اشتباهات بزرگی که امیرکبیر مرتکب شد
تحلیلی بر دینامیک عاطفی و سیاسی شاه و وزیر
تاریخ ایرانی: «جناب امیرنظام، ما تمام امور ایران را به دست شما سپردیم و شما را مسئول هر خوب و بدی که اتفاق میافتد میدانیم. همین امروز شما را شخص اول ایران کردیم و به عدالت و حسن رفتار شما با مردم کمال اعتماد و وثوق داریم و به جز شما به هیچ شخص دیگری چنین اعتقادی نداریم و به همین جهت این دستخط را نوشتیم.» نامهای کوتاه از سوی ناصرالدین شاه به امیرکبیر، بینهایت صمیمانه و موجز که شاه جوان ایران ۲۲ اردیبهشت ۱۲۲۸ شمسی (۱۲ مه ۱۸۴۸) پس از جلوس به تخت پادشاهی به عنوان «حکم» صدراعظمی برای امیرکبیر صادر کرد.
سال ۹۵ سید علی آلداوود، پژوهشگر کهنهکار تاریخ کتابی را منتشر کرد که شامل صدها نامهای است که در طی ۳ سال صدارت امیرکبیر توسط او برای مقامات داخلی و خارجی نوشته شده یا بالعکس از سوی این افراد برای او ارسال شده است. در حقیقت وقتی به متن ماجرا میرویم و نامههای «امیرنظام» به شاه را تک تک وارسی میکنیم درمییابیم از دل آنها به دشواری میتوان آنچنان که نویسنده در مقدمه خاطرنشان کرده پی به «حوادث مهم داخله» ببریم یا با تحقیقات تطبیقی از «اوضاع مالی و اقتصادی کشور»، «مسائل اندرون» و «مسائل خانوادگی (امیرکبیر)» سر در بیاوریم اما علیرغم این نشانههای یاسآور، نامهنگاریهای امیرکبیر به ناصرالدین شاه یک ویژگی بسیار حیاتی و از منظر تاریخنگاری بیاندازه ستایشبرانگیز دارد و آن اینکه با خواندن بیش از ۳۰۰ نامه امیر به شاه میتوان با پرترهای – البته تیره و تار – اما در عین حال چشمگیر از شخصیت امیر مواجه شد و اینکه اساسا سیاستورزی صدراعظم در قبال قدرت مطلقه شاه به چه ترتیب بوده است، نامهها هم به لحاظ فرم و هم لحن و محتوا به طور گیجکنندهای قابل تامل هستند. بر این مبنا برای نور افکندن به جنبههای پنهانتری از شخصیت سیاسی این صدراعظم محبوب تاریخ ایران، در ۱۶۹مین سالگرد آغاز صدارت او کوشش خواهیم کرد با تحلیل متن و فرم نامههای ردوبدل شده میان امیرکبیر و دیگران – به ویژه شخص اول مملکت – با سویههای کمتر گفته شدهای از خصوصیات شخصیتی «امیرنظام» و دینامیک عاطفی و سیاسی وی با شاه «نوجوان» و بعدا «جوان» ایران در میانه قرن نوزدهم میلادی آشنا شویم.
تملق خردمندانه
«این غلام، به خدا به خدا و به نمک با محک شاهنشاه – روحنا فدا – در هر عالم باشم، جمیع دلخوشی این غلام بعد از فضل [خدا] بسته به مرحمت قبله عالم – روحنا فدا – هست و زیست و زندگانی خود را از تصدق قبله عالم – روحنا فدا – میداند.» [نامه ۹۹ – جلد ۱، صفحه ۹۲]
بررسی نامهها نشان میدهد یکی از هویداترین ویژگیهای نامهنگاری امیر به شاه «تملق» بیش از حد از سوی امیرنظام به خدمت شاه است. خواننده و پژوهشگر با خواندن نامهها به سهولت میتواند دریابد کلمات به کار گرفته شده از سوی امیر برای ابراز علاقه به شاه بیش از آنکه در مرز ادب و نزاکت گام بردارند در برکهای از چاپلوسی بیحد برای شاه و بالا بردن درجه وی در حدود آسمانی و تاکید مداوم بر «نوکری» و «غلامی» صدراعظم غوطهور است. در جایی ناصرالدین شاه ظاهرا جویای احوال ناخوش صدراعظم خویش شده و برای او نامهای ارسال کرده است، پاسخ امیر به این نامه جالب توجه است: «هو قربان خاک پای همایون مبارکت شوم، دستخط همایون زیارت شد. استفسار از حال این غلام بیمقدار فرموده بودند، خداوند عالم جان ناقابل این غلام را فدای خاک پای مبارک نماید. به خدا، به خدا اگر به فرض محال هزار جان داشته باشم، همه را در راه نوکری و رضا و خدمت شما باشد، رضا و خاطر تسلیم میکنم از تصدق سر شما.» امیرکبیر تمام اینها را میگوید تا در نهایت به پاسخ پرسش شاه از خود برسد: «بعد از فضل خدا، بعد از دوا، حالم خوب است.» [۱۰۶-۱-۹۴]
تحلیل این حد از تملق البته به لحاظ سیاسی دشوار نیست. امیر آگاه به قدرت فائقه سلطان، تصورش بر این بوده که در جاهایی که قرار است برای شاه استدلال کند و یا وی را به مشاجرهای پنهان دعوت کند، هیچ چیز به اندازه برگزیدن زبان «نوکری» و تاکید مداوم بر اینکه نهایتا رای شاه تعیینکننده خواهد بود و آنچه امیر میگوید چیزی بیش از پیشنهادات دلسوزانه «یک غلام ارادتمند» نیست، در دور کردن شاه از هراس اینکه صدراعظم قصد دسیسهچینی و یا بدل کردن وی به مقامی تشریفاتی دارد، کارآمد نخواهد بود.
اما آیا به راستی تمام این نوع سیاستورزی متملقانه به نتیجه مطبوع امیر میانجامید و در اختیار گرفتن قدرت شاه به شیوه زبانبازی و تاثیرگذاری بر تصمیمات وی، با اغراق در ارادت نسبت به جایگاه ناصرالدین شاه همواره ممکن بود؟ مورد نامهنگاری در خصوص «والده عباس میرزا» و پسرش در قم به این پرسش پاسخ منفی میدهد.
ظاهرا ناصرالدین شاه در نامهای که متن آن در کتاب موجود نیست به امیر امر میکند مادر عباس میرزا در شهر قم سکنی داده شود. امیر دست به قلم میبرد و برای شاه مینویسد: «در باب والده عباس میرزا و پسرش که مقرر فرموده بودند یک چندی در قم باشند، حالت این غلام دو صفت دارد: یکی اطاعت محض نوکری هر طور میفرمایند مختارند، این غلام حاضر است که صبح به آنها خبر دهد که حکم پادشاهی است در اینجا مقیم باشند.» بلافاصله امیرکبیر میکوشد تا به شاه بفهماند که نظر وی موافق با حکم شاه نیست: «ثانیا اگر به عقل ناقص خود در دولتخواهی چیزی را بفهمم لابدا برای مضرت بعد آن عرض مینمایم. آن هم معصوم نیستم، گاه هست درست فهمیده باشم. حالا امر با سرکار همایون است. هر شق را قبول میفرمایند اطاعت دارد و مقرر فرمایند.» [۱۳۲-۱-۱۰۱]
امیر برای کوباندن میخ پس از تشریح مسئله دست به چاپلوسی خوشمزهای میزند: «خدا و پیغمبر شاهد است که من جمیع دنیا و مافیها آن را به رضای شما و نوکری خدمت شما صرف کرده و میکنم و از التفات قبلی و ظاهری و مرحمت شما دائم شکرگزار بوده و هستم. اگر گاهی از راه الجا و اضطرار عرض کردهام، آن را حظ غیرت و ارادتی که به شما دارم بوده و هست.» (همان)
از اینجا به بعد در نامه امیر به شاه نوعی از عشوهگری سیاسی که با جسارتورزی آگاهانه برای دلبری کردن همراه است جلوهگر میشود: «تا زنده هستم و مداخله در نوکری شما دارم، نمیتوانم بد شما را ببینم یا به زبان مردم بشنوم و فرض شخصی خود عرض آن را میدانم. شما در این صورت حق ندارید که ذره در دنیا از چنین نوکری رنجش حاصل فرمایید یا امورات واقعه دنیا را از این غلام در پرده نگاه دارید.» (همان)
اگر پس از خواندن چنین نامهای بلافاصله ۲۰۰ صفحه در کتاب جلوتر رویم و با نامهای از ناصرالدین شاه مواجه شویم که پاسخی کوتاه، کوبنده و در لفافه تحقیرآمیز به آسمان ریسمان بافتنهای امیر بوده است، در جای خود خشک میشویم: «جناب امیرنظام، در باب ماندن مادر عباس میرزا و پسرش در قم، ما خود صلاح دانسته و حکم کردهایم. شما در این کار مداخله نکردید. فی شهر ذیقعدهالحرام ۱۲۶۷.»
رگههای عریان تملق در چندین و چند نامه دیگر امیر به شاه به چشم میخورد، برخی مواقع کار بدانجا رسیده است که امیر ظاهرا به هنگام نگارش نامه آگاه شده است که این حد از اغراق در خصوص احساساتش نسبت به شاه ممکن است در ذوق شاه بزند. «خدا این نصف جان ناقابل این غلام را فدای خاک پای همایون نماید. امیدوار از فضل خدا و باطن ائمه اطهار هستم که دو ماه اینطور دماغ در کار بسوزانید، جمیع خیالات فاسد از دماغ مردم بیرون برود و کارها چنان نظم گیرد که همه عالم حسرت بخورند و وجود امثال این غلام باشد یا نباشد، به فضل خدا همان ذات مبارک دوای هر دردی باشد و چنان محیط بر کار شوند که بیمشاوره احدی خدمات کلیه به یک اشاره خاطر همایون انجام گیرد. زیرا که جمیع عالم در خوب و بد از تشر و کارسازی اول است که ببیند، بعد خود به خود از واهمه سلطنت راه میرود. اینها تملق و جسارت نبود، حقیقتگویی بود که جسارت به عرض میشود.»
به راستی چه میزان از این ابراز علاقهها به شاه از سر عشق راستین امیرکبیر به شاهنشاه بوده است؟ پاسخ دقیق به آن دشوار است اما کنار گذاشتن برخی پازلها کنار هم نشان میدهد بخش قابل توجهی از آن برآمده از سیاست کنترل شاه با استفاده از زیادهگویی در ابراز ارادت بوده است.
وزیری که حوصله شاهاش را نداشت
در همین حیطه نامهنگاری به سهولت میتوان دریافت امیر حقیقتا چندان حوصله شاه جوان را نداشته و حاضر نبوده وقت زیادی را برای نگارش نامه به او تلف کند و هیچ کوشش جدی در اینکه حقیقتا به شاه فهمانده شود که امیر به راستی و در عمل حال و هوای «نوکری» دارد به چشم نمیآید. نامههای امیر به شاه عموما کوتاه هستند و به طور میانگین هر نامه ۱۰۰ کلمه. بلندترین نامههای امیرکبیر به ناصرالدین شاه از کوتاهترین نامههای وی فرضا به حاج میرزا آقاسی، وزیر مختاران فرانسه و انگلیس و روس یا مثلا یارمحمدخان، وزیر هرات، به مراتب کوتاهتر است.
وقتی در نگاشتههای امیر به شاه دقیق میشویم درمییابیم وی اساسا دل و دماغی نداشته است تا علیرغم درخواست شاه توضیحات مکتوب دقیق و مبسوطی پیرامون تحولات و ملاقاتها ارائه دهد و با بهانههای گوناگون به شاه مینویسد که شرح ماجراها را «حضوری» برای «همایونی» تعریف خواهد کرد: «مقرر فرموده بودند که به نواب [مهدعلیا] چطور گذشت؟ این بنده مجاور خارجی است. شب تا سحر خدمت ایشان بودم، تفصیل را بدیهی است زمان حضور خاک پای همایون عرض میکند.» [۷۹-۱-۸۵]
در جایی شاه از او میخواهد تا در خصوص مذاکرات با وزیرمختار (روس یا انگلیس) برایش بنویسد امیر باز رندانه اکراه میورزد: «استفساری از جواب و سؤال این غلام با جناب وزیرمختار فرموده بودند. به قدر یک کتاب گفتوگو شد. بدیهی است به قدر ناقابل خود در جواب کوتاهی نکرده و تا عمر دارد نخواهد کرد؛ اما تا مفصلا خاک پای همایون عرض نکند ابدا مطلب معلوم نمیشود و از نوشتن تمام نمیشود.» [۸۰-۱-۸۶]
جایی دیگر شاه از او خواسته تا درباره ملاقات امیر با شخصی که برای ما نامعلوم است بنویسد. پاسخ صدراعظم به شاه باز بیحوصله است: «بلی، شخصی معهود آمد، همان ماجرای خیالی بود. از نوشتن چیزی معلوم رای همایون نمیشود. تفضیل را بنَ البدو الی الختم فردا به شرط حیات خاک پای همایون عرض خواهد کرد.» [۱۴۹-۱-۱۰۶]
یک جای دیگر شاه بیچاره پیرامون مبلغی پول از امیر خود میخواهد تا به صورت مکتوب توضیح دهد، اما صدراعظم وی را برای دریافت پاسخ به ملاقات حضوری در ۴۸ ساعت آینده حواله میدهد. «انشاءالله تعالی پسفردا که پنجشنبه است شرفیاب میشود و در باب هزار و دویست تومان که فرسایش شده حضورا به عرض همایون میرساند و بدانچه امر القدس اعلی شرف نفاذ یابد اطاعت در رفتار میشود.» [۱۵۱-۱-۱۰۷]
به غیر از این امتناعهای پیوسته در نگارش برای شاه پیرامون ملاقاتهای امیر با دیگران و بیحاصل ماندن درخواستهای ناصرالدین شاه برای خواندن جزئیات ماجراها و وقایع در نامههای امیر، در نامههای بسیاری میخوانیم که امیرکبیر حتی در خصوص قراردادهای حضوری و «شرفیابی» هم اما و اگر و بهانه میآورد: «این غلام را احضار فرموده بودند، به دو جهت شرفیاب نمیشود: اول، شما بیرون نهار میل میفرمایید، تا فدوی شرفیاب شود وقت میگذرد، ثانیا، سرم به شدت درد میکند، اگر میل خاطر همایون باشد دو ساعت به غروب مانده در لالهزار شرفیاب میشود.» [۲۶۱-۱-۱۴۳]
مانوس با بیماری
موضوع دیگری که در خیل نامههای صمیمانه – دستکم ظاهر صمیمانه - امیر به شاه علنی میشود، ناخوشاحوالی پایانناپذیر صدراعظم مملکت است که مدام در ابتدا یا انتهای نامههای امیرنظام به ناصرالدین شاه علنی میشود. دستکم در حدود ۳۰ نامه - یعنی یکدهم کل نامههایی که نویسنده کتاب جمعآوری کرده است - امیرکبیر از بیماریهای متعدد خود برای شاه جوان نوشته است. «احوال این غلام از دیشب برهم خورده، امروز از لابدی به در خانه آمده به شدت با دردسر مراجعت کرده حالا بستری و بیهوش افتادهام.» [۱۹-۶۷]
از نامههای صدراعظم برای شاه میتوان دریافت که امیر بینوا به کلکسیونی دردناک از بیماریهای جسمی و مقادیری افسردگی مبتلا بوده است:
«حال این غلام را استفسار فرموده بودید، دو سه روز است سردرد و سینهدرد زیادی عارض شده، دیروز و امروز هر دو را مشغول معالجه هستم.» [۲۰-۶۷]
«دست این غلام درد میکند.» [۳۶-۷۳]
«قدری سرماخوردگی دارم. از آن جهت ممکن نشد که در خانه آمده مشغول نوکری شوم.» [۴۰-۷۴]
در جایی امیرکبیر ادعا میکند اساسا وی «مانوس» با بیماری است: «مقدر حال این غلام با کسالت انسی دارد.» [۶۱-۸۰] در همین نامه امیر اشارهای دارد که در صورت صداقت وی میتواند دال بر افسردگی روانی باشد: «قدری کسالت مزاجی و خیالی هست.» [همان]
در نامه شماره ۱۵۵ از نشانهها میتوان دریافت که امیر احتمالا به ناراحتی گوارشی مزمنی مبتلا بوده است که به احتمال زیاد فشارهای عصبی ناشی از کار و همچنین اضطرابهای ناشی از تشتت قدرت و کشمکشهای سیاسی دربار در پیشرفت آن موثر بوده است: «دو سه روز است که حال این غلام خوب نیست. امروز وقت ناهار یک سردرد و برهمخوردگی به هم رساندم که هر چه کردم نتوانستم بمانم، لابدا پیش آمدم در راه بدحال شده، یک دو دفعه برای استفراغ پایین آمده با هزار مرارت خودم (را) به منزل رساندم.»
امیر در برخی از نامهها همچنین به «کمردرد شدید» و مشکل «بینایی» خود اشاره دارد. اما علیالظاهر آنچه بیش از هر چیز طاقت صدراعظم قدرقدرت ایران در میانه قرن نوزدهم را تاق کرده همان درد معده یا روده است. یک جا میگوید درد چنان بالا گرفته است که حتی واهمه دارد دارو بخورد: «فدوی هم میخواستم صبح دوا بخورم، اما از بس که درد دل دارم میترسم، فردا را نخواهم خورد.»[۲۰۱-۱۲۳]
و یک جای دیگر مینویسد: «احوال این غلام را استفسار فرموده بودند، به نمک با محک قبله عالم- روحنا فدا- در عمرم چنین درد وقیح ندیده بودم. قریب یک صد و سی مثقال خون گرفتم تازه همانطور هستم.»
به نظر میآید بیماریهای صدراعظم کاملا جدی بوده و امان امیر را بریده بودند و این تصور که مرد شماره دو قدرت صرفا برای جلب توجه و ترحم مافوق خود به قول امروزیها «سیاهبازی» میکرده فرض کاملا باطلی است؛ چراکه به هر روی شاه و وزیر هفتهای دستکم یکی دو جلسه ملاقات داشتهاند و شاه به طور سرزده به عیادت او میرفته است و طبیعتا رنگ رخسار امیر خبر از درد مشقت و بیماری وی میداده است، با این همه به نظر میرسد امیر با پررنگ کردن بیماری خود در نامهها سه هدف را دنبال میکرده است: نخست اینکه از نگارش نامههای بلند برای ناصرالدین شاه سرباز میزند، دوم اینکه چندین نوبت به همین بهانه از «شرفیابی» خدمت شاه که وقت صدراعظم را به شدت تلف میکرد شانه خالی میکرد و از همه مهمتر با تاکید بر اینکه زنجیره بیماریهای هولناک مانع خدمات امیر نخواهد شد حد والای مسئولیتپذیری و یگانگی خود در عالم سیاست را به رخ شاه میکشید: «از دیشب دلدردی حاصل شده، اکنون هم باقی است و از راه ضرورت در تنگی وقت با همین حالت صاحبمنصب فوج عبداللهخان صارمالدوله را احضار میکنم.»[۶۵-۸۱]
یا در جای دیگر که با لحنی متاثرکننده برای شاه که احوالات او را جویا شده مینویسید: «فدوی دو روز است که روزه میگیرد. نه خوب است و نه بد، راهی میرود. نه مثل اول میتواند پی کار برود و نه میتواند بیکار بنشیند.»
رویارویی
علیرغم تمام تلاشهای امیرکبیر برای نگاه داشتن ناصرالدین شاه با خود از طریق سختکوشی بسیار در سامان دادن به اوضاع مملکت، تملق بسیار نزد شاه و تاکید بیپروا بر میزان وصفناپذیر ارادت خود اما نهایت کار وی با شاه بالا میگیرد. یکی از نامههای بسیار حیاتی منتشر شده بیتردید نامهای است که در آن امیر آشکارا مرد شماره یک قدرت را با لحنی تند و تیز به چالش میکشد.
ماجرا ظاهرا پاسخ به نامهای است که طی آن ناصرالدین شاه برای امیرکبیر مینویسد آمادگی حضور در «سان سواره نانکلی را ندارد.» پاسخ امیر به این بیمیلی بسیار شدید است: «اگر آجودانباشی عرض کرده یا خود اختیار فرمودهاند امر با قبله عالم است؛ لکن به این طفرهها و امروز و فردا کردن و از کار گریختن در ایران به این هرزگی حکما نمیتوان سلطنت کرد.» [۱۰۸ -۹۵]
پس از آن امیر که ظاهرا از بیکفایتی شدید شاه در «حکومتداری» به شدت کلافه به نظر میآید و به مرز «فروپاشی عصبی» رسیده است با لحنی که حاوی تحقیر و تخفیف بسیار است ادامه میدهد: «گیرم من ناخوش یا مردم فدای خاک پای همایون. شما باید سلطنت بکنید یا نه؟ اگر شما باید سلطنت بکنید «بسمالله» چرا طفره میزنید؟ موافق قاعده کلی عالم، پادشاهان سابق چنان نبوده که همگی در سن سی ساله و چهل ساله به تخت نشسته باشند. در ده سالگی نشسته و سی و چهل سال در کمال پاکیزگی پادشاهی کردند.» امیر بیرحمانه در نامه به شاه طعنه و تازیانه میزند و آخر سر مینویسد: «اگرچه جسارت است اما ناچار عرض کردم.»
شوربختی بسیار در این است که «میرزا تقیخان امیرکبیر» در هیچ یک از نامههای خود به ناصرالدین شاه به خلاف نامههایش به وزیرمختاران کشورهای غربی و روس و افرادی چون ژان داوود و دیگران تاریخی ذکر نکرده است تا بتوان بر اساس نامهها دریافتی هرچند مختصر از زمانبندی دقیق شکراب شدن اوضاع میان ناصرالدین شاه و امیرکبیر داشته باشیم. با این حال در دستکم ۷ نامه فضای تنشآلود پررنگی میان این دو حاکم است.
بیحوصلگیهای امیر در نامهنگاری به شاه و بیتفاوتی وی در بازی دادن واقعی شاه در امورات کشوری نهایتا کار دست او میدهد و شاه در نامهای که البته موجود نیست ظاهرا صدراعظم خود را به دلیل «بیخبر گذاشتن» وی از اوضاع به باد سرزنش میگیرد. صدراعظم معتقد است که وی شاه را در جریان «روزنامچهها»، «کتابچهها»، «سند خرجها» و «اوضاع قشون» گذاشته و افزوده است: «یک فرمان و برات نیست که بیصحه همایون بگذرد.» بعد مینویسد: «کارهای ولایتی و دولتی همین است که عرض شد، کدام بیخبر پادشاهی میگذرد؟» و بعد هندوانه زیر بغل شاه میگذارد که آنچه وی به سمع و نظر شاه نمیرساند آنهایی است که ممکن است شانیت شاه را زیر سؤال ببرد: «نهایت یک پاره داد و فریادهای حساب است که ظاهر گشتن آنها در حضور همایون خلاف شوکت سلطنت است.»
پس از این توضیحات امیر که احساس میکند ماجرا چیز مهمی نیست حتی توپ را در زمین شاه میاندازد و صراحتا میگوید وی آماده کنارهگیری از قدرت است: «شما را به سر مبارک خودتان قسم میدهم که بیپرده فرمایش فرمایند. بدیهی است که این غلام طالب این خدمات نبوده و نیست و برای خود سوای زحمت و تمام شدن عمر حاصل نمیداند تا هر طور دلخواه شماست به خدا با کمال رضا طالب آن است.» [۲۴۰-۱۳۶]
کار از این البته بالاتر میگیرد و امیر درمییابد دسیسهچینیهای سیاسی علیه وی عمیقا افزایش یافته است: «به خدا من نمیدانم کی بد کرده (ام) تا به مقام سؤال یا اذیت برآیم و راضی نیستم بشناسم که کی بد مرا گفته!» [۲۸۱-۱۵۰]
احساسات شاه چنان علیه امیر به غلیان درآمده است که به نظر شاه چند باری حتی پیکهای نامه به امیر را جواب کرده است: «چاپار برگرداندن یا برنگشتن نقلی نیست. این حرفها را برای آن عرض مینمایند که شما را به سر غیرت بیاورند تا کار خراب نشود.» [همان]
احوالات ناصرالدین شاه به دلیل عملکرد امیر چنان تیره و تار میشود که حتی به امیر اجازه ملاقات برای عرض توضیحات نمیدهد: «از شرفیابی این غلام گریزان نشوید؛ زیرا که اول رضای شما را خواسته و میخواهم. همانجا که خانم هست اگر میل دارید ساعتی شرفیاب حضور شوم، همه این حرفها تمام میشود.» [همان]
یا در جایی دیگر به شاه مینویسد: «اینکه خواستم شرفیاب شوم مقصودی نداشتم که شما را از این اراده و فرمایش عرضهایی بکنم که دلیل پشیمانی باشد؛ زیرا که با عریضه و بیعریضه این غلام از اول نوکری به جمیع احکام و فرمایش و رضای شما طالب بوده و هستم.» [۲۹۳-۱۵۴]
امیر به جد میداند که دستهایی پشت پرده است که میخواهند صندلی را از زیر پایش بکشند و او را نزد ناصرالدین شاه خفیف کنند: «اینکه اصرار در شرفیابی حضور داشتم و باز دارم و استدعای چند کلمه عرض دارد برای آن است که هرزگی و شیطنت اهل این ملک را میشناسم. از این رشته که به دست آنها افتاده، دست نمیکشند و طوری خواهند کرد که این کار منظم را که کل دنیا از شدت حسد به مقام پریشانی برآمدند؛ بالمره خراب و ضایع و همچنین که این غلام را خراب کردند، هم این غلام را بالمره خراب و هم جمیع کارهای پخته را خام نمایند.»[همان]
تحلیل سقوط
در بررسی روند سقوط امیرکبیر در نظر نگاه داشتن نکات ساده بسیار اساسی است. شاید سادهترین و بدیهیترین پارامتر در چنین تحلیلی قدرت مطلقه وحشتناک و تصورناپذیری است که ساحت سیاست در میانه قرن نوزدهم برای شاه در نظر گرفته بود و چنین قدرت مهیبی به شاهان اجازه میداد تا در طرفهالعینی – فارغ از هزینههای خرد یا گزافی که به دوش ساختار سیاسی و اجتماعی افتاد – هر که میخواهند را از جای بردارند و هر که میخواهند را به جای او بنشانند، جان هر که را مایل هستند بگیرند و یا جان وی را به او ببخشند. در نظر گرفتن چنین قدرت فائقهای به عنوان عامل اصلی تغییر و تحولات سیاسی وقتی در کنار شرایط ویژه دوران صدارت عظمای امیر و همچنین ویژگیهای فردی شاه قرار گیرد میتواند این تحلیل را به ما عرضه کند که اساسا در آن برهه امیرکبیر شانس چندانی برای در اختیار گرفتن سرنوشت سیاسی خود نداشته است و بحثها پیرامون اینکه وی چگونه میتوانست به طولانیتر شدن دوران صدراعظمی خود کمک کند گرچه بسیار حائز اهمیت است اما به شدت بحثی ثانویه است.
ناصرالدین شاه در ۱۷ سالگی یعنی در شرایط «صغر سن» به تخت پادشاهی جلوس کرد و از توان سیاسی بالایی برای درک امور برخوردار نبود. بررسی نامههایی که وی به امیر نوشته هیچ نشانهای از علاقه وی به مسائل مملکت و امورات سیاسی و اقتصادی ندارد و به جز نکات مهمل نکته قابل توجهی برای عرضه به نفر دوم ایران نداشته است. «پول و سکس» دو بعد اساسی زندگی ناصرالدین شاه را دستکم در سال ۱۸۵۰ (میانه صدارت امیر) تشکیل میداده است.
در این نامه میتوانیم به دیوانگی جنسی بیش از اندازه شاه و شیفتگی بچهگانه و حیرتانگیز او پی ببریم: «نظامالدوله، این دستخط را مینویسم بده والده معیرالممالک بخواند. دیروز گفتم باید ده نفر دختر خوب، بسیار خوب، خودش بپسندد حاضر بکند، چند روز دیگر به نظر ما برساند. البته در فکر باشد که از میان آنها سه نفر منتخب بشود.» به تاکیدات دیوانهسان شاه توجه کنیم: «باید این دخترها کوچک نباشند، هرقدر سعی در خوبی آنها بکنند کم است. باید خیلی خوب باشند. انشاءالله.» [ص ۴۶]
ناصرالدین شاه در ابتدای دهه ۱۸۵۰ دو مشخصه بنیادین و تعیینکننده داشت: قدرت بسیار و احساسات آتشین. ترکیبی که ثبات سیاسی را به شدت مختل میکرد. اگر قرار باشد آن بحث ثانویه که ذکر آن رفت را پیش بکشیم یک بحث میتواند طرح این پرسش باشد که چرا سیاستمدار کارکشته و باذکاوتی همچون امیرکبیر در سالهای آغازین سلطنت ناصرالدین شاه که او در اوج احساسات و بیتجربگی قرار دارد صدارت اعظمی را پذیرفت.
بیتردید یک دهه نخست سلطنت برای شاه مملو از دلهره، وسواس و هیجان است و به جز استثنائات، عموم شاهان قدرقدرت چه در ایران و چه در اروپا در آغاز سلطنت در اوج هیجان روانی قرار میگیرند و در این اضطراب شدید قرار میگیرند که گروهها و رجل دارای قدرت ممکن است قصد براندازی آنها را داشته باشند، به ویژه آنها که روحیه سیاستمداری و اعتمادبهنفس شاهانه بالایی ندارند بیش از حد در چنین اضطراب یگانهای غرق میشوند و ناگهان برای به رخ کشیدن قدرت والای خود به تمام نهادها و گروهها و افراد سیاسی به تصمیمات خرقالساعه، کوبنده و در عین حال دیوانهوار دست میزنند.
مورد تصمیمگیری پرنوسان شاه در خصوص امیرکبیر بسیار در توضیح این عدم ثبات روانی و نقشآفرینی شگرف آن در عرصه کلان سیاست درسآموز است. مگر نه اینکه ناصرالدین شاه ۴ روز پیش از ارسال نامه عزل، نامه عجیبی به امیرکبیر نوشت و نه تنها عمیقا قربان صدقه وی رفت بلکه بر تحکیم قدرت صدراعظم تاکیدات بسیار کرد؟ آنجایی که با عطوفت مینویسد: «جناب امیرنظام، به خدا قسم امروز خیلی شرمنده بودم که شما را ببینم، من چه کنم؟ به خدا ای کاش هرگز پادشاه نبودم و قدرت نداشتم که چنین کاری بکنم. به خدا قسم حالا که مشغول این کاغذ هستم گریه میکنم. به خدا قلب من آرزوی شما را میکند، اگر باور میکنید و بیانصاف نیستید من شما را دوست میدارم.» [نامه ۱۴- جلد ۲ ص ۳۰۳]
جوشش احساسات و علاقه شاه نسبت به امیر خود بیپایان جلوه میکند: «به خدا قسم اگر کسی چه در حضور من و چه پیش اشخاص دیگر یک کلمه بیاحترامی درباره شما بکند پدرسوختهام اگر او را جلو توپ نگذارم.» [همان]
و این بخش از نامه که غیرممکن است امیرنظام را به گریستن وانداشته باشد: «به حق خدا نیتی جز این ندارم که من و شما یکی باشیم و با هم به کارها برسیم. به سر خودم اگر شما غمگین باشید به خدا نمیتوانم تحمل غمگینی شما را بکنم. تا وقتی که شما هستید و من زندهام از شما دست برنخواهم داشت.» [همان]
شاه وعده میدهد برای «ابراز لطف» خود شمشیری «مکلل به الماس گرانبها» با «حمایلی که به گردن خود» میبندد را برای امیر خواهد فرستاد.
دقیقا چهار روز پس از نگارش این نامه، شاه ۲۰ ساله که ظاهرا تعادل روانی خود در خصوص امیرنظام را به حد کمال از دست داده بود در نامهای دیگر حکم عزل وی را صادر میکند و طنزآمیز یا دهشتانگیز است که تاکید میکند شمشیر و نشان وعده داده شده را نیز همراه این عزلنامه ارسال کرده است: «چون صدارت عظمی و وزارت کبری زحمت زیادی دارد و تحمل این مشقت بر شما دشوار است شما را از آن کار معاف کردیم. باید به کمال اطمینان مشغول امارت نظام باشید و یک قبضه شمشیر و یک قطعه نشان که علامت ریاست کل عساکر است فرستادیم. به آن کار اقدام نمایید تا امر محاسبه و سایر امور را به دیگرانی از چاکران که قابل باشند واگذارید.»
«عشق و نفرت» شاه به امیرکبیر همچنان فضای روانی وی را متشنج نگاه داشت تا اینکه ژانویه ۱۸۵۲ وی دستور ریختن خون امیر را صادر کرد. زمانبندی قتل امیر البته میتواند این حدس را نیز به همراه داشته باشد که شاه از خونسردی جنونآسایی برای قتل امیرکبیر برخوردار بوده است و از آنجا که در ماه محرم و صفر ریختن خون امیر را حرام میدانسته آگاهانه قتل وی را از همان ابتدا به ربیعالاول موکول میکند.
خطای محاسبه امیر چه بود؟
امیر همان قدر که برای پذیرفتن صدارت عظمی در سالهای نخست سلطنت ناصرالدین شاه سزاوار سرزنش است به همان اندازه نیز لایق ستایش. امیر مرد سیاست بود و از چنان اعتماد به نفس مکفی برخوردار بود که برای رام کردن شیر جوان خطر کند. تصور وی بر این بود که میتواند شاه را مطیع خود کند و با دور نگاه داشتن وی از امورات سیاسی نوعی مشروطه نانوشته در ساختار سیاسی کشور برپا کند و در گذر ایام با قوام یافتن جایگاه امیرنظام و با کاستن از وجاهت جایگاه مطلقه شاه شرایط مدرنسازی چارچوب سیاسی را مهیا کند. چنانکه ذکر آن رفت امیر اقدام تشریفاتی و کلامی بسیاری نسبت به جایگاه شاه داشت اما ارادت واقعی و حقوقی ویژهای به آن نداشت و بیاعتناییهای آشکار و پنهان بسیاری نسبت به جایگاه ناصرالدین شاه که نوعی از خلافت آسمانی تلقی میشد میکرد. امیر «توهمی» داشت مبنی بر اینکه شاه به حد کفایت باهوش است که بداند با تمام این احوال هیچ گزینهای خردمندتر و باکفایتتر از امیر موجود نیست که بتواند امورات کشوری و لشکری را سامان دهد، تصور میکرد شاه هرگز او را تعویض نخواهد کرد و همین موضوع وی را در بیاعتنایی عملی به جایگاه حقوقی شاه جری و جسور کرده بود.
ضعف سیاسی امیرکبیر دستکم گرفتن «هیجانات روانی شاهانه» بود و اینکه حساب بیش از اندازه برای خردورزی و عملگرایی ناصرالدین شاه جوان در نظر گرفته بود و میپنداشت شاه هم با لنز او به واقعیتهای سیاسی موجود نگاه میکند. بدین معنا که چون گزینه مطلوبتری از امیرکبیر موجود نیست پس برکناری وی منتفی است. اولا معنای «مطلوب» در ذهن سیاسی ناصرالدین شاه تفاوت شگرفی با برداشت سیاسی امیر از این مفهوم داشت. حتی اگر به موضوع تفاوت نگرشها پیرامون مفهوم «مطلوب» اصرار نورزیم، امیر میدانست که اولویت برای شاه نه «مطلوب بودن اوضاع سیاسی» بلکه ارضای تمام و کمال منویات ملوکانه او میباشد و در هر لحظهای که ناصرالدین شاه تصور کند حضور فرد دیگری برای «امیال شاهانه» - که خود تفاوت چشمگیری با مطلوبیتهای سیاسی (به عنوان بخشی از امیال شاهانه) دارد - رضایتبخشتر است؛ در گردش نخبگان – هر قدر هم خشن - تعلل نمیکند.
بماند که امیر پیرامون طمع و تشنگی ناصرالدین شاه برای دخالت در امور سیاسی نیز دچار خطای محاسبه جدی شده بود و نهایتا ناچار شد برای ادامه حضور در قدرت تعهدنامهای بدهد که پای خود را از گلیمش فراتر نگذارد؛ تعهدنامهای تحقیرآمیز شامل ۱۱ بند که در نامه شماره ۳۱۶ امیر به شاه مندرج شده است. تاریخ نامه به یک سال پیش از عزل (محرم ۱۲۶۷) باز میگردد و خلاصه آن از این قرار است:
۱- این غلام به منصب و لقب امیرنظامی کمال شکرگزاری دارد.
۲- معلوم است که این غلام خوب و بد همه را مقدر آسمان و بسته به حکم همایونی میدانم.
۳- اعتمادالدوله مستوفیالممالک معلوم است با حکم همایون در همه محاسبات باید مداخله داشته (باشد).
۴- این غلام در این دولت ابد مدت هرگز اختیاری در عزل و نصب نداشته.
۵- این غلام ابدا در کار دول خارجه تقریرا و تحریرا مداخله نخواهم کرد.
۶- هر که را شاهنشاه به حکومتی مامور فرمایند این غلام را عرض و عبارتی نخواهد بود.
۷- در امورات شهر طهران این بنده را مداخله نیست.
۸- مردم عرایض خود را هر روز بیواسطه خاک پاک همایون عرض مینمایند.
۹- این غلام انشاءالله فحش و نالایق به کسی نخواهد گفت. ۱۰- دستخط همایون را مثل وحی منزل دانسته و از آداب نوکری و تعجیل جواب و زیارت را باشد کوتاهی نخواهد کرد.
این نامه موید چند چیز است، یک اینکه تنها دو سال پس از صدارت امیرکبیر مجموعه رفتارهای وی، از جمله بیاعتناییاش به خواستههای قابل تحقق شاه، از جمله نامهنگاریهای جزئیتر، با حوصلهتر و با وجاهت بخشیدن سمبلیک به جایگاه حقوقی شاه از طریق ملاقاتهای پیدرپی و با حوصله با وی و بازگویی جزئیات دقیق روند سیاسی کشور، نهایتا شاه را به این نتیجه رسانده است که امیر در حال سوءاستفاده از جایگاهش و تلاش تلویحی برای ساقط کردن نهاد سلطنت و جایگاه سلطان است.
در یک بستر تحلیلی رساندن کار به چنین جایی بیتردید نمیتواند ویژگیهای مناسب و قابل تقدیری برای یک سیاستمدار باهوش باشد و از جمله مشاجراتی است که باید مورد کنکاش دقیقتری قرار گیرد. روند تحولات سالهای ۱۲۲۷ تا ۱۲۳۰ و کنشها، تصمیمات و لحن امیرکبیر هیچ یک نشان از آن ندارد که وی فردی با روحیه انقلابی با خصلتهای براندازی و برپایی جمهوری – دستکم در کوتاهمدت – بوده باشد، از این رو پرترهای از وی که قابل ترسیم است بازتابنده سیاستمدار اصلاحطلب و عملگرا است. اگر ویژگی سیاستمدار انقلابی روحیه انفجاری، بروز تهور و شجاعت در لحظه است، از آن سو اصلاحطلب مردی بر روی طناب است که هر لحظه باید تصمیمات نفسگیر بگیرد و هنر اصلی وی دریافتن مناسبترین لحظات برای حمله و دفاع است. اگر فرض را بر این بگذاریم که حتی شرایط سلطنت مطلقه نیز در مواقعی خاص میتواند ظهور یک اصلاحطلب را پذیرا باشد باید گفت امیرکبیر بهترین اصلاحطلب زمانه خود نبوده است، نه به درستی میدانسته چگونه در شرایط گشایش فضا حاکم را از خود نترساند و نرنجاند و هم اینکه چطور در شرایط بغرنج زمین را ترک کند.
تعهدنامه بیش از آنکه شاه را نسبت به وفاداری امیر نسبت به وی مطمئن کند، ناصرالدین شاه را از شیفتگی امیر به قدرت و آسیبپذیری وی مطمئن کرد. امیری که بارها تهدید به استعفا کرده و مدعی شده بود مشکلی با عزل ندارد و آنجا که بداند کاری از دستش ساخته نیست کنار میرود، وقتی با تحکم ناصرالدین شاه رودررو شد نه تنها استعفای خود را با دلایلی کاملا قابل توجیه – همچون ضعف جسمانی و بیماریهای متعدد – ارائه نکرد تا بتواند در بزنگاهی دیگر با قدرت فزاینده به ساختار سیاسی بازگردد بلکه بسیار بدتر از آن با نگارش آن نامه عملا کلیت فاعلیت سیاسی خود را به شاه واگذار کرد و ناصرالدین شاه را مطمئن ساخت که به سهولت آب خوردن و بیهیچ ترس و لرزی میتواند با حذف کامل امیر توازن قوا را به سود خود تنظیم کند.
امیر هر قدر در میهندوستی، عشق به مدرن کردن کشور و مبارزه با فساد بیهمتا بود اما در اصلیترین وظیفه خود یعنی تنظیم رابطه سیاسی با شاه مدبرانه عمل نکرد. احساساتی کردن بیش از اندازه شاه بدون توجه به مطالبات سیاسی و حقوقی شاه شرایط را برای هیجانزده کردن شاه و تمایل برای مستبد شدن و استفاده از سیاست «حذف خونآلود» مهیا کرد.
بیتدبیری بزرگ امیر فقط به قیمت ساقط شدن وی از صدارت اعظمی و ریخته شدن خون او تمام نشد بلکه عملا در تقویت خوی استبدادی ناصرالدین شاه و به تعویق افتادن پروژههای اصلاحطلبانه و جمهوریخواهانه - برای تضعیف سلطهگری نهاد سلطنت- نقش ویژه ایفا کرد.
تجربه ذهنی نسلهای سیاسی پساامیرکبیر - یعنی مشروطهخواهان متولد ۱۲۱۰ تا ۱۲۶۰- از قتل امیرکبیر توسط شاه بسیار شگرف و تراژیک و عموما استوار بر این بود که شاهان ذاتا اصلاحناپذیر هستند و به دلیل قدرت والای خود اگر به شدت محدود نشوند ممکن است ناگهان نظم سیاسی را زیر و زبر کند و با اختیارات گسترده خود در هر زمانی و با هر بهانهای صرفا به دلیل احساس هراس (چه پارانوئیک و مالیخولیایی، چه مبتنی بر حقیقت) نسبت به در خطر افتادن آینده سلطنت دست به قتل نیروهای تحولخواه بزنند و کودتای شدید و کوبنده علیه گرایشهای سیاسی اصلاحطلبانه به راه بیندازند. نه تنها میتوان ترور ناصرالدین شاه در سال ۱۲۷۵ را با همین تجربه ذهنی توجیه کرد بلکه فراتر از آن میتوان دلایل تاریخی را جستوجو کرد که موجب طغیان سیاسی نیروهای اصیل مشروطهخواه و روشنفکر، در دوره نخست مشروطه، علیه جایگاه شاهی شد که همچون محمدعلی شاه خصلتهای مستبدانه پیدا و پنهان بسیاری شبیه به پدربزرگ خود داشت. آنها به درستی از خصلتهای ذاتا هیجانی و انفجاری سلطان تمامیتخواه آگاه بودند و تردید نداشتند وی ذاتا دشمن مشروطهخواهی و اصلاحطلبی است و با یافتن کوچکترین بهانه و منفذی اصلاحطلبان را به توپ میبندد و به خاک و خون میکشد و از همین رو از همان آغاز به جای اینکه وارد مذاکرات محکوم به شکست با محمدعلی شاه شوند، وی را زیر ضرب قرار دادند چراکه میدانستند رویارویی مستقیم و خونآلود با سلطان سرنوشت محتوم مشروطه است و بدون بیاعتبار کردن نهاد سلطنت و ساقط کردن آن از درجات آسمانی و مطلقه امکان پیشبرد هیچ پروژه مشروطهخواهانه واقعی موجود نیست.
بحث درباره تاثیرات سیاستورزی امیرکبیر به تحولات آتی تاریخی ایران بیکران است، بیتردید این تاثیرات در جهتدهی و فرمدهی به رخدادهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی پس از آن بسیار عمده بوده است و حتی تا همین امروز نیز پابرجا مانده است، تا آنجا که برخی رئیسجمهوران پس از انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ و هواداران آن هر یک مایل بودهاند لقب امیرکبیر را به نام خود ثبت کنند. فارغ از اینکه کدام یک بیشتر در فتح چنین لقبی کامیاب بودهاند پرسش جدی آن است که اساسا خود امیرکبیر تا چه میزان سیاستمدار عملگرا و پیشبرندهای بوده است و آیا اساسا قابلیت آن را دارد که به یک الگوی بینقص تاریخی - یا حتی کم نقص - در سیاستورزی تبدیل شود؟
نظر شما :