اشغال ایران، سقوط رضاشاه - صادق زیباکلام
محاسبات اولیه فرماندهان رایش سوم درست از آب درآمد. ارتش آلمان بولدوزروار و به سرعت در شرق، شروع به پیشروی کرد. اوکراین در کمتر از چند هفته، کاملا به تصرف آلمان درآمد و ژنرالهای فاتح هیتلر حتی در مسیر مسکو بودند. اما زمستان سرد و زودرس روسیه اندکی از سرعت آن ماشین جنگی غولآسا کاست. مصیبت بزرگتر برای آلمانها از زمانی شروع شد که وارد خاک اصلی روسیه شدند. محاسبات آلمانها درست بود و آنان ظرف چند ماه، ارتش بزرگ شوروی را در زمین و هوا عملا از بین برده و زمینگیر کرده بودند اما آلمانها یک اشتباه کوچک داشتند؛ دفاع روسها از انقلاب و وطنشان. میلیونها زن و مرد روسی، دانشجو، کشاورز، کارگر، معلم و زنان خانهدار و... ارتش مردمی ایجاد کرده و در برابر ارتش آلمان دست به مقابله زدند. یک جنگ کلاسیک میان ارتشهای آلمان و روسیه بدل شد به جنگی مردمی که از آن در تاریخ جنگ جهانی دوم به عنوان «جنگ میهنی» یاد میکنند.
زمستان هولناک روسیه به همراه «ارتش بزرگ میهنی»، موفق شدند تا در ابتدا پیشروی ارتش هیتلر را کند و به تدریج متوقف کنند. «پیشوا» که میخواست به قفقاز برسد و به منابع نفتی آن دست یابد با خشم، نیروهای بیشتری را به جبهه شرق گسیل کرد. این اقدام که از جبهههای دیگر صورت گرفت، باعث شد که برای اولین بار از آغاز جنگ، انگلیسیها که در لاک دفاعی و زیر فشار خرد کننده ارتش آلمان قرار داشتند بتوانند نفسی بکشند. متفقین به سرعت دریافتند که به هر صورتی که شده باید جبهه شرق را تقویت کنند تا زمینگیر شدن ارتش آلمان همچنان ادامه یابد. تنها راه عملی موجود برای تقویت جبهه شرق از طریق ایران بود. صدها هزار کیلو سوخت، دارو، غذا و تسلیحات سبک و سنگین از طریق خلیج فارس وارد ایران شده و از مرز دریایی بندر انزلی و مرز زمینی با جمهوری آذربایجان به قفقاز و نهایتا جبهه شرق و مرکز مقاومت روسها در «لنینگراد» باید ارسال میشد. اما مشکل اینجا بود که حکومت ایران با وجود اینکه بیطرفی خود را از ابتدای جنگ به دول متخاصم اعلان داشته بود اما قلبا طرفدار آلمان بود. فیالواقع هم مقامات دولتی، هم سران نظامی و هم بسیاری از چهرهها و شخصیتهای سیاسی ایران، به واسطه نفرت تاریخی از بریتانیا، از آلمان طرفداری میکردند. لندن از عمق نفرت رضاشاه به انگلستان آگاه بود و مقامات انگلیسی میدانستند با بودن رضاشاه، امکان کمک رسانی متفقین از طریق ایران عملا ناممکن خواهد بود. این فقط انگلیسیها نبودند که نگران رضاشاه بودند. روسها نیز به واسطه قلع و قمع کمونیستها از جمله «گروه ۵۳ نفر» و اساسا سیاست سرکوبگرانه رضاشاه علیه فعالان و جریانات چپ، دل خوشی از او نداشتند و کاملا موافق سرنگونی وی بودند. برخلاف تصویر و تصورات رایج در ایران که رضاشاه را عامل انگلستان میپندارند، روابط میان انگلستان و رضاشاه از همان اوایل سلطنت وی، بسیار سرد و خصمانه بود. به علاوه وی به شدت نسبت به انگلیسیها سوءظن داشت. تمایل رضاشاه به آلمان بود و همین امر باعث شد تا در یک دهه آخر حکومت رضاشاه، هزاران آلمانی به منظور احداث راه آهن، ایجاد صنایع مدرن، راهسازی، ساختن دانشگاه تهران و سایر سازمانها و وزارتخانههای دولتی و حتی طرح ایجاد یک ذوبآهن بزرگ در کرج، راهی ایران شوند. حضور آلمانها در ایران بالاخص با شروع جنگ، روابط سرد و خصمانه میان رضاشاه و انگلستان را عمیقتر کرد.
هنوز سال اول جنگ به پایان نرسیده بود که لندن خواستار تقلیل و اخراج آلمانیها از ایران شد اما پاسخ رضاشاه قاطع بود. وزارت خارجه رسما به لندن اعلام کرد ایران در جنگ، بیطرف است و آلمانیهایی که در ایران هستند هیچ فعالیت نظامی و جاسوسی نداشته و صرفا مشغول کارهای عمرانی هستند. اما لندن معتقد بود برخی از آنها عوامل نظامی و جاسوسی هیتلر بوده و ممکن است به دنبال اقدامات خرابکارانه در صنایع نفت ایران باشند که ارزش حیاتی برای بریتانیا داشت. اما رضاشاه همچنان روی ماندن آلمانیها در ایران اصرار داشت. سرانجام تحت فشار، تعدادی از آلمانیها را از ایران اخراج کرد اما سردی و تیرگی روابط با انگلستان همچنان ادامه داشت. مشکل دیگر رضاشاه آن بود که به دلیل حاکمیت نظام بسته پلیسی، هیچ اطلاعرسانی دیگری به جز آنچه که حکومت میگفت وجود نداشت. به علاوه به دلیل رعب و وحشت از رضاشاه و دستگاه امنیتی وی، اگر هم افراد و اشخاصی از طرق دیگر متوجه برخی از تغییر و تحولات واقعی شده بودند، نمیتوانستند آن را بازگو کنند. حاصل این وضعیت در حقیقت دامان خود رضاشاه را گرفت. با اینکه پیشروی آلمانها در جبهه شرق متوقف شده بود، اما در ایران بسیاری از جمله رضاشاه همچنان تصور میکردند که عنقریب آلمانها از طریق گروزنی و داغستان به قفقاز رسیده و در مرزهای آذربایجان و گیلان ظاهر میشوند. در نتیجه و نهایتا وقتی متفقین به ایران حملهور شدند، دست راست مقامات ارشد رژیم به دست چپشان میگفت که چه شده و چه باید بکنیم؟ هواپیماهای بمبافکن روسیه چند روز قبل از حمله نهایی به ایران روی شهرهای انزلی، رشت و آستارا اعلامیه ریختند و به مردم گفتند که حمایت حکومت ایران از آلمان نازی، مغایر با اصل بیطرفی اعلام شده و لاجرم متفقین مجبور شدهاند که به ایران حمله کنند. در اعلامیههای دیگری که هواپیماهای انگلیسی و روسی روی شهرهای ایران میریختند از مردم میخواستند که از پادگانها و مراکز نظامی دوری جویند و از نظامیان ایران میخواستند که مقاومت نکرده و تسلیم متفقین شوند.
از همه دراماتیکتر، وضعیت رضاشاه بود. او کاملا از حمله متفقین غافلگیر شده بود. نیروی دریاییاش که در خلیج فارس علیه انگلیسیها مقاومت میکرد، در کمتر از چند ساعت به طور کامل نابود شد. سایر مراکز نظامی هم که مقاومت کردند با نیروی عظیم ارتش انگلستان و روسیه، به سرعت مقاومتشان در هم شکسته شد. «بولارد» سفیر متفرعن و متکبر انگلستان، حاضر نشد رضاشاه را که نامش لرزه بر اندام هر ایرانی میانداخت حتی ملاقات کند و توسط ذکاءالملک فروغی، رجل فرهیخته و ادیب ایران به رضاشاه پیغام داد که هر چه سریعتر استعفا داده و ایران را ترک کند. فروغی که پس از اعدام دامادش توسط رضاشاه، در جریان واقعه مسجد گوهرشاد، از سالهای ۱۵-۱۳۱۴ به این سو، خانهنشین شده بود وظیفه دشوار انتقال پیامهای سفیر به رضاشاه را داشت. رضاشاه که حالا مجبور شده بود برای دیدن فروغی به منزل وی برود، وقتی دریافت که باید هر چه سریعتر از سلطنت کنارهگیری کرده و کشور را ترک کند (یعنی به تبعید برود) سعی کرد که حداقل موافقت بولارد را برای سلطنت ولیعهدش - محمدرضا پهلوی - بگیرد اما سفیر انگلستان با عصبانیت به رضاشاه پیغام داد که او در شرایطی نیست که بر سر آینده حکومت ایران چانهزنی کند. او به فروغی تاکید کرد به پادشاه ایران بگوید روسها از منجیل گذشته و در نزدیکی قزوین هستند. اگر به تهران برسند به احتمال زیاد رضاشاه را به واسطه از بین بردن کمونیستهای ایران، اعدام خواهند کرد و او باید هر چه سریعتر کشور را ترک کند.
سفیر انگلستان و متفقین که از عدم محبوبیت رضاشاه اطلاع داشتند درصدد ایجاد جمهوری در ایران بودند و فروغی را به عنوان نخستین رئیسجمهور کشور انتخاب کرده بودند اما فروغی با نظر آنها موافق نبود. او که در اساس، رجلی وطنپرست بود، توانست بولارد را مجاب کند که اگر ایران جمهوری شود، عملا وحدت و یکپارچگی آن از بین میرود. از دید فروغی، سلطنت یکی از نمادهای وحدت ملی ایران بود و اگر سلطنت برچیده میشد معلوم نبود برخی از اقوام چقدر حاضر به تمکین از حکومت مرکزی تهران شوند. فروغی سمت نخستوزیری را پذیرفت، مجلس سیزدهم را که انتخابات آن چند ماه پیش از آن و در زمان رضاشاه برگزار شده بود تشکیل داد و ولیعهد جوان محمدرضا پهلوی ۲۰ ساله به عنوان پادشاه کشور در برابر قرآن مجید، امام جمعه تهران و نماینده ملت، سوگند وفاداری یاد کرد. پادشاه جدید اما عملا کارهای نبود و ارکان و نهادهایی که در دوران زمامداری پدرش، قدرت و اختیاراتشان را رضاشاه از آنها گرفته بود، حالا به سرعت قدرت و اقتداری را که در قانون اساسی برایشان پیشبینی شده بود باز میستاندند. قوه قضاییه حالا داشت قوه قضاییهای میشد مستقل، مجلس داشت حالا دیگر از زیر یوغ دربار بیرون میآمد و ایضا نخستوزیر و قوه مجریه خود راسا تصمیمگیری میکردند. به علاوه با برچیده شدن پلیس مخفی و امنیتی رضاشاه، آزادی زندانیان سیاسی، آزادی مطبوعات، آزادی احزاب و تشکلهای سیاسی و بالاخره امکان برگزاری انتخابات آزاد، ایران وارد عصر جدیدی از تاریخ معاصرش شده بود. (برای اطلاع بیشتر از آنچه در این نوشتار آمد رجوع شود به صادق زیباکلام، تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران ۱۳۰۰ تا ۱۳۲۲، انتشارات سمت، چاپ پنجم، سال ۱۳۸۸).
منبع: روزنامه شرق
نظر شما :