزینه‌ها، ارتش‌ سرخ را از افغانستان فرا خواند اما بلافاصله پس از آن زلزله شدید ارمنستان، میلیاردها هزینه به ‌دوش دولت گورباچف گذاشت. گورباچف زلزله ارمنستان را یکی از دلایل ناکامی خود معرفی کرد اما در واقع تناقضاتی که از چند دهه قبل‌تر نظام شوروی را همچون تار عنکبوت گرفتار خود کرده بود، شانسی برای موفقیت او باقی نگذاشت. از این‌رو، گورباچف را با هیچ حسابی نمی‌توان عامل فروپاشی شوروی دانست. او به ‌عنوان ناجی شوروی در رأس حزب کمونیست قرار گرفت اما عمق مشکلات و گرفتاری‌ها بسیار بیش از آن بود که تلاش و تقلای او چاره‌ساز باشد.

روزنامه هم‌میهن/ ۹ شهریور ۱۴۰۱


به مناسبت درگذشت میخائیل گورباچف

اتابک فتح‌الله‌زاده
نویسنده و پژوهشگر

تاریخ ایرانی: وقتی خبر درگذشت میخائیل گورباچف را شنیدم، بی‌اختیار به یاد مادرم افتادم. سی و سه سال پیش، وقتی بالاخره توانستم برای دیدنش به فرانسه بروم، باورش نمی‌شد که از شوروی جان سالم به در برده‌ام. خودش و نسل‌های قبلش در آذربایجان بنا را بر این گذاشته بودند که برای جوان‌هایی که به شوروی می‌روند برگشتی در کار نیست. ناباورانه در آغوشم گرفت و گفت: «امروز سر نماز برای گورباچف هم دعا کردم.» بعد از آن بارها به یادم انداخت که «تو و دوستات که زرنگ‌تر از بقیه نبودین، اگه گورباچف سر کار نیامده بود شما هم مثل همهٔ اون قبلی‌ها تا ابد در منجلاب شوروی گرفتار بودین.»

متن کامل یادداشت را اینجا بخوانید


پرونده «تاریخ ایرانی»

حقایق پشت‌پرده فروپاشی شوروی به روایت اسناد محرمانه

گورباچف پس از حبس خانگی

آیا گورباچف از سرکوب‌های خشونت‌آمیز اطلاع داشت؟

آشتی با هلموت، رقابت با بوریس

درخواست کمک مالی گورباچف از آلمان


منابع: بی‌بی‌سی/ رادیو بین‌المللی فرانسه/ ایندیپندنت/ یورونیوز/ روزنامه هم‌میهن

کلید واژه ها: گورباچف شوروی اتحاد جماهیر شوروی


نظر شما :